💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥ #زينب_عامل مانتو را كامل از تنم خارج كردم و آن را با خباثت در حاليكه عملا شلنگ تخت
#كارتينگ
#پارت_٦
#زينب_عامل
دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را پاك كرد.
_ تو به كي رفتي اينهمه كله شقي؟
به سقف خيره شدم و غش غش خنديدم. تصويري كه با سؤال مامان در ذهنم شكل گرفته بود دليل خنده ام بود.
دلم قربان صدقه ي تصوير دوست داشتني ذهنم رفت. مانجون!
مامان دليل خنده ام را فهميد كه گفت:
_ امروز زنگ زد كلي غر زد به جونم كه چرا ياد ندادم بهت بهش زنگ بزني. فردا هم رسما واسه ناهار دعوت كرد. اونم فقط تو رو!
مكالمه ي امروزمان را مختصر برايش تعريف كردم.
_ مانجون يه تنه حالمو خوب مي كنه! حيف خسته م وگرنه امشب رو هم مي رفتم پيشش.
سكوت مامان در برابر حرفم نشانه ي خوبي نبود!
يك چيزي مي خواست بگويد و احتمالا ترس گفتنش را داشت.
نگاه از سقف بالا سرم گرفتم و به راحتي تكيه دادم. نگاهم روي چين هاي پيشاني اش افتاد.
چين هايي كه عامل اصلي شان خود من بودم. سرم را به نشانه ي "چي شده؟" تكان دادم.
چشمانش را دزديد.
همان دزديدن چشم ها كافي بود تا دردش را بفهمم. خميازه ي سوم را كشيدم!
_ خب داشتي مي گفتي! نوشين اينجا بوده! ديگه كي رو واسم در نظر گرفته؟
هول شد. سريع نگاهش را سمتم چرخاند.
_ مانيا اين يكي گزينه ي خيلي خوبيه. نوشين كلي تعريفت رو پيششون كرده...
ذهنم بكار افتاد " نوشين خيلي غلط كرده! زنيكه ي علاف"
جمله ام در مغايرت كامل با ذهنم بود!
_ خب؟
با شك به صورتم نگاه كرد. باورش نمي شد منتظر گفتن بقيه ي ماجرا از زبانش باشم. البته واقعا هم منتظر نبودم، اما وانمود مي كردم تا دلش نشكند!
_ پسره خوبيه. مهندسي عمران خونده. ليسانس داره. تو يه شركت خصوصي هم كار مي كنه.
چنان با آب و تاب توضيح مي داد كه يك لحظه واقعا دلم خواست پسر را ببينم، اما انگار رامين مقابلم نشسته بود و داشت منتظر نگاهم مي كرد.
شيطان را لعنتي فرستادم. توهم زده بودم. مامان بي توجه به حال دمغم به تعريف هايش ادامه مي داد. از اسم و سن پسر گفت تا ازدواجش كه همين سه ماه پيش منجر به طلاق شده بود و به گفته ي نوشين احمق تمام تقصيرات گردن زن سابق پسر بود!
مادرم از من مي خواست به يك مرد مطلقه فكر كنم! مطلقه بودنش اهميتي برايم نداشت!
از نظر من پسري كه يك بار ازدواج ناموفق داشت و سه ماه بعد آن تصميم به ازدواج مجدد با دختري مي گرفت كه نوشين معرفي اش كرده بود و خودش شناختي از طرف مقابل نداشت يك احمق به تمام معنا بود!
من نديده حق را كامل به زن سابقش مي دادم و برايش خوشحال بودم كه عمرش را با چنين مهندس احمقي حرام نكرده است.
صحبت مادرم به تعريف از خانواده ي پسر رسيده بود. كم كم داشت حوصله ام سر مي رفت. خميازه ي چهارم سراغم آمد. صحبت را كوتاه كردم.
_ فكر مي كنم بهش!
فعل جمله ام كمي مشكل زماني داشت! بايد مي گفتم "فكر كردم بهش!"
مسير صحبت را به عمد، كاملا ناشيانه تغيير دادم.
_ ماكان كجاست؟
من مامان را مي شناختم و مامان هم كامل مرا مي شناخت!
اين سؤالم به ظاهر در مورد ماكان بود! در باطن اين معني را داشت كه مامان لطفا ادامه نده!
فهميد كه وانمود كرد من در تغيير مسير صحبت موفق بوده ام.
_ با دوستاش رفته بيرون.
از جايم بلند شدم! نوبت خميازه ي پنجم بود.
با اخم گفتم:
_ اين شُل مغز مگه شهريور امتحان نداره؟ ٤ تا تجديدي رو كي جبران مي كنه؟
مامان هم بلند شد. قبل از اينكه خم شود و سيني را بردارد. شانه بالا انداخت.
_ چه بدونم والله! من كه حريفش نمي شم.
به ظاهر جمله اش اين معني را مي داد كه حريف پسرش نيست ولي در باطن اين معني را داشت كه مگر حريف تو شدم كه حريف او بشوم؟
من هم شانه بالا انداختم.
راه اتاقم را در پيش گرفتم. بلافاصله يادم آمد كه ماندانا شايد در قيافه درب و داغان به من نكشيده باشد اما در يك دندگي كاملا شبيه من است!
سير خورده بودم و حق وارد شدن به قلمروام را نداشتم.
پوفي كشيده و خودم را روي كاناپه مقابل تلويزيون انداختم و دعا كردم ماكان هوس درس خواندن و برگشت به خانه به سرش نزند، چون او روي كاناپه ي خانه تعصب خاصي داشت!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦ #زينب_عامل دستمال كاغذي كه برايم داخل سيني غذا گذاشته بود را برداشت و اشك هايش را
#كارتينگ
#پارت_٧
#زينب_عامل
لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچه ي گل گلي بالش زير سرم بود.
هنوز مغزم درست كار نمي كرد و موقعيتم را درك نكرده بودم. چشمانم را محكم روي هم فشار دادم تا خواب از سرم بپرد. دوباره پلك گشودم و به پارچه خيره شدم!
اين گل گلي ها فقط ياد آور سليقه ي مانجون بود!
روي شكم خوابيده بودم. چرخيدم تا به ساعت نگاهي بياندازم.
ديشب واقعا ماندانا نگذاشته بود به اتاق بروم!
حتي ميانجي گري هاي بابا هم تاثيري رويش نداشت. در نتيجه تا صبح بجاي خوابيدن، روي كاناپه ي محبوب ماكان اين ور و آن ور شده بودم! آن هم از دو شب به بعد! چون تا قبل از آن ماكان خان مشغول تماشاي فيلم ترسناك مسخره اي بود!
بي خوابي ديشب باعث شده بود تا كله ي سحر به خانه ي مانجون بيايم. در سكوت اين خانه راحت مي توانستم بخوابم!
با ديدن ساعت برق از سرم پريد! يك ظهر بود و من از شش صبح كه به اينجا رسيده بودم در خواب بودم.
قطعا مانجون تكه تكه ام مي كرد و از هفته ي بعد بجاي گوشت گوسفند از من آبگوشت مي پخت!
عين جت از جايم بلند شدم. كش موهايم باز شده بود و باز اين موهاي لعنتي داشت اعصابم را خراب مي كرد!
به دنبال كش موي لعنتي لحاف را با دست جا به جا كردم و بالاخره با ديدن شئ آبي رنگي چشمانم برق زد. موهايم را بستم و لحاف و تشك را جمع كردم.
كمد قديمي و قهوه اي رنگ مانجون را باز كردم و لحاف و تشك را آنجا جا دادم.
در كمد را كه بستم نگاهم به خودم درون آيينه ي روي كمد افتاد.
حس مي كردم چشمانم پف كرده اند.
با كف دست چند ضربه ي به صورتم زدم.
آنقدر بخاطر شغلم در ماشين و كوچه و خيابان بودم كه سياه سوخته شده بودم.
با داستان آش و سير ديروز زحمت تميز كردن اين ابروهاي نامرتب و موهاي نامرتب تر به عهده ي آرايشگاه مي افتاد!
تيشرت گل و گشاد و آستين كوتاهم را مرتب كردم و پاچه هاي شلوارم را كه تا زانو بالا آمده بود پايين انداختم.
چشمكي براي خودم در آيينه زدم و چرخيدم تا از اتاق خارج شوم.
استرس برخورد با مانجون باعث شد تا آرام لاي در را باز كنم و نگاهم به راهرو بياندازم. خبري نبود!
از اتاق بيرون آمدم و سمت در برگشتم و آرام دستم را سمت دستگيره بردم تا در را ببندم.
قصد داشتم به حياط بروم و وانمود كنم كه خيلي وقت است از خواب بيدار شده ام!
مشغول كلنجار رفتن با دستگيره بودم تا با آرام ترين صداي ممكن در را ببندم كه صدايي آشنا باعث شد تا از جايم بپرم و به پشت سرم بچرخم!
_ ساعت خواب! داشتم ميومدم بيدارت كنم.
او اينجا چكار مي كرد؟ بيشتر از سه ماه بود كه نديده بودمش و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. حسي درونم مي گفت مانيا گند خورد به جمعه ات!
نگاهي به سر و وضع جديدش انداختم.
موهايش از آخرين باري كه ديده بودم كوتاه تر شده بود.
صورتش كاملا شيو شده بود و كله ي ژل زده اش نشان مي داد كه بر خلاف من كه سر تا پا بوي سير مي دادم و كاملا شلخته بودم او صبح قبل از آمدن به اينجا كامل به خودش رسيده است!
اعضاي صورتم تازه يادشان آمد بايد واكنش نشان دهند!
اخم كردم. او دقيقا در قطب مخالف من بود. با لبخند تماشايم مي كرد.
در يك چيز تفاهم داشتيم! هر دو با دقت فرد مقابلش را از نظر مي گذراند.
