💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٥ #زينب_عامل قبل از اينكه از او جدا شوم جوابش را دادم. _ خوب فكر كن امشب، اما اينو
#كارتينگ
#پارت_٦٦
#زينب_عامل
با مانجون سيگار كشيديم و براي بار هزارم خواستم تا قصهي عشق و عاشقياش با آقاجون را برايم تعريف كند.
وقتي خسته شد مرا به اتاق فرستاد و دستور داد تا كمي بخوابم و خودش مشغول پختن شام شد.
از دستورات مانجون فقط توانستم راهي اتاق شدن را عملي كنم! مگر خواب به چشمانم ميآمد؟!
خسته و كوفته بودم و حتي درد و دل هايم با مانجون هم تغيير چنداني در حال و هوايم ايجاد نكرده بود.
سعي كردم با چرخيدن در فضاي مجازي حواسم را پرت كنم، اما بي فايده بود.
گوشي را به گوشهاي پرت كردم و براي بار هزارم نقشه هاي بابك را كنار هم چيدم و به دنبال هدفش از اين نقشه ها گشتم، اما پازلي كه چيده بودم ناقص تر از آن بود كه به پاسخی برسم.
آيفون خانه به صدا در آمد. احتمالا آقاجون بود كه كليد هايش را در خانه جا گذاشته بود.
تا خودم را تكان دهم و براي باز كردن در از اتاق خارج شوم. صداي مانجون را شنيدم كه آيفون را برداشت و در را باز كرد.
همين هم باعث شد تا دوباره در جايم ولو شوم.
هر لحظه منتظر بودم تا صداي آقاجون را در خانه بشنوم تا به بهانهي آن از اتاق خارج شوم، اما شنيدن صداي دختر جواني كه يك هزارم درصد هم شبيه صداي آقاجون نبود و برعكس صد در صد مطمئن بودم صداي پونه است باعث شد بجاي بلند شدن از جايم فقط نيم خيز شوم.
اميدوار بودم پونه تنها آمده باشد اما شنيدن صداي دايي و پشت بندش صداي زن و پسرش اميدم را به يأس تبديل كرد و مرا به اين باور رساند كه روز گندم به احتمال زياد گند تر هم مي شد!
اين ها اينجا چه ميكردند؟ زن دايي كه عيد را هم به زور به ديدن مانجون و آقاجون ميآمد. حالا چه معجزهاي شده بود كه بي مناسبت به اينجا آمده بود؟
نداي درونم خودش را به رخ كشيد.
" بدبخت اين از شانس توئه! معجزهاي در كار نيست!"
واقعا يك درصد هم نميخواستم از اتاق بيرون بروم. حوصلهي خودم را هم نداشتم چه رسد به دايي و زندايي!
با آرام ترين صداي ممكن بلند شدم و چراغ اتاق را خاموش كردم. روي نوك پاهايم سر جايم برگشتم بعد از دراز كشيدن سرجايم لحاف را هم تا بالاي سرم كشيدم. دعا دعا ميكردم متوجه حضور من نشوند اما متاسفانه اصلا مستجاب الدعوه نبودم، چون صداي شاد پونه را شنيدم كه گفت:
_ مانجون اون كفشاي دم در مال مانياست؟
صداي مانجون را نشنيدم بجايش دوباره صداي پر ذوق پونه پردهي گوشم را لرزاند.
_ واي كجاست پس؟
اينبار مانجون محكم و تاكيد گونه جواب داد:
_ پونه حالش خوب نيست. خسته بود خوابيده. بيدارش نكن عصبي ميشه.
صداي نگران ارسلان را كجاي دلم ميگذاشتم؟
_ چش شده مانجون؟
بجاي مانجون زندايي اظهار نظر كرد.
_ چش ميخواد بشه؟ اين دختر جز دعوا و خرابكاري مگه كار ديگهاي هم بلده؟
يعني دلم ميخواست از جايم بلند ميشدم و به پذيرايي ميرفتم و با دستانم آنقدر گردنش را فشار ميدادم تا خفه شود. اينگونه حرص بابك را هم سر او خالي ميكردم!
زنيكه مرض داشت. وقتي هم كه من كاري به كارش نداشتم خودش تنش ميخاريد.
بدبختي اينجا بود كه يك قسمت حرف هايش راجع به خرابكاري كاملا درست بود. من امروز اساسي خرابكاري كرده بودم و همين حرصم را چندين برابر ميكرد.
خدارا شكر مانجون بود تا حال عروسش را بگيرد.
_ تو بهتره مراقب اون زبونت باشي. راجع به نوهي منم درست حرف بزن.
بالاخره لبخندي محو گوشهي لب هايم نقش بست. من مانجون را نداشتم چه ميكردم؟
زندايي پر حرص گفت:
_ بايدم ازش دفاع كنين. نور چشميتونه!
صداي دايي بلند شد.
_بس كنين.
مانجون اما كوتاه نيامد. مخاطبش زندايي بود.
_ معلومه كه نور چشميمه. كي به اندازهي اين دختر به من و شوهر پيرم سر ميزنه و نگرانمون ميشه؟ شما كه سال تا سال هم اين ورا پيداتون نميشه.
پوفي كشيدم. واقعا چرا اين روز نحس تمام نميشد؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٦ #زينب_عامل با مانجون سيگار كشيديم و براي بار هزارم خواستم تا قصهي عشق و عاشقياش
#كارتينگ
#پارت_٦٧
#زينب_عامل
صدا ها قطع شده بودند. زندايي بخاطر تشر و حرف هاي به حق مانجون سكوت كرده بود و مانجون هم ديگر ماجرا را كش نداده بود.
درست در لحظهاي كه فكر ميكردم ديگر مجبور نيستم با آن ها رو به رو شوم در اتاق باز شد و پشت بندش صداي تيك كليد برق آمد.
پونه كه انگار نه انگار مشاجره هاي چند دقيقه قبل را كه عاملش من بودهام شنيده باشد با انرژي گفت:
_ كم خودتو به خواب بزن قهرمان. بلند شو ببينم.
خب نقش بازي كردن بيش از اين ديگر جايز نبود! لو رفته بودم چون پونه ادامه داد:
_ از كي تا حالا توي گرمايي موقع خواب لحاف رو ميكشي رو سرت؟
لحاف را به گوشهاي انداختم. نوري كه يك دفعه سمت چشمانم هجوم آورد باعث شد تا چشمانم را سريع ببندم و غر بزنم.
پونه گفت:
_ بلند شو بريم پذيرايي. بابا شام خريده.
خميازهاي كشيدم. این مورد دیگر بازی نبود!
_ ميل ندارم. حوصلهي بحثم ندارم پونه. بهتره من تو اتاق بمونم.
نزديك تر آمد و دستم را گرفت و كشيد.
_ بلند شو ببينم. چه خودشم لوس ميكنه. نترس. مانجونت اجازه نميده بحث پيش بياد.
علاوه بر بحث احتمالي يكي از دلايلي كه از رفتن به پذيرايي امتناع ميكردم ارسلان بود.
نميخواستم با ديدن دوبارهام فيلش ياد هندوستان كند.
اما حريف اصرار هاي پونه نشدم و بعد از مرتب كردن سر و وضع و برداشتن گوشيام تا در پذيرايي خودم را با آن مشغول كنم از اتاق بيرون آمدم.
دايي همايون درياي سياست بود. با ديدنم چنان از جايش بلند شد و دستانش را براي به آغوش كشيدنم باز كرد كه انگار نه انگار در گذشته چه حرمت هايي كه بين ما شكسته بود!
با اكراه سمتش رفتم و بر خلاف او كه به جهت سياستش محكم بغلم كرد من اداي بغل كردن را در آوردم و سريع هم از آغوشش جدا شده و روي يكي از مبل ها كه با فاصلهي قابل توجهي از جمع آن ها بود نشستم.
مانجون هم آمد و كنارم نشست.
از همين فاصلهي دور هم ميتوانستم نگاه خصمانه زندايي را تشخيص دهم. اثرات بحث اخيرمان بود. به درك! به اندازهي پشيزي برايم اهميت نداشت.
جمع در سكوت بود كه دايي پيش قدم شكستن سكوت شد. جملاتش فقط و فقط در جهت تحقير من و خانوادهام بود و من مقصر اين جريان را ارسلان ميدانستم كه راز دار خوبي نبود.
_ مانيا جان بابات چطوره؟ چرا نگفتي بخاطر بدهي بازداشتش كرده بودن دايي؟ غريبه نبودم كه. كمكتون ميكردم.
مانجون بيچاره كه از همه جا بي خبر بود با هول گفت:
_ مرتضي چش شده مانيا؟ چرا چیزی نگفتی به من؟
دندان هايم را از حرص روي هم فشار دادم.
دايي احمقم حتي رعايت حال مانجون را هم نميكرد. بيشتر از تحقير كردنش بخاطر اين قضيه ناراحت شدم. دست مانجون را گرفتم و با زل زدن در چشمانش گفتم:
_ چيزي نبود دردت به جونم. بدهي داشت كه از يه دوست قرض گرفتم و خدارو شكر حل شد.
رو به دايي كردم و ادامه دادم:
_ شما فاميل بودنتون رو پنج سال پيش ثابت كردين دايي جان!
قبل از اين كه دايي با قيافهي اخم آلودش كه بخاطر جواب تند و تيزم بود چيزي بگويد ارسلان گفت:
_ منظورت از دوست همون مرد شصت سالهي ميلياردره؟
ميخواست حرصم را در آورد و من اين كار را بيشتر بلد بودم. مستقيم در چشمانش زل زدم.
_ بله دقيقا منظورم ايشون بودند.
حالا نوبت زندايي بود كه چرت و پرت بگويد. با تمسخر رو به من پرسيد:
_ خبريه مانيا جان؟
زنيكهي ابله براي اينكه مرا تحقير كند ميخواست مرا به داشتن رابطه با يك مرد ميان سال متهم كند.
يك لحظه ياد شاهان افتادم! مورد خوبي بود تا زندايي را حرص دهم. حتي با اينكه بخاطر كار امروزش از او هم مثل بابك متنفر شده بودم!
با لبخندي ژكوند رو به زندايي جواب دادم:
_ خدا بخواد بله! آخه اين آقا يه پسر دارن به اسم شاهان كه بعد از رامين فكر كنم كيس خوبي باشه برام!
عمدا اسم شاهان را گفته بودم. اینگونه جملهام باور پذیری بیشتری داشت و شاید آن ها را به این باور میرساند که واقعا خبرهایی است!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٧ #زينب_عامل صدا ها قطع شده بودند. زندايي بخاطر تشر و حرف هاي به حق مانجون سكوت كرد
#كارتينگ
#پارت_٦٨
#زينب_عامل
گاهي در شرايطي نامطلوب تصميمي ميگيري كه كل زندگيات را متحول ميكند!
من بلافاصله بعد از آوردن اسم شاهان پشيمان شدم. بايد اجازه ميدادم زندايي به ياوه گويي هايش ادامه دهد. نبايد دروغ ميگفتم چون حالا بايد بخاطر اين دروغ به مانجون هم ساعت ها توضيح ميدادم.
بماند كه تقريبا مطمئن بودم اين خبر از طريق زندايي يا ارسلان به گوش مامان و بقيه هم خواهد رسيد.
درست بود كه من از دروغم پشيمان بودم، اما گويا همه تحت تاثير قرار گرفته بودند.
مانجون در فكر فرو رفته بود. زندايي با حرص تماشايم ميكرد. ارسلان ناباور بود و پونه ذوق زده به نظر ميآمد!
دايي هم كه انگار برايش مهم نبود من با چه كسي وصلت كنم. چون كاملا بي تفاوت بود.
دختر دايي پر ذوقم اولين كسي بود كه واكنش داد. در حاليكه دستانش را بهم قفل كرده بود و هيجان از سر و صورتش ميباريد گفت:
_ واي! مانيا راست ميگي؟ چه اسم باحالي هم داره! شاهان!
چيزي نگفتم. يعني چيزي نداشتم كه بگويم. نفر بعدي ارسلان بود كه سوال کرد. هنوز در بهت و ناباوري سير ميكرد و باورش نميشد كه من بعد از رامين به مرد ديگري فكر كرده باشم. اين بهت و ناباوري در تك تك كلماتي كه از ميان لب هايش خارج ميشد كاملا مشهود بود.
_ شوخي ميكني ديگه. آره؟
واضح بود كه مخاطبش فقط و فقط من بودم. سؤال او بقيه را هم متوجه من كرده بود. اين نگاه هاي پرسشگر كه مرا نشانه گرفته بودند اذيتم ميكردند. همه منتظر بودند تا من كم و كيف اين رابطه را شرح دهم، اما من باز سكوت را بر توضيح دادن ترجيح داده و نگاه بي حسم را به ارسلان دوختم. دستانش با قدرت هر چه تمام تر دسته ي مبل را فشار ميداد. پوستش از شدت فشار سفيد شده بود و بهتي كه در نگاهش بود كم كم داشت جايش را به خشم و عصبانيت ميداد.
پونه چشمان درشتش را به من دوخت و گفت:
_ نميخواي بگي اين شاهان خان رو كجا ديدي؟ اصلا چطور شده كه اينهمه جدي شده؟
از جايم بلند شدم. ميخواستم به حياط بروم. بس بود هر چقدر اين جمع سنگين را تحمل كرده بودم!
همه به جواب هاي تند و تيزم عادت داشتند. ميدانستم جواب ركم به پونه بر نميخورد.
_ من عادت ندارم راجع به زندگيم به بقيه توضيح بدم!
پونه ساكت شد و ديگر چيزي نگفت. پوزخند دايي و چشم غرهي زندايي سر سوزني برايم مهم نبودند. همين كه قدم اول را برداشتم تا از جمع آن ها خارج شوم، زندايي گفت:
_ خب مامان جان ما امروز اومديم اينجا راجع به ارسلان باهاتون صحبت كنيم.
منظورش از مامان جان مانجون بود. هميشه سعي ميكرد با دیگران متفاوت باشد! فضوليام كمي گل كرده بود، اما باز هم دليل نمي شد اين فضا را تحمل كنم.
از مقابلشان عبور كرده و راه حياط را در پيش گرفتم. جملهي سريع و بي مقدمهي زندايي مرا به خنده وا داشت. هدفش اين بود كه قبل از رفتنم حتما اين جمله را بشنوم. مثلا ميخواست حرص مرا در بياورد.
_ مامان جان ميخوايم براي ارسلان زن بگيريم!
اين جمله نه شوكهام كرده بود نه ناراحت.
از طرفي خوشحال هم نبودم. چون تا حدودی ميدانستم ارسلان را مجبور به اين كار كردهاند. قسمت خوب ماجرا براي من اين بود كه ديگر هيچ چيز ميان من و ارسلان نميماند.
بايد ثابت ميكردم كه من از ابتدا هم دنبال ارسلان نبودهام. براي همين ايستادم. هنوز فاصلهي زيادي از جمع نگرفته بودم. ١٨٠ درجه چرخيدم. لبخندي كاملا واقعي روي لب هايم نشاندم و در حاليكه كه خيره به ارسلاني بودم كه با چندين حس مختلف و نااميدانه نگاهم ميكرد مخاطبش قرار دادم:
_ مباركه پسر دايي! اميدوارم خوشبخت بشي.
جملهام تظاهر نبود. واقعيت بود. از صمیم قلبم گفته بودم. دلم خوشبختي ارسلان را ميخواست. چيزي كه كه من نميتوانستم به او بدهم.
زندایی با فخر بجای ارسلان جواب داد:
_خوشبخت میشه. عروسم دکتره.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٨ #زينب_عامل گاهي در شرايطي نامطلوب تصميمي ميگيري كه كل زندگيات را متحول ميكند!
#كارتينگ
#پارت_٦٩
#زينب_عامل
اینکه دکتر بودن از کی ضامن خوشبتی بود را نمیدانستم، اما کاملا متوجه شده بودم که زندایی سعی داشت دیپلمه بودنم را به رویم بیاورد. این زن آنقدر کوته فکر بود که ترجیح دادم به لبخندی اکتفا کرده و چیزی نگویم. بحث او آب در هاون کوبیدن بود.
ديگر منتظر هيچ كلمهاي از جانب ارسلان نماندم. حتي نگاه ناراحت مانجون را هم كه مطمئن بودم بخاطر نوهاش، ارسلان است را ناديده گرفتم و خودم را به حياط رساندم.
بقيهي بحث كاملا به خودشان مربوط ميشد.
