مراحل خرید هندونه توسط آقایون برای خانواده:
1– بو کردن هندونه
2 – پرت کردن و گرفتنش از رو هوا
3 – وزن کردن با دست
4 – شمردن خطهای هندونه
5– زدن روی هندونه و شنیدن صدای مورد نظر
6– نگاهِ عالمانه به اطرافیان در میوه فروشی که آره آقا من این کارم
7 – خریدن هندونه
8 – آوردن به منزل
9 – همه رو چنگال به دست جمع کردن
10– دست و سوت و جیغ و هورای حضار
11 – شکستن هندونه
12 – پذیرایی از اهل منزل با هندونه سفید با طعم خـــــیار 😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان از این قراره که اینا داخل کلیسایی در مکزیک یک جغد میبینن و برا اساس باورها و خرافاتی که بهش معتقدند میگن این جغد یک جادوگره!
شروع میکنن به آواز خواندن تا جادوگر رو دور کنند و جغد هم شروع میکنه به قر دادن 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
به نظرم اگه میخوان کسی رو اعدام کنن این کارو نکنن به جاش محکومش کنن تو دبیرستان پسرونه درس بده این خودش از مرگ بدتره به نظرم😂
#معلمه بنده ی خداچه اعصاب فولادی داره🙃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
عاقبت زنبور خوردن 😂😂
#آخه چکاریه، والا😄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﺗﻮ ﺍﯾﺮﺍن ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺭﺱ ریاضی و فیزیک و ادبیات و ... میخونی، ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ...
ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺍﻟﻤﺴﺎﺋﻞ امام خمینیﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﺎﺩ😐😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رفتم نونوایی یارو گفت آقا یه دونه ای
گفتم نوکرتم نمونه ای
گفت نه اسکل میگم صف یه دونه ای اینجاست 😐😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
والدین با اقتدار
اقتدار:
دعوا و سخت گیری نیست
جنجال بر پا کردن نیست
اقتدار یعنی:
ثبات رفتاری والدین
قابل پیش بینی بودن والدین
مهربان بودن و محکم بودن
والدین با اقتدار
رفتار و احساسش رو کنترل میکنه
با گریه و بیقراری کودک نظرش عوض نمیشه
این به معنی ترسناک بودن و انعطاف نداشتن والدین نیست
سن قانون گذاشتن برای کودک از ۳ سالگی است
باید کامل بداند با چه رفتاری شما چه واکنشی نشان می دهید
در لحظه تصمیم به تنبیه نگیرید
مثلاً والدین آگاه قبل از به فروشگاه رفتن
به کودک توضیح دادند که
اگر در فروشگاه برای خرید پفک
جنجال به پا کند نه تنها پفک نمیخرند
بلکه بار بعد هم او را به فروشگاه نمی برد!
منظور این نیست که هیچ وقت
فروشگاه نبرید
از نگاه دیگران نترسید و روش خود
را پیش ببرید
لازم به دعوا کردن در فروشگاه
نیست فقط بدون صحبت با کودک
خرید خود را هر چه زودتر به پایان برسانید!
هرچیزی در متقاعد کردن او کنید
او لجبازی و گریه اش را شدت می دهد!
نکته آخر این که
قوانین و پیامدهای آن باید
متناسب سن و توانایی
فرزند ما باشد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕💕
خب بیاین بگید ببینم
کیا بیشتر از یکی بچه دارن؟😍
کیا تو بچه گی شون 👆 احساس کردن؟😂
دستا بالا اونایی که از این حرفا زدن یا شنیدن از پدر و مادرشون✋ 😁
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
تلويزيون جذاب هست درست!
متنوع هست درست!
كودكتان زمانى كه تلويزيون ميبينه با شما كارى نداره درست!وقت ها بايد يه جورى پر بشن درست!
همه ي بازى ها رو با كودكم كردم ديگه نميدونم چه بازى بكنم درست!
