💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
میگه اگه وزیر امور خارجه بودین چیکار میکردین؟ جواب مردم عالیه😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فقط اون آخریه که شیرجه زد رفت داخل😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خاطرات زیادی برای دهه شصت و پنجاهیها زنده شد😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و ششم- بخش سیزدهم اینطوری که رسمش نیست سرتون رو میندازین پایین و میا
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش چهارم
می ترسیدم جهان با دیدن من دوباره برگرده ، ولی اون بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه دوتا لگد به اون سبد گلها زد و همراه خادم رفت،
هلاری که رنگ به صورت نداشت زیر بغل مهی رو گرفته بود تا از زمین بلند کنه و بابا بهش رسید و اونطرفش رو گرفت، و من خودمو رسوندم به مهی،
نگاهی به بیرون انداختم، احسان میرفت که در ویلا رو قفل بزنه، دو تا سبد گل و مقدار شیرینی همه جا ولو بودن و سه تا جعبه ای که گذاشته بودن کنار باغچه هنوز اونجا بود،
به مهی گفتم: آمپولت رو بیارم بزنی؟ با سر اشاره کرد که بیار،
رفتم به اتاقش قرصش و اون آمپولی که می زد رو با الکل و پنبه برداشتم و برگشتم، و با احسان روبرو شدم،
فوراً گفت: بدین به من بهشون بزنم، آوا معذرت می خوام که دخالت کردم و اون حرف رو به خواستگار شما زدم، باور کنین من همچین اخلاقی ندارم توهین نباشه ولی ایرج خان ازم خواست که این حرف رو بزنم تا شر اون آدم ها از سرتون کنده بشه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش پنجم
یک لحظه خشکم زد و بهش نگاه کردم، اون آمپول و قرص رو ازم گرفت و پرسید از دست من که ناراحت نشدین؟
فقط تونستم بگم: نه،
گفت: خوبه و با سرعت رفت تا به مهی برسه،
زیر لب گفتم: دروغ بود؟ بابا بهش گفته بود، اون اصلاً حسی به من نداره خودم باید اینو می دونستم پس چرا باور کردم؟ تو خیلی احمقی آوا و درست هم نمیشی.
اون روز غذا هایی که هلاری درست کرده بود خوردیم ولی با اوقاتی تلخ.
مهی حالش خوب نبود و زود خوابید بابا اعصابش بهم ریخته بود و منم که حال رو روزم معلوم بود، و حتی وقتی احسان با مهربونی ازم پرسید اون جعبه هایی رو که آوردن و کنار باغچه اش چیکار کنیم با بی حوصلگی گفتم: چه می دونم بندازین دور،
ولی اونو هلاری همه ی اون رفتار ها رو پای این می ذاشتن که من از دست جهان و خانواده اش ناراحتم و سعی می کردن حال و هوای ما رو عوض کنن ولی موفق نمی شدن، و من برخلاف گذشته دلم می خواست هر چه زودتر اونا برن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش ششم
حال عجیبی داشتم دلم گرفته بود و می خواستم تنها باشم، و مثل اینکه اونا هم اینو فهمیده بودن و بعد از ظهر رفتن. و تا هوا تاریک شد کنار ساحل قدم زدم و به غروب خورشید خیره شدم و فکر کردم به اینکه بازم داشتم با خیال پردازی مسیر اشتباهی رو می رفتم،
اما مثل این بود که دیگه فایده ای نداشت و من به مردی دلبسته بودم که به من حسی نداشت، و این برای من که یکبار بی رحمانه از طرف مهران ضربه خورده بودم چیز کمی نبود.
اونشب مهی تا خود صبح حالت تهوع داشت و توی دستشویی بود و منو و بابا می بردیمش و میاوردمیش و روز بعد هر سه تا نزدیک ظهر خواب بودیم، که با زنگ تلفن بیدار شدم خواب آلود گوشی رو برداشتم احسان بود، گفت: آوا ؟ سلام حالت خوب نیست؟
گفتم: سلام چیزی شده؟
گفت: من الان بیمارستانم با دکتر اینجا مشورت کردم همین الان مهی رو با همه ی مدارک پزشکی بیارین اینجا.
گفتم: مهی دیشب تا صبح حالت تهوع داشت: الان خوابه
گفت: بیدارش کن، این تهوع هم علامت خوبی نیست، هر چه زودتر اقدام کنیم بهتره ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش هفتم
اون روز من و بابا مهی بردیم و موقتا بستری شد تا آزمایش و عکس بگیرن و تحت نظر باشه و نتیجه اش این شد که مهی باید فوراً عمل بشه ،
احسان با دکتر مهی توی تهران تماس گرفت و مطمئن شد که مسافرت نرفته و هماهنگ کردن که فوراً اونو برسونیم تهران تا بستری بشه؛
بابا بی اندازه نگران و ناراحت بود نمی دونستیم چیکار کنیم نه می تونست منو تنها بزاره و بره و نه می تونست منو با خودش ببره می گفت : تو نباشی من میرم خونه ی دوستام ولی با تو نمیشه ، و ازم می خواست که مدتی برم پیش آقاجان.
اینو می دونستم که آقاجان و خانم جان محال پا توی خونه ای بزارن که مهی توش زندگی کرده باشه و منم نمی خواستم کارم رو از دست بدم ،
بالاخره این حرف به گوش احسان رسید و خودش پیشنهاد کرد و گفته: ایرج خان اجازه بدین تا شما مهی رو بر می گردونین و حالشون خوب میشه هلاری بیاد پیش آوا خاطرتون جمع باشه
مادر من خیلی خوب می تونه از اون مراقبت کنه منم بیشتر شیفت هستم گاهی میرم سر می زنم اگر چیزی نیاز داشتن براشون می گیرم، آوا مثل خواهر منه.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هفتم- بخش چهارم می ترسیدم جهان با دیدن من دوباره برگرده ، ولی اون
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش هشتم
این پیشنهاد اون زمان برای من اصلاً خوشایند نبود چون مجبور بودم به هر حال احسان رو مرتب ببینم، که با هربار دیدنش قلبم می لرزید و دست و پامو گم می کردم ، و دچار هیجانی می شدم که به زحمت می تونستم پنهونش کنم، اما راه دیگه ای نبود .
اونشب شالم رو انداختم روی شونه ام و رفتم بیرون،
نسیم ملایمی از طرف دریا میومد ، که حس خوبی بهم می داد ،
همون شب که قرار بود روز بعد بابا مهی رو ببره تهران، دلم خواست برم یکم کنار ساحل قدم بزنم.
صدای مهی رو شنیدم که گفت : وایستا منم میام ،
گفتم : سرت درد نگیره یک کلاه سرت کن ،
گفت : نه خوبم
با هم راه افتادیم ، پرسید: توام دلت گرفته؟
گفتم: نه ؛ خوبم فقط دلم برای تو شور می زنه ، مهی؟ یادت نره من تازه تو رو بدست آوردم خودتو ازم نگیر این داغ رو روی دلم نزار ، خوب شو و برگرد بهم قول میدی ؟
خندید و گفت : دختره ی نادون من تازه تو رو بدست آوردم ، آخه من که همیشه پیش تو بودم تو نمی فهمیدی ولی چشم زود خوب میشم و بر می گردم توام برام دعا کن ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش نهم
گفتم : نه مهی ، با من نبودی خودتم می دونی چی میگم اگر من نمی فهمیدم چرا حالا می فهمم ؟
تو عوض شدی شایدم به خاطر مریضیت باشه ولی من همیشه دلم می خواست تو اینطور مادری باشی ،
با افسوس گفت: چی بگم؟ آره من اشتباه می کردم چون بلد نبودم ، کسی به من تریبت یاد نداده بود ، تا اومدم دست چپ و راستم رو بشناسم گیر یک زن بابا افتادم که از من بدش میومد.