روي تخت گوشهي حياط نشستم و حيف كه همراهم سيگار نداشتم. پاهايم را روي تخت دراز كردم. هوا خنك بود. فقط چند روز تا پاييز فاصله داشتيم، اما حال و هواي پاييز زودتر از راه رسيده بود. تنها چيزي كه امروز بر وفق مرادم بود همين هواي خنك بود. من از گرما بدم ميآمد. رابطهام با سرما به مراتب بهتر بود.
گوشيام را چك كردم. بي اختيار در هر ثانيه كه ميگذشت منتظر تهديد هاي بابك بودم.
بجز سيگار شايد دلم كمي درد و دل كردن ميخواست. وقت مناسبي نبود وگرنه براي ديدن رامين ميرفتم. شايد قران خواندن عباس بهانهاي مي شد تا كمي با او حرف بزنم. از جهاتي من و او شبيه هم بوديم!
شايد از جهات بدبختي هايمان.
ده دقيقهاي در حياط به حال خودم بودم. به هر دري فكر ميكردم. به آينده. به روزهايي كه گذشته بود. به خودم به رامين بابك و شاهاني كه مدعي شده بودم خبر هايي بينمان است!
صداي پايي باعث شد تا سرم را بالا بياورم. ارسلان بود.
سكوت كردم. شايد اين آخرين مكالمهمان راجع به احساساتش ميشد و براي همين نميخواستم اين فرصت را هم از او بگيرم.
بهتر بود قبل از ازدواجش موضوع علاقه به من را به فراموشی میسپرد. ظاهرا قضيهي ازدواجش جدي بود.
با صورتي درهم روی تخت نشست. نميدانستم با چه بهانهاي از خانه بيرون زده بود.
نميخواستم حرف بزنم. حال خوشي نداشتم. او شروع كرد.
_ بخاطر گرفتن حال مامانم بود آره؟ دروغ گفتي مگه نه؟
پشتش به من بود. او لبهي تخت نشسته بود. خودم را سُر دادم و من هم لبهي تخت نشستم.
حالش به شدت بد بود. در يك كلام ظاهرش خراب بودن را فرياد ميزد.
نفسم را به بيرون دادم و گفتم:
_ ارسلان تو داري ازدواج ميكني. اينكه من براي آيندهم چه تصميمي دارم چه فرقي به حالت داره؟ برو و خوشبخت شو.
پوزخندي زد.
_ پس راسته! دليل اينكه منو پس زدي اين پسرهست.
بلند شدم و مقابلش ايستادم. نگاهش به نگاهم بند شد.
_ نه! پست زدم چون ما كنار هم هيچ آيندهاي نداشتيم. باور كن اينطوري به نفع هر دومونه. نميدونم دختر انتخابيت كيه، اما مطمئنم خوشبخت ميشي. تو لايق بهترينايي.
او هم بلند شد. مقابلم ايستاد. نگاهش جدي شد و جملاتش چنان متاثرم كرد كه با ناراحتي نامش را صدا زدم.
_ يادته بهت گفتم كاش ميتونستم دعا كنم به درد خودم دچار بشي؟
با مکثی ادامه داد.
_الان اين دعا رو ميكنم. اميدوارم دل ببندي باز. هزار برابر بيشتر از دل بستنت به رامين. اونوقت آرزو ميكنم اون آدم پست بزنه. اونوقت ميفهمي چيا به من گذشته.
_ ارسلان...
تلخ خنديد.
_ خوشحال باش. دارم ازدواج ميكنم. يعني شرّم براي هميشه از سرت كنده ميشه.
برگشتم و روي تخت نشستم. اين روز را در تقويم بايد نحس ترين روز سال نامگذاري مي كردند.
با آخرين جملهام ارسلان را راهي كردم.
_ اگه با نفرين من آروم ميشي، هميشه اينكارو انجام بده. اميدوارم اونقدر تو خوشي و خوشبختي غرق بشي كه تا ابد فراموشم كني ارسلان. اونوقت شايد اگه يه روزم يادت اومد من كي بودم بفهمي كه دليل اينكه تورو از خودم روندم چي بوده.
جملهام که تمام شد راه افتاد، اما نتوانستم صورتش را ببینم.
به خانه برنگشت در حياط را باز كرد و رفت و حتي منتظر خانوادهاش هم نشد.
من ماجراي شاهان را تكذيب نكرده بودم چون ميخواستم ارسلان به كل از من نااميد شود. نبايد آيندهاش را به اميد اينكه بالاخره روزي من راضي ميشوم و در بقيه ي زندگياش همراهياش ميكنم تباه ميكرد.
روی تخت دراز کشیدم و به آسمان تاریک و صاف خیره شدم. ظاهرا پروندهی ارسلان بسته شده بود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٩ #زينب_عامل اینکه دکتر بودن از کی ضامن خوشبتی بود را نمیدانستم، اما کاملا متوجه ش
#کارتینگ
#پارت_۷۰
#زینب_عامل
فصل دوم
پاييز از راه رسيده بود. انگار كه آب و هواي شهر هم منتظر پاييز بود تا خنك شود. شايد هم آب و هوا با تابستان رودربايستي داشت!
زندگي جريان داشت. روزهايم تغيير خاصي نكرده بودند بجز تفكرات و نگراني هايي كه به افكارم اضافه شده بودند.
چك را با پست براي بابك فرستاده بودم و خبري از او نشده بود. ميخواستم باور كنم كه بابك اتفاقي در زندگيام آمده و همين گونه هم از زندگيام كنار ميرود، اما در گوشهاي از مغزم پيامي مدام تكرار ميشد كه به زودي با او ملاقات خواهم كرد.
هر روز كه سر كار ميرفتم تا زماني كه به خانه باز گردم در كوچه و پس كوچه ها چشمم دنبال ماشين هاي مدل بالا بود تا شايد يكي از آن ها بابك باشد.
نگراني هايم از بابت چك رفع شده بود. بابا توانسته بود بالاخره وامي جور كند. با فروختن اندك طلاهاي مامان و چند گرم طلايي كه من داشتم و به زور به پدرم داده بودم بالاخره اين پول جور شده بود. به موعد چك هم ديگر چيزي باقی نمانده بود. فقط خدا خدا ميكردم كه بابك اين پول را از حساب برداشت كند و براي هميشه از زندگيام محو شود.
روزي كه روز موعد چك بود فرا رسيد. از صبح مضطرب بودم. شب كه بابا به خانه آمد و بعد از شام گفت كه بابك پول را برداشت كرده چنان آسوده شدم كه انگار باري هزار كيلويي از روي دوشم برداشته اند.
اين داستان هم تمام شده بود و شايد بعد از مدت ها ميتوانستم راحت سرم را روي بالشت گذاشته و بخوابم.
با ذوق نارنگي از ظرف ميوه برداشتم و پوست كندم. نصف را بدون اينكه تقسيم كنم تا راحت تر بجومش داخل دهانم چپاندم و نصف ديگرش را هم سمت لب هاي بابا دراز كردم كه لبخندي زد و دهانش را باز كرد و نارنگي را با دندان هايش از دستم گرفت.
مامان در حاليكه سيني چايي به دست داشت از آشپزخانه ي كوچكمان وارد پذيرايي شد و بعد از آنكه سيني چاي را روي ميز گذاشت با كمي دلخوري گفت:
_ امروز ناهيد زنگ زده بود.
همين كافي بود تا به سرفه بيافتم. خوبي و راحتي به ما نيامده بود، وگرنه چه لزومي داشت زندايي زنگ بزند؟
قبل از اينكه سرفهام تمام شود و دليل تماس زندايي را بپرسم ماندانا زحمتم را با سؤالش كم كرد.
_ چيكار داشت؟
مامان با نگاهي به من آهي كشيد.
_ مثل اينكه براي ارسلان خواستگاري رفتن. سه هفته بعدم جشن نامزديشه. زنگ زده بود تا دعوتمون كنه.
نفس آسودهاي كشيدم. خدا را شكر اين يك مورد خبر خوبي محسوب ميشد. با شوق نارنگي ديگري برداشتم و مشغول پوست گرفتنش شدم. پنهان كردن لبخند روي لبم كار سختي بود. نگاه هاي بقيه را روي خودم حس ميكردم. همه بجز ماكان كه مشغول خوردن چايياش بود. نارنگي پوست کنده را داخل پيش دستي رها كردم و با خنده گفتم:
_ چيه؟ چرا اينجوري نگام ميكنين؟ نكنه فكر كردين من از ارسلان خوشم ميومده و الان كه داره ازدواج ميكنه سر به بيابون ميذارم؟
حس كردم با جملهي طنزم خيالشان راحت شد.
ماكان ليوان چايياش را روي ميز گذاشت و با شيطنت گفت:
_ خداروشكر ارسي رو هم شوهر داديم رفت. فقط واقعا مشتاقم ببينم كدوم دختري حاضر شده زن اين تفلون بشه! بشر هم اينقدر نچسب!
بابا چشم غرهاي به ماكان رفت و مامان با اخم گفت:
_ چشه مگه پسر برادرم؟ دكتر، خوش قيافه، وضع مالي خوب، اخلاق خوب.
ماكان كه يك ذره هم نظر های مامان و چشم غرههاي بابا برايش اهميت نداشت با تخسي گفت:
_ گفتم كه مادرم. نچسبه! عين ماهيتابه هاي تفلون ميمونه. بچه ننه هم هست. من ميدونم دلت ميخواست دومادت بشه، اما از نظرم اين سوژه هاي پيشنهادي نوشين بيشتر به درد مانيا بخورن. اصلا بنظرم بگرد دنبال يه دوماد بوكسوري چيزي كه از پس بچهي ارشدت بر بياد.
آخ كه من عاشق ماكان بودم. بوسي در هوا برايش فرستادم. طوريكه بابا هم نتوانست خندهاش را كنترل كند و با لبخندي سرش را تكان داد.
ماندانا پوزخندي زد.
_ يه جوري اداي عاشق پيشه ها رو در ميآورد كه من فكر ميكردم نهايت اگه راهي براش نمونه مانيا رو ميدزده. چه زود جا زد.
مامان به طرفداري ارسلان در آمد.
_ مادر، پسره بچه كه نيست. وقت زن دادنشه. چقدر بايد منتظر اين خواهر سرتقت ميموند.
چشمانم را درشت كرده و به مامان دوختم.
با لپ هايي كه پر بودند از نارنگي با سختي و با اعتراض گفتم:
_ مامان! من سرتقم؟ دستت درد نكنه. بده نخواستم با اين ناهيد درگير شي! فكرشو بكن من زن ارسلان ميشدم چه قيامتي به پا ميشد. مادام هما نگران نباش. يه داماد اكازيون پيدا ميكنم واست. قول ميدم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کارتینگ #پارت_۷۰ #زینب_عامل فصل دوم پاييز از راه رسيده بود. انگار كه آب و هواي شهر هم منتظر پايي
#کارتینگ
#پارت_۷۱
#زینب_عامل
با نااميدي نگاهم كرد.
_ تو از اين كارا بلد بودي كه من الان بايد دنبال دفتر و كتاب نوهم بودم.
بي اختيار ياد بچهاي افتادم كه سقط شده بود. اگر دختركم ميماند فاصلهاي براي رفتن به مدرسه نداشت.
البته كه جنسيت آن كودك معلوم نبود. من به خاطر روياهايي كه ديگر نميديدم مطمئن بودم جنينم دختر بود.
با اين حرف مامان، بابا اخم كرد. مامان فهميد كه نبايد اين حرف را ميگفت.
سريع و براي اينكه جو شاد ميانمان خراب نشود گفتم:
_ قول ميدم امسال همسر آيندمو بهتون معرفي كنم.
ماكان غش غش خنديد و گفت:
_ مانيا يادت باشه دو ماه مونده به جشن نامزديت زنگ بزن زندايي رو دعوت كن تا بتركه. حتما هم زنگ بزن. كارت دعوت كه كشف نشده خداروشكر.
خنديدم. راست ميگفت. زندايي سه هفته مانده به جشن خودش زنگ زده بود و دعوت كرده بود. حتما كارت هاي جشن هم چاپ نشده بودند در غير اينصورت براي اينكه در تصورات خودش ما را حرص دهد به خودش زحمت نميداد.
آنقدر شب هاي اخير خواب نا آرام را تجربه كرده بودم كه امشب دلم ميخواست زودتر بخوابم. خميازه هم به سراغم آمده بود. بلند شدم با گفتن شب بخير به بقيه به اتاق رفتم. شب مراد كه ميگفتن همين امشب بود. بعد از پنج سال بهترين خواب تمام اين سال ها را تجربه كرده بودم.
***
كار آموزم دير كرده بود. نيم ساعت بود كه منتظرش بودم و در نتيجه بعد از نيم ساعت پيام داد كه مشكلي برايش پيش آمده و امروز نميتواند بيايد.
حيف شد. پر بودم از انرژي و ميخواستم به نوعي اين حال خوب را با كسي شريك شوم، اما بخت با من يار نبود كه حتي كار آموزم هم امروز نيامده بود.
ميخواستم از صفحهي پيام هايم خارج شوم كه چشمم به پيامي خورد كه مال چند دقيقه قبل بود و متوجهش نشده بودم.
پيام از بانكي بود كه در آن حساب داشتم.
با تعجب پيام را باز كردم و با ديدن محتوايش خشكم زد.
هشتاد ميليون پول به حسابم واريز شده بود!
مغزم شروع به هشدار دادن كرد. محال بود که اين امر اتفاقي باشد. مطمئن بودم كار بابك است. غير ممكن بود كه چنين اشتباهي در سيستم بانكي رخ دهد. آن هم درست زماني كه چك بابك كه دقيقا هشتاد ميليون بود تازه پاس شده بود. همين ديروز.
من در اشتباهي عميق سير ميكردم.
بابك نه تنها از زندگيام بیرون نرفته بود كه با قدرت بيشتري در زندگيام خودنمايي ميكرد.
تمام آسودگي خيالي كه از ديشب تا به حال حس ميكردم پر كشيده بود و دوباره حس هاي مزاحم و اضطراب تمام وجودم را پر كرده بودند.
پيامي جديدي در صفحهي گوشي ظاهر شد.
خودش بود.
با عجله پيامش را باز كردم.
" گفته بودم اين پول ته جيبم گم ميشه و به دردم نميخوره مگه نه؟ من و تو تا رسيدن به تسويه حساب كلي كار داريم مانياي عزيزم.
بيرون آموزشگاه منتظرتم. ظاهرا كلاست كنسل شده..."
بلافاصله بعد از خواندن پيام منزجر كنندهاش از ماشينم كه داخل پاركينگ آموزشگاه بود پياده شدم و خودم را به بيرون آموزشگاه رساندم.
بنزش درست مقابل آموزشگاه پارك شده بود. با قدم هايي بلند خودم را به ماشينش رساندم و قبل از آنكه كسي مرا ببيند سوار شدم. خدا را شكر كه الان تايم كلاس ها بود و هيچ كدام از مربي ها جز من نبودند و آموزشگاه هم كاملا خلوت بود.
به محض نشستنم منتظر نماند و راه افتاد.
وقتي كمي از آموزشگاه دور شديم سرش را سمتم چرخاند و بعد از نگاهي با دقت به صورتم گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود مانيا!
توجهي به جملهاش كه سعي كرده بود با نهايت احساس باشد نكردم و با تشر پرسيدم:
_ براي چي هشتاد ميليون رو زدي به حسابم؟ اصلا تو شماره حساب منو از كجا داشتي؟
راهنما زد و ماشين را در گوشهاي از يك خيابان خلوت نگه داشت. كامل سمتم چرخيد. لبخندي عميق زد.
_ اون پول حق الزحمه تو بود واسه شركت تو اون مسابقه. پيدا كردن اطلاعات حسابت هم مثل خوردن يه ليوان آب بود.
مكثي كرد.
_ مانيا مشتاق من راجع به اينكه چجوري با هم تسويه كنيم فكر كردم. دوست داري بشنوي؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کارتینگ #پارت_۷۱ #زینب_عامل با نااميدي نگاهم كرد. _ تو از اين كارا بلد بودي كه من الان بايد دنبال
#كارتينگ
#پارت_٧٢
#زينب_عامل
نميخواستم بشنوم. من از اين مرد ميترسيدم. شايد به روي خودم نميآوردم، اما واقعا با تمام وجودم از او ميترسيدم. از نقشه هايي كه براي آيندهام كشيده بود.