نه ميشه بريم بيرون نه ميشه كسي بياد خونمون درست
اما.... از آسيب تلويزيون كم نشده،خودمون رو گول نزنيم. داره برنامه ي اموزشى ميبينه. داره فيلم خودشو تو موبايل ميبينه. داره فيلم دوستش رو ميبينه. داره تكاليف اش رو پاي كامپيوتر انجام ميده..... اينها همشون اسيب به مغز كودك هستن. اگر تا قبل از دوران كرونا زمان تلويزيون وهر كدوم از وسايل مشابه ٢٠دقبقه بود الان هم بايد همان اندازه باشه. خوب الان ميگيد چكار كنم صبح تا شب بيكاره. باهم فعاليت خلق كنيد و اين رو بدونيد شما به اين دنيا نيومديد كه ٢٤ساعته سر بچه رو گرم كنيد بچه ها بايد ياد بگيرن زمانى رو با خودشون بگذرونن و بايد ببينن شما هم نياز به زمان خودتون با خودتون وخودتون با همسرتون داريد.
مراقب اعتيادهايي كه اينروزها بوجود مي ياد باشيد. بچه ها مفهوم استثنا رو نميفهمن. كارى نكنيم كه درست كردنش خيلي براي خودمون وبچه ها پر هزينه تموم بشه.
حواسمون به اعتيادهاي خودمون وفرزندمون باشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
قدرت هیجانات
کدام جملات را بیشتر در زندگی خود شنیده و کدوم ها را اصلا نشنیده یا خیلی کم شنیده اید؟ جملاتی که از والدین خود
بیشتر شنیدین نشان دهنده" غالب بودن" آن هیجان در شماست.
معمولا ما طوری جملات والدین خود را درونی میکنیم که پس از مدتی این جملات جزء وجود ما میشه.
به جملات زیر دقت کنید:
(هیجان شرم و خجالت)
خجالت بکش
شرم کن
حیا کن
زشته اینکارو نکن
خجالت نمیکشی؟!
این چه طرز نشستنه
این چه طرز حرف زدنه
این چه طرز لباس پوشیدنه؟!
این چه طرز غذا خوردنه ؟
(اضطراب)
دست نزن خراب میشه
مراقب باش نیفتی
از من دور نشو خطرناکه
مراقب باش نسوزی
مراقب باش دستتو نبری
مراقب باش از دست نیافته بشکنه
آروم غذا بخور خفه نشی
مراقب باش......
(سرکوب خشم)
صداتو بیار پایین ،دادن نزن
مودب باش با بزرگترت درست صحبت کن عصبانی نشو
جوابشو نده
سکوت کن
بداخلاقی نکن
آروم باش تو
دوباره قاطی کردی؟!
خودتو کنترل کن
(شادی)
بخند
خوشحال باش
پاشو برقص
بی حال نباش
گوش کن چقدر جوک باحالیه ببین چقدر قشنگه
کیف می کنی از این آهنگ
لذت ببر
خوش بگذره
همیشه به خوشی
(تحقیر)
دهنتو ببند
تو حرف نزن
از جلوی چشمام دور شو
حالم ازت بهم میخوره
بمیر ،جهنم
غلط کردی
لیاقتشو نداری
تو هیچی نمیشی
دست و پا چلفتی، خنگ
بی چشم و رو
(تحسین و امنیت و پناه)
تو عالی هستی ، آفرین
کیف کردم از نقاشیت
کارت درسته
ماشالله ، احسنت
بهت افتخار می کنم
اشکال نداره ،فدای سرت
غصه نخور ، درست میشه
خودت مهمی ، من هستم
نگران نباش
بر اساس این جملات هیجان قالب درونی خود تون و فرزندتون کدومه؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
زندگیتان را پاكسازی كنید
سعی كنید از هر چیز و هر كسی كه شما را افسرده میكند و افكار افسرده كننده دارد، دوری كنید.
