💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥١ #زينب_عامل زبانم هم مثل پاهايم خشك شده بود. با سرفهی مصلحتی مامان به خودم آمدم و
#كارتينگ
#پارت_٥٢
#زينب_عامل
بابك در فريب دادن خانوادهام موفق عمل كرده بود. ماكان و ماندانا در فكر فرو رفته بودند و بابا متأثر به او خيره بود. بلافاصله بعد از تمام شدن جملهاش مادر دلسوزم با ناراحتي گفت:
_ الهي...بميرم. حتما بزرگ كردن دخترتون تنهايي خيلي سخت بوده.
قيافهی غمگيني به خود گرفت كه ديگر نتوانستم پوزخندم را كنترل كنم.
حس ميکردم فضای خانه کاملا مسموم شده است.
داشتم به سختی خودم را كنترل ميكردم تا مسخرهاش نكنم. واقعيت امر اين بود كه من اصلا به او اعتماد نداشتم و حتي يك كلمه از حرف هايش را هم باور نكرده بودم.
در جواب مادرم غمگيني چهرهاش را به صدايش هم سرايت داد!
_ بله، خيلي زياد...من براي دخترم هم پدر بودم هم مادر...شايد اگه عسل پسر بود ارتباط گرفتن باهاش راحت تر بود برام، اما به هر حال...
سكوت كرد. دو فرضيه در جو خانه ايجاد شد. فرضيه ي اول مربوط به افراد خانه بجز من بود كه شك نداشتم كه حدس زده بودند بابك از فرط ناراحتي توان ادامه دادن حرفش را ندارد.
فرضيهي دوم مختص من بود كه حدس نميزدم بلكه مطمئن بودم بابك از بافتن مزخرفاتي كه در حال بيانشان بود كلافه شده بود و شايد هم براي جلوگيري از خندهي احتمالياش سخنانش را قطع كرده بود.
فرصتي براي همدردي به ديگران ندادم و با لحني كه مطمئن بودم تمسخر جاري در آن براي بابك كاملا مشهود است گفتم:
_ واقعا چه زندگي پر فراز و نشيبي داشتين...ميشه از روش يه فيلم تراژدي تمام قد ساخت!
در كمال تعجبم خنديد. خندهاش كوتاه بود، اما باعث تعجب بقيه شده بود.
به چشمانم نگاه كرد. يك جور عجيبي داشت براندازم مي كرد. اين بي پرده بودن نگاهش آن هم در برابر پدرم برايم جاي سوال داشت. این حجم از گستاخی از کجا سر برآورده بود؟
نامحسوس به بابا نگاه كردم. حالا ميفهميدم اين جرأت از كجا سر بر آورده بود. بابا متفكر به ليوان چايياش خيره بود و حواسش به بابک نبود.
بابك نگاهش را در نهايت غلاف كرد و گفت:
_ ديگه نه در اين حد مانيا جان.
سرفهي ماكان حواسم را جمع كرد. تيز بود متوجه نگاه دريده بابك شده بود. سرفهاش را جمع و جور كرد و رك و گستاخ در حاليكه مخاطبش بابك بود گفت:
_ فكر نكنم مشكل واسه آدمايي پولداري مثل تو معني خاصي داشته باشه!
مامان لبش را گاز گرفت و بابا با تشر نامش را صدا زد. خوشم آمده بود. نا محسوس لبخندي رو به ماكان زدم. منتظر بودم بابك جواب دندان شكني به ماكان بدهد. جملهي ماكان يك مفهوم داشت. "الكي زر زر نكن"
صبرم براي حرف زدن بابك بي نتيجه ماند چون اينبار ماندانا اظهار فضل كرد.
_ برعكس! من اينطور فكر نميكنم. همهي آدما مشكلات خاص خودشونو دارن.
دلم ميخواست گردن ماندانا را بشكنم. يا نفهميده بود يا خودش را به نفهمي زده بود. همهي ما ميدانستيم كه مشكل براي همه هست. اگر ماكان آن جمله را گفته بود بيشتر براي اين بود كه حواس بابك را پرت خودش كند و به نوعي به او بفهماند كه متوجه حالات مصنوعياش شده است.
خيلي دوست داشتم نظر ماكان را راجع به او بدانم.
ماندانا اما انگار اصلا اطراف را خوب نميديد. ظاهر بين بودنش آخر كار دستش ميداد. احتمالا در مدل و مارک دستمال گردن بابك گير كرده بود و داشت در ذهنش خانه و زندگي او را تصور ميكرد.
صداي بابا مرا از افكارم جدا كرد. يك جور خجالت در عمق حرف هايش بود که میخواستم بمیرم.
_ جناب شفيع نميدونم چطوري بايد تشكر كنم ازتون. تو بدترين لحظه به دادم رسيدين. كمي فرصت بدين پولتون رو برميگردونم.
لبخند بابك موقرانه بنظر ميرسيد.
_ عجلهاي نيست جناب مشتاق. هر وقت تونستين پس بدين.
بابا دستش را داخل جيبش برد و كاغذي كه با كمي دقت فهميدم چك است بيرون آورد و گفت:
_ من اين چك رو نوشتم. تاريخش براي ماه بعده. البته اگه خواستين ميتونم عوض كنم تاريخش رو...
جمله ي بابا با صداي گوشي بابك ناتمام ماند. بابك با عذر خواهي تماسش را با نوعي شتاب پاسخ داد.
