💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بــلـاخـره پـیــداش کـردم😜
😱وااااااااااااای ترکیدم عجب اکیپی دارن 😂🤣😅
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی.
گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم شد ۳۰ تومن...
بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.
یکی از کارگرا 10تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.
گفتم مگر شریک نیستید؟؟
گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.
من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم
تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم
بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی......
«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن
پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»
«باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..
«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن
زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تلنگر
⭕️ از محبّت خارها گل میشود...
🔸کنار چای تلخ همیشه یا قند هست یا شکر... به همین خاطر هم هست که گوارا میشه.
🔸یادت باشه که بعضیها مثل چائی هستند؛یعنی تلخاند...
🔸 پس با اونها شکر باش، یعنی شیرین حرف بزن، شیرین رفتار کن...
👈 به قول سعدی "شیرین حرکات باش"...
☝️ این سفارش خداست:
🗣 بدی های دیگران رو با خوبیهای خودت دفع کن، یعنی اگر دیگران تلخ بودند، شیرین باش.
👈 هرگز نیکی و بدی یکسان نیست؛ بدیِ دیگران را با نیکی دفع کن، ناگاه خواهی دید همان کسی که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است!
🔹 امام على (ع) فرمود:
👈 "زبان خود را به نرمگويى و سلام كردن
عادت ده، تا دوستانت زياد و دشمنانت كم
شوند".👌👌
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#طمع
مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .
تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.
در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
ولى در كمال تعجب ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد همراهتون هست؟....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد همراهتون هست"؟.......
خدايا ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم
مثلا عبادتهايى كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ..
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ،
وما متعجبانه بگوييم :
مگر ميشود ؟؟؟؟
اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟
و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت ...
كنار بخل .....كنار حسد .....، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟؟؟؟
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اگر چیدمان زندگی ات دقیق و هنرمندانه باشد ، نتایج و کنش های آن حیرت انگیز و زایدالوصف خواهد بود👌👌
#فقط لطفا لطفا حتمافیلم روببینید،مطمئن هستم لذت میبرید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☔ 🌧️ *بنام ایزد دانا .*🌧️☔
*به سه شنبه :*
🌞 *بیست و هشتم دیماه1400خورشيدی*
*1400/10/28*
🎄 *هیجدهم ماه ژانویه 2022 میلادی*
*2022/01/18*
🌴*و پانزدهم ماه جمادی الثانی 1443 قمری خوش آمدید .*
*1443/05/15*
*سلام و درود بر شما دوستان گرامی.*
*صبح قشنگ بارانی تان بخیر و پر از شادی و سرور و تندرستی.*
*آرزوی امروز من یک روز قشنگ و یک دل خوش برای شماست.*💞
*کسی که شکوه رفتارش آفریننده ی لبخند زندگی در چهره ی دیگران باشد خوشبخت است.*💚
🌹 *لحظاتتون شاد و زیبا* 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دعوای عروس داماد 😂😂😂
فقط آخرش )))
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داداش چیکار کردی با خودت😐
#یعنی واقعا پیش خودش فکرمیکنه قشنگترشده😄
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اسمشو باید تو لیست آی کیوهای کتاب گینس ثبت کنن،خدای من 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اینجوری میرفتند درس میخوندن دخترا ؟؟؟😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
