eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٥ #زينب_عامل وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك
١٦ منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده بود ديگر عشق و عاشقي را در زندگي فراموش كرده ام. نگرانم بود و اين آخرين چيزي بود كه دلم مي خواست پدرم نسبت به من حس كند. با اعتراض صدايش كردم. _ بابا... دستش را روي شانه ام گذاشت. يعني سكوت كن و گوش بده. اطاعت كردم. _ مي دونم مي دوني كه ارسلان اومده بود. ظاهرا قرار نبود من بشنوم اما خب شنيدم. مانيا تو نبايد زندگي و آيندت رو فداي اختلاف من و داييت كني. يعني توانايي اين را داشتم كه ارسلان را تكه تكه كنم! مردك بي خاصيت معلوم نبود ماجرا را چگونه تعريف كرده است. اجازه دادم صحبت هاي بابا تمام شود تا بعد من حرف بزنم و اين بين به اين نتيجه رسيدم كه اