eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٠ #زينب_عامل مهشيد هم روي تختش دراز كشيد. _ مسخره نيست. همه از حس مادري و اين عشق
٤١ الان وقت فكر‌هاي احمقانه نبود. مامان احساسي بود و از پس اين قضيه برنمي‌آمد و مطمئن بودم پدرم هم اجازه نمي‌داد مامان به كسي زنگ بزند و جريان را بگويد. تلفن را قطع كردم و با عجله لباس‌هايم را پوشيدم. حين لباس پوشيدن هم به مهشيد توضيح دادم كه قضيه از چه قرار است و در برابر اصرارش براي همراهي‌ام مخالفت كردم. وجود مهشيد كه چيزي را درست نمي كرد. بجاي رفتن به خانه مستقيم به كلانتري كه آدرسش را ماندانا برايم فرستاده بود و گفته بود بابا را به آنجا برده‌اند رفتم. موبايلم را تحويل نگهبان ورودي دادم و با دو وارد كلانتري شدم. مامان در حاليكه گريه مي‌كرد و چشمانش كاملا سرخ بود همراه ماكان روي نيمكت هاي سالن نشسته بودند. سمتشان رفتم و گفتم: _ بابا كو؟ ماكان با اخم به در مقابلمان اشاره كرد. _ اون توئه. نگذاشتم حرفي از دهان مامان خارج شود و سريع سمت در رفتم تا داخل شوم كه سربازي مقابلم را گرفت و با تشر گفت: _ كجا؟ پر حرص غريدم: _ خونه ي آقاي شجاع! كوري؟ عصبي شد. _ كسي حق نداره وارد شه. با پا از فضاي آزاد لگد آرامي به در زدم و جواب دادم: _ حق منو تو تعيين نمي‌كني اينجا. بزن كنار بيينم جوجه. مامان سمتم آمد و دستم را از پشت كشيد و با لحني پر التماس گفت: _ مانيا تورو خدا بيا بشين. اين بنده خدا كه كاره‌اي نيست. باز شدن در از داخل باعث شد تا مامان سكوت كند و سرباز كنار دستمان بعد از كنار رفتن، به نشانه ي احترام پايش را محكم بر زمين بكوبد. مردي با لباس نظامي مقابلمان ظاهر شد به قيافه‌اش مي‌خورد كه چهل و اندي سال سن داشته باشد. چهره‌اش پر بود از ابهت. ابروهاي پر پشتش در هم گره خورده بودند و اخمش ناخودگاه باعث اضطراب در وجود آدم مي شد. با ديدن من رو به سرباز با جديت گفت: _ چخبره اينجا؟ جواب سرباز باعث شد تا به صورتم خيره شود. _ جناب سرگرد اين خانوم قشقرق راه انداخته كه بايد برم تو. انگار در مقابل جناب سرگرد نمي توانستم عصبي باشم. برعكس پر بودم از ناراحتي. انگار اين ناراحتي در چشمانم پيدا بود چون بلافاصله با گفتن جمله‌ام گره اخم‌هايش كور تر شد و كنار رفت تا داخل شوم. _مي‌خوام بابامو ببينم. ديدن پدرم در حاليكه دستنبد به دست داشت زننده ترين تصويري بود كه در طول عمرم ديده بودم. بدتر از همه اين بود كه با ديدنم حس كردم عرق شرم روي پيشاني اش نشست و يك لحظه دلم خواست بميرم. تصور من از فرد نزول خوار يك آدم زشت و بدتركيب بود و مردي كه بعنوان شاكي مقابل پدرم نشسته بود با آن كت و شلوار طوسي رنگش بيشتر شبيه مدير يك مجموعه‌ي فرهنگي بود تا نزول خوار! بابا ناباور صدايم كرد كه رفتم و كنارش نشستم و زمزمه كردم. _ درستش مي كنم دورت بگردم. لبخند محزوني زد. _ من خوبم باباجان. نگرانم نباش. ديدن دستبند دست پدرم باعث شد تا به كل ابهت جناب سرگرد را فراموش كنم. مگر با يك جاني طرف بودند كه حتي در اين اتاق هم دستانش را بسته بودند. رو به سرگرد كه حالا پشت ميزش نشسته بود و با همان اخم پيشاني‌اش به پرونده‌ي زير دستش نگاه مي‌كرد گفتم: _ مگه با قاتل زنجيره‌اي طرفين كه اينجا هم دستبندشو باز نكردين؟ به صداي پدرم توجهي نكردم. زياده روي بود يا نه برايم مهم نبود. حتي اگر خودم را هم بازداشت مي‌کردند اهميتي نداشت. از نظرم به پدرم بي‌حرمتي شده بود و من براي دفاع از او از مجادله و دعوا با كسي هراس نداشتم. صداي مرد شاكي كه روبه روي ما نشسته بود باعث شد تا نگاه از سرگرد بگيرم. _ جرم جرمه. پدر جنابعالي هم فعلا دزد تشريف دارند. نگاه بُراقم چشمانش را نشانه گرفت. _ دزد تويي نزول خور شارلاتان. پوزخند و جمله‌اش طوري بود كه سرگرد مداخله كرد. _ تو هم دوست داري انگار شب رو پيش بابات باشي. صداي محكم سرگرد ساكتش كرد. _ مراقب رفتارت باش آقا. با اشاره به من ادامه داد. _ شما هم ساكت باشين تا نگفتم بيرونتون كنند. بعد با صداي بلند اسمي را صدا كرد كه همان سربازي كه بيرون بود داخل آمد و به او دستور داد تا دستبند بابا را باز كند و در برابر اعتراض شاكي تاكيد كرد كه ساكت شود. جو كه كمي آرام شد سرگرد رو به من و بابا گفت: _ خب مي تونين هشتاد ميليون رو جور كنين؟ مطمئن بجاي پدرم گفتم: _من جورش مي كنم. فقط بذارين بابام بره. مداخله ي شاكي پدرم باعث شد تا اينبار سرگرد او را از داخل اتاق بيرون كند. وقتي او رفت گفت: _ تا پولشو پرداخت نكنين نميتونم كاري كنم. حكم جلب ايشونو گرفتن. امشب تو بازداشت مي‌مونن بعدشم پرونده ميره دادسرا تا تكليف معلوم شه. نمي گذاشتم. پدرم نبايد شب را در اين خرابه مي گذراند. بابا مدام زمزمه مي كرد كه نگرانش نباشم. با نگراني رو به سرگرد گفتم: _ با سندي چيزي هم نميشه امشب رو بريم خونه؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤١ #زينب_عامل الان وقت فكر‌هاي احمقانه نبود. مامان احساسي بود و از پس اين قضيه برنمي
٤٢ نااميدي كه در ته چشمان پدرم موج مي‌زد دنيا را روي سرم آوار كرد. در طول زندگي با شرافتش همين يك قلم را كم داشت. چكار بايد مي‌كردم؟ مسئله فقط امشب نبود اگر هشتاد ميليون جور نمي‌شد بابا بايد به زندان مي‌رفت. تصور چنين چيزي راه تنفسي‌ام را بست. دستم را سمت گلويم بردم و گرفته زمزمه كردم: _ جورش مي‌‌كنم هر طور شده. بابا دستم را گرفت. _ مانيا فقط مراقب مامان و خواهر برادرت باش. باور كن من خوبم. جملات بابا را نمي‌شنيدم فقط داشتم در ذهنم مرور مي‌كردم كه چه كسي مي‌تواند همين امشب هشتاد ميليون پول به من بدهد؟ تصوير دو فرد داشت در ذهنم خودنمايي مي‌كرد. دو چهره‌اي كه از هر دو به نوعي بيزار بودم، اما تحت هر شرايطي يكي‌شان را بر ديگري ترجيح مي‌دادم. بايد براي پيدا كردن پول از كلانتري بيرون مي‌رفتم. از جايم مصمم بلند شدم و رو به سرگرد جدي گفتم: _ قول مي‌دم تا چند ساعت ديگه با پول برگردم. مراقب پدرم باشين. بابا با ناراحتي صدايم كرد و سرگرد نامحسوس سرش را برايم تكان داد. از اتاق بيرون آمدم و به محض اينكه پايم بيرون رسيد همان مردك نزول خوار با تمسخر و چندش وار گفت: _ چيه؟ نتونستي پاپاجونت رو آزاد كني. سرگرد خرت نشد؟ فاصله ي ميانمان را از بين بردم. همين كارم كافي بود تا صداي نگران مامان بلند شود. توجهي نكردم و يقه‌ي مرد را در دست گرفتم و ميان انگشتانم فشار دادم و زير لب غريدم: _ مانيا نيستم اگه امشب اون پول كثيفتو جور نكنم. پوزخندش حرصم را در آورد. _ البته كه كار شما پدر و دختري تيغ زدنه اما فكر نكنم يه شبه بتوني يكي رو ٨٠ ميليون بتيغي. همين جمله‌ي نامربوطش كافي بود تا ماكان با عصبانيت از سر جايش بلند شده و سمتش حمله ور شود. قبل از اينكه اوضاع بيشتر از اين خراب شود يقه‌ي مرد را ول كردم و چرخيدم و با گذاشتن دستم روي سينه‌ي ماكان جلويش را گرفتم. همانطور كه دستم روي سينه‌ي ماكان بود سرم طرف شاكي پدرم چرخيد. با لبخندي پيروزمند تماشايمان مي كرد. همين را می‌خواست. اينكه مارا عصبي كند و جنجالي ديگر راه بياندازد تا يادمان برود بايد به فكر يافتن پول باشيم. مثل خودش لبخند زدم. پر تمسخر! _ آخه تو در سطحي نيستي كه من بخوام تيغت بزنم نزول خور احمق! وقتي تا نيم ساعته ديگه پول رو پرت كردم تو صورتت اونوقت مي فهمي طرف حسابت كيه! لبخند از صورتش محو شد و همين كافي بود. دستم را از سينه‌ي ماكان كه همچنان عصبي بود برداشتم و زير لب طوريكه فقط خودش بشنود گفتم: _ شر درست نكن. مخاطب جمله ي بعدي‌ام مامان بود. _ اينجا بشينين برم پول بيارم بيام. مامان با شك داشت نگاهم مي كرد اما من فرصت توضيح دادن نداشتم. از كلانتري بيرون زدم و گوشي‌ام را تحويل گرفتم. در ماشينم نشستم و داخل پيام هايم دنبال شماره‌ي رندش كه سيو نشده بود گشتم. چاره‌اي نداشتم. اشتباه بود يا نه در حال حاضر چاره‌‌ی دیگری نداشتم. امشب كه مي‌گذشت حتما فكري به حال اين جريان مي‌كردم. ترديد را كنار گذاشتم و با او تماس گرفتم. بابك شفيع دومين تصوير ذهنم بود كه بر تصوير ارسلان و دايي همايون كه كنار هم چسبيده بودند چيره شده بود. وقتي بوق‌هاي منظم و پشت سر هم تمام شدند و تماس قطع شد اضطراب بر وجودم چيره گشت. بار دوم و سوم هم همين جريان پيش آمد و نا اميد گوشي را روي صندلي شاگرد پرت كردم. سرم را به فرمان تكيه دادم. اين چه بلايي بود كه سراغمان آمده بود؟ جرقه اي در ذهنم زده شد. ديوانگي بود، اما من قطعا انجامش مي‌دادم. آدرس خانه‌ي بابك شفيع را هنوز بياد داشتم! آدرسي كه فرستاده بود تا براي ديدنش به آنجا بروم. رفتنم به آنجا حماقت محسوب مي شد، اما پاي بابا مرتضي در ميان بود و من اين حماقت و خطراتش را به جان مي‌خريدم. استارت زدم و قاطع و مطمئن به سمت آن سر شهر راندم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٢ #زينب_عامل نااميدي كه در ته چشمان پدرم موج مي‌زد دنيا را روي سرم آوار كرد. در طول
٤٣ هر چه كه به خانه‌ي بابك نزديك تر مي‌شدم پايم را هم بيشتر روي پدال گاز فشار مي‌دادم. براي اينكه نمي‌خواستم براي يك ثانيه هم از كرده‌ام پشيمان شوم. طي كردن فاصله‌ي طولاني بين مسير كلانتري تا خانه‌ي او چهل و پنج دقيقه از وقتم را گرفت و من در هر ثانيه از اين زمان به فكر پدرم بودم و اينكه به احتمال زياد او را به بازداشتگاه برده بودند. مي‌دانستم اينكه براي گرفتن هشتاد ميليون پول سراغ كسي مي‌روم كه فقط چند بار او را ديده‌ام حماقت محض است، اما انتخاب ديگري نداشتم. ترجيح مي‌دادم بميرم تا اينكه سراغ ارسلان يا دايي بروم. جز بابك هم كسي را سراغ نداشتم كه بتواند همين امشب اين مقدار پول را جور كند. در كوچك سياهي كه به آدرس ارسالي بابك ختم شده بود مرا به شك و شبهه انداخت كه نكند آدرس را اشتباه آمده باشم. گوشي ام را در دست گرفته و ميان پيام هاي بابك به دنبال آدرسش گشتم. پلاك خانه را با آدرسي كه فرستاده بود تطابق دادم. درست بود. ماشين را در كوچه‌ي خلوت اما پر دار و درخت پارك كردم. حس مي‌كردم ماشين درب و داغان من مثل يك وصله‌ي ناجور در اين مكان است. پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست. حس كردن نمي خواست. واقعا هم، هم من و هم ماشينم در اين مكان وصله‌ي ناجور بوديم. از ماشين پياده شدم و در هايش را قفل كردم! با در مشكي مقابلم فقط چند قدم فاصله داشتم، اما بي اختيار چرخيدم و به اطرافم نگاه كردم. يك در طوسي بزرگ و طويل هم آن سر كوچه بود كه بيشتر به تيپ و ظاهر بابك مي‌خورد! ذهنم به تكاپو افتاد. " اومدي پول بگيري باباتو آزاد كني يا به فكر در و ديوار خونه‌ي بابك باشي؟" دلم هم با عقلم همراه شد و چند قدم باقي مانده تا در را طي كردم و بدون يك ثانيه وقفه دستم را روي زنگ فشار دادم. فكر مي‌كردم بابك در خانه هم نباشد اما صداي تيك باز شدن در باعث شد تا فكر غلطم خط بخورد. ريسك بود. رفتن به خانه‌ي او ريسك بزرگي بود. بخصوص كه در شناخت سطحي كه از او داشتم به نتايج خوب و قابل اعتمادي نرسيده بودم، اما ديگر براي عقب كشيدن و پشيمان شدن دير بود. نفسي كشيدم. آب دهانم را قورت داده و در سياه را با دستم هل دادم. به محض باز شدن در و ديدن تصوير مقابلم يك جمله از ذهنم به سرعت عبور كرد. " هرگز سريع قضاوت نكن!" در كوچك و سياه با تصوير عمارتي كه در برابر چشمانم بود تناقض زيادي داشت. هرقدر كه آن در به تيپ و ظاهر بابك نمي‌خورد. اين خانه و شايد درست ترش اين امپراطوري كاملا با ظاهر او متناسب بود. فاصله‌ام تا عمارت دو طبقه‌ي مقابلم زياد بود. احتمالا خودشان اين مسير را با ماشين طي مي‌كردند. درخت هاي سر به فلك كشيده‌ي اطرافم روی سنگ فرش های مسير طویل در تا خانه سايه انداخته بودند و بلندايشان نشان قدمت طولاني آن ها بود. من بايد اين مسير را تا آخر طي مي‌كردم. بنابراين دو دلي را كنار گذاشتم و مصمم به سمت ساختمان مقابلم قدم برداشتم. سكوت مطلق اطراف را فرا گرفته بود. اگر در را خود بابك باز كرده بود بيرون مي‌آمد تا به داخل راهنمايي‌ام كند. احتمالا فرد ديگري در را باز كرده بود. مثلا زنش! چرا هيچ وقت فكر نكرده بودم كه مي‌تواند زن و بچه داشته باشد. سن كمي كه نداشت. دقت نكرده بودم كه ببينم در دستش حلقه دارد يا نه. البته كه حلقه نداشتن دليل خوبي بر مجرد بودن نبود. وقتي ديدم كسي به استقبالم نيامد قدم هايم را تندتر كردم, تا همين جا هم دير كرده بودم. كاش مي‌شد با بلند صدايش كنم تا خودش بيرون بيايد. پله هاي عريض ورودي را بالا رفتم و همين كه خواستم در ورودي را باز كنم زني تقريبا هم سن بابك از داخل در را زود تر از من باز كرد و با ديدنم كاملا خشك و رسمي گفت: _ بفرمايين داخل. آقا منتظرتون بودن. ابروهايم بالا رفتند. مگر بابك مي‌دانست كه من به اينجا خواهم آمد كه منتظرم بود؟ احتمالا زن مقابلم مرا با كس ديگري اشتباه گرفته بود. شايد بابك انتظار كس ديگري را مي‌كشيد. در برابر زن سكوت كردم و پشت سرش وارد خانه شدم. عظمت سالن مقابل چشمانم باعث شد تا چند ثانيه مات شوم. تا به امروز چنين چيزي نديده بودم. سالن تم طلايي رنگ داشت. تابلو هاي بزرگ و فاخر كه گران بودنشان از چند فرسخي هم معلوم بود با مبلمان طلايي و شيكي كه چندين قسمت از فضای سالن را اشغال كرده بودند و در بدو ورود نمي دانستي كجا را براي نشستن انتخاب كني. مجسمه‌هاي گران و دو فرش بزرگ و دايره شكل دست بافت كه تخمين مي زدم قيمتشان به اندازه‌ي كل دارايي خانواده‌ام باشد در دو سمت سالن پهن شده بودند. فضاي داخل سرد و خنك بود. سردي كه انگار ربط چنداني به كولر نداشت! با تمام تجملات، خانه بيش از حد بي روح بنظر مي رسيد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٣ #زينب_عامل هر چه كه به خانه‌ي بابك نزديك تر مي‌شدم پايم را هم بيشتر روي پدال گاز