وقتي كنارش مينشستم ناخودآگاه پر ميشدم از حس هاي منفي. پر از فكر هايي كه هيچ كدام عاقبت خوبي براي من نداشتند.
در جواب سؤالش فقط سكوت كرده بودم و نگاه هاي موشكافانه او مي گفت كه از اينكه توانسته مرا تحت تاثير قرار دهد خوشحال است. در نهايت هم خودش بود كه دوباره به حرف آمد.
_ اين سكوتت يعني نميخواي بشنوي؟ نكنه دوست داري خودم دست به كار شم و بي خيال اين شم كه نظرت راجع به پيشنهادم چي ميتونه باشه؟
من فقط دنبال جواب يك سؤال بودم. اگر واقعا ميدانستم كه چرا دنبالم است تكليفم با خودم مشخص ميشد. آن وقت شايد حتي با او همكاري هم ميكردم.
با خستگي از تمام اين سؤالات سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و با نااميدي از اينكه جواب درستي براي سؤالم بيابم پرسيدم:
_ تو از من چي ميخواي بابك شفيع؟ چرا نميفهمم؟ چرا اين پازل لعنتي تكميل نميشه؟
صدايم رفته رفته تحلیل رفت و در نهایت تبدیل به سکوت شد.
نميدانم چرا حس كردم او هم خسته است.
نفسش را عميق بيرون داد.
_ چرا فكر ميكني كه حتما بايد هدف خاصي داشته باشم؟
كامل سمتم چرخيد. پشتش را به در ماشين تكيه داد و نگاه جدياش را به صورتم دوخت.
_ مانيا من دوست دارم روت سرمايه گذاري كنم. دليل شويي هم كه راه انداختم بخاطر اين بود كه ميدونستم تو به سادگي راضي نميشي كه باهام همكاري كني.
با سرمايه گذاري روي من چه چيز نصيبش ميشد؟ چقدر سود ميكرد كه چنين نقشهي بي نقصي طراحي كرده بود؟
پرسيدم. آنچه در سرم رژه ميرفت را بر زبان آوردم.
_ چي نصيب تو مي شه؟
پاكت سيگارش را از فضاي بين دو صندلي برداشت.
يك نخ سيگار بيرون آورد و آتش زد. پك عميقي به سيگارش زد و گفت:
_ خيلي چيزا! اين همه آدم اسپانسر ورزشکار و هنرمندا میشن چي نصيبشون ميشه؟
پوزخندي زدم.
_ مگه تو محصولي داري براي تبليغ كه ميخواي اسپانسر من شي؟
لبخند محوي زد. بدنش را تكان داد و نزديكم شد.
سيگار را در دستش چرخاند و فيلترش را نزديك لب هايم كرد.
_ از كجا ميدوني محصولي ندارم؟ نمونهش همون رستوراني كه ديدي! فقط كافيه يه قهرمان ملي بگه كه تو اون رستوران يه بار غذا خورده اونوقت اونجا ميشه بانكي كه من بهش تكيه ميكنم.
با چندش سيگار را از دستش گرفتم و روي پاكتش كه كنارم افتاد بود فشار دادم.
حالم از این احساس صمیمیتش بهم میخورد.
ذهنم مشغول حرفش شد.
حرفش در عين منطقي بودن يك جايش ميلنگيد. او اگر دنبال كسي بود تا به قول خودش تبليغ محصولاتش را بكند ميتوانست سراغ افرادي برود كه به اندازهي كافي معروف بودند. بخصوص كه تبليغ در فضاي مجازي هم شديدا داغ بود. چرا سراغ كسي آمده بود كه سال ها بود كه به فراموشي سپرده شده بود؟
آن هم سراغ يك قهرمان رشته ي ورزشي كه مردم شناخت چنداني از او نداشتند!
تمام اين ابهاماتي كه در ذهنم رژه ميرفتند اجازه نميدادند كه حرفش را باور كنم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٢ #زينب_عامل نميخواستم بشنوم. من از اين مرد ميترسيدم. شايد به روي خودم نميآوردم،
#كارتينگ
#پارت_٧٣
#زينب_عامل
بدون اينكه سؤالي كرده باشم گفت:
_ راه هايي كه تو ذهنت هست رو قبلا رفتم به اندازهي كافي هم جواب گرفتم. من تجربه كردن راه و روش هاي جديد رو دوست دارم. ميخوام مانيا بشه يه برند! دوست دارم همكاري كني باهام. حرفهت رو از نو شروع كن دختر. اين جايي كه الان هستي جايگاه واقعي تو نيست.
حرف هايش چنان گول زننده بود كه داشتم كم كم نرم ميشدم. جالب اينجاست كه به اندازهاي قانع شده بودم كه بخش اعظم آن فكر هاي مسموم كنار رفته بودند.
چشمانم را ريز كردم و مشكوك گفتم:
_ اينهمه آدم! چرا من؟
لبخندي غرور آميز زد.
_ همه جا پر شده از جنگ بين زن و مرد براي واژه برابري. فمنيستا دنيا رو پر كردند. يه زن قهرمان ميتونه خيلي مؤثر باشه. بخصوص زن سرسختي مثل تو!
نگاهش را از من گرفت و به روبه رويش دوخت.
_ دنيا دنياي رقابته. اوني برندهس كه بلده از تمام شرايط به بهترين نحو و به نفع خودش استفاده كنه.
پوزخندي زدم.
_ اينم يه نوع استفاده ابزاري از خانوماست.
كاملا خونسرد و معمولي جواب داد:
_ من كارمو ميكنم. نظرات ديگران اهميت چنداني برام نداره. برخلاف نظر تو مطمئنم خيلي از هم جنسات استقبال ميكنند از اين جريان.
نفسم را بيرون دادم و گفتم:
_ تمام خواستهت از من اينه كه همكاري كنم باهات؟ اوكي.
نگاهش نگاهم را شكار كرد. مثل كسي بود كه با موفقيت طعمه را در دامش انداخته است.
_ خوبه. پس در درجهي اول از اون آموزشگاه مسخره بيا بيرون. براي هميشه.
چشمان گرد شدهام را به صورت جدياش دوختم.
_ چي؟
ابروهايش را بالا داد.
_ استعفا بده.
مردك ديوانه شده بود. مربي گري بهترين اتفاقي بود كه در اين پنج سال نصيبم شده بود. نميتوانستم بخاطر نقشه هايي كه او در سر داشت كارم را از دست بدهم. آن هم در اين اوضاع كار و اقتصاد در مملكت.
شيشهي ماشين را كامل پايين دادم تا هواي خنك پاييزي صورتم را نوازش دهد.
دود سيگار با اينكه برايم عادي بود، اما حالا كمي احساس خفگي داشتم كه با باز كردن پنجره حالم خوب شده بود.
_ چرا بايد كار به اين خوبي رو از دست بدم؟ تو ميخواي همكاري كنم باهات منم گفتم باشه. ديگه به كار و زندگيم چيكار داري؟
بازويم را بي هوا گرفت و آمرانه جواب داد:
_ مانيا من میخوام تو تمام و كمال براي من باشي ميفهمي؟
شمرده شمرده و محكم ادامه داد:
_ تمام و كمال!
امیدوار بودم منظورش از تمام و کمال شامل مزخرفاتی که در ذهنم میچرخيد نباشد.
بازویم را با اخم از دستش بیرون آوردم.
در را باز كردم. قبل از پياده شدن گفتم:
_ بايد فكر كنم.
پوفي كشيد.
_ دوست ندارم جوابت منفي باشه. در جرياني كه بايد با من تسويه كني. وگرنه من با روش خودم جلو ميرم.
غریدم:
_منو تهدید نکن.
پياده شدم و قبل از رفتنش جملهي تاكيدياش را شنيدم.
_ سريع تر فكر كن مانيا مشتاق. تا آخر اين هفته منتظر جوابت هستم.
گاز داد و در چشم به هم زدني از محدودهی ديدم ناپديد شد.
تايم بعدي كلاسم نزديك بود. تا آموزشگاه فاصلهي چنداني نبود ميتوانستم تا تايم كلاس بعديام خودم را پياده به آنجا برسانم. البته انتخاب ديگري جز پياده روي هم نداشتم چون هيچ پولي همراهم نبود.
آرامش به من نيامده بود.
با ذهني مشوش راه آموزشگاه را در پيش گرفتم.
واقعا نياز داشتم با كسي مشورت كنم.
فقط مهشيد را براي اينكار داشتم. اگر ميتوانستم موضوع را با بابا مرتضي مطرح كنم خيلي خوب ميشد، اما چه كنم كه مجبور بودم فعلا پنهان كاري كنم. دوست نداشتم نگرانم شوند.
بايد حتما و هر طور شده مهشيد را ميديدم.
پيشنهاد بابك در عين ترسناك بودن برايم به جهت اينكه اطميناني به حرف هايش نداشتم، وسوسه انگيز هم بود.
اگر آن پسر لعنتي آن روز سر راهم قرار نگرفته بود الان چنين موقعيتي را تجربه نميكردم.
اگر دوباره ميديدمش حتما يادم ميماند كه بگويم چقدر از او نفرت دارم!
فقط به درد گرفتن حال زندایی خورده بود!
مغزم این جمله را تکرار میکرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٣ #زينب_عامل بدون اينكه سؤالي كرده باشم گفت: _ راه هايي كه تو ذهنت هست رو قبلا رفتم
#كارتينگ
#پارت_٧٤
#زينب_عامل
تمام انرژي كه سر صبح در وجودم احساس ميكردم پريده بود. بر خلاف اول صبح كه منتظر كارآموز هايم بودم در بقيهي روز هيچ علاقهاي به ادامهي كلاس هايم نداشتم. فكرم فقط و فقط حول و هوش بابك ميچرخيد و اين اسم تمام روح و روانم را تحت شعاع قرار ميداد.
هر چه كردم نتوانستم مهشيد را پيدا كنم. معلوم نبود كجا مشغول بود كه گوشياش را جواب نميداد. حتي به آپارتمانش هم سر زدم و خبري از او نيافتم.
اصلا دلم نميخواست به خانه بروم. ترجيح دادم امشب را كنار مانجون سپري كنم، اما قبل از رفتنم ترجيح دادم تماس گرفته و مطمئن شوم كه ارسلان آنجا نيست.
ملاقات با من برايش در حال حاضر سم محسوب ميشد.
وقتي صداي مانجون در گوشي پيچيد بعد از سلام و احوال پرسي بلافاصله گفتم:
_ مانجون جون مانيا تابلو نكن. ميخوام بيام اونجا. زنگ زدم ببينم اگه ارسلان اونجاست نيام. اگه اونجاست فقط يه كلمه بگو باشه همين.
امروز، روز شانسم نبود. چه كسي گفته بود اگر صبحت را با شادي شروع كني بقيهي روز هم با شادي و خوشحالي سپري ميشود؟
مانجون با غصه گفت:
_ باشه.
خداحافظي مختصري كردم و گفتم كه بعدا به آن ها سر ميزنم.
هر كسي مشكل داشت به سمت مانجون و آقاجون پرواز ميكرد.
دلم براي ارسلان ميسوخت. معلوم بود كه شرايط خوبي ندارد.
ديگر چارهاي جز رفتن به خانه نداشتم. هوا داشت رو به تاريكي ميرفت وگرنه راهي قبرستان ميشدم تا با رامين گفت و گو كنم.
حوصلهي دردسر جديدي نداشتم وگرنه آن فضا در تاريكي و خلوت بودن هم برايم هيچ ترسي به ارمغان نميآورد. بخصوص كه عباس هم هميشه آنجا بود.
در حين رانندگي در مسير خانه مامان تماس گرفت و تاكيد كرد سريع تر خودم را به خانه برسانم. لحن مضطرب و ناراحتش باعث نگرانيام شد و بنابراين سرعتم را زياد كردم.
ده دقيقه ديگر در خانه بودم و در حاليكه شانه هاي مامان را ماساژ ميدادم تمام تلاشم را ميكردم تا آرامش كنم بلكه بگويد چه اتفاقي افتاده است.
ليوان آب را با مصيبت به لب هايش چسباندم و مجبورش كردم كمي از آن را بنوشد.
ديگر از شدت اضطرابي كه به خودم منتقل شده بود نميدانستم چه كنم. براي بار هزارم در اين چند دقيقه پرسيدم:
_ مامان توروخدا بگو چي شده؟ مردم از نگراني.
با گريهاي كه بند نميآمد گفت:
_ برو ببين تو اتاق ماكان چيا پيدا كردم. واي مانيا حالا بايد چه خاكي تو سرم كنم؟
مامان قصد نداشت واضح توضيح دهد. براي اينكه از قضيه سر در بياورم با عجله خودم را به اتاق چند متري ماكان كه به زور يك تخت و كمد كوچك را در خود جاي داده بود رساندم.
يك تخت و كمد چوبي قهوهاي رنگ تنها وسايل تشكيل دهنده اتاق بود. يك ميز گرد و كوچك چوبي هم كنارش تختش بود. همين.
اتاق كاملا مرتب و تميز بود. چشم گرداندم تا ببينم مامان حاصل اكتشاف هايش را كجا گذاشته است.
در نهايت چشمم روي چند وسيلهاي كه روي ميز چوبي بود متوقف شد.
با يك قدم خودم را به نزديك ميز رساندم و روي تخت نشستم. با دقت به وسايلي كه روي ميز بود نگاه كردم.
چند قرص، يك چاقوي كوچك ضامن دار با يك بسته سيگار و فندكي كه كلهي عقابي رويش طراحي شده بود.
واي از دست ماكان. سيگار كشيدن من بس نبود كه اين شازده هم اضافه شده بود.
تكليف سيگار و چاقو كه معلوم بود، اما نفهميده بودم دقيقا آن قرص ها چيست.
شواهد حاكي از آن بود كه بدبختي جديدي از راه رسيده است.
دوران بلوغ ماكان ظاهرا داشت كار دستمان ميداد.
كمي بعد مامان در حاليكه چشمانش كاسهي خون شده بودند و پف داشتند در چارچوب در ظاهر شد.
آشفتگي در تمام سر و صورتش بيداد ميكرد.
با دست اشارهاي به يافته هايش كرد و گفت:
_ ميبيني چه بلايي سرمون اومده. اين پسر به كي رفته آخه؟
جملهاش اشتباه بود. بايد از ريشه آن را اصلاح ميكرد و ميگفت اين بچه هاي من به چه كسي رفتهاند!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٤ #زينب_عامل تمام انرژي كه سر صبح در وجودم احساس ميكردم پريده بود. بر خلاف اول صبح
#كارتينگ
#پارت_٧٥
#زينب_عامل
هيچ كدام از ما نه شباهتي به بابا مرتضيِ آرام داشتيم و نه شباهتي به مامان هماي محافظه كار.
اميدوار بودم مامان از اتفاقاتي كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده بود هرگز باخبر نميشد. وگرنه احتمال داشت زبانم لال بلايي سرش بيايد.
با شرمندگي از رفتار هاي هر سهمان گفتم:
_ مامان بقيه كجان؟
بينياش را بالا كشيد.
_ ماندانا با دوستاش بيرونه. ماكانم با بابات رفتن استخر، الاناست كه برگردن.
وسايل روي ميز را جمع كردم و گفتم:
_ هر چي رو از هر جا برداشتي برگردون سرجاش مامان.
قبل از اينكه عصبي شود و مخالفت كند ادامه دادم:
_ نذار فعلا بابا بفهمه. به كسي هم چيزي نگو. حتي ماندانا. من يكي از اين قرصا رو مي برم داروخونه ببينم چي هست. راجع به بقيهي چيزا هم آروم آروم با ماكان صحبت ميكنم. دعوا و داد و بيداد كاري رو راه نميندازه.
با ناراحتي سرش را تكان داد.
خرت و پرت هاي دستم را بجز يك قرص گرفت و با چهرهاي غمگين سر جايشان بازگرداند.
ديدن اين حالش قلبم را به درد ميآورد.
كنارش رفتم و دستانم را دورش حلقه كردم.
بوسهاي به سرش زدم و گفتم:
_ دردت به جونم. سن بدي داره. درست ميشه نگران نباش. حالا هم برو يه دوش بگير و سر و وضعت رو مرتب كن تا بابا اينا اومدن متوجه چيزي نشن. منم ميرم اين قرص رو نشون بدم تا بلكه فهميدم چيه.
باشهي آرامي زمزمه كرد.
