💕💕
قدرت هیجانات
کدام جملات را بیشتر در زندگی خود شنیده و کدوم ها را اصلا نشنیده یا خیلی کم شنیده اید؟ جملاتی که از والدین خود
بیشتر شنیدین نشان دهنده" غالب بودن" آن هیجان در شماست.
معمولا ما طوری جملات والدین خود را درونی میکنیم که پس از مدتی این جملات جزء وجود ما میشه.
به جملات زیر دقت کنید:
(هیجان شرم و خجالت)
خجالت بکش
شرم کن
حیا کن
زشته اینکارو نکن
خجالت نمیکشی؟!
این چه طرز نشستنه
این چه طرز حرف زدنه
این چه طرز لباس پوشیدنه؟!
این چه طرز غذا خوردنه ؟
(اضطراب)
دست نزن خراب میشه
مراقب باش نیفتی
از من دور نشو خطرناکه
مراقب باش نسوزی
مراقب باش دستتو نبری
مراقب باش از دست نیافته بشکنه
آروم غذا بخور خفه نشی
مراقب باش......
(سرکوب خشم)
صداتو بیار پایین ،دادن نزن
مودب باش با بزرگترت درست صحبت کن عصبانی نشو
جوابشو نده
سکوت کن
بداخلاقی نکن
آروم باش تو
دوباره قاطی کردی؟!
خودتو کنترل کن
(شادی)
بخند
خوشحال باش
پاشو برقص
بی حال نباش
گوش کن چقدر جوک باحالیه ببین چقدر قشنگه
کیف می کنی از این آهنگ
لذت ببر
خوش بگذره
همیشه به خوشی
(تحقیر)
دهنتو ببند
تو حرف نزن
از جلوی چشمام دور شو
حالم ازت بهم میخوره
بمیر ،جهنم
غلط کردی
لیاقتشو نداری
تو هیچی نمیشی
دست و پا چلفتی، خنگ
بی چشم و رو
(تحسین و امنیت و پناه)
تو عالی هستی ، آفرین
کیف کردم از نقاشیت
کارت درسته
ماشالله ، احسنت
بهت افتخار می کنم
اشکال نداره ،فدای سرت
غصه نخور ، درست میشه
خودت مهمی ، من هستم
نگران نباش
بر اساس این جملات هیجان قالب درونی خود تون و فرزندتون کدومه؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
زندگیتان را پاكسازی كنید
سعی كنید از هر چیز و هر كسی كه شما را افسرده میكند و افكار افسرده كننده دارد، دوری كنید.
مثلاً اگر لباسی دارید كه با پوشیدن آن یاد خاطره تلخی در گذشته خود میافتید، آن را دور بیندازید و یا به كسی ببخشید؛ حتی اگر آن لباس بسیار شیك و گرانقیمت باشد.
یا مثلاً آلبوم عکسی كه تصاویر و عكسهای افرادی كه در آن است روزی در یك جا به شما ضربهای زدهاند و بسیار ناراحتتان كردهاند را نیز دور بیندازید؛ چرا كه نگه داشتن آنها شما را دچار ناراحتی میكند و خاطرههای تلخ گذشته را مدام به یادتان میاندازد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💕💕
8راهکار مدیریتی برای والدین در آموزش مجازی فرزندان
1- شخصیت فرزند خود را شناسایی کنید.
بعضی از کودکان دارای شخصیت مستقل هستند وبعضی از آن ها شخصیت وابسته دارند بنابراین نیاز به کمک بیشتری از جانب شما است.
2- حضور با کیفیت داشته باشید.
در زمان آموزش آنلاین تا جای ممکن کنار آن ها باشید و به درک بهتر آن ها در مباحث کمک کنید.
3- سواد رسانه ای خود را بالا ببرید.
طریقه کار با فضای مجازی و ابزارهای هوشمند را بیاموزید. این دانش و مهارت شکاف میان نسل ها را پر می کند.
4- خطرات فضای مجازی را آموزش دهید.
به فرزند خود نحوه صحیح استفاده از فضای مجازی و خطرات احتمالی را آموزش دهید.
5- ارتباط خود را با عوامل مدرسه حفظ کنید.
در طول سال تحصیلی, ارتباط خود را با معلم, مشاور و عوامل مدرسه فرزند خود, در جهت مشارکت جویی در امر آموزش حفظ کنید.
6- میان آموزش و سرگرمی تعادل ایجاد کنید.
در کنار اهمیت به اموزش فرزند خود, به فعالیت های ورزشی, پرورشی, فرهنگی و هنری آن ها نیز اهمیت دهید.
7- به فرزندان خود مسئولیت بدهید.
تقویت مهارت های زندگی و ترغیب کودک به مسئولیت پذیری در قبال انجام وظایف شخصی, به استقلال او کمک شایانی می کند.
8- انگیزه لازم برای انجام تکالیف ایجاد کنید.
در انجام تکالیف کنار فرزند خود باشید و انگیزه لازم جهت انجام تکالیفشان, به آن ها بدهید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فیلم از طرف ن'دشتی
هنرمندی بسیارزیبا،ببینید 👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و یکم- بخش نهم وقتی در جلویی ویلا رو بابا باز کرد مهی سراسیمه دوید
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش یازدهم
تا یک روز تلفن زنگ خورد و مهی گوشی رو برداشت و گرفت طرف من و گفت آقاجانه صدای منو بشنوه قطع می کنه بیا تو باهاش حرف بزن،
گوشی رو گرفتم و سلام کردم،
آقاجان گفت: آوا جان سعادت خانم اینجاست می خواد با تو حرف بزنه،
در این طور موارد آدم حدس هایی می زنه و من فکر کردم از طرف جهان می خواد دوباره بهم پیشنهاد کار بده، این بود که با خوشحالی با سعادت خانم سلام و تعارف کردم و اون گفت: آوا جان می دونم هنوز پات خوب نشده و توی گچه اما خبر خوش برات دارم به آقاجان هم گفتم آقای خادم که کم کسی هم نیست می خواد برای پسرش آقا جهان بیاد به خواستگاری تو چی میگی قبول می کنی؟
اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم آروم گفتم خواستگاری من؟
گفت: ها دیگه پس خواستگاری من؟ دختر جان تو دل آقا جهان ما رو بردی از بس التماس کرده والله من خسته شدم. گفتم: نمیشه سعادت خانم من اصلاً آمادگی این کارو ندارم،
گفت اوووو به این زودی که نمی خواد عروس بشی دختر جان، حالا بیان، ببینن، حرف بزنن، برو بیا داشته باشین تا اونوقت هم پات خوب میشه انشاالله،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش دوازدهم
گفتم: سعادت خانم موضوع این نیست شما نمی دونین من قبلا ازدواج کردم و یک دختر داشتم متاسفانه دختر از دنیا رفت و طلاق گرفتم، اینو به آقای خادم بگو.
گفت: دروغ، نه نمیشه، آقاجان چیزی به من نگفته، تو خودتم حرفی نزدی،
حتی عمه هات خبر ندارن، این چطور امکان داره.
گفتم: لازم نبود کسی بدونه ولی حالا که شما اصرار دارین من مجبورم بهتون بگم، مرسی که به فکر من بودین، سعادت خانم که معلوم می شد پشت تلفن وارفته گفت: خیر باشه بیچاره آقا جهان خیلی امیدوار بود.
وقتی گوشی رو قطع کردم مهی نگاهی به من کرد و اومد جلوترو نزدیک من نشست و گفت: آوا تو بزرگ شدی، خیلی خانم و فهمیده شدی،
دیگه حالا خیالم از بابت تو راحت شده، مثل من نیستی و اجازه نمیدی دیگه کسی تو رو بشکنه، از این صراحت تو خوشم اومد، می دونی آوا هر مادری دلش می خواد دخترش نقطه ضعف اونو نداشته باشه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش سیزدهم
من ظاهرم نشون نمی داد ولی خیلی زود دیگران روی من اثر میذاشتن و گولم می زدنن، الان اگر من جای تو بودم می گفتم بزار بیان یک طوری میشه، حالا این آقاجهان اگر تو رو بخواد همه چیز رو می دونه.