٤٤ زن كه حدس مي‌زدم خدمتكار خانه باشد با اشاره به گوشه‌اي از سالن از من خواست تا منتظر آمدن بابك باشم. اطاعت كردم و بي حرف روي يكي از مبل‌ ها نشستم. خدمتكارش به خانه‌اش مي خورد! خشك و سرد و بي روح! وقتي كامل به پشتي مبل تكيه دادم بخاطر كوتاهي قدم پاهايم از زمين فاصله گرفتند. براي همين خودم را به جلو كشيدم تا پاهايم به زمين بچسبند. مبل ها فقط قيافه داشتند. وقتي رويشان مي نشستي حس معذب بودن پيدا مي‌كردي. كاناپه‌ي ماكان خيلي بهتر بود! مشغول جابه جايي روي مبل بودم كه صداي ناباوري باعث شد تا سرم را بالا بياورم. _ مانيا اينجا چيكار مي‌كني؟ با حوله‌اي كه فقط دور كمرش بسته شده بود مقابلم ايستاده بود و موهايش كاملا خيس بودند. فهميدم كه منتظر مهمان ديگري بوده است كه يا مرد بود يا در صورت زن بودن احساس راحتي و صميميت زيادي با او مي‌كرد كه با يك حوله به ديدنش آمده بود. اخم هايم درهم شد و به اندازه‌ي كافي تيز بود كه متوجه موضوع شود. بلافاصله گفت: _ استخر بودم. فكر كردم شاهان اومده. انتظار ديدن تورو نداشتم. بي خيال توضيحاتش در رابطه با ملاقتش با مردي كه اسم عجيبي داشت شدم و با اخم گفتم: _ بهتره بري لباس بپوشي تا نرفتم. تك خنده‌اي كرد و از مقابلم عبور كرد و ديگر نتوانستم مسير رفتنش را با چشم دنبال كنم. بازگشتش دقيقا يك ربع طول كشيد. پيراهن و شلواري رنگ روشن پوشيده بود و موهايش هم خشك بودند. مقابلم نشست و با اخم پرسيد: _ ازت پذيرايي نكردن؟ لعنتي بر خودم فرستادم كه اينهمه وقت از دست داده بودم. با يادآوري حال پدرم بي مقدمه و تند گفتم: _ نيومدم اينجا تا پذيرايي بشم. پول مي‌خوام. خیلی سریع خواسته‌ام را مطرح کرده بودم. يك ابرويش را بالا داد و با لودگي گفت: _ يادم نمياد بهت بدهكار باشم. از خرد كردن ديگران لذت مي‌برد. لبخند ژكوندش برايم مفهوم ديگري جز اين نداشت. دستم را مشت كردم. ادامه دادن سخت شده بود، اما حالا وقت لجبازي و حفظ غرور و اين خزعبلات نبود. _ قرض مي‌خوام. مستقيم چشمانم را نشانه گرفت. _ چه تضميني هست كه بعدا پولمو برگردوني؟ آنقدر عصبي شدم كه از جايم برخاستم. _ هيچي! تقصير تو نيست. من اشتباه اومدم. بلافاصله بلند شد و با ايستادن مقابلم مانع رفتنم شد. با اخم دستور داد: _ بشين سرجات و بگو چي شده. بدون نشستن حقيقت را گفتم. _ حكم جلب پدرم رو گرفتن. هشتاد ميليون پول لازم دارم. همين الان. حروم خورم نيستم. بهت بر مي گردونم. لازم باشه سفته مي دم بهت. جدي تر شد. _ پدرت كجاست؟ پوزخندم تلخ بود. عين زهر. _ بازداشتگاه. _ چرا اومدی سراغ من؟ حق داشت اين سؤال را بپرسد. من هفت پشت غريبه بودم. لرزش صدايم را كنترل كردم. _ كسي رو نداشتم كه بتونه يه جا اينهمه پول بهم بده. اخم كرد و گفت: _ منتظر باش لباس بپوشم بريم كلانتري. درستش مي‌كنم. فكر نمي‌كردم تا اين اندازه سريع قبول كند. بخصوص كه مطمئن بودم آدم خيّري نيست! شايد او هم هدفي پشت كمك كردنش داشت. قبل از اينكه براي تعوض لباس هايي كه تازه پوشيده بود برود گفتم: _ نيازي به اومدنت نيست. دستش را به سمت ورودي گرفت. _ پس برو حلش كن خودت. دندان هايم را روي هم فشار دادم و بعد از چند ثانيه ادامه داد: _ بشين تا بيام. اينبار تعويض لباس هايش كمتر طول كشيد. مجبورم كرد تا در ماشين او بنشينم و با تماسي دستور داد تا ماشينم را تا دم خانه‌مان ببرند. تا نيمه‌هاي مسير از مشكل بابا و دليل بازداشتش پرسيد و با زنگ خوردن گوشي‌اش توضيحاتم نصفه و نيمه ماند. تماس را وصل كرد و با پخش شدن صداي مردي جوان داخل ماشين ناخودآگاه حواسم پرت شد. صدايش آرام بود اما از همين جا هم مي‌توانستم خشم را در تك تك كلماتش حس كنم. _ قرار بود همديگه رو ببينيم. خونه نيستي كه! بابك لب باز كرد. _ برام يه كار مهم پيش اومد. بايد مي‌رفتم. مي‌توني منتظرم باشي تا برگردم؟ پوزخند صدا دار و نه قاطع مرد پشت خط اخم هاي بابك را درهم كرد. _نه! بابك پر حرص نامش را صدا كرد اما تماس قطع شده بود. _ شاهان... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٤ #زينب_عامل زن كه حدس مي‌زدم خدمتكار خانه باشد با اشاره به گوشه‌اي از سالن از من خ
٤٥ صداي بوق اشغال با جمله‌ی پر خشم بابک مخلوط شد. _پسره‌ی کله شق. قرارش را بهم زده بودم. سخت بود، اما گفتم: _ متاسفم كه قرارت رو بهم زدم. انتظار داشتم تعارف كند! يا مثلا بگويد مهم نيست، اما رك گفت: _ به زور راضيش كرده بودم. معلوم نيست كي دوباره زير بار حرفم بره. چيزي نگفتم. مي‌توانست همراهي‌ام نكند. اصلا نمي‌توانستم خير خواهي‌اش را باور كنم. خير خواهي كه قيد قرار مهمش را بزند. يك لحظه از خواب هايي كه اين مرد مي‌توانست برايم ببيند بر خود لرزيدم. آدم گاهي در شرايط سخت تصميماتي مي‌گرفت كه شايد شرايط بدتري را هم برايش رقم مي‌زد. حس بدي داشتم. قرار كسي را بهم زده بودم تا پدرم را نجات دهم، آن هم كسي كه غريبه تر از هر غريبه‌ای بود. از اينكه زير دين كسي باشم بدم مي آمد. نگاهم را به خيابان دوختم. لب هايم را با اكراه فاصله دادم. _ جبران مي‌کنم لطفتو! جواب هاي بابك شفيع مختص خودش بودند. پر از غرور و كبر! _ مي‌دونم كه جبران مي‌کنی! منظورش چيز ديگري بود. فهميده بودم. جمله اش دقيقا اين معني را داشت. " بايد جبران كني برام" وقتي به كلانتري رسيديم اضطرابم چند برابر شد. اگر تنها با پول مي‌آمدم مي‌توانستم طوري قضيه را ماست مالي كنم و بعدا خودم با بابك تسويه كنم، اما الان با حضور بابك چنين كاري ممكن نبود. داخل سالن كلانتري شديم با چشم دنبال مامان گشتم، اما ديدن ارسلان بجاي مادرم حالم را خراب تر كرد. او را چه کسی خبر کرده بود؟ نمي‌دانستم بايد چه كنم؟ مي‌گفتم بابك كيست؟ از كجا او را مي‌شناسم؟ نه مي‌توانستم به جلو بروم و نه مي‌توانستم عقب گرد كرده و از كلانتري خارج شوم. بابك متوجه شد كه قدم هايم خشك شده‌اند. يك دستش را داخل جيب شلوارش برد و نامحسوس سرش را كنارم خم كرد. آرام طوري كه فقط من بشنوم گفت: _ فكر مي‌كردم محكم تر از اين حرفايي! نترس عزيزم! من درستش مي‌كنم. فقط هر چي من گفتم تاييد كن! كلماتش به سرعت از يك گوشم وارد شده و از گوش ديگرم عبور كردند. فقط يك كلمه‌اش به پرده‌ي گوشم چسبيد و من بجاي آرام شدن نا آرام تر شدم. عزيزمش مفهوم داشت. ترسيده بودم ولي ديگر براي هر كاري دير بود. حالا دلم مي‌خواست ارسلان نگران سمتم می‌آمد. دلم مي خواست بابك دچار سوء تفاهم مي شد. دعايم مستجاب شد. اول ارسلان متوجه‌م شد. نگرانم شد. قدم هايش را تند كرد. سمتم آمد. سرش را كمي به طرف بابك متمايل كرد و در يك لحظه نگراني چشمانش جايش را به اخم داد. مقابلم ايستاد. دستانش را بند شانه هايم كرد. _ خوبي؟ حتي منتظر نشد جوابش را بدهم. _ ايشون كين؟ اشاره‌اش به بابك بود. بابك لعنتي! اعتماد كردنم به او حماقت بود. اصلا توجهي به ارسلان نكرد، انگار كه اصلا وجود خارجي نداشت. با لحني كه بيش از حد صميمي بود گفت: _ مانيا جان بشين حالت بياد سرجاش. من مي‌رم داخل با سرگرد پرونده صحبت كنم. با قدم‌هايي مصمم از كنارمان عبور كرد و سوال ارسلان در دهانش ماسيد. وقتي بابك از ديدم محو شد ارسلان با خشم غريد: _ اين مرتيكه كيه مانيا؟ چخبره؟ رفته چي رو حل كنه؟ با مصيبت جوابش را دادم. _ ازش پول قرض گرفتم. صدايش اينبار بلند تر بود. _ مگه من مرده بودم؟ حالم واقعا بد بود. دستم را بالا آوردم و روي بازويش گذاشتم. فقط مي خواستم از آزاد شدن بابا خيالم راحت شود و به خانه برگردم. تمام تلاشم را كردم تا آرامش كنم. _ ارسلان الان وقتش نيست. خواهش مي كنم. بعدا حرف مي‌زنيم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٥ #زينب_عامل صداي بوق اشغال با جمله‌ی پر خشم بابک مخلوط شد. _پسره‌ی کله شق. قرارش ر
٤٦ خدا را شكر كه مامان پيشمان آمد و اجازه نداد ارسلان بيشتر از اين مؤاخذه‌ام كند. البته تغييري در وضعيت ايجاد نشد، چون مامان هم دقيقا همان سؤال ارسلان را داشت. وقتي ماكان هم به جمعشان اضافه شد تقريبا با داد گفتم: _ واي توروخدا. يكي هم كه پيدا شده كمكون كنه ولم نمي‌كنيد. بذارين بابا بياد بيرون توضيح مي‌دم. كنارشان زدم و روي نيمكت‌ها نشستم و سرم را ميان دستانم گرفتم. بقيه هم كه حالم را ديدند سكوت كردند. نيم ساعت طول كشيد و وقتي ديدم بابا را دستبند به دست آوردند بلند شدم و همراه بقيه خودم را به سمتش رساندم. سرباز اجازه نداد ما داخل اتاق شويم، فقط مرد شاكي كه انگار رفته و تازه برگشته بود وارد شد. يك ربع بعد وقتي بابا و بابك از اتاق بيرون آمدند بلند شدم و سمتشان دويدم. دلم براي بابا تنگ شده بود. دلم امنيت مي خواست، دلم مي خواست بابك بفهمد كه من تنها نيستم. بايد مي‌فهميد كه من فقط عزيز پدرم بودم. بي هوا دستانم را دور كمر پدرم حلقه كردم و سرم را روي سينه اش گذاشتم. سرم را بوسيد و كمرم را نوازش كرد. كمي بعد از آغوشش جدا شدم و ناچار تشكر آميز نگاهی به بابک انداختم كه لبخندي زد و رو به پدرم گفت: _ من مي رسونمتون جناب مشتاق. بجای بابا ارسلان كاملا با خشونت جواب بابك را داد. _ نيازي به زحمت كشيدن شما نيست. وسيله هست. بابك لبخندش را تكرار كرد و جواب داد: _ پس با اجازتون. بابا حين اينكه با بابك دست داد تشكر كرد و بابك از ما جدا شد و جلوتر بيرون رفت. سكوت پدرم نشان اين بود كه قرار است جلسه‌ي مفصلي با هم داشته باشيم. مشكل به ظاهر حل شده بود، اما بجايش مشكلات بيشتري ظهور كرده بودند. وقتي وارد حياط كلانتري شديم بابا نتوانست خودش را كنترل كند و گفت: _ مانيا كار خوبي نكردي كه از پدر كارآموزت كمك گرفتي. بابك هفت خط ترين مردي بود كه ديده بودم. نمي‌دانستم در جواب پدرم چه بگويم. من دوست نداشتم به پدرم دروغ بگويم، اما از گفتن حقيقت هم عاجز بودم. با هول و بي منطق گفتم: _ پولشو كه نخورديم. پسش مي ديم. چيزي نگفت. ارسلان وظيفه ي رساندن ما به خانه را بر عهده گرفت. وقتي رسيديم، قبل از پیاده شدنم بلافاصله گفت: _ مانيا بي زحمت تو بمون كارت دارم. واقعا حوصله نداشتم، اما فرصت مخالفت هم نبود. بخصوص که بابا هم سرش را تکان داد که یعنی مشکلی نیست. بقيه پيدا شدند و من هم ناچار پياده شده و روي صندلي جلو نشستم. ماشين را حركت داد و تا خواستم اعتراض كنم غريد: _ بايد حرف بزنيم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٦ #زينب_عامل خدا را شكر كه مامان پيشمان آمد و اجازه نداد ارسلان بيشتر از اين مؤاخذه