منتها چيزي در چشمان او بود كه مرا تا سر حد مرگ آزار مي داد. دلتنگي! چيزي كه من در اين سه ماه نديدنش حتي يك ثانيه هم حس نكرده بودم! اصلا گاهي يادم مي رفت پسر دايي به نام او دارم!
دستم را به كمرم زدم.
_ تو اينجا چيكار مي كني؟
خب غير از اين توقعي از من نداشت. چون اگر غير اين بود لبخندش عميق تر نمي شد!
زبانش اما كوتاه نيامد.
_ ببخش نمي دونستم براي اومدن به خونه ي مامان بزرگم قبلا بايد با تو هماهنگ كنم.
بلبل زبان شده بود. پر حرص خنديدم و نزديكش شدم.
_ از اين به بعد حتما هماهنگ كن دكتر!
دكتر را عمدا كشيدم. پر تمسخر.
به همين راحتي از موضعش كوتاه آمد.
_ بيخيال مانيا. مي دوني چند وقته نديدمت؟ دلم برات تنگ شده بود!
همان حس آشناي چشمانش را مثل هر زماني بر زبان آورد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧ #زينب_عامل لاي پلك هايم را به سختي باز كردم. اولين چيزي كه در تيررس نگاهم بود پارچ
#كارتينگ
#پارت_٨
#زينب_عامل
از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم. از نابرابري ها خوشم نمي آمد!
_ كلا از يادم رفته بودي.
از كنارش گذشتم. صدايش پر حرص اما آرام بود.
_ مي توني اينهمه گوشت تلخ نباشي.
دستم را به نشانه برو بابا بالا بردم.
_ من هميني ام كه هستم!
تمام حسم براي رفتن به حياط و كلك سوار كردن براي مانجون پريده بود.
پس مستقيم به آشپزخانه رفتم و خودم را براي غر زدن هاي شيرينش آماده كردم.
ارسلان هم پشت سرم آمد و با اينكه پشتم به او بود باز هم مي توانستم صورت درهمش را ببينم.
از راهرويي كه اتاق ها در آن قسمت قرار داشت عبور كردم و به محض تمام شدن راهرو به سمت چپ و جايي كه آشپزخانه بود چرخيدم.
مانجون در يخچال دنبال چيزي مي گشت.
در ورودي آشپزخانه ايستادم و دستانم را تا جايي كه مي توانستم باز كردم و بلند گفتم:
_ سلام بر مانجون زيباي من.
صداي بلندم او را از جايش پراند. ديدم كه دستش را روي قلبش گذاشت و گفت:
_ زهرمار! ترسونديم بچه.
ارسلان كه وارد آشپزخانه شده بود بلند خنديد!
حس مي كردم پياز داغ خنده اش را زياد كرده است تا بصورت غير مستقيم گوشت تلخي مرا تلافي كند!
خودم را به مانجون رساندم و بعد از آنكه ظرف ترشي سير را از دستش گرفتم و روي ميز گذاشتم محكم و بي توجه به غرغر هايش بغلش كردم و صورتش را بوسيدم.
عشق از چشمانش چكه مي كرد اما مگر آن را بر زبان مي آورد؟ غر زد:
_ هفته اي يه بار بيا اينجا اونم بگير بخواب همش! الانم يه ساعت ديگه ميگي مي خوام برم!
دستانم را دور كمرش حلقه كردم.
_ كجا برم دورت بگردم؟ تازه مي خوام كله تو رنگ كنم! اونم زرد قناري!
از اينكه محكم بغلش كني خوشش نمي آمد و هميشه فكر مي كردم آقاجون چگونه در اين سال ها با اين يك مورد كنار آمده است؟ آن هم در برابر زني مثل مانجون كه از نظر من حتي با وجود سن زيادش باز هم جذاب و دوست داشتني بود.
دستانم را پس زد و مگر مي شد از جواب دادن كوتاه بياد.
_ خيلي بلدي به خودت برس!
ارسلان هم تاييد كرد.
_ موافقم.
چپ چپ نگاهش كردم. همين مانده بود كه او اظهار فضل كند. براي اينكه من هم حرصش را در بياورم به كابينت كنار يخچال تكيه دادم و رو به مانجون پرسيدم:
_ اين شازده رو چرا دعوت كردي؟ فكر مي كردم مهمون اختصاصي امروزت منم خانوم خانوما.
با جواب مانجون بجاي كنف شدن ارسلان، خودم كنف شدم.
_ اون مثل تو نيست كه دعوتش كنم. خودش مياد.
ارسلان لبخند پيروز مندانه اي زد و پشت ميز وسط آشپزخانه نشست.
بيخيال شدم و براي اينكه حواس مانجون را پرت كنم پرسيدم:
_ آقاجون كجاست؟
سفره را از داخل كابينت بيرون كشاند.
_ رفته سنگك بخره.
چشم غره اي به ارسلان رفتم.
_ پس تو اينجا وظيفه ت چيه كه آقاجون ميره نون بخره؟
مانجون سفره به دست گوشم را پيچاند! اين يعني بيشتر از اين نمي تواند در برابرم اخم كند!
_ تو وكيل وصي آقاجوني؟ آقاجون قبل اومدن ارسلان رفته. بجاي حرف زدن برو از تو باغچه يكم ريحون بچين.
اي به چشمي گفتم و از داخل كابينت ظرفي برداشتم و با رضايت از آشپزخانه بيرون زدم.
البته اوج رضايتم تا رسيدن به در حياط بود!
وقتي وارد حياط شدم چنان آفتاب مي تابيد كه به غلط كردن افتادم.
مردم تابستانشان را در سواحل مديترانه مي گذراندند و آنوقت من بايد زير اين آفتاب مزاحم ريحان مي چيدم.
ظرف دستم را كنار باغچه ي كوچك آقاجون گذاشتم و در حاليكه دقيقا زير آفتاب بودم مشغول چيدن ريحان ها شدم.
صداي قدم هاي محكمش كافي بود تا بيش از پيش كلافه شوم. لحنم را كمي نرم كردم تا بلكه از صرافت دنبال كردن من بيافتد.
_ ارسلان خواهش مي كنم.
كنارم روي دو پايش نشست و گفت:
_ مانيا بذار حرف بزنيم باشه؟
دسته ريحاني كه چيده بودم را تقريبا داخل ظرف كنار دستم پرتاپ كردم.
نگاه برّانم را به صورتش دوختم.
_ خب مي شنوم. باز چيه؟
_ مي شه لطفا منو با خانواده م جمع نزني؟ من چرا بايد تاوان رفتار اونارو بدم؟
عاقل اندر سفيه نگاهش كردم. براي چه فكر مي كرد مشكل من با خانواده اش بود؟
از جايم بلند شدم و او هم متعاقبا بلند شد.
_ براي چي فكر مي كني داري تاوان مي دي؟ اصلا چرا فكر مي كني خانواده ت برام مهمن كه بخوام تاوانشو از تو بگيرم؟
پوزخندي زد.
_ غير از اينه پس چرا اينطوري رفتار مي كني باهام؟ تو از باباي من كه داييته كينه به دل گرفتي. اما من نمي خوام خودمو قاطي جريان بابام و بابات كنم. مشكل اونا به من ربطي نداره كه اينطوري اخم و تخم مي كني واسم.
آرامش به زندگي من نيامده بود.
پسره ي احمق فكر مي كرد دليل رفتار هاي من بخاطر خانواده اش است. نمي دانست اخم و تخمم بخاطر خود اوست. بخاطر رفتار هاي احمقانه و خواسته هاي احمقانه ترش.
ارسلان از يك طرف و گرماي لعنتي هم از يك طرف داشت اعصابم را بهم مي ريخت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
يكي از بزرگترين آرزوهايم اين بود كه ارسلان دست از سرم بردارد! اين عشق و علاقه اش كه نمي دانم كي و چگونه سر از وجودش برآورده بود آزارم مي داد. نمي خواستم. بعد رامين وجود هيچ مردي در زندگي ام را نمي خواستم.
ارسلان پسر بدي نبود. اما حتي اگر روزي قصد داشتم كسي را به حريم شخصي ام راه دهم باز هم آن مرد نمي توانست ارسلان باشد.
من و او هرگز كنار هم شريك خوبي نمي شديم. خواسته هاي او و من در جهت مخالف يكديگر بودند. او طالب عشق و آرامش بود و من طالب هيجان و ماجراجويي.
گاهي بخاطر برخوردهاي تندم در برابرش عذاب وجدان مي گرفتم. ياد همان عذاب وجدان ها باعث شد تا خونسردي ام را حفظ كنم.
_ تو از من چي مي خواي ارسلان؟
لحن ملايمم جرأت به وجودش تزريق كرده بود.
دستش كه كنار بدنش افتاده بود تكان خورد. نزديك دست من شد و انگشتانم را نوازش كرد.
به سادگي مي توانستم دستش را بشكنم، اما منتظر ماندم تا خواسته اش را بيان كند.
_ مي توني اينهمه خودخواه نباشي. يكم منو ببين!
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
#كارتينگ
#پارت_٩
#زينب_عامل
خب در اين دنيا چند مدل ديدن داشتيم! معني ديدني كه ارسلان بكار برده بود اين بود " باهام راه بيا، مهموني هايي كه دعوتم همراهيم كن، وقتي با عشق نگاهت مي كنم با عشق نگاهم كن و حتي وقتي خواستم تو يه جاي خلوت ببوسمت اعتراضي نكن!"
ترجيح مي دادم به نابينا بودنم در برابر او ادامه دهم! هميشه فكر مي كردم اگر ارسلان عشق را جدي نمي گرفت مي توانستم دوست خوبي برايش باشم.