بعد از اينكه از حمام رفتنش مطمئن شدم از خانه بيرون زدم تا سر در بياورم اين قرص دقيقا چيست.
به چند داروخانه سر زدم اما همگی گفتند که از ظاهر آن دقیقا نمیتوان گفت که چه دارویی است.
ديگر داشتم با خانهمان فاصلهي زيادي ميگرفتم، اما تا زماني كه دقيقا متوجه نميشدم ماكان دارد چه بلايي سر خودش ميآورد نميتوانستم بيخيال شوم.
كاش رابطهام با ارسلان كمي ديرتر بهم خورده بود. او بهتر ميتوانست كمكم كند.
مقابل داروخانهي جديدي پارك كردم.
به محض اينكه از ماشين پايين آمدم اولين قطرهي باران پاييزي روي صورتم نشست و كمي سردم شد. اهميتي نداده و مسيرم را سمت داروخانه ادامه دادم.
داروخانهي كوچكي بود كه خيلي شلوغ بنظر ميآمد.
همه جا پر بود از كارتن هاي دارو و مواد بهداشتي. بوی خاصی از فضا به مشام میخورد. حس میکردم بوی عطر های جیبی کوچکی بود که در گوشهی پیشخوان گذاشته بودند.
يك پسر و يك دختر جوان كه پشت پيشخوان ايستاده بودند مشغول جواب دادن به مشتري هايي بودند كه نسخه به دست و با چهره هاي خسته منتظر گرفتن داروهايشان بودند.
سر دختر جوان كه خلوت شد با لبخندي آرام مخاطبم قرار داد.
_ بفرمايين.
پوفي كشيدم و با چندم قدم كوتاه درست مقابلش و در سمت ديگر پيش خوان ايستادم.
دستم را داخل جيب مانتوام بردم و قرص را بيرون آوردم.
دستم كه قرص را گرفته بود مقابل دختر دراز كردم و گفتم:
_ ميخواستم بدونم اين قرص دقيقا چيه؟
دختر جوان با دو انگشتش قرص را برداشت و با چشماني ريز شده نگاهي به آن انداخت.
از مدل نگاه جست و جو گرش متوجه شدم كه او هم نميداند اين قرص دقيقا چيست!
پسر كنار دستش را صدا زد و موضوع را با او در ميان گذاشت.
پسر با ديدن قرص سفيد گفت:
_ خانوم اينطوري كه نميشه. نصف بيشتر قرصا سفيد و به همين شكل هستن. بايد ورق قرص باشه. يا هم بره تجزيه و ازمايش بشه!
با پوزخندي گفتم:
_ ورق قرص رو داشتم بنظرت ميومدم داروخونه بپرسم اين چيه؟!
شانه بالا انداخت و حين گرفتن دفترچهي زني كه منتظر بود گفت:
_ به هر حال اينطوري كسي نميتونه كمكتون كنه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٥ #زينب_عامل هيچ كدام از ما نه شباهتي به بابا مرتضيِ آرام داشتيم و نه شباهتي به مام
قسمت ششم رمان کارتینگ😍
#کارتینگ
#پارت_۷۶
#زینب_عامل
خسته و نا اميد شده بودم. اصلا شايد قرص سرماخوردگي بود! بقول پسر نصف قرص هاي دنيا شكل همين قرص سفيد رنگ بودند كه با يك خط به دو قسمت تقسيم ميشدند. ذهنم به كار افتاد. اگر قرص سرماخوردگي يا قرص معمولي بود كه ماكان پنهانش نميكرد. تمام قرص هاي خانه در سبد كوچكي بود كه مامان كنار جعبه كمك هاي اوليه نگه ميداشت.
واقعا كم آورده بودم.
با نا اميدي قصد داشتم از داروخانه خارج شوم كه با باز شدن در كوچكي كه پشت سر دختر بود و مطمئن بودم مربوط به انباري داروخانه است سر جايم ايستادم. با اين اميد كه شايد فردي كه از آن در بيرون ميآيد بتواند كمكم كند.
همين كه قامت مرد مقابلم ظاهر شد از فرط تعجب دهانم باز ماند!
اين چهرهي آشنا در انباري داروخانه كوچكي كه تقريبا در مركز شهر بود چه ميكرد؟
هنوز متوجه من نشده بود. دختر جوان با ديدنش گفت:
_ تشريف ميبرين آقاي دكتر؟
بدون اينكه در چهره ي بي حالتش تغييري ايجاد شود گفت:
_ بله.
مختصر و مفيد.
لباس هايش را از نظر گذراندم. كفش هايش را نميديدم اما متوجه شلوار جينش شدم.
با آن تيشرت و كاپشن نازك پاييزهاي كه از روي صندلي خالي پشت پيشخوان برداشت و به تن كرد تنها لقبي كه به چهرهاش نمي آمد دكتر بود!
ايستادنم فقط و فقط در جهت شوكي بود كه دچارش شده بودم وگرنه آنقدر از او كينه داشتم و او را مسبب مشكلات اخيرم ميدانستم كه حتی حاضر نبودم قيافهاش را يك دقيقه هم تحمل كنم.
صداي دختر جوان كه همين چند دقيقه پيش با او صحبت كرده بودم در گوشم پيچيد.
_ خانوم شما هنوز نرفتيد؟ شايد آقاي دكتر بتونن كمكتون كنن.
همين جمله كافي بود تا نگاهش را براي يافتن مخاطب آن دختر در آن فضاي كوچك بچرخاند و خب همان چرخش چند درجهي سرش كافي بود تا مرا ببيند و او هم مثل من متعجب شود.
حالا چهره اش از آن حالت بي حسي كاملا خارج شده بود. در مدل نگاه هایمان كاملا مساوي بوديم! يك به يك!
هر دو متعجب و شگفت زده.
اما او زود به خودش آمد و قيافهاش مجدد در همان بي حالتي فرو رفت و انگار كه تا به حال مرا نديده است گفت:
_ ميتونم كمكتون كنم؟
پوزخندم اينبار به مراتب غليظ تر و پر صدا تر بود.
بي هيچ حرفي از داروخانه بيرون آمدم و زير چشمي نگاه هاي پر تعجب دختر جوان را ديدم.
دلم ميخواست در صورتش بكوبم و بگويم كه اگر آن روز در آن مسابقه ي لعنتي گند نزده بودي به تمام تلاش هاي من بهترين كمك را در حقم كرده بودي!
در همين مدت كوتاهي كه داخل داروخانه بودم باران شدت گرفته بود. شدتش طوري بود كه ايستادم و مسيرم را تا رسيدن به ماشين با چشم ارزيابي كردم و وقتي كاملا مطمئن شدم كه با هر سرعتي كه خودم را به ماشين برسانم باز هم خيس خواهم شد اولين قدم را برداشتم كه در همان لحظه سايهي چتري رويم افتاد.
چرخيدم و به صاحب چتر نگاه كردم. خودش بود! شاهان.
ابروهايش را به حالت اخم كمي به هم نزديك كرد و گفت:
_ چيزي ميخواستي؟ بگو شايد بتونم كمكت كنم.
از كنارش گذشتم و به جلو حركت كردم. قطرات باران با شدت به سر و صورتم برخورد كردند و زودتر از چيزي كه فكر ميكردم خيس شدم.
اما او پشت سرم ايستاده بود و ديگر تلاشي براي حرف زدن نميكرد.
يادم آمد كه قصد داشتم وقتي يك بار ديگر او را ديدم به او بگويم كه چقدر از او نفرت دارم.
به عقب چرخيدم. سر جايش ايستاده و متفكر تماشايم مي كرد. از پشت شيشهي داروخانه دختر و پسري كه در داخل مشغول كار بودند را ديدم كه در حين پاسخ دادن به مشتري ها نصف بيشتر حواسشان هم بيرون و بين ما بود.
لب هايم را تكان دادم، اما بجاي ابراز نفرتم بصورت مستقيم، تمام حرص و كينهام را در لحنم ريختم و گفتم:
_ كمك؟ تو و اون فاميلت، بابك عوضي، شرّ نشين واسم، كمك پيش كش.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت ششم رمان کارتینگ😍 #کارتینگ #پارت_۷۶ #زینب_عامل خسته و نا اميد شده بودم. اصلا شايد قرص سرماخور
#كارتينك
#پارت_٧٧
#زينب_عامل
با يك قدم بلند خودش را مقابلم رساند و چتر را بالاي سرمان گرفت. صداي برخورد قطرات باران با پارچهي مشكي چتر و صداي ماشين هايي كه با سرعت از خيابان عبور ميكردند، باعث شد تا براي شنيدن صدايش بطور واضح حواسم را روي تكان لب هايش معطوف كنم.
قدش بلند بود و براي زل زدن به دهانش مجبور بودم سرم را كمي بالاتر نگه دارم.
لحنش تركيبي بود از غرور و اطمينان.
_ خانم نوري گفت يه قرص داري كه ميخواي بدوني چيه. ميتونم كمكت كنم.
اصلا انگار جملات توهين آميز من را نشنيده بود. جملهاش كه در نهايت آرامش بيان شده بود هيچ ردي از واكنش به حرف هاي پر از كينهي من نداشت.
نگاهم از لب هايش روي چشم هايش تغيير جهت داد. اطميناني كه داشت فقط مختص كلامش نبود. چشمانش هم اين اطمينان را فرياد ميزد.
همين هم باعث شد تا مانياي عصبي درونم رام شود. اين مرد فقط شباهت ظاهري با بابك داشت. نگاه هايش هيچ شباهتي به نگاه هاي بي در و پيكر بابك نداشت. آرامش و متانت خاصي هم در لحنش داشت كه انكارش غير ممكن بود.
اطميناني كه در چشمانش بود به من هم سرايت كرد و مجابم كرد تا قرص را نشانش دهم. همين كه خواستم دستم را به جيبم ببرم گفت:
_ چند متر پايين تر از اينجا يه كافه هست. بريم اونجا. اينجا هم بارونه هم ممكنه خانم نوري و آقاي انصاري از فرط كنجكاويشون داروي اشتباه به مردم بدن!
نا خودآگاه به داروخانه نگاه كردم. اسم هايي كه نام برده بود قطعا مربوط به كاركنان داروخانه ميشد. با ديدن صحنهاي كه مرد مقابلم چند ثانيه قبل بازسازي كرده بود ابروهايم بالا رفتند. حداقل مطمئن بودم پشت سرش چشم ندارد!
زاويهي ايستادنش را تغيير داد و به سمتي كه گفته بود كافه در آنجاست چرخيد و من هم عين يك ربات تحت فرمانش كنارش قرار گرفتم كه راه افتاد. تعجب كرده بودم كه چگونه به اين سادگي پيشنهادش را قبول كردهام. دلم نا محسوس ميگفت تاثير نيروي چشمانش بود كه مجابم كرده بود و عقلم ميگفت چرند نگو فقط بخاطر ماكان اين پيشنهاد را قبول كردهام.
در بين گير و دار هاي عقل و دلم به كافهاي كه گفته بود رسيديم.
كافهاي ساده كه در و ديوارش شبيه روزنامه بود! پر از نوشته و عكس. حس ميكردم وارد يك كتاب شده ام. فضای کوچک داخل را میز و صندلی های چوبی پر کرده بود. محیط نور کمی داشت همین فضا را کمی خوفناک کرده بود! در بدو ورودمان بوي قهوه مشامم را نوازش كرد. بویی که در تضاد کامل با فضای عجیب اطراف بود.
جالب بود كه در اين هواي باراني کافه باز هم مشتري هاي خودش را داشت.
شاهان چترش را پايين گرفت و بعد از اينكه آبش كمي چكه كرد چتر را بست و سمت ميز كوچكي كه دقيقا در گوشهي كافه بود به راه افتاد. من هم به دنبالش رفتم.
رستوراني كه همراه بابك رفته بودم كجا و اين كافهي روزنامه وار كجا!
اينجا بيشتر به تيپ من ميآمد و بيشتر احساس راحتي ميكردم. حتی با وجود فضای تقریبا خفهاش!
عقلم به كار افتاد. براي خوش گذراني نيامده بودم كه مشغول مقايسه و بررسي وضعيت شده بودم!
صندلي بيرون كشيدم و پشت ميز نشستم و او هم بعد از درآوردن كاپشنش كه قسمت سرشانهاش كمي خيس شده بود صندلي مقابلم را بيرون آورد و روبه رويم نشست.
موهاي كوتاهش هم كمي خيس شده بودند!
انگار كه باران غافلگيرش كرده باشد.
نگاه كردن و بررسي قيافهاش را رها كردم و قرص را از داخل جيبم بيرون آورده و مقابلش روي ميز گذاشتم.
قرص را با نوك انگشتش كه بخاطر سرماي بيرون كمي قرمز شده بود سمت خودش كشيد و بدون اينكه آن را در دست بگيرد با دقت نگاهش كرد.
برخلاف نگاه بقيه نگاه او داد ميزد كه قرص را شناخته است. همين هم شد چون با اطمينان ذاتياش گفت:
_ اين قرص ريتالينه!
من از اين چيز ها سر در نمي آوردم. اصلا اين اسم را در طول عمرم نشنيده بودم.
ناگهان ترسي سراسر وجودم را فرا گرفت. قبل از اينكه درست راجع به ترسم فكر كرده باشم با هول پرسيدم:
_ روان گردانه؟
حس كردم لبخندش را به سختي كنترل ميكند. گوشه ي چشمانش چين خورد.
بعد مكثي چند ثانيهاي طوريكه مطمئن شد از لبخند و چين گوشهي چشمانش در لحنش اثري نيست جواب داد:
_ نه! ظاهرا باعث كاهش استرس و افزايش انرژي و تمركز ميشه.
نفس آسودهاي كشيدم كه از چشمش دور نماند. اينگونه كه گفته بود اين قرص نه تنها بد نبود كه خوب هم محسوب ميشد!
با خيالي راحت و انگار كه جواب سؤالم را از قبل ميدانم گفتم:
_ خب پس. خداروشكر! پس خطرناك نيست! درسته؟
به صندلياش تكيه داد و با نگاه كردن به چشمانم، طوريكه انگار طرف مقابلش يك احمق است زمزمه كرد:
_ من اينو نگفتم!
از حالت خونسردش عصبي شدم، اما قبل از اينكه چيزي بگويم اضافه كرد:
_ مصرف اين قرص بدون تجويز پزشك ممنوعه. استفادهي نابجاي اونم وابستگي و اعتياد ميآره.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينك #پارت_٧٧ #زينب_عامل با يك قدم بلند خودش را مقابلم رساند و چتر را بالاي سرمان گرفت. صداي بر
#كارتينگ
#پارت_٧٨
#زينب_عامل
جوابش چنان صريح و راحت بيان شده بود و طوري راحت به مصرف اين قرص ها در گذشته اعتراف كرده بود كه به صحت حرف هاي قبلياش كه در رابطه با مضرات اين قرص ها بود شك كردم!
حالت متعجب صورتم اين شك را كاملا به او القا كرده بود.
عجيب بود. اينبار لبخند محوي زد و حتي ميتوانستم اين رد كمرنگ خنده را در لحنش هم تشخيص دهم.
_ بالاخره همه ممكنه اشتباه كنند! اون موقع متوجه بلايي كه ممكن بود سرم بياد نبودم.
سرم را به نشانهي فهميدن تكان دادم.
تماس گوشيام باعث دستپاچگيام شد و اين مرد با اين نگاهش كه مو را از ماست بيرون مي كشيد غير ممكن بود متوجه اين حالتم نشود. میترسیدم فرد پشت خط مامان باشد. فعلا قصد نداشتم از ضرر هاي اين قرص با او صحبت كنم. بهتر بود اول با خود ماكان حرف ميزدم.
منتظر بودم باز به تنظيمات كارخانهاش باز گردد و حالتش را روي همان تم بي خيالي و بي حسي تنظيم كند، اما باز هم باعث تعجبم شد و با دقتي كه تا به حال از او نديده بودم به حركاتم زل زد.
ميتوانستم بلند شوم و براي جواب دادن به تماسي كه داشتم و نميدانستم از طرف كيست به جاي ديگري بروم، اما مغناطيسي كه از چشمانش ساطع ميشد مثل قطب مخالف يك آهنربا از تكان خوردنم جلوگيري ميكرد. تنها حركتي كه توانستم بكنم اين بود كه دست از نگاه كردن به چشمانش بردارم و به تماس پاسخ دهم.
فرد پشت خط بابا بود. صدايش كه كه در گوشم پيچيد، آرامش از دست رفتهي چند ثانيه قبل دوباره در وجودم جريان يافت.