گفتم: تو بازم خوش خیالی، خادم بزرگ کسی نیست که برای پسرش زن بیوه بگیره که یک بچه اشم از دست داده باشه حتی اگر پسرش خودشو آتیش بزنه ،
پرسید: توام از اون خوشت میومد؟
گفتم: مهی منم مثل تو بودم اما دیگه نیستم محاله به کسی دل ببندم، اونم به این زودی شاید سالها بعد ولی این چیزی نیست که به این زودی ها اتفاق بیفته ،
وجودم سرده و یخ زده اش ، از این جور احساس ها ندارم؛ ولی یک سئوال ازت می پرسم چرا تو نمی تونستی اون موقع ها مثل حالا باشی؟ چرا به جای مخالفت کردن با ازدواج منو و مهران نیومدی و حقیقت رو بهم بگی؟ می دونی چقدر سر نوشت من فرق می کرد؟ می دونی داغ بچه نمی دیدم ؟
آهی کشید و گفت : آره ولی به زبون آسون میاد من نمی تونستم به دختر جوونم این حرف رو بزنم اصلا شرایط روحی هیچکدوم ما مساعد این حرفا نبود.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و یکم- بخش چهاردهم
اما ناهید خانم یک حرفی به من زد که خیلی روم اثر گذاشت، اون گفت: بدتون نیاد مادر خوبی نبودین، چون از ترس آبروی خودتون آوا رو انداختین توی آتیش، و حالا همه با هم دارین توی این آتش دست و پا می زنین ،
شما باید مادری می کردین و دخترتون رو نجات می دادین ،اونوقت همه در مورد شما قضاوت می کردن حتی مهران می فهمید که با یک مادر طرفه و به خودش اجازه نمی داد که اینطور شما و آوا رو زیر پاش له کنه.
مهی یک مرتبه ساکت شد، دوبار دهنشو باز بسته کرد ولی نتونست حرف بزنه رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمهاش توی حدقه می لرزید یک طور وحشتناکی داشت غش می کرد،
بابا خونه نبود و من ترسیده بودم نه پایی داشتم که بتونم ببرمش دکتر و نه میدونستم چه اتفاقی براش افتاده تا راهی پیدا کنم فقط صداش می زدم مهی، مهی حرف بزن منو نترسون، حرف بزن بگو چی شدی؟
سرشو گذاشت روی مبل و با ته مونده ی قوای بدنش منو به آرامش دعوت کرد و گفت: چیزی نیست الان خوب میشم ، تموم شد نترس دخترم
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و یکم- بخش یازدهم تا یک روز تلفن زنگ خورد و مهی گوشی رو برداشت و گرف
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش اول
هراسون بازوشو گرفتم و پرسیدم مهی تو چت شده؟ الان من چیکار کنم؟ زنگ بزنم اورژانس؟
در حالیکه دستشو به علامت نه تکون می داد گفت: می تونی بری توی اتاقم از کشوی کنار تخت قرصم رو بیاری؟ یک قوطی سفید کوچک کنار دواهام هست اونو بیار، می تونی؟
مهی اینو گفت و با دو دست کاسه ی سرشو گرفت و فشار داد و ناله ای از گلوش بیرون اومد،
فوراً چوب دستی رو بلند کردم و گذاشتم زیر بغلم و گفتم میارم، ولی اول زنگ می زنم آورژانس می ترسم یک طوریت بشه،در حالیکه از شدت درد لبشو گاز می گرفت که فریاد نزنه گفت: نزن، خوب میشم، صبح یادم رفت بخورم، برو زود بیار،
خودمو رسوندم به اتاق مهی و کشوی کمد بغل تختشو باز کردم مقدار زیادی قرص و آمپول اونجا بود قوطی رو که گفته بود برداشتم و همون طور با چوب دستی خودمو رسوندم آشپزخونه، و با یک لیوان آب بهش دادم،
پرسیدم مهی تو رو خدا حرف بزن چت شده؟ برای چی این همه قرص و دارو می خوری؟مریضی؟ از کی اینطوری شدی؟ قرص رو با آب خورد و همینطور که از درد به خودش می پیچید روی مبل افتاد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش دوم
من معطل نکردم و زنگ زدم اورژانس، بعد با همون وضعی که داشتم مانتو و روسری اش را آوردم و تنش کردم، لباس خودمم پوشیدم و منتظر شدم؛ اما احساس کردم کم کم داره حالش بهتر میشه،
کنارش نشستم و دوباره پرسیدم چرا نمیگی چی شدی؟
بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت: عزیزم بی خود زنگ زدی ببین داره حالم بهتر میشه، فقط باید یادم نره که صبح یک دونه از اینا رو بخورم،
با صدای بلند داد زدم: من ازت پرسیدم چی شدی چرا باید صبح قرص بخوری؟ آخه برای چی؟
گفت: صبر کن آوا جون الان حالم خوب میشه، برات میگم چیز مهمی نیست،
وقتی اورژانس اومد حال مهی بهتر شده بود اما سر درد داشته، معاینه اش کردن و فشارشو گرفتن و اون گفت که خودش بیماریش رو می دونه و لازم نیست براش کاری بکنن،
بعد دوباره منو فرستاد تا از همون کشو یک آمپول بیارم و بهش زدن و من هاج و واج بهش نگاه می کردم وقتی اونا رفتن مهی کنار شومینه روی کاناپه دراز کشید؛ لرز کرده بود،
هیزم شومینه رو زیاد کردم و یک پتو کشیدم روش و پرسیدم، می خوای بازم سکوت کنی از عذاب دادن من دست بر نمی داری؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش سوم
نمی بینی چقدر ناراحتم؟ بگو اون بیماری که میگی چیه که فقط خودت می دونی؟
گفت: میگم ولی نمی خوام تو رو عذاب بدم برای همین نگفتم حتی ایرجم نمی دونه، یک غده توی سرم هست باید عمل بشه ولی چون ورم مغز دارم باید این قرص ها رو بخورم و مدتی صبر کنم تا ورم بخوابه دوباره عکس بندازم و اگر شد عمل کنم، خودم حواسم هست جونم رو دوست دارم خاطرت جمع،
نگفتم چون تو و ایرج موقعیتی نداشتین که به من برسین.
گفتم: همین؟ این که نشد دلیل، حرف بزن برای چی به کسی نگفتی؟
اشک توی چشمش حلقه زد و گفت: اگر می گفتم فکر نمی کردین می خوام اینطوری جلب توجه کنم. اصلاً اون موقع برات مهم بود که من خوبم یا مریضم؟
دکتر میگه غده جای خطرناکی نیست و راحت عمل میشه برای چی باید نگرانتون می کردم،
فقط سردرد های بدی دارم که اولش تشخیص میگرن دادن مدتی برای اون دوا و درمون کردم ولی چون خوب نشدم رفتم تهران با یکی از دوستام رفتیم مرکز مغز و اعصاب و بالاخره این تشخیص رو دادن، غده هنوز بزرگ نیست
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش چهارم
به خاطر ورم مغز اینطور سر درد میشم، این اولین بار بود که این حالت بهم دست داد،
با اعتراض گفتم: اصلاً تو هیچ کارت به همه نمی مونه، وقتی مریضی چرا به بابا نگفتی؟
یک طوری بهم نگاه کرد که برام آشنا نبود انگار اون آدم دیگه ای شده بود که با مهی قبل زمین تا آسمون فرق داشت، با افسوس نیم خیز شد و گفت: به جای این حرفا چی می شد یکبارم منو اونطور که بابات رو بغل می کنی بغل کنی؟
گفتم: امشب میگم بابا شما رو ببره تهران همون جا پیش دکتر خودتون باید معالجه بشین.
گفت: به جای این کار بیا یک بار مثل مادر و دختر همدیگر رو بغل کنیم،
چوب دستی رو گذاشتم کنار و نشستم پهلوش ،
گفتم: مهی این تو بودی که نذاشتی بهت نزدیک بشم، اصلاً برام مادری نکردی، خودت بگو جز اینکه مدام منو کتک می زدی و سرزنشم می کردی برام چیکار کردی؟
گفت: به خدا نانخواسته بود فکر می کردم دارم تربیتت می کنم و این تویی که بچه ی ناسازگاری هستی.
گفتم: پس حالا که مریض شدی به فکر من افتادی و راه مادری رو یاد گرفتی؟ آره؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و دوم- بخش اول هراسون بازوشو گرفتم و پرسیدم مهی تو چت شده؟ الان من چی
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش پنجم
گفت: نه آوا قسم می خورم از همون روزی که با مهران از اینجا رفتی دارم اشک میریزم پشیمون بودم مخصوصاً وقتی که فهمیدم حامله ای، رو نداشتم بیام ببینمت اما دلم برات پر می زد،
مگه نیومدم و بیرونم نکردی؟ منم غرور داشتم چیکار می تونستم بکنم؟ حتی نمی تونستم برات توضیح بدم با خودم فکر کردم منو مقصر بدونی بهتر از اینه که زندگیت بهم بخوره،
من مادر خوبی نبودم اصلاً آدم خوبی هم نیستم، ولی نه تا این اندازه که بخوام بچه ام رو اذیت کنم یا دوستش نداشته باشم، گفتم: باشه دیگه گریه نکن برات خوب نیست هر چی بود گذشت ولش کن بیا هر دو فراموش کنیم.
