eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‌#كارتينگ #پارت_٥٧ #زينب_عامل چهره‌ي افسرده‌اش پيامي جز اين نداشت. قيافه‌ي پكرش باعث شد تا بگويم:
٥٨ روز موعود فرا رسيده بود. روزي كه من بايد برنده‌ي ميدان مي‌شدم و شرّ بابك را براي هميشه از سرم مي‌كندم. بعد از سال‌ها حس شيرين استرس و هيجان به سراغم آمده بود و تپش هاي تند قلبم را كاملا حس مي‌كردم و صدای نامنظمشان را مي‌شنيدم. كسي از تصميمم خبر نداشت. از چند روز پيش براي امروز برنامه چيده بودم. به خانواده‌ام گفته بودم كه امشب در خانه نخواهم بود و پيش مهشيد مي‌روم. دروغ هم نگفته بودم. مهشيد هم در اين روز سرنوشت ساز همراهي‌ام مي كرد. بابك از من خواسته بود تا به آدرسي كه برايم مي‌فرستد بروم. آدرس خارج از شهر بود. در پيامش خواسته بود تا زودتر به آنجا بروم. گويا قبل از شروع مسابقه كارم داشت. حضور مهشيد مايه‌ي دلگرمي‌ام بود. با وجود مهشيد ترس هايم رنگ مي‌باختند و شيطان وجودم بيشتر برانگيخته مي‌شد. دلم براي هيجانات اين مدلي تنگ شده بود. سال ها بود كه پرواز را به فراموشي سپرده بودم و حالا آماده تر از هر كسي بودم. مثل تشنه‌اي بودم كه گويا بعد از سال ها به آب رسيده است. مطمئن بودم كه بُرد با من است. جوجه هايي كه براي خوشگذراني در اين رقابت ها شركت مي‌كردند توان رقابت با من را كه سالها نام قهرمان را يدك مي‌كشيدم نداشتند. همين خيالم را آسوده مي‌كرد. مي‌خواستم از اين رقابت نهايت لذت را ببرم. يك ساعت زودتر از وقت موعود به لوكيشن ارسالي بابك رسيديم. فضاي بزرگ اطراف كاملا خلوت و سوت و كور بود و فقط يك ماشين شاسي بلند مشكي غول پيكر با فاصله‌ي زيادي از ما پارك شده بود. با صداي بوق همان ماشين فهميدم كه بايد به آن سمت بروم. وقتي نزديك ماشين شدم و توانستم چهره ي بابك را پشت فرمان تشخيص دهم فهميدم كه حدسم راجع به دلیل بوق درست بوده است! ماشين را درست مقابل و شاخ به شاخ شاسي بلند غول پيكرش پارك كردم كه مهشيد گفت: _ بنازمش! عجب لُعبتيه! نگاه تيزم روي ماشين مقابلم بود. _ بابك يا ماشينش؟؟؟ كشدار جواب داد: _ هر دوش! پوزخندي زدم. _ اميدوارم دوتاشونم با هم برن به درك! هم خودش هم ماشينش! پياده شدن بابك از ماشينش اجازه نداد تا مهشيد جوابم را بدهد. با پياده شدن او ما هم مجبورا پياده شديم. بشاش بود. سر تا پا چرم پوشيده بود! چشمانش با ديدنم برق زد و جلوتر آمد. با صداي سلام بلند و بالاي مهشيد قدم هايش متوقف شدند. تازه متوجه او شده بود. كمي شوكه بنظر مي‌آمد. شايد انتظار داشت من تنهايي در اين مكان حاضر شوم. شوكه شدنش چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. سريع بر خودش مسلط شد و رو به مهشيد پرسيد: _ سلام خانم! افتخار آشنايي با كي رو دارم؟ مهشيد متوجه لحن چاپلوسانه‌اش شده بود، چون نيمچه لبخندي زد كه بوي تمسخر مي‌داد. _ مهشيدم. دوست مانيا. بابك با ژست خاصي دستش را داخل جيب شلوارش برد. _ مرسي كه مانيا جان رو تنها نذاشتين! تشكرش بيشتر شبيه فحش دادن بود تا تشكر! مثلا جمله‌اش بيشتر اين معني را مي داد. " از حضورت واقعا ناراحتم! ترجيح مي‌دادم مانيا تنها باشه" همه چيز به كنار جاني كه كنار اسمم چسبانده بود، حالم بهم زن ترين كلمه‌اي بود كه در كل عمرم شنيده بودم. فحش را به اين جانش ترجيح مي‌دادم. اين كلمه كثيف بودن اين مرد را بيشتر برايم يادآور مي‌شد. من از اولين لحظه‌ي ديدارم با بابك حس خوبي به او نداشتم. نگاه هاي هيزش هم بيشتر به اين حس و حس نا امني در كنارش دامن مي‌زد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٨ #زينب_عامل روز موعود فرا رسيده بود. روزي كه من بايد برنده‌ي ميدان مي‌شدم و شرّ با
٥٩ بابك و مهشيد در حال خوش و بش بودند. البته در ظاهر و من غوطه ور در افكارم بودم كه صداي بابك كه مرا مخاطب قرار داده بود رشته‌ي افكارم را پاره كرد. _ خب! مانيا خانوم آماده‌اي ديگه آره؟ سرم را به نشانه‌ي مثبت تكان دادم كه نگاهي به ماشينم انداخت و پرسيد: _ مي‌خواي با اين مسابقه بدي؟ اشاره‌ي تحقير آميزش به ماشينم عصبي‌ام كرد. پر تمسخر و پر حرص جواب دادم: _ پ ن پ! مي‌خوام با خرم مسابقه بدم. اخم هايش درهم شد. كل صورتش را نارضايتي پوشاند. _ تو اين رقابت تموم ماشينا فوق العاده قوي هستند. با اين ماشين عمرا بتوني برنده بشي. ديگر داشت روي مخم راه مي رفت. _ جناب شفيع من آخرين مدل ماشيني كه در اختيار داشتم همين بوده. ببخشيد اگه... حرفم را قطع كرد. _ دنبالم بياين. راه افتادنش سمت ماشين غول پيكرش مجال نداد تا حرفم را كامل كنم. با مهشيد دنبالش راه افتاديم. از کنار ماشینش عبور کرد. پشت ماشين غول پيكرش يك ماشين ديگر پارك شده بود كه بخاطر بزرگ بودن ماشین خودش كاملا از دید پنهان بود. با ديدن ماشين اسپورت كه بي شك ساخت يكي از بهترين كارخانه هاي دنيا بود ابروهايم بالا رفتند. جمله‌ي بابك تعجبم را بيشتر كرد. _ با اين مسابقه مي‌دي! مگر مي‌شد؟ براي مسابقه دادن با این ماشین بايد قلقش دستم مي‌آمد. نمي‌شد يك دفعه‌اي از پرايد پياده شده و با ماشيني رانندگي مي‌كردم كه حتي يك هزارم درصد هم شباهتي به ماشين خودم نداشت. قلق گيري لازم بود. بابك نگفته حرف هايم را از نگاهم خوانده بود. با اطمینان گفت: _نگران نباش. هنوز مونده تا شروع مسابقه. سوار شو و چند بار مسير مسابقه رو كه الان بهت ميگم برو و بيا. تو باهوشي شك ندارم كه سريع قلقلش دستت مياد. هم قبول كردن پيشنهادش ريسك بود هم رد كردنش. قبول كردنش ريسك بود چون اگر قلقش در مدت كوتاهي دستم نمي‌آمد ممكن بود ببازم، چيزي كه اصلا نمي‌خواستم. رد كردنش هم ريسك بود چون بابك درست مي‌گفت. ماشين من از پس ابر غول هاي اين مسابقه بر نمي‌آمد. بالاخره با چند دقيقه سبك و سنگين كردن پيشنهاش را پذيرفتم و قرار شد اگر به اين نتيجه رسيدم كه با اين ماشين كنار نيامده‌ام با ماشين خودم مسابقه دهم. بابك سوييچش را دستم داد و چند نكته راجع به ماشين توضيح داد. مسير حركت را هم روي نقشه ي كوچكش نشانم داد. جاده‌اي كه قرار بود