بي اينكه قصد جلب توجه شاهان را داشته باشم و با عشقي كه بي اختيار با شنيدن صداي پدرم در وجودم تزريق شده بود گفتم:
_ جانم بابا جان؟
حس كردن لبخند پدرم حتي از پشت گوشي هم سخت نبود، لحنش طوري بود كه انگار از شنيدن صدايم آسوده شده است.
_ كجايي دخترم؟
با نگاه زير چشمي به اطراف جواب دادم:
_ تو يه كافه تو مركز شهرم!
_ كاري داشتي اونجا بابا جان؟
با نگاهي پر خشم به شاهان و با همان خشم زمزمه كردم:
_ بله با يه دوست اومدم. شما شامتون رو بخورين. هوا بارونيه. ممكنه خيابونا ترافيك باشن، دير ميرسم.
بابا كه خيالش كاملا راحت شده بود گفت:
_ باشه باباجان. مراقب خودت باش.
چشمي گفتم و بعد از خداحافظي تلفن را قطع كردم.
شاهان با چهرهاي متفكر و با دقتي فراوان داشت تماشايم ميكرد. حتي وقتي فهميد كه من متوجه نگاه عميقش به خودم شدهام تغيير رويه نداد و به همان نگاه هاي عميقش ادامه داد.
حرف هاي ما ظاهرا تمام شده بود. من فهميده بودم آن قرص چيست و ديگر لازم نبود مقابل اين مرد مغرور بنشينم و تماشايش كنم اما نميدانم چرا پاي رفتنم سست شده بود. طوري نشسته بودم كه انگار قرار بود تا صبح بي وقفه با هم صحبت كنيم. انگار ناگفته هایی که بینمان بود از جدا شدنمان جلوگیری میکرد. مثل یک نیروی مخفی، اما قوی.
بعد از سكوتي كه نسبتا طولاني شده بود با جديت پرسيد:
_ بابك رو از كجا ميشناسي؟
مسخره ترين سؤال دنيا رو پرسيده بود.
سرم را تكان دادم و با تمسخر خنديدم.
جذبهاش برايم به كل زير سوال رفته بود.
در سكوت و جديت داشت خنده هاي پر تمسخرم را تماشا ميكرد.
خنديدنم كه تمام شد روي ميز و به سمتش
خم شدم و با حرص پرسيدم:
_ يعني ميخواي بگي تو نميدوني؟
يك ميلي متر هم در جايش جا به جا نشد.
سر جايش با جديت و کاملا مختصر گفت:
_ نه!
داشت حوصلهام را سر ميبرد. با اخم مخاطبش قرار دادم.
_ پس وسط اون مسابقهي لعنتي دقيقا...
مكث كردم. میخواستم بگويم دقيقا چه غلطي ميكردي، اما به واسطهي كمك چند دقيقه قبلش زبانم نچرخيد و ادامه دادم:
_ چيكار ميكردي؟
نگاهش را از صورتم گرفت و به قرص روي ميز داد.
_ فكر نميكردم بابك باز يه بازي مسخره راه انداخته باشه.
جوابش برايم مبهم بود. هر چند جواب دادن صريحش هم فرقي در حالم ايجاد نميكرد.
اینبار سوالي كه مدت ها بود ذهنم را درگير كرده بود را بر زبان آوردم.
_ تو نسبتت با بابك چيه؟ نكنه پسرشي كه اين همه بهش شباهت داري؟
صورتش جمع شد! سؤالم به مزاجش خوش نيامده بود. جوابش بيشتر كنجكاو ترم كرد تا دنبال نسبتش با بابك باشم.
_ آخرين چيزي كه تو اين دنيا ميتونم تصور كنم اينه كه بابك پدرم باشه!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٨ #زينب_عامل جوابش چنان صريح و راحت بيان شده بود و طوري راحت به مصرف اين قرص ها در
#كارتينگ
#پارت_٧٩
#زينب_عامل
بعد از تمام شدن جملهاش اخم كرد!
ميمك صورتش طوري بود كه انگار بايد بخاطر پرسيدن سؤالم از او عذر خواهي ميكردم. همان اخم هاي عميقش هم باعث شد تا كنجكاويام بطور موقت فروكش كند، اما او چند لحظه بعد چشمانش را براي چند ثانيه روي هم گذاشت و انگار كه از اعتراف به چنين مسئلهاي ناراحت بود يا شرم داشت گفت:
_ بابك برادرمه!
جوابش ابروهايم را مجاب كرد تا به نشانهي تعجب بالا بروند! حداقل بيست سال بين او و بابك اختلاف بود. آخرين نسبتي كه ميتوانستم به آن فكر كنم همين نسبت برادر بود. درست بود كه بابك چنان جذاب و سرزنده بنظر ميرسيد كه اصلا نميخورد شاهان پسرش باشد، اما نسبت برادر هم بين آن ها عجيب بنظر ميآمد.
متوجه تعجب و صورتم كه شبيه علامت سؤال بود، شد، اما واكنشي نشان نداد. اين يعني خوشش نميآمد توضيح دهد. بخصوص راجع به زندگي شخصياش.
نفسم را بيرون دادم.
نگاهم روي دختر خندان و پر آرايش ميز كناري كه كيك ميخورد، قفل شد.
ظاهرا در اين كافه بايد خودت براي سفارش دادن ميرفتي. چون در مدت زماني كه اينجا بوديم كسي براي گرفتن سفارش نيامده بود. خوب بود كه آرامش آدم را بهم نميزدند!
با اينكه شديدا دلم ميخواست از قهوه هاي خوش بوي اين مكان امتحان كنم و بيشتر راجع به اين مردي كه مقابلم نشسته بود بدانم، اما ترجيح دادم بلند شوم و به خانه برگردم. باران شديد بيرون امكان داشت كار دستم بدهد.
به محض بلند شدنم اول با دقت و بعد با بي حسي كه دوباره به صورتش بازگشته بود نگاهم كرد. جالب اينكه خودش هم بلند شد و كاپشنش را برداشت و گفت:
_ ماشينت رو جلوي داروخونه ديدم. همراهت ميام تا اونجا.
فرصت نداد مخالفت كنم و جلوتر راه افتاد.
كافه انگار صاحب نداشت! چون كسي بخاطر سفارش ندادنمان و اشغال بيهودهي جا اعتراضي نكرد.
برخلاف برادرش، بابك كه با رفتارش نشان ميداد واكنش هاي طرف مقابل برايش حائز اهميت است، اين مرد انگار در دنيا هيچ چيز و هيچ كس برايش اهميت نداشت.
حتي براي خوردن يك قهوه هم تعارف نكرده بود!
مست از بوي قهوه قبل از بيرون آمدن از كافه نگاهي اجمالي به آنجا انداختم.
قطعا براي امتحان اين قهوهي خوشبو به اينجا باز ميگشتم.
به محض پا گذاشتنمان در بيرون كافه شاهان چترش را باز كرد.
همه جا خيس باران بود و انعكاس نور چراغ هاي برق اطراف خيابان در سطح آسفالت خيس، فضا را روشن تر و بقول آدم هاي احساسي رمانتيك كرده بود.
به قدم هايمان سرعت داديم و فاصلهي كافه تا ماشين را با سرعت و بي هيچ كلامي طي كرديم. وقتي مقابل ماشينم رسيدم همين كه خواستم از او جدا شوم سريع گفت:
_ صبر كن دخترجون!
سمتش چرخيدم.
_ مانيا مشتاق.
دستش را داخل جيبش برد و قرص را كه تازه يادم آمده بود در كافه جا گذاشتهام مقابلم دراز كرد.
_ اينو يادت رفت خانوم مشتاق.
قرص را از دستش گرفتم.
_ ممنونم جناب شفيع!
تشكر كردنم بيشتر شبيه فحش دادن بود.
منتظر بررسي واكنشش نشدم و سريع خودم را پشت فرمان ماشين انداختم.
عجب روزي گذرانده بودم.
صبحش را با بابك شفيع! شبش را با شاهان شفيع!
*****
ماندانا مشغول بافت زدن روي موهايم بود. كشيده شدن موهايم گواه اين امر بود وگرنه اصلا دلم نميتوانستم لاي پلك هايم را به اندازه يك ميلي متر هم باز كنم تا هنرنماییاش را ببینم.
آنقدر موهاي كوتاه و بيچارهام را كشيد كه با خواب آلودگي و با بدبختي ناليدم:
_ ماندانا تورو به ارواحت قسم ولم كنم. بابا كندي اين اين چهار تا دونه زلفمو. سر صبحي چته؟
غر زد:
_ صبح؟ لنگ ظهره كدو تنبل. طفلك مامان بيست بار به اتاق سر زده ببينه بيدار شدي يا نه.
تا جايي كه يادم ميآمد جمعه ها آزاد بودم و تا هر ساعتي كه دلم ميخواست ميخوابيدم. مامان جمعه ها تا زماني كه بيدار نشوم سراغم نميآمد.
ناگهان اتفاقات ديروز به ذهنم هجوم آوردند.
مامان مدام سراغم را ميگرفت چون ميخواست بداند كه فهميدهام قرصي كه از اتاق ماكان پيدا كردهايم چيست يا نه؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٩ #زينب_عامل بعد از تمام شدن جملهاش اخم كرد! ميمك صورتش طوري بود كه انگار بايد بخ
#كارتينگ
#پارت_٨٠
#زينب_عامل
چنان با عجله از جايم بلند شده و روي تخت نشستم كه ماندانا ترسيد و با اخم گفت:
_ چته ديوونه؟
لحاف را كنار زدم و جواب دادم:
_ هيچيم نيست. ماندانا جون مانيا اين تخت منو مرتب كن بيا. يه كيك و قهوه مهمون من.
قبل رفتنم لگدي از سمتش نوش جان كردم و صداي بلندش را شنيدم.
_ يادت نره چه قولي داديا. نزني زيرش.
خودم را با عجله در آشپزخانه انداختم.
منتظر بودم مامان با ديدنم با عجله سمتم بيايد و جوياي ماجراي ديشب شود، اما بلافاصله بعد از ديدنم با تعجب پرسيد:
_ اين چه قيافهاي واسه خودت درست كردي؟
دستم را سمت موهاي نيمه بافته شدهام بردم.
_ هنر فرزند دومته. از كلهي سحر داره منو ميكاپ و شينيون ميكنه!
هر زمان ديگري بود به شيطنت هاي ماندانا ميخنديد، اما حالا معلوم بود كه دل و دماغ هيچ كاري را ندارد. ماگ مخصوص خودم را كه عكس قورباغهاي سبز رنگ رويش بود با چاي پر كرد و روي ميز گذاشت.
بيشتر از اين نتوانست فرصت را از دست دهد و بالاخره با چهرهاي كه پر شده بود از نگراني گفت:
_ چي بود اون زهرماري؟ فهميدي؟
پشت ميز نشستم و سعي كردم كاملا عادي بنظر بيايم.
_ واسه افزايش تمركز و انرژيه. نگران نباش.
صداي ماندانا از ادامهي مكالمهمان جلوگيري كرد.
_ چي واسه افزايش تمركزه؟
براي اينكه حواسش را پرت كنم گفتم:
_ تخت رو مرتب كردي؟
كنارم نشست.
_ بله اعلي حضرت.
به موهايم اشاره كردم.
_ خوبه. حالا بيا اين شينيونتو تكميل كن.
با غر به شانهام زد.
_ واي مانيا بخدا هپلي تر از تو توي اين دنيا نيست. آخه چقدر تو شلختهاي.
به غر زدن هايش محل ندادم. اثرات خواب هنوز در سر تا پايم مشخص بود.
سرم را روي ميز گذاشتم كه اينبار مامان غر زد.
_ مانيا كلهي چربتو از روي اون ميز بردار.
دستانم را به نشانهی تسليم بالا بردم. و ماگم را برداشتم و مشغول نوشيدن چاييام شدم كه ماندانا مامان را مخاطب قرار داد.
_ مامان من واسه نامزدي ارسلان لباس ندارم. بريم خريد توروخدا.
مامان انگار موضوع جذابي براي حرف زدن يافته باشد آمد و كنارمان نشست.
_ مانيا تو هم بايد بري لباس بخري. هيچي تو كمدت نيست. بس كه هر چي مهمونيه پيچوندي و نرفتي.
ماگ را روي ميز گذاشتم.
_ هماجون من هر چقدر ساده تر باشم بهتره. بذارين اين ارسلان بدبخت مراسمش به خوبي و خوشي تموم شه. اصلا شايد يه بهانه جور كنم و كلا نيام.
جملاتم به اندازهي كافي پتانسل عصباني كردن مامان را داشت.
_ لازم نكرده. همين مونده ناهيد تو فاميل شايعه كنه كه عاشق پسرش بودي و محلت نداده. ميري يه دست لباس خوشگل ميخري كلي به خودت ميرسي بعد تو مراسم شركت ميكني.
براي اين که بحث شدت نگيرد سرم را به نشانهي موافقت تكان دادم.
مامان حق داشت. از زندايي هر كاري بر ميآمد. ميتوانست كلي مزخرف بهم ببافد و تحويل بقيه دهد.
از جایم بلند شدم و مامان و ماندانا را با بحث شیرین لباس تنها گذاشتم.
ديروز نتوانسته بودم به خانهي مانجون بروم. دلم برايشان تنگ شده بود.
اينبار بدون اينكه از قبل تماس بگيرم از جايم بلند شدم و بعد از شال و كلاه كردن به خانهي مانجون رفتم. فقط خدا خدا ميكردم تنها باشند.
خدا را شكر كه دعايم مستجاب شد و مانجون و آقاجون را تنها يافتم.
آقاجون در باغچهي كوچكش مشغول بود.
داشت گل در گلدان ميكاشت.
كنارش رفتم و صورت چروكيدهاش را بوسه باران كردم.
بعد از سال ها خدمت بعنوان قاضي خانواده بازنشسته شده بود و درست بعد از بازنشستگياش كارش شده بود باغباني.
چنان با عشق و لذت به گل هايش رسيدگي ميكرد كه انگار بچه هايش بودند.
دستور داد تا ساقهي گل را نگه دارم تا اطرافش را با خاك پر كند.
همانطور كه ساقه را نگه داشته بودم پرسيدم:
_ زيدت كجاست پيرمرد؟
صورتش كمي درهم شد.
_ چندان روبه راه نيست. ارسلان كلا بهم ريختتش.
با لب و لوچهاي آويزان گفتم:
_ ارسلان چيزي گفته؟
نوك بيلچه ي كوچكش را روي خاك هاي گلدان فشار داد.
_ بابا جان همهی عالم ميدونن كه اين پسر دلش پيش تو گيره. چه كنم كه منم تو ازدواج شما دوتا خيري نميبينم وگرنه نميذاشتم كار به اينجا بكشه.
دست از كار كشيد و نگاهش را به صورتم دوخت.
_ از طرفي ناهيد دست از سر اين بچه بر نميداره. ميترسم آخرش اين پسر دق كنه.
بيلچه را از دستش گرفتم و خاك سطح گلدان را صاف كردم.
_ آقاجون بدت نيادا اين نوهت خيلي ماسته.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٠ #زينب_عامل چنان با عجله از جايم بلند شده و روي تخت نشستم كه ماندانا ترسيد و با اخ
#كارتينگ
#پارت_٨١
#زينب_عامل
آقاجون با اخم مصنوعي و لبخندي كه معلوم بود پشت لب هاي باريكش قايم كرده است، گفت:
_ پشت سر نوهي من بدگويي نكن دختر. با كفش اون راه نرفتي ببيني پاتو ميزنه يا نه.
از جملهای که گفته بودم خجالت زده شدم. راست ميگفت. بي جا قضاوت كرده بودم. من دقيقا نميدانستم بين ارسلان و خانوادهاش چه ميگذرد. حق نداشتم رفتار هايش را چه درست و چه غلط قضاوت كنم.
لبم را با شرمندگي گزيدم.
_ ببخشيد آقاجون. حق با شماست. اما خب دست خودم نيست. ارسلان پسرداييمه. بعنوان يه پسر دايي هم واقعا دوسش دارم. خوشم نمياد بهش زور بگن. حتي مادرش.
آهي كشيد.
_ گفتن اين حرفا اونم به تو درست نيست ميدونم، اما تو عزيز دردونمي. ميدونم دركت از مسائل بالاست.
منتظر به لب هايش چشم دوختم تا ادامه دهد.