اون زن پشت سر هم چهار تا بچه به دنیا آورد و منو کرده بود کلفت اونا،
با یک لبخند گفتم مثل سیندرلا؟
گفت : مثل سیندرلا کم نیستن دخترایی که این طور مثل من مورد ظلم قرار می گیرن و هیچ قانونی ازشون حمایت نمی کنه ،مثل سیندرلا هم شانس نمیارن تا پسر پادشاه عاشقشون بشه و نیروهای جادویی بیان سراغ شون و اونو به پسر پادشاه برسونن ،
من یک دختر سیزده ساله افتادم زیر دست یک پیر مرد شصت ساله، آوا تو نمی دونی چقدر زیر دست و بال اون مرد عذاب کشیدم نمی دونی چقدر ازش منتفر بودم،
پونزده سالم بود که از پیشش فرار کردم ، ولی دنیا بازم بهم رحم نکرد و سالها با همین عذاب زندگی کردم تا بیست و یک سالم بود که با ایرج آشنا شدم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش دهم
اون پسر پادشاه من بود، ولی من دیگه سیندرلا نبودم ، پر از نفرت و عقده ، ایرج خیلی بهم خوبی کرد، هنوزم میگ کنه ، اون خیلی آقاست من حتی فهم اینو نداشتم که جواب خوبی های اونو بدم ،
می فهمی چی میگم ؟ می دونی چقدر افسوس می خورم ؟ و برای چی این همه دارم عذاب می کشم ؟ من به ایرج بد کردم خودمم می دونم ولی دیگه احساس می کنم نمی تونم جبرانش کنم ،
به تو هم بد کردم و زندگیت رو به جایی کشوندم که عاقبتش از اول معلوم بود ،
وقتی سوگل از دنیا رفت مهران خودش به ایرج زنگ زد،
اونا پشت تلفن گریه می کردن و من توی اتاقم نابود شدم ،
ناله های منو کسی نشنید و اشک هامو برای از دست دادن سوگل کسی ندید ، می دونی چرا به خاطر خطا های خودم بود ، ازت می خوام منو ببخشی نفهمیدم ،
از ته دلت منو ببخش ، ولی همون طور که تو فکر می کردی من دوستت ندارم و غصه می خوردی منم فکر می کردم تنها دخترم منو دوست نداره و عذاب می کشیدم اما احمقانه بود ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش یازدهم
در واقع من داشتم با بچه ی خودم لجبازی می کردم به جای اینکه یک فکری برای رابطه مون بکنم باهات مبارزه می کردم ،
حالا که فکرشو می کنم می ببینم آدم تا وقتی به مصبیتی گرفتار نشه قدر عافیت رو نمی دونه ،
من سواد زیادی ندارم که تو رو نصیحت کنم ولی ازت می خوام همیشه قدر اون چیزایی که خدا بهت داده رو بدونی و هیچ وقت در مورد کسی پیش داوری نکنی،
کسی توی دنیا نمیاد که بخواد تو رو ناراحت کنه ،هر کس می خواد زندگی خودشو بگذرونه توام همین کارو بکن، سعی کن خوب زندگی کنی بدون اینکه کسی رو برنجونی.
گفتم : ولی نمیشه من الان جهان رو بشدت رنجوندم،
اون منو دوست داره و اینو ثابت کرده ، دلم براش می سوزه و همش به اون روز فکر می کنم از اینکه اونطور با ناراحتی از خونه ی ما رفتن دلگیرم ،
به نظرت راه دیگه ای نبوده؟ کاش رفتار بهتری باهاشون داشتیم ؛
گفت : شاید ولی اینم بر می گرده به همون تربیتی که ما داشتیم ؛
دلم از دفعه قبل که خادم اون همه ما رو تحقیر کرد پر بود و دلم می خواست یک طوری تلافی کنم ، دیدی که اونم آدم با تربیتی نبود و رفتارشون نشون می داد که اگر ما کوتاه میومدیم بازم این داستان ادامه پیدا می کرد.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هفتم- بخش هشتم این پیشنهاد اون زمان برای من اصلاً خوشایند نبود چ
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش دوازدهم
حالا شاید اینطوری دست از سر تو بر دارن. یک وقت اگر جهان دوباره سر و کله اش پیدا شد دلت نسوزه و بهش جواب مثبت بدی ، گفتم: نه اون که امکان نداره ولی با خودم فکر کردم شاید اون تنها کسی باشه که توی این دنیا منو خواسته و عاشقم شده ؛ ای وای مهی ، چرا دنیا اینطوریه ؟
گفت : نمی دونم ، من که خیری ندیدم انشاالله تو ببینی و روزگارت خوب بشه ولی اگر عمری برام باقی موند می خوام باشم و ذلت مهران رو ببینم ،
گفتم : دیگه حرف اونو نزن نمی خوام چیزی در موردش بشنوم ،
روز بعد صبح زود از سر و صدا بیدار شدم ، بابا داشت آماده می شد که مهی رو ببره تهران ،
رفتم تا کمکش کنم ، دیدم بغض داره ، خودمو انداختم توی بغلشو گفتم : چیزی نیست خوب میشه چرا این همه خودتون رو ناراحت می کنین ؟
گفت : دردم من یکی دوتا که نیست ، مهی رو ببرم تهران تو رو چیکار کنم؟ دلواپس تو هستم هلاری چه کاری ازش بر میاد اگر دوباره جهان مزاحم تو بشه ؟ دکترم که صلاح نیست من نیستم بیاد اینجا.
زنگ زدم آقاجون و بهش التماس کردم فکر کنم قبول کرد البته گفت بزار ببینم چی میشه ولی میاد دلش طاقت نمیاره تو رو تنها بزاره ، اگر نیومد خودم زود بر می گردم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش سیزدهم
و بالاخره اونا رفتن، با همه ی آشفتگی که برای عمل مهی داشتم رفتم سرکار ،
اینطوری کمتر فکر و خیال می کردم، اما نمی دونستم که بابا با احسان چه قول و قراری گذاشته و هلاری کی قراره بیاد ویلا، نمی دونم چرا دوباره یاد گذشته افتاده بودم و مجسم می کردم زنی رو که با مهران زندگی می کنه، و من اینطور آواره و سر گردونم ، یعنی اونم یاد من میفته؟
اصلا من مهران رو دوست داشتم یا فقط به خاطر اینکه در اون شرایط ازم خواستگاری کرد زنش شدم ،
و حالا عشقم به احسان واقعیه یا بازم دارم خیال بافی می کنم ، و یاد مهی افتادم قلبم به درد اومد اگر اون بلایی سرش بیاد چیکار کنم ،
اون روز ظهر دلی برای خونه رفتن نداشتم بارون هم گرفته بود پس یک ساندویج گرفتم و توی فروشگاه خوردم وکار کردم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هفتم- بخش چهاردهم
تا ساعت ده شب هنوز فروشگاه شلوغ بود ، و من بازم کار می کردم در حالیکه هر از گاهی بغضی که در گلو داشتم تبدیل به اشک می شد و برای پنهون کردنش می گفتم سرما خوردم ،
دیگه ساعت نزدیک یازده بود و من اصلاً یادم نیومده بود که بابا با هلاری قرار گذاشته ، چتر هم همراهم نیاورده بودم، از فروشگاه که اومدم بیرون چشمم افتاد به هلاری و احسان که زیر یک چتر در پناه یک سایبون منتظر من ایستادن ،
با سرعت رفتم و همینطور که با هلاری رو بوسی می کردم گفتم: دکتر ؟ چرا این کارو کردین ؟ چرا نیومدین صدام کنین ؟ برای چی اینجا وایسادین؟الان هلاری سرما می خوره
گفت : خوب تو کار می کردی ، مجبور شدم ؛ نمی تونستم تنهات بزارم ،
این چتر رو بگیرمن یک ماشین بگیرم بریم خونه ، دست هلاری بنده غذا درست کرده ،
اون زیر بارون رفت تا ماشین بگیره و من با خودم فکر کردم آخه چرا یک کاری می کنی که بیشتر دوستت داشته باشم؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش اول
چتر رو گرفته بودم روی سر هلاری که معلوم می شد سردش شده و بارون بی امان می اومد،
ماشین ها با سرعت زیاد از کنار احسان رد می شدن و بعید به نظر میومد که اون موقع شب ماشین پیدا بشه؛ به هلاری گفتم: کاش کلید گرفته بودین میرفتین ویلا تا من بیام.
گفت: ما کلید داشتیم ایرج خان داده بود ولی احسان نخواست این کارو بکنیم فکر کرد تو تنهایی نباید شب بیای.
گفتم: هلاری تو رو خدا منو ببخشید این موقع شب اذیت شدین ولی باور کنید امروز اصلا به هیچی فکر نمی کردم ،حتی یادم نبود که شما قراره بیاین ویلا.