در آن مسابقه دهيم پشت همين قسمتي بود كه در آن ايستاده بوديم. اما گويا مسير مسابقه از همين فضاي باز شروع مي شد. با مهشيد سوار ماشين شديم. با بسم اللهي زير لب استارت زدم و راه افتادم و معني راننده بودن را هم فهميدم! اين ماشين خودش مي‌رفت! نيازي به راننده نداشت! آنقدر نرم و خوش دست بود كه فكر مي‌كردم ديگر نتوانم پشت فرمان رخش بنشينم. از بابك كه فاصله گرفتيم مهشيد با ذوق گفت: _ عوضي جذاب! جنتلمنم كه هست. مانيا من اينو ميخوام. نوش جونش كه هيزه! به ذوقش خنديدم و گفتم: _ بدبخت اين كاسه‌اي زير نيم كاسه داره الكي كه اين شو رو راه ننداخته. من كه فقط ميخوام ببرم و خلاص شم از دستش. تو هم گول ظاهر جذابش رو نخور. اين مسابقه براي مهشيد هم خوب بود. فكرش از محمد پرت شده بود. شيطنت مي‌كرد. _ باختي هم منو بهش پيشنهاد بده. شايد قبول كرد دست از سرت برداره. _ احمق رواني. سن باباتو داره! چشمكي زد. _ قيافه‌ش كه اينو نميگه فوق العاده جذابه! بشكني زد. با ذوق ادامه داد: _ كنجكاو شدم اون پسره رو هم ببينم. همون كه گفتي شبيه بابكه...نمونه‌ي جوون شده‌ي بابك ديگه! بايد خيلي جذاب باشه. دختر كُش! بود! به عقب كه بر مي‌گشتم و هيكل و قيافه‌اش را از ذهنم مي‌گذراندم كاملا به دختر كش بودنش اعتراف می‌کردم. بي اراده راجع به او كنجكاو بودم. شايد در موردش از بابك مي‌پرسيدم. ياد رقابتي كه فاصله‌ي چنداني با آن نداشتم باعث شد تا گره دستانم دور فرمان سفت تر شود. مهشيد را مخاطب قرار دادم: _ حاضري برا پرواز. كمربندش را بست. مثل من مصمم بود. _حاضرم قربان! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٥٩ #زينب_عامل بابك و مهشيد در حال خوش و بش بودند. البته در ظاهر و من غوطه ور در افكا
٦٠ بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را روي گاز فشار مي‌دادم و حين تمرين در مسير مسابقه از ته دل قهقه مي‌زدم. حس تولد تازه داشتم. سرعت بهترين تجربه‌ي كل زندگي‌ام بود. من عاشق پرواز كردن روي زمين بودم! از همين مدل پرواز ها با ماشين. پيچ هايي در مسير قرار داشت كه مسابقه را سخت تر مي‌كرد. از طرفي جاده خاكي بود و در اثر سرعت گرفتن گرد و خاك بلند مي‌شد كه همين امر ديد راننده را محدود مي‌كرد. بايد حواسم را كاملا جمع مي‌كردم. يك خطا كافي بود تا به جاي برد باخت نصيبم شود. قلق ماشين در همان چند دقيقه‌ي اول دستم آمده بود. نكاتي كه بابك قبل از تمرين گفته بود كاملا به دردم خورده بودند. معلوم بود كه خودش هم در اين امر كاملا وارد است. گاهي در پيچ ها مهشيد چنان از سقف ماشين آويزان مي‌شد كه خنده‌ام مي‌گرفت. خنده‌ام سيستم فحش دادنش را فعال مي‌كرد! يك ساعت شايد هم بيشتر با ماشين جديد چرخيدم و گاز دادم. وقتي مهشيد براي بار سوم تذكر داد كه به همان محوطه برگرديم چون كم كم زمان رقابت فرا رسيده است، بالاخره رضايت دادم و دور زدم تا به همان محوطه باز گردم. البته اگر همين مسير را ادامه مي‌دادم باز به همان مكان مي‌رسيدم. چون مسير مسابقه