_ درد ارسلان زور گفتن نيست بابا. دردش تويي. بسوزه پدر عاشقي و دوست داشتن.
نگاهم را به برگ هاي كوچك و تازهي گلي كه حتي اسمش را هم نميدانستم دوختم.
_ آقاجون من همه سعيمو كردم. همه كاري كردم تا بلكه بتونم خودمو راضي كنم. نشد. من و ارسلان دو قطب مخالفيم. آخر عاقبت قصهي من اون خوب نميشد.
دستانم را با دو دستش گرفت و چشمانش را كه بين چين و چروك هاي عميقي گير افتاده بود به چشمانم دوخت.
_ ميدونم باباجون. غصه نخور عزيزكم. بهترين تصميمو گرفتي. حالا هم اينجا غمبرك نزن. پاشو برو پيش مانجونت بلكه با سيگار دود كردن تونستين حال و هواتونو عوض كنين.
دادن چنين پيشنهادي نشان ميداد كه آقاجون از خرابكاري هايم خبر دارد و به رويم نمي آورد. با شرمندگي توأم با اعتراض صدايش كردم كه گفت:
_ بلند شو برو تو. فكرم نكن حواسم بهت نيست. زن منو هم كم اغفال كن.
با شيطنت بوسهي محكمي روي گونهاش كاشتم و بعد از تكاندن خاك اندکی كه كف دستانم را کثیف کرده بود به خانه رفتم تا مانجون را ببينم.
مانجون وسط پذيرايي و روي زمين مشغول پاك كردن سبزي بود.
برای اينكه موقع پاك كردن سبزي پاهايش را که درد میکردند، دراز كند بساطش را روي زمين پهن ميكرد. با ديدنم گل از گلش شكفت و لبخند زد.
سعي كردم با نهايت انرژي رفتار كنم تا بلكه قسمتي از درد و رنج هايش را فراموش كند.
با شوق به سمتش پرواز كردم. مقابلش روي زمين نشستم و دستانم را دور گردنش حلقه كردم.
_ چطوري عشق من؟
سبزي هاي پاك كرده دستش را در گوشهی سفرهاي كه براي پاك كردن سبزي بود، گذاشت.
_ خوبم مادر. خوب كاري كردي اومدي. ديروز كه زنگ زدي و نشد بياي خيلي ناراحت شدم. اين پسرم همش چشم انتظارت بود. از حالتاش فهمیدم. خيلي براش نگرانم.
آقاجون راست گفته بود. مانجون رو به راه نبود. یک راست سر اصل مطلب رفته بود. فقط وقت هايي كه حالش اصلا خوب نبود اينگونه با استرس و در مورد تمام مسائل به راحتي صحبت ميكرد. انگار كه ميخواست از بار فشاري كه رويش بود كمي كم كند.
تحمل اين وضعيت برايم دشوار بود. ديگر واقعا لازم شده بود تا ارسلان را از نزديك ببينم و به او بگويم كه كمي در رفتارش آن هم در برابر اين پيرمرد و پير زن مراعات كند.
در جواب مانجون بهانه آوردم و گفتم:
_ من برم لباسامو عوض كنم، بيام كمكت.
باشهاي گفت كه بلند شدم و به اتاق رفتم.
همانطور كه مشغول باز كردن دكمه هاي مانتوام بودم با قاطعيت با ارسلان تماس گرفتم.
مطمئن بودم با ديدن نامم در صفحهي گوشياش هر لحظه احتمال دارد دو شاخ ناقابل در سرش سبز شود.
وقتي تعداد بوق هاي تماس زياد شدند، با اين فكر كه تمايل ندارد با من صحبت كند، خواستم تماس را قطع كنم كه درست در همان لحظه جواب داد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨١ #زينب_عامل آقاجون با اخم مصنوعي و لبخندي كه معلوم بود پشت لب هاي باريكش قايم كرده
#كارتينگ
#پارت_٨٢
#زينب_عامل
همانطور كه حدس زده بودم صدايش پر بود از تعجب و ناباوري. مطمئن بودم حتي در خوابش هم نميديده كه من با او تماس بگيرم.
_ مانيا خودتي؟
بلافاصله نگراني هم قاطي تعجبش شد.
_ چيزي شده؟
خودش هم ميدانست بايد حتما اتفاقي ميافتاد تا من با او تلفني صحبت كنم!
خشك گفتم:
_ فعلا اتفاقي نيوفتاده، اما به اين شيوه ادامه بدي ممكنه خيلي چيزا اتفاق بيوفته.
با سردرگمي جواب داد:
_ چي شده مانيا؟ چرا تو لفافه حرف ميزني؟
نفسم را كلافه بيرون دادم.
_ بايد ببينمت ارسلان. پشت تلفن نميشه. تو خونهي مانجون اينام، اما اينجا هم جلو آقاجون و مانجون نميشه حرف زد.
امروز عصر يا هر وقت ديگهاي تونستي يه تماس بگير باهام ببينيم همديگه رو. نيم ساعت بيشتر هم وقتت رو نميگيرم.
پوزخندي زد كه صدايش را شنيدم.
_ بيكارم امروز. ميام اونجا.
تلاش كردم تا منصرفش كنم.
_ نه الان نيا لطفا. بذار واسه وقتي كه اينجا نيستم.
سر دندهي لج افتاده بود.
_ واسه ديدن تو نميام. واسه ديدن مانجون و آقاجون هم از تو اجازه نميگيرم قطعا!
نتوانستم تاسفم را از رفتار كودكانهاش پنهان كنم.
_ ارسلان واقعا با اين رفتارات داري نااميدم ميكني.
لحنش اينبار جدي بود.
_ مهم نيست. منم خيلي وقته از تو نا اميد شدم. احمق بودم كه خودمو زده بودم به نفهمي. خداحافظ.
حتي منتظر نماند جوابش را بدهم و قطع كرد.
شمشير را برايم از رو بسته بود.
حاضر بودم چهل شبانه روز به درگاه خدا التماس كنم بلكه مهر من از دلش بيرون برود.
هنوز چند ثانيه از اتمام تماس نگذشته بود، اما شديدا از كارم پشيمان شده بودم. بايد صبر ميكردم تا در وقت مناسب تري با او تماس ميگرفتم.
خدا خدا ميكردم كه فقط براي عصبي كردنم گفته باشد كه به اينجا مي آيد و سر و كلهاش پيدا نشود.
گويا گند زده بودم. غرق افكار خودم بودم تا بلكه راهي براي منصرف كردن ارسلان پيدا كنم كه صداي مانجون بين و منو افكارم فاصله انداخت و غر زدن هايش لبخند روي لب هايم نشاند.
_ مانيا پاتختي عمهت نيستا رفتي اون تو بيرونم نمياي! داري بزك دوزك ميكني؟
تا تو بياي كه پاك كردن اين سبزيا تموم شده.
با ياد آوري سبزي ها سريع از اتاق بيرون آمدم و خودم را براي كمك، به مانجون رساندم.
كنارش نشستم و مشغول شدم كه با دستهي چاقوي دستش روی دستم كوبيد.
_ اين چه مدلشه؟ بده من ببينم. نگفتم كه سبزيارو خرد كن گفتم پاكشون كن!
زير لب ادامه داد:
_ اين وضع سبزي پاك كردنشه دنبال شاهزاده هم هست. اون ارسلان نفهم نميدونم از چيه اين دست و پا چلفتي خوشش مياد.
وقتي همه چيز به ارسلان ختم ميشد يعني تمام فكر و ذكرش شده بود نوهاش. این برایم نوعی زنگ خطر محسوب میشد.
ساقهي كوچكي از جعفري را كندم و داخل دهانم گذاشتم.
_ مانجون خيلي اوكي نيستيا. خب بايد يادم بدي كه چطوري پاك كنم که بعد شوهر كردنم كادوپيچ شده برات پس نفرستنم ديگه.
با اخم نگاهم كرد.
_ وقت يادگيريت گذشته ديگه. از اين سن به بعد مغزت نميتونه چيزي ياد بگيره. بايد به فكر ترشي انداختنت باشم.
سرم را روي پايش گذاشتم.
_ آخ كه چه حالي ميده واسه تو ترشي شدن. فقط قول بده منو با اون آبگوشتاي خوشمزهت بخوري.
بالاخره اخم هايش تا حدودي باز شدند.
_ پاشو خودتو لوس نكن.
زير لب جملهاش را ادامه داد و باز هم جملهاش به كسي ختم نشد جز ارسلان.
_ حق داره دوستت داشته باشه!
چنان در خودش غرق بود كه حتي فراموش كرده بود دختري كه دل نوهاش را برده است كنارش نشسته و حرف هايش را ميشنود.
نگرانيام راجع به مانجون داشت به اوج خودش مي رسيد.
فقط کافی بود تا ارسلان را ببینم! يادم ميماند تا گوشش را بپيچانم!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٢ #زينب_عامل همانطور كه حدس زده بودم صدايش پر بود از تعجب و ناباوري. مطمئن بودم حتي
#كارتينگ
#پارت_٨٣
#زينب_عامل
مشغول تكاندن سفرهي سبزي ها در باغچه بودم تا بعد از اينكه خاك هاي رويش تا حدي پاك شد آن را در حیاط بشورم كه زنگ در زده شد.
مطمئن بودم ارسلان است. در با تيكي باز شد و همانطور كه حدس زده بودم، قامتش در چارچوب نمايان گشت.
حالا ميفهميدم اين حجم از نگراني مانجون براي چيست.
تا به حال او را در اين حد آشفته و شلخته نديده بودم. موهاي نامرتب با ريشي كه ديگر ته ريش محسوب نميشد روي صورتش خودنمايي ميكرد.
هر دو داشتيم همديگر را نگاه ميكرديم.
همانطور كه نگاهش روي صورتم بود نزديكم شد.
سعي داشت نگاهش در عين خيره بودن بي تفاوت بنظر برسد، اما موفق نبود. شيفتگي لعنتي كه در نگاهش بود مقاومت چشمانش را ميشكست و بيرون ميجهيد.
من مانيا بودم. رك و بي پرده صحبت ميكردم. مخفي كردن نگراني هايم هم كار راحتي نبود. حالا به جمع نگران هاي خانهي پشت سرم خودم هم اضافه شده بودم.
دستم را بالا آوردم و به قيافهاش اشاره كردم. بدون سلام دادن گفتم:
_ ارسلان اين چه قيافهايِ واسه خودت درست كردي؟ درويش شدي؟
چشمانش را ريز كرد.
_ تو واقعا نگرانم ميشي؟ اونم نگران من؟
اخم كردم.
_ معلومه كه نگرانت ميشم. تو پسر داييم هستي. دارم ميپرسم اين چه وضعيه؟ نميگي مانجون و آقاجون با ديدن اين قيافهت از ناراحتي يه بلايي سرشون مياد؟
پوزخندي زد.
_ ميگم آخه. دردت من نيستم. هيچ وقت نبودم.
از كنارم گذشت تا به خانه برود. اينگونه نميشد. خون خونم را ميخورد وقتي مي ديدم ذرهاي به مانجون و آقاجون و احساسشان اهميت نميدهد. من در بدترين شرايط زندگيام هم هرگز اين پيرزن و پيرمرد را درگير مسائل و مشکلاتم نميكردم.
ميدانستم قلب مهربان و رنجورشان طاقت غصه هايم را نميآوردند.
با سرعت چرخيدم و آستين پيراهنش را كشيده و غريدم:
_ مثلا الان ميخواي بگي از درد دوري من به اين روز افتادي؟ واقعا...
جملهام را قطع كرده و به تخت رو به رويمان اشاره كرد.
_ نه همون شب كنار اون تخت چالت كردم. همون شب مُردي برام دختر عمه.
داشت دروغ ميگفت. مثلا ميخواست وانمود كند من برايش اهميتي ندارم. كاش واقعا برايش مرده بودم، اما ميدانستم اين چنين نيست.
براي اينكه نشان دهم چقدر مشتاق اين اتفاق بودهام نگاهم را به آسمان دوختم.
_خداروشكر كه مردم برات.
سفرهي خاكي به دست كنار شير آب نشستم.
_ قبل رفتنت بمون حرفامو بشنو و بعد برو. رفتي تو هم حداقل طوري وانمود كن كه حالت خوبه.
زير لب براي خودم ادامه دادم:
_ غلط كردم زنگ زدم بهت.
صداي بلند قدم هايش نشان ميداد كه قبل از رفتنش جملهي زير لبي ام را شنيده.
به دركي گفتم.
سفره را با آب سرد حياط شستم. انگشتانم از شدت سرما بي حس شده بودند.
بعد از پهن كردن سفره روي بند به خانه برگشتم.
وضعيت داخل جالب نبود. مانجون و آقاجون با دقت من و ارسلان را زير نظر گرفته بودند.
تمام سعيام را كردم تا آرام و خونسرد بنظر بيايم.
دور سفرهي ناهار كه نشستيم مانجون رو به ارسلان پرسيد:
_ مگه امروز نرفته بودين خريد؟ چطوري برگشتي به اين سرعت؟
با دهاني باز به ارسلان نگاه كردم. پشت تلفن كه گفته بود بيكار است!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٣ #زينب_عامل مشغول تكاندن سفرهي سبزي ها در باغچه بودم تا بعد از اينكه خاك هاي رويش
#كارتينگ
#پارت_٨٤
#زينب_عامل
نداي درونم يك جمله را با قدرت تمام و براي چند بار تكرار كرد.
"خاك تو سرت مانيا"
واقعا خاك بر سرم! با زنگ زدنم او را از خريد نامزدياش هم منصرف كرده بودم.
با اين وضعيت پیش آمده حق ميدادم زندايي و عروس خانوم ناراحت شوند.
ارسلان كاملا معمولي و انگار كه اتفاق خاصي نيوفتاده است گفت:
_ خريد خاصي نبود كه! ميخواستن برن از دوست بابا حلقه و سرويس بخرن! نيازي به حضور من نبود.
آقاجون اخم كرد. كمي از دوغش را خورد و همين كه خواست لب باز كند و چيزي بگويد پشيمان شد و سكوت كرد.
پسرك ديوانه حتي براي خريد حلقه هم نرفته بود و مقصر اين قضيه هم من بودم.
داشتم از شدت عذاب وجدان ميمردم.
قاشق را داخل بشقابم رها كردم. اشتهايم به كل كور شده بود.
هه! ميگفت براي خريد حلقه به حضور او نيازي نبوده.
عصبي و ناراحت به بشقابم خيره بودم كه مانجون جدي گفت:
_ ارسلان كارت خيلي بد بوده. تو رفتي خواستگاري اون دختر. اون كه نيومده خواستگاری تو! اگه قراره اينطوري ادامه بدي برو همه چي رو همين الان بهم بريز. من نميذارم دختر مردمو بدبخت كني.
ارسلان كه تقريبا داشت اداي غذا خوردن را در ميآورد سرش را بالا آورد و نگاهش را به مانجون دوخت.
_ مانجون دورت بگردم چرا الكي داري گندش ميكني؟ من ديشب بيمارستان شيفت بودم. خسته بودم واسه همين نرفتم.
مامانو كه ميشناسي. خريد کردنش سه ساعت طول ميكشه. هستي هم از مامان بدتر!
نميدانستم جملهي قبلياش را باور كنم يا توضيح الانش را. اميدوار بودم واقعا نرفتنش بابت خستگياش بوده باشد نه تماس من و بهانهاش برای مهم نبودن خرید.
هويت عروس خانوم هم مشخص شده بود. هستي را ميشناختم. سال ها قبل وقتي يك بار براي كاري كه با ارسلان داشتم به بيمارستان رفته بودم او را آنجا ديده بودم.
قيافهاش كاملا يادم نميآمد، اما دختر مهربان و آرامي بنظر ميرسيد.
مانجون هم گويا هستي را ديده بود چون افكاري كه راجع به او در ذهنم رژه ميرفت را او بر زبان آورد.
_ هستي قربونش برم كه خيلي دختر خوبيه مادر.
آقاجون هم حرف مانجون را تاييد كرد.
اما ارسلان انگار هيچ كدام از حرف هاي مانجون را نشنيده بود. چون بي توجه به او رو به من گفت:
_ راستي واسه جشن نامزديم ميتوني مردي كه جديدا وارد زندگيت شده رو هم دعوت كني! اسمش چي بود؟
وانمود كرد دارد فكر ميكند و بعد يك دفعه انگار كه به جواب رسيده باشد ادامه داد:
_ آهان شاهان.