در خيلي از مواقع پايه ي شيطنت هايم بود، اما وقتي عميق تر فكر مي كردم و به اين نتيجه مي رسيدم كه اصلا هم به آن شيطنت ها علاقه ندارد و فقط و فقط براي اينكه پا به پاي من بيايد تا توجهم به او جلب شود اين كار ها را مي كند تمام حسم نسبت به اينكه او پايه ي شلوغ كاريست مي پريد!
سكوتم هر ثانيه كه بيشتر مي شد دست او هم براي پيشروي بيشتر جلو مي آمد و با دستم تماس بيشتري پيدا مي كرد.
داشتم به بيشتر ديدن و سكوتم ادامه مي دادم كه ديگر پرنده ي شجاعت وجودش در قله نشست كه دستم را محكم گرفت. داغي تنش را از دستش هم متوجه مي شدم! ترجيح مي دادم اينگونه فكر كنم كه بخاطر آفتاب شديدي است كه به كله اش مي خورد، نه دلايل هورموني و كوفت و زهرمار!
يك قدم جلوتر آمد و اگر مانياي سركش خودش را نشان نمي داد شك نداشتم همين جا مرا مي بوسيد! بدون توجه به اينكه هر لحظه احتمال دارد مانجون زاغ سياهمان را چوب بزند.
صورتم را جمع كردم.
_ آخرين باري كه سعي كردي نزديكم شي و اوج احساساتت رو نشونم بدي يه لگد خورد تو پات يادت كه نرفته؟
ابروهايش را با شيطنت بالا داد.
_ اوهوم. مي خواي اينجا هم امتحان كنيم ببينيم اينبار كي مي بره؟
از رو نمي رفت. پوفي كشيدم و دستم را با شدت از دستش بيرون آوردم.
ظرف ريحان هايي كه روي زمين بود را برداشتم و به طرف تختي كه رويش فرش قديمي پهن شده بود و در گوشه ي حياط بود رفتم تا ريحان هايي كه چيده بودم را پاك كنم.
در تابستان كسي در خانه ي مانجون حق نداشت داخل خانه غذا بخورد. اين تخت مختص تابستان بود.
روي تخت نشستم. خدا را شكر آقاجون بالاي تخت سايه باني ساخته بود تا وقتي در حياط غذا مي خوريم آفتاب بيچاره مان نكند. سايه بان باعث شده بود تا اين گوشه ي حياط خنك تر از قسمتي باشد كه باغچه ها قرار داشتند.
ارسلان دنبالم آمد و كنارم نشست. همراه من مشغول تميز كردن ريحان ها شد. اعتراضي نكردم.
بينمان سكوت بود كه او پيش قدم شكستن آن شد.
_ عمه چطوره؟ ماندانا؟ ماكان؟
پدرم را جا انداخته بود! مي گفت مشكلات پدرم و پدرش به او ربطي ندارد، اما نمي دانم چرا فكر مي كردم با تمام احترامي كه براي پدرم قائل است از او چندان خوشش نمي آيد.
برگ ريحاني داخل دهانم گذاشتم و خواستم جواب دهم كه غريد:
_ نشسته؟ مريض ميشي ديوونه!
چپ چپ نگاهش كردم، اما از موضعش كوتاه نيامد.
براي اينكه بيشتر حرص بخورد برگ ديگري سمت دهانم بردم كه با حرص آن را در دستم گرفت و داخل سبد انداخت!
نگاهش كردم.
_ يكي از دلايل ديگه كه ميگه من و تو به درد هم نمي خوريم! چرا نمي ري سراغ اون خانم دكتر خوشگل كه پشت سرت موس موس مي كرد؟ هموني كه اون روز تو بيمارستان ديدم.
چشمانم را به نشانه ي فكر كردن ريز كردم.
_ اسمش چي بود؟
ريحان هاي دستش را داخل سبد رها كرد و روي تخت دراز كشيد. تيشرتش كمي بالا رفت و قسمتي از عضلاتش كه برايشان در باشگاه ساعت ها زحمت كشيده بود نمايان شد!
_ هستي!
انگشت اشاره ام را به نشانه ي تاييد بالا آوردم.
_ آهان آره خودشه!
سرش رو به آسمان بود. روي كمر چرخيد و دست چپش را زير سرش گذاشت.
_ سه ماه فرصت دادم به خودم بهش فكر كنم. منتها تو نذاشتي!
دليل صحبت هاي راحت من با ارسلان واضح بود! من ناز نمي كردم. ارسلان كاملا مي دانست وقتي نه مي گفتم يا كاملا معمولي از او مي خواستم كه به زن ديگري فكر كند جدي بودم و هيچ شوخي و ناز كردني در ميان نبود.
مي دانستم اين موضوع بيشتر آزارش مي داد.
پوزخندي زدم:
_ احمقي!
پوزخند متقابلي زد.
_ تا كي مي خواي به رامين فكر كني؟ چرا فراموشش نمي كني؟ چرا باور نمي كني اون مُرده؟
رامين هرگز براي من فراموش نمي شد. نه اينكه نتوانم فراموشش كنم، بلكه نمي خواستم كه فراموشش كنم.
نمي خواستم در مورد رامين با ارسلان بحث و جدل كنم. قبلا بار ها اينكار را كرده بودم و نتيجه اي نداشت. خدا را شكر كه مانجون به دادم رسيد.
با زانوهايي كه مي دانستم درد مي كنند و در حاليكه در دستانش سيني بزرگي بود كه داخلش سفره و وسايل مورد نياز ناهار بود نزديكمان شد. ارسلان كه صداي لق لق دمپايي هايش را شنيد سريع بلند شد تا كمكش كند.
مانجون اجازه نداد و سيني را روي تخت، مقابل من گذاشت و رو به ارسلان گفت:
_ تو براي ديدن من و آقاجونت اومدي يا ديدن اين ورپريده؟
اين را با اشاره به من گفت.
ارسلان دستانش را دورش حلقه كرد.
مانجون دستي به كمر نوه اش زد.
_ خوبيت نداره همش ميوفتي دنبال دختر عمه ت! بچه نيستين كه دي
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨ #زينب_عامل از اين كارش بيشتر متنفر بودم. در مقابل صداقتش بايد صداقت به كار مي بردم
گه. خداروشكر الان از حجاب و اينا كه خبري نيست مثل قديم. حداقل خودتون رعايت كنين يكم.
ريحان هاي پاك شده را برداشتم تا كنار حوض بشورمشان و شنيدم كه ارسلان با اعتراض مانجون را صدا كرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٩ #زينب_عامل خب در اين دنيا چند مدل ديدن داشتيم! معني ديدني كه ارسلان بكار برده بود
#كارتينگ
#پارت_١٠
#زينب_عامل
در دل قربان صدقه ي مادربزرگم رفتم. چقدر خوشحال بودم كه حواسش بود تا ارسلان روزم را خراب نكند.
مانجون از احساس ارسلان خبر داشت. البته با نوع رفتاري كه ارسلان داشت احتمالا همه مي دانستند.
مانجون هم مثل من موافق بود كه من و او بدرد هم نمي خوريم.
دلايل او مربوط مي شد به قسمتي از دلايل من. مانجون معتقد بود زندايي يك تنه مي تواند مرا دق دهد!
مشكلات خانوادگي مان به كنار، اما زندايي هرگز دوست نداشت عروسش يك دختر ديپلمه باشد كه بيشتر رفتار هايش از نظر او شبيه پسر ها بود. پسرش پزشكي خوانده بود و او ترجيح مي داد عروسش هم سطح پسرش باشد.
در اين مورد كاملا به او حق مي دادم.
ارسلان هم براي اينكه هم مادرش را راضي نگه دارد و هم بتواند مرا صاحب شود چند باري به من پيشنهاد داده بود كه كنكور دهم و درس بخوانم. بزرگترين اشتباه او اين بود كه فكر مي كرد مي تواند مرا تغيير دهد.
من به خواسته ي خودم دانشگاه را انتخاب نكرده بودم. تمام روياهاي من در كلاچ و ترمز و دنده خلاصه مي شد. در پيست هاي كارتينگ و اتومبيل راني. من دنبال روياهايم رفته بودم.
هيچ وقت هم بخاطر اينكه دكتر و مهندس نشده ام پشيمان نبودم.
زندگي ام مشكلات بي شماري داشت اما همين كه علاقه ام را دنبال كرده بودم بزرگترين آرامش زندگي ام محسوب مي شد.
صداي باز شدن در حياط توجهم را به خود جلب كرد.
آقاجون سنگك بدست بازگشته بود.
ظهر جمعه حتما سنگك پزي شلوغ بود كه برگشتش اينهمه طول كشيده بود.
كت مشكي محبوبش كه از رنگ و رو افتاده بود را به تن داشت با كلاه لبه دار قديمي اش كه مرا ياد دوران پهلوي مي انداخت! هر فصل سال كه بود دست از اين كت و كلاه بر نمي داشت.
دستم را برايش بلند كردم.
_ چطوري پهلوون؟
خنديد.
_ فكر كنم تو بهتر باشي. مفيد ده ساعتي خوابيدي.
مانجون انگار تازه خواب مرا به ياد آورده بود.
_ اينجارو با خوابگاه اشتباه گرفته.
نزديك آقاجون رفتم و با آن قد كوتاه به سختي دستم را دور شانه اش انداختم.
_ دورت بگردم آتيش بيار معركه نشو. اين خانومت همينجوري هم مي خواد كله ي منو بكنه!
بوسه ي مهربانانه اش روي سرم جواب جمله ام شد.
بالاخره آبگوشت محبوبم از راه رسيد مشغول له كردن محتويات كاسه ي مقابلم با گوشت كوب بودم كه آقاجون گفت:
_ مانيا. هما مي گفت يه مهندس خواستگارته.