پرسید: حالت خوب نبود؟ تو مشکل دارشدی؟
گفتم: خب ،خب نه؛ برای مهی نگران بودم، اون بسته ها رو بدین به من سنگینه ،
گفت: برای من نیست من توان بالا دارم کار کرده هستم.
وقتی ماشین گیر احسان اومد که کنار جاده آب راه افتاده بود و من و هلاری به زحمت تا کنار جاده رفتیم در حالیکه تا مچ پامون خیس شده بود.
سوار ماشین شدیم و هر دو تا ویلا دست همدیگر رو گرفتیم و لرزیدیم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هفتم- بخش دوازدهم حالا شاید اینطوری دست از سر تو بر دارن. یک وقت
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش دوم
احسان جلو نشسته بود و حرفی نمی زد، به محض اینکه رسیدیم ویلا فوراً شومینه رو به کمک احسان پر از هیزم کردیم نفت زیادی ریختم و کبریت زدم.
احسان یک مرتبه یقه ی لباسم رو گرفت و منو کشید عقب و گفت: نسوزی، ای وای چقدر خطرناک بود باید کبریت رو از دور بندازی اینطوری یک وقت آتیش می گیری،
هلاری گفت: آوا این اتفاق یک بار برای من افتاده احسان ترسید.
گفتم: چشم و دیگه حرفی نزدم آخه من هیچوقت نتونسته بودم که احساسم رو از کسی پنهون کنم،
من حتی از این توجه کوچک احسان دچار هیجان شده بودم ،
اتاق مهمون رو در اختیار هلاری قرار دادم و یکی از لباس های مهی رو بهش دادم چون تمام پایین دامنش خیس شده بود و احسان شام رو گرم کرد و آوردیم روی میز نزدیک شومینه سفره پهن کردیم ،
من خودم می فهمیدم که از حرف زدن با احسان اجتناب می کنم و تا اونجایی که می شد بهش نزدیک نمی شدم،
ولی احساس کردم اونم رفتارش با قبل فرق کرده و مثل مواقعی که با بابا بود حرف نمی زد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش سوم
کم کم خونه گرم شد و احسان خودش غذاها رو آورد، هلاری مرتب عطسه می کرد،
بارون اونقدر تند می بارید و رعد و برق می زد که آدم رو به وحشت مینداخت دریا بشدت طوفانی بود و من فکر می کردم اگر تنها بودم چی بسرم میومد ،
داشتیم شام می خوردیم که تلفن زنگ خورد، بابا بود ، گفت: تو کجا بودی ده بار زنگ زدم دلم شور افتاده بود خونه ی دکتر هم تلفن زدم کسی جواب نداد.
گفتم: سرکار بودم الانم داریم با دکتر و هلاری شام می خوریم شما کجا هستین حال مهی خوبه؟
گفت: آره حالش خوبه فعلاً بستری شده ولی فکر نمی کنم تا بعد از سیزدهم عمل کنن ، اما از بابت تو خیالم راحت شده فردا خونه باش آقاجان و خانم جان رو شوهر سعادت خانم میاره اونجا،
هستن تا ما برگردیم، بابا جان بعد از ظهر منتظرشون باش،
گفتم: آخه من سرکارم فکر نمی کنم اجازه بدن چون سرشون شلوغه، ولی باشه شما نگران من نباش یک کاریش می کنم ،حال خودتون خوبه شب کجا می مونین؟؟؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش چهارم
گفت: امشب هتل گرفتم شاید همین جا موندم ، آوا ؟ یک وقت آقاجان پشت در نمونه حواست باشه.
گفتم :خودم زنگ می زنم و باهاشون هماهنگ می کنم خیالتون راحت باشه ،
وقتی گوشی رو قطع کردم احسان گفت :آوا نگران چی هستی ، حلش می کنیم یا من یا هلاری می مونیم تا اونا برسن ،
بعد از شام من و احسان نذاشتیم هلاری از جاش بلند بشه و دوتایی در یک سکوت میز رو جمع کردیم
احسان خودش ظرف ها رو شست و من تند و تند جابجا کردم،
حضورش قلبم رو به تپش مینداخت حسی که برام نو و تازه بود، من واقعاً عاشق شده بودم ولی باید کاری می کردم که این عشق رو از دلم بیرون کنم،
اما این دلیل نمیشد که مدام یاد مهران و دغل بازی های اون نیفتم ،
ظرف ها که تموم شد، دستشو خشک کرد و صدام زد: آوا؟
یک مرتبه از جا پریدم،
گفت ترسوندمت ؟
گفتم: نه به خاطر رعد و برق و طوفان اضطراب دارم.
گفت: من دیگه میرم مثل اینکه هلاری سرما خورده یک قرص مسکن بهش بده و مراقبش باش اگر حالش یک وقت بد شد به من زنگ بزن.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش پنجم
گفتم: توی این هوا می خوای بری؟ ماشین گیرت نمیاد.
گفت: چتر دارم بعدم یک نفرم بالاخرهم یکی رد میشه و از اون طرفی میره، اگر نشد راه خیلی زیادی نیست میرم صبح بهت زنگ میزنم، و از آشپزخونه رفت بیرون،
دلم رضا نمی داد توی اون طوفان و بارون از خونه بیرون بره، دنبالش رفتم ولی حرفی نزدم،
احساس کردم که هلاری هم بشدت نگرانه، اما احسان آماده شده بود و از همون جا توی ویلا چتر رو باز کرد و گفت: مراقب هم باشین من کنار تلفن می خوابم چیزی شد بهم زنگ بزنین و در رو باز کرد تا خارج بشه،
دو قدم رفتم جلو و گفتم: احسان ؟ خواهش می کنم نرو ما می ترسیم،
ایستاد و برگشت به من نگاه کرد ؛ در رو بست و چتر رو گذاشت کنار سالن و گفت: بله ؛ نمیشه شما رو امشب تنها بزارم ،
گفتم : اتاق عقبی دو تا تخت داره می تونین اونجا بخوابین.
گفت: می خوای هلاری پیش تو بخوابه؟
گفتم: نه همینقدر که شما هستین خیالم راحته ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هشتم- بخش دوم احسان جلو نشسته بود و حرفی نمی زد، به محض اینکه رس
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش ششم
یک مرتبه از ایوون سر و صدای میز و صندلی اومد و دوتایی هراسون دویدیم ببینم چی شده طوفان همه چیز رو بهم ریخته بود و آب دریا تا لب دوپله ی جلوی ویلا بالا اومده بود ؛ و موج های بلندآب رو تا نزدیک در وردی میاورد ، در تمام مدتی که ما توی اون ویلا زندگی می کردیم هرگز چنین اتفاقی نیفتاده بود ؛
با وحشت گفتم : نکنه بازم بیاد بالاتر اونوقت خونه پر از آب میشه چیکار کنیم؟
گفت: نمیاد، نگران نباش، تازه تا ویلا هم خیلی مونده،
گفتم، موج ها رو نمی ببینی ؟ دارن مرتب بلند تر و بلند تر میشن.
گفت : بزار هلاری بیاد توی اتاق تو بخوابه من بیدارم اگر اتفاقی افتاد شما رو خبر می کنم،
فوراً قبول کردم چون واقعا می ترسیدم بعد یکی از تخت های اتاق مهمون رو با هم کمک کردیم و آوردیم توی اتاق من سریع آماده اش کردیم که هلاری اونجا بخوابه ؛ شب خیلی عجیبی بود ؛
هلاری و من روی تخت دراز کشیدیم ولی از صدای برخورد موجهای خشمگین به دیوار سیمانی جلوی ویلا و بارون تند خواب به چشمون نمی اومد ،؛
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش هفتم
از هلاری پرسیدم جاتون راحته ؟شما هم می ترسین؟
گفت: بله خیلی راحتم، ما آدم هایی هستیم که زندگی رو زیاد سخت نمی گیریم ؛ زود با همه چیز مطابق میشیم
گفتم: شما واقعاً از این طوفان نمی ترسین؟
گفت : نه، من توی شهری بزرگ شدم که از این اتفاق ها زیاد میفته.
گفتم کدوم شهر زندگی می کردین.