٤٧ موضوع صحبتش را مي‌دانستم. قطعا مي‌خواست راجع به بابك بداند. باز داشت تحريكم مي‌كرد تا دمش را قيچي كنم. وقت هايي هم كه من كاري به كارش نداشتم و تمام سعي‌ام را مي‌كردم تا مهربان برخورد كنم خودش خراب مي‌كرد. هر لحظه منتظر پرسيدن سؤالاتش راجع به بابك بودم، اما در سكوت و عصبانيت فقط مي‌راند. ديگر سكوتش داشت حوصله‌ام را سر مي‌برد. مگر دنبال حرف زدن نبود؟ خودم شروع كردم. بي‌ حوصله گفتم: _ نمي‌خواي شروع كني؟ مگه دنبال حرف زدن با من نبودي؟ منقبض شدن فكش را ديدم. گره انگشتانش دور فرمان آنقدر سفت بود كه انگشتانش به سفيدي مي‌زد. خودش هم فهميد که اگر اينگونه به رانندگي ادامه دهد مقصدمان بجاي خانه به بيمارستان و يا قبرستان تغيير مي‌كند. بدون اينكه راهنما بزند و كاملا بي هوا فرمان را به راست چرخاند و ماشين را پارك كرد. شانس آورده بود كه پشت سرش ماشيني نبود، وگرنه قطعا از الفاظ ركيك و پر محتوا بي نصيب نمي‌ماند. كمربندش را باز كرد و كامل سمتم چرخيد. چشمان خروشانش را روي صورتم چرخاند و پر حرص پرسيد: _ چرا نگفتي بهم؟ چرا نخواستي من برات پول جور كنم؟ از بابام متنفري؟ از مامانم متنفري؟ باش! قرار نبود اونا بفهمن. فقط كافي بود بهم زنگ بزني. چرا بايد ماندانا به من خبر بده چي شده؟ دستم را به دستگيره گرفتم تا در را باز كرده و پياده شوم كه سريع دستم را گرفت و مانع شد. صاف در چشمانش خيره شدم. ديگر براي امروز بس بود. به مرز انفجار رسيده بودم. _ براي اينكه مي‌دونم نبايد روي تو حساب كنم. براي اينكه نمي‌خوام هيچ رقمه وارد زندگيت شم. چشمان قرمزش از عصبانيت بود يا ناراحتي معلوم نبود، اما در صدايش هم بغض و هم حرص مشهود بود. _ رو من نمي‌توني اما رو مرد غريبه مي‌توني حساب كني؟ نكنه قصد داري وارد زندگي اون بشي؟ زياده روي كرده بود. خط قرمز را رد كرده بود و پي در پي دنده عوض مي‌كرد و حواسش نبود چرخ سنگين حرف هايش مستقيم از روي من رد مي‌شود له‌ام مي‌كند. _ چرا يه مرد هفت پشت غريبه بهت هشتاد ميليون پول ميده؟ چطوري راضيش كردي؟ چطوري آدم هفت پشت غريبه آشناتر از پسرداييت شده كه جونش واست در ميره؟ جوري كه يه جا هشتاد ميليون پول ميده بهت؟ آخر جمله اش را فرياد زد: _ هان؟ داد نزدم. تمام حرص و عصبانيت و غم و غصه‌ام از حرف هايش را در آن دو كلمه ريختم. غليظ ادايش كردم. _ خفه شو! جملات بعدي بي فكر و رگباري بودند. _ مي‌دوني چرا به غريبه رو انداختم؟ چون از فاميل شانس نداشتم، چون وقتي پنج سال پيش داشتم رو تخت بيمارستان جون مي‌دادم همين فاميلم كاري كرد كه بابام امروز به اينجا برسه. باباي تو باعث و باني بدبختياي ماست. اگه يه ذره غيرت داشت و پشت شريكش كه باباي من بود وايميستاد الان من كاسه ي گدايي جلو غريبه دراز نكرده بودم. صدايم به قدري بلند بود كه حس مي‌كردم تارهاي صوتي‌ام آسيب ديده‌اند. _ مي‌دوني چرا رو تو حساب نمي‌كنم؟ چون تو هم پسر همون پدري! ديگر حرمتي كه در اين چند سال ميانمان بود شكسته بود. حرف هايي زده بودم كه سال ها روي دلم سنگيني كرده بودند. قطعا كه ارسلان از آن ها خبر داشت، اما اينكه خودم آن ها را به زبان بياورم فرق داشت. حالا نوبت او بود. دايي من اگر بدترين دايي و شريك دنيا بود باز پدر ارسلان محسوب مي‌شد. به او برخورده بود كه من اين چنين راجع به پدرش صحبت كرده‌ام. او هم خشمگين بود. _ باباي من جز اينكه حقشو برداشت چيكار كرد؟ وقتي دارم احترامتو نگه مي دارم از حد نگذرون. پوزخندي زدم. در ماشين را باز كردم. اينبار جلويم را نگرفت. قبل از پياده شدن گفتم: _ من وقتي بلد نيستم حرمت نگه دارم پس فاصله‌تو باهام حفظ كن. در ثاني من مجبور نيستم در رابطه با كارام به تو توضيح بدم. حدتو حفظ كن. نذار هي من گوشزد كنم. بابای تو هم کار خاصی نکرده! پياده شدم و حتي نگاهش نكردم تا واكنشش را ببينم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٧ #زينب_عامل موضوع صحبتش را مي‌دانستم. قطعا مي‌خواست راجع به بابك بداند. باز داشت ت
٤٨ دستم را براي اولين تاكسي كه در حال عبور كردن از مقابلم بود تكان دادم. ارسلان حتي از ماشينش هم پايين نيامد. حرف هايم به تريج قبايش برخورده بود. خدا را شكر! چه بهتر كه برخورده بود. سوار تاكسي شدم و به خانه برگشتم. ظاهرا پرونده‌ي جور كردن پول چيزي نبود كه به اين سادگي‌ها بسته شود. چون به محض رسيدن به خانه از طرف بابا احضار شدم تا در مورد بابك توضيحاتم را ارائه دهم. حرف زدن با بابا سخت بود. اميدوار بودم خوشحالي بابت آزاد شدنش باعث مي‌شد تا كمي اين موضوع را آسان بگيرد. از سخت گيري‌هايش هراس داشتم. وقتي در اتاق مشتركش با مادرم مقابلش نشستم گفت: _ اين آقارو از كجا مي‌شناسي مانيا؟ گاهي مجبور مي‌شدي دروغ بگويي! گفتن واقعيت برايم غيرممكن بود، چون خودم هم مي‌دانستم بابك خواب‌ هايي برايم ديده است. چشمانم را دزديدم و گفتم: _ خودتون كه مي‌دونين! پدر كار آموزمه. آمرانه زمزمه كرد. _ تو چشام نگاه كن و جواب بده. دخترش بودم. مرا مي‌شناخت. هرگز موقع حرف زدن به در و ديوار نگاه نمي‌‌كردم. معلوم بود كه يك جاي كار مي‌لنگيد! صاف در چشمانش زل زدن و دروغ گفتن تلخ ترين و سخت ترين كار ممكن بود. با هر بدبختي بود به چشمانش نگاه كردم. دروغ گفتم. _ توي آموزشگاه ديدمشون. از ابتداي مكالمه‌مان اخم داشت و حالا اخم هايش عميق‌ تر شده بودند. سوال بعدي‌اش سخت تر بود و كاش مي‌شد از او بخواهم اين پرسش را رد كند. _ چرا تنها كسي كه به ذهنت اومد اين آدم بود؟ چطور با خودت فكر كردي بري و از يه غريبه همچين پول قلمبه‌اي بگيري؟ از خدا بابت حيله‌اي كه در لحنم بود طلب آمرزش كردم! قطعا كه زنان در مواقع خاص حيله گرترين موجودات عالم بودند! دستان پدرم را در دست گرفتم. پر شدن چشمانم حيله بود اما غمي كه در لحنم جريان داشت واقعي بود. درست بود كه سعي كرده بودم پدرم را تحت تاثير قرار دهم، اما خدا شاهد بود كه حرف هايم تماما با صداقت بيان شده بودند. _ بابا بخدا وقتي شنيدم بردنت كلانتري مغزم قفل شد. فقط مي‌خواستم از اون خراب شده بياي بيرون. من فقط مي‌خواستم امشب كنار ما باشي. تحملش را نداشت. تحمل آخ گفتنمان را هم نداشت. دستانش را از دست هايم بيرون آورد و دورم حلقه كرد. سرم را روي شانه‌اش گذاشت و وقتي صداي شكننده‌اش پرده‌ي گوشم را لغزاند تمام كساني كه باعث و باني اين جريان بودند مِن جمله خودم را مورد لعن و نفرين قرار دادم. _ مانيا ببخش باباجان. ببخش كه شرايطي پيش آوردم كه رو به غريبه بندازي. سرم را روي شانه‌اش جا به جا كردم و بعد از مدت ها لب‌هايم را به گونه ي زبرش چسباندم. محكم و پر صدا بوسيدمش و اينبار حتي پر شدن چشمانم هم نمايشي نبود! _ خواهش مي‌كنم بابا. حالا اين پول جور شده. فقط بايد وام بگيريم تا پول اين آقا رو بديم. بعدش وام رو هم خرد خرد پس مي‌ديم. دست نوازشش روي موهايم نشست. زير گوشم گفت: _ شماره‌ي اين آقا رو بده. دستورش باعث شد تا شوكه از آغوشش بيرون بيايم. به صورتش چشم دوختم و متعجب پرسيدم: _ شماره‌ي بابك شفيع رو؟ سرش را تكان داد. _ آره. تو كلانتري فرصت نشد خوب ازش تشكر كنم. به دفترچه‌ي كوچكي كه روي عسلي كنار تخت بود اشاره كرد. _ بنويس تو اون دفترچه. چاره‌اي نبود. بايد شماره را مي‌نوشتم، اما هراس داشتم. قصد من اين بود كه بابا و بابك اصلا همديگر را ملاقات نكنند و اين جريان بين من و خودش بماند، اما حضور او در كلانتري همه چيز را بهم ريخته بود. بابك مرد قابل اعتمادي نبود. بيم داشتم كه نكند حرف هاي نامربوطی به پدرم بزند و هدفش را آشكار كند. حتي اگر مجبور مي‌شدم كه در مسابقه‌ي پيشنهادي بابك شركت كنم مي‌خواستم اين جريان از پدرم مخفي بماند. خرابكاري‌هاي گذشته‌ام به اندازه‌ي كافي او را ناراحت كرده بود، ديگر نمي‌خواستم او را وارد جريانات جديدي کنم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٨ #زينب_عامل دستم را براي اولين تاكسي كه در حال عبور كردن از مقابلم بود تكان دادم.
٤٩ پيچاندن بابا محال بود. مجبورا شماره را در دفترچه يادداشت كردم. با تمام خستگي كه از صبح در جانم نشسته بود باز هم اجازه ندادند بخوابم. ماكان، ماندانا و مامان، هر سه مدام از بابك سؤال مي‌پرسيدند و من داستان‌ هاي خيالي‌ام را برايشان تعريف مي‌كردم. حتي بابا هم عليرغم اينكه خستگي هايم را مي‌ديد واكنشي به سؤال هاي بقيه نشان نمي‌داد و برعكس او هم مشتاقانه جواب هايم را دنبال مي‌كرد. همين هم باعث شده بود تا من با دقت و وسواس بیشتری داستان بگويم! مي ترسيدم سوتي دهم و بابا متوجه‌اش شود. بالاخره بعد از يك ساعت سؤال هايشان ته كشيد و اجازه صادر شد تا به اتاقم بروم همين كه از جايم بلند شدم ماكان مشكوك گفت: _ عجيبه! خيلي كم پيش مي‌اومد راجع به يه چيزي توضيح بدي! حتي اگه بقيه ازت سؤال مي‌كردن! اين بچه از چه زمانی تا این اندازه تيز شده بود؟ ظاهرا تلاش هايم براي گاف ندادن بي‌نتيجه مانده بود. ذهنم براي چند ثانيه مشغول شد و در نهايت به اين نتيجه رسيدم كه اگر واكنش نشان دهم ممكن است بقيه بدتر شك كنند. براي همين هم خودم را به بيخيالي زدم و سمت اتاق رفتم و با لحني كه سعي مي‌كردم خواب آلود و بيخيال بنظر برسد جواب دادم: _ مامان و ماندانا مغزمو سوراخ مي كردند تا فردا! ترجيح دادم عين يه دختر خوب خودم تعريف كنم. دروغ هم نگفته بودم، يا بعبارتي حرفم قابل باور بود، چون در واقعيت هم اگر مامان و ماندانا تا ته قضيه را نمي‌دانستند ول كن نبودند. رسيدن به اتاق و تخت خوابم آنقدر شيرين بود كه بعد از روز سختي كه گذرانده بودم لبخند بي جاني گوشه ي لب هايم جا خوش كرد. خدارا شکر که بابا امشب هم مثل شب های دیگر کنارمان بود. ****** سه روز از جريان كلانتري گذشته بود و خبري از بابك نبود. هر لحظه منتظر اين بودم كه تماس بگيرد و بگويد وقتش رسيده كه حسابمان را با همديگر صاف كنيم، اما برخلاف انتظارم در اين مدت تنها اتفاقي كه رخ نداده بود زنگ خوردن گوشي‌ام بود! خدا را شكر كه از ارسلان هم خبري نبود. در ملاقات اخيرمان حرف هايي زده بودم كه غرورش را نشانه رفته بود. پوفي كشيدم. هر قدر كه منتظر تماس بابك بودم تا تكليف اين قضيه روشن شود، به همان اندازه دلم نمي خواست ارسلان تماسي بگيرد. اگر بابك امروز هم تماس نمي‌گرفت فردا خودم به سراغش مي رفتم. اگر بيش از حد زمان به دست مي‌آورد احتمالا خواب هاي رنگي تري هم برايم مي ديد! باز شدن ناگهاني در ماشين، باعث شد تا دستم روي دنده خشك شود. كلاس هايم تازه تمام شده بود و مي‌خواستم به خانه‌ي مانجون بروم. ديدن زندايي كنارم آخرين چيزي در دنيا بود كه مي‌خواستم. بي حرمتي كردن را خوب بلد بود! هنوز ياد نگرفته بود قبل از اينكه سوار ماشين كسي شود اجازه بگيرد. قطعا قصوري كه در تربيت ارسلان انجام شده بود از طرف او بود! می دانستم كه براي احوال پرسي نيامده است. سال ها بود كه از اين خانواده جز پونه و ارسلان كسي با خانواده‌ي ما ارتباط نداشت، مگر براي زخم زبان زدن! پوزخندي كه با ديدنش روي لب هايم نقش بست بخاطر تيپ پر زرق و برق و آرايش غليظش بود! پونه هيچ شباهتي به مادرش نداشت! طبق حدسياتم كه درست از آب درآمده بودند توپش پر بود. بي مقدمه وز وز كردن هايش را شروع كرد! _ ارسلان واسه تو لقمه ي بزرگيه. برو دنبال هم قد و قواره‌ي خودت. خنده دار ترين جوك سال اين بود كه من دنبال ارسلانم تا مخش را بزنم. غش غش خنديدم. از ته دل! خنده‌ هاي عميق من با اخم هاي درهم او قدرت برابري داشتند! حيف بود اگر حرصش نمي‌دادم. قبل از اينكه با داد و بيداد به او مي‌فهماندم كه پسرش آخرين مردي است كه من به او فكر مي‌كنم، قصد داشتم حسابي حالش را جا بياورم. ذات خبيثم سربرآورده بود. كاملا خونسرد ماشين را خاموش كردم و به در ماشينم تكيه دادم و با لبخندي ژكوند زمزمه كردم: _ نچ! عروس تو منم والسلام! شك نداشتم كه اگر ادعاهايش مبني بر متمدن رفتار كردن نبود با آن ناخن هاي كاشتش چشمانم را از كاسه در مي‌آورد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٤٩ #زينب_عامل پيچاندن بابا محال بود. مجبورا شماره را در دفترچه يادداشت كردم. با تمام