همين جمله ي آقاجون كافي بود تا نگاه ارسلان رويم تيز شود.
سرم را در جواب آقاجون به نشانه ي مثبت تكان دادم كه نگاه ارسلان خشمگين شد!
بي خيال بررسي نگاه هاي او شدم و با لذت قاشقم را كه پر بود از نخود هاي له شده به دهانم بردم.
آقاجون ليوان دوغش را سر كشيد و قبل از آنكه بتواند چيزي بگويد مانجون گفت:
_ تا كي مي خواي بشيني ور دل هما! چرا بله نمي گي به اين پسر. نوشين كه پشت تلفن خيلي تعريفشو مي كرد.
خب سياست مانجون حرف نداشت. لبخند محوي زدم.
احتمالا اين سناريو ساخته شده بود تا ارسلان دست از رفتار هايش بردارد.
غير از اين بود امكان نداشت مانجون چنين حرف هايي را مقابل ارسلان بيان كند. بخصوص كه مانجون هم مثل من نقشه ي قتل نوشين را در سر مي پروراند!
دسته اي سبزي به دهانم بردم.
بعد قورت دادنشان، در حاليكه تمام تلاشم را مي كردم تا جدي بنظر بيايم گفتم:
_ دارم بهش فكر مي كنم. احتمالا از نوشين بخوام يه قراري بذاره پسره رو از نزديك ببينم و باهاش حرف بزنم.
امان از قيافه ي خشمگين ارسلان. كارد مي زدي خونش در نمي آمد.
نمي دانم حرفم را باور كرده بود كه عصبي شده بود يا از نقشه ي دقيق مانجون باخبر شده بود كه بدون اينكه بقيه ي غذايش را بخورد از جايش بلند شد.
آقاجون گفت:
_ كجا پسرم؟
بهانه تراشيد.
_ بايد برم بيمارستان آقاجون. ديرم شده!
بهانه ي بهتري پيدا نكرده بود. روز جمعه چه كاري در بيمارستان داشت نمي دانستم اما خوشحال بودم كه داشت آنجا را ترك مي كرد.
كفش هايش را پوشيد و قبل از خداحافظي گفت:
_ فردا داروهاتون رو مي خرم ميارم براتون.
مانجون ناراحت شد. از صورت افتاده اش فهميدم و از لقمه ي بزرگي كه با اصرار به دست ارسلان داد. ناراحتش كرده بوديم اما مي دانستيم اين بهترين كار ممكن است.
وقتي در را پشت سرش بست آقاجون گفت:
_ ديدي حاج خانوم. ناراحت شد.
مانجون آهي كشيد.
_ الان ناراحت بشه بهتره كه آيندش حروم شه.
داغه الان نمي فهمه. فردا پس فردا كه زندگيش شد فقط جنگ و دعوا عشق و عاشقي از كله ش ميوفته اونوقت قرباني اين قصه هم ميشه مانيا.
درست حدس زده بودم. از نظر مانجون هم سوژه ي هاي انتخابي نوشين به درد عمه اش مي خوردند و اين فقط يك بازي بود تا ارسلان دلسرد شود!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٠ #زينب_عامل در دل قربان صدقه ي مادربزرگم رفتم. چقدر خوشحال بودم كه حواسش بود تا ار
كارتينگ
#پارت_١١
#زينب_عامل
پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم.
اسم دختر كناري ام كه با آرايش غليظي پشت فرمان نشسته بود و عجله داشت هر چه زودتر آموزشش را شروع كنم عسل بود!
فقط دعا مي كردم از آن دسته دختران لوس و نازك نارنجي نباشد. بار ها شده بود كه كار آموز هايم از شدت سخت گيري هايم به گريه افتاده بودند.
پرونده اش را روي داشبورد انداختم و گفتم:
_ خب عسل خانوم! تا حالا ماشين روندي؟
چشمان آبي اش را كه از صد فرسخي داد مي زد به لطف لنز آبي شده اند به صورتم دوخت.
_ چند باري! تو جاهاي خلوت.
بنظرم لنزهايش زياد از حد آبي بود! جنس بنجل كه مي گفتند همين بود. حس مي كردم با مداد آبي رنگ به جان چشمانش افتاده اند!
انگشتم را مقابلش تكان دادم.
_ اول اون لنزاتو در بيار تا دردسر نشه برامون. دوم هرچي از ماشين روندن بلدي همين الان فراموش كن. يه جا!
ابروهايش را بالا داد. تعجب كرده بود.
فقط نمي دانستم از چه؟
نكند فكر مي كرد لنزهايش خيلي طبيعي هستند و تشخيص من غير عادي بوده؟
شايد هم تعجبش بابت جمله ي دومم بود.
نوبت من بود كه تعجب كنم. فكر مي كردم از درآوردن لنز هايش امتناع كند يا حداقل سؤال كند كه چرا بايد دانسته هايش را فراموش كند؟
اما در كمال تعجبم كيفش را برداشت و بعد از در آوردن قاب لنز هايش از داخل آن، اطاعت امر كرد و بي هيچ حرفي لنز هايش را در آورد.
به قيافه اش بيشتر از حرف گوش كن بودن كولي باز بودن مي آمد!
رنگ اصلي چشمانش به مراتب قشنگ تر از آن رنگ آبي مسخره بودند. احتمال دادم اسمش را هم از روي رنگ چشمانش انتخاب كرده بودند!
عسلي!
گاهي ناخودآگاه به برخي افراد بي دليل حس خوبي نداشتم. عسل هر جزوي از آن ها بود. بنظرم خيلي مشكوك بود.
سه بار طول كشيد تا با توجه به توضيحاتم استارت بزند و راه بيوفتد!
با توجه به اينكه قبلا ماشين رانده بود از نظر من شروعش افتضاح بود! مگر اينكه مثل در آوردن لنز هايش به حرفم گوش داده و تمام چيزي را كه بلد بود در آن لحظه به فراموشي سپرده بود!
آموزشگاه در محل پر تردد و ترافيكي قرار داشت.
عسل با آرامي ماشين را از آموزشگاه بيرون برد.
در مسير فقط ميانمان سكوت بود و جز توضيحات كوتاه من چيزي بيان نمي شد.
اين دختر هر لحظه بنظرم مشكوك تر از قبل بود.
حواسم بي اراده بخاطر رفتار مشكوك او پرت شد و در آن لحظه براي اينكه بتوانم فرمان ماشين را به دست گرفته و پرايد نازنينم را از خطر برخورد با پژويي كه راننده اش يك پسر احمق نوجوان بود نجات دهم دير شده بود.
درست لحظه اي كه فكر مي كردم هزينه ي تعمير ماشين هم به قسط هاي بي پايانم اضافه شده است، كار آموزم به طرز ناباوري فرمان را چرخاند و از يك تصادف حتمي نجات پيدا كرديم.
يك لحظه شوكه شدم. تا به خودم مسلط شوم چند ثانيه اي طول كشيد. از خسارت عظيمي نجات پيدا كرده بودم، اما نه تنها از اين كارش خوشحال نشدم كه بلكه با داد گفتم:
_ زود باش برو پارك كن.
خونسرد جواب داد:
_ آروم باش.
دليل داد زدنم مشخص بود! دختري كه كنارم نشسته بود نه تنها هيچ مشكلي در رانندگي نداشت كه بلكه مي توانستم بگويم جزو حرفه اي ترين رانندگان زني بود كه ديده بودم.
اتفاق مشكوكي در جريان بود.
خودم قبل از اينكه او دست به كار شود دست به كار شدم. فرمان ماشين را در دست گرفتم و به سمت جاي خالي كه گوشه خيابان بود راه افتادم. حركتي نكرد و خونسرد مرا از نظر گذراند.
به محض پارك كردن پايم را روي ترمز زير پايم فشار دادم و گفتم:
_ برو پايين سريع!
دست برد و كمربندش را باز كرد.
_ بعد از اينكه حرفمو زدم پياده مي شم.
با حرص و دندان هايي كه روي هم فشار مي دادم غريدم:
_ از جلو چشمام گمشو!
انگار نه انگار كه فحش داده ام.
كارت ويزيتي را مقابل صورتم تكان داد.
_ يه مسابقه تو راهه! فقط كافيه بله بگي تا از همه ي بدبختيات راحت شي.
شمرده شمرده گفتم:
_ بهت گفتم گمشو پايين.
كارت ويزيت را روي داشبورد انداخت. پرونده اش را برداشت و از ماشين پياده شد.
قبل از اينكه برود سرش را نزديك پنجره آورد.
_ خواستي حرف هاي جالبي بشنوي و پيشنهاداي جالب تر با اون شماره تماس بگير!
با چشم به كارت ويزيتي كه داده بود اشاره كرد.
چند نفس عميق كشيدم. حال بدم بخاطر وجود آن دختر و ترس از او نبود.
خاطرات كهنه خارج از وقت موعود داشتند زنده مي شدند.
من توبه كرده بودم. بعد آن اتفاق وحشتناك توبه كرده بودم و به خودم قول داده بودم كه ديگر در هيچ مسابقه اي شركت نخواهم كرد.
داشبورد را باز كردم و جعبه ي سيگارم را با حرص بيرون آوردم.
با فندكم كه هميشه كنارم بود سيگار را روشن كردم و پكي عميق به آن زدم.
دودش را با ولع به ريه هايم فرستادم اما فايده نداشت. هيچ تغييري در حال بدم ايجاد نشد.
متنفر از كار هاي بيهوده سيگار دود نشده را از پنجره بيرون انداختم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١١ #زينب_عامل پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش
بدون اينكه از ماشين پياده شوم جا به جا شدم و پشت فرمان نشستم.
استارت زدم. بايد تمام كلاس هايم را كنسل مي كردم و به باشگاه مي رفتم. بايد آنقدر خسته مي شدم كه يادم مي رفت قبلا با خود خواهي هايم چه كرده ام.
قبل از راه افتادن كارت ويزيت را برداشتم و نگاهي به رويش انداختم. جز يك اسم و يك شماره ي رند چيزي رويش نبود.
"بابك شفيع"
اين اسم را نمي شناختم. پيشنهاد هر مسابقه اي مرا از درون وسوسه مي كرد، اما من قول داده بودم.
كارت ويزيت را از پنجره ي ماشين بيرون انداختم و بعد دور زدن، مسير كوتاه تا آموزشگاه را راندم و به آنجا بازگشتم.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١١ #زينب_عامل پرونده ي كار آموز جديدم را در دست گرفتم. اسم دختر كناري ام كه با آرايش
كارتينگ
#پارت_١٢
#زينب_عامل
سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحليل داده و عصبي ام كرده بود كه دلم مي خواست خرخره اش را بجوام. مردك شكم گنده ي احمق فكر مي كرد مي توانست آموزشگاه مسخره اش را بدون چند مربي خوب اداره كند.
آنقدر اعصابم را خراب كرده بود كه حتي از ماجراي آن دختر كه حتي بعيد مي دانستم نامش عسل باشد چيزي نگفتم.
در آخر هم مجبور شدم از تهديدي استفاده كنم كه شك نداشتم رويش تاثير بسزايي داشت.
با خشم گفتم:
_ اصلا ديگه نمي خوام پامو بذارم تو اين خراب شده! اينهمه آموزشگاه تو شهر كه از خداشونه يه قهرمان رانندگي مربيشون باشه.
جواب داد. براي اينكه از تك و تا نيافتد و زير سؤال نرود گفت:
_ خانم مشتاق چرا عصبي مي شين؟ من فقط نمي خوام بي نظمي ايجاد شه تو روال كلاسا وگرنه كه نفهم كه نيستم، مي بينم حالتون بده!
حيف! حيف كه اطرافمان پر بود از آدم هايي كه منتظر بودن تا صحبت يك هفته شان جور شود، وگرنه فحشي را كه در دلم گفته بودم بر زبان مي آوردم.
ديگر حتي منتظر نماندم چيز اضافه تري بگويد.
از آموزشگاه بيرون آمدم، سوار ماشينم شدم تا به باشگاهي كه مهشيد در آنجا مربي بود بروم.
دلم مي خواست با تمام توانم مشت هايم را روي جسم سختي فرود بياورم. دلم مي خواست بالا بياورم تمام اتفاقات گذشته را.
غلط كرده بودم كه گفته بودم نمي خواهم گذشته و رامين را فراموش كنم. اين درد ها كه سراغم مي آمد مي گفتم كاش فراموش مي كردم. كاش خاطراتم براي هميشه پاك مي شد و به ياد نمي آوردم تمام آن روزهاي شيريني را كه پايانشان عجيب تلخ بود. مثل تلخي بادام كه بعد خوردنش حس مي كني طعم تلخش هيچ گونه از دهانت پاك نخواهد شد. تلخي زهر مانند اين بادام هم در اين سالها داشت مرا مي كشت.
فاصله ام با باشگاهي كه مهشيد آنجا بود زياد بود، اما هر طور كه بود خودم را به آنجا رساندم.
آفتاب لعنتي! حالم از تابستان بهم مي خورد!
البته كه تمام فصول سال چه تابستان و چه زمستان براي بچه پولدار ها بود!
حالا كه فكر مي كردم از زمستان هم چندان خوشم نمي آمد! شايد هم تازه اينگونه شده بودم.
لباس هايم را در آوردم و خدا را شكر كه زير مانتوأم تاپ نازكي به تن داشتم.
مهشيد در حال كار كردن با يك دختر نوجوان و تپل مپلي بود.
نمي خواستم مزاحم كارش شوم. روي يكي از دستگاه هايي كه نمي دانستم اسمش چيست نشستم و منتظر ماندم تا كارش تمام شود، اما بخت با من يار بود كه كاملا اتفاقي متوجه من در آنجا شد و با گفتن چيزي به دختر كناري اش سمتم آمد.
كلاه سرش را برداشت و گفت:
_ تو مگه نبايد الان سر كار باشي؟ اينجا چيكار مي كني؟
وقتي بد اخلاق مي شدم مهم نبود كه طرف مقابلم در عصبانيتم تاثيري داشته يا نه! حرصم را سر هر كسي كه مقابلم بود خالي مي كردم.
_ سلامت كو؟
خب مهشيد يك حسن داشت! بد اخلاق تر از من بود!
_ بر فرض سلام. مي گمت اينجا چيكار مي كني؟
جوابش را ندادم.
_ مهشيد مي خوام يه چهار تا وزنه بزنم طوري كه وقتي از اينجا رفتم بيرون جنازه باشم. حله؟
با لگد محكم به ساق پايم كوبيد.
_ هوي! چته تو؟
نگاهي به هيكل ورزيده اش كردم. قد بلندش با آن هيكل ورزشكاري از او يك دختر جذاب ساخته بود. موهاي بلند و مشكي اش را كه تا روي كمرش بود بافته بود و هميشه برايم سؤال بود كه او و ماندانا چگونه مي توانند اين حجم از مو را تحمل كنند. اگر ترس از مامان هما نبود مثل سرباز هاي وطن كله ام را براي هميشه مي تراشيدم!
بدون جواب گرفتن دست بردار نبود.
_ يه زنيكه گند زد تو حالم!
حدس زدن اينكه چه اتفاقي افتاده است براي مهشيد كه از جيك و پوك زندگي ام خبر داشت سخت نبود. قبلا ها هم هزار بار از اين قبيل پيشنهاد ها داشتم.
كنارم نشست. فضاي كوچكي كه روي آن نشسته بوديم باعث شده بود تا تن هايمان كاملا مماس با يكديگر باشد. ساعد دستانش را به ران پاهايش تكيه داد و خم شد.
بافت بلند موهايش از سمت چپ شانه اش سُر خورد و آويزان ماند. اگر موهايش كمي هم بلند بودند به زمين برخورد مي كردند.
چگونه اين موها را در حمام مي شست؟ من باز هم سر كچل را ترجيح مي دادم!
توجه من كامل روي موهايش بود، اما او بي توجه به نگاه من گفت:
_ طبق معمول پيشنهاد دادن بهت؟
سرم را تكان مختصري دادم. يعني بله!
_ خب خره قبول كن! تا كي مي خواي عين احمقا تو اون آموزشگاه كوفتي بموني؟ با اون حقوق بخور و نميرت.
نگاهم را رويش تيز كردم.
_ نيومدم اينجا تو واسم بري رو منبر! پاشو برو به كارت برس خودم ورزش مي كنم!
شانه بالا انداخت و بلند شد.
_ به درك! اونقدر خودتو خسته كن كه تهش آخر شب بعد دود كردن يه پاكت سيگار باز توهم بزني و خواب اون پسره و اون دختر بچه ي ناشناس كه پنج ساله دست از سرت بر نميدارن رو ببيني!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٢ #زينب_عامل سر و كله زدن با آقاي هاشمي براي كنسل كردن كلاس ها آنقدر انرژي ام را تحل
كارتينگ
#پارت_١٣
#زينب_عامل
بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم.
اولين سيگار را از لجم كشيده بودم و بعدش كم كم چنان معتادش شده بودم كه خودم هم باورم نمي شد.
گاهي در تنهايي كام گرفتن از آن مي چسبيد!
بيشتر از آنكه ترك كردنش برايم سخت باشد همين لذت كوچكش باعث مي شد اصلا به فكرم هم خطور نكند كه بخواهم تركش كنم!
مصيبت هايم آنقدر زياد بودند كه بقيه با وجود تمام سختي ها با اين يك مورد كنار آمده بودند!
البته مي دانستم مادر و پدر بيچاره ام هميشه غصه ام را مي خورند اما جز اينكه دور از چشمشان سيگار دود كنم كاري از دستم بر نمي آمد.
مانجون با اينكه خودش از مدت ها پيش سيگار مي كشيد اما وقتي فهميده بود من هم مبتلا شده ام كلي جنگ و دعوا راه انداخته بود،
اما خب من نمونه ي جوان شده ي خودش بودم. كسي حريفم نمي شد! حتي خود مانجون!
هميشه از وزنه هاي سبك تر شروع مي كردم و كم كم به وزنه هاي سنگين مي رسيدم، اما اينبار سنگين ترين وزنه اي را كه به قد و قواره ام مي خورد را برداشتم و مشغول شدم.
سخت ترين حركات را امتحان كردم. مهشيد هم با اخم و چشم غره هر چند دقيقه يك بار سراغم مي آمد و اشكالات جزئي كه داشتم را ياد آور مي شد.
دقيقا نمي دانم چند دقيقه يا چند ساعت گذشته بود، اما وقتي وزنه ها را زمين گذاشتم كه هر لحظه احتمال مي دادم از شدت خستگي از هوش بروم. خوب بود.
بطري آبي كه از مهشيد گرفته بودم را سر كشيدم و سراغ لباس هايم رفتم. حتي اجازه ندادم عرق بدنم خشك شود.
باشگاه هم تقريبا خالي شده بود كه مهشيد با ديدن اينكه راه خروج را در پيش گرفته ام داد زد:
_ مانيا! واستا منم سر راهت برسون.
واقعا حال و حوصله نداشتم. خدارا شكر كه عين ايراني ها اهل تعارف هم نبودم.
جدي جواب دادم:
_ من خسته م مهشيد! خودت برو!
كنارم رسيد. مشغول بستن زيپ سويشرت بلندش بود كه جاي مانتو به تن داشت.