همینطور که با شدت گریه می کرد گفت: من اونقدر گریه کردم و به خودم فشار آوردم که ورم مغز گرفتم تو از حال من که خبر نداشتی مدام کارم گریه بود چون این اشتباهی بود که خودم کرده بودم و نمی تونستم ازش خلاص بشم و به تو برسم احساس می کردم برای همیشه تو رو از دست دادم،
دکترم همینو گفت به خاطر فشار بیش از اندازه و عصبی بودن مداوم، اینطور شدم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش ششم
گفتم: کاش با من حرف می زدی، کاش چشم و گوشم رو باز می کردی تا اینطور مهران مثل یک عروسک کهنه با من بازی نکنه و بیرونم نندازه،
با بغضی که گلوشو فشار می داد گفت: حالا میشه بیای بغلم؟ آوا بزار بوی تنت رو احساس کنم بزار هر چی دلتنگی برای تو داشتم یکجا خالی کنم،
کمی رفتم جلوتر، مهی راست می گفت من سالها بود که مهی رو بغل نکرده بودم ،حس عجیبی داشتم مگه میشه آغوش مادر برای آدم تازگی داشته باشه،
آروم خزیدم توی بغلش منو گرفت، ولی یک مرتبه چنان روی سینه اش فشار داد که نفسم داشت بند میومد و بلند و زار گریه کرد، آروم دستهامو بردم پشت اون سرمو ناباورانه گذاشتم روی سینه اش،
مهی همینطور که سر و روی منو می بوسید و اشک هاش صورتم رو خیس می کرد گفت: بهت قول میدم، اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه تلافی همه ی این بلاهایی که مهران سرم آورده رو در میارم کاری می کنم کارستون،
حتی اگر به قیمت این تموم بشه که ایرج از ماجرا با خبر بشه ،خوار و ذلیلش می کنم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش هفتم
کاری می کنم به پات بیفته و زار بزنه و تو اون موقع باید با لگد بزنی توی صورتش اونوقت با خیال راحت از این دنیا میرم.
هنوز نمی دونستم که چقدر بیماریش خطرناکه،
وقتی بابا اومد فورا بهش گفتم اونم نگران شد و سرزنشش کرد که چرا به من نگفتی، بعد توی این موقعیت ازم طلاق می خواستی که کجا بری؟
مهی می گفت می خواستم طلاق بگیرم تا آوا رو بیاری خونه نگرانش بودم فکر می کردم اگر من نباشم شما دونفر راحت تر زندگی می کنین، شما با خودتون چی خیال کردین؟ برای من آسون بود که توی خونه ی گرم و نرم بخوابم و بچه ام بره زیتون جمع کنه و توی خونه ی بی در و پیکر آقاجان بخوابه؟
دیگه به حرف مهی گوش ندادیم و قرار شد بابا خودش اونو ببره دکتر تا بدونیم که چه کاری می تونیم انجام بدیم تا زودتر خوب بشه، خیلی حرف زدیم و من خاطرشون رو جمع کردم که حالم خوبه ومراقب خودم هستم درا رو قفل می کنم و از ویلا بیرون نمیرم تا اونا یکی دو روزه برن تهران و برگردن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش هشتم
باورکردنی نبود، من حالا بشدت دلم برای مهی شور می زد و می ترسیدم اونو از دست بدم .
دو روز بعد بابا و مهی صبح خیلی زود رفتن تهران و من سرم به خوندن کتاب هایی که خانمی برام آورده بود گرم کردم، تا ظهر شد هوا بشدن سرد بود و دریا طوفانی و بارون تندی می بارید
اما ما که چندین سال بود اونجا زندگی می کردیم به این چیزا مخصوصا توی زمستون عادت داشتیم، خیلی دلم گرفته بود، از همه چیز، از نامردی های مهران از دوری از سوگل، و از اینکه حالا که بعد از سالها مهی تغییر کرده مریضه و من باید به جای لذت بردن از وجودش دلشوره ی از دست دادنش رو بگیرم،
نزدیک ظهر احساس گرسنگی کردم یک دونه کلوچه برداشتم و رفتم کنار شومینه نشستم تا بخورم ولی اصلا میل نداشتم و نگران مهی بودم چیزی که حتی دوماه پیش تصورشم نمی کردم،
همینطور که با بی میلی کنار اون کلوچه رو گاز میزدم،
تلفن زنگ خورد، به خیال اینکه باباست گوشی رو برداشتم و گفتم: رسیدین ؟ حال مهی خوبه؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و دوم- بخش پنجم گفت: نه آوا قسم می خورم از همون روزی که با مهران از ا
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش نهم
گفت، آوا خودتی؟ با اینکه هیچ وقت با جهان تلفنی حرف نزده بودم فوراً اونو شناختم، ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم: بله شما؟
گفت: منم جهان، اصلاً فکرشم نمی کردم که تو گوشی رو برداری.
گفتم: تو چی می خوای از جون من؟ به سعادت خانم همه چیز رو گفتم.
گفت: تو چی می خوای از جون من؟ فکر می کنی دروغ ها تو باور کردم؟ می دونم که راست نگفتی، حتی سعادت خانم هم باور نکرد، همچین چیزی نمیشه تو ازدواج کرده باشی و عمه هات ندونن، مگه سعادت فامیل تو نیست؟ چرا خبر نداشت ؟ تو می خوای جلوی پای من سنگ بندازی، درسته ؟ می خوام ببینمت، من باید با تو حرف بزنم
گفتم: واقعاً تو می خوای منو ببینی؟ چه خوب از خوشحالی توی پوستم نمی گنجم، آقای جهان چرا نمی فهمی؟ من قبلاً ازدواج کردم و یک دختر دوساله داشتم چیزی نگذشته که دخترم رو از دست دادم هنوز عزادارشم و حالام طلاق گرفتم
اصلاً آمادگی روحی برای این حرفا رو ندارم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش دهم
گفت: باور نمی کنم سعادت خانم می گفت پدر بزرگ و مادر بزرگت خبر نداشتن عمه های تو نمی دونن که تو عروسی کردی، مگه همچین چیزی ممکنه ، توبودی باور می کردی؟
ببین آوا دارم جدی باهات حرف می زنم بزار تو رو ببینم می خوام از نزدیک باهات حرف بزنم من و تو تا حالا همش دعوا کردیم اصلاً فکر نمی کردم تو یک روز بری یک جایی که حتی آدرست رو ندونم همین شماره رو هم با هزار مکافات بدست آوردم پس اذیتم نکن بهت گفتم باید ببینمت،
اصلاً گیرم که حرفت درست باشه، حرف که می تونیم با هم بزنیم، نمی خوام بخورمت که
گفتم: از این جور حرف زدنت منتقرم از اینکه از بالا به همه نگاه می کنی بدم میاد نمی خوام با تو همکلام بشم ،
گفت: ای بابا مگه چی گفتم؟ آوا نمی فهمی که عاشقت شدم؟
گفتم: گور بابای هر چی عشق و عاشقیه، مثل آدم دارم بهت میگم، چرا متوجه نیستی من اصلاً در شرایط خوبی نیستم آخه چه دلیلی داره بخوام بهت دورغ بگم؟
گفت: نمی دونم شاید برای اینکه منو از سرت باز کنی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش یازدهم
گفتم: در این صورت هم لزومی به همچین دروغی نداشتم ، ما با آقاجان و خانم جانم اون موقع رابطه نداشتیم برای همین خبر نداشتن که من ازدواج کردم ،حالا دست از سرم بر می داری؟
گفت: آوا من از تو خیلی خوشم اومده نمی تونم بی خیالت بشم.