میگه اگه وزیر امور خارجه بودین چیکار میکردین؟ جواب مردم عالیه😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فقط اون آخریه که شیرجه زد رفت داخل😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خاطرات زیادی برای دهه شصت و پنجاهیها زنده شد😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و ششم- بخش سیزدهم اینطوری که رسمش نیست سرتون رو میندازین پایین و میا
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش چهارم
می ترسیدم جهان با دیدن من دوباره برگرده ، ولی اون بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه دوتا لگد به اون سبد گلها زد و همراه خادم رفت،
هلاری که رنگ به صورت نداشت زیر بغل مهی رو گرفته بود تا از زمین بلند کنه و بابا بهش رسید و اونطرفش رو گرفت، و من خودمو رسوندم به مهی،
نگاهی به بیرون انداختم، احسان میرفت که در ویلا رو قفل بزنه، دو تا سبد گل و مقدار شیرینی همه جا ولو بودن و سه تا جعبه ای که گذاشته بودن کنار باغچه هنوز اونجا بود،
به مهی گفتم: آمپولت رو بیارم بزنی؟ با سر اشاره کرد که بیار،
رفتم به اتاقش قرصش و اون آمپولی که می زد رو با الکل و پنبه برداشتم و برگشتم، و با احسان روبرو شدم،
فوراً گفت: بدین به من بهشون بزنم، آوا معذرت می خوام که دخالت کردم و اون حرف رو به خواستگار شما زدم، باور کنین من همچین اخلاقی ندارم توهین نباشه ولی ایرج خان ازم خواست که این حرف رو بزنم تا شر اون آدم ها از سرتون کنده بشه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش پنجم
یک لحظه خشکم زد و بهش نگاه کردم، اون آمپول و قرص رو ازم گرفت و پرسید از دست من که ناراحت نشدین؟
فقط تونستم بگم: نه،
گفت: خوبه و با سرعت رفت تا به مهی برسه،
زیر لب گفتم: دروغ بود؟ بابا بهش گفته بود، اون اصلاً حسی به من نداره خودم باید اینو می دونستم پس چرا باور کردم؟ تو خیلی احمقی آوا و درست هم نمیشی.
اون روز غذا هایی که هلاری درست کرده بود خوردیم ولی با اوقاتی تلخ.
مهی حالش خوب نبود و زود خوابید بابا اعصابش بهم ریخته بود و منم که حال رو روزم معلوم بود، و حتی وقتی احسان با مهربونی ازم پرسید اون جعبه هایی رو که آوردن و کنار باغچه اش چیکار کنیم با بی حوصلگی گفتم: چه می دونم بندازین دور،
ولی اونو هلاری همه ی اون رفتار ها رو پای این می ذاشتن که من از دست جهان و خانواده اش ناراحتم و سعی می کردن حال و هوای ما رو عوض کنن ولی موفق نمی شدن، و من برخلاف گذشته دلم می خواست هر چه زودتر اونا برن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش ششم
حال عجیبی داشتم دلم گرفته بود و می خواستم تنها باشم، و مثل اینکه اونا هم اینو فهمیده بودن و بعد از ظهر رفتن. و تا هوا تاریک شد کنار ساحل قدم زدم و به غروب خورشید خیره شدم و فکر کردم به اینکه بازم داشتم با خیال پردازی مسیر اشتباهی رو می رفتم،
اما مثل این بود که دیگه فایده ای نداشت و من به مردی دلبسته بودم که به من حسی نداشت، و این برای من که یکبار بی رحمانه از طرف مهران ضربه خورده بودم چیز کمی نبود.
اونشب مهی تا خود صبح حالت تهوع داشت و توی دستشویی بود و منو و بابا می بردیمش و میاوردمیش و روز بعد هر سه تا نزدیک ظهر خواب بودیم، که با زنگ تلفن بیدار شدم خواب آلود گوشی رو برداشتم احسان بود، گفت: آوا ؟ سلام حالت خوب نیست؟
گفتم: سلام چیزی شده؟
گفت: من الان بیمارستانم با دکتر اینجا مشورت کردم همین الان مهی رو با همه ی مدارک پزشکی بیارین اینجا.
گفتم: مهی دیشب تا صبح حالت تهوع داشت: الان خوابه
گفت: بیدارش کن، این تهوع هم علامت خوبی نیست، هر چه زودتر اقدام کنیم بهتره ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش هفتم
اون روز من و بابا مهی بردیم و موقتا بستری شد تا آزمایش و عکس بگیرن و تحت نظر باشه و نتیجه اش این شد که مهی باید فوراً عمل بشه ،
احسان با دکتر مهی توی تهران تماس گرفت و مطمئن شد که مسافرت نرفته و هماهنگ کردن که فوراً اونو برسونیم تهران تا بستری بشه؛
بابا بی اندازه نگران و ناراحت بود نمی دونستیم چیکار کنیم نه می تونست منو تنها بزاره و بره و نه می تونست منو با خودش ببره می گفت : تو نباشی من میرم خونه ی دوستام ولی با تو نمیشه ، و ازم می خواست که مدتی برم پیش آقاجان.