گفت: ماکاتی مردم ما آروم و صبورن، این همه پرخاشگری رو من توی ایران دیدم، مردم ایران عصبی هستن، روحیه ی خوبی ندارن ، با هم دعوا می کنن، سر هر چیزی بهم حرفای بد می زنن ،
اینطور زندگی کردن چه فایده ای داره ،من اون روز دیدم که حتی برای ازدواج با هم آمدن دعوا کردن این اصلاً خوب نیست ، ما زیاد حرف نمی زنیم و زیاد کار می کنیم ؛ مردم شما برعکس ،حرف ،حرف ، خیلی نیرو برای دعوا دارن ؛
طوری رفتار می کنن که انگار همدیگر رو دوست ندارن ، ولی حرف می زنن ، من از وقتی اومدم ایران دیدم که مردم شما فقط مریض ها و مرده ها رو دوست دارید. من این همه نزاع و دعوا رو نمی فهمم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش هشتم
گفتم: بله متاسفانه اینطوره، هلاری میشه بپرسم شوهرتون یعنی پدر احسان اون چطور بود. چی شد با هم ازدواج کردین.
گفت: پدر احسان تاجر هست اومد به شهر ما و دل همدیگر رو بردیم ،
خیلی خوب رفتار کرد مثل ما ادب رو رعایت می کرد ولی نفهمیدم چرا در ایران عوض شد، تندی با من داشت فکر کردی من به اصرار بهش کردم با من ازدواج کنه ، بسیار تند خو و بد زبان شد،
از اینکه کسی رو توهین و تحقیرکنه بی نیاز بود، فکر کنم اشتباه گفتم یعنی لذت می برد،
ولی من ساختم چون عاشق بودم، اون هم منو دوست داره ولی به شیوه ی خودش، برای احسان سر خودشو میده، اما رفتارش فرق نداره ،
ولی من غصه خوردم چون نتونستم خانواده داشته باشم که احترام بزارم بهم گفت اگر برگردی فیلیپین احسان رو ازت می گیرم، وقتی هم که احسان بزرگ شد پدرشو دوست داشت با هم رابطه ی خوبی دارن؛
ولی ما رو زیاد کنترل می کرد، آب نخورین تا من بگم، یعنی اینطوری ، برای همین اومدیم اینجا ، شاید مجبور بشیم دوباره برای تخصص احسان برگردیم ولی من اینجا رو دوست دارم یا که برگردم به کشورم ؛
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش نهم
گفتم: شما خیلی بخشنده و مهربونین یک طوری حرف می زنین که انگار هیچ کینه ای از شوهرتون ندارین ؛
انگار حرف من نشنید ازم پرسید توچرا نمی خوای ازدواج کنی؟
گفتم: بله ؟ من؟ نمی دونم ، شما از زندگی من خبر دارین؟ می دونین یک دختر کوچولو داشتم از دستش دادم ؛ حالا می ترسم.
گفت: نترس تو جوونی اشتباه نکن، با کسی که دوستت داره ازدواج کن دل همدیگر رو ببرین ،
تو راست گفتی فکر می کنم مردای ایرانی ترس دارن، ولی احسان خوبه ؛ فرق داره ،
گفتم : منظورتون چیه ؟
گفت : شاید نمی تونم درست بگم در مورد احسان فکر کن ؛ بزار یک طور دیگه بگم ؛بیا عروس من شو ، درسته؟ تو فهمیدی من منظورم چیه؟
نا باورانه سرمو از روی بالش برداشتم و نیم خیز شدم و گفتم :هلاری؟ شما چی داری میگی؟ عروس شما؟ یعنی با احسان ازدواج کنم؟ شما اینو می خواین یا خودش گفته ؟
گفت :احسان نگفته، چون از تو نمی خواد که دلت بگیره ، چون ایرج آقا گفته که تو نمی خوای زن کسی باشی ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هشتم- بخش ششم یک مرتبه از ایوون سر و صدای میز و صندلی اومد و دوتای
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش دهم
احسان با تو حرف زده و می دونه که دلت نمی خواد زندگی قبل رو فراموش کنی، اما من خوشم داره که به تو بگم مثل من نمون تو یکبار جوونی ،
دهنم خشک شده بود و قلبم می لرزید. گفتم: احسان در مورد من چی به شما گفته میشه بگین؟
گفت: اون فکر می کنه تو ساده ؛ پاک و خوبی اما من می دونم که مثل اون پسر شجاع نیست که حرف بزنه چون پدر تو بهش اعتماد کرده ، من فکر کردم بگم اشکالی نداره.
دوباره سرمو گذاشتم روی بالش و یک نفس عمیق کشیدم ،
هلاری آروم گفت: چی شد؟ عروس من هستی؟
نمی دونستم چی بگم واقعا غافلگیر شده بودم و اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که هلاری توی اون شب وحشتناک اینطوری از من خواستگاری کنه ،
بعد از یک سکوت کوتاه پرسیدم: هلاری بهم بگین این نظر شماست یا احسان؟
گفت: اینکه عقل دارم، می فهمم باید احسان نظر داده باشه
گفتم: راستش من اصرار ندارم که ازدواج نکنم، نمی خواستم زن جهان بشم چون حسی بهش نداشتم،
گفت: به من راست میگی؟ احسان برای تو خوب هست؟؟؟
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش یازدهم
گفتم: هلاری از اینکه احسان خوبه حرفی نیست ولی اجازه بدین مهی خوب بشه بعد حرف بزنیم
گفت: من جوابم رو گرفتم شب به خیر ، و خیلی زود به خواب رفت و منو با یک دنیا فکر خیال تنها گذاشت .
و زندگی من در دو شب طوفانی عوض شد یکبار تقدیر منو به خونه ی مهران کشوند و این بارسرنوشتم رو با احسان رقم زد،
نمی دونم ذوق داشتم یا تردید و یا دلهره از طوفان بیرون، یا طوفانی که در دلم به پا شده بود، که تا صبح فکر کردم و خواب به چشمم نیومد،
به محض اینکه هوا روشن شد بلند شدم به بیرون نگاه کردم طوفان فرو کش کرده بود و آب کمی پایین رفته بود، لباس پوشیدم و رفتم آشپزخونه و چای درست کردم و میز صبحانه رو چیدم،
ولی از روبرو شدن با احسان واهمه داشتم،
یک نامه نوشتم و گذاشتم روی میز و سریع آماده شدم و رفتم سرکار و چون هنوز زود بود پیاده رفتم تا به موقع برسم،
نوشتم: هلاری ببخشید که مجبور بودم زودتر برم خیلی ازتون ممنونم که تنهام نذاشتین، اگر اشکالی نداره اونجا بمونین تا آقاجانم بیاد من ظهر میام ویلا می ببینمتون، بازم تشکر می کنم آوا
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش دوازدهم
از فروشگاه زنگ زدم به آقاجان و گفت که شوهر سعادت خانم گفته بعد از ظهر میاد دنبالمون و غروب حرکت می کنن این بود که خیالم راحت شد،
اما تمام روز به حرفای هلاری فکر می کردم و اینکه آیا واقعا احسان هم منو دوست داره یا هلاری حدس زده، درست از حرفاش متوجه نشدم این نظر احسان بود یا خودش،
ولی خوشحال بودم و امیدوار، اون روز خیلی به سختی خودمو بیدار نگه می داشتم تا حدود دوازده و نیم تعطیل شدم و از فروشگاه اومدم بیرون هنوز چند قدم نرفته بودم که احسان رو دیدم از یک ماشین پیاده شد،
اونم منو دید، با سرعت اومد طرفم حالا من چه حالی داشتم بماند.
گفت: سلام، منم تعطیل شدم گفتم بیام با هم بریم ویلا، نتونستم بیمارستان بمونم نگران هلاری بودم صبح که از ویلا اومدم تب داشت براش دارو گرفتم.
گفتم: وای بر من چرا دقت نکردم ؟ چرا صبح احوالشون رو نپرسیدم ؟ اونوقت بهم میگن بی عرضه بدم میاد ،
راه افتادیم گفت: از این حرفت خوشم نیومد .تو بی عرضه نیستی دیگه اینو به خودت نسبت نده ، من تو رو قبول دارم ،
لبخندی زدم و گفتم : به نظرت همین کافیه؟
گفت: اگر هلاری راست گفته باشه و تو منو قبول داشته باشی آره به نظرم کافیه ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و هشتم- بخش سیزدهم
با دستپاچگی گفتم : هلاری بهت چی گفته ؟ گفت تو اول بگو به تو چی گفته من بعدا میگم ،
یکم سکوت کردم و با خودم فکر کردم آوا خفه نشو این بار حرفت رو بزن مثلاً چی می خواد بشه ، بگو ، حرف بزن.