گفتم برو بابا حالم از این حرفا بهم می خوره، و گوشی رو گذاشتم ولی نتونستم بهش فکر نکنم واقعا کسی پیدا شده بود که از من خوشش میومد؟ نه بابا اونم مثل مهرانه، از خود راضی و پست، دروغ میگه اصلاً عشق و عاشقی معنی نداره مال قصه هاست،
تلفن دوباره زنگ خورد و بر نداشتم با اینکه منتظر تلفن بابا بودم ولی ترجیح دادم خودمو وارد این معرکه نکنم، چون اصلاً علاقه ای یا کششی نسبت به جهان حس نمی کردم، و دلم نمی خواست کسی توی زندگیم باشه ،
بابا و مهی روز بعد برگشتن،
دکترِ مهی گفته بود که امکان داره غده خوشخیم باشه و با دارو برطرف بشه، و تا پایان دوره دارو هاش باید صبر کنیم ، اما سر درد های مهی روز به روز بدتر و طولانی تر شد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش دوازدهم
کلا گوشی رو بر نمی داشتم تنها کسی که توی دنیا داشتم خانمی بود که وقتی زنگ می زد صدام می کردن، اما اون روزا مزاحم تلفنی زیاد داشتیم کسی که زنگ می زد و قطع می کرد ؛
تا یک روز تلفن زنگ خورد و بابا گوشی رو برداشت و من و مهی شنیدیم که داره آدرس میده ،
وقتی قطع کرد پرسیدم: بابا ؟ کی بود ؟ به کی آدرس دادین؟
گفت: یک بسته ی پستی برامون فرستادن رفته جای دیگه ، شماره تلفن و اسم من بوده آدرس دادم بنده ی خدا برام بیاره،
گفتم: از کجا می دونین راست گفته باشه؟
گفت: دلیلی نداره دروغ بگه،
گفتم منتظر بسته ای بودین؟ کسی قرار بود براتون چیزی بفرسته؟
گفت: نه،
گفتم: بابا حتم دارم این پسره جهان بود آدرس اینجا رو پیدا کرد،
مهی با اعتراض گفت: به خدا از دست تو ایرج آخر دیوونه میشم، تو ندیدی یکسر به اینجا زنگ می زنه ؟ بهش می گفتی تو زحمت نکش آدرس بده ما میایم می گیریم ؛ حتما باید همه بفهمن تو چقدر ساده ای؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و دوم- بخش نهم گفت، آوا خودتی؟ با اینکه هیچ وقت با جهان تلفنی حرف ن
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش سیزدهم
بابا یک فکری کرد و گفت : نمی دونم اصلاً بهش شک نکردم، شما ها نگران نباشین وقتی اومد خودم می دونم باهاش چیکار کنم، مهی با تمسخر گفت: آره تو رو که ببینه از وحشت فرار می کنه، بهت گفته بودم آوا نمی خواد اون پسره اینجا رو یاد بگیره تو بازم دسته گل به آب دادی،
چند روز ما منتظر شدیم ولی از کسی خبری نشد و موضوع رو فراموش کردیم .
دیگه اوایل اسفند ماه بود، گچ پامو باز کرده بودم، و برای خوشحال نگه داشتن مهی تلاش می کردم،
دکترش گفته بود که تنها راهی که می تونه ورم مغز رو بخوابونه اینکه فشار عصبی نداشته باشه،
اغلب می رفتیم بیرون دور می زدیم خرید می کردیم دست توی دست هم کنار ساحل قدم می زدیم تا شاید اون همه زخمی که هر به دل داشتیم رو یک طوری التیام بدیم،
تا من یک کار پیدا کردم توی یک فروشگاه لباس صندوق دار شدم، دو شفیت کار می کردم و حقوقش نسبتا بد نبود، اما گاهی به این فکر می افتادم که اگر کسی که آدرس ما رو گرفته جهان بود چرا پیداش نشد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و دوم- بخش چهاردهم
چند روزی به سال نو مونده بود و فروشگاه بی اندازه شلوغ بود، حتی فرصت سر خاروندن نداشتم، عده ی زیادی پشت سر هم صف کشیده بودن، من معمولاً به مشتری ها نگاه نمی کردم،
اون روزم اصلاً فرصت این کار نبود، فقط تند و تند خرید هاشون رو حساب می کردم و پولشو می گرفتم و تحویل می دادم، اون شب یک خانمی چند بسته گذاشت جلوی من،
تند قیمت ها رو زدم توی ماشین و گفتم: صد و پونزده تومن،
صدای مردی رو شنیدم که برام خیلی آشنا بود یک طوری حرف می زد که انگار درست فارسی بلد نیست، یک بسته ی دیگه گذاشت جلوی منو و گفت: ببخشید خانم اینم هست با اینا حساب کنین.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش اول
یکم مکث کردم که یادم بیاد من این صدا رو قبلاً کجا شنیده بودم، خیلی زود به یادآوردم، وای خدای من این همون دکتری بود که توی بیمارستان بهم کمک کرد،
سرمو بلند کردم و به صورتش نگاهی انداختم، قد متوسطی داشت، چشمان پف دار و کشیده ی اون نشون می داد که ریشه در شرق آسیا داره، و کنارش یعنی روبروی من یک زن فیلیپینی ایستاده بود و که با شباهتی زیادی که بهم داشتن می شد فهمید مادر و پسر هستن،
همینطور که به هر دوشون نگاه می کردم بی اختیار محکم آب دهنم رو قورت دادم، از نوع نگاه من و هیجانی که داشتم تعجب کرد و پرسید: خانم اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟
گفتم: نه آقای دکتر مشکلی نیست؛
و تند و تند ماشین رو زدم و پول اون بسته رو اضافه کردم و فاکتور گرفتم و گذاشتم روی یکی از بسته ها وگفتم صد و هشتاد تومن،
دکتر پول رو داد و بقیه اش رو گرفت و مادرش بسته ها رو برداشت و کمی خم شد و گفت: از شما به خاطر این زحمت تشکر می کنم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش دوم
دکتر فاکتور رو برداشت و سرشو آورد جلو و از من پرسید: خانم؟ شما منو می شناسین؟
گفتم: بله می شناسم مریض شما بودم.
گفت: آهان، بله بله ممنون، ممنون، و بسته ی آخری رو برداشت و با یک لبخند شیرین خداحافظی کرد و رفت،
نمی دونم در یک لحظه دلم نخواست گمش کنم، در حالیکه اون اصلاً منو نشناخت و حتی وقتی گفتم مریض شما بودم بازم یادش نیومد، خب طبیعی بود اون زمان من صورتم داغون شده بود و کبود و با شکل حالام خیلی فرق داشتم،
به یکی از همکارم گفتم چند دقیقه جای من می مونی الان بر می گردم، و با سرعت رفتم دنبالشون دوتایی کنار جاده ایستاده بودن تا ماشین ها کم بشن و برن اون طرف جاده،
صدا کردم آقای دکتر، آقای دکتر؟
برگشت و مادبانه اومد جلو و پرسید اشتباهی شده؟ پول!
گفتم: نه، نه. می خواستم از شما بابت مهربونی که توی بیمارستان به من کردین تشکر کنم، من آوا هستم یادتون نیست پام شکسته بود؟
صورتش از هم باز شد و گفت: آه بله، از پله افتاده بودین، پدرتون ایرج خان بودن، درسته،
گفتم: بله درسته ایشون منو به شما سپرد و رفت بهم غذا دادین چشمم باز نمی شد.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و دوم- بخش سیزدهم بابا یک فکری کرد و گفت : نمی دونم اصلاً بهش شک نک
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش سوم
گفت: بله یادم هست حالا حالتون خوبه؟ گچ پاتون رو هم که باز کردن، معلومه که یادمه، پس شما بودین،
اجازه بدین مادرم رو بهتون معروفی کنم هیدیلین لیائو، البته توی ایران ایشون رو هلاری صدا می کنن،
با مادرش که نگاه گرم و مهربونی داشت دست دادم و گفتم: شنیدم شما اینجا تنهایین ما هم تنها هستیم مادرم هم همینطور میل دارین بیان خونه ی ما؟ با هم آشنا بشیم؟ دکتر به من خیلی خوبی کرده احساس می کنم بهشون مدیونم.
گفت: تهرانی؟ بله ما هم تهرانی هستیم، حرف داری زیبا بود من پسند کردم، میام، میام شما هم به کلبه ی ما خوش اومدین،
دکترگفت: دیدین بهتون گفتم مادرم فارسی خوب حرف می زنه همه چیز بلده؟
گفتم: بله همینطوره، هر چی در موردشون گفته بودین درسته، حتماً بیاین به ویلای ما اینطوری مادرتون هم تنها نیست.
راستش من خیلی دلم می خواست شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم ولی بعد از اونشب دیگه ندیدمتون.
گفت: برای چی تشکر؟ من وظیفه ام رو انجام دادم کار به خصوصی نکردم.
گفتم: چرا شاید از نظر شما مهم نبوده ولی برای من ارزش داشت شرایط روحی خوبی نداشتم و شما با من حرف زدین و آرومم کردین.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش چهارم
ببخشید چرا من دیگه شما رو توی بیمارستان ندیدم؟
گفت: آخه کار من بیشتر توی اتاق عمل بود، تازه دو هفته است به بیمارستان اینجا منتقل شدم یک خونه اجازه کردیم و اومدیم اینجا، اون طرف جاده توی روستا یک خونه ی خوب پیدا کردم اینجا مادرم راضی تره.
گفتم: آقای دکتر من الان شماره تلفن میدم حتماً زنگ بزنین و مادر رو بیارین پیش ما، مهی، یعنی مامان منم خوشحال میشه.
گفت: از اینکه با مادرتون آشتی کردین خیلی خوشحالم من ایشون رو زیاد توی بیمارستان دیدم، من احسان مشتاقی هستم،
خیلی دوست دارم دوباره شما رو ببینم، شماره تلفن میدم اگر کاری داشتین حتما بهم زنگ بزنین.