از همان فضاي باز شروع مي‌شد و دوباره در همان فضا به پايان مي‌رسيد، اما دور زدنم مسير را كوتاه تر مي‌كرد. نمي‌خواستم دير برسم و به بابك اين اجازه را بدهم كه حتي يك درصد هم پيش خودش فكر كند كه ترسيده‌ام. با همان سرعتي كه تمرين كرده بودم به همان فضاي باز برگشتم. گرد و خاك بلند شده هم مرا به وجد مي‌آورد. اصلا زندگي از نظر من همين لحظه بود. من چنان شيفته‌ي رانندگي و سرعت بودم كه تصادف گذشته و بلايي كه سرم آمده بود يك درصد هم باعث نشده بود از رانندگي زده شوم يا از پشت فرمان نشستن هراس داشته باشم. هيچ لذتي برايم مثل لذت سرعت مفهوم نداشت. قاعدتا نبايد از شرايطي كه حالا در آن قرار داشتم راضي مي‌بودم، اما پي در پي و بي اختيار لبخند بود كه روي لب هايم نقش مي‌بست. چگونه سال ها خودم را از اين لذت محروم كرده بودم؟ سرعت دردهاي مرا التيام مي‌بخشيد. وقتي با سرعت ماشين مي‌راندم حواسم از تمام دنيا پرت مي‌شد. شبيه پرنده‌اي مي‌شدم كه بال هاي پروازش را براي اوج گرفتن در آسمان گشوده و هيچ چيزي در دنيا جلودارش نيست. حالا مي‌فهميدم كه اگر حرفه‌ام را ادامه مي‌دادم شايد حجم دردهايم تا اين اندازه نمی‌شد. من با فرارم از رانندگي و سرعت، بخشي از وجودم را در گذشته جا گذاشته بودم. حالا مي‌فهميدم كه نبود اين بخش از زندگي‌ام مرا بيشتر از مسائل ديگر آزار مي‌داد، اما آنقدر سرسختي به خرج داده بودم كه ذهنم هم باور كرده بود كه من فقط دلتنگ رامين هستم نه چيز ديگر. درست بود كه از بابك بدم مي‌آمد، اما اعتراف مي‌كردم كه از اينكه مرا به اين كار مجبور كرده بود لذت مي‌بردم و با اينكه اعترافش در زبان غير ممكن بود اما در اعماق دلم چند درصدي ممنونش بودم! بالاخره به جايي كه بابك را ملاقات كرده بوديم برگشتم. ديدن رديفي از ماشين هاي آخرين مدل و اسپورت كه كنار هم در يك صف پارك شده بودند و آماده‌ي رقابت بودند مرا به وجد آورد. مهشيد با ديدن رديف ماشين ها كه هر كدام يك رنگ بودند و قيمت هاي نجومي‌شان از چند فرسخي هم معلوم بود با حيرت زمزمه كرد: _ يا خدا! اينارو! مانيا اينا از فضا اومدن يا اهل همين شهرن؟ خدا را شكر مي‌كردم كه در برابر پيشنهاد بابك براي تعويض ماشين مقاومت بي جا نكرده بودم، وگرنه رخش بيچاره‌ام ميان اين غول ها له مي شد. در جواب مهشيد گفتم: _ مي‌بيني كه همشون زميني‌ان! فعلا كه با اين وضع رخش من از فضا اومده انگار! خنده‌اش گرفت. بابك از فاصله‌ي چند متري برايمان دست تكان داد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یعنی دیگه مطمئن شدم کار اسرائیل تمومه...😂 💪دهه نودی‌های جهادی رو ببینید ماشالله نوجوانان را دریابیم مخصوصاً دهه هشتادیا و نودیا ببینید چه با ذوق امام زمان عج الله رو صدا میزنند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰─💢🌺🌿🕊🌿🌺💢──╯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
وقتی به خودمون رحم نمیکنیم، آقا بیان, به آقا رحم میکنیم؟؟؟ چیکار کنیم آقا بیان دیدنمون؟ 🎤حجت الاسلام اَللّٰھُـمَّ ؏َـجِّـل لِوَلیِّڪَ الـفَرج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰─💢🌺🌿🕊🌿🌺💢──╯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام آقای مهربانم ، مهدی جان بیقرار توام چونان که درخت خزان زده برای بهار یا طفلی گمشده برای پدر یا قایقی شکسته برای ساحل ... بیقرار توام ای قرار دلم ... بیقرار توام ای آرام جانم ... بیقرار توام ای مونس روانم ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 2 امام صادق ع: 🌹هر کس دوست دارد از اصحاب قائم ع باشد ✅باید..به مکارم اخلاق عمل نماید. 💥سپاسگزاری ۱ 💥 🌹امام باقر علیه السلام : خداوند نعمتی به بنده ای نمیدهد که او در قلب سپاسگزار خداوند باشد ، مگراینکه قبل از این که او سپاس نعمت را به زبان بیاورد، ✅شایسته زیادی نعمت خواهد شد. قَالَ الْبَاقِرُ علیه السلام : ما اَنْعَمَ اللهُ عَلَی عَبْدِ نِعْمَةً فَشَکَرَها بِقَلْبِهِ اِلَّا اسْتَوْجَبَ المَزِیدَ بِهَا قَبْلَ انْ یُظْهِرَ شُکْرَهُ عَلَی لِسَانِه. 📚(السرائر ج ۳ ص ۶۵۱) ــــــ.•°❈°•.🌼.•°❈°•.ـــــ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 مولاجان🌷 تقصیر شما نیست که تصویر شما نیست ما آینه ای پر شده از گرد و غباریم... -عجل-الولیک-الفرج 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 داستان نوزدهم🔹🔸🔹🔸 شنیدن آوای شیطان قسمتی از خطبه قاصعه من هنگامی که وحی بر رسول خدا فرود آمد آوای شیطان را شنیدم. گفتم ای فرستاده خدا این آوا چیست فرمود این شیطان است که از آنکه او را نپرستند ناامید و نگران است. همانا تو می شنوی آنچه را من می شنوم و می بینی آنچه را من می بینم جز اینکه تو پیامبر نیستی و وزیری و راه خیر میروی و مومنان را امیری... ادامه دارد... ⬅️⬅️ برگرفته از کتاب امام علی(علیه السلام) از طلوع تا غروب https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ای دل مدارا کن فراق یار سخت است دوری ز روی ماه آن دلدار سخت است دارد دلیلی منتظر بی تاب کشته زیرا برایش زندگی غم بار سخت است ✨صبحت بخیرمولاےهمه چیزتمامم✨ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ♥ من، دل بسته‌ى همان روز و ساعت هستم که کسى از آن خبر ندارد!... به راستى! چه سعادتى دارد آن روز از تقویم و چه شوقى دارد آن ساعت که چشم‌هاى منتظر را التیام مى‌بخشد!... خوشا به حال‌شان که نویدبخش مژده‌ى ظهورند و حضور تو را به تماشا مى‌نشینند!... من دل بسته ى آن روزِ ظهورم!... 🌸 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 هدایت قرآنی رهبر انقلاب: عزیزان من! با قرآن بیشتر اُنس بگیرید. ذکر الهی و تقوا اگر برای ما حاصل بشود، آن وقت هدایت قرآنی هم برای ما آسان‌تر میشود؛ [چون] «هُدًی لِلمُتَّقین»؛ تقوا که بود، هدایتْ حتمی است. هدایت مال متّقین است. هر چه تقوا بالاتر باشد، هدایت روشن‌تر و بالاتر است؛ باید این را دنبال بکنیم. ۱۳۹۸/۰۱/۲۶ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d