گفتم: بهم گفت عروس من میشی؟
خندید و بهم نگاه کرد و پرسید خوب تو چی گفتی؟
گفتم: نشد دیگه حالا تو باید بگی هلاری چی بهت گفت ،
احسان بازم خندید و گفت: بهم گفت دوتا نون تازه برای ظهر بگیر چون عروس تازه داریم ،
گفتم: جدی باش چی بهت گفت؟
ایستاد و در حالیکه به من نگاه می کرد گفت: واقعاً همینو گفت دوتا نون تازه بگیر عروس تازه داریم، و من منظورشو فهمیدم آخه از تو خیلی خوشش اومده میگه تو اونو یاد موقعی که خودش جوون بود میندازی ،
گفتم: احسان تو آدم ترسویی هستی؟
گفت: نمی دونم شاید، بیشتر در رابطه با تو ترسو شدم ، ولی فکر می کردم اگر بهت بگم چه احساسی دارم با چوب بیرونم می کنی ،
می خواستم اول دلت رو بدست بیارم ولی هلاری می گفت من زن هستم و می فهمم که ....
حرفشو ادامه نداد گفتم :عجب ، هلاری فهمید و تو نفهمیدی؟
ادامه دارد
صفحات آخر کتاب رو ورق می زنید
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و هشتم- بخش دهم احسان با تو حرف زده و می دونه که دلت نمی خواد زندگی
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش اول
و این حرف رو در حالی می زدم که خودمم باور نداشتم یک روز بتونم با شجاعت حرف دلم رو بزنم، و حس می کردم بدنم داغ شده و قلبم لبریز از یک شادی لطیف.
احسان با همون لحن مهربون و آرام بخشش گفت: آخه از کجا می فهمیدم؟ آوا من مهمان خونه ی شما بودم حق نداشتم سوء استفاده کنم،
تازه تو هیچ کاری نکردی که من اینو بفهمم چنان خشن رفتار می کنی که حتی یک موقع ها فکر می کردم از من بدت میاد؛ وقتی هلاری بهم گفت که با تو حرف زده و به نظرش تو موافق بودی باور کن داشتم سکته می کردم،
امروز توی بیمارستان همه متوجه ی حال من شده بودن و هر کس منو می دید می پرسید دکتر خبری شده؟ چرا خوشحالی؟ راستی آوا تو واقعاً به من فکر می کردی؟
یا نکنه همون جا تصمیم گرفتی.
گفتم: فکر می کردم، ولی منم انتظار نداشتم که هلاری اونم شبی به اون ترسناکی این حرف رو بهم بزنه منم شوکه شده بودم؛
با خوشحالی گفت: واقعاً؟ آخه چطوری؟ تو از کی متوجه شدی؟ منظورمو می فهمی؟ خیلی برام عجیب بود؛ صبح وقتی هلاری بهم گفت فکر کردم شوخی میکنه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش دوم
آوا راستشو بگو چه وقت این حس رو پیدا کردی؟ واقعا از کی؟
گفتم: ای بابا چه فرقی می کنه ؛ نمی دونم به خدا نمی دونم، من اونقدر غرق در افکار خودم بودم که نفهمیدم چی شد یک وقت متوجه شدم دیدم همش دارم به تو فکر می کنم؛
شاید از همون روز که توی بیمارستان دستم رو گرفتی و آرومم کردی، و یا شاید از اون شبی که با مهربونی کنارم موندی و بهم غذا دادی، و بدون منت رفتی، شایدم بعداً اتفاق افتاد.
آخه من خیلی تنها بودم و سرگردون، اون زمان احساس می کردم توی حباب میون زمین و آسمون موندم و هر آن ممکنه با یک ضربه حباب بترکه و سرنگون بشم،
از همه کس و همه چیز می ترسیدم، وقتی توی بیمارستان چشمم رو باز کردم دوست داشتم تو رو ببینم چه شکلی هستی، اون مردی که اون همه بهم آرامش داده بود کیه ؛
بعد هم دنبالت گشتم ولی دیگه ندیدمت ، حتی وقتی از بیمارستان مرخص شدم بازم یادت می افتادم تا اون شب تو و هلاری رو توی فروشگاه دیدم،
قصدی نداشتم فقط می خواستم ازتون تشکر کنم برای همین ازتون دعوت کردم
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش سوم
ولی کم کم که تو رو شناختم فهمیدم احساسم داره جدی میشه و چون فکر می کردم تو در این حال و هوا نیستی خودمو کنار می کشیدم.
من تحمل یک شکست دیگه رو نداشتم ؛
مهران چنان ضربه ی سختی بهم زده بود که فکر نمی کردم به این زودی بتونم رنگ خوشحالی رو ببینم؛ تازه سوگل رو پاره تنم رو از دست داده بودم و از همه چیز و همه کس بدم میومد، الانم می ترسم و برای برداشتن هر قدم احتیاط می کنم، دوستی دارم که بهم می گفت: اشتباه مال همه ی آدم هاست ما در لحظات اون کاری رو می کنیم که فکر می کنیم درسته خودتو سرزنش نکن ولی اگر اون کار اشتباه رو دوباره تکرار کردی راه خطا رفتی، و من با تجربه ی تلخی که داشتم نمی خواستم مرتکب این خطا بشم،
احساس کردم احسان متاثر شده، سری جنبوند و گفت: بریم اون طرف جاده نون بگیریم؟
گفتم : بریم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش چهارم
احسان نون و چند تا نون شیرمال که هنوز داغ بود خرید، و در حالیکه می خواست از من برای رد شدن از جاده مراقبت کنه گفت: آوا چه حس خوبی دارم،
امروز بهترین روز زندگی منه و یک تکیه از سر نون شیرمال رو کند و داد دست من و یک تیکه هم برای خودش و آروم آروم می خوردیم و کنار هم با یک حس عالی راه می رفتیم و حرف می زدیم،
من واقعاً خوشحال بودم ولی بازم اون ترس از دست دادن به دلم افتاده بود که نمی تونستم باهاش مبارزه کنم، که نکنه خواب باشم نکنه احسان رو از دست بدم،
نکنه یک مشکلی پیش بیاد و نتونم با اون زندگی کنم، اما احسان مثل همیشه آروم بود و با یک لبخند شیرین حرف می زد اون می گفت: به هر حال هلاری عجله کرد، نمیخواستم اینطوری بفهمی، اما با اومدن اون مرد و اینکه دیدم چقدر برای بدست آوردن تو اصرار داره نگران شدم که نکنه تو رو از دست بدم،
هلاری می خواست با ایرج خان حرف می زنم ولی من اجازه ندادم و فکر کردم اگر تو راضی نباشی دیگه ما رو توی خونه تون راه نمیدین.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و نهم - بخش اول و این حرف رو در حالی می زدم که خودمم باور نداشتم یک ر
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش پنجم
حالا خوشحالم که هلاری از من شجاع تر بود،
اون می گفت: اولش همچین قصدی نداشته دیده تو خیلی از طوفان می ترسی می خواسته حواست رو پرت کنه و به نظرش رسیده که موقع مناسبی هست توی تاریکی نظر تو رو می فهمه و منو از سرگردونی خلاص می کنه،
حالا خودت بهم بگو وقتی مهی خوب شد و برگشت بهم جواب میدی؟حاضری با خوب و بد من بسازی و دوش به دوش هم تلاش کنیم برای یک زندگی خوب؟ می خوای با من که هیچی ندارم ازدواج کنی؟
گفتم :احسان نمی دونم الان که به نظرم کار درستی میاد، تو آدم خوبی هستی گذشته منو هم می دونی ،ولی نمی خوام زود تصمیم بگیرم به هلاری هم گفتم باید صبر کنیم تا مهی عمل بشه و برگرده.
گفت: البته حق داری ، و یک تکیه دیگه از اون نون رو کند و در حالیکه به صورتم خیره شده بود داد دستم، برای اولین بار نگاهش طور دیگه ای بود، عاشقانه و بی پروا ،سرخ شدم و مثل یک دختر بچه از خوشحالی بغض کردم .