پشت خط هر كه بود مجال چنداني به بابك براي احوال پرسي نداد و او فقط توانست بگويد:
_ الان ميام. لطفا نرو و منتظرم باش.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٢ #زينب_عامل بابك در فريب دادن خانوادهام موفق عمل كرده بود. ماكان و ماندانا در فكر
#كارتينگ
#پارت_٥٣
#زينب_عامل
بعد از قطع كردن تلفن بلافاصله از جايش بلند شد و رو به پدرم گفت:
_ نيازي به چك نيست جناب مشتاق. گفتم كه من عجلهاي ندارم براي گرفتن اون پول.
الانم كار مهمي پيش اومده كه بايد برم.
در دلم فرد پشت خط را دعا كردم كه شرّ بابك را از سرمان كنده بود.
لحن جدي بابك بقيه را هم مجاب كرد تا اصرار نكنند. همه بجز من و ماكان براي بدرقهاش پايين رفتند و من خستگي را بهانه كرده و در خانه ماندم.
بابك چك را نگرفته بود چون ميخواست حسابش را با من تسويه كند.
وقتي بقيه براي بدرقه بابك رفتند و من و ماكان در خانه تنها شديم، ماکان كلافه دستش را لاي موهايش برد و گفت:
_ مانيا اين نره خر رو از كجا پيدا كردي؟
مقنعهام را از سرم كنده و روي كاناپه انداختم.
_ اون شب فقط دنبال يه آدم پولدار جز دايي همايون بودم كه ازش پول بگيرم. بهتر از اين كيس پيدا نكردم.
پوزخندي زد و در حال رفتن به اتاقش گفت:
_ بنظرم همايون گزينهي بهتري بود!
اعترافش سخت بود، اما ته دلم ميترسيدم كه جملهي ماكان درست از آب در بيايد.
براي رفع خستگي و خلاص شدن از شر اين فكرهاي مسخره به سمت حمام رفتم و دوش گرفتم.
به مامان گفتم كه ميل چنداني به شام ندارم و ميخواهم بخوابم.
روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را بستم.
چشمانم بسته بود، اما نخوابيده بودم.
حدودا یک ساعت بعد ماندانا هم به اتاق آمد. ميتوانستم صدای او را كه با كمترين صدا در حال شانه كردن موهايش بود را هم بشنوم.
نهايتا در اتاق را بست و او هم آرام در جايش خزيد.
كمي بعد صداي نفس هاي منظمش را شنيدم كه نشان از خوابيدنش را میداد.
به راحتياش حسادت ميكردم.
ماندانا انگار جز مد، فكر و دغدغهي خاصي نداشت.
با اين فكر وجدانم به كار افتاد.
" بي انصاف نباش. اونم داره تو اين خونه زندگي ميكنه. مشكلاتي كه تو داري رو اونم داره به طبع"
باشهاي زير لب براي خفه كردن وجدانم زمزمه كردم و براي اينكه به شكم گرسنهام كه در حال قار و قور كردن بود سر و ساماني بدهم از جايم بلند شدم كه گوشيام كه روي ميز آرايش بود لرزيد.
براي اينكه ماندانا بيدار نشود سريع گوشي را چنگ زدم و از اتاق بيرون آمدم.
چه كسي اين موقع شب با من كار داشت؟
شايد پيام تبليغاتي بود.
با روشن كردن صفحهي گوشي ام و ديدن نام بابك كنجكاو پيامش را باز كرده و محتوايش را از نظر گذراندم.
" مانيا مشتاق فردا ساعت ٧ عصر تو رستوران خودم منتظرتم. مي شناسي كه؟
فكر كنم بايد براي حرف زدن راجع به تسويه حساب باهام بياي اونجا!"
خب زياد هم شوكه نشده بودم! منتظر اين درخواستش بودم و حتي ميتوانستم حدس بزنم كه اين تسويه حساب ربط هايي به آن مسابقه دارد.
فرصت خوبي براي بابك بود تا مرا در تله بياندازد.
ته دلم بدم هم نميآمد در اين تله گير كنم.
سال ها بود كه از مسابقات فراري بودم اما فقط خدا ميدانست كه چقدر دلم براي رقابت و هيجان تنگ شده بود.
شايد همين دلتنگي هم باعث شد تا مصمم براي بابك تايپ كنم...
" نترس! تسويه كردن باهات يادم نرفته. فردا ٧ تو اون رستوران اعيونيتم!"
فكر ميكردم ديگر پيامي نفرستد، اما چند ثانيه بعد پيام جديدش روي صفحهي گوشيام ظاهر شد.
" من از زناي جذاب هيچ وقت نميترسم!
بخصوص كه اگه جسورم باشن مشتاق تر ميشم باهاشون قرار بذارم خانوم مشتاق!"
عوضي! كفتار پير خوش اشتها هم بود.
پيام آخرش زيادي بي پرده بود. مرا جذاب و جسور خوانده بود كه مشتاق است با او قرار بگذارد، اما نفهميده بودم دقيقا منظورش از قرار گذاشتن كدام مدل از آن ها بود.
اميدوار بودم مذاكرات فردا در نهايت منجر به همان مسابقه میشد نه به انواع و اقسام قرار هاي بابك!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#كارتينگ
#پارت_٥٤
#زينب_عامل
مسير رستوران را فرضي در ذهنم ترسيم كردم و با بالا و پايين كردن چند خيابان بالاخره رستورانش را يافتم.
مردي قد بلند كه كت و شلوار مشكي به تن داشت و دستكش هاي سفيدي هم به دست كرده بود با دستش راهنمايي كرد تا ماشينم را پارك كنم.
با خنده پرايد عزيزم را مخاطب قرار دادم:
_ رخش جونم حال ميكني احترامو؟ نوش جونت...
ماشينم را بين دو ماشين شاسي بلند پارك كردم و ماشينم عملا بين آن دو ماشين غول پيكر پنهان شد!
پياده شدم و با مشايعت همان مرد وارد رستوران شدم.
برخورد شديدم با فردي در ورودي رستوران باعث شد تا سوييچ ماشينم از دستم جدا شده و روي زمين پرت شود.
به سختي تعادلم را كنترل كردم تا خودم روي زمين نيافتم. داشتم نا اميد ميشدم كه دستي قدرتمند بازويم را كشيد. شدت كشيدن بازويم طوري بود كه به يكباره سر جايم برگشتم و ثابت شدم.
نفسم را بي اختيار بيرون دادم و سرم را بلند كردم تا ناجيام را ببينم.
براي يك ثانيه شوكه شدم. شوكه شدنم بخاطر عجيب بودن فرد مقابلم نبود، بلكه شباهت عجيب او به صاحب اين رستوران مرا شوكه و متعجب كرده بود.
اگر هر كسي جاي او بود داد و بيداد ميكردم كه موقع راه رفتن مقابل چشمانش را نگاه كند، اما حالا که مدل تقريبا درشت و جوان تر بابك مقابلم ايستاده بود فقط سکوت کرده بودم!
نا خودآگاه دقيق تر براندازش كردم. در يك نگاه كلي شباهت زيادي به بابك داشت، اما هنگامی که با دقت به صورتش نگاه ميكردي ميتوانستي تفاوت هاي زيادي بینشان ببيني.
مثلا رنگ چشم هاي اين پسر روشن تر بود و موهايش هم به اندازه ي چند ميلي متر طول داشت، طوريكه انگار فقط روكشي نازك براي كلهاش بود تا برچسب كچل به او نزنند.
بیشترين شباهت زاويه ي فك بود!
همان زاويهي فك بابك براي صورت اين مرد هم تراشيده شده بود. بيني و لب هايش كمي درشت تر از بيني و لب هاي بابك بنظر مي آمد.
اين مرد قطعا ارتباطي فاميلي با بابك داشت. چون شباهت كلي شان غير قابل انكار بود.
لب هايش تكان خوردند. صورتش آرام بود و شباهتي به لحن پر تمسخرش نداشت.
_ ميخواي بريم دور يه ميز بشينيم تا راحت تر بتوني نگام كني؟
در ابتدا مغزم بخاطر درگير بودن نتوانست جملهاش را درست تحليل كند و بي اختيار هاني از ميان لب هايم خارج شد.
_ هان؟
صورتش باز هم تغييري نكرد، فقط اينبار با انگشت اشاره ي دست راستش به میزی در نزديكي مان اشاره كرد و جملهي قبلياش را تكرار كرد.
_ ميگم ميخواي بريم پشت او ميز بشينيم تا راحت تر نگام كني؟
تكرار جملهاش جدي تر بود! تمسخر اوليه را هم نداشت. تازه به خودم آمده بودم و تازه توانسته بودم معني جملهاش را بالا و پايين كنم. بجاي عصبانيت خندهام گرفته بود. حق داشت اين جمله را بگويد. چون من بي هيچ پلك زدني فقط ديدش زده بودم.
لبخند محوي زدم و با تخسي گفتم:
_ نه نيازي نيست. به اندازهي كافي ديدت زدم! متوجهام شدم كه با صاحب اين رستوران مسخره يه نسبتي داري!
صورتش كمي تغيير كرد. قبل از آنكه بتوانم تغييرات صورتش را بررسي كنم خم شد و سوييچ ماشينم را كه كنار پايش افتاده بود برداشت و سمتم دراز كرد و بي ربط گفت:
_ منم از اين رستوران مسخره متنفرم!
از تاييد نسبتش با بابك طفره رفته بود و حالا مطمئن بودم با هم نسبتي دارند. حتي ممكن بود پسر بابك هم باشد! سوييچ را از دستش گرفتم.
مكالمهمان طولاني شده بود.
همين فرضيهي نسبت دار بودن باعث شد تا از فرصت استفاده كرده و با اخم بگويم:
_ من از صاحب اينجا هم متنفرم!
خوشحال ميشدم اگر با بابك نسبتي داشت اين را به گوشش میرساند.
فرصت نشد تا حالاتش را ارزيابي كنم، چون بابك كنارمان رسيد و با ديدن من گفت:
_ مانيا اينجايي؟ خيلي وقته منتظرتم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٤ #زينب_عامل مسير رستوران را فرضي در ذهنم ترسيم كردم و با بالا و پايين كردن چند خيا
#كارتينگ
#پارت_٥٥
#زينب_عامل
دست چپم را بالا آوردم و به ساعت مچيام نگاهي انداختم.
_ يك دقيقه به هفت مونده! احتمالا قرارات اشتباهي شده! مطمئني منتظر من بودي؟
بابك تك خندهاي كرد. طعنه زده بودم و خودش هم فهميده بود. حتي مرد جوان كنارش هم از اين جملهام خوشش آمده بود. لب هايش تكان نميخوردند اما چشمانش ميخنديدند.
بابك حواسم را پرت خودش كرد.
_ تو منو هميشه هيجان زده ميكني. بخاطر ديدنت از شش اينجا منتظرتم!
پوزخند پسر مقابلم واضح بود و حس ميكردم با تحقير نگاهم ميكند. دلم ميخواست بالا بياورم. بابك احمق جمله بندي هايش هم حالم را خراب ميكرد. معلوم نبود پسر كنار دستش راجع به من چه فكر كرده بود.
پوزخندي زدم و در حال عبور از كنارشان بلند طوريكه هر دو بشنوند گفتم:
_ من از اولم بد شانس بودم.
همان لحظه هم شنيدم كه بابك رو به آن مرد جوان گفت:
_ راستي مهسا گفت سلام ويژهي منو به شاهان برسون!
شاهان! پس اين شازده همان شاهان معروف بود كه بابك براي ملاقاتش به زحمت ميافتاد!
اگر معني اسمش ربط هايي به پادشاهي داشت بايد اعتراف ميكردم كه خانوادهاش در انتخاب اسمش موفق عمل كرده بودند. اين اسم به قيافهي جدي و بي حالتش ميآمد. يك نوع غرور در تمام حركاتش بود. انگار ميخواست با بي حالتي صورتش طرف مقابلش را كيش و مات كند!
به نزديك ترين ميز كه رسيدم، يك صندلي
بيرون كشيدم و پشتش نشستم. ترجيح ميدادم ميز نزديك ورودي و خروجي باشد.
از پيشروي بيش از حد در اين مكان خوشم نميآمد.
چند ثانيه بعد بابك هم مقابلم نشست و نگاه تمام و كمالي به صورت و هيكلم انداخت كه بي اختيار اخم كردم.
براي اينكه بيش از اين نگاه هرزهاش را رويم نچرخاند با حرص گفتم:
_ اومدم واسه تسويه.
چك را صبح از بابا گرفته و به او گفته بودم بابك بخاطر رودربايستي آن را نگرفته است و خودم چك را به او تحويل ميدهم.
خدا ميدانست چقدر دروغ سر هم كرده بودم تا حرفم را باور كند.
چك را از جيبم بيرون آوردم و تقريبا مقابلش روي ميز كوبيدم و گفتم:
_ اين چك. ديشب تعارف الكي كردي. ماه بعد پولت تو حسابته.
فكر ميكردم پسش بزند، اما در كمال تعجبم چك را برداشت و سرش را تكان داد.
نگاهي به آن انداخت و گفت:
_ اين بُعد مادي لطفمه كه وظيفته جبران كني. بُعد معنويشو چطوري جبران ميكني مانيا مشتاق؟
بخدا كه حق داشتم بلند بخندم. خندهام را سخت كنترل كردم.
_ نميدونستم به معنويات اعتقاد داري. خب بگو ببينم نماز ميّت چند ركعته؟
چك را روي ميز گذاشت و لبخند دندان نمايي زد.
_ من اعتقاد ندارم. تو كه داري.
ابرو بالا انداختم.
_ نچ منم ندارم!
روي ميز خم شد آرنج هايش را به ميز تكيه داد.
_ نداشتي هر پنجشنبه واسه فاتحه فرستادن نميرفتي سر قبر نامزدت.
چهرهاش را از عمد درهم كرد.
_ تازه جديدا هم كه بچهتم اضافه شده.
خشمگين غريدم:
_ خفه شو!
پوزخندي زد و چك دستش را روي ميز گذاشت و با دو انگشت به سمتم سُر داد.
_ من پول نميخوام مانيا مشتاق! اين پول ته جيب من گم ميشه. بود و نبودش اهميتي برام نداره.
چك را برداشتم.
_ باشه پس! حالا كه پولتو نمي خواي و هيچ مدركي هم نداري كه بابت پولت عليه ما شكايت كني بهتره خداحافظي كنيم!
لبخند ژكوندي زد.
_ مدرك ندارم راست ميگي، اما عوضش كلي كيس دارم كه ميتونم سرگرم شم باهاشون. مثل ماكان كه فكر ميكنه خيلي حاليشه يا مثلا مانداناي بلند پرواز!
مکث کرد.
_ من جاي تو باشم بدون تسويه حساب معنوي از اينجا بيرون نميرم دختر.
خانوادهام چيزي نبود كه بتوانم سرشان قمار كنم. حيوان مقابلم هم همه كاري از دستش بر ميآمد. شك نداشتم.
چك را ميان انگشتانم مچاله كردم.
_ چي ميخواي؟
پر غرور نگاهي به صورتم انداختم.
_ مسابقهاي كه گفته بودم هنوز سر جاشه. رانندهي من شو و اون مسابقه رو ببر!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٥ #زينب_عامل دست چپم را بالا آوردم و به ساعت مچيام نگاهي انداختم. _ يك دقيقه به ه
#كارتينگ
#پارت_٥٦
#زينب_عامل
چك از ميان انگشتانم سُر خورد و روي ميز افتاد.
_ و اگه باختم؟
جدي به چشمانم زل زد.
_ نميبازي! باختي هم يه جور ديگه تسويه ميكنيم!
ترسيدم. منظورش از روش ديگر تسويه چه بود؟
چگونه ميخواست تسويه و حساب كنيم؟
منظور اصلياش چه بود؟
نتوانستم سكوت كنم.
_ چجوري مثلا؟
منوي كنار دستش را برداشت. در حاليكه حواسش به ليست غذاهاي مقابلش بود گفت:
_ از من به تو نصيحت زياد تو آينده سير نكن. فعلا تمركزت رو بذار رو مسابقه. باشه؟
طفره رفتنش بيشتر مرا ترسانده بود.
اين بازي بود كه درگيرش شده بودم و ديگر راه فراري نبود.
دستانم را در هم گره زدم.
_ مسابقه كي هس؟
جاي جواب دادن پرسيد.
_ چي ميخوري؟
دست دراز كردم و منو را از مقابلش كشيدم.
سرش را بالا آورد. نگاه جديام مجابش كرد تا جوابم را دهد.
_ هر وقت تو بخواي!
جوابش هزاران حرف پشتش داشت.
_ منظورت چيه؟ بابك شفيع تو چه برنامهاي واسم داري؟ اين مسابقهي كوفتي جريانش چيه كه بخاطر من ميشه حتي زمانش رو عوض كرد؟ هدف تو چيه؟
چي از جون من ميخواي؟
خنديد.
_ دختر داري خيلي گندش ميكني ديگه...
اين يه رقابت سادس فقط. من آوازهي تورو خيلي شنيدم واسه همينم خواستم تو هم باشي تو اين رقابت. حيفه استعدادت تو اون آموزشگاه درب و داغون هدر بره.
پر تمسخر خنديدم.
_ مرسي كه به فكر استعداد مني.
دروغ ميگفت. عین سگ! ميدانستم. ديگر بحثي نمانده بود كه ادامه دهيم، چون او با رفتارش به من فهمانده بود كه قصد حرف زدن ندارد.
ماندنم بيش از اين جايز نبود. چك را از روي ميز برداشتم و بلند شدم كه گفت:
_ كجا؟ غذا نخورديم هنوز.
_ واسه غذا خوردن نيومدم.
كلافه شد.
_ باشه. فقط بشين و بهم بگو تا كي آماده ميشي؟
از پشت ميز بيرون آمدم.
_ آخر اين هفته.
بي خداحافظي از رستوران بيرون آمدم و سراغ ماشينم رفتم.
دو ماشين كنارياش سر جايشان نبودند و پرايد من از چند فرسخي به چشم ميخورد.
پشت فرمان نشستم و راه افتادم. بايد كسي را پيدا ميكردم تا با او مشورت كنم.
مهشيد بهترين گزينه بود.
مشغول گرفتن شمارهي مهشيد بودم و با يك دست به حرفهاي ترين و غير قانوني ترين شكل ممكن مشغول رانندگي بودم كه با احساس اينكه كسي دارد تعقيبم ميكند از آيينه نگاهي به عقب انداختم.
خيابان خلوت مرا به اين باور رساند كه توهم زدهام.
صداي داد مهشيد كه در فضاي ماشين پيچيد، متوجه شدم پشت خط منتظر است.
گوشي را دم گوشم گذاشتم و پرسيدم:
_ سلام كجايي؟
وقتي جواب داد كه در خانه است پايم را روي پدال گاز فشار دادم و به خانه ي ٤٠ مترياش پرواز كردم.
وقتی در را برایم باز کرد و قامتش را دیدم متوجه شدم اوضاع مهشيد درب و داغان تر از من است.
از قرار معلوم با محمد بهم زده بود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٦ #زينب_عامل چك از ميان انگشتانم سُر خورد و روي ميز افتاد. _ و اگه باختم؟ جدي به چش
#كارتينگ
#پارت_٥٧
#زينب_عامل
چهرهي افسردهاش پيامي جز اين نداشت.
قيافهي پكرش باعث شد تا بگويم:
_ تو كه پنجر تر از مني بابا!
از گفتن حقيقت طفره رفت.
_ از باشگاه اومدم. خيلي خستهم.
كنارش زدم و وارد خانه شدم.
_ آره جون عمهت! منم باور كردم باشگاه اينطوري له و لوردت كرده!
وقتي مسير صحبت را عوض ميكرد يعني دلش نميخواست راجع به قضيه حرف بزند وقتي پرسيد كه قهوه ميخورم يا نه؟
فهميدم كه نبايد ادامه دهم و به تكان دادم سرم اكتفا كردم.
به آشپزخانهي كوچكش رفت تا قهوه آماده كند.
فرصت را مناسب ديدم تا موضوع خودم را مطرح كنم. با صداي بلند گفتم:
_ پيشنهاد بابك شفيع براي شركت تو مسابقه رو قبول كردم.
جملهام شوكهاش كرد چون ماگ دستش را روي كابينت گذاشت و با تعجب و تقريبا بلند گفت:
_ چي؟
روي تنها كاناپهاي كه در خانهاش موجود بود ولو شدم.
_ مجبور شدم قبول كنم! درضمن گفت اگه مسابقه رو نبرم يه جور ديگه باهام تسويه ميكنه!
موضوع برايش جالب شده بود. چون كلا بي خيال درست كردن قهوه شد و كنارم آمد.
_تسويه چي؟ همون هشتاد ميليوني كه گفتي بابت قرض بابات داده؟
سرم را به نشانهي مثبت بالا و پايين كردم.
_ چه هفت خط!
ياد نگاه هاي هيز بابك باعث شد تا بگويم:
_ هفت خط و هيز!
مهشيد هم خودش را كنارم پرت كرد.
_ هيز بودن كه رو سيستم تمام مردا تعبيه شده! عجيب نيست. نترس.
فكري كه از ذهنم عبور كرد را به زبان آوردم.
_ مي ترسم اين هيزي با اون تسويه حسابش ربط داشته باشه.
عاقل اندر سفيه نگاهم كرد.
_ آخه يه مرد ميان سال كه ميليارد ها پول داره و با يه اشاره دورش پر ميشه از هلو توي سياه سوخته رو ميخواد چيكار؟
حرفش به ظاهر منطقي بود، اما ذرهاي آرامم نميكرد. حتی با کلمهی سیاه سوختهاش هم کاملا موافق بودم!
ياد برخوردم با آن پسر افتادم. شاهان...
_ راستي. امروز يه پسر جوون ديدم خيلي شبيه بابك بود. خيلي زياد.
مهشيد چشمانش را ريز كرد.
_ خب حتما پسرشه ديگه!
شانه بالا انداختم.
_ شايد.
با مشت به بازويم كوبيد.
_ ديوونه اين يه فرصت فوق العادست.
هشتاد ميليون كه پول كمي نيست. تازه من جاي تو باشم يه مبلغي هم ازش ميگيرم. مرتيكه معلوم نيست اين مسابقه چقدر براش سود داره كه اينهمه مدت دنبالت بوده. در ثانی یه پسر گنده بکم که داره پس فکرای احمقانهت رو دور بریز و تمرکزت رو بذار رو بردن.
مهشيد بد هم نميگفت. هشتاد ميليون براي خانوادهي من مبلغ گندهاي محسوب ميشد. اگر اينگونه ميتوانستم با بابك تسويه و حساب كنم ديگر استرسي نداشتم. فقط و فقط بايد تمركزم را ميگذاشتم تا در اين رقابت پيروز شوم.
خيلي وقت بود كه با ماشينم پرواز نكرده بودم. هر چند من به تواناييام در رانندگي ايمان داشتم اما بايد حداقل تا آخر هفته كمي تمرين ميكردم.
از كاناپه جدا شدم و رو به مهشيد گفتم:
_ بريم كمي دور دور با رخش؟
خنديد.
_ نگو كه ميخواي با ارابه مرگت بريم تمرين!
چشمكي زدم.
_ چرا دقيقا ميخوام همينو بگم. بلند شو كه آخر هفته حداقل بايد هشتاد ميليون كاسب شيم!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٧ #زينب_عامل چهرهي افسردهاش پيامي جز اين نداشت. قيافهي پكرش باعث شد تا بگويم:
#كارتينگ
#پارت_٥٨
#زينب_عامل
روز موعود فرا رسيده بود. روزي كه من بايد برندهي ميدان ميشدم و شرّ بابك را براي هميشه از سرم ميكندم.
بعد از سالها حس شيرين استرس و هيجان به سراغم آمده بود و تپش هاي تند قلبم را كاملا حس ميكردم و صدای نامنظمشان را ميشنيدم.
كسي از تصميمم خبر نداشت. از چند روز پيش براي امروز برنامه چيده بودم.
به خانوادهام گفته بودم كه امشب در خانه نخواهم بود و پيش مهشيد ميروم.
دروغ هم نگفته بودم. مهشيد هم در اين روز سرنوشت ساز همراهيام مي كرد.
بابك از من خواسته بود تا به آدرسي كه برايم ميفرستد بروم. آدرس خارج از شهر بود.
در پيامش خواسته بود تا زودتر به آنجا بروم. گويا قبل از شروع مسابقه كارم داشت.
حضور مهشيد مايهي دلگرميام بود.
با وجود مهشيد ترس هايم رنگ ميباختند و شيطان وجودم بيشتر برانگيخته ميشد.
دلم براي هيجانات اين مدلي تنگ شده بود.
سال ها بود كه پرواز را به فراموشي سپرده بودم و حالا آماده تر از هر كسي بودم. مثل تشنهاي بودم كه گويا بعد از سال ها به آب رسيده است.
مطمئن بودم كه بُرد با من است. جوجه هايي كه براي خوشگذراني در اين رقابت ها شركت ميكردند توان رقابت با من را كه سالها نام قهرمان را يدك ميكشيدم نداشتند. همين خيالم را آسوده ميكرد.
ميخواستم از اين رقابت نهايت لذت را ببرم.
يك ساعت زودتر از وقت موعود به لوكيشن ارسالي بابك رسيديم.
فضاي بزرگ اطراف كاملا خلوت و سوت و كور بود و فقط يك ماشين شاسي بلند مشكي غول پيكر با فاصلهي زيادي از ما پارك شده بود.
با صداي بوق همان ماشين فهميدم كه بايد به آن سمت بروم. وقتي نزديك ماشين شدم و توانستم چهره ي بابك را پشت فرمان تشخيص دهم فهميدم كه حدسم راجع به دلیل بوق درست بوده است!
ماشين را درست مقابل و شاخ به شاخ شاسي بلند غول پيكرش پارك كردم كه مهشيد گفت:
_ بنازمش! عجب لُعبتيه!
نگاه تيزم روي ماشين مقابلم بود.
_ بابك يا ماشينش؟؟؟
كشدار جواب داد:
_ هر دوش!
پوزخندي زدم.
_ اميدوارم دوتاشونم با هم برن به درك! هم خودش هم ماشينش!
پياده شدن بابك از ماشينش اجازه نداد تا مهشيد جوابم را بدهد.
با پياده شدن او ما هم مجبورا پياده شديم.
بشاش بود. سر تا پا چرم پوشيده بود!
چشمانش با ديدنم برق زد و جلوتر آمد.
با صداي سلام بلند و بالاي مهشيد قدم هايش متوقف شدند. تازه متوجه او شده بود.
كمي شوكه بنظر ميآمد. شايد انتظار داشت من تنهايي در اين مكان حاضر شوم.
شوكه شدنش چند ثانيه بيشتر طول نكشيد.
سريع بر خودش مسلط شد و رو به مهشيد پرسيد:
_ سلام خانم! افتخار آشنايي با كي رو دارم؟
مهشيد متوجه لحن چاپلوسانهاش شده بود، چون نيمچه لبخندي زد كه بوي تمسخر ميداد.
_ مهشيدم. دوست مانيا.
بابك با ژست خاصي دستش را داخل جيب شلوارش برد.
_ مرسي كه مانيا جان رو تنها نذاشتين!
تشكرش بيشتر شبيه فحش دادن بود تا تشكر!
مثلا جملهاش بيشتر اين معني را مي داد.
" از حضورت واقعا ناراحتم! ترجيح ميدادم مانيا تنها باشه"
همه چيز به كنار جاني كه كنار اسمم چسبانده بود، حالم بهم زن ترين كلمهاي بود كه در كل عمرم شنيده بودم.
فحش را به اين جانش ترجيح ميدادم.
اين كلمه كثيف بودن اين مرد را بيشتر برايم يادآور ميشد. من از اولين لحظهي ديدارم با بابك حس خوبي به او نداشتم.
نگاه هاي هيزش هم بيشتر به اين حس و حس نا امني در كنارش دامن ميزد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٨ #زينب_عامل روز موعود فرا رسيده بود. روزي كه من بايد برندهي ميدان ميشدم و شرّ با
#كارتينگ
#پارت_٥٩
#زينب_عامل
بابك و مهشيد در حال خوش و بش بودند. البته در ظاهر و من غوطه ور در افكارم بودم كه صداي بابك كه مرا مخاطب قرار داده بود رشتهي افكارم را پاره كرد.
_ خب! مانيا خانوم آمادهاي ديگه آره؟
سرم را به نشانهي مثبت تكان دادم كه نگاهي به ماشينم انداخت و پرسيد:
_ ميخواي با اين مسابقه بدي؟
اشارهي تحقير آميزش به ماشينم عصبيام كرد. پر تمسخر و پر حرص جواب دادم:
_ پ ن پ! ميخوام با خرم مسابقه بدم.
اخم هايش درهم شد. كل صورتش را نارضايتي پوشاند.
_ تو اين رقابت تموم ماشينا فوق العاده قوي هستند. با اين ماشين عمرا بتوني برنده بشي.
ديگر داشت روي مخم راه مي رفت.
_ جناب شفيع من آخرين مدل ماشيني كه در اختيار داشتم همين بوده. ببخشيد اگه...
حرفم را قطع كرد.
_ دنبالم بياين.
راه افتادنش سمت ماشين غول پيكرش مجال نداد تا حرفم را كامل كنم. با مهشيد دنبالش راه افتاديم.
از کنار ماشینش عبور کرد. پشت ماشين غول پيكرش يك ماشين ديگر پارك شده بود كه بخاطر بزرگ بودن ماشین خودش كاملا از دید پنهان بود.
با ديدن ماشين اسپورت كه بي شك ساخت يكي از بهترين كارخانه هاي دنيا بود ابروهايم بالا رفتند.
جملهي بابك تعجبم را بيشتر كرد.
_ با اين مسابقه ميدي!
مگر ميشد؟ براي مسابقه دادن با این ماشین بايد قلقش دستم ميآمد. نميشد يك دفعهاي از پرايد پياده شده و با ماشيني رانندگي ميكردم كه حتي يك هزارم درصد هم شباهتي به ماشين خودم نداشت.
قلق گيري لازم بود.
بابك نگفته حرف هايم را از نگاهم خوانده بود.
با اطمینان گفت:
_نگران نباش. هنوز مونده تا شروع مسابقه.
سوار شو و چند بار مسير مسابقه رو كه الان بهت ميگم برو و بيا. تو باهوشي شك ندارم كه سريع قلقلش دستت مياد.
هم قبول كردن پيشنهادش ريسك بود هم رد كردنش.
قبول كردنش ريسك بود چون اگر قلقش در مدت كوتاهي دستم نميآمد ممكن بود ببازم، چيزي كه اصلا نميخواستم.
رد كردنش هم ريسك بود چون بابك درست ميگفت.
ماشين من از پس ابر غول هاي اين مسابقه بر نميآمد.
بالاخره با چند دقيقه سبك و سنگين كردن پيشنهاش را پذيرفتم و قرار شد اگر به اين نتيجه رسيدم كه با اين ماشين كنار نيامدهام با ماشين خودم مسابقه دهم.
بابك سوييچش را دستم داد و چند نكته راجع به ماشين توضيح داد. مسير حركت را هم روي نقشه ي كوچكش نشانم داد.
جادهاي كه قرار بود در آن مسابقه دهيم پشت همين قسمتي بود كه در آن ايستاده بوديم. اما گويا مسير مسابقه از همين فضاي باز شروع مي شد.
با مهشيد سوار ماشين شديم. با بسم اللهي زير لب استارت زدم و راه افتادم و معني راننده بودن را هم فهميدم!
اين ماشين خودش ميرفت! نيازي به راننده نداشت!
آنقدر نرم و خوش دست بود كه فكر ميكردم ديگر نتوانم پشت فرمان رخش بنشينم.
از بابك كه فاصله گرفتيم مهشيد با ذوق گفت:
_ عوضي جذاب! جنتلمنم كه هست. مانيا من اينو ميخوام. نوش جونش كه هيزه!
به ذوقش خنديدم و گفتم:
_ بدبخت اين كاسهاي زير نيم كاسه داره الكي كه اين شو رو راه ننداخته. من كه فقط ميخوام ببرم و خلاص شم از دستش. تو هم گول ظاهر جذابش رو نخور.
اين مسابقه براي مهشيد هم خوب بود. فكرش از محمد پرت شده بود. شيطنت ميكرد.
_ باختي هم منو بهش پيشنهاد بده. شايد قبول كرد دست از سرت برداره.
_ احمق رواني. سن باباتو داره!
چشمكي زد.
_ قيافهش كه اينو نميگه فوق العاده جذابه!
بشكني زد. با ذوق ادامه داد:
_ كنجكاو شدم اون پسره رو هم ببينم. همون كه گفتي شبيه بابكه...نمونهي جوون شدهي بابك ديگه! بايد خيلي جذاب باشه. دختر كُش!
بود! به عقب كه بر ميگشتم و هيكل و قيافهاش را از ذهنم ميگذراندم كاملا به دختر كش بودنش اعتراف میکردم.
بي اراده راجع به او كنجكاو بودم. شايد در موردش از بابك ميپرسيدم.
ياد رقابتي كه فاصلهي چنداني با آن نداشتم باعث شد تا گره دستانم دور فرمان سفت تر شود. مهشيد را مخاطب قرار دادم:
_ حاضري برا پرواز.
كمربندش را بست. مثل من مصمم بود.
_حاضرم قربان!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٩ #زينب_عامل بابك و مهشيد در حال خوش و بش بودند. البته در ظاهر و من غوطه ور در افكا
#كارتينگ
#پارت_٦٠
#زينب_عامل
بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را روي گاز فشار ميدادم و حين تمرين در مسير مسابقه از ته دل قهقه ميزدم. حس تولد تازه داشتم. سرعت بهترين تجربهي كل زندگيام بود. من عاشق پرواز كردن روي زمين بودم! از همين مدل پرواز ها با ماشين.
پيچ هايي در مسير قرار داشت كه مسابقه را سخت تر ميكرد. از طرفي جاده خاكي بود و در اثر سرعت گرفتن گرد و خاك بلند ميشد كه همين امر ديد راننده را محدود ميكرد. بايد حواسم را كاملا جمع ميكردم. يك خطا كافي بود تا به جاي برد باخت نصيبم شود.
قلق ماشين در همان چند دقيقهي اول دستم آمده بود. نكاتي كه بابك قبل از تمرين گفته بود كاملا به دردم خورده بودند. معلوم بود كه خودش هم در اين امر كاملا وارد است.
گاهي در پيچ ها مهشيد چنان از سقف ماشين آويزان ميشد كه خندهام ميگرفت. خندهام سيستم فحش دادنش را فعال ميكرد!
يك ساعت شايد هم بيشتر با ماشين جديد چرخيدم و گاز دادم. وقتي مهشيد براي بار سوم تذكر داد كه به همان محوطه برگرديم چون كم كم زمان رقابت فرا رسيده است، بالاخره رضايت دادم و دور زدم تا به همان محوطه باز گردم.
البته اگر همين مسير را ادامه ميدادم باز به همان مكان ميرسيدم. چون مسير مسابقه از همان فضاي باز شروع ميشد و دوباره در همان فضا به پايان ميرسيد، اما دور زدنم مسير را كوتاه تر ميكرد. نميخواستم دير برسم و به بابك اين اجازه را بدهم كه حتي يك درصد هم پيش خودش فكر كند كه ترسيدهام.
با همان سرعتي كه تمرين كرده بودم به همان فضاي باز برگشتم.
گرد و خاك بلند شده هم مرا به وجد ميآورد. اصلا زندگي از نظر من همين لحظه بود.
من چنان شيفتهي رانندگي و سرعت بودم كه تصادف گذشته و بلايي كه سرم آمده بود يك درصد هم باعث نشده بود از رانندگي زده شوم يا از پشت فرمان نشستن هراس داشته باشم.
هيچ لذتي برايم مثل لذت سرعت مفهوم نداشت.
قاعدتا نبايد از شرايطي كه حالا در آن قرار داشتم راضي ميبودم، اما پي در پي و بي اختيار لبخند بود كه روي لب هايم نقش ميبست. چگونه سال ها خودم را از اين لذت محروم كرده بودم؟
سرعت دردهاي مرا التيام ميبخشيد. وقتي با سرعت ماشين ميراندم حواسم از تمام دنيا پرت ميشد. شبيه پرندهاي ميشدم كه بال هاي پروازش را براي اوج گرفتن در آسمان گشوده و هيچ چيزي در دنيا جلودارش نيست.
حالا ميفهميدم كه اگر حرفهام را ادامه ميدادم شايد حجم دردهايم تا اين اندازه نمیشد.
من با فرارم از رانندگي و سرعت، بخشي از وجودم را در گذشته جا گذاشته بودم. حالا ميفهميدم كه نبود اين بخش از زندگيام مرا بيشتر از مسائل ديگر آزار ميداد، اما آنقدر سرسختي به خرج داده بودم كه ذهنم هم باور كرده بود كه من فقط دلتنگ رامين هستم نه چيز ديگر.
درست بود كه از بابك بدم ميآمد، اما اعتراف ميكردم كه از اينكه مرا به اين كار مجبور كرده بود لذت ميبردم و با اينكه اعترافش در زبان غير ممكن بود اما در اعماق دلم چند درصدي ممنونش بودم!
بالاخره به جايي كه بابك را ملاقات كرده بوديم برگشتم. ديدن رديفي از ماشين هاي آخرين مدل و اسپورت كه كنار هم در يك صف پارك شده بودند و آمادهي رقابت بودند مرا به وجد آورد. مهشيد با ديدن رديف ماشين ها كه هر كدام يك رنگ بودند و قيمت هاي نجوميشان از چند فرسخي هم معلوم بود با حيرت زمزمه كرد:
_ يا خدا! اينارو! مانيا اينا از فضا اومدن يا اهل همين شهرن؟
خدا را شكر ميكردم كه در برابر پيشنهاد بابك براي تعويض ماشين مقاومت بي جا نكرده بودم، وگرنه رخش بيچارهام ميان اين غول ها له مي شد.
در جواب مهشيد گفتم:
_ ميبيني كه همشون زمينيان! فعلا كه با اين وضع رخش من از فضا اومده انگار!
خندهاش گرفت.
بابك از فاصلهي چند متري برايمان دست تكان داد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یعنی دیگه مطمئن شدم کار اسرائیل تمومه...😂
💪دهه نودیهای جهادی رو ببینید ماشالله
نوجوانان را دریابیم
مخصوصاً دهه هشتادیا و نودیا
ببینید چه با ذوق امام زمان عج الله رو صدا میزنند.
#امام_زمان
#سلام_فرمانده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
╰─💢🌺🌿🕊🌿🌺💢──╯