گفتم: حتماً زنگ می زنم و شما رو دعوت می کنم اصلاً می خواین همین الان برای جمعه ظهر قرار بزاریم تشریف بیارین.
گفت: نه مزاحم نمیشیم باشه یک وقت دیگه؟
گفتم: خواهش می کنم مزاحم نیستین اگر کاری ندارین بیاین جمعه دور هم باشیم قول میدم مادرتون از تنهایی در بیان،
گفت: مادر متوجه شدی؟ آوا خانم ما رو دعوت کرده دوست دارین بریم خونه ایشون؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش پنجم
در حالیکه منو نگاه می کرد با یک خنده و نگاهی گرم گفت: شما لطف دارین من قبول می کنم به جای اون شما هم برای ما مهمان بشین به کلبه ی ما بیاین،
دکتر خندید و گفت: مادر اون کلبه رو ول کن بگو خونه،
و رو کرد به من و گفت: این کلمه ی کلبه رو تازه یادشون دادم زیاد استفاده می کنه.
گفتم: بزارین راحت باشن من که خیلی ازشون خوشم اومده، الان آدرس می نویسم و بهتون میدم و جمعه منتظرتون هستم بابا هم خیلی خوشحال میشه،
مادرش گفت: ما هم به همچنین خوشحال میشیم، و این جمله رو اونقدر با مزه ادا کرد که من خندم گرفت و گفتم شما خیلی خوب فارسی یاد گرفتین.
و اینطوری شد که من آدرس ویلا رو بهشون دادم وشماره اونو گرفتم و رفتم سرکارم،
اینکه چرا دنبال دکتر رفتم و چرا برای روز جمعه دعوتش کردم همه اتفاقی بود و در یک آن تصمیم گرفتم در واقع دلم برای مادرش که تنها بود و صورت معصومی داشت سوخت و دلم خواست که یک محبتی هم به اونا کرده باشم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش ششم
هر روز صبح بابا منو میذاشت فروشگاه که راه زیادی تا ویلا نبود، ظهر خودم بر می گشتم گاهی پیاده و گاهی آژانس می گرفتم، با مهی ناهار می خوردیم و یکم استراحت می کردم و ساعت چهار بر می گشتم سر کار و بابا ساعت ده شب میومد دنبالم،
دیگه اونقدر خسته بودم که نمی فهمیدم چطور شام بخورم وبخوابم،
تنها جمعه ها تعطیل بودم و این کار تمام وقتم رو می گرفت و دیگه بهم اجازه ی فکرای ناجور نمی داد،
با دخترایی که توی فروشگاه بودن دوست شدم و خودم احساس می کردم که دیگه اون آوای گوشه گیر و خجول نیستم، واقعاً بهترین درمان برای فراموش کردن غم ها کار کردنه،
گاهی نمی فهمیدم چطور شب میشه و انگار زمان برای من سرعتشو زیاد کرده بود،
برگشتم پشت صندوق ولی یک حس خوبی بهم دست داده بود، همون شب بابا نزدیک ساعت نه اومد دنبالم وقتی اونو توی فروشگاه دیدم که به طرفم میومد تعجب کردم و دلم فرو ریخت.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و سوم- بخش سوم گفت: بله یادم هست حالا حالتون خوبه؟ گچ پاتون رو هم ک
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش هفتم
واقعاً ترسیدم و فکر کردم بازم مهی حالش بد شده، دیگه خلوت شده بود و مشتری نداشتیم، خودشو رسوند به من و گفت: سلام بابا میشه امشب زودتر بیای بریم خونه؟
با هراس پرسیدم: مهی حالش بد شده؟
گفت: نه نترس اون خوبه مهمون داریم اونم ناخونده،
پرسیدم: کی اومده؟ آقاجان وخانم جان؟
گفت: نه برای چی آقاجان ؟
گفتم : نمی دونم ،چون چند روز پیش ازش خواهش کردم مهی رو ببخشه، وای نکنه خانمی اومده؟
گفت : نه بابا جان برو اجازه بگیر بریم توی ماشین بهت میگم،
گفتم: تو رو خدا الان بگین کی اومده نمی تونم صبر کنم، بابا؟ نکنه، نکنه مهران؟
گفت: مگه من اون مرتیکه رو راه میدم؟ نمی زارم پاشو بزاره دم در ویلا اون وقت مهمون ناخونده ما بشه ؟ اون پسره بود، جهان خادم، با مادر و پدرش اومده خواستگاری با کلی گل و شیرینی، نشستن تا تو رو ببینن الان دو ساعتی هست که اومدن و نشستن؛ حالا بیا توی ماشین دیر میشه من منتظرم اونجا برات تعریف می کنم،
رفتم و ساعت زدم و اجازه گرفتم و سوار ماشین بابا شدم و گفتم: نباید اینا رو هم راه می دادین شما که می دونین من نمی خوام ازدواج کنم.
گفت: مهمون رو که نمیشه از در خونه رد کرد تازه اینا از رودبار تا اینجا اومدن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش هشتم
گفتم بریم و زود برام تعریف کنین چی شده و چی گفتن، می خواستین بهشون بگین که من شوهر و بچه داشتم، جهان باور نکرده بود چون شما به آقاجان سفارش کرده بودین این موضوع رو جایی نگه اونم گفته بوده که خبر نداره من ازدواج کردم ،
اون روز که با جهان حرف زدم خیلی گفتم ولی باور نکرد و می گفت چون پدر بزرگت خبر نداشته پس دورغه، اصلاً کاش دنبال من نمی اومدین می دونین که حوصله ی این کارا رو ندارم.
گفت: بابا جان تو جوونی وقتی اون پیر خرفت رفته زن گرفته تو چرا باید تنها بمونی؟
گفتم کی زن گرفته؟ کی بابا منظورتون اینه که مهران زن گرفته؟ کی؟چرا به من نگفتین؟
گفت: چی بگم دخترم خیلی وقته، همون موقع که ناهید خانم اومده بود شمال و تو توی بیمارستان بودی،
اون بهم گفت همون شب عروسیش بود، بازم یک دختر کم سن و سال تور زده و خامش کرده، اونقدر حالم بد شده بود که دست و پام از حس رفت و دلم می خواست فریاد بزنم
گفتم : آره دیگه برای مردا به همین راحتیه و برای ما زن ها عیب و عار و ننگ، اصلاً دلم نمی خواد به ازدواج با مرد دیگه ای فکر کنم حالم بهم می خوره، ولی اون چه راحت و آسون برای خودش عروسی هم گرفته،
خدا می دونه از من به این زنش چی گفته،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش نهم
بابا گفت: تو چیکار داری از تو چی گفته هر مزخرفی هم گفته باشه به زودی این زنش هم اونو می شناسه،
چیه آوا نکنه هنوز دلت پیش اونه؟
گفتم: نه بابا جون، اصلاً ازش متنفرم ولی واقعاً حرصم گرفته که اینطور منو بدبخت کرد و سوگلم رو به خاک سپرد و انداخت گردن من و حالا به همین راحتی داره زندگیشو می کنه و خوشحاله این عادلانه نیست چرا نباید اون به سزای عملش برسه؟
بابا سری تکون داد و گفت: حالا خودتو ناراحت نکن منم نمی خواستم بهت بگم ولی وقتی دیدم خانواده ی این پسره اینقدر خوبن منم خادم رو می شناسم مثل ماست و با زحمت کشی به اینجا رسیده،
راستش از اون جهان هم خوشم اومد پسر با جَنَم و زرنگی به نظر میاد، دیگه دلم نیومد بهت نگم بلکه یکم بهش فکر کنی و زیاد با اینا تندی نشون ندی،
بالاخره توام باید سر و سامون بگیری تنهایی که نمی تونی زندگی کنی؛
ساکت شدم و داشتم به خودم نهیب می زدم آوا مبادا حالا به خاطر لجبازی با مهران دست به کاری بزنی که بعدا پشیمون بشی، نزار این خبر روی تو اثر بزاره، این بار ببین خودت چی می خوای دیگه ضعف نشون نده.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش دهم
پرسیدم، بابا متوجه نشدم اونا حالا می دونن من قبلا ازدواج کردم؟
گفت: ازم پرسیدن منم بهشون گفتم ولی اولش شک داشتن البته از اون موقع داریم در مورد سیاست حرف می زنیم و اصلاً از تو حرفی به میون نیومد.
آخه من خادم رو می شناسم از قدیم، داشتیم در مورد گذشته و اون روزای خوب حرف می زدیم تا تو برسی،
گفتم: الانم که سر و وضعم خوب نیست ولی اهمیتی نداره من از جهان خوشم نمیاد و چون مهران ازدواج کرده تن به کاری که نباید نمیدم.