مثلاً اگر لباسی دارید كه با پوشیدن آن یاد خاطره تلخی در گذشته خود میافتید، آن را دور بیندازید و یا به كسی ببخشید؛ حتی اگر آن لباس بسیار شیك و گرانقیمت باشد.
یا مثلاً آلبوم عکسی كه تصاویر و عكسهای افرادی كه در آن است روزی در یك جا به شما ضربهای زدهاند و بسیار ناراحتتان كردهاند را نیز دور بیندازید؛ چرا كه نگه داشتن آنها شما را دچار ناراحتی میكند و خاطرههای تلخ گذشته را مدام به یادتان میاندازد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
8راهکار مدیریتی برای والدین در آموزش مجازی فرزندان
1- شخصیت فرزند خود را شناسایی کنید.
بعضی از کودکان دارای شخصیت مستقل هستند وبعضی از آن ها شخصیت وابسته دارند بنابراین نیاز به کمک بیشتری از جانب شما است.
2- حضور با کیفیت داشته باشید.
در زمان آموزش آنلاین تا جای ممکن کنار آن ها باشید و به درک بهتر آن ها در مباحث کمک کنید.
3- سواد رسانه ای خود را بالا ببرید.
طریقه کار با فضای مجازی و ابزارهای هوشمند را بیاموزید. این دانش و مهارت شکاف میان نسل ها را پر می کند.
4- خطرات فضای مجازی را آموزش دهید.
به فرزند خود نحوه صحیح استفاده از فضای مجازی و خطرات احتمالی را آموزش دهید.
5- ارتباط خود را با عوامل مدرسه حفظ کنید.
در طول سال تحصیلی, ارتباط خود را با معلم, مشاور و عوامل مدرسه فرزند خود, در جهت مشارکت جویی در امر آموزش حفظ کنید.
6- میان آموزش و سرگرمی تعادل ایجاد کنید.
در کنار اهمیت به اموزش فرزند خود, به فعالیت های ورزشی, پرورشی, فرهنگی و هنری آن ها نیز اهمیت دهید.
7- به فرزندان خود مسئولیت بدهید.
تقویت مهارت های زندگی و ترغیب کودک به مسئولیت پذیری در قبال انجام وظایف شخصی, به استقلال او کمک شایانی می کند.
8- انگیزه لازم برای انجام تکالیف ایجاد کنید.
در انجام تکالیف کنار فرزند خود باشید و انگیزه لازم جهت انجام تکالیفشان, به آن ها بدهید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن'دشتی
هنرمندی بسیارزیبا،ببینید 👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و یکم- بخش نهم وقتی در جلویی ویلا رو بابا باز کرد مهی سراسیمه دوید
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش یازدهم
تا یک روز تلفن زنگ خورد و مهی گوشی رو برداشت و گرفت طرف من و گفت آقاجانه صدای منو بشنوه قطع می کنه بیا تو باهاش حرف بزن،
گوشی رو گرفتم و سلام کردم،
آقاجان گفت: آوا جان سعادت خانم اینجاست می خواد با تو حرف بزنه،
در این طور موارد آدم حدس هایی می زنه و من فکر کردم از طرف جهان می خواد دوباره بهم پیشنهاد کار بده، این بود که با خوشحالی با سعادت خانم سلام و تعارف کردم و اون گفت: آوا جان می دونم هنوز پات خوب نشده و توی گچه اما خبر خوش برات دارم به آقاجان هم گفتم آقای خادم که کم کسی هم نیست می خواد برای پسرش آقا جهان بیاد به خواستگاری تو چی میگی قبول می کنی؟
اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم آروم گفتم خواستگاری من؟
گفت: ها دیگه پس خواستگاری من؟ دختر جان تو دل آقا جهان ما رو بردی از بس التماس کرده والله من خسته شدم. گفتم: نمیشه سعادت خانم من اصلاً آمادگی این کارو ندارم،
گفت اوووو به این زودی که نمی خواد عروس بشی دختر جان، حالا بیان، ببینن، حرف بزنن، برو بیا داشته باشین تا اونوقت هم پات خوب میشه انشاالله،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش دوازدهم
گفتم: سعادت خانم موضوع این نیست شما نمی دونین من قبلا ازدواج کردم و یک دختر داشتم متاسفانه دختر از دنیا رفت و طلاق گرفتم، اینو به آقای خادم بگو.