٥٠ تلاشش براي خونسرد بنظر آمدن كاملا بيهوده بود. چون حرص را در تك تك كلماتش حس مي‌كردم. _ فكر كردي اون با تو زندگي مي‌کنه؟ دو روز كه باهاش راه اومدي مي‌فهمه هم سطحش نيستي و عين يه زباله پرتت مي‌كنه بيرون از زندگيش! من دلم به حال تو مي‌سوزه. لبخند عميقي زدم. زندايي من نه تنها نمونه‌ي بارز يك آدم تازه به دوران رسيده بود بلكه حرف هاي صد من يك غازش هم كه سر و ته معلومي نداشت او را سطحي تر نشان مي‌داد. بيچاره فكر مي‌كرد با آويزان كردن چند گرم طلا از خودش مي‌تواند خودش را هم سطح آدم هاي باشعور و بافرهنگ ببيند، در حاليكه حتي بلد نبود اداي آن آدم ها را هم در بياورد. اگر احمق نبود و با احترام حرف مي‌زد با تمام نفرتي كه از او داشتم حرمتش را نگه مي‌داشتم. به خودم مي‌قبولاندم كه او مادر است و نگراني‌اش براي فرزندش طبيعي است، اما رفتار هاي سبك سرانه‌ي او مرا هم به لج مي‌انداخت. _ بخوادم منو از زندگيش مثل زباله پرت كنه بيرون ناراحتيش واسه منه! شما زياد خودتو درگير نكن زندايي جون! فكش از حرص لرزيد. دستش را مشت كرد و من درگير اين بودم كه ناخن هاي بلندش چگونه اجازه ي مشت كردن دستش را به او مي دهند؟ صدايش دقيقا روي اعصابم رژه مي‌رفت. _ خوب زرنگي. كي پخمه تر از پسر من؟ آره؟ تورت رو خوب جايي پهن كردي، اما اينو بدون تو خواب ببيني كه بذارم ارسلانو بدست بياري. موضعش در عرض يك دقيقه عوض شده بود. يك دقيقه ي پيش كاملا ادعاي اين را داشت كه نگران من است. لبخند ژكوندم را تكرار كردم. سمتش خم شدم و در سمت او را باز كردم. حالا ديگر دلم نمي‌خواست كه با داد و بيداد به او بفهمانم كه اين پسر اوست كه دست از سر من بر نمي‌دارد. حرص دادنش بيشتر مي‌چسبيد. _ موفق باشي بيبي! به تلاشات ادامه بده. در پناه حق تعالي. عملا در پشت حرف هايم به او فهمانده بودم كه گورش را گم كند. دستش بازويم را چنگ زد و فرو رفتن ناخن هايش را در پوستم احساس كردم. اين زن واقعا ديوانه بود. _ همچين تربيتي از اون ننه بابات بعيد نيست. توهينش به مادر و پدرم چنان جنوني در وجودم ايجاد كرد كه بي توجه به اينكه اين زن چند سالي از من بزرگتر است چانه‌اش را در دستم گرفتم. مانياي بي تربيت و سركش وجودم با تمام قوا مي‌تاخت. چانه‌اش را بين انگشتانم فشار دادم و ترس را در چشمانش ديدم. مي‌دانستند كه من تا وقتي كه آرام بودم دختر خوبي بنظر مي‌آمدم. _ بيشتر از كوپنت زر زدي. پسرت ارزوني خودت. فقط كافيه يه بار ديگه شازدت دور و برم باشه اونوقت بخداي احد و واحد قسم چنان كاري مي‌كنم كه نتيجه‌ش تا آخر عمر تورو عذاب بده. پس جم و جور كن پسرتو تا حالت گرفته نشده ملكه اليزابت! از رو نرفت و حين پياده شدن لفظ غليظ بي تربيتش را شنيدم. گاهي تربيت نداشتن بيشتر از تربيت داشتن لازم بود. قبلا به او گفته بودم كه كاري با شازده‌اش ندارم. خودش در برابر فهميدن مقاومت مي‌كرد و کولی بازی در می‌آورد. این قبیل رفتارها از زنی به سن او بعید بود. بیشتر شبیه دختر بچه های لوسی بود که عروسکش را به زور از او جدا کرده‌اند تا يك زن بالغ! تمام حسم براي رفتن به خانه‌ي مانجون پريد. نمي‌خواستم حال بدم را به آن پيرمرد و پيرزن تزريق كنم. بخصوص كه حرف روي دلم نمي‌ماند. مانجون صندوقچه‌ی اسرار دلم بود. با اين فكر مسير خانه را در پيش گرفتم و غافلگير كردن مانجون را به روز ديگري موكول كردم. در خانه را با كليد باز كردم و براي اينكه آثار اعصاب خرابم را پاك كرده باشم تا مامان متوجه آن نشود بلند گفتم: _ هما خوشگله كجايي؟ كمي بعد بجاي مامان صداي بابا را شنيدم. _ بيا تو دخترم. بابا اين موقع از روز در خانه چه مي‌كرد؟ او هميشه بعد از ساعت ده به خانه مي‌رسيد. نگاهي به ساعت مچي‌ام انداختم هفت شب بود. با تعجب خودم را به پذيرايي رساندم و با ديدن مردي كه لبخند به لب به احترامم از جايش بلند شد سر جايم خشكم زد. او...اينجا... بابك در خانه‌ي ما چه مي‌كرد؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٠ #زينب_عامل تلاشش براي خونسرد بنظر آمدن كاملا بيهوده بود. چون حرص را در تك تك كلما
٥١ زبانم هم مثل پاهايم خشك شده بود. با سرفه‌ی مصلحتی مامان به خودم آمدم و با اكراه تعارف كردم تا بنشيند. هنوز هم حضور او در خانه‌مان را هضم نكرده بودم. اضطراب به وجودم سرازير شد. بي هيچ حرف اضافه‌ای رفتم و درست روي مبل مقابلش نشستم. ظاهرش را از نظر گذراندم. كت و شلوار شكلاتي با آن دستمال گردني كه دور گردنش بسته بود از او مردي نهايت ٣٠ ساله ساخته بود. حالا واقعا كنجكاو بودم سنش را بدانم! هيچ وقت از حضور ماندانا كنارم تا اين اندازه خوشحال نشده بودم! نامحسوس سرم را كنار گوشش بردم. _ اين اينجا چيكار مي‌کنه؟ صداي بابك مانع از جواب دادن ماندانا شد. _ مانيا جان پدرتون لطف كردن امشب منو دعوت كردن اينجا... سخت نبود فهميدن اينكه سؤال را از چشمانم خوانده است. بايد حرفي مي‌زدم تا مثلا احترام مهمانمان حفظ شود. بابك گربه‌ای بود كه مطمئن بودم محض رضاي خدا موش نگرفته است. همين هم باعث شد تا زوركي لبخندي روي لب هايم بياورم. _ كار خوبي كردن! نگاهش بين من و ماندانا چرخيد و لبخند محوي زد. ناخودآگاه به ماندانا نگاهي انداختم. شال كاهويي رنگش شديدا به صورت سفيدش مي‌آمد. موهاي فر شده‌اش از گوشه‌ی شال بيرون ريخته بود. خط چشم صافي روي چشمانش كشيده بود و لب هاي درشتش با رژ لب كم رنگ، اما براقي پوشيده شده بود. حرصم گرفت! مراسم خواستگاري اش نبود كه اينهمه به خودش رسيده بود. سر و وضع خودم درست نقطه‌ی مقابل ماندانا بود. شلوار جين رنگ و رو رفته با مانتوي ساده‌ی كوتاه مشكي رنگ با يك مقنعه به سر داشتم و بدون نگاه كردن به آيينه هم مي‌توانستم كج بودن مقنعه‌ام را تشخيص دهم. حالا مي‌توانستم متوجه معني لبخند محو بابك شوم! لبخندش بخاطر اين حجم از تفاوت بين دو خواهر بود. بابا فنجان چايي‌اش را روي ميز گذاشت و رو به بابك گفت: _ خيلي دوست داشتم با خانواده تشريف مي‌آوردين جناب شفيع. مشتاقانه به لب هاي بابك چشم دوختم. كنجكاو بودم از همسر و بچه يا شايد هم بچه هايش بدانم. به او نمي‌آمد تا اين سن مجرد مانده باشد. لحنش كمي افسوس داشت و از نظر من فقط براي فريب دادن اطرافيان بود! _ متاسفانه من و همسرم سال ها پيش متاركه كرديم. همسر سابقم الان تو كانادا زندگي مي‌كنه. چند روز پيش براي مسافرت اومده بود تركيه، عسل جان هم تصميم گرفت اين مدتو بره پيش مادرش. نام عسل زيادي برايم آشنا بود. مغزم به تكاپو افتاد و با كمي فكر كردن ياد جريانات چند وقت اخير و آن دختر مشكوك كه از طرف بابك آمده بود افتادم. تا جايي كه يادم مي آمد اسم آن دختر هم عسل بود. بعيد مي‌دانستم عسل واقعا دخترش باشد، چون به بابك نمي‌آمد كه خانواده‌اش را درگير مسائل خودش كند، از طرفي روزي هم كه من به خانه‌ی مجللش رفته بودم خبري از زن و بچه در آن خانه نبود اما اگر اشتباه نكرده بودم و عسل همان دختري كه فكر مي‌كردم و واقعا دختر بابك بود، قيافه‌اش كاملا به مادرش رفته بود، چون يك صدم درصد هم به پدرش شباهتي نداشت! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥١ #زينب_عامل زبانم هم مثل پاهايم خشك شده بود. با سرفه‌ی مصلحتی مامان به خودم آمدم و
٥٢ بابك در فريب دادن خانواده‌ام موفق عمل كرده بود. ماكان و ماندانا در فكر فرو رفته بودند و بابا متأثر به او خيره بود. بلافاصله بعد از تمام شدن جمله‌اش مادر دلسوزم با ناراحتي گفت: _ الهي...بميرم. حتما بزرگ كردن دخترتون تنهايي خيلي سخت بوده. قيافه‌ی غمگيني به خود گرفت كه ديگر نتوانستم پوزخندم را كنترل كنم. حس مي‌کردم فضای خانه کاملا مسموم شده است. داشتم به سختی خودم را كنترل مي‌كردم تا مسخره‌اش نكنم. واقعيت امر اين بود كه من اصلا به او اعتماد نداشتم و حتي يك كلمه از حرف هايش را هم باور نكرده بودم. در جواب مادرم غمگيني چهره‌اش را به صدايش هم سرايت داد! _ بله، خيلي زياد...من براي دخترم هم پدر بودم هم مادر...شايد اگه عسل پسر بود ارتباط گرفتن باهاش راحت تر بود برام، اما به هر حال... سكوت كرد. دو فرضيه در جو خانه ايجاد شد. فرضيه ي اول مربوط به افراد خانه بجز من بود كه شك نداشتم كه حدس زده بودند بابك از فرط ناراحتي توان ادامه دادن حرفش را ندارد. فرضيه‌ي دوم مختص من بود كه حدس نمي‌زدم بلكه مطمئن بودم بابك از بافتن مزخرفاتي كه در حال بيانشان بود كلافه شده بود و شايد هم براي جلوگيري از خنده‌ي احتمالي‌اش سخنانش را قطع كرده بود. فرصتي براي همدردي به ديگران ندادم و با لحني كه مطمئن بودم تمسخر جاري در آن براي بابك كاملا مشهود است گفتم: _ واقعا چه زندگي پر فراز و نشيبي داشتين...ميشه از روش يه فيلم تراژدي تمام قد ساخت! در كمال تعجبم خنديد. خنده‌اش كوتاه بود، اما باعث تعجب بقيه شده بود. به چشمانم نگاه كرد. يك جور عجيبي داشت براندازم مي كرد. اين بي پرده بودن نگاهش آن هم در برابر پدرم برايم جاي سوال داشت. این حجم از گستاخی از کجا سر برآورده بود؟ نامحسوس به بابا نگاه كردم. حالا مي‌فهميدم اين جرأت از كجا سر بر آورده بود. بابا متفكر به ليوان چايي‌اش خيره بود و حواسش به بابک نبود. بابك نگاهش را در نهايت غلاف كرد و گفت: _ ديگه نه در اين حد مانيا جان. سرفه‌ي ماكان حواسم را جمع كرد. تيز بود متوجه نگاه دريده بابك شده بود. سرفه‌اش را جمع و جور كرد و رك و گستاخ در حاليكه مخاطبش بابك بود گفت: _ فكر نكنم مشكل واسه آدمايي پولداري مثل تو معني خاصي داشته باشه! مامان لبش را گاز گرفت و بابا با تشر نامش را صدا زد. خوشم آمده بود. نا محسوس لبخندي رو به ماكان زدم. منتظر بودم بابك جواب دندان شكني به ماكان بدهد. جمله‌ي ماكان يك مفهوم داشت. "الكي زر زر نكن" صبرم براي حرف زدن بابك بي نتيجه ماند چون اينبار ماندانا اظهار فضل كرد. _ برعكس! من اينطور فكر نمي‌كنم. همه‌ي آدما مشكلات خاص خودشونو دارن. دلم مي‌خواست گردن ماندانا را بشكنم. يا نفهميده بود يا خودش را به نفهمي زده بود. همه‌ي ما مي‌دانستيم كه مشكل براي همه هست. اگر ماكان آن جمله را گفته بود بيشتر براي اين بود كه حواس بابك را پرت خودش كند و به نوعي به او بفهماند كه متوجه حالات مصنوعي‌اش شده است. خيلي دوست داشتم نظر ماكان را راجع به او بدانم. ماندانا اما انگار اصلا اطراف را خوب نمي‌ديد. ظاهر بين بودنش آخر كار دستش مي‌داد. احتمالا در مدل و مارک دستمال گردن بابك گير كرده بود و داشت در ذهنش خانه و زندگي او را تصور مي‌كرد. صداي بابا مرا از افكارم جدا كرد. يك جور خجالت در عمق حرف هايش بود که می‌خواستم بمیرم. _ جناب شفيع نميدونم چطوري بايد تشكر كنم ازتون. تو بدترين لحظه به دادم رسيدين. كمي فرصت بدين پولتون رو برمي‌گردونم. لبخند بابك موقرانه بنظر مي‌رسيد. _ عجله‌اي نيست جناب مشتاق. هر وقت تونستين پس بدين. بابا دستش را داخل جيبش برد و كاغذي كه با كمي دقت فهميدم چك است بيرون آورد و گفت: _ من اين چك رو نوشتم. تاريخش براي ماه بعده. البته اگه خواستين مي‌تونم عوض كنم تاريخش رو... جمله ي بابا با صداي گوشي بابك ناتمام ماند. بابك با عذر خواهي تماسش را با نوعي شتاب پاسخ داد. پشت خط هر كه بود مجال چنداني به بابك براي احوال پرسي نداد و او فقط توانست بگويد: _ الان ميام. لطفا نرو و منتظرم باش. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٢ #زينب_عامل بابك در فريب دادن خانواده‌ام موفق عمل كرده بود. ماكان و ماندانا در فكر
٥٣ بعد از قطع كردن تلفن بلافاصله از جايش بلند شد و رو به پدرم گفت: _ نيازي به چك نيست جناب مشتاق. گفتم كه من عجله‌اي ندارم براي گرفتن اون پول. الانم كار مهمي پيش اومده كه بايد برم. در دلم فرد پشت خط را دعا كردم كه شرّ بابك را از سرمان كنده بود. لحن جدي بابك بقيه را هم مجاب كرد تا اصرار نكنند. همه بجز من و ماكان براي بدرقه‌اش پايين رفتند و من خستگي را بهانه كرده و در خانه ماندم. بابك چك را نگرفته بود چون مي‌خواست حسابش را با من تسويه كند. وقتي بقيه براي بدرقه بابك رفتند و من و ماكان در خانه تنها شديم، ماکان كلافه دستش را لاي موهايش برد و گفت: _ مانيا اين نره خر رو از كجا پيدا كردي؟ مقنعه‌ام را از سرم كنده و روي كاناپه انداختم. _ اون شب فقط دنبال يه آدم پولدار جز دايي همايون بودم كه ازش پول بگيرم. بهتر از اين كيس پيدا نكردم. پوزخندي زد و در حال رفتن به اتاقش گفت: _ بنظرم همايون گزينه‌ي بهتري بود! اعترافش سخت بود، اما ته دلم مي‌ترسيدم كه جمله‌ي ماكان درست از آب در بيايد. براي رفع خستگي و خلاص شدن از شر اين فكرهاي مسخره به سمت حمام رفتم و دوش گرفتم. به مامان گفتم كه ميل چنداني به شام ندارم و مي‌خواهم بخوابم. روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را بستم. چشمانم بسته بود، اما نخوابيده بودم. حدودا یک ساعت بعد ماندانا هم به اتاق آمد. مي‌توانستم صدای او را كه با كمترين صدا در حال شانه كردن موهايش بود را هم بشنوم. نهايتا در اتاق را بست و او هم آرام در جايش خزيد. كمي بعد صداي نفس هاي منظمش را شنيدم كه نشان از خوابيدنش را می‌داد. به راحتي‌اش حسادت مي‌كردم. ماندانا انگار جز مد، فكر و دغدغه‌ي خاصي نداشت. با اين فكر وجدانم به كار افتاد. " بي انصاف نباش. اونم داره تو اين خونه زندگي مي‌كنه. مشكلاتي كه تو داري رو اونم داره به طبع" باشه‌اي زير لب براي خفه كردن وجدانم زمزمه كردم و براي اينكه به شكم گرسنه‌ام كه در حال قار و قور كردن بود سر و ساماني بدهم از جايم بلند شدم كه گوشي‌ام كه روي ميز آرايش بود لرزيد. براي اينكه ماندانا بيدار نشود سريع گوشي را چنگ زدم و از اتاق بيرون آمدم. چه كسي اين موقع شب با من كار داشت؟ شايد پيام تبليغاتي بود. با روشن كردن صفحه‌ي گوشي ام و ديدن نام بابك كنجكاو پيامش را باز كرده و محتوايش را از نظر گذراندم. " مانيا مشتاق فردا ساعت ٧ عصر تو رستوران خودم منتظرتم. مي شناسي كه؟ فكر كنم بايد براي حرف زدن راجع به تسويه حساب باهام بياي اونجا!" خب زياد هم شوكه نشده بودم! منتظر اين درخواستش بودم و حتي مي‌توانستم حدس بزنم كه اين تسويه حساب ربط هايي به آن مسابقه دارد. فرصت خوبي براي بابك بود تا مرا در تله بياندازد. ته دلم بدم هم نمي‌آمد در اين تله گير كنم. سال ها بود كه از مسابقات فراري بودم اما فقط خدا مي‌دانست كه چقدر دلم براي رقابت و هيجان تنگ شده بود. شايد همين دلتنگي هم باعث شد تا مصمم براي بابك تايپ كنم... " نترس! تسويه كردن باهات يادم نرفته. فردا ٧ تو اون رستوران اعيونيتم!" فكر مي‌كردم ديگر پيامي نفرستد، اما چند ثانيه بعد پيام جديدش روي صفحه‌ي گوشي‌ام ظاهر شد. " من از زناي جذاب هيچ وقت نمي‌ترسم! بخصوص كه اگه جسورم باشن مشتاق تر مي‌شم باهاشون قرار بذارم خانوم مشتاق!" عوضي! كفتار پير خوش اشتها هم بود. پيام آخرش زيادي بي پرده بود. مرا جذاب و جسور خوانده بود كه مشتاق است با او قرار بگذارد، اما نفهميده بودم دقيقا منظورش از قرار گذاشتن كدام مدل از آن ها بود. اميدوار بودم مذاكرات فردا در نهايت منجر به همان مسابقه می‌شد نه به انواع و اقسام قرار هاي بابك! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
٥٤ مسير رستوران را فرضي در ذهنم ترسيم كردم و با بالا و پايين كردن چند خيابان بالاخره رستورانش را يافتم. مردي قد بلند كه كت و شلوار مشكي به تن داشت و دستكش هاي سفيدي هم به دست كرده بود با دستش راهنمايي كرد تا ماشينم را پارك كنم. با خنده پرايد عزيزم را مخاطب قرار دادم: _ رخش جونم حال مي‌كني احترامو؟ نوش جونت... ماشينم را بين دو ماشين شاسي بلند پارك كردم و ماشينم عملا بين آن دو ماشين غول پيكر پنهان شد! پياده شدم و با مشايعت همان مرد وارد رستوران شدم. برخورد شديدم با فردي در ورودي رستوران باعث شد تا سوييچ ماشينم از دستم جدا شده و روي زمين پرت شود. به سختي تعادلم را كنترل كردم تا خودم روي زمين نيافتم. داشتم نا اميد مي‌شدم كه دستي قدرتمند بازويم را كشيد. شدت كشيدن بازويم طوري بود كه به يكباره سر جايم برگشتم و ثابت شدم. نفسم را بي اختيار بيرون دادم و سرم را بلند كردم تا ناجي‌ام را ببينم. براي يك ثانيه شوكه شدم. شوكه شدنم بخاطر عجيب بودن فرد مقابلم نبود، بلكه شباهت عجيب او به صاحب اين رستوران مرا شوكه و متعجب كرده بود. اگر هر كسي جاي او بود داد و بيداد مي‌كردم كه موقع راه رفتن مقابل چشمانش را نگاه كند، اما حالا که مدل تقريبا درشت و جوان تر بابك مقابلم ايستاده بود فقط سکوت کرده بودم! نا خودآگاه دقيق تر براندازش كردم. در يك نگاه كلي شباهت زيادي به بابك داشت، اما هنگامی که با دقت به صورتش نگاه مي‌كردي مي‌توانستي تفاوت هاي زيادي بینشان ببيني. مثلا رنگ چشم هاي اين پسر روشن تر بود و موهايش هم به اندازه ي چند ميلي متر طول داشت، طوريكه انگار فقط روكشي نازك براي كله‌اش بود تا برچسب كچل به او نزنند. بیشترين شباهت زاويه ي فك بود! همان زاويه‌ي فك بابك براي صورت اين مرد هم تراشيده شده بود. بيني و لب هايش كمي درشت تر از بيني و لب هاي بابك بنظر مي آمد. اين مرد قطعا ارتباطي فاميلي با بابك داشت. چون شباهت كلي شان غير قابل انكار بود. لب هايش تكان خوردند. صورتش آرام بود و شباهتي به لحن پر تمسخرش نداشت. _ مي‌خواي بريم دور يه ميز بشينيم تا راحت تر بتوني نگام كني؟ در ابتدا مغزم بخاطر درگير بودن نتوانست جمله‌اش را درست تحليل كند و بي اختيار هاني از ميان لب هايم خارج شد. _ هان؟ صورتش باز هم تغييري نكرد، فقط اينبار با انگشت اشاره ي دست راستش به میزی در نزديكي مان اشاره كرد و جمله‌ي قبلي‌اش را تكرار كرد. _ مي‌گم مي‌خواي بريم پشت او ميز بشينيم تا راحت تر نگام كني؟ تكرار جمله‌اش جدي تر بود! تمسخر اوليه را هم نداشت. تازه به خودم آمده بودم و تازه توانسته بودم معني جمله‌اش را بالا و پايين كنم. بجاي عصبانيت خنده‌ام گرفته بود. حق داشت اين جمله را بگويد. چون من بي هيچ پلك زدني فقط ديدش زده بودم. لبخند محوي زدم و با تخسي گفتم: _ نه نيازي نيست. به اندازه‌ي كافي ديدت زدم! متوجه‌ام شدم كه با صاحب اين رستوران مسخره يه نسبتي داري! صورتش كمي تغيير كرد. قبل از آنكه بتوانم تغييرات صورتش را بررسي كنم خم شد و سوييچ ماشينم را كه كنار پايش افتاده بود برداشت و سمتم دراز كرد و بي ربط گفت: _ منم از اين رستوران مسخره متنفرم! از تاييد نسبتش با بابك طفره رفته بود و حالا مطمئن بودم با هم نسبتي دارند. حتي ممكن بود پسر بابك هم باشد! سوييچ را از دستش گرفتم. مكالمه‌مان طولاني شده بود. همين فرضيه‌ي نسبت دار بودن باعث شد تا از فرصت استفاده كرده و با اخم بگويم: _ من از صاحب اينجا هم متنفرم! خوشحال مي‌شدم اگر با بابك نسبتي داشت اين را به گوشش می‌رساند. فرصت نشد تا حالاتش را ارزيابي كنم، چون بابك كنارمان رسيد و با ديدن من گفت: _ مانيا اينجايي؟ خيلي وقته منتظرتم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٤ #زينب_عامل مسير رستوران را فرضي در ذهنم ترسيم كردم و با بالا و پايين كردن چند خيا
٥٥ دست چپم را بالا آوردم و به ساعت مچي‌ام نگاهي انداختم. _ يك دقيقه به هفت مونده! احتمالا قرارات اشتباهي شده! مطمئني منتظر من بودي؟ بابك تك خنده‌اي كرد. طعنه زده بودم و خودش هم فهميده بود. حتي مرد جوان كنارش هم از اين جمله‌ام خوشش آمده بود. لب هايش تكان نمي‌خوردند اما چشمانش مي‌خنديدند. بابك حواسم را پرت خودش كرد. _ تو منو هميشه هيجان زده مي‌كني. بخاطر ديدنت از شش اينجا منتظرتم! پوزخند پسر مقابلم واضح بود و حس مي‌كردم با تحقير نگاهم مي‌كند. دلم مي‌خواست بالا بياورم. بابك احمق جمله بندي هايش هم حالم را خراب مي‌كرد. معلوم نبود پسر كنار دستش راجع به من چه فكر كرده بود. پوزخندي زدم و در حال عبور از كنارشان بلند طوريكه هر دو بشنوند گفتم: _ من از اولم بد شانس بودم. همان لحظه هم شنيدم كه بابك رو به آن مرد جوان گفت: _ راستي مهسا گفت سلام ويژه‌ي منو به شاهان برسون! شاهان! پس اين شازده همان شاهان معروف بود كه بابك براي ملاقاتش به زحمت مي‌افتاد! اگر معني اسمش ربط هايي به پادشاهي داشت بايد اعتراف مي‌كردم كه خانواده‌اش در انتخاب اسمش موفق عمل كرده بودند. اين اسم به قيافه‌ي جدي و بي حالتش مي‌آمد. يك نوع غرور در تمام حركاتش بود. انگار مي‌خواست با بي حالتي صورتش طرف مقابلش را كيش و مات كند! به نزديك ترين ميز كه رسيدم، يك صندلي بيرون كشيدم و پشتش نشستم. ترجيح مي‌دادم ميز نزديك ورودي و خروجي باشد. از پيشروي بيش از حد در اين مكان خوشم نمي‌آمد. چند ثانيه بعد بابك هم مقابلم نشست و نگاه تمام و كمالي به صورت و هيكلم انداخت كه بي اختيار اخم كردم. براي اينكه بيش از اين نگاه هرزه‌اش را رويم نچرخاند با حرص گفتم: _ اومدم واسه تسويه. چك را صبح از بابا گرفته و به او گفته بودم بابك بخاطر رودربايستي آن را نگرفته است و خودم چك را به او تحويل مي‌دهم. خدا مي‌دانست چقدر دروغ سر هم كرده بودم تا حرفم را باور كند. چك را از جيبم بيرون آوردم و تقريبا مقابلش روي ميز كوبيدم و گفتم: _ اين چك. ديشب تعارف الكي كردي. ماه بعد پولت تو حسابته. فكر مي‌كردم پسش بزند، اما در كمال تعجبم چك را برداشت و سرش را تكان داد. نگاهي به آن انداخت و گفت: _ اين بُعد مادي لطفمه كه وظيفته جبران كني. بُعد معنويشو چطوري جبران مي‌كني مانيا مشتاق؟ بخدا كه حق داشتم بلند بخندم. خنده‌ام را سخت كنترل كردم. _ نمي‌دونستم به معنويات اعتقاد داري. خب بگو ببينم نماز ميّت چند ركعته؟ چك را روي ميز گذاشت و لبخند دندان نمايي زد. _ من اعتقاد ندارم. تو كه داري. ابرو بالا انداختم. _ نچ منم ندارم! روي ميز خم شد آرنج هايش را به ميز تكيه داد. _ نداشتي هر پنجشنبه واسه فاتحه فرستادن نمي‌رفتي سر قبر نامزدت. چهره‌اش را از عمد درهم كرد. _ تازه جديدا هم كه بچه‌تم اضافه شده. خشمگين غريدم: _ خفه شو! پوزخندي زد و چك دستش را روي ميز گذاشت و با دو انگشت به سمتم سُر داد. _ من پول نمي‌خوام مانيا مشتاق! اين پول ته جيب من گم ميشه. بود و نبودش اهميتي برام نداره. چك را برداشتم. _ باشه پس! حالا كه پولتو نمي خواي و هيچ مدركي هم نداري كه بابت پولت عليه ما شكايت كني بهتره خداحافظي كنيم! لبخند ژكوندي زد. _ مدرك ندارم راست مي‌گي، اما عوضش كلي كيس دارم كه مي‌تونم سرگرم شم باهاشون. مثل ماكان كه فكر مي‌كنه خيلي حاليشه يا مثلا مانداناي بلند پرواز! مکث کرد. _ من جاي تو باشم بدون تسويه حساب معنوي از اينجا بيرون نمي‌رم دختر. خانواده‌ام چيزي نبود كه بتوانم سرشان قمار كنم. حيوان مقابلم هم همه كاري از دستش بر مي‌آمد. شك نداشتم. چك را ميان انگشتانم مچاله كردم. _ چي مي‌خواي؟ پر غرور نگاهي به صورتم انداختم. _ مسابقه‌اي كه گفته بودم هنوز سر جاشه. راننده‌ي من شو و اون مسابقه رو ببر! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٥ #زينب_عامل دست چپم را بالا آوردم و به ساعت مچي‌ام نگاهي انداختم. _ يك دقيقه به ه
٥٦ چك از ميان انگشتانم سُر خورد و روي ميز افتاد. _ و اگه باختم؟ جدي به چشمانم زل زد. _ نمي‌بازي! باختي هم يه جور ديگه تسويه مي‌كنيم! ترسيدم. منظورش از روش ديگر تسويه چه بود؟ چگونه مي‌خواست تسويه و حساب كنيم؟ منظور اصلي‌اش چه بود؟ نتوانستم سكوت كنم. _ چجوري مثلا؟ منوي كنار دستش را برداشت. در حاليكه حواسش به ليست غذاهاي مقابلش بود گفت: _ از من به تو نصيحت زياد تو آينده سير نكن. فعلا تمركزت رو بذار رو مسابقه. باشه؟ طفره رفتنش بيشتر مرا ترسانده بود. اين بازي بود كه درگيرش شده بودم و ديگر راه فراري نبود. دستانم را در هم گره زدم. _ مسابقه كي هس؟ جاي جواب دادن پرسيد. _ چي مي‌خوري؟ دست دراز كردم و منو را از مقابلش كشيدم. سرش را بالا آورد. نگاه جدي‌ام مجابش كرد تا جوابم را دهد. _ هر وقت تو بخواي! جوابش هزاران حرف پشتش داشت. _ منظورت چيه؟ بابك شفيع تو چه برنامه‌اي واسم داري؟ اين مسابقه‌ي كوفتي جريانش چيه كه بخاطر من مي‌شه حتي زمانش رو عوض كرد؟ هدف تو چيه؟ چي از جون من مي‌خواي؟ خنديد. _ دختر داري خيلي گندش مي‌كني ديگه... اين يه رقابت سادس فقط. من آوازه‌ي تورو خيلي شنيدم واسه همينم خواستم تو هم باشي تو اين رقابت. حيفه استعدادت تو اون آموزشگاه درب و داغون هدر بره. پر تمسخر خنديدم. _ مرسي كه به فكر استعداد مني. دروغ مي‌گفت. عین سگ! مي‌دانستم. ديگر بحثي نمانده بود كه ادامه دهيم، چون او با رفتارش به من فهمانده بود كه قصد حرف زدن ندارد. ماندنم بيش از اين جايز نبود. چك را از روي ميز برداشتم و بلند شدم كه گفت: _ كجا؟ غذا نخورديم هنوز. _ واسه غذا خوردن نيومدم. كلافه شد. _ باشه. فقط بشين و بهم بگو تا كي آماده مي‌شي؟ از پشت ميز بيرون آمدم. _ آخر اين هفته. بي خداحافظي از رستوران بيرون آمدم و سراغ ماشينم رفتم. دو ماشين كناري‌اش سر جايشان نبودند و پرايد من از چند فرسخي به چشم مي‌خورد. پشت فرمان نشستم و راه افتادم. بايد كسي را پيدا مي‌كردم تا با او مشورت كنم. مهشيد بهترين گزينه بود. مشغول گرفتن شماره‌ي مهشيد بودم و با يك دست به حرفه‌اي ترين و غير قانوني ترين شكل ممكن مشغول رانندگي بودم كه با احساس اينكه كسي دارد تعقيبم مي‌كند از آيينه نگاهي به عقب انداختم. خيابان خلوت مرا به اين باور رساند كه توهم زده‌ام. صداي داد مهشيد كه در فضاي ماشين پيچيد، متوجه شدم پشت خط منتظر است. گوشي را دم گوشم گذاشتم و پرسيدم: _ سلام كجايي؟ وقتي جواب داد كه در خانه است پايم را روي پدال گاز فشار دادم و به خانه ي ٤٠ متري‌اش پرواز كردم. وقتی در را برایم باز کرد و قامتش را دیدم متوجه شدم اوضاع مهشيد درب و داغان تر از من است. از قرار معلوم با محمد بهم زده بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٦ #زينب_عامل چك از ميان انگشتانم سُر خورد و روي ميز افتاد. _ و اگه باختم؟ جدي به چش
٥٧ چهره‌ي افسرده‌اش پيامي جز اين نداشت. قيافه‌ي پكرش باعث شد تا بگويم: _ تو كه پنجر تر از مني بابا! از گفتن حقيقت طفره رفت. _ از باشگاه اومدم. خيلي خسته‌م. كنارش زدم و وارد خانه شدم. _ آره جون عمه‌ت! منم باور كردم باشگاه اينطوري له و لوردت كرده! وقتي مسير صحبت را عوض مي‌كرد يعني دلش نمي‌خواست راجع به قضيه حرف بزند وقتي پرسيد كه قهوه مي‌خورم يا نه؟ فهميدم كه نبايد ادامه دهم و به تكان دادم سرم اكتفا كردم. به آشپزخانه‌ي كوچكش رفت تا قهوه آماده كند. فرصت را مناسب ديدم تا موضوع خودم را مطرح كنم. با صداي بلند گفتم: _ پيشنهاد بابك شفيع براي شركت تو مسابقه رو قبول كردم. جمله‌ام شوكه‌اش كرد چون ماگ دستش را روي كابينت گذاشت و با تعجب و تقريبا بلند گفت: _ چي؟ روي تنها كاناپه‌اي كه در خانه‌اش موجود بود ولو شدم. _ مجبور شدم قبول كنم! درضمن گفت اگه مسابقه رو نبرم يه جور ديگه باهام تسويه مي‌كنه! موضوع برايش جالب شده بود. چون كلا بي خيال درست كردن قهوه شد و كنارم آمد. _تسويه چي؟ همون هشتاد ميليوني كه گفتي بابت قرض بابات داده؟ سرم را به نشانه‌ي مثبت بالا و پايين كردم. _ چه هفت خط! ياد نگاه هاي هيز بابك باعث شد تا بگويم: _ هفت خط و هيز! مهشيد هم خودش را كنارم پرت كرد. _ هيز بودن كه رو سيستم تمام مردا تعبيه شده! عجيب نيست. نترس. فكري كه از ذهنم عبور كرد را به زبان آوردم. _ مي ترسم اين هيزي با اون تسويه حسابش ربط داشته باشه. عاقل اندر سفيه نگاهم كرد. _ آخه يه مرد ميان سال كه ميليارد ها پول داره و با يه اشاره دورش پر ميشه از هلو توي سياه سوخته رو مي‌خواد چيكار؟ حرفش به ظاهر منطقي بود، اما ذره‌اي آرامم نمي‌كرد. حتی با کلمه‌ی سیاه سوخته‌اش هم کاملا موافق بودم! ياد برخوردم با آن پسر افتادم. شاهان... _ راستي. امروز يه پسر جوون ديدم خيلي شبيه بابك بود. خيلي زياد. مهشيد چشمانش را ريز كرد. _ خب حتما پسرشه ديگه! شانه بالا انداختم. _ شايد. با مشت به بازويم كوبيد. _ ديوونه اين يه فرصت فوق العادست. هشتاد ميليون كه پول كمي نيست. تازه‌ من جاي تو باشم يه مبلغي هم ازش مي‌گيرم. مرتيكه معلوم نيست اين مسابقه چقدر براش سود داره كه اينهمه مدت دنبالت بوده. در ثانی یه پسر گنده بکم که داره پس فکرای احمقانه‌ت رو دور بریز و تمرکزت رو بذار رو بردن. مهشيد بد هم نمي‌گفت. هشتاد ميليون براي خانواده‌ي من مبلغ گنده‌اي محسوب مي‌شد. اگر اينگونه مي‌توانستم با بابك تسويه و حساب كنم ديگر استرسي نداشتم. فقط و فقط بايد تمركزم را مي‌گذاشتم تا در اين رقابت پيروز شوم. خيلي وقت بود كه با ماشينم پرواز نكرده بودم. هر چند من به توانايي‌ام در رانندگي ايمان داشتم اما بايد حداقل تا آخر هفته كمي تمرين مي‌كردم. از كاناپه جدا شدم و رو به مهشيد گفتم: _ بريم كمي دور دور با رخش؟ خنديد. _ نگو كه مي‌خواي با ارابه مرگت بريم تمرين! چشمكي زدم. _ چرا دقيقا مي‌خوام همينو بگم. بلند شو كه آخر هفته حداقل بايد هشتاد ميليون كاسب شيم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‌#كارتينگ #پارت_٥٧ #زينب_عامل چهره‌ي افسرده‌اش پيامي جز اين نداشت. قيافه‌ي پكرش باعث شد تا بگويم:
٥٨ روز موعود فرا رسيده بود. روزي كه من بايد برنده‌ي ميدان مي‌شدم و شرّ بابك را براي هميشه از سرم مي‌كندم. بعد از سال‌ها حس شيرين استرس و هيجان به سراغم آمده بود و تپش هاي تند قلبم را كاملا حس مي‌كردم و صدای نامنظمشان را مي‌شنيدم. كسي از تصميمم خبر نداشت. از چند روز پيش براي امروز برنامه چيده بودم. به خانواده‌ام گفته بودم كه امشب در خانه نخواهم بود و پيش مهشيد مي‌روم. دروغ هم نگفته بودم. مهشيد هم در اين روز سرنوشت ساز همراهي‌ام مي كرد. بابك از من خواسته بود تا به آدرسي كه برايم مي‌فرستد بروم. آدرس خارج از شهر بود. در پيامش خواسته بود تا زودتر به آنجا بروم. گويا قبل از شروع مسابقه كارم داشت. حضور مهشيد مايه‌ي دلگرمي‌ام بود. با وجود مهشيد ترس هايم رنگ مي‌باختند و شيطان وجودم بيشتر برانگيخته مي‌شد. دلم براي هيجانات اين مدلي تنگ شده بود. سال ها بود كه پرواز را به فراموشي سپرده بودم و حالا آماده تر از هر كسي بودم. مثل تشنه‌اي بودم كه گويا بعد از سال ها به آب رسيده است. مطمئن بودم كه بُرد با من است. جوجه هايي كه براي خوشگذراني در اين رقابت ها شركت مي‌كردند توان رقابت با من را كه سالها نام قهرمان را يدك مي‌كشيدم نداشتند. همين خيالم را آسوده مي‌كرد. مي‌خواستم از اين رقابت نهايت لذت را ببرم. يك ساعت زودتر از وقت موعود به لوكيشن ارسالي بابك رسيديم. فضاي بزرگ اطراف كاملا خلوت و سوت و كور بود و فقط يك ماشين شاسي بلند مشكي غول پيكر با فاصله‌ي زيادي از ما پارك شده بود. با صداي بوق همان ماشين فهميدم كه بايد به آن سمت بروم. وقتي نزديك ماشين شدم و توانستم چهره ي بابك را پشت فرمان تشخيص دهم فهميدم كه حدسم راجع به دلیل بوق درست بوده است! ماشين را درست مقابل و شاخ به شاخ شاسي بلند غول پيكرش پارك كردم كه مهشيد گفت: _ بنازمش! عجب لُعبتيه! نگاه تيزم روي ماشين مقابلم بود. _ بابك يا ماشينش؟؟؟ كشدار جواب داد: _ هر دوش! پوزخندي زدم. _ اميدوارم دوتاشونم با هم برن به درك! هم خودش هم ماشينش! پياده شدن بابك از ماشينش اجازه نداد تا مهشيد جوابم را بدهد. با پياده شدن او ما هم مجبورا پياده شديم. بشاش بود. سر تا پا چرم پوشيده بود! چشمانش با ديدنم برق زد و جلوتر آمد. با صداي سلام بلند و بالاي مهشيد قدم هايش متوقف شدند. تازه متوجه او شده بود. كمي شوكه بنظر مي‌آمد. شايد انتظار داشت من تنهايي در اين مكان حاضر شوم. شوكه شدنش چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. سريع بر خودش مسلط شد و رو به مهشيد پرسيد: _ سلام خانم! افتخار آشنايي با كي رو دارم؟ مهشيد متوجه لحن چاپلوسانه‌اش شده بود، چون نيمچه لبخندي زد كه بوي تمسخر مي‌داد. _ مهشيدم. دوست مانيا. بابك با ژست خاصي دستش را داخل جيب شلوارش برد. _ مرسي كه مانيا جان رو تنها نذاشتين! تشكرش بيشتر شبيه فحش دادن بود تا تشكر! مثلا جمله‌اش بيشتر اين معني را مي داد. " از حضورت واقعا ناراحتم! ترجيح مي‌دادم مانيا تنها باشه" همه چيز به كنار جاني كه كنار اسمم چسبانده بود، حالم بهم زن ترين كلمه‌اي بود كه در كل عمرم شنيده بودم. فحش را به اين جانش ترجيح مي‌دادم. اين كلمه كثيف بودن اين مرد را بيشتر برايم يادآور مي‌شد. من از اولين لحظه‌ي ديدارم با بابك حس خوبي به او نداشتم. نگاه هاي هيزش هم بيشتر به اين حس و حس نا امني در كنارش دامن مي‌زد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٨ #زينب_عامل روز موعود فرا رسيده بود. روزي كه من بايد برنده‌ي ميدان مي‌شدم و شرّ با
٥٩ بابك و مهشيد در حال خوش و بش بودند. البته در ظاهر و من غوطه ور در افكارم بودم كه صداي بابك كه مرا مخاطب قرار داده بود رشته‌ي افكارم را پاره كرد. _ خب! مانيا خانوم آماده‌اي ديگه آره؟ سرم را به نشانه‌ي مثبت تكان دادم كه نگاهي به ماشينم انداخت و پرسيد: _ مي‌خواي با اين مسابقه بدي؟ اشاره‌ي تحقير آميزش به ماشينم عصبي‌ام كرد. پر تمسخر و پر حرص جواب دادم: _ پ ن پ! مي‌خوام با خرم مسابقه بدم. اخم هايش درهم شد. كل صورتش را نارضايتي پوشاند. _ تو اين رقابت تموم ماشينا فوق العاده قوي هستند. با اين ماشين عمرا بتوني برنده بشي. ديگر داشت روي مخم راه مي رفت. _ جناب شفيع من آخرين مدل ماشيني كه در اختيار داشتم همين بوده. ببخشيد اگه... حرفم را قطع كرد. _ دنبالم بياين. راه افتادنش سمت ماشين غول پيكرش مجال نداد تا حرفم را كامل كنم. با مهشيد دنبالش راه افتاديم. از کنار ماشینش عبور کرد. پشت ماشين غول پيكرش يك ماشين ديگر پارك شده بود كه بخاطر بزرگ بودن ماشین خودش كاملا از دید پنهان بود. با ديدن ماشين اسپورت كه بي شك ساخت يكي از بهترين كارخانه هاي دنيا بود ابروهايم بالا رفتند. جمله‌ي بابك تعجبم را بيشتر كرد. _ با اين مسابقه مي‌دي! مگر مي‌شد؟ براي مسابقه دادن با این ماشین بايد قلقش دستم مي‌آمد. نمي‌شد يك دفعه‌اي از پرايد پياده شده و با ماشيني رانندگي مي‌كردم كه حتي يك هزارم درصد هم شباهتي به ماشين خودم نداشت. قلق گيري لازم بود. بابك نگفته حرف هايم را از نگاهم خوانده بود. با اطمینان گفت: _نگران نباش. هنوز مونده تا شروع مسابقه. سوار شو و چند بار مسير مسابقه رو كه الان بهت ميگم برو و بيا. تو باهوشي شك ندارم كه سريع قلقلش دستت مياد. هم قبول كردن پيشنهادش ريسك بود هم رد كردنش. قبول كردنش ريسك بود چون اگر قلقش در مدت كوتاهي دستم نمي‌آمد ممكن بود ببازم، چيزي كه اصلا نمي‌خواستم. رد كردنش هم ريسك بود چون بابك درست مي‌گفت. ماشين من از پس ابر غول هاي اين مسابقه بر نمي‌آمد. بالاخره با چند دقيقه سبك و سنگين كردن پيشنهاش را پذيرفتم و قرار شد اگر به اين نتيجه رسيدم كه با اين ماشين كنار نيامده‌ام با ماشين خودم مسابقه دهم. بابك سوييچش را دستم داد و چند نكته راجع به ماشين توضيح داد. مسير حركت را هم روي نقشه ي كوچكش نشانم داد. جاده‌اي كه قرار بود در آن مسابقه دهيم پشت همين قسمتي بود كه در آن ايستاده بوديم. اما گويا مسير مسابقه از همين فضاي باز شروع مي شد. با مهشيد سوار ماشين شديم. با بسم اللهي زير لب استارت زدم و راه افتادم و معني راننده بودن را هم فهميدم! اين ماشين خودش مي‌رفت! نيازي به راننده نداشت! آنقدر نرم و خوش دست بود كه فكر مي‌كردم ديگر نتوانم پشت فرمان رخش بنشينم. از بابك كه فاصله گرفتيم مهشيد با ذوق گفت: _ عوضي جذاب! جنتلمنم كه هست. مانيا من اينو ميخوام. نوش جونش كه هيزه! به ذوقش خنديدم و گفتم: _ بدبخت اين كاسه‌اي زير نيم كاسه داره الكي كه اين شو رو راه ننداخته. من كه فقط ميخوام ببرم و خلاص شم از دستش. تو هم گول ظاهر جذابش رو نخور. اين مسابقه براي مهشيد هم خوب بود. فكرش از محمد پرت شده بود. شيطنت مي‌كرد. _ باختي هم منو بهش پيشنهاد بده. شايد قبول كرد دست از سرت برداره. _ احمق رواني. سن باباتو داره! چشمكي زد. _ قيافه‌ش كه اينو نميگه فوق العاده جذابه! بشكني زد. با ذوق ادامه داد: _ كنجكاو شدم اون پسره رو هم ببينم. همون كه گفتي شبيه بابكه...نمونه‌ي جوون شده‌ي بابك ديگه! بايد خيلي جذاب باشه. دختر كُش! بود! به عقب كه بر مي‌گشتم و هيكل و قيافه‌اش را از ذهنم مي‌گذراندم كاملا به دختر كش بودنش اعتراف می‌کردم. بي اراده راجع به او كنجكاو بودم. شايد در موردش از بابك مي‌پرسيدم. ياد رقابتي كه فاصله‌ي چنداني با آن نداشتم باعث شد تا گره دستانم دور فرمان سفت تر شود. مهشيد را مخاطب قرار دادم: _ حاضري برا پرواز. كمربندش را بست. مثل من مصمم بود. _حاضرم قربان! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٩ #زينب_عامل بابك و مهشيد در حال خوش و بش بودند. البته در ظاهر و من غوطه ور در افكا
٦٠ بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را روي گاز فشار مي‌دادم و حين تمرين در مسير مسابقه از ته دل قهقه مي‌زدم. حس تولد تازه داشتم. سرعت بهترين تجربه‌ي كل زندگي‌ام بود. من عاشق پرواز كردن روي زمين بودم! از همين مدل پرواز ها با ماشين. پيچ هايي در مسير قرار داشت كه مسابقه را سخت تر مي‌كرد. از طرفي جاده خاكي بود و در اثر سرعت گرفتن گرد و خاك بلند مي‌شد كه همين امر ديد راننده را محدود مي‌كرد. بايد حواسم را كاملا جمع مي‌كردم. يك خطا كافي بود تا به جاي برد باخت نصيبم شود. قلق ماشين در همان چند دقيقه‌ي اول دستم آمده بود. نكاتي كه بابك قبل از تمرين گفته بود كاملا به دردم خورده بودند. معلوم بود كه خودش هم در اين امر كاملا وارد است. گاهي در پيچ ها مهشيد چنان از سقف ماشين آويزان مي‌شد كه خنده‌ام مي‌گرفت. خنده‌ام سيستم فحش دادنش را فعال مي‌كرد! يك ساعت شايد هم بيشتر با ماشين جديد چرخيدم و گاز دادم. وقتي مهشيد براي بار سوم تذكر داد كه به همان محوطه برگرديم چون كم كم زمان رقابت فرا رسيده است، بالاخره رضايت دادم و دور زدم تا به همان محوطه باز گردم. البته اگر همين مسير را ادامه مي‌دادم باز به همان مكان مي‌رسيدم. چون مسير مسابقه از همان فضاي باز شروع مي‌شد و دوباره در همان فضا به پايان مي‌رسيد، اما دور زدنم مسير را كوتاه تر مي‌كرد. نمي‌خواستم دير برسم و به بابك اين اجازه را بدهم كه حتي يك درصد هم پيش خودش فكر كند كه ترسيده‌ام. با همان سرعتي كه تمرين كرده بودم به همان فضاي باز برگشتم. گرد و خاك بلند شده هم مرا به وجد مي‌آورد. اصلا زندگي از نظر من همين لحظه بود. من چنان شيفته‌ي رانندگي و سرعت بودم كه تصادف گذشته و بلايي كه سرم آمده بود يك درصد هم باعث نشده بود از رانندگي زده شوم يا از پشت فرمان نشستن هراس داشته باشم. هيچ لذتي برايم مثل لذت سرعت مفهوم نداشت. قاعدتا نبايد از شرايطي كه حالا در آن قرار داشتم راضي مي‌بودم، اما پي در پي و بي اختيار لبخند بود كه روي لب هايم نقش مي‌بست. چگونه سال ها خودم را از اين لذت محروم كرده بودم؟ سرعت دردهاي مرا التيام مي‌بخشيد. وقتي با سرعت ماشين مي‌راندم حواسم از تمام دنيا پرت مي‌شد. شبيه پرنده‌اي مي‌شدم كه بال هاي پروازش را براي اوج گرفتن در آسمان گشوده و هيچ چيزي در دنيا جلودارش نيست. حالا مي‌فهميدم كه اگر حرفه‌ام را ادامه مي‌دادم شايد حجم دردهايم تا اين اندازه نمی‌شد. من با فرارم از رانندگي و سرعت، بخشي از وجودم را در گذشته جا گذاشته بودم. حالا مي‌فهميدم كه نبود اين بخش از زندگي‌ام مرا بيشتر از مسائل ديگر آزار مي‌داد، اما آنقدر سرسختي به خرج داده بودم كه ذهنم هم باور كرده بود كه من فقط دلتنگ رامين هستم نه چيز ديگر. درست بود كه از بابك بدم مي‌آمد، اما اعتراف مي‌كردم كه از اينكه مرا به اين كار مجبور كرده بود لذت مي‌بردم و با اينكه اعترافش در زبان غير ممكن بود اما در اعماق دلم چند درصدي ممنونش بودم! بالاخره به جايي كه بابك را ملاقات كرده بوديم برگشتم. ديدن رديفي از ماشين هاي آخرين مدل و اسپورت كه كنار هم در يك صف پارك شده بودند و آماده‌ي رقابت بودند مرا به وجد آورد. مهشيد با ديدن رديف ماشين ها كه هر كدام يك رنگ بودند و قيمت هاي نجومي‌شان از چند فرسخي هم معلوم بود با حيرت زمزمه كرد: _ يا خدا! اينارو! مانيا اينا از فضا اومدن يا اهل همين شهرن؟ خدا را شكر مي‌كردم كه در برابر پيشنهاد بابك براي تعويض ماشين مقاومت بي جا نكرده بودم، وگرنه رخش بيچاره‌ام ميان اين غول ها له مي شد. در جواب مهشيد گفتم: _ مي‌بيني كه همشون زميني‌ان! فعلا كه با اين وضع رخش من از فضا اومده انگار! خنده‌اش گرفت. بابك از فاصله‌ي چند متري برايمان دست تكان داد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٠ #زينب_عامل بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را ر
٦١ نگاهم را براي پيدا كردن جاي پارك ميان ماشين ها گرداندم و نهايتا با حرفه‌اي ترين شكل ممكن ماشين پر قدرتم را كنار يك بنز مشكي پارك كردم. قبل از اينكه پياده شوم بابك خودش را به ماشين رساند. دستش را به در چسباند و اجازه نداد پياده شوم. _ بشين مانيا. الان شروع مي‌شه. منتظر تو بوديم. مهشيد كمربندش را باز كرد و گفت: _ مانيا من نمي‌آم. اونقدر با سرعت مي‌ري كه كم مونده بالا بيارم. قبل از اينكه چيزي بگويم بابك خنديد. چشم غره‌اي به مهشيد رفتم. احتمالا مي‌خواست مخ بابك را به كار بگيرد. اين مردك پير خوب بلد بود با قيافه‌ي جذاب و حركات حساب شده‌اش ديگران را تحت تاثير قرار دهد. جالب بود كه تاثيرش فقط روي زن ها نبود. اين را موقعي كه به خانه‌مان آمده بود فهميده بودم. درست بود كه ماكان از او خوشش نيامده بود، اما كاملا متوجه احترامي كه پدرم براي او قائل بود شده بودم. به هر حال از نظر من هم بابك فقط يك مار خوش خط و خال بود. حداقل كه نگاه هاي هيزش براي من همين مفهوم را داشت. مهشيد از ماشين پياده شد و دستش را مشت كرد و به نشانه‌ي موفقیت بالا آورد. لبخندي زدم. در ماشين را بست و وقتي عقب رفت صداي بابك سكوت ماشين را شكست. _ مانيا تو بين تمام اين راننده ها فوق العاده تريني. نه بترس كه مي‌دونم نمي‌ترسي و نه به اندازه‌ي سر سوزن استرس داشته باش. مطمئنم كه مي‌بري. هيچ كدوم از اينايي كه اينجا مي‌خوان رقابت كنن نميدونن رقيبشون يه قهرمانه. پس خيالت راحت باشه. حرف هايش قوت قلب خوبي بود. محكم و قاطع حرف زده بود. اطمينان زيادي در كلمه به كلمه‌اي كه گفته بود جريان داشت و همين اطمينانش مرا هم آسوده كرده بود. اعتماد بنفسم بالا رفته بود و با حرف هاي بابك و با داشتن ماشيني كه خوب مي‌توانست با ماشين هاي ديگر رقابت كند ديگر خودم هم مطمئن شده بودم برنده‌ي اين رقابت من خواهم بود. بابك نگاهش را قفل چشمانم كرد. _ مانيا مشتاق برو و اين رقابتو ببر. حسي در چشمانش موج مي‌زد كه اذيتم مي‌كرد. هيزي نبود. برعكس چشمانش پيام ديگري را مخابره مي‌كردند پيامي كه بخاطر شدت هيجاني كه در كل وجودم جريان گرفته بود از دركش عاجز بودم. بالاخره بابك از پنجره‌ي ماشين فاصله گرفت و من بي خيال بررسي نگاهش شدم و به جلو چشم دوختم. كمربندم را چك كردم و در حالت آماده باش قرار گرفتم. صداي مردي كه از پشت بلندگو حرف مي‌زد را شنيدم كه گفت: _ آماده باشيد. به محض شنيدن صداي شليك رقابت شروع مي‌شه. شمارش معكوس شروع شد...ده...نه...هشت...هفت...شش...پنج...چهار...سه...دو...يك و... صداي شليك بلند شد و من تا ته پايم را روي پدال گاز فشار دادم. چيزي كه در همين چند ثانيه‌ي اول فهميده بودم اين بود كه در اين مسابقه حرف اول را سرعت نمي‌زد. كنترل شرايط مهم ترين نكته بود. تعداد زياد ماشين ها باعث شده بود گرد و خاك ده برابر بيشتر شود. حتي گاهي چنان وضعي مي‌شد كه جلو را هم نمي‌ديدم. موانع سخت بودند. پيچ هايي كه اگر مي‌خواستي زنده بماني بايد كمي از سرعتت كم مي‌كردي، گرد و خاك و عرض كم مسير در بعضي از قسمت ها كه اجازه نمي‌داد حتي دو ماشين كنار هم قرار بگيرند. از همين ابتداي مسير و با ديدن وضع رانندگي ها كاملا خيالم راحت شده بود كه برد با من است. مسابقه شروع نشده بعضي ها به كل از مسير جا مانده بودند و هر قدر كه پيش مي‌رفتيم به تعدادشان اضافه مي‌شد. اندك استرسم هم از بين رفته بود و حالا دلم مي‌خواست بخندم. بابك براي اين مسابقه‌ي مسخره دنبال راننده‌ي حرفه‌اي بود؟ خودش هم كه به راحتي مي‌توانست اين رقابت مسخره را ببرد. نیازی به قهرمان نداشت! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦١ #زينب_عامل نگاهم را براي پيدا كردن جاي پارك ميان ماشين ها گرداندم و نهايتا با حرف
٦٢ يك پيچ در نزديكي‌ام بود. بايد كمي سرعتم را كم مي‌كردم تا به سادگي اين مانع را هم رد كنم. عرض اين قسمت از مسير هم كم بود و اجازه نمي‌داد تا دو ماشين همزمان باهم از پيچ عبور كنند. ماشيني كه پشتم بود بجاي كم كردن سرعت بيشتر گاز داد. همين هم باعث شد تا كمي حواسم پرت شود. معلوم نبود داشت چه غلطي مي‌كرد. با سرعت از كنارم عبور كرد و درست در چند متري پيچ روي ترمز زد. گرد و خاك ايجاد شده به حدي زياد شد كه حتي درست نديدم ماشيني كه از سمت ديگر به شكل حرفه‌اي عبور كرد چه مدلي بود! فحش ركيكي به راننده‌اي كه با كار ابلهانه‌اش مرا عقب انداخته بود دادم و با هدايت كردن ماشين به يك طرف جاده با بدبختي از كنارش عبور كردم و بالاخره اين پيچ لعنتي را هم رد كردم. يك بي ام دبيليو آبي رنگ مقابلم بود كه حدس زدم همان ماشيني بود كه از من جلو زده بود. پايم را مجدد روي گاز فشار دادم و او را هم پشت سر گذاشتم. خيالم ديگر راحت شده بود. فاصله ي چنداني با پايان مسير نداشتم و پيروزي در مشتم بود. بالاخره محوطه‌ي بزرگ از دور پيدا شد. تا چند ثانيه‌ي ديگر از شرّ بابك براي هميشه راحت مي‌شدم. صداي نعره‌ي ماشيني باعث شد تا از آيينه به عقب نگاه كنم. همان ماشين آبي رنگ بود. پوزخندي زدم و با رفتن به وسط جاده مسيرش را براي عبور از كنارم بستم. ديگر آخر مسير بيشتر برايم جنبه‌ي بازي داشت تا رقابت. وقتي به محوطه كاملا نزديك شديم با ديدن ماشيني كه با فاصله‌ي تقريبا زيادي از من وارد محوطه شده بود و تا خط پايان فقط چند متر فاصله داشت شوكه شدم. چگونه ممكن بود؟ من اطرافم را كامل تحت كنترل داشتم. از رويم پرواز كرده بود كه متوجه‌ش نشده بودم؟ شوكه شدنم سرعت عملم را كم كرد. زماني هم كه به خودم آمدم و با گاز دادن فاصله‌ام را با آن ماشين به چند متر رساندم ديگر دير شده بود. چون ماشين مقابلم درست بعد از خط پايان توقف كرده بود. چيزي كه فكر مي‌كردم غيرممكن است رخ داده بود. من، مانيا مشتاق باخته بودم و اين خنده دار ترين اتفاقي بود كه مي توانست رخ دهد. گرد و خاك نشست و من انگار تازه توانسته بودم ماشين مقابلم را تشخيص دهم. مات شدم. من مانيا مشتاق قهرمان مسابقات كشوري پشت فرمان يك ماشين چند صد ميليوني به يك پرايد باخته بودم! پايم را روي ترمز فشار دادم. ماشين پشت پرايد متوقف شد. با ديدن پلاك پرايد مقابلم برق از سرم پريد. ماشين خودم بود! رخش خودم. اينجا چخبر بود؟ نكند خواب نما شده بودم؟ من كه پشت ماشين ديگري بودم. چه كسي با ماشين من مسابقه داده بود؟ غير ممكن ترين اتفاق ممكن شده بود. ميان تمام اين غول ها ماشين خودم كه يك درصد هم احتمال نمي‌دادم بتواند با اين غول ها رقابت كند برنده شده بود. اما راننده كه بود؟ نكند خود بابك پشت فرمان ماشينم بود؟ نگاهم را در اطراف چرخاندم. بابك را ديدم. به ماشين مشكي‌اش تكيه داده بود و صورتش هيچ حسي را بروز نمي‌داد. پس راننده‌ي ماشين بي صاحب من كه بود؟ دستم به دستگيره‌ي ماشين رفت تا خودم سراغ راننده بروم، اما در همان لحظه در سمت راننده‌ي پرايدم باز شد. مردي از ماشين پياده شد. مردي كه پشتش به بود، اما قامتش بنظرم آشنا مي‌آمد. چند قدم به جلو برداشت اما يكدفعه ايستاد و چرخيد. چشمانم را محكم باز و بسته كردم. خداي من...خودش بود. همان پسري كه در ورودم به رستوران به او برخورده بودم. اسم لعنتي‌اش نوك زبانم بود...يادم آمد... شاهان! اسمي كه اعتراف كرده بودم مناسب چهره‌ي پر غرورش است. يخ بسته بودم. از موضوع سر در نمي‌آوردم. هجوم حس هاي بد اجازه نمي داد كه تمركز كرده و قطعات اين پازل را كنار هم بچينم. من نبايد مي‌باختم و باخته بودم. در تله‌ي بزرگ تر بابك افتاده بودم. پسر جوان نزديك تر شد كنار ماشينم مكثي كرد. نگاهش بي حس بود. انگار كه برد در اين رقابت اصلا برايش اهميتي نداشته است. دو قدم ديگر جلوتر آمد و در سمت مرا باز كرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٢ #زينب_عامل يك پيچ در نزديكي‌ام بود. بايد كمي سرعتم را كم مي‌كردم تا به سادگي اين
٦٣ بي اختيار سرم بالا آمد و نگاهش كردم. لب هايش تكان خوردند. _ اعتراف مي‌كنم اولين زني هستي كه مي‌بينم رانندگيش تا اين اندازه فوق العادست. هنوز هم مات بودم. هنوز هم نمي‌دانستم چه بر سرم آماده است. مرد جوان دوباره لب جنباند: _ باختت بخاطر رانندگيت نبود! بخاطر اين بود كه اونقدر از خودت مطمئن بودي كه فكرشم نمي‌كردي ببازي. اونقدر مطمئن كه حتي ماشين خودتم نديدي! چون به فكرتم خطور نمي‌كرد بين اينهمه ماشين ميليوني يه پرايد رقابت كنه! اونم پرايد خودت! سوييچ ماشينم را جلوي صورتم تكان داد. _ اشتباه كردي دخترجون! بايد به ماشين خودت اعتماد مي‌كردي. دستم براي گرفتن سوييچم بالا نمي‌آمد. وقتي شرايط را اينگونه ديد سوييچ را رها كرد كه روي پايم افتاد. پشت كرد كه برود و درست در اين لحظه قفل زبان من باز شد. انگار مغزم بعد از يك شوك و حمله‌ي عصبي تازه به كار افتاده بود. _ اين يه كلك بود. اون پيچ و... سرش را سمتم چرخاند. _ تو همه ي رقابتا كلك هست! رقابت كننده بايد حواسشو جمع كنه! اونقدر جمع كه به اعتماد بنفسش نبازه. همين. رفت. نمي‌توانستم تكان بخورم. اتفاقات را با بدبختي كنار هم چيدم. نقشه بود. نقشه‌ي شست و رفته‌اي هم بود! اين پسر بي شك فاميل بابك بود. با اين نقشه بابك هم مسابقه را برده بود هم مرا در تله انداخته بود. اين مرد از قبل برايم نقشه چيده بود. حرف هايش...نگاه آزار دهنده‌اش قبل مسابقه...اعتماد بنفس دادن هايش. بابك مرا مطمئن كرده بود. اين اعتماد بنفس کاذب را او با حرف هايش به من تزريق كرده بود و من با اين فكر كه برنده‌ي ميدانم حریف هايم را دست كم گرفته بودم. احتمالا پرايد من زماني در صف مسابقه ايستاده بود كه خواسته بودم از ماشين پياده شوم و بابك اجازه نداده بود. چون مطمئن بودم هنگام برگشت از تمرین وقتی ماشین ها را از نظر گذرانده بودم ماشين من در صف نبود. مهشيد...مهشيد چرا متوجه نشده بود؟ او كه از ماشين پياده شده بود. داشتم جان مي‌دادم. ناراحتي، حرص و فشاري كه رويم بود به حدي بود كه هر لحظه احتمال مي‌دادم سرم منفجر شود. تازه مهشيد را ديدم. حالم به قدري بد بود كه متوجه‌ش نبودم. با دو خودش را سمتم رساند و با ديدنم ناباور اسمم را صدا زد. حق داشت. او هم باور نمي‌كرد من چنين گند زده باشم. عصبانيتم را سر مهشيد بدبخت خالي كردم. داد زدم: _ مهشيد تو از ماشين پياده شدي چطور نديدي پرايد لعنتي منم تو صف ماشيناست؟ دستش را روي شانه‌ام گذاشت. _ مانيا پرايد كوچيكه احتمالا اون ور تو ته صف بوده. بعدشم كه مسابقه شروع شد اون مردك به حرفم گرفت و حواسمو پرت كرد. تمام قضيه برايم روشن شده بود. حتي دليل حركت عجيب غريب آن ماشين در آن پيچ هم برايم واضح شده بود. بابك تمام اين برنامه ريزي ها را براي باخت من انجام داده بود. من براي برد آمده بودم و او شرايط را براي باخت من آماده كرده بود. شاهان راست گفته بود. من بخاطر دست فرمانم نباخته بودم. من فقط در دام بابك افتاده بودم. شاهان به مراتب باهوش تر از بابک بود چون در طول مسیر مسابقه چنان حرکت کرده بود و چنان مرا پشت سرش جا گذاشته بود که اصلا متوجه‌ش نشده بودم. ‌ این دو نفر خواب هایی برای من دیده بودند. خواب هایی که نمی‌توانستم حتی یک درصد هم راجع به آن ها حدسی بزنم. حسي درونم فرياد مي زد. مانيا مشتاق در دام عجیبی گیر کرده‌ای. اين تازه شروع بازي است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٣ #زينب_عامل بي اختيار سرم بالا آمد و نگاهش كردم. لب هايش تكان خوردند. _ اعتراف مي
٦٤ مهشيد با اضطراب شانه‌ام را ماساژ مي‌داد. اين شرايط را اصلا نمي‌توانستم تحمل كنم. حجم اين شوك براي من بسيار زياد بود. فكر هاي زيادي در ذهنم بالا و پايين مي‌شدند. فكر هايي كه هيچ كدام به انتها نمي‌رسيدند چون آشفته بازار ذهنم اين اجازه را نمي‌داد. تلخ شده بودم. عين زهر. دلم مي‌خواست خرخره‌ي بابك را بجوم. ماشين هاي ديگر هم كم كم داشتند از راه مي‌رسيدند. مهم بود اگر بين اين جمعيت با بابك دعوا مي‌كردم؟ براي من كه اصلا اهميتي نداشت، شخصيت مسخره‌ي بابك هم به من مربوط نبود. توانش را داشتم اينجا به باد كتك مي‌گرفتمش. مهشيد را محكم كنار زدم. از آن جايي كه كاملا به اخلاقم واقف بود با ديدن اين حركت از جايش پريد. _ مانيا خواهش مي‌كنم. شرّ درست نكن. اينجا جز ما زن ديگه‌اي نيست يه بلايي سرمون ميارن. سوييچ پرايد را كه روي پايم بود و حالا بخاطر بلند شدن ناگهاني‌ام از روي صندلي ماشين روي زمين افتاده بود برداشتم و سمتش دراز كردم. _ ماشينو بردار و برو. همين حالا. اخم كرد. _ ديوونه شدي؟ كجا برم؟ صدايم مجدد بالا رفت. _ بهت گفتم گورتو از اينجا گم كن. همين حالا. نگران منم نباش بعيد مي‌دونم خوابايي كه اين مرتيكه برام ديده به اينجا منتهي بشه. نترس اين آشغال نمي‌ذاره كسي بهم تجاوز كنه اينجا! به جاده خاكي زده بودم. از سر عصبانيت هر چه به دهانم مي‌آمد با شتاب زيادي به بيرون پرت مي‌كردم! مهشید خیلی مراعاتم را می‌کرد. تلاش هايش براي آرام كردنم بي نتيجه ماند. حريفم نشد و من با توپي پر سراغ بابك رفتم. مشغول حرف زدن با شاهان بود. خيالش از باخت من راحت شده بود كه سراغم را نمی‌گرفت. كنارش كه رسيدم بي توجه به حضور شاهان يقه‌اش را در مشت گرفتم. كلمات را شمرده شمرده در صورتش كوبيدم. _ عوضي آشغال، تو از جون من چي مي‌خواي؟ شاهان كه انگار سوالم برايش به شدت مسخره بود پوزخند غليظي زد. كنترل اعصابم در دستم نبود با اخم و نفرت غليظي داد زدم: _ تو يكي خفه شو! اين پسر انگار مغزش قادر به تفكيك كلمات و جمله ها نبود. اصلا انگار معني خفه شو را درست متوجه نشده بود، چون نه تنها عصبي نشد كه بلكه لبخند محوي هم زد! اين حجم از خونسردي و آرامشش حالم را بهم مي‌زد. حواسم در پي رفتار هاي عجيب شاهان بود كه انگشتان بابك دور دستم كه يقه‌اش را در دست داشت قفل شدند. نگاهم را به سرعت از شاهان به بابك انتقال دادم و سعي كردم با تمام قدرت دستم را از دست بابك خارج كنم، اما اجازه نداد و گفت: _ حالت خوب نيست مانيا. آروم باش عزيزم. اينبار دستم را با حرص از دستش خارج كردم و غريدم: _ آره. حالم خوب نيست، اما مي دوني چرا؟ چون تو حالمو بهم مي‌زني. شاهان لب باز كرد تا چيزي بگويد، اما پشيمان شد و بي هيچ حرفي از كنارمان عبور كرد و رفت. وقتي با بابك تنها شدم گفتم: _ برنامه‌ت واسه من چيه؟ واسه چي وارد زندگيه من شدي؟ سرش را كنار گوشم خم كرد. _ از من نترس مانيا مشتاق. من از طرف خدا اومدم تا تو رو از پيله‌ي تنهاييات بكشم بيرون. داشت چرت و پرت مي‌گفت. سوالي كه ذهنم را به بازي گرفته بود بي اختيار روي لب هايم جاري شد. _ حالا مي‌خواي چطوري باهام تسويه حساب كني؟ ابروهايش كمي در هم گره خوردند. وانمود كرد كه مشغول فكر كردن است. _ امشب راجع بهش حتما فكر مي‌كنم! زياد سخت نگير. قول مي‌دم بهترين پيشنهادو بهت بدم! قبول كردن پيشنهاد هاي او حماقت محض بود. من فقط ترسم بابت خانواده‌ام بود. خانواده‌اي كه بابك آن ها را علنا تهديد كرده بود وگرنه امكان نداشت زير بار حرف هاي زورش بروم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٤ #زينب_عامل مهشيد با اضطراب شانه‌ام را ماساژ مي‌داد. اين شرايط را اصلا نمي‌توانستم
٦٥ قبل از اينكه از او جدا شوم جوابش را دادم. _ خوب فكر كن امشب، اما اينو بدون كه مانيا ديگه عمرا حرفاتو قبول كنه. ديگه منو نمي‌بيني. چك هشتاد ميليون رو هم برات پست ميكنم. برگشتم تا بروم اما صدايش را شنيدم. _ مي‌بينمت مانيا مشتاق. بهت قول مي‌دم از امروز به بعد زياد همديگه رو ببينيم! حرف هاي معمولي‌اش هم ته مايه‌ي تهديد داشت. وعده‌ي اين ديدار ها برايم از تهديد جاني مستقيم هم بدتر بود. سعي كردم بي توجه باشم، اما خدا مي‌دانست در دلم چه آشوبي به پا بود. با قدم هايي كه خسته و سست شده بودند سمت ماشينم برگشتم. مهشيد پشت فرمان نشسته بود. واقعا توان رانندگي نداشتم. وقتي بدن خسته و درب و داغانم را روي صندلي شاگرد انداختم راه افتاد. مهشيد از ماجرا سر در نياورده بود. اين قضيه ذهنش را شديدا درگير كرده بود. تلاشش براي سكوت فقط چند دقيقه طول كشيد. بالاخره نتوانست كنجكاوي‌اش را مهار كند و لب جنباند. _ مانيا قضيه چيه؟ چي شد اصلا؟ چشمانم را به بيرون دوختم. صدايم شكننده شده بود و اين آزارم مي‌داد. _ همش نقشه بود. نقشه كشيده بود تا من تو دامش بيوفتم. هنوز هم با قضيه كامل كنار نيامده بودم. نالیدم: _ واي مهشيد گند زدم. نبايد خامش مي‌شدم. مهشيد اخم هايش را درهم كشيد. _ آخه اين آدم از جون تو چي مي‌خواد؟ اصلا كي هست؟ مشكل همين جا بود. من هم دقيقا دنبال جواب همين سؤال بودم. تا قبل از مسابقه فكر مي‌كردم درد بابك واقعا اين مسابقه و برد در آن است، اما حالا مطمئن بودم بابك با هدف ديگري وارد زندگي من شده است. هدفي كه ماشين راندن و مسابقه هيچ جايي در آن نداشت. چشمانم را بستم. سردرد گرفته بودم. وقتي مقابل خانه‌ي مهشيد رسيديم گفتم: _ من ميرم خونه‌ي مانجونم مهشيد. دلم بدجور هوس سيگار كشيدن با مانجون رو كرده. پوفي كشيد و با گفتن باشه اي پياده شد. قبل از اينكه برود از پنجره گفت: _ ميخواي من برسونمت؟ با اسنپ بر مي گردم. سرم را به نشانه ي نفي تكان دادم و بدون اينكه پياده شوم خودم را از صندلي شاگرد روي صندلي راننده كشاندم. قبل از رفتن ناراحت گفتم: _ متاسفم که سرت داد زدم. با چشم غره ‌ای جوابم را داد. بالاخره با مهشيد خداحافظي كرده و راهی خانه‌ی مانجون شدم. بغضم شده بود مثل يك توده. توده‌اي به اندازه‌ي يك گردو. قصد شكستن نداشت. چون من لعنتي بعد از مرگ رامين گريه كردن را فراموش كرده بودم. چشمه‌ي اشك هايم همان پنج سال پيش خشك شده بود. مانجون با ديدنم فهميد نا آرامم. نگاه نگرانش پر از سوال شد و من فقط يك جمله گفتم. _ مانجون از چاله در اومدم افتادم تو چاه. به طرف پذيرايي هلم داد. _ بشين برات يه شربت بيارم. رنگ به رو نداري كه بچه. خودم را روي زمين انداختم و كف زمين دراز كشيدم. مانجون بعد از چند دقيقه با سيني شربت آرام آرام به پذيرايي آمد وقتي حالم را ديد نگراني‌اش چند برابر شد. _ پاشو بگو ببينم چي شده؟ اين حالي كه تو داري افتادن تو چاه نيست افتادن تو درّه است! چه مي‌گفتم؟ مي‌گفتم بعد از پنج سال با پيشنهاد يك مرد كلّاش هوس مسابقه به سرم زده و دوباره گند زده‌ام؟ در حاليكه نگاهم به سقف بود زمزمه كردم: _ حالم از اين دنيا بهم مي‌خوره كاش جاي رامين من مرده بودم. در جواب جمله‌ام لگد محكمي از طرف مانجون نوش جان كردم. غر زد: _ پاشو جمع كن خودتو. سرت جايي خورده؟ در دل قربان صدقه‌ي ناز كشيدنش رفتم. _ مانجون تا آقاجون بياد يه سيگار بكشيم؟ سيني را به سمتم دراز كرد. از حالت دراز كش بلند شدم و سيني را گرفتم و روي زمين گذاشتم. دستانش را به زانوانش گرفت و با سختي كنارم نشست. دستان چروكيده‌اش صورتم را قاب گرفت و گفت: _ اين حالي كه تو داري بيشتر شبيه اينه كه شكست عشقي خورده باشي. سرم را روي شانه‌اش گذاشتم و با بدبختي خنديدم. _ آره. پسري كه عاشقش بودم پيچوندتم! با دستش كمرم را نوازش كرد. _ بدجوري باخته پس. غمت واسه چيه؟ دستانم بالا آمدند و دور گردنش حلقه شدند. _ اينو نگي چي بگي! هيچ بقالي نمي‌گه ماست من ترشه! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d