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش ششم
گفت :آوا بیا زنم بشو، قول میدم همیشه بهت نون خالی ندم،
گفتم: برام مهم نیست، من چیزایی رو توی زندگی از دست دادم که با نون خالی هم می سازم اصلاً بلند پرواز نیستم ، تا حالا نشده از کسی چیزی بخوام دوست دارم روی پای خودم بایستم.
گفت: آوا اگر توام درس بخونی منم تخصص بگیرم اونوقت با خیال راحت میریم سر زندگی خودمون.
گفتم : من حوصله ی درس خوندن ندارم حتی دیپلم هم به زور گرفتم ،
گفت: تو شرکت کن یک جایی مثلا آزاد قبول بشی بالاخره تموم میشه ضرر که نداره،
خندیدم و گفتم: حوصله ی این کارا رو ندارم ، تو بخون من کمکت می کنم ولی خودم اصلا، حرفشم نزن ،
اون روز ما تا ویلا پیاده رفتیم و اصلاً متوجه گذر زمان نبودیم،
هلاری منتظر ما بود، و با وجود تبی که داشت خودش سوپ و خوراک مرغ درست کرده بود، به نظر خوشحال میومد و یک طور خاصی بهمون نگاه می کرد ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش هفتم
ولی دیگه حرفی در این مورد نزدیم ولی رفتار من و احسان کاملاً نشون می داد که به قول هلاری دل همدیگر رو بردیم .
اما بعد از ناهار هلاری خودش موضوع رو با همون آرامشی که در وجودش بود مطرح کرد و گفت: آوا اول بگم ایرج خان زنگ زد و گفت که حال مهی خوبه و پانزدهم علمش می کنن تو دیگه نگران نباش،
اما چیزی در مورد تو و احسان نگفتم شاید درست نبود، تو می خوای چطور مطرح بشه؟ من به پدر احسان گفتم و اونم مایل هست که تو رو ببینه اون زمان به پدر و مادرت بگیم یا زودتر،
من صبورم ولی الان یکم سرعت دارم، چون خوشحالم.
گفتم: نه الان نمی خوام بدونن اجازه بدین وقتی بابا رو دیدم از نزدیک خودم بهشون میگم.
گفت: باشه تو بعد از ظهر سرکار میری؟
گفتم: مجبورم وگرنه بیرونم می کنن ؛ میرم ولی زود میام قبل از اومدن آقاجان اینجام شما از اینکه اینجا هستین ناراحتین؟
گفت : یکم ، چون مریضم و می خوام بخوابم ، ولی تو رو تنها نمی زاریم شاید دیر برسن ، تو خیال نکن برو سرکارت و بیا.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش هشتم
و من احسان دوباره اون راه رو پیاده رفتیم و حرف زدیم و هر لحظه بیشتر به اون احساس نزدیکی می کردم ،
احسان منو گذاشت و برگشت پیش هلاری، و باز شب اومد دنبالم،
این بار کنار جاده منتظر شدیم که یک ماشین بگیریم من باید قبل از رسیدن آقاجان ویلا می بودم؛ که یک مرتبه دیدم یک ماشین با سرعت زیاد و نور بالا داره میاد طرف ما فقط یک لحظه بود احسان دو دستی منو گرفت و با سرعت پرت کرد توی پیاده رو و در همون موقع آینه ی بغل ماشین خورد یه پهلوش و یک دور، دور خودش چرخید و بشدت با صورت نقش زمین شد،
من این صحنه رو دیدم ، فریاد زدم نه؛ خدایا نه، خواهش می کنم نه، نه، و از زمین بلند شدم و خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم، احسان از درد به خودش می پیچید، ولی گفت: آوا تو خوبی ؟
و من وقتی فهمیدم زنده است دستم رو گذاشتم روی صورتم، واقعاً مردم و زنده شدم،
بلند ناله ای کردم و به گریه افتادم و گفتم: تو چی؟ حالت خوبه؟ احسان بگو؛ حرف بزن ؛ طوریت شده؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و نهم - بخش پنجم حالا خوشحالم که هلاری از من شجاع تر بود، اون می گفت
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش نهم
گفت: نترس، فکر نمی کنم چیز مهمی باشه یکم درد دارم چیزیم نیست خیلی صدمه ندیدم ولی فکر می کنم اون ماشین از عمد می خواست بزنه به ما،
همینطور که اشک می ریختم و بشدت برای از دست دادنش ترسیده بودم گفتم: نکنه جهان بود ؛ گفت: نمی دونم فرصت نشد حتی ماشین رو ببینم،
به زحمت احسان رو از روی زمین بلند کردم و چند نفری دورمون جمع شده بود و اونا هم که کارشناس های همیشگی این اتفاق ها بودن عقیده داشتن که اون ماشین با قصد به ما زده؛ و در واقع احسان جونمون رو نجات داده بود ،
به زحمت احسان بلند شد و یک ماشین در بست گرفتیم و رفتیم ویلا،
اون ماشین رو رد نکرد و گفت: من حسابی گلی شدم باید برم خونه تو نمی ترسی، هلاری متوجه ی حال احسان شد؛ و مثل هر مادر پریشون شده بود و تند و تند وسایلشو جمع کرد تا با اون برن؛
تازه توی نور چراغ دیدم که صورتش زخمی شده و از شدت درد پشتش نمی تونست نفس بکشه. گفتم: بهم زنگ می زنی نگرانم تو حالت خوب نیست.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش دهم
گفت: خدا رو شکر کن من الان باید هر دو یا مرده باشیم یا با وضع بدی توی بیمارستان؛ آینه خورده توی پشتم و درد می کنه به زودی هم خوب میشم این جای شکر داره؛ و بالاخره هلاری رو با خودش برد و من از نوع راه رفتنش می فهمیدم که درد زیادی داره ولی نمی خواد من ناراحت بشم؛
خب چیزی هم به اومدن آقاجان نمونده بود؛ احسان مرتب سفارش می کرد دیگه تنها نمیری کنار جاده، چند روزی با تاکسی تلفنی برو و بیا و من هر وقت تونستم میام دنبالت.
احتیاط کن خواهش می کنم آوا به حرفم گوش کن.
گفتم: توام باید احتیاط کنی، اگر کار جهان باشه شاید بخواد به تو صدمه بزنه.
گفت: من صبر نمی کنم هر چی زودتر من تو باید عقد کنیم اینطوری خیال همه راحت میشه ،
وقتی اونا رفتن، با وجود نگرانیم برای احسان به اولین نفری که دلم می خواست رابطه ام رو با اون خبر بدم خانمی بود؛ زنگ زدم و همه چیز رو با ذوق و شوق براش تعریف کردم ،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش یازدهم
اونم خوشحال بود و می گفت: دیدی بهت گفتم حالا باید از مهران تشکر کنی که تو رو از اون منجلاب خلاص کرد، همیشه اون چیزایی که به نظر ما بد میان بد نیستن و ممکنه راهی باشه برای رسیدن به چیزی که خدا برامون مقدر کرده، و حالا من می دونم تو از این به بعد با کسی زندگی می کنی که انسانیت سرش میشه،
پس حالا یک چیزی بهت میگم و می دونم که دیگه ناراحت نمیشی، مادر مهران قبل از عید بهم زنگ زد، ازم شماره تلفن تو رو می خواست؛
گفتم: می دونم ولی بهتون نمیدم چون نمی خوام آرامش آوا رو بهم بزنین.
گفت: آوا ازدواج کرده؟
گفتم: نمی دونم
گفت: اصلاً ناهید خانم اجازه بدین بیام دیدن شما باهاتون کار دارم. بهش وقت دادم و اومد نمی دونم چرا حدس می زدم که چی می خواد بگه ،
گفتم: مهران پشیمون شده؟
گفت: اونو نمی دونم ولی ازم خواست که به تو بگم حلالش کنی مهران رو همینطور، چیز زیادی نگفت ولی اینطور که فهمیدم زن مهران حامله است و قهر کرده رفته خونه ی پدرش و بازم اینطور که متوجه شدم اون دختر مثل تو مظلوم نیست.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش دوازدهم
و حسابی از جلوشون در اومده، ولی من نخواستم به تو بگم دوست نداشتم اصلاً به مهران فکر کنی ،
ولی حالا که فهمیدم کسی اومده توی زندگی تو خوشحالم و خیالم راحت شده ؛
من و خانمی مدتی حرف زدیم و از اینکه تایید اونو برای کاری که می کردم گرفتم حالم خوب بود، تا گوشی رو قطع کردم بابا زنگ زد و همون موقع صدای بوق ماشین شنیدم و گفتم بابا زود بگو مهی چطوره من کی می تونم باهاش حرف بزنم ، آقاجان همین الان رسید،
گفت: تنهایی ؟ دکتر و هلاری رفتن؟
گفتم آره بابا،
گفت: تو برو در رو باز کن اول مطمئن شو خودشون هستن بعد برو، من چند دقیقه دیگه زنگ می زنم .