_ زر نزن بابا. سر چهار راه نزديك اينجا پياده مي شم. با محمد قرار دارم.
باشه اي گفتم و جلوتر از او از باشگاه بيرون زدم.
موقع آمدن از شدت حال بدم كاملا بي حواس ماشين را دقيقا زير آفتاب پارك كرده بودم و همين كه پشت فرمان نشستم انگار كه كسي مرا داخل كوره آتش هل داده است. كولر كوفتي ماشين هم كه خراب بود. نه موهايم را كوتاه كرده بودم و نه كولر را براي تعمير برده بودم.
با هر بدبختي بود فضاي گرم و تهوع آور اطرافم را تحمل كردم و بعد از جاگير شدن مهشيد راه افتادم.
گوشي ام شروع به زنگ خوردن كرد كه از مهشيد خواستم ببيند كيست.
نگاهي به صفحه ي درب و داغان گوشي ام كه شبيه خودم و ماشينم بود انداخت و گفت:
_ پونه!
پونه چه كارم داشت؟ نكند باز هم هوس دور دور كردن به سرش زده بود.
دستم را دراز كردم تا گوشي را از دست مهشيد بگيرم.
مهشيد گوشي را داخل دستم گذاشت.
تماس را وصل كردم و گوشي را به گوشم چسباندم و قبل از اينكه او چيزي بگويد گفتم:
_ چيه پونه؟ مرگ من نگو كه بريم دور دور حسش نيست!
تارهاي صوتي كه پشت گوشي لرزيدند اصلا ظرافت صداي يك زن را نداشتند! برعكس كاملا بم و مردانه بودند.
_ تو كه بايد الان رو ابرا باشي؟ آقاي مهندس رو زيارت كردي؟
براي امروز همين يه قلم جنس را كم داشتم.
گوشي را از گوشم فاصله دادم و پوف پر حرصي كشيدم.
چند ثانيه بعد گفتم:
_ چيه ارسلان؟ چي مي خواي؟
لحنش آمرانه بود.
_ بايد ببينمت. همين امروز.
دنده را عوض كردم.
_ بايدي در كار نيست. من حوصله ي خودمم ندارم چه رسه به تو!
حتما كه در جايي تنها بود كه داد كشيد! وگرنه كنار مادرش جرأت چنين غلط هايي را نداشت!
نه كه زندايي از داد زدن پسرش سر من ناراحت شود، نه! بلكه كلا از اينكه ارسلان با من حرف بزند بيزار بود.
_ به درك كه حوصله نداري! چطوري واسه قرار گذاشتن با خواستگارات حوصله داري؟ نيشتم كه تا بناگوش بازه وقتي راجع بهش حرف مي زني. همين الان مياي جلو بيمارستان وگرنه من خودم ميام خونتون و با عمه هما حرف مي زنم.
داد مي زد و فكر مي كرد من بلد نيستم؟
همين كه خواستم دهانم را باز كنم صداي بوق اشغال در گوشم پيچيد! عوضي قطع كرده بود.
گوشي را با حرص به پشت پرت كردم كه مهشيد گفت:
_ اين كي بود ديگه؟ باز پاچه ي كدوم بدبخت رو گرفتي؟
ماشين را سر چهار راه نگه داشتم.
_ اين بدبخت نيست! موي دماغ منه فعلا!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٣ #زينب_عامل بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيد
كارتينگ
#پارت_١٤
#زينب_عامل
مهشيد صورتش را جمع كرد.
_ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟
جوابي ندادم، كور كه نبود مي ديد ول كنم نيست.
در را باز كرد. حين پياده شدن گفت:
_ خري ديگه! من جاي تو باشم از اين پسره كلي سواري مي گيرم و حال دايي و زنداييمو جا ميارم.
پوزخندي زدم.
_ خداروشكر كه جاي من نيستي.
چيزي نگفت و دستش را به نشانه ي خداحافظي بالا آورد و در كسري از ثانيه از مقابل چشمانم محو شد.
راه افتادم و اينبار معلوم نبود مقصدم كجاست.
قطعا كه تهديد ارسلان رويم تاثيري نداشت.
نه تنها به بيمارستان نمي رفتم كه حتي به خانه هم نمي رفتم. ديدن ارسلان آخرين چيزي بود كه مي خواستم.
حتي حوصله ي غرغر هاي مانجون را هم نداشتم.
تنها جايي كه برايم مانده بود قبرستان و سر قبر رامين بود! حداقل تا زماني كه ارسلان بيخيالم شود.
قبرستان بر خلاف هميشه سوت و كور بود.
اينبار نه بطري آبي همراه داشتم تا روي سنگ سياه بريزم و نه حوصله داشتم فاتحه بخوانم.
فقط مي خواستم هر چه سريع تر زمان بگذرد تا به خانه برگردم و روي تختم ولو شوم.
بدنم در اثر ورزش سنگين چنان خسته و داغان شده بود كه از تصميمم به غلط كردن افتاده بودم.
سرم را ميان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم.
هر از گاهي صداي پايي را از دور مي شنيدم اما اهميت نمي دادم.
چشمانم همچنان بسته و بود و كم مانده بود همانجا به خواب بروم كه صدايي آشنا گفت:
_ روزات رو گم كردي؟ وسط هفته نميومدي؟
سرم را بلند كردم.
شلوار قهوه اي كهنه و پيراهن مشكي! تهديد آخرم براي عوض كردن لباس هايش رويش تاثيري نگذاشته بود.
عباس بود. او اينجا چه مي كرد؟ فكر مي كردم فقط پنجشنبه ها مي آمد.
_ تو اينجا چيكار مي كني؟
پوزخندي زد.
_ اينجا خونه ي منه!
كم پيش مي آمد با هم حرف بزنيم. در اين چند سال نود و نه درصد حرف هايمان مربوط به پولي مي شد كه براي خواندن سه سوره به او مي دادم.
روي زمين نشست. مثل من. بلافاصله گفتم:
_ نمي خواد چيزي بخوني! پول ندارم بهت بدم.
چشمانش را به صورتم دوخت.
_ پول نخواستم.
شانه بالا انداختم.
_ گفتم كه بدوني.
توجهي به جمله ام نكرد. اشاره اي به تصوير خندان رامين روي سنگ قبر كرد.
_ چرا مرده؟
مي شد از گذشته ها با او حرف زد؟ امكان داشت كمي سبك شوم؟
جوابم بي اختيار بود.
_ نمي مرد اگه من نبودم! من كشتمش!
پوزخند بعدي اش غليظ تر بود.
_ اجل كه برسه همه چي تمومه! كشت و كشتار مفهوم نداره. تو كسي رو نكشتي عزراييل جونشو گرفته. قسمتش تا اونجا بوده.
اصلا همه ي دلايل مرگ رو مي شمارن تا عزراييل مقصر نشه!
سرم را سمت آسمان گرفتم. در كمال تعجب هوا ابري شده بود. دل آسمان هم گرفته بود. مثل من!
_ اين توجيها حالمو خوب نمي كنه!
عباس هم دستش را سمت آسمان گرفت.
قطره اي باران روي گونه ام چكيد.
پرسيدم:
_ تو چرا اينجايي؟ چرا خونه ت شده اين قبرستون؟
دستش را مشت كرد.
_ شريكم اينجاست. نيمه ي وجودم.
نگاهش كردم.
_ زنت؟
حس كردم لبخند زد! آرام. چشمانش براي ثانيه اي برق زد، اما درست در چندم صدم ثانيه برق نگاهش خاموش شد و در تاريكي عميقي فرو رفت.
_ زنم، مادرم، پدرم، بچه م...
ناباور لب زدم:
_ خانوادت همشون مردن؟
آهي كشيد و نمي دانم چرا ناخودآگاه حس همدردي با او را پيدا كردم.
_ عاليه تمام زندگي من بود. همه ي كس و كارم.
عاليه را تصور كردم. در كنار عباس...حتما دختر زيبايي بود. بنظرم عباس در جواني بايد جذاب و باهوش مي بود. پسري كه آنقدر به پر و پاي دختر قصه پيچيده بود كه دلش را ربوده بود. دختري كه به دلايلي نامعلوم حالا سال ها بود كه زير خروار ها خاك خفته بود.
مي گفتم سال ها چون سال ها بود كه عباس را مي شناختم و سال ها بود كه اين قبرستان متروك و خوفناك خانه اش شده بود.
صلواتي زير لب براي شادي روح عاليه فرستادم و با حس اينكه رامين چپ چپ نگاهم مي كند صلواتي هم براي او فرستادم.
عباس بي مقدمه پرسيد:
_ اينجا همه از من مي ترسن. مي گن ديوونه م. تو چرا نمي ترسي؟
نگاهش كردم. با چشماني ريز شده.
_ شاعر مي فرمايد ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد. ازت نمي ترسم چون خودمم يه ديوونه م!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٤ #زينب_عامل مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندا
#كارتينگ
#پارت_١٥
#زينب_عامل
وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك كرده است رضايت دادم از سر قبر رامين بلند شوم. باران زياد طول نكشيده بود اما همان مقدار اندكش هم خيسم كرده بود!
شبيه دختر بچه هايي بودم كه گل بازي كرده اند!
با عباس خداحافظي كردم و به خانه برگشتم.
آنقدر خسته بودم كه فقط دلم مي خواست به اتاقم رفته و ساعت ها در خواب و بي خبري فرو روم. حتي محل ندادم كه بوي سيگاري كه تنم را در برگرفته ممكن است مامان هما را ناراحت كند.
همه چيز آنطور كه من مي خواستم پيش نرفت!
بابا در خانه منتظرم نشسته بود. همين كه به خانه رسيدم از من خواست تا با هم بيرون برويم.