گفت: دروغ، نه نمیشه، آقاجان چیزی به من نگفته، تو خودتم حرفی نزدی،
حتی عمه هات خبر ندارن، این چطور امکان داره.
گفتم: لازم نبود کسی بدونه ولی حالا که شما اصرار دارین من مجبورم بهتون بگم، مرسی که به فکر من بودین، سعادت خانم که معلوم می شد پشت تلفن وارفته گفت: خیر باشه بیچاره آقا جهان خیلی امیدوار بود.
وقتی گوشی رو قطع کردم مهی نگاهی به من کرد و اومد جلوترو نزدیک من نشست و گفت: آوا تو بزرگ شدی، خیلی خانم و فهمیده شدی،
دیگه حالا خیالم از بابت تو راحت شده، مثل من نیستی و اجازه نمیدی دیگه کسی تو رو بشکنه، از این صراحت تو خوشم اومد، می دونی آوا هر مادری دلش می خواد دخترش نقطه ضعف اونو نداشته باشه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش سیزدهم
من ظاهرم نشون نمی داد ولی خیلی زود دیگران روی من اثر میذاشتن و گولم می زدنن، الان اگر من جای تو بودم می گفتم بزار بیان یک طوری میشه، حالا این آقاجهان اگر تو رو بخواد همه چیز رو می دونه.
گفتم: تو بازم خوش خیالی، خادم بزرگ کسی نیست که برای پسرش زن بیوه بگیره که یک بچه اشم از دست داده باشه حتی اگر پسرش خودشو آتیش بزنه ،
پرسید: توام از اون خوشت میومد؟
گفتم: مهی منم مثل تو بودم اما دیگه نیستم محاله به کسی دل ببندم، اونم به این زودی شاید سالها بعد ولی این چیزی نیست که به این زودی ها اتفاق بیفته ،
وجودم سرده و یخ زده اش ، از این جور احساس ها ندارم؛ ولی یک سئوال ازت می پرسم چرا تو نمی تونستی اون موقع ها مثل حالا باشی؟ چرا به جای مخالفت کردن با ازدواج منو و مهران نیومدی و حقیقت رو بهم بگی؟ می دونی چقدر سر نوشت من فرق می کرد؟ می دونی داغ بچه نمی دیدم ؟
آهی کشید و گفت : آره ولی به زبون آسون میاد من نمی تونستم به دختر جوونم این حرف رو بزنم اصلا شرایط روحی هیچکدوم ما مساعد این حرفا نبود.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش چهاردهم
اما ناهید خانم یک حرفی به من زد که خیلی روم اثر گذاشت، اون گفت: بدتون نیاد مادر خوبی نبودین، چون از ترس آبروی خودتون آوا رو انداختین توی آتیش، و حالا همه با هم دارین توی این آتش دست و پا می زنین ،
شما باید مادری می کردین و دخترتون رو نجات می دادین ،اونوقت همه در مورد شما قضاوت می کردن حتی مهران می فهمید که با یک مادر طرفه و به خودش اجازه نمی داد که اینطور شما و آوا رو زیر پاش له کنه.