اینو می دونستم که آقاجان و خانم جان محال پا توی خونه ای بزارن که مهی توش زندگی کرده باشه و منم نمی خواستم کارم رو از دست بدم ،
بالاخره این حرف به گوش احسان رسید و خودش پیشنهاد کرد و گفته: ایرج خان اجازه بدین تا شما مهی رو بر می گردونین و حالشون خوب میشه هلاری بیاد پیش آوا خاطرتون جمع باشه
مادر من خیلی خوب می تونه از اون مراقبت کنه منم بیشتر شیفت هستم گاهی میرم سر می زنم اگر چیزی نیاز داشتن براشون می گیرم، آوا مثل خواهر منه.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هفتم- بخش چهارم می ترسیدم جهان با دیدن من دوباره برگرده ، ولی اون
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش هشتم
این پیشنهاد اون زمان برای من اصلاً خوشایند نبود چون مجبور بودم به هر حال احسان رو مرتب ببینم، که با هربار دیدنش قلبم می لرزید و دست و پامو گم می کردم ، و دچار هیجانی می شدم که به زحمت می تونستم پنهونش کنم، اما راه دیگه ای نبود .
اونشب شالم رو انداختم روی شونه ام و رفتم بیرون،
نسیم ملایمی از طرف دریا میومد ، که حس خوبی بهم می داد ،
همون شب که قرار بود روز بعد بابا مهی رو ببره تهران، دلم خواست برم یکم کنار ساحل قدم بزنم.
صدای مهی رو شنیدم که گفت : وایستا منم میام ،
گفتم : سرت درد نگیره یک کلاه سرت کن ،
گفت : نه خوبم
با هم راه افتادیم ، پرسید: توام دلت گرفته؟
گفتم: نه ؛ خوبم فقط دلم برای تو شور می زنه ، مهی؟ یادت نره من تازه تو رو بدست آوردم خودتو ازم نگیر این داغ رو روی دلم نزار ، خوب شو و برگرد بهم قول میدی ؟
خندید و گفت : دختره ی نادون من تازه تو رو بدست آوردم ، آخه من که همیشه پیش تو بودم تو نمی فهمیدی ولی چشم زود خوب میشم و بر می گردم توام برام دعا کن ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش نهم
گفتم : نه مهی ، با من نبودی خودتم می دونی چی میگم اگر من نمی فهمیدم چرا حالا می فهمم ؟
تو عوض شدی شایدم به خاطر مریضیت باشه ولی من همیشه دلم می خواست تو اینطور مادری باشی ،
با افسوس گفت: چی بگم؟ آره من اشتباه می کردم چون بلد نبودم ، کسی به من تریبت یاد نداده بود ، تا اومدم دست چپ و راستم رو بشناسم گیر یک زن بابا افتادم که از من بدش میومد.