مدتی بود که آقاجان و خانم جان رو ندیده بودم و دلم براشون تنگ شده بود اونا هم که بی اندازه منو دوست داشتن همینطور ،کلی خوراکی و بار با خودشون آورده بودن که شوهر سعادت خانم کمک کرد و آوردن توی خونه اون یک چای خورد و زود رفت.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و نهم - بخش نهم گفت: نترس، فکر نمی کنم چیز مهمی باشه یکم درد دارم چ
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش سیزدهم
وقتی وسایلی رو که خانم جان بسته بندی کرده بود باز می کردم چشمم افتاد به سه تا جعبه ای که خادم برامون آورده بود
بازش کردم یکی پر از شیشه های زیتون و یکی زیتون پرورده و یکی روغن زیتون، روز بعد ماشین گرفتم و هر سه تا جعبه رو گذاشتم عقب ماشین و بردم فروشگاه و بین کارمندای اونجا پخش کردم، و اینطور دیگه هر روز چشمم بهشون نمی افتاد، هنوز از احسان خبر نداشتم.
ظهر موقع ناهار زنگ زدم و هلاری گفت: دیشب رفتیم بیمارستان چون حالش خوب نبود درد داشت و پشتش بشدت کبود شده و دماغش بر اثر خوردن به یک سنگ شکسته، و الانم خوابه نتونست بره بیمارستان ؛
گفتم هلاری من چیکار می تونم براتون بکنم ؟
گفت : تو بیا به دیدنش اینطوری حالش خوب میشه ، و آدرس داد ،
گفتم: خودتون می دونین که سرکارم و آقا جان و خانم جان از صبح تنهان میشه دوباره زنگ بزنم؟
گفت: می فهمم ، زنگ بزن ؛
ولی دلم طاقت نیاورد و به جای اینکه ناهار برم خونه، یکراست رفتم به خونه ی اونا ،
احسان صورتش باد کرده بود دماغش رو بسته بودن و خیلی به زحمت تونست بشینه
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و نهم - بخش چهاردهم
نگاهش کردم واز ناراحتی لبم رو گاز گرفتم با همون حالش خندید و گفت: چیزی نیست خوب میشم همین امروز خیلی بهترم.
گفتم : باور نمی کنم چون دیشب هم خاطرم رو جمع کردی که حالت خوبه ، باید با هم میرفتیم بیمارستان تو سرم کلاه گذاشتی ،
هلاری گفت : اون همیشه از بچگی سر منم کلاه گذاشته ، هیچ وقت منو ناراحت نکرده ،
کنارش نشستم ، اصلاً معذب نبودم یک حس خودمونی بودن بهم دست داده بود ، یک خونه ی کوچک وسط یک روستا نزدیک جنگل ، دور تا دورش درخت های بلند بود یک رود خونه ی کوچک که با آبی گل آلود از میون حصاری از نخل مرداب رد می شد ، وسایل مختصری داشتن، ولی خیلی تمیز و مرتب چیده شده بود ،
هلاری خوشحال بود و ازم پذیرایی می کرد ناهار رو با اونا خوردم و موقعی که می خواستم برم هلاری یک انگشتر منحصر بفرد آورد و دستم کرد و گفت : این مال مادرم بوده و می خوام تو که عروسم هستی دست تو همیشه ببینم.
ادامه دارد
صفحات آخر داستان رو ورق می زنین
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و نهم - بخش سیزدهم وقتی وسایلی رو که خانم جان بسته بندی کرده بود ب
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش اول
از کوچه ی باریک و پرعلف روستا می رفتم به طرف جاده در حالیکه نگاه احسان رو که با عشق بدرقه ام می کرد رو نمی تونستم از جلوی چشمم دور کنم؛
با انگشترم بازی می کردم و غرق در رویای اون عشق بودم،
نمی دونم دست تقدیر بود یا اتفاقی عجیب که خدا احسان رو سر راه من قرار داد، از فهم من خارج بود که بدونم برای رسیدن به احسان من باید اون مسیر عذاب آور رو طی می کردم و اگر اون حوادث برام پیش نمی اومد حالا سرنوشتم طور دیگه ای بود یا نه، ولی من تازه معنای عشق رو شناخته بودم کسی اومده توی زندگیم که حاضر بودم هر کاری براش بکنم.
و حادثه ای که برای احسان پیش اومد بهم نشون داد که چقدر برام عزیزه.
چند روز بعد مهی در میون نگرانی و اضطراب ما عمل شد و چهار روز بعد اونو به بیمارستانی که احسان توش کار می کرد منتقل کردن و بالاخره بابا اومد،
اونقدر خسته و افسرده بود که تا منو دم بیمارستان منتظرشون دید بغلم کرد و به گریه افتاد
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش دوم
منم خسته بودم خیلی زیاد هم از دوری اونا و هم از نگرانی که داشتم و هم از بی قراری آقاجان و خانم جان که نمی تونستن با محیط ویلا خودشون رو وقف بدن و اونقدر معذب رفتار می کردن و شکایت داشتن که به خاطر خودشون ناراحت بودم. البته حق با اونا بود چون هرگز از محل زندگی خودشون دور نشده بودن،
من تقریبا تمام روز ویلا نبودم و اون دو نفر در محیطی نا آشنا بهشون سخت می گذشت و درست روز بعد از اومدن بابا وسایلشون رو جمع کردن و رفتن،
مهی یکم دیرتر از بابا با آمبولانس رسید، و من خیلی زیاد دلم براش تنگ بود و قبل از اینکه ببرنش به بخش، همون جا رو تخت بغلش کردم و برای اولین بار حس کردم که مادرم رو در آغوش گرفتم و اون احساس بیگانگی رو نداشتم،
مهی حالش خوب بود ولی چند روز بعد با خبر شدیم که غده بد خیم بوده و باید شیمی درمانی بشه،
بابا که همه ی کاراش خوابیده بود سخت سرش شلوغ بود و من مجبور شدم برای نگهداری از مهی خونه بمونم،
ده روز از مرخص شدن اون پدر احسان اومد شمال و یک شب همراه هلاری و احسان شام مهمون ما شدن اون شب دلهره ی عجیبی داشتم و با چیزهایی که از اون شنیده بودم می ترسیدم که پدرش از من خوشش نیاد.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش سوم
اونو مردی خشن، بلند قد، و پر جذبه تصور می کردم و هر وقت یادم میفتاد پشتم می لرزید ؛ ولی اون شب با مردی روبرو شدم که قد کوتاهی داشت لاغر بود و موهای یکدست سفیدش آدم رو وادار به احترام می کرد،
با محبتی خاص با من روبرو شد خوش مشرب و خوش زبون بود طوری که بی اختیار مهرش به دلم افتاد، البته احسان بهم گفته بود که اون مردم دار و با ملاحظه است و همه ی بد خلقی هاش فقط برای خانواده بوده و بس،
اما یک شرط گذاشت که احسان اول باید تخصص بگیره و بعد عروسی کنین، و خب این خواست منو و احسان هم بود.
نمی دونم کار خدا بود یا بازم اتفاقی که روز تولد سوگل من و احسان به عقد هم در اومدیم،
هیچ کس نبود جز ما شش نفر و یک عاقد،
اونشب من حال خوشی نداشتم با همه ی اینکه با کسی ازدواج کرده بودم که بی اندازه دوستش داشتم ولی نمی تونستم سوگل رو فراموش کنم از خیلی قبل با خودم تصمیم گرفته بودم که روز تولدش برم سر مزار و براش شمع روشن کنم و حالا داشتم با مرد دیگه ای پیمان می بستم،
احسان هم متوجه ی حال من بود باهاش حرف زده بودم ،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_آخر- بخش اول از کوچه ی باریک و پرعلف روستا می رفتم به طرف جاده در حالیک
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش چهارم
آخر شب وقتی هلاری و پدرش رفتن اون پیشم موند و دست در دست هم تا نزدیک صبح کنار ساحل راه رفتیم و حرف زدیم، نمی دونم چرا دلم قرار نمی گرفت و یک بغض گلومو فشار می داد،
شاید برای این ازدواج هنوز زود بود، شاید آمادگی روحی نداشتم و احسان هم اینو درک می کرد، دیگه داشت سپیده می زد، احسان گفت: می خوای بشینیم و بیرون اومدن خورشید رو تماشا کنیم؟
و منتظر جواب من نشد و نشست روی ماسه ها نفس عمیقی همراه با آه کشیدم و کنارش نشستم، دست انداخت دور کمرم و منو به طرف خودش کشید و سرم گرفت روی سینه اش.