به سرفه افتادم. مانجون كلا قضيهي شاهان را به فراموشي سپرده بود. موضوع ارسلان به اندازهاي برايش اهمیت داشت كه قصهي تخيلي شاهان از يادش برود و حالا ارسلان باعث يادآورياش شده بود كه مشكوك داشت نگاهم ميكرد.
آقاجون كه از همه جا بي خبر بود رو به من با تعجب پرسيد:
_ خبريه باباجان؟ شاهان كيه؟
سرفهام را با بدبختي كنترل كرده و در دل فحشي آبدار نثار ارسلان كردم.
_ نه آقاجون...خبر چيه! يه آشنايي سادس يعني...
گند زده بودم.
همه منتظر ادامهي حرفم بودند و من نميدانستم چه دروغي ببافم. از طرفي نميخواستم حقیقت را بگویم و ارسلان متوجه شود كه قبلا دروغ گفتهام و از طرفي نميخواستم به مانجون و آقاجون دروغ بگويم!
سعي كردم صورتم را شاد نشان دهم و خدا ميدانست آن حرف هاي نامربوط را در آن لحظه چگونه بهم بافتم كه ارسلان با حرص خنديد و آقاجون و مانجون با چشماني گرده شده نگاهم كردند.
_ فعلا كه جشن نامزديه ارسلانه. مورد من بمونه واسه بعد!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٤ #زينب_عامل نداي درونم يك جمله را با قدرت تمام و براي چند بار تكرار كرد. "خاك تو
#كارتينگ
#پارت_٨٥
#زينب_عامل
براي فرار از جواب دادن به هر سؤال احتمالي ليوان و بشقابم را برداشتم و به آشپزخانه فرار كردم. تازه در آشپزخانه متوجه شدم كه فرارم قضيه را بدتر كرده است. خداي من!
از صبح يك بند داشتم گند ميزدم.
فحشي نثار بابك و برادرش كردم. از وقتي قدم در زندگيام گذاشته بودند انگار نحسي سراغم آمده بود.
باقي مانده غذايم را در ظرف كوچكي ريختم تا اگر بعدا گشنهام شد بخورم.
مشغول شستن بشقاب و ليوانم شدم كه چند لحظه بعد ارسلان بقيهي ظرف هاي كثيف را كه داخل سيني بزرگي گذاشته بود به آشپزخانه آورد.
سيني را كنار دستم روي كابينت گذاشت و با اخم دستكش هاي زرد رنگ را كه از بالاي ظرفشويي آويزان بودند برداشت و با تنهي كوتاهي به من براي خودش جا باز كرد تا در شستن ظرف ها كمكم كند كه گفتم:
_ تو برو پيش مانجون اينا. من ميشورم. چهارتا بشقابه همش...
مايع ظرف شويي را برداشت و بي توجه به حرفم روي اسكاچ ريخت و بعد از كفي كردن آن مشغول شد.
او مشغول شستن ظرف ها شد و من ظرف ها را آبكشي كردم. حس ميكردم براي گفتن حرفي تعلل دارد. بالاخره طاقتش تمام شد و پرسيد:
_ دوسش داري؟
بي حواس جواب دادم:
_ كي رو؟
درست بعد گفتن اين حرف متوجه شدم كه منظورش كه بوده است.
دست از ظرف شستن كشيده بود و با تمسخر و منتظر نگاهم ميكرد.
اخم هايم را درهم كشيدم و چشمان پر از خشمم را به نگاه منتظرش دوختم.
لحنم در تضاد با خشم چشمانم بود. پر بود از التماس!
_ چرا تمومش نميكني؟
حرف هايي كه قرار بود در ملاقاتي دو نفره به او بگويم حالا گفتم.
_ ارسلان يه نگاه به مانجون بكن...
تن صدايم را پايين آوردم.
_ ميخواي دق كنه؟
چشمانم را روي هم گذاشتم.
_ فكر كردي تو حالت بده من خوبم؟
سکوت کرده بود.
دوباره به چشمان غمگينش چشم دوختم.
_ اشتباه فكر ميكني. خوب نيستم. من خيلي وقته خوب نيستم. از پنج سال پيش خوب نيستم. از وقتي با حماقتم رامينو به كشتن دادم.
آهي كشيدم و شير آب را بستم.
_ پرسيدي دوسش دارم يا نه؟ هيچ مردي براي من رامين نميشه ارسلان. رامين همه چيز من بود. تموم شد. خودم تمومش كردم. اين درد رو هم با خودم ميبرم اون دنيا.
حالم بد شده بود. رامين دردي بود كه كهنه نميشد. وقتي يادش ميافتادم. وقتي ياد عاشقانه ها و روزهايي كه با هم گذرانده بوديم ميافتادم دلم ميخواست دنيا برايم در همان لحظه تمام ميشد. بعد از او كسي به حريم قلبم راه نيافته بود و قصدي هم نداشتم تا كسي را جايگزين او كنم.
گريه نميكردم اما حس ميكردم تنفسم مختل شده است. دستم را به لبهي كابينت گرفتم و نفسم را به زور بيرون دادم.
وقتي چشمهي اشك هايت خشك ميشد، وقتي گريه كردن را فراموش ميكردي بغض ها دست به دست هم ميدادند تا سناريويي را بازي كنند. سناريويي كه به قتلت ختم ميگشت.
با تمام قدرت آب دهانم را قورت دادم و گوشهاي از اين بغض هاي لعنتي را هم همراه آن راهي كردم. فقط ميخواستم گوشهاي از گلويم باز شود تا بلكه بتوانم حرف بزنم.
دستم را از لبهي كابينت جدا کرده و دوباره به ارسلان نگاه كردم. اين بار صورتش فقط پر بود از نگراني.
با صدايي كه بيشتر از ناراحت بودن خستگي را فرياد ميزد گفتم:
_ ارسلان من يه زن مُردم. عزيزي برام كه پست زدم. وگرنه تو بهترين گزينه بودي برام تا هم خانوادمو از نگراني بابت خودم نجات بدم هم ترحم اطرافيانم رو تموم كنم.
من هيچ وقت نميتونستم خوشبختت كنم ارسلان.
به قلبم اشاره كردم.
_ هنوز فراموشش نكردم.
قصد نداشت بيخيال شود.
_ اون پسر چي؟ شاهان؟
از خدا بابت اين حجم از دروغ گفتن طلب آمرزش كردم.
_ اونم يه آدم زخم خوردهست. هنوز جدي نيست هيچي. داريم سعي ميكنيم ببينم اصلا وجه اشتراكي داريم با هم يا نه؟! همين.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٥ #زينب_عامل براي فرار از جواب دادن به هر سؤال احتمالي ليوان و بشقابم را برداشتم و
#كارتينگ
#پارت_٨٦
#زينب_عامل
نميدانم چرا حس كردم بعد از شنیدن جوابم كمي آسوده شد.
او آسوده شد و من نگرانيام چند برابر گشت.
حال او واقعا هم جاي نگراني داشت.
اين آسودگي كه ردش را براي چند ثانيه در چهرهاش ديدم مرا ترساند، چون به اين معنا و مفهوم بود كه ارسلان قصد ندارد حالا حالا ها اين قصه را تمام كند.
حس مرموزي به من ميگفت كه حتي كاسهاي زير نيم كاسهي اين ازدواج است.
زندايي مدت ها بود كه بدنبال زن گرفتن براي او بود. باور اينكه بعد از اين همه مدت به اين سادگي زير بار حرف مادرش رفته باشد بنظرم عجيب ميآمد.
از طرفي اين قبيل رفتارهايش و اين كلافگي چهرهاش مرا به شك ميانداخت و درست همين جا بود كه به اين باور ميرسيدم قصهي اين ازدواج هول هولكياش واقعيت دارد و او بالاخره ميخواهد سرنوشتش را با زني تقسيم كند. زني جز من.
شیر آب را باز كردم و بقيهي ظرف ها را آب كشيدم. حالم نسبت به چند دقيقه قبل بهتر بود. بخش عظيمي از آن بغض لعنتي را قورت داده بودم. راه تنفسيام حالا باز شده بود و حرف زدن برايم راحت تر بود.
ارسلان دستكش هايش را در آورد و روي ظرف شويي انداخت.
من هم بعد از شستن كامل ظرف شويي شير آب را بستم و حيني كه داشتم دستانم را با حوله خشك ميكردم گفتم:
_ بيشتر از چيزي كه قرار بود حرف زدم.
اما بازم بهت ميگم. التماست ميكنم حواست به اين دونفر كه دغدغشون شده فقط تو، باشي. من خيلي نگرانشونم.
انگشتانش را لاي موهاي نامرتبش برد و كشيد.
حالش كمي بهتر شده بود و مطمئن بودم حرف هايم بويژه آن قسمت كه مربوط به رابطهام با شاهان نامي بود كم تاثيري رويش نداشته.
خداحافظي زير لبي گفت و از آشپزخانه بيرون رفت و من توانستم با خستگي خودم را روي صندلي بياندازم.
نفس آسودهاي كشيدم. انگار كه ديگر خطري مانجون و آقاجون را تهديد نميكند!
هنوز چند دقيقه از خروج ارسلان از آشپزخانه نگذشته بود كه مانجون و آقاجون هر دو متفكر وارد آشپزخانه شدند.
مانجون قبل از آنكه كنارم بنشيند پرسيد:
_ به اين چي گفتي شنگول گذاشت رفت؟
بلند شدم تا چايي بريزم.
_ همون حرفاي هميشگي.
اينبار نوبت آقاجون بود تا سؤال كند.
پشتم به او بود و قيافهاش را نمي ديدم اما ميتوانستم تعجب را در جملاتش حس كنم.
_ مانيا بابا. خبريه؟ اين شاهان كيه؟
مانجون با كنجكاوي و كمي حرص سؤال شوهرش را با سؤال تاييد كرد.
_ راست ميگه آقاجونت. اين پسره كيه ديگه؟
سيني چاي به دست كنارشان رفتم. سيني را روي ميز گذاشتم و خودم كنارشان نشستم.
با صورتي افتاده گفتم:
_ هيچي بخدا. يه چرتي بود گفتم بلكه اين دست از سرم برداره. وگرنه من شاهانم كجا بود؟
مانجون با چشماني ريز شده تشر زد:
_ راستشو بگو مانيا. اين پسره كيه؟ من كه زنگ زدم از هما پرسيدم مردي كه بدهي مرتضي رو داده كي بود فقط شروع كرد به تعريف كردن از اون آدم و اينكه يه دختر داره كه مانيا مربيش بوده. چيزي از پسر اين آقا نگفت.
مغزم سوت كشيد! چرا فكر كرده بودم مانجون بخاطر ارسلان قضيهي مرا فراموش كرده است. اين حجم از كارآگاه بازياش را كجاي دلم ميگذاشتم؟
نهايتا به اين نتيجه رسيدم كه بهترين گزينه گفتن نصف و نيمهي حقيقت است.
لبخند زوركي زدم و سعي كردم توضيحاتم بدون هر گونه گاف دادني باشد.
_ خيلي خب تسليم. شاهان برادر اين آقاست. خيلي خيلي اتفاقي ديدمش، اما بخدا هيچي بينمون نيست. اون شب بخاطر نيش و كنايهي هاي زندايي مجبور شدم دروغ بگم. يكميش هم بخاطر ارسلان بود البته.
توضيحاتم تمام شده بودند، اما دو فرشتهي مقابلم هر كدام با نگاه خاص خود در حال بازجويي از چشمانم بودند.
آقاجون با نگاهي متفكر و مانجون با نگاهي مشكوك!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٦ #زينب_عامل نميدانم چرا حس كردم بعد از شنیدن جوابم كمي آسوده شد. او آسوده شد و م
#كارتينگ
#پارت_٨٧
#زينب_عامل
مقابل دبيرستان ماكان ايستاده بودم و در حاليكه به ديوار تكيه داده بودم منتظر بودم تا ماكان بيرون بيايد تا همراه همديگر به خانه برويم. ميخواستم كمي با او صحبت كنم. برای همین هم امروز را با هر بدبختی بود مرخصی گرفته بودم. اين قولي بود كه به مامان داده بودم.
بيش از ده روز از پيدا شدن آن چاقو و قرص ها از كمد ماكان ميگذشت و من اجازه نداده بودم مامان به رويش بياورد. دنبال راهي بودم تا بلكه خودم توانستم به گونهاي كه ماكان مقابلم جبهه نگيرد با او صحبت كنم. به هيچ راه و روشي نرسيده بودم، اما ديگر بيش تر از اين نميتوانستم مامان را منتظر بگذارم. میترسیدم همه چیز را به بابا بگوید.
در بزرگ و طوسی رنگ مدرسه باز شد و فوجي از پسران نوجوان بيرون ريختند.
آنقدر در فكر بودم كه حتي متوجه صداي زنگ هم نشده بودم.
پسران سر به هوا و شيطان مقابلم، بي اختيار لبخندي روي لب هايم نشاندند.
بعضي ها كولهاي را كه پر از گرد و خاك بود روي دوششان انداخته بودند و بعضي ها كيف هايشان را تقريبا دنبال خود ميكشيدند.
بين اين همه مرد جوان كمتر پسري به چشم ميخورد كه مرتب بنظر بيايد.
وجود من مقابل مدرسهشان سوژهي تفريحشان را جور كرده بود. تقريبا از هر پنج نفرشان يك نفر پيدا مي شد كه هنگام عبور كردن از مقابلم تيكهاي بياندازد.
تيكه هايي كه لفظ خوشگل و جان گفتن هاي كش دار تم اصليشان بود!
نميدانستم به اين شرايط بخندم يا گريه كنم.
در آخر لبخندم پيروز ميدان شد. در اين مكان زندگي جريان داشت. اين شور و هيجاني كه اينجا بود نا خودآگاه حالم را خوب كرده بود.
غرق در افكار خود حتي فراموش كرده بودم با چشم دنبال ماكان بگردم كه خدا را شكر او متوجه من شده بود. اين را از صدايش كه درست در بيخ گوشم بود، فهمیدم.
برادر كوچكم غيرتي شده بود و همين بيشتر مرا به خنده ميانداخت!
_ اينجا چيكار ميكني تو؟
وقتش رسيده بود كه در قالب مانياي سرسخت و لج باز فرو روم وگرنه اين بچه كار دستم ميداد.
اخم هايم را در هم كشيدم.
_ اومدم دنبالت بريم بگرديم و گپ بزنيم يكم.
اخم هايم كار خودش را كرده بود. تن صدايش پايين آمد با اينكه همچنان اخم هايش را حفظ كرده بود.
_ من حوصلهي دور دور ندارم. با ماندانا برين.
دستش را گرفتم و دنبال خودم كشيدم.
_ ماندانا نمياد. دوتايي ميريم.
درست در همين لحظه پسري كه هيكلي لاغر و استخواني داشت و قسمت تيرهي پشت لبش نشان ميداد که بقول شاعران، تازه پشت لبش سبز شده اشت حين عبور از كنارمان با اشاره به من كه دست ماكان را گرفته بودم ماكان را مخاطب قرار داده و پر تمسخر گفت:
_ چيه مشتاق؟ دارن به اسارت ميبرنت؟ چه زندان باني هم داري!
همين چند جملهي كوتاه و بي مفهوم كافي بود تا ماكان دستش را با شدت از دستم بيرون بياورد و عين خروس جنگي به آن پسر لاغر بپرد و يقهاش را در دست بگيرد.
كلافه و عصبي قبل از آنكه دعوا شدت بگيرد و به تعداد تماشاچي ها هم اضافه شود. بازوي ماكان را از پشت گرفته و كشيدم و رو به آن پسر توپيدم:
_ هي بچه جون سرتو بنداز پايين راهتو بكش و برو. دنبال شرّم نباش.
پسر كه انگار خودش هم حوصلهي دعوا و كتك كاري نداشت. يقهاش را از دست ماكان بيرون كشيد و با قدم هايي بلند دور شد و من فحش ركيك زير لبي ماكان را که نثارش كرده بود شنيدم.
پوفي كشيدم. گويا تفاوت بين دبيرستان هاي دختر و پسر زمين تا آسمان بود.
معلوم نبود معلم هاي بدبخت چگونه اين پسر هاي شرّ و شلوغ و البته تا حدودي بي ادب را كنترل ميكردند.
جلوتر راه افتادم و ماكان هم پشت سرم آمد.
خسته بود و بي حوصله هم بنظر ميرسید.