مهی یک مرتبه ساکت شد، دوبار دهنشو باز بسته کرد ولی نتونست حرف بزنه رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمهاش توی حدقه می لرزید یک طور وحشتناکی داشت غش می کرد،
بابا خونه نبود و من ترسیده بودم نه پایی داشتم که بتونم ببرمش دکتر و نه میدونستم چه اتفاقی براش افتاده تا راهی پیدا کنم فقط صداش می زدم مهی، مهی حرف بزن منو نترسون، حرف بزن بگو چی شدی؟
سرشو گذاشت روی مبل و با ته مونده ی قوای بدنش منو به آرامش دعوت کرد و گفت: چیزی نیست الان خوب میشم ، تموم شد نترس دخترم
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و یکم- بخش یازدهم تا یک روز تلفن زنگ خورد و مهی گوشی رو برداشت و گرف
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش اول
هراسون بازوشو گرفتم و پرسیدم مهی تو چت شده؟ الان من چیکار کنم؟ زنگ بزنم اورژانس؟
در حالیکه دستشو به علامت نه تکون می داد گفت: می تونی بری توی اتاقم از کشوی کنار تخت قرصم رو بیاری؟ یک قوطی سفید کوچک کنار دواهام هست اونو بیار، می تونی؟
مهی اینو گفت و با دو دست کاسه ی سرشو گرفت و فشار داد و ناله ای از گلوش بیرون اومد،
فوراً چوب دستی رو بلند کردم و گذاشتم زیر بغلم و گفتم میارم، ولی اول زنگ می زنم آورژانس می ترسم یک طوریت بشه،در حالیکه از شدت درد لبشو گاز می گرفت که فریاد نزنه گفت: نزن، خوب میشم، صبح یادم رفت بخورم، برو زود بیار،
خودمو رسوندم به اتاق مهی و کشوی کمد بغل تختشو باز کردم مقدار زیادی قرص و آمپول اونجا بود قوطی رو که گفته بود برداشتم و همون طور با چوب دستی خودمو رسوندم آشپزخونه، و با یک لیوان آب بهش دادم،
پرسیدم مهی تو رو خدا حرف بزن چت شده؟ برای چی این همه قرص و دارو می خوری؟مریضی؟ از کی اینطوری شدی؟ قرص رو با آب خورد و همینطور که از درد به خودش می پیچید روی مبل افتاد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش دوم
من معطل نکردم و زنگ زدم اورژانس، بعد با همون وضعی که داشتم مانتو و روسری اش را آوردم و تنش کردم، لباس خودمم پوشیدم و منتظر شدم؛ اما احساس کردم کم کم داره حالش بهتر میشه،
کنارش نشستم و دوباره پرسیدم چرا نمیگی چی شدی؟
بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت: عزیزم بی خود زنگ زدی ببین داره حالم بهتر میشه، فقط باید یادم نره که صبح یک دونه از اینا رو بخورم،
با صدای بلند داد زدم: من ازت پرسیدم چی شدی چرا باید صبح قرص بخوری؟ آخه برای چی؟
گفت: صبر کن آوا جون الان حالم خوب میشه، برات میگم چیز مهمی نیست،
وقتی اورژانس اومد حال مهی بهتر شده بود اما سر درد داشته، معاینه اش کردن و فشارشو گرفتن و اون گفت که خودش بیماریش رو می دونه و لازم نیست براش کاری بکنن،
بعد دوباره منو فرستاد تا از همون کشو یک آمپول بیارم و بهش زدن و من هاج و واج بهش نگاه می کردم وقتی اونا رفتن مهی کنار شومینه روی کاناپه دراز کشید؛ لرز کرده بود،
هیزم شومینه رو زیاد کردم و یک پتو کشیدم روش و پرسیدم، می خوای بازم سکوت کنی از عذاب دادن من دست بر نمی داری؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش سوم
نمی بینی چقدر ناراحتم؟ بگو اون بیماری که میگی چیه که فقط خودت می دونی؟
گفت: میگم ولی نمی خوام تو رو عذاب بدم برای همین نگفتم حتی ایرجم نمی دونه، یک غده توی سرم هست باید عمل بشه ولی چون ورم مغز دارم باید این قرص ها رو بخورم و مدتی صبر کنم تا ورم بخوابه دوباره عکس بندازم و اگر شد عمل کنم، خودم حواسم هست جونم رو دوست دارم خاطرت جمع،
نگفتم چون تو و ایرج موقعیتی نداشتین که به من برسین.