گفتم: به زودی یکسال میشه که سوگل رفته ولی داغش برام هنوز تازه است تو فکر می کنی من مادر خوبی نبودم؟
گفت: میشه این احساس گناه رو از ذهنت پاک کنی؟ مگه میشه یک مادر بد باشه؟
گفتم: ولی مهران مدام منو به خاطر رفتارم سرزنش می کرد به من می گفت بلد نیستم مادر خوبی باشم، چون مادر خوبی نداشتم.
گفت: تو چرا باور کردی؟ چرا گذاشتی تحقیرت کنه؟
دیگه وقتش رسیده که حرفهای بی سر و ته مهران رو از ذهنت پاک کنی به آینده فکر کن به اینکه ما می تونیم صاحب چند تا بچه بشیم و اون زمان تو کمتر به سوگل فکر می کنی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش پنجم
در حالیکه قاب نقره ای موهای سوگل رو میون مشتم فشار می دادم گفتم: نمی خوام احسان، من اینو نمی خوام دوست دارم همیشه به یادش باشم .
محکمتر بغلم کرد گفت : معلومه باید به یادش باشی ولی کمتر رنج می بری.
فکر نمی کنم مهربونی که توی دستهای احسان بود رو کس دیگه ای توی این دنیا داشته باشه،
اون می تونست عشق رو با دستهاش به من منتقل کنه و من اونجا فهمیدم که کی عاشقش شدم.
برای سال سوگل ماشین بابا رو گرفتیم و احسان منو برد تهران به خونه ی خودشون،
خونه ای که هیچ مطابقت با زندگی که احسان هلاری توی شمال می کردن نداشت و من چون دیگه اونو شناخته بودم می دونستم از تجملات بیزاره،
احسان زندگی ساده رو ترجیح می داد و از پدرشم پول زیادی نمی گرفت؛ اون حتی ماشین هم نداشت و این برای من خیلی عجیب و باور نکردنی بود،
در حالیکه دوتا ماشین آخرین مدل توی یک خونه ی قصر مانند پارک بود،
هلاری و پدرش بی اندازه خوشحال بودن، در واقع برای پذیرایی از من سنگ تموم گذاشتن .
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش ششم
من و احسان و هلاری روز قبل از سال سوگل با گل و شیرینی و کلی شمع که اون خیلی دوست داشت رفتیم سرخاک، سنگ مزار سوگل رو گلبارون کردم و حدود سی تا شمع روشن کردم تا تولدش رو هم گرفته باشم.
و روز بعد به خاطر همه ی کمک هایی که خانمی بهم کرده بود با احسان رفتیم به دیدنش و چه خوب شد که رفتم،
خانمی گفت: مهران همین چند دقیقه پیش زنگ زد و از من پرسید که تو اومدی تهران؟ بهش گفتم نمی دونم.
گفت: آوا اومده بود سر خاک سوگل،
گفتم از کجا می دونی؟
گفت: من اونو می شناسم اون گلا و اون شمع ها باید کار خودش باشه، آوا خواهش کرد که تو رو ببینه.
گفتم: کاش بهش می گفتین که ازدواج کردم.
گفت: معلومه که گفتم اونم یک سکوت طولانی کرد و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، من هنوز حالم جا نیومده بود که تو زنگ در خونه ی ما رو زدی.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش هفتم
و این آخرین دیدار من با خانمی بود، چون احسان نتونست تخصص قبول بشه و ما زمستون اون سال همراه هلاری و پدرش که از تاجر های به نام ماکاتی بود رفتیم به فیلیپین تا اونجا درس بخونه،
مهی و بابا موافق نبودن ولی ظاهراً چاره ی دیگه ای نداشتیم. قبل از رفتمون چند روزی رو با احسان پیش آقا جان و خانم جان موندیم، آخه ما بدون اینکه جشنی بگیریم کم کم زن و شوهر شده بودیم، و هیچکدوم ما دلمون نمی خواست عروسی بگیریم،
البته من واقعاً نمی دونم نظر احسان چی بود چون اون هرگز بر خلاف میل من حرف نمی زد.
پدرش یکسال بعد برگشت به ایران ولی هلاری پیش ما موند چون من حالا یک پسر به دنیا آورده بودم و درست دوسال بعد هم یک دختر،
در واقع این هلاری بود که بهمون کمک می کرد تا درس بخونیم و کار کنیم،
من و احسان نُه سال اونجا زندگی کردیم هم من درس خوندم و هم اون تخصص گرفت و هر دو مشغول کار شدیم، و با خبر اینکه حال مهی خوب نیست و انگار مریضیش رو از من پنهون می کردن دنیا روی سرم خراب شد،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_آخر- بخش چهارم آخر شب وقتی هلاری و پدرش رفتن اون پیشم موند و دست در دست
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش هشتم
با اینکه اونجا همه چیز عالی بود دیگه نتونستم طاقت بیارم می ترسیدم که مهی طوریش بشه و این حسرت در دلم بمونه و همینطور نمی خواستم بابا رو توی اون موقعیت تنها بزارم،
این بود که برگشتیم به ایران، در حالیکه پسرم علی هشت سال داشت و مریم شش ساله بود،
وقتی برگشتم مهی دوبار دیگه عمل شده بود و متاسفانه بدنش فلج بود و جز چشم هاش و کلماتی که به زحمت ادا می کرد قدرت دیگه ای نداشت،
می فهمیدم که داره عذاب می کشه ولی کاری از دستم بر نمی اومد مجبور شدیم مدتی با اونا زندگی کنیم.
چند ماهی طول کشید که احسان مطب باز کرد و هر دو با هم اونجا کار می کردیم،
ولی بشدت مراقب هر دوی اونا بودیم و روحیه بابا و مهی خیلی بهتر شده بود بیشتر به خاطر وجود بچه ها.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش نهم
اون روز آفتابی بهاری، من ویلچر مهی رو تا کنار دریا بردم علی و مریم بازی می کردن ، و قرار بود احسان و بابا ناهار رو آماده کنن و بیان پیش ما،
من روی ماسه ها کنار مهی نشستم وهمینطور که به علی و مریم نگاه می کردم به صدای موج دریا گوش دادم صدایی آشنا، که به لحظه های زندگی من گره خورده بود،
با مهی حرف زدم در حالیکه اون فقط گوش می داد،
از بازی سرنوشت براش گفتم از اینکه هنوزم نتونستم سوگلم رو فراموش کنم ، از روزها و شب های تنهایی خودم گفتم و از اون همه غصه ای که خوردم و نمی دونستم خداوند برام چی در نظر گرفته،
از شبی گفتم که از شدت ناامیدی دلم می خواست به زندگیم خاتمه بدم، و چقدر اشتباه بود،
اینکه برای بدی کردن و بد بودن هیچ بهانه ای قابل قبول نیست ،و نامرادی های دنیا آدم خوب رو آبدیده می کنه نه بدکردار، و در حالیکه بازم بغض داشتم نگاهی به مهی انداختم سرش کج بود و دوقطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد.
پایان
با آرزوی بهترین ها برای شما عزیزانم
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
به پایان رسیده این دفتر
حکایت همچنان باقیست
#🦋امیدوارم از رمان وقلم شیوای خانم گلکارلذت برده باشید
باتشکر فراوان ازصبوری شماعزیزان وخانم گلکارعزیز
که هرجاهستند سالم وسرحال باشند،ان شاءاللّه 🤲
دوستان ازفرداشب رمان جدیدآغازمیشه،نوش نگاهتون 👀
#باتشکرازهمراهی شماعزیزان 😗
💥💥💥💥💥💥💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن'دشتی