سوار ماشين شديم و هنوز چند ثانيه از راه افتادنمان نگذشته بود كه با اخم پرسيد:
_ خب چيكارم داري؟
به نيم رخ اخمويش نگاه كردم. موهايش مثل هميشه بلند شده بود و قصد نداشت تا قبل از اينكه داد مامان را در آورد آن ها را كوتاه كند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٧ #زينب_عامل مقابل دبيرستان ماكان ايستاده بودم و در حاليكه به ديوار تكيه داده بودم
#كارتينگ
#پارت_٨٨
#زينب_عامل
روي چانهاش ردي از ريش در آوردن ديده ميشد و يك جوش كوچك هم درست كنار پرهي بينياش بيرون زده بود.
نگاهم را به مقابلم دادم.
_ حتما بايد كارت داشته باشم تا بريم بيرون؟
شيشه ي ماشين را كمي پايين داد.
_ حتما بايد كارم داشته باشي تا بياي مدرسه دنبالم و اون خواهر جيغ جيغوت رو هم همراهت نياورده باشي.
دنده را عوض كردم.
_ اوهوم حق با توئه كارت دارم. بريم جيگركي محبوبمون ناهار بخوريم و حرف بزنيم خوبه؟
شانه بالا انداخت. اين يعني برايش اهميت نداشت.
اصلا نميدانستم چگونه بايد اين مسئله را با او مطرح كنم. با اين حال فكر كردم خوردن ناهار كمي برايم زمان ميخرد تا اندكي در مورد چيز هايي كه قرار بود به او بگويم فكر كنم.
وقتي سيخ جگر هايي كه داخل سيني مسي بود را مقابلمان گذاشتند ماكان سخت مشغول خوردن شد و همين هم برايم فرصت ايجاد كرد تا فكر كنم كه در ابتدا بايد به او چه بگويم. انگار زيادي در فكر فرو رفته بودم كه لقمهي دستش را سمتم دراز كرد و گفت:
_ تو چرا نميخوري؟
لقمه را از دستش گرفتم.
_ ميخورم.
ديگر چيزي نگفت و من بعد از اينکه لقمهاي كه به دستم داده بود را قورت دادم تصميم گرفتم صحبت را شروع كنم. بهترين فرصت بود چون او هم كم كم داشت به انتهاي غذا خوردنش ميرسيد.
صدايم را صاف كردم و گفتم:
_ ماكان تو مشكلي داري؟
دست از غذا خوردن كشيد و نگاه سؤالي اش را به چشمانم دوخت.
_ منظورت چيه؟
به چشمانش خيره شدم.
_ منظورم واضحه. ميگم خدايي نكرده مشكل يا بيماري داري كه داري از ما مخفي ميكني؟
ناني كه در دستش گرفته بود را روي سيني پرت كرد.
_ مامان باز رفته سر كمد و وسايل من آره؟
زير لب براي خودش ادامه داد.
_ ميگم آخه چرا دو هفتهس فقط منو ميبينه اخم ميكنه.
امان از دست مامان. نفسم را بيرون داده و گفتم:
_ ماكان مادره. نگرانته. منم نگرانتم. اون قرصا چيه داري مصرف ميكني؟
بينياش را بالا كشيد.
_ واسه درس خوندن ميخورمشون. مگه هميشه دوست نداشتين درس بخونم و مثل اون ارسي دكتر شم. اينا تمركزمو ميبره بالا.
در كف توجيهاتش مانده بودم. چقدر هم خوب بلد بود غلط هاي زيادياش را موجه نشان دهد.
دندان هايم را روي هم فشار دادم.
_ سيگار و چاقو هم واسه دكتر شدنته؟
بجاي اينكه شوكه شود يا حداقل كمي مضطرب يا خجالت زده بنظر برسد متقابلا عصبي شد و با حرص گفت:
_ كي بهتون اجازه داده تو اتاق من سرك بكشين؟
پوزخند غليظي زدم. داشتم نهايت سعيام را ميكردم كه صدايم بالا نرود.
_ همون كسي كه به تو اجازه داده سيگار بكشي و سلاح سرد حمل كني با خودت.
روي ميز سمتم ختم شد. نگاه ياغي و بُرّانش را به چشمانم دوخت.
_ سيگار اگه بده چرا خودت ميكشي؟ چرا مانجون ميكشه؟
چشمانم را بستم. گاهي در شرايطي قرار ميگرفتي كه هر توضيحي مسخره بنظر ميرسيد.
چه بايد ميگفتم؟ من سيگار كشيدن را دوست داشتم. هنگام دود كردن سيگار انگار گوشهاي از بدبختي هايم هم با آن فيلتر بطور موقت دود ميشد و به هوا ميرفت.
ماكان چه ميدانست از فشاري كه من تحملش ميكردم.
او چه مي دانست خواهرش در حسرت زندگي كه از هم پاشيده بود ميسوخت و ميسوخت و جز سيگار و دود كردنش چيزي نداشت تا درد هايش را با آن تقسيم كند.
اين پسر سر به هوا چه ميدانست از بدبختي هايي كه گريبان گيرم شده بودند و آرزوهايي كه براي هميشه بر باد رفته بودند.
من با اين پسر چه ميكردم؟
سكوت طولاني ميانمان با صداي دينگ پيام شكست.
براي اينكه كمي بر خودم مسلط شوم گوشي را برداشتم تا ببينم مخاطبم كيست.
با ديدن شماره ي بابك با عجله پيام را باز كردم.
متن پیام ترس را بر تمام وجودم مستولی کرد.
" مانيا مشتاق دوره ي فكر كردنت خيلي طولاني شده ديگه. تا شب نياي خونم تا در مورد برنامه هامون حرف بزنيم مجبور مي شم برنامه هاي خودمو كه ممكنه اذيتت كنن اجرا كنم! منتظرتم عزيزم"
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٨ #زينب_عامل روي چانهاش ردي از ريش در آوردن ديده ميشد و يك جوش كوچك هم درست كنار
#كارتينگ
#پارت_٨٩
#زينب_عامل
تهديد علنياش نفسم را بند آورد. نميدانستم در جوابش بايد چه بنويسم. حتي موضوع ماكان برايم در اين لحظه بي اهميت ميآمد.
ماكان منتظر حرفي از جانب من بود، اما تمام فكر و ذكر من پيش بابك و برنامهاي بود كه به احتمال زياد برايم در آينده تدارك ديده بود.
بايد كاري ميكردم، اما دقيقا نميدانستم چه كاري!
نا خودآگاه از فشاري كه متحمل شده بودم نگاهم را به صورت اخم آلود ماكان دوخته و با درماندگي گفتم:
_ من چيكار كنم؟
جملهي ناگهانيام نگاه اخم آلودش را با تعجب معاوضه كرد.
شرايط طوري بود كه حتي او هم متوجه وخيم بودن اوضاع شده بود كه با تعجب توأم با نگراني و يا شايد ناباوري از تغيير يك دفعهاي وضعيتم پرسيد:
_ خوبي؟
بطري كنار دستم را برداشتم و چند جرعه از آب داخلش را نوشيدم.
_ نميدونم! ماكان بايد دنبال يه راه باشم...
هر چه كه از ذهنم عبور ميكرد را بي كم و كاست بر زبان آوردم. در اين لحظه حتي چند ثانيه فكر كردن هم پشت اين سخنانم نبود! بر خلاف ده روز و اندي كه با فكر گذارنده بودم حالا مغزم تمايلي به فعاليت نداشت!
_ بايد يه راه پيدا كنم. يه راه كه بهت بفهمونم راهي كه من رفتم غلط بوده. حتي با اينكه دوسش دارم هم غلطه. دوست داشتن از ميزان غلط بودن چيزي كم نميكنه.
حرف هايم بي سر و ته بنظر ميرسيدند اما اعترافات تلخي بودند كه قبولشان داشتم.
_ هر لحظه از زندگيم بخاطر بلاهايي كه با نفهمي سرتون آوردم بيشتر شرمنده ميشم. دوست ندارم چند سال بعد تو جاي من وايستي. نميخوام، چون ميدونم اصلا جاي خوبي نيست.
شعر " آنچه از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند" مصداق كامل اين لحظه بود.
نميتوانستم بگويم برادر کوچکم با همین چند جملهی کوتاه كاملا متحول شده است، اما اين كلافگي كه در صورتش هويدا شده بود نشان از ردي بود كه صحبت هايم رويش گذاشته بود.
جالب بود كه حتي در جوابم چيزي بر زبان نياورد. سكوت كرده و به فكر فرو رفته بود.
اشاره كردم تا بلند شود. بايد او را به خانه ميرساندم و بعد به دنبال راهي ميگشتم تا كارم را با بابك تمام كنم.
از جكرگي بيرون آمديم و سوار ماشين شديم.
تمام طول مسير هر دو در فکر فرو رفته و سكوت كرده بوديم. ماكان را نميدانستم اما فكر من پر شده بود از بابك.
وقتي مقابل خانه نگه داشتم ماكان سمتم چرخيد.
_ نمياي خونه؟
گره روسريام را محكم تر كردم تا سرُ نخورد.
_ نه بايد جايي برم. ميام. تو برو تو.
سرش را تكان داد. در ماشين را باز كرد تا پياده شود، اما لحظهي آخر پشيمان شد و دوباره سمتم چرخيد.
حرف هايش احساساتم را دگرگون كرد.
_ تو بهترين خواهري بودي كه ميتونستم داشته باشم. هيچ وقت باعث ناراحتي ما نبودي. همه ميدونيم كه تو نبودي كل زندگي ما ميلنگيد.
گاهي اعتراف به يك عضو از خانواده زيباترين صحنهي كائنات محسوب ميشد.
_ دوستت دارم داداش كوچيكه.
لبخندي زد.
_ منم!
ماكان بچهي ياغي نبود. باهوش بود و تقريبا كاري به كار كسي نداشت.
باور اينكه سيگار ميكشد يا چاقو حمل ميكند برايم سخت بود. اين ها ميتوانست تاثير نفر دومي باشد كه حدس ميزدم تازه با او آشنا شده بود. بعدا باید سر از این جریان در میآوردم.
ماكان كه رفت تازه فهميدم اصلا تصميمي جدي براي رفتن به خانه بابك نگرفتهام.
چند بار خواستم پياده شوم و به خانه بروم.
ميخواستم بي خيال تهديدهايش شوم، اما حس مرموزي از درون باعث ترس و اضطرابم ميشد.
حسي كه ميگفت اين مرد تقريبا ميانسال با تو شوخي ندارد.
میدانستم رفتن به آن خانهي درندشت هم کاملا حماقت محسوب ميشود.
به راحتي ميتوانست هر بلايي سرم بياورد.
اما از طرفی هم کاملا مطمئن بودم بابك براي اعمالي از جمله تجاوز سراغم نيامده است!
چون براي اين كار نيازي به كشيدن اين همه نقشهي حساب شده نبود.
همين فكر هم باعث شد تا براي بار دوم دل را به دريا بزنم و راهي قصرش شوم!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٩ #زينب_عامل تهديد علنياش نفسم را بند آورد. نميدانستم در جوابش بايد چه بنويسم. حت
#كارتينگ
#پارت_٩٠
#زينب_عامل
زنگ در را فشردم و در بلافاصله با تيكي باز شد!
انگار كه شخصي نگهبان شده بود تا پشت اف اف بايستد و به محض صدا دادنش در را براي مهمانان باز كند.
گويا بابك همه چيز را براي رفتنم به آنجا مهيا كرده بود.
وارد حياط كه شدم صحنهي مقابل چشمانم نفسم را برید. تصویر مقابل چشمانم نفس گیر بود!
دفعهي قبل كه به اينجا آمده بودم همه جا سر سبز بود، اما حالا پاييز هنرمند،نقاشی را در اين فضا به رقص آورده بود كه نفس ها را در سينه حبس ميكرد.
چقدر كار خوبي كرده بودند كه برگ هايي كه روي زمين ريخته شده بود را جارو نكرده بودند. تركيب رنگ هاي زرد و نارنجي و قهوهاي كل حياط را رنگ آميزي كرده بود. و خانهي مجلل در ميان اين رنگ ها طوري بنظر ميرسيد كه انگار به دام افتاده است.
پاييز قدرتمند خانهی لوکس را در حقارت عجيبي فرو برده بود!
همين صحنه براي لبخندم كافي بود. هر قدر هم که پولدار بودي خدا بلد بود با اشارهاي قدرتش را به نمايش بگذارد و متوجهت کند دنیا را هم داشته باشی باز در برابر او ذرهای ناچیز بیش نیستی.
براي اولين بار به بابك كمي حسادت كردم.
من هم دلم از اين حياط ها ميخواست تا دست مانجون را بگيرم. گوشهاي زير اين همه زيبايي خيره كننده بساط كنيم و براي بار هزارم داستان دلدادگياش را گوش کنم.
جاي ماندانا هم خالي بود تا با ديدن اين صحنهي رويايي ذوق زده شود!
بعد پنج دقيقه نگاه خيره بالاخره به خودم آمدم.
احتمالا بابك هم از دير كردنم نگران شده بود!
با قدم هايي نامطمئن اما سريع خودم را به خانه رساندم.
صداي صحبت هايي كه به گوشم رسيد باعث شد تا فكر كنم مهمان دارد، اما بعدا احتمال دادم كه شاید همان زني باشد كه قبلا در خانهاش ديده بودم.
نفس عميقي كشيدم و خودم را به سالن پر تجمل و بزرگ رساندم.
ایستادم.
درست پشت به من مردي نشسته بود كه حتي از اين زاويه هم خوب ميشناختمش!
همان كسي كه باعث شده بود من در اين منجلاب دست و پا بزنم. قلبم هشدار داد كه در رابطه با ماكان كمكم كرده است و عقلم در جواب دلم به دركي نثارش كرد.
صداي پايم كافي بود تا متوجه حضورم شوند. بابك بلافاصله با ديدنم لبخند عميقي زد. من از اين لبخند هاي به ظاهر مهربانانهاش بيشتر از اخم و تخمش ميترسيدم.
_ مانيا...خوش اومدي...
تعجب کرده بود که اینقدر سریع خودم را به آنجا رساندهام از مدل صدا كردن اسمم كه توأم با حيرت بود معلوم بود.
حالا او كاملا ميدانست پشت سرش چه كسي است، اما باز هم نچرخيد. سر جايش ثابت نشسته بود و داشت قهوهاش را که از بویی که در فضا پخش شده بود، تشخیص دادم قهوه است را مينوشيد.
جلوتر رفتم و درست در همان لحظه زن پيشخدمت که قبلا هم دیده بودمش، بابك را صدا كرد و بابك با عذر خواهي كوتاهي ما را ترك كرد.
مبلي كه رويش نشسته بود را دور زدم و مقابلش ايستادم. عوضي! باز هم نگاهم نكرد. نگاهش به بخاري بود كه داشت از قهوهاش بلند ميشد. رفتار الانش در تضاد کامل با رفتارش در داروخانه بود. آنجا محترمانه تر برخورد كرده بود. نا خودآگاه از بي محلياش اصلا خوشم نيامد.
بخاطر وضعیت موجود پر بودم از عصبانيت، بغض و شايد كينه. كينه از مرد مقابلم كه اشتباهي انجام نداده بود و شاید تنها ايرادش اين بود كه بيش از حد باهوش بود.
نميخواستم حس هايم را پنهان كنم. برعکس، میل عجیبی برای تحقیرش داشتم. بی هوا غريدم:
_ ميدونستي حالمو بهم ميزني؟
دستش كه فنجان را گرفته بود نزديكي لب هايش متوقف شد، راه رفته را برگشت و فنجان را داخل نعلبكياش گذاشت. تمام كار هايش با طمأنينه و حوصله بود. بدون ذرهاي شتاب زدگي. سرش بالا آمد. صورت لعنتياش هيچ حسي را بروز نمي داد.
لب هايش فاصله گرفتند.
_ نميدونستم. الان فهميدم.
فنجان و نعلبكي دستش را روي ميز مقابلش گذاشت.
از حرص بابت خونسردی مسخرهاش دستانم را مشت كرده بودم و حس ميكردم هر لحظه ناخن هايم كف دستم را سوراخ خواهند كرد. سر جايش برگشت و به مبلش تكيه داد.
_ فكر نكنم ميدونستي...اما ميخوام الان بدوني كه من ازت خوشم مياد. حالمو بهم نميزني!
همين جملهاش كه تركيب درستي هم نداشت كافي بود تا برای چند دقیقهی متوالی مات شوم!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d