كمتر پيش مي آمد كه بابا مرتضي نصيحتم كند، اما وقتي مي خواست اينكار را انجام دهد مرا عين يك كودك خردسال بيرون مي برد برايم پيتزا يا بستني مي خريد و گاهي ساعت ها با هم حرف مي زديم. هميشه هم يا مجاب مي شدم يا مجابش مي كردم.
هر كسي در خانه مشغول كار خودش بود!
ماندانا وسط پذيرايي روي فرش هاي محبوب مامان لاك مي زد، ماكان روي كاناپه ي محبوبش لم داده بود و مامان هم در حاليكه مشغول نوشتن برنامه هايش روي دفتر يادداشتش بود به جان ماندانا غر مي زد كه اگر به اندازه ي نوك سوزن فرشش كثيف شود نصفش مي كند!
اهالي به طرز عجيبي عادي برخورد مي كردند.
من اين جماعت بازيگر را مي شناختم!
ارسلان شاهكار آفريده بود. معلوم نبود چه ها گفته كه بابا تصميم به صحبت با من داشت و بقيه نهايت تلاششان را مي كردند تا دخالت نكنند.
نمي شد حرف بابا را زمين انداخت وگرنه امكان نداشت بعد روز سختي كه پشت سر گذاشته بودم دوباره بيرون بروم.
با همان لباس دوباره با پدرم همراه شدم، منتها اينبار پدرم رانندگي را بر عهده گرفت.
پيشنهاد پيتزا در فست فود ارزان اما محبوبم را داد. گرسنه ام بود و براي همين با جان و دل پذيرفتم.
يكي از عادت هاي ديگرم كه در چند سال اخير در وجودم سر بر آورده بود فرار از محيط رستوران ها بود. وضعيت طوري بود كه ترجيح مي دادم در همان فضاي كثيف و به قول مامان هما پر از ميكروب ماشين خودم غذا بخورم.
دليلم لوس بازي هاي بيش از حد ملت بود!
مردم جديدا در رستوران ها عكاس مي شدند. چرا؟ چون بايد كل دنيا مي فهميدند دختر خانم به مناسبت ماهگرد دومش كه از لوس بازي هاي چندش و جديد اين دوره بود براي شام چه چيزي كوفت مي كند!
اختلافم با ماندانا سر اين جريان آنقدر زياد بود كه براي غذا خوردن كمتر با هم بيرون مي رفتيم! ماكان براي همراهي ام گزينه ي بهتري بود!
بابا وقتي با جعبه هاي پيتزا كنارم نشست دستانم را به نشانه ي لذت به هم ماليدم!
لبخند موقري زد و قبل از شروع حرفش اجازه داد من دلي از عزا دربياورم.
خودش هم در حاليكه بي اشتها بودن از سر و صورتش مي باريد مشغول شد.
وقتي جعبه هاي نيمه پر و خالي را روي صندلي پشت انداختم بي مقدمه پرسيد:
_ مي دوني چرا اسمتو مانيا گذاشتم؟
خواب با شدت به چشمانم هجوم مي آورد بخصوص كه علاوه بر خستگي شكمم هم كاملا پر شده بود، اما با همان شدت خواب را پس زدم.
_ واسه چي حاج مرتضي؟
مكه نرفته بود، اين تكيه كلام من بود!
دستم را گرفت.
_ واسه اينكه يكي از معاني اسمت خيلي شبيه حال من بود وقتي بدنيا اومدي...
سكوت كردم و او با نگاهي پر از عشق ادامه داد:
_ چون ديوانه وار دوستت داشتم و دارم مانيا. روز بدنيا اومدنت بهترين روز زندگيم بود.
كاش احساسي بودن را سال ها پيش فراموش نكرده بودم تا مي توانستم از گردن اين مرد آويزان شوم جاي جاي صورتش را بوسه باران كنم. احساسات مرا هميشه ضعيف مي كرد.
نگاهم را به رو به رو دوختم.
نور تير چراغ برق روي ماشين جلويي افتاده بود و مي توانستم كودكي را كه داخل ماشين بي صبرانه منتظر برگشت پدرش با غذاهاي محبوبش بود را ببينم.
_ مي تونستم دختر بهتري برات باشم. نشد، نتونستم.
نگاهش نكرده اخم روي پيشاني اش را تشخيص دادم. لحنش هم اخم داشت! پر بود از جديت.
_ بودي! بهترين بودي مانيا. اما يه اخلاقت هميشه منو ترسونده.
سكوتش كه طولاني شد مجبور شدم نگاهم را از كودكي كه مشغول غر زدن به جان مادرش بود را بگيرم و سمت او بچرخم. منتظر همين حركت بود چون رشته ي كلام را دوباره در دست گرفت.
_ زيادي عاقلي! مي ترسم از اين.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خيار شور ترد خوشمزه 🥒
مواد لازم
خيار >> ٢ كيلو
سبزي ( نعنا ،ترخون، مرزه ) كلا ٢٠٠ گرم
سير>> ٨ حبه
نخود خام >> يك چهارم پيمانه
نمك >> ١ پيمانه
آب>> ١٤ پيمانه
سركه سفيد>> ١ پيمانه
فلفل تند >> ٦ عدد
طرز تهيه
خيار و فلفل رو بشوريد و كاملا خشك كنيد
حالا مواد رو داخل ظرف پر كنيد،روي فلفل ها چنگال بزنيد،آب و نمك رو كامل بجوشونيد ، ولرم كه شد سركه رو اضافه كنيد،نخودباعث ترد شدن خيار شور ميشه ،مايع رو داخل ظرف بريزيد(سر پر) درش رو محكم ببنديد و در جاي سايه و خنك نگهداري كنيد،بين ٧ تا ١٠ روز آمادست ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#اشپزی😍
لوبیا پلو با مرغ🍗
سروته لوبیا رو جدا کرده و خرد کنید بعضی از عزیزان ریز خرد من معمولا کمی درشت خرد میکنم سلیقه ایه
مرغ تکه شده ۳۰۰ گرم من از سینه مرغ استفاده کرده از ران مرغ هم میتونید استفاده کنید
لوبیا خرد شده ۲۰۰ گرم
برنج چهار پیمانه
پیاز یک عدد درشت
گوجه فرنگی چهار عدد پوره شده
رب خانگی دو قاشق سر پر رب کارخانه سه قاشق
نمک و فلفل سیاه و قرمز و زردچوبه و دارچین و روغن
بهتره از روغن حیوانی استفاده کنید ندارید که هیچی
برنج رو بشورید و خیس کنید
لوبیا رو با یک استکان اب بزارید رو گاز تا بپزه اما کامل نه شعله کم باشه
پیاز رو خلالی خرد کرده و با روغن تفت بدید پیاز که سبک و شیشه ای که شد تکه های مرغ رو اضافه کرده ادویه ها رو بریزید درشو بزارید با شعله کم بپزه سرخ که شدن پوره گوجه فرنگی رو اضافه کنید و باز درشو بزارید تا گوجه فرنگی خوب سرخ بشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کیک😍
كيك زردآلو تابستونى☺️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حلواي انگشت پيچ
شکر ۱ کیلو گرم
سفیده تخم مرغ ۳ عدد
جوهر لیمو ۱/۸ قاشق چایخوری
آب به مقدار یک بند انگشت از شکر بالاتر
شکر را در ظرف مورد نظر ريخته و آب را که بايد به مقدار يک بند انگشت بالاتر از شکر باشد اضافه ميکنيم و در صورت دلخواه كمي زعفران و بر شعله گاز قرار ميدهيم.
بعد از اين که شربت قوام آمد، جوهر ليمو را داخل آن ميريزيم.
بعد از کمي حرارت دادن، مقداري از شربت را بين دو انگشت قرار ميدهيم، اگر به صورت کشدار شد، شعله را خاموش و صبر ميکنيم تا خنک شود در حدي که اگر سفيده را به آن اضافه کنيم پخته نشود.
در اين زمان سفيدهها را به ميزاني که پف کند هم ميزنيم.و آن را به شربت اضافه و آنقدر هم ميزنيم تا مواد کاملاً سفيد و يکدست و کشدار شود.
حالا انگشت پيچ ما آماده است، ما ميتوانيم براي عطر و طعم آن به شربت گلاب هم اضافه کنيم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٥ #زينب_عامل وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك
#كارتينگ
#پارت_١٦
#زينب_عامل
منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده بود ديگر عشق و عاشقي را در زندگي فراموش كرده ام. نگرانم بود و اين آخرين چيزي بود كه دلم مي خواست پدرم نسبت به من حس كند.
با اعتراض صدايش كردم.
_ بابا...
دستش را روي شانه ام گذاشت. يعني سكوت كن و گوش بده. اطاعت كردم.
_ مي دونم مي دوني كه ارسلان اومده بود. ظاهرا قرار نبود من بشنوم اما خب شنيدم.
مانيا تو نبايد زندگي و آيندت رو فداي اختلاف من و داييت كني.
يعني توانايي اين را داشتم كه ارسلان را تكه تكه كنم! مردك بي خاصيت معلوم نبود ماجرا را چگونه تعريف كرده است.
اجازه دادم صحبت هاي بابا تمام شود تا بعد من حرف بزنم و اين بين به اين نتيجه رسيدم كه اگر به هر نحوي ارسلان به پستم بخورد گردنش را مي شكنم!
_ حساب ارسلان از پدرش سواست. حداقل با ادب و احترامش اينو ثابت كرده. خيلي منطقي از علاقه ش حرف زد. البته قبلا هم مي شد از رفتارش يه چيزايي رو حدس زد اما به هر حال اينكه خودش به اين مسئله اعتراف كنه فرق داشت. مي دونم ارتباط سختي ميشه. ممكنه كلي مشكلات سر راهتون باشه، اما هيچ كدوم دليل نميشه رو احساست سرپوش بذاري بابا...