گفت: خوب می کنی عزیزم، این بار چشم و گوشمون رو باز می کنیم.
گفتم: راستی بابا دکتر مشتاقی رو توی فروشگاه دیدم،
گفت: دکتر مشتاقی کیه؟
گفتم همون که شما منو توی بیمارستان بهش سپردین، مادرش فیلیپینی بود، یادتون اومد؟
گفتم، آهان خب؟
گفتم : خب دیگه؛ با مادرش بود باهاش حرف زدم و برای جمعه دعوتشون کردم بیان ویلا،
گفت :چی؟ به این زودی قبول کرد؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و سوم- بخش هفتم واقعاً ترسیدم و فکر کردم بازم مهی حالش بد شده، دیگه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و سوم- بخش یازدهم
گفتم: آره مادرش غریبه و اینجا دوست و آشنایی نداره ،
گفت: بد نیست ، مهی هم تازگی ها دیگه با دوستانش رفت و آمد نمی کنه عادت نداره یکسر تنها بمونه توام که رفتی سرکار ، دیروز که اومدم خونه دیدم از درد داره به خودش می پیچیه فکر می کنم دیگه وقتشه دوباره ببریمش تهران یک عکس دیگه بندازیم
شاید عملش کردن،
بابا اینو گفت و پیاده شد تا در نرده ای ویلا رو باز کنه، وقتی برگشت گفتم: بابا الان که نزدیک عید شده و دکترا میرن مسافرت باید تا بعد از عید صبر کنیم ولی دیگه نمی تونیم تنهاش بزاریم، باید یکی مون حتما خونه باشیم،
گفت: آره درسته، حالا بریم جواب این خواستگارا رو بدیم ،
همینطور که پیاده می شدم دلم شور افتاد،
از روبرو شدن با خانواده ی خادم خجالت کشیدم ، در واقع ذات کسی رو نمیشه عوض کرد و زمان زیادی می بره که آدم عادت های گذشته رو فراموش کنه ،
من پدر جهان یعنی آقای خادم بزرگ رو ندیده بودم و از مواجه شدن با اون می ترسیدم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش اول
ولی دیگه دوست نداشتم در مقابل کسی کم بیارم و یک عمر براش حسرت بخورم.
جهان با پدر و مادرش اومده بود آقای خادم مرد بلند قدی مثل جهان بود و شکم بزرگی داشت که به زحمت زیر کتش پنهون می کرد و مادرش یک خانم شمالی بود که کاملاً در نگاه اول می شد تشخیص داد که زن مظلوم و بی سر زبونیه،
به محض اینکه وارد شدم بوی گل مریم رو احساس کردم که فضای خونه رو پر کرده بود،
رفتم جلو و سلام کردم و گفتم با اجازه من برم دست و صورتم رو بشورم الان خدمتون می رسم،
شاید می خواستم فرصتی داشته باشم تا استرس روبرو شدن با اونا در در وجودم از بین ببرم،
جهان در حالیکه چشمش از دیدن من برق می زد گفت: بفرمایید ما که این همه منتظر شدیم اینم روش و نگاه غضبناک آقای خادم اونو ساکت کرد.
همینطور که می رفتم به طرف اتاقم زیر لب گفتم حرف نزنی نمیگن لالی یک سره باید یک چیزی بگه پر رو،
اما برای اولین بار از شجاعت و جسارت جهان خوشم اومد.
خیلی زود برگشتم و نشستم کنار مهی،
خوشحال شد و دستم رو گرفت چون من همیشه کنار بابا می نشستم و از اون دوری می کردم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دوم
دیگه نمی خواستم از وجود مادرم خجالت بکشم و مهی رو همون طور که بود قبول کرده بودم و ای کاش مدتها پیش این کارو می کردم اون وقت شاید حالا همه چیز یک طور دیگه بود،
آقای خادم که با دست داشت پوست یک نارنگی رو می کند نگاهی به من انداخت و گفت: خسته نباشید، و سه پراز اون نارنگی رو با هم گذاشت توی دهنشو و در حالیکه می جوید با صدای بلندی که داشت گفت: آوا خانم به علی قسم من نمی دونستم شما دختر ایرجی وگرنه نمی ذاشتم با اون کارگرا کار کنی میاوردمت توی کارخونه رئیس می شدی.
امسال هوا سرد بود فکر کنم یکی دو روز بیشتر آفتابی نشد همش بارون میومد، سرما نخوردی؟
آخه همچین جونی هم نداری، اون کارگرا که سعادت میاره از بچگی به این جور کارها عادت دارن شما که تحصیل کرده و اهل تهرانی نباید میرفتی زیتون چینی،
به ایرج خان هم گفتم باید یک ندا به سعادت می دادی که کی هستی تموم بود میاوردمت پهلوی خودم، این سعادت خودش یک مَرده، خیلی کار کشته است،
از پس یک لشکر بر میاد به خدا ایرج خان اگر رئیس جمهور بشه یک مملکت رو اداره می کنه،
شوهرشو ندیدی مثل موش ازش می ترسه وحرف شنوی داره، شیر زنه به خدا، کاری نیست از دستش بر نیاد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش سوم
می دونی از یکسال قبل برای چیدن بار درخت ها ازش وقت می گیرن؟ هر چی قیمت میده قبول می کنن، نیست! مثل اون نیست. چنان کار تحویل میده که آب توی دل کارفرما تکون نمی خوره سر وقت بی حرف و سخن، آدم کیف می کنه،
به اینا میگن زن، با جُربزه و شجاع و کاری، فکرشم خوب کار می کنه، شنیدم با شما فامیله،
بابا گفت: بله البته خواهر شوهر خواهر منه من زیاد باهاش رفت و آمد نداشتم در واقع راستشو بخواین اصلاً ایشون رو ندیدم ولی آوا یک چیزایی از خوبی اون گفته سر وقت میومده دنبالشو و سر وقت بر می گردونده راست میگین تا آدم دقیق و حساب شده کار نکنه اینطور سر زبون نمی افته، درست می فرمایید.
خادم نصف دیگه ی نارنگی رو یک جا گذاشت توی دهنشو همینطور که ملچ و ملوچ می کرد گفت: نام نیک، آقا هرچی میگی از نام نیک بگو، مثلاً خود من فکر می کنی به خاطر چی این همه موفق شدم؟
تو که می دونی بابای من هیچی نداشت هر کاری کردم خودم کردم از صفر خودمو کشوندم بالا، حالا به زبون آسون میاد پدرم در اومده تا یک اسم و آوازه ای برای خودم کسب کردم،
الان می دونی ایرج خان چند خانوار از قبال من نون می خورن؟ چشمشون دنبال دست منه؟ بهم حق میدی نزارم آبروم بره؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و سوم- بخش یازدهم گفتم: آره مادرش غریبه و اینجا دوست و آشنایی نداره
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش چهارم
همه دارن نگاه می کنن که من چیکار می کنم و چیکار نمی کنم، با کی وصلت می کنیم با کی نمی کنیم،
اصلاً چرا راه دور میریم انگشت دماغم بکنم همه ی عالم و آدم می فهمن، آقا مردم منطق سرشون نمیشه، این مردم فرهنگ ندارن؛ دور از جون شما یک راهی رو که یکبار رفتن میرن و انتظار دارن کارفرما و آقاشون هم همون راهو بره،
نه که حالا بگم من خودمو دادم دست اونا، ولی جلوی دهنشون رو که نمی تونم بگیرم، از یک نفر می پرسن بدی یا بد خواه داری؟ میگه بدخواه دارم میگه پس بد عالمی،
این همه بهشون خوبی می کنم بازم چشم ندارن آدم رو ببینن، خب نمیشه از این حرفا هم چشم پوشی کرد؛ باید مراقب بود و نزاری توی دهن مردم بیفتی اصلاً من که این آوا خانم رو دیدم نظرم عوض شد،
به والله عوض شد؛ چقدر از انتخاب پسرم خوشم اومد چقدر آوا خانم شایسته و خانمه، به خصوص که دیدم بدون تکبر، عین خودم درست مثل جوونی های من که از کار عار نداشتم، اونم ماشاالله با این تیپ و شکل و قد و بالا اومد و وایستاد کار کرد،
آفرین از الان بهت میگم تو به یک جایی می رسی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش پنجم
بابا لبخند سردی زد و انگار متوجه بود که خادم داره چیکار می کنه، و من جهان رو هم می دیدم که رگ گردنش ورم کرده و با شناختی که ازش داشتم می دونستم که ساکت نمی مونه حتم پیدا کردم که اوضاع به زودی عوض میشه و ما یک نمایش حسابی برای دیدن در پیش داریم،
اون در حالیکه خون خونشو می خورد منتظر بود که نطق طولانی پدرش تموم بشه،
آقای خادم یک مرتبه خودشو در مقابل چند جفت چشم که بهش خیره شده بودن دید،
خانمش آستین کتشو گرفت و کشید و یک چیزی آروم در گوشش گفت، خادم یک شیرینی بزرگ برداشت و یکجا گذاشت دهنش و با عجله جویید و قبل از اینکه قورت بده ادامه داد: نه واقعاً میگم خوشم اومد، خیلی شایسته است. به به چه دختری! اصلاً همین که دختر ایرج خان و نوه ی آقاجان هست برای این انتخاب کافیه.
و در حالیکه دست می کشید دور دهن آغشته شده به شیرینی و پاک میکرد ادامه داد، من فکر کنم شوهر سابق ایشون لیاقت نداشته که همچین دختری رو برای خودش نگه نداشته راستی اختلاف شما سر چی بود که طلاق گرفتین؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش ششم
و ما همینطور نگاهش کردیم خودش منتظر نشد و ادامه داد، کاش ما زودتر به شما بر می خوردیم، آخه ایرج خان شما خودت وارد این کارا هستی بدبختی ما ملت لق لق حرف مردمه،
فردا می شینن میگن رفته برای پسرش زن بیوه گرفته نمی دونن که بعضی از همین زن ها چقدر بهتر از آب در میان، میشن زن زندگی اصلاً بساز ترن،
آقای خادم همینطور که حرف می زد در چشم من کوچک و کوچکتر می شد، و میزان شعور و فهمش دستم میومد، و اون ترسی که ازش به دلم بود ریخت،
مهی یکم خودشو جابجا کرد ودست منو محکم گرفت، چون فکر می کرد دارم عصبی میشم.
با اعتراض گفت: آقای خادم با همه ی احترامی که برای شما قائل هستم نفهمیدم موضع شما چیه؟ اگر اینطوری حرف بزنین ما سه نفر نمی فهمیم،
به اندازه ی شما با هوش نیستیم، ولی احساس کردم یکی به نعل می زنین یکی به میخ، اولاً بهتون بگم آوا اصلاً قصد ازدواج نداره شما سر زده اومدین قدمتون روی چشم ولی حرف حساب دو کلمه است،
بفرمایید خلاص، ما هم خواستیم جواب میدیم نخواستیم بهتون میگیم بدون رو دروایسی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش هفتم
جهان فوراً گفت: خانم ما اومدیم خواستگاری خب معلومه که می خوایم برای همین اومدیم، بابا عادت دارن زیاد حاشیه میرن، ولی دیگه میریم سر اصل مطلب،
مهی گفت: درسته حرفاشون متین ولی گاهی آدم ناخواسته از کلماتی استفاده می کنه که خب ممکنه شان طرف مقابل رو پایین بیاره من که می دونم آقای خادم.
خادم حرف مهی رو قطع کرد و گفت : سرکار خانم به جون هر پنج تا بچه ام به اون امام رضا که هر سال میرم پا بوس و پنچاه تا گوسفند نذرش می کنم و بر می گردم از حرف مردم می ترسم،
من یک دونه پسر دارم با هزار تا امید و آرزو، اون صاحب اصلی اموال منه دخترا که دخترن شوهر می کنن و میرن شما بگو خواهر من حق ندارم پامو جای سفتی بزارم؟
بابا گفت: جناب خادم حق دارین کی گفته ندارین، منظور خانمم اینه که برین سر اصل مطلب که ما هم بفهمیم شما نظرتون چیه؟ اصلاً چرا در خونه ی ما رو زدین؟
گفتم: بابا این چه حرفیه؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و چهارم- بخش چهارم همه دارن نگاه می کنن که من چیکار می کنم و چیکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش هشتم
آقای خادم درست میگن من متوجه هستم، ایشون دارن رک و راست حرف می زنن،
این طور که فهمیدم آقا جهان به اصرار اونا رو آوردن و حالا توی معذوریت اخلاقی قرار گرفتن،
خادم خنده ی بلندی کرد و گفت: البته به خدا وقتی شما رو دیدم به جهان حق دادم ولی…
گفتم: ولی من زن بیوه ام قبلاً شوهر داشتم و بچه ام مرده، پس از نظر شما دیگه من هیچ حق و حقوقی ندارم، اما مردی که باهاش زندگی می کردم حق داره هر چقدر دلش می خواد زن بگیره،
تازه دخترای جوونشون رو میدن و خیلی هم خوشحالن و از حرف مردم نمی ترسن، و اون مرد بازم حق داره اون زنم طلاق بده و بعدی رو بگیره و بازم بهش زن میدن، بدون اینکه آب از آب تکون بخوره، و کسی پشت سرشون حرف بزنه،
اما زنی که قبلاً ازدواج کرده باید نهایتش زن یک مردی بشه که هفت، هشت تا بچه داره تا از اونا مراقبت کنه درسته؟ برای همین آقای خادم کاش قبل از حرفایی که زدین نظر منو می پرسیدین چون من اینطوری فکر نمی کنم،
الانم به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش نهم
جهان با صدای بلند گفت: ای بابا اصلاً چرا دارین این حرفا رو می زنین من حرفامو به بابا زدم برام مهم نیست که تو قبلاً ازدواج کردی اصلاً چیکار داریم به کسی بگیم؟
خادم گفت: آره منم می خواستم همینو بگم آقاجان و خانمش که خبر نداشتن، می مونه یک سعادت خانم باید بهش بگین دروغ گفتین و بزنین زیر حرفاتون، سعادت بدونه، انگار همه ی دنیا می دونن و ما دیگه نمی تونیم سرمون رو توی مردم بلند کنیم، اینطوری می تونیم با شما وارد مذاکره بشیم،
کی گفته شما حق ندارین، من از حرف مردم می ترسم.
احساس کردم خادم از جهان چشم می زنه و با اینکه راضی نیست می خواد کاری کنه که ما قبولشون نکنیم، چون همه ی حرفای توهین آمیزش رو در قالبی محترمانه داشت به خورد ما می داد و اونقدر نادون به نظر نمی رسید که ندونه داره چرت و پرت میگه
گفتم: همچین چیزی محاله من حرفم رو پس نمی گیرم چون دلیلی برای این کار ندارم،
بابا گفت: آقای خادم پدر من می دونست که آوا ازدواج کرده، من نخواستم مدتی که توی روستا زندگی می کنه کسی نگاه بدی به آوا داشته باشه فقط همین،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دهم
اما ازدوج کردن و طلاق گرفتن که ننگ و عار نیست، دزدی که نکردیم از کسی پنهون کنیم، شما هم اگر ناراحت هستین ما اصراری به این وصلت نداریم،
نشستم و از صحبت کردن با شما لذت بردیم و یاد روزای قدیم کردیم همین خودش خوبه،
خادم گفت: دیدی گفتم ایرج خان شما هم از حرف مردم می ترسین،
بابا با بی حوصلگی گفت: ببینین دوست عزیزم آوا واقعاً حال روحی خوبی برای ازدواج نداره حتی اگر شما اصرار کنین جواب ما منفی هست،
جهان بر آشفته شد و گفت: ایرج خان خواهش می کنم بابا که منظوری نداشت داریم حرف می زنیم شاید به یک نتیجه ای برسیم اینطوری بگم من برای بابا کار می کنم ولی آدم مستقلی هستم از اون پسرا نیستم که بخورن و بخوابن وخرج کنن و از باباشون توقع داشته باشن، بابا می دونه من زحمت می کشم،
پس می تونم برای خودم تصمیم بگیرم،
خادم خندید و گفت: البته از امکانات پدر استفاده کردن گردن آدم رو کلفت می کنه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش یازدهم
و من که داشت حالم از این بحث نفرت انگیز بهم می خورد مثل روزهای قبل رفتم توی لاک خودم، حس کردم خون توی رگ هام جریان نداره،
دلم می خواست بی احترامی خادم رو جواب می دادم و از خونمون بیرونشون می کردم، یادم اومد همه ی این بلا ها رو مهران سرم آورده بود، و یاد زندگی که با اون داشتم افتادم چیزایی که فکر می کردم مال منه و بهش دلبسته بودم و وسایلی که با ذوق و شوق با هم خریده بودیم حالا مال زن دیگه ای شده.
یاد وقتی افتادم که مهران سرم داد می زد و می گفت: مهی راست میگه تو بی عرضه ای، به روزهایی که دست سوگل رو می گرفتم و می بردم پارک تا بازی کنه و خنده های از ته دل اونو به یاد آوردم وقتی از سرسره پایین میومد و با خوشحالی می گفت: مامان دو تا سوار بشم، و من با اینکه سنگین شده بود بغلش می کردم و می ذاشتمش بالای سرسره، کاش مهران همونی که نشون می داد بود،
کاش زندگیم رو ازم نمی گرفت
کاش سوگلم زنده بود اونوقت می تونستم با به آغوش کشیدن اون هر غصه ای رو تحمل کنم،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و چهارم- بخش هشتم آقای خادم درست میگن من متوجه هستم، ایشون دارن رک
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دوازدهم
در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و بسته میشه ،و به دلم وحشت مینداخت،
جهان جوش آورده بود و حتی مادر جهان رو می دیدم که داره حرف می زنه ،
مهی عصبانی بود و سرشو گرفته بود توی دستش و انگار بابا داشت اونو آروم می کرد ،نمی فهمیدم چه خبر شده خونه دور سرم می چرخید، و باز سوگل رو دیدم داشت گریه می کرد و منو می خواست،
توانی در خودم نمی دیدم، مضطرب شدم و دستهامو برای گرفتش دراز کردم و همینقدر فهمیدم که از روی مبل افتادم زمین و دیگه چیزی یادم نیست ،
وقتی چشمم رو باز کردم به دستم سرم وصل کرده بودن و فقط مهی بالای سرم بود،
هراسون پرسیدم کجان؟
مهی گفت: خوبی؟ بهتری؟ وای منو کشتی
سرمو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم و پرسیدم رفتن؟
گفت: آره گورشون رو گم کردن و رفتن، مرتیکه احمق ما رو بگو چقدر بهشون عزت و احترام گذاشتیم،
گفتم بابا کو؟
گفت رفته اورژانس رو رد کنه بره در رو ببنده الان میاد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش سیزدهم
گفتم: چی شد دعوا کردین؟
گفت: بزار حالت جا بیاد فشارت افتاده بود، الان گرفتن و گفتن حالت خوبه و ضربان قلبت هم منظم شده باید میرفتن سر مریض دیگه من مراقبت هستم.
اینطور که مهی و بابا برام تعریف کردن، جهان از حالت من بشدت ناراحت شده بود و با خادم جر و بحث کرده بودن و وقتی من می خورم زمین و از حال میرم بابا ازشون خواهش می کنه که برن و اینطوری خونه رو ترک می کنن
در حالیکه جهان اصرار داشته منو برسونه بیمارستان ولی بابا به اورژانس زنگ می زنه ،
مهی در حالیکه سرشو گرفته بود و فشار می داد گفت : ایرج به خدا منم دیگه حوصله ی این آدم ها رو ندارم بهت نگفتم راهشون نده ؟ نگفتم این که بی خبر اومدن یعنی می خوان ما رو غافل گیر کنن ؟
دیگه کسی رو راه نده توی خونه خواستگاری یعنی چی ؟ ، بزار آوا خودش یکی رو پیدا کنه ،
گفتم : آوا خودش یکی رو پیدا کنه ؟ چی داری میگی مهی ؟ مگه من دنبال کسی می گردم؟ از همه ی مردا حالم بهم می خوره، بابا اومد دستم رو گرفت و گذاشت روی لبشو بوسید.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش چهاردهم
بعد کنارم نشست و گفت: بابا جان زندگی همش در حال تغییره ما که نمی دونیم خدا برامون چی خواسته منم فکر کردم پسر خادم باید مورد خوبی باشه تا توام خوشبخت بشی.
گفتم: من دیگه خوشبختی رو در این چیزا نمی دونم چون ازش خیلی فاصله دارم.
روز بعد وقتی از سر کار برگشتم مهی سر درد شدیدی داشت وتوی اتاقش پرده ها رو کشیده بود و از درد به خودش می پیچید، می گفت با اینکه دارو هامو خوردم ولی بازم سرم درد می کنه،
من می دونستم که اون به خاطر استرسی که شب قبل بهش وارد شده بود سر درد شده، تا اونجایی که می تونستم بهش رسیدم و بعد ظهر هم سرکار نرفتم تا بابا برسه،
به زور چند قاشق سوپ خورد انگار حالش بهتر بود، منو نگاه کرد و گفت: هیچ فکر می کردی یک روز با دست خودت به من غذا بدی؟ گفتم: حالا وقت این حرفا نیست تو رو خدا خوب شو من تازه مادر دار شدم نمیخوام از دستت بدم.
گفت سر درد تا حالا کی رو کشته که منو بکشه؟
گفتم: می خوام برات یک دوست بیارم،
خندید و گفت: وای پس وضع من خیلی خرابه که حالا تو دوست برام پیدا می کنی.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ساختار جامعه انسانی
مانند بازی دومینو است...!
پس هرگز
باعث افتادن دیگران نشو
چون دیر یا زود نوبت
خودت می رسد....!!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
♥️✨ماطالبانِ فیض زفیّاض سَرمدیم
🤍✨قرآن کتاب ماست که برآن مقّیدیم
♥️✨درآفتاب حَشر نسوزیم زآنکه ما
🤍✨درسایۀ عنایتِ آل مُحـمّدیم
♥️✨روز پنجشنبه تون معطر به
🤍✨عطر خوش صلوات
♥️✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
🤍✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
♥️✨وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی
خداوندا
پیاله ی ذهن مرا را بردار
و آن را با درک حکمت خود لبریز کن.
پیاله عواطف مرا بردار
و با رحمت خود پر کن .
سبد خالی روح مرا بردار
و با اشراق معطر خود پر کن .
دیوارهای عشق مرا بشکن
و مرا با حضور فراگیر خود غرق کن .
"آمین"🙏
سلام به خالق دایره هستی؛
سلام زندگی؛
سلام همگی؛
روزتون پر از شادیهای بی سبب،
دلتون گرم از آفتاب امید،
ذهنتون پر از افکار ناب و پاک،
قلبتون مملو از مهربانی،
دست تون سرشار از بخشندگی،
و آرزوهاتون مستجاب؛
امروز هیچ چیزی نمیتونه مانع شادیمون بشه،
امروز حالمون عالیه،
امروز شاید همون روزیه که منتظرش بودیم،
امروز روزی زیبا و پرازاتفاقهای زیبا،
کافیه با لبخند ازش استقبال کنیم،
کافیه باور کنیم امروز روز معجزه س؛
سلام✋
امروزتون پر از معجزه؛
خوشه افکار و اندیشه تون
پر بار و سبز و قشنگ...🌷
🌼🍃
سلام😊✋
به صبح پنجشنبه 23 دی
ماه خوش آمدید ☕😊🌷🍃
براتون روزےپراز نشاط🌷🍃
شادےوخوشبختے آرزو میکنم🙏
امیدوارم آخرهفته روباشادے وآرامش🌷🍃
درکنارخانواده ودوستانتون سپرے كنيد🌷🍃
🌼صبح_آخر_هفتهتون_زیبا🌷🍃
🌼🍃
سبدامروز راپُرمیکنیم🌷
ازمحبت دوستی و
عشق و امید
ومیخوانیم سرود
خوشبختی را🌷
به اميد انكه اطرافمان
پرازشکوفہ های اجابت
وعشق و برکت شود...
پنجشنبه تـون زیبـا🌷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدایا هدیه امروز تو به ما
تواضع و بخشش باشد
یادم هست گفتی🍃🌷
جایی که بخشش باشد
دشمنی و کینه وجود ندارد
ای یزدان پاڪ بی همتا
امروز را به ما عنایت کردی
پس توانایی شکررابه ماعطا کن.
صبحتون بخیروشادی🌷
🌼🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️نخستين گام راه حقيقت، خندان بودن و به رقص درآمدن درژرفاي وجود است. بايد تمام مانعها را از راه اين رقص برداري.🌷🍃
بايد تمام چيزهايي را كه از تبديل شدن زندگي به جشن شادي جلوگيري مي كنند دور بريزي. 🌷🍃
و ما در وجود خود بارهايي را حمل مي كنيم كه ضد شادماني است.
زندگي را دوست بدار. 🌷🍃
چيزهاي بسيار كوچك زندگي را دوست بدار: خوردن، راه رفتن، خوابيدن. فعاليتهاي معمولي زندگي را به شادماني تبديل ساز. آنها را با چنان شوري به انجام برسان كه به رقص دگرگون شوند.🌷🍃
آنگاه حقيقت دور نخواهد بود.
لحظه به لحظه به حقيقت نزديك خواهي شد. همين كه شادي در وجودت فوران كند، حقيقت در تو فرود مي آيد. 🌷🍃
و حقيقت رهايي بخش است.
🌼🍃
میتوان هر روز و هرشب
روی لب،لبخند داشت
میتوان باکهکشانِ
این جهان پیوند داشت
با امید وعشق
دنیا جای خوبی میشود
میتوان هر لحظه
رویاهای بی مانند داشت
سلام پنجشنبه تون بخیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d