گفتم: همین؟ این که نشد دلیل، حرف بزن برای چی به کسی نگفتی؟
اشک توی چشمش حلقه زد و گفت: اگر می گفتم فکر نمی کردین می خوام اینطوری جلب توجه کنم. اصلاً اون موقع برات مهم بود که من خوبم یا مریضم؟
دکتر میگه غده جای خطرناکی نیست و راحت عمل میشه برای چی باید نگرانتون می کردم،
فقط سردرد های بدی دارم که اولش تشخیص میگرن دادن مدتی برای اون دوا و درمون کردم ولی چون خوب نشدم رفتم تهران با یکی از دوستام رفتیم مرکز مغز و اعصاب و بالاخره این تشخیص رو دادن، غده هنوز بزرگ نیست
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش چهارم
به خاطر ورم مغز اینطور سر درد میشم، این اولین بار بود که این حالت بهم دست داد،
با اعتراض گفتم: اصلاً تو هیچ کارت به همه نمی مونه، وقتی مریضی چرا به بابا نگفتی؟
یک طوری بهم نگاه کرد که برام آشنا نبود انگار اون آدم دیگه ای شده بود که با مهی قبل زمین تا آسمون فرق داشت، با افسوس نیم خیز شد و گفت: به جای این حرفا چی می شد یکبارم منو اونطور که بابات رو بغل می کنی بغل کنی؟
گفتم: امشب میگم بابا شما رو ببره تهران همون جا پیش دکتر خودتون باید معالجه بشین.
گفت: به جای این کار بیا یک بار مثل مادر و دختر همدیگر رو بغل کنیم،
چوب دستی رو گذاشتم کنار و نشستم پهلوش ،
گفتم: مهی این تو بودی که نذاشتی بهت نزدیک بشم، اصلاً برام مادری نکردی، خودت بگو جز اینکه مدام منو کتک می زدی و سرزنشم می کردی برام چیکار کردی؟
گفت: به خدا نانخواسته بود فکر می کردم دارم تربیتت می کنم و این تویی که بچه ی ناسازگاری هستی.
گفتم: پس حالا که مریض شدی به فکر من افتادی و راه مادری رو یاد گرفتی؟ آره؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و دوم- بخش اول هراسون بازوشو گرفتم و پرسیدم مهی تو چت شده؟ الان من چی
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش پنجم
گفت: نه آوا قسم می خورم از همون روزی که با مهران از اینجا رفتی دارم اشک میریزم پشیمون بودم مخصوصاً وقتی که فهمیدم حامله ای، رو نداشتم بیام ببینمت اما دلم برات پر می زد،
مگه نیومدم و بیرونم نکردی؟ منم غرور داشتم چیکار می تونستم بکنم؟ حتی نمی تونستم برات توضیح بدم با خودم فکر کردم منو مقصر بدونی بهتر از اینه که زندگیت بهم بخوره،
من مادر خوبی نبودم اصلاً آدم خوبی هم نیستم، ولی نه تا این اندازه که بخوام بچه ام رو اذیت کنم یا دوستش نداشته باشم، گفتم: باشه دیگه گریه نکن برات خوب نیست هر چی بود گذشت ولش کن بیا هر دو فراموش کنیم.