وقتش بود كه غش غش بخندم. كدام احساس؟
من يك روز ارسلان را نمي ديدم فراموشش مي كردم. بابا از چه چيزي حرف مي زد؟ از كدام احساس؟
فقط و فقط به احترام پدرم خنده ام را فرو خوردم اما مگر مي شد اثرات اين پنهان كاري در چهره ام نباشد؟
كف سرم مي خاريد! واقعا نياز به يك دوش اساسي داشتم.
بابا با تعجب به چهره ي بي تفاوت و كمي شادم نگاهي كرد كه فرصت را مناسب ديدم تا حرف بزنم.
_ دلت مياد منو بدي ارسلان؟ نه واقعا دلت مياد؟
حس كردم چپ چپ نگاهم مي كند. بيخيال ادامه دادم:
_ بابا فاصله ي من و ارسلان از اينجاست تا آسمون هفتم.
با دست به كف ماشين اشاره كردم.
_من نمي دونم اومده چه خزعبلاتي تحويلتون داده، اما من كيساي پيشنهادي نوشين رو به اون ترجيح مي دم!
آنقدر با جديت گفته بودم كه جاي حرفي نمانده بود. بابا كاملا باور كرده بود. براي اينكه خيالش را راحت تر كنم بيشتر توضيح دادم.
_ بابا من رامين رو دوست داشتم چون مثل خودم بود. آرزوهامون تو يه مسير بودند. كنار هم بودنمون كوتاه بود اما من تو اون مدت كوتاه واقعا خوشبخت بودم.
در دلم اضافه كردم كاش گند نمي زدم به اين خوشبختي! كاش صبور بودم.
_ من و ارسلان از دو دنياي متفاوتيم. خواسته هامون كاملا در خلاف جهت همديگه ست! منتها نمي دونم چرا نمي فهمه اين پسر! نفهم بودنشم مزيد بر علت ميشه كه اصلا نخوامش!
آهي كشيد و اخمش بخاطر توهين ريزم بود! لعنتي به خودم فرستادم كه اين مرد را تا اين حد آزرده خاطر كرده ام.
_ مانيا درد من ارسلان نيست. صحبت من كليه دخترم. پنج ساله خودتو از خوشيا محروم كردي. بسه تنبيه خودت مانيا. به خودت فرصت بده.
ته چهره ام شبيه پدرم بود، اما وقتي اخم مي كردم بيشتر شبيهش مي شدم.
_ حاج مرتضي پياز داغ جريانو زياد نكن. داري پيشنهاداي خوب خوب مي دي! باشه خب! مجوز رو كه صادر كردي. مي گردم دنبال يه داماد خوب واست!
بالاخره خنديد!
با شوخي گفت:
_ حيا كن!
چشمكي زدم:
_ حاجي ديگه ديره واسه اين توصيه ها.
قبل از اينكه راه بيافتد گفت:
_ مانيا جدي به زندگيت فكر كن. تو نبايد فداي ماها بشي.
مكثي كرد. لبخندي زد.
_ يه داماد خوب برام پيدا كن دختر. مي خوام خوشبخت شين. هم تو هم دامادم.
اي به چشم بلندم خاتمه ي صحبت هاي كوتاه اما نتيجه بخشمان شد.
همه منتظر نتيجه ي گفت و گوي ما بودند كه وقتي به خانه بازگشتيم منتظر نگاهمان مي كردند.
گفت و گوهاي پدر و دختري بين ما هميشه سري مي ماند. اينبار هم سكوت من و بحث عوض كردن پدرم بقيه را متوجه اين كرد كه از محتواي گفت و گوي ما آگاه نخواهند شد.
من كه ديگر روي پا بند نبودم خودم را داخل اتاق انداختم، اما بوي تنم اجازه نداد به خواب بروم و مجبور شدم اول دوش بگيرم و بعد دوباره براي فرو رفتن در عالم خواب اقدام كنم.
اما انگار استراحت به من نيامده بود.
چون ماندانا كه در تخت خودش كه با فاصله ي كمي از تخت من قرار داشت، دراز كشيده بود با چشماني پر سؤال نگاهم كرد كه گفتم:
_ هان چيه؟
با من و من گفت:
_ ارسلان كيس خيلي خوبيه ها! دكتر، خوشتيپ، وضعشم كه خوبه...
يكي از بالشت هايم را به زير پاهايم سُر دادم.
آنقدر پشت فرمان مي نشستم كه پاهايم هميشه از درد ذُق ذُق مي كرد. وقتي كمي از احساس دردم كاسته شد چشمانم را بستم و زمزمه كردم:
_ مبارك صاحبش باشه!
پيچ فك ماندانا وقتي شل مي شد بستنش كار خدا بود.
_ خب خنگه مي توني صاحبش بشي ديگه!
نبودي ببيني امروز چقدر با غيرت و عشق ازت حرف مي زد.
قصد بالا آوردن نداشتم! پس فحشش دادم تا كثيف كاري نشود!
_ غلط مي كرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٦ #زينب_عامل منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده
#كارتينگ
#پارت_١٧
#زينب_عامل
كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم.
پسر جواني كه سر تا پايش روغن بود پول هايي كه به دستش داده بودم را شمرد و گفت:
_ آبجي بخدا اين كمه...
استارت زدم.
_ راست و حسيني مي گفتي كمه يه چيزي مي ذاشتم روش، قسم دروغ خوردي اينم از سرت زياده!
هاج و واج تماشايم كرد و من بيخيال پايم را روي گاز فشار دادم و از كنارش عبور كردم.
بچه ي تازه از تخم درآمده فكر مي كرد مي توانست سر مني كه بيش از بيست سال بود، سر و كارم با ماشين بود را شيره بمالد!
پشت چراغ قرمز ايستادم و با لذت از اينكه كولر ماشينم درست شده است آن را روشن كردم.
سنگيني نگاهي را عجيب حس مي كردم. سرم را سمت چپم چرخاندم.
بنز سفيد رنگي كنارم ايستاده بود و مردي پشت فرمان با عينك آفتابي كه به چشم داشت به رو به رويش خيره بود.
عجيب حس مي كردم كه نگاهش روي من قفل بوده و وقتي سرم را چرخانده ام نگاهش را به رو به رويش دوخته است.
ذهنم اعلام حضور كرد.
" كار آقايون جز ديد زدن چيه؟ خب انگار اتفاق خاصي افتاده. نگات كرده ديگه"
دلم بر خلاف هميشه با ذهنم راه آمد!
" يه نظر حلاله "
ياد قضيه ي پيدا كردن داماد افتادم و خنده ام رها شد!
نگاهم به رو به رو بود، اما قسم مي خوردم كه مرد بنز سوار از صداي خنده ام شوكه شده و با تعجب نگاهم مي كند.
ازدواج با مردي كه ماشينش مدل بالا باشد فانتزي ١٨ سالگي ام بود!
در دور ترين نقاط ذهنم گاهي فانتزي اين روزهايم ازدواج با يك مرد بود! اگر مردي پيدا مي شد!
دست از افكار بي سر و تهم برداشتم و به محض سبز شدن چراغ راه افتادم.
از چند خيابان و چهار راه عبور كردم و با حس اينكه اين مرد بنز سوار دقيقا دنبال من است سلول هاي عصبي ام به جنب و جوش افتادند.
اين آدم هر كه بود به آن عسل و پيشنهادش ربط داشت.
جالب اينكه نمي توانستم بگويم در حال تعقيب من است، چون مطمئن بودم خودش كاملا مي داند كه من متوجهش هستم.
خبر از پليس بازي نبود.
به محض ديدن يك كوچه سر راهم داخلش پيچيدم و پارك كردم.
دقيقا سي ثانيه بعد ماشين او هم داخل كوچه پيچيد و درست كنار ماشين من با فاصله ي كم ايستاد.
هر دو همزمان شيشه ي ماشين هايمان را پايين كشيديم.
در تعمير كولر ماشينم قصور كرده بودند!
به محض پايين آمدن شيشه ماشينش هواي خنك داخل كابينش را حس كردم و بر روح پر فتوت خودروساز هاي داخلي صلوات اصل و نسب داري فرستادم.
عينكش را از روي چشمانش برداشت و سرش را سمتم چرخاند.
تعلل براي بررسي قيافه ي ميان سالش جايز نبود.
غريدم:
_ فرمايش؟
ابروهايش بالا رفتند و كمي بعد لبخند دختر كشي زد!
_ مانيا...درسته؟
چشمانش را ريز كرد.
_ معني اسمت دقيقا چي ميشه؟ تا جايي كه من مي دونم مانيا اسم يه بيماريه! يه مرض مثل شيدايي!
سرم را كمي از ماشين بيرون بردم.
مردك چشم چران! هيزي عميقي در چشمانش بود! ابايي از ابراز آن هم نداشت.
_ آره درست ميگي! من نه تنها اسمم اسم يه مرضه كه خودمم آدم مريضي ام. تو هم كه قيافه ت داد مي زنه يه پات لب گوره مرض منم واگير داره، گورتو گم كن تا نفرستادمت اون ور.
سرش را پايين انداخت و خنديد!
نگاه آخرش بيشتر از هيز بودن خريدارانه بود.
عينكش را به چشم زد.
_ هر چي شما امر كنين!
شيشه ي ماشينش را بالا داد و بدون حرف ديگري با سرعت از مقابل چشمانم محو شد.
از آدم هاي هيزي كه به سادگي دست از سرت بر مي داشتند واهمه داشتم. مطمئن بودم به زودي سر و كله اش پيدا مي شد.
گوشه اي از ذهنم به تكاپو در آمد.
اين ماشين و آن شماره ي رند روي كارت ويزيتي كه عسل داده بود عجيب بهم مي آمدند!
بابك شفيع!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d