اون زن پشت سر هم چهار تا بچه به دنیا آورد و منو کرده بود کلفت اونا،
با یک لبخند گفتم مثل سیندرلا؟
گفت : مثل سیندرلا کم نیستن دخترایی که این طور مثل من مورد ظلم قرار می گیرن و هیچ قانونی ازشون حمایت نمی کنه ،مثل سیندرلا هم شانس نمیارن تا پسر پادشاه عاشقشون بشه و نیروهای جادویی بیان سراغ شون و اونو به پسر پادشاه برسونن ،
من یک دختر سیزده ساله افتادم زیر دست یک پیر مرد شصت ساله، آوا تو نمی دونی چقدر زیر دست و بال اون مرد عذاب کشیدم نمی دونی چقدر ازش منتفر بودم،
پونزده سالم بود که از پیشش فرار کردم ، ولی دنیا بازم بهم رحم نکرد و سالها با همین عذاب زندگی کردم تا بیست و یک سالم بود که با ایرج آشنا شدم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش دهم
اون پسر پادشاه من بود، ولی من دیگه سیندرلا نبودم ، پر از نفرت و عقده ، ایرج خیلی بهم خوبی کرد، هنوزم میگ کنه ، اون خیلی آقاست من حتی فهم اینو نداشتم که جواب خوبی های اونو بدم ،
می فهمی چی میگم ؟ می دونی چقدر افسوس می خورم ؟ و برای چی این همه دارم عذاب می کشم ؟ من به ایرج بد کردم خودمم می دونم ولی دیگه احساس می کنم نمی تونم جبرانش کنم ،
به تو هم بد کردم و زندگیت رو به جایی کشوندم که عاقبتش از اول معلوم بود ،
وقتی سوگل از دنیا رفت مهران خودش به ایرج زنگ زد،
اونا پشت تلفن گریه می کردن و من توی اتاقم نابود شدم ،
ناله های منو کسی نشنید و اشک هامو برای از دست دادن سوگل کسی ندید ، می دونی چرا به خاطر خطا های خودم بود ، ازت می خوام منو ببخشی نفهمیدم ،
از ته دلت منو ببخش ، ولی همون طور که تو فکر می کردی من دوستت ندارم و غصه می خوردی منم فکر می کردم تنها دخترم منو دوست نداره و عذاب می کشیدم اما احمقانه بود ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش یازدهم
در واقع من داشتم با بچه ی خودم لجبازی می کردم به جای اینکه یک فکری برای رابطه مون بکنم باهات مبارزه می کردم ،
حالا که فکرشو می کنم می ببینم آدم تا وقتی به مصبیتی گرفتار نشه قدر عافیت رو نمی دونه ،
من سواد زیادی ندارم که تو رو نصیحت کنم ولی ازت می خوام همیشه قدر اون چیزایی که خدا بهت داده رو بدونی و هیچ وقت در مورد کسی پیش داوری نکنی،
کسی توی دنیا نمیاد که بخواد تو رو ناراحت کنه ،هر کس می خواد زندگی خودشو بگذرونه توام همین کارو بکن، سعی کن خوب زندگی کنی بدون اینکه کسی رو برنجونی.
گفتم : ولی نمیشه من الان جهان رو بشدت رنجوندم،
اون منو دوست داره و اینو ثابت کرده ، دلم براش می سوزه و همش به اون روز فکر می کنم از اینکه اونطور با ناراحتی از خونه ی ما رفتن دلگیرم ،
به نظرت راه دیگه ای نبوده؟ کاش رفتار بهتری باهاشون داشتیم ؛
گفت : شاید ولی اینم بر می گرده به همون تربیتی که ما داشتیم ؛
دلم از دفعه قبل که خادم اون همه ما رو تحقیر کرد پر بود و دلم می خواست یک طوری تلافی کنم ، دیدی که اونم آدم با تربیتی نبود و رفتارشون نشون می داد که اگر ما کوتاه میومدیم بازم این داستان ادامه پیدا می کرد.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هفتم- بخش هشتم این پیشنهاد اون زمان برای من اصلاً خوشایند نبود چ
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش دوازدهم
حالا شاید اینطوری دست از سر تو بر دارن. یک وقت اگر جهان دوباره سر و کله اش پیدا شد دلت نسوزه و بهش جواب مثبت بدی ، گفتم: نه اون که امکان نداره ولی با خودم فکر کردم شاید اون تنها کسی باشه که توی این دنیا منو خواسته و عاشقم شده ؛ ای وای مهی ، چرا دنیا اینطوریه ؟
گفت : نمی دونم ، من که خیری ندیدم انشاالله تو ببینی و روزگارت خوب بشه ولی اگر عمری برام باقی موند می خوام باشم و ذلت مهران رو ببینم ،
گفتم : دیگه حرف اونو نزن نمی خوام چیزی در موردش بشنوم ،
روز بعد صبح زود از سر و صدا بیدار شدم ، بابا داشت آماده می شد که مهی رو ببره تهران ،
رفتم تا کمکش کنم ، دیدم بغض داره ، خودمو انداختم توی بغلشو گفتم : چیزی نیست خوب میشه چرا این همه خودتون رو ناراحت می کنین ؟
گفت : دردم من یکی دوتا که نیست ، مهی رو ببرم تهران تو رو چیکار کنم؟ دلواپس تو هستم هلاری چه کاری ازش بر میاد اگر دوباره جهان مزاحم تو بشه ؟ دکترم که صلاح نیست من نیستم بیاد اینجا.
زنگ زدم آقاجون و بهش التماس کردم فکر کنم قبول کرد البته گفت بزار ببینم چی میشه ولی میاد دلش طاقت نمیاره تو رو تنها بزاره ، اگر نیومد خودم زود بر می گردم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش سیزدهم
و بالاخره اونا رفتن، با همه ی آشفتگی که برای عمل مهی داشتم رفتم سرکار ،
اینطوری کمتر فکر و خیال می کردم، اما نمی دونستم که بابا با احسان چه قول و قراری گذاشته و هلاری کی قراره بیاد ویلا، نمی دونم چرا دوباره یاد گذشته افتاده بودم و مجسم می کردم زنی رو که با مهران زندگی می کنه، و من اینطور آواره و سر گردونم ، یعنی اونم یاد من میفته؟
اصلا من مهران رو دوست داشتم یا فقط به خاطر اینکه در اون شرایط ازم خواستگاری کرد زنش شدم ،
و حالا عشقم به احسان واقعیه یا بازم دارم خیال بافی می کنم ، و یاد مهی افتادم قلبم به درد اومد اگر اون بلایی سرش بیاد چیکار کنم ،
اون روز ظهر دلی برای خونه رفتن نداشتم بارون هم گرفته بود پس یک ساندویج گرفتم و توی فروشگاه خوردم وکار کردم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش چهاردهم
تا ساعت ده شب هنوز فروشگاه شلوغ بود ، و من بازم کار می کردم در حالیکه هر از گاهی بغضی که در گلو داشتم تبدیل به اشک می شد و برای پنهون کردنش می گفتم سرما خوردم ،
دیگه ساعت نزدیک یازده بود و من اصلاً یادم نیومده بود که بابا با هلاری قرار گذاشته ، چتر هم همراهم نیاورده بودم، از فروشگاه که اومدم بیرون چشمم افتاد به هلاری و احسان که زیر یک چتر در پناه یک سایبون منتظر من ایستادن ،
با سرعت رفتم و همینطور که با هلاری رو بوسی می کردم گفتم: دکتر ؟ چرا این کارو کردین ؟ چرا نیومدین صدام کنین ؟ برای چی اینجا وایسادین؟الان هلاری سرما می خوره
گفت : خوب تو کار می کردی ، مجبور شدم ؛ نمی تونستم تنهات بزارم ،
این چتر رو بگیرمن یک ماشین بگیرم بریم خونه ، دست هلاری بنده غذا درست کرده ،
اون زیر بارون رفت تا ماشین بگیره و من با خودم فکر کردم آخه چرا یک کاری می کنی که بیشتر دوستت داشته باشم؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش اول
چتر رو گرفته بودم روی سر هلاری که معلوم می شد سردش شده و بارون بی امان می اومد،
ماشین ها با سرعت زیاد از کنار احسان رد می شدن و بعید به نظر میومد که اون موقع شب ماشین پیدا بشه؛ به هلاری گفتم: کاش کلید گرفته بودین میرفتین ویلا تا من بیام.
گفت: ما کلید داشتیم ایرج خان داده بود ولی احسان نخواست این کارو بکنیم فکر کرد تو تنهایی نباید شب بیای.
گفتم: هلاری تو رو خدا منو ببخشید این موقع شب اذیت شدین ولی باور کنید امروز اصلا به هیچی فکر نمی کردم ،حتی یادم نبود که شما قراره بیاین ویلا.
پرسید: حالت خوب نبود؟ تو مشکل دارشدی؟
گفتم: خب ،خب نه؛ برای مهی نگران بودم، اون بسته ها رو بدین به من سنگینه ،
گفت: برای من نیست من توان بالا دارم کار کرده هستم.
وقتی ماشین گیر احسان اومد که کنار جاده آب راه افتاده بود و من و هلاری به زحمت تا کنار جاده رفتیم در حالیکه تا مچ پامون خیس شده بود.
سوار ماشین شدیم و هر دو تا ویلا دست همدیگر رو گرفتیم و لرزیدیم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d