همینطور که با شدت گریه می کرد گفت: من اونقدر گریه کردم و به خودم فشار آوردم که ورم مغز گرفتم تو از حال من که خبر نداشتی مدام کارم گریه بود چون این اشتباهی بود که خودم کرده بودم و نمی تونستم ازش خلاص بشم و به تو برسم احساس می کردم برای همیشه تو رو از دست دادم،
دکترم همینو گفت به خاطر فشار بیش از اندازه و عصبی بودن مداوم، اینطور شدم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش ششم
گفتم: کاش با من حرف می زدی، کاش چشم و گوشم رو باز می کردی تا اینطور مهران مثل یک عروسک کهنه با من بازی نکنه و بیرونم نندازه،
با بغضی که گلوشو فشار می داد گفت: حالا میشه بیای بغلم؟ آوا بزار بوی تنت رو احساس کنم بزار هر چی دلتنگی برای تو داشتم یکجا خالی کنم،
کمی رفتم جلوتر، مهی راست می گفت من سالها بود که مهی رو بغل نکرده بودم ،حس عجیبی داشتم مگه میشه آغوش مادر برای آدم تازگی داشته باشه،
آروم خزیدم توی بغلش منو گرفت، ولی یک مرتبه چنان روی سینه اش فشار داد که نفسم داشت بند میومد و بلند و زار گریه کرد، آروم دستهامو بردم پشت اون سرمو ناباورانه گذاشتم روی سینه اش،
مهی همینطور که سر و روی منو می بوسید و اشک هاش صورتم رو خیس می کرد گفت: بهت قول میدم، اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه تلافی همه ی این بلاهایی که مهران سرم آورده رو در میارم کاری می کنم کارستون،
حتی اگر به قیمت این تموم بشه که ایرج از ماجرا با خبر بشه ،خوار و ذلیلش می کنم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش هفتم
کاری می کنم به پات بیفته و زار بزنه و تو اون موقع باید با لگد بزنی توی صورتش اونوقت با خیال راحت از این دنیا میرم.
هنوز نمی دونستم که چقدر بیماریش خطرناکه،
وقتی بابا اومد فورا بهش گفتم اونم نگران شد و سرزنشش کرد که چرا به من نگفتی، بعد توی این موقعیت ازم طلاق می خواستی که کجا بری؟
مهی می گفت می خواستم طلاق بگیرم تا آوا رو بیاری خونه نگرانش بودم فکر می کردم اگر من نباشم شما دونفر راحت تر زندگی می کنین، شما با خودتون چی خیال کردین؟ برای من آسون بود که توی خونه ی گرم و نرم بخوابم و بچه ام بره زیتون جمع کنه و توی خونه ی بی در و پیکر آقاجان بخوابه؟
دیگه به حرف مهی گوش ندادیم و قرار شد بابا خودش اونو ببره دکتر تا بدونیم که چه کاری می تونیم انجام بدیم تا زودتر خوب بشه، خیلی حرف زدیم و من خاطرشون رو جمع کردم که حالم خوبه ومراقب خودم هستم درا رو قفل می کنم و از ویلا بیرون نمیرم تا اونا یکی دو روزه برن تهران و برگردن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش هشتم
باورکردنی نبود، من حالا بشدت دلم برای مهی شور می زد و می ترسیدم اونو از دست بدم .
دو روز بعد بابا و مهی صبح خیلی زود رفتن تهران و من سرم به خوندن کتاب هایی که خانمی برام آورده بود گرم کردم، تا ظهر شد هوا بشدن سرد بود و دریا طوفانی و بارون تندی می بارید
اما ما که چندین سال بود اونجا زندگی می کردیم به این چیزا مخصوصا توی زمستون عادت داشتیم، خیلی دلم گرفته بود، از همه چیز، از نامردی های مهران از دوری از سوگل، و از اینکه حالا که بعد از سالها مهی تغییر کرده مریضه و من باید به جای لذت بردن از وجودش دلشوره ی از دست دادنش رو بگیرم،
نزدیک ظهر احساس گرسنگی کردم یک دونه کلوچه برداشتم و رفتم کنار شومینه نشستم تا بخورم ولی اصلا میل نداشتم و نگران مهی بودم چیزی که حتی دوماه پیش تصورشم نمی کردم،
همینطور که با بی میلی کنار اون کلوچه رو گاز میزدم،
تلفن زنگ خورد، به خیال اینکه باباست گوشی رو برداشتم و گفتم: رسیدین ؟ حال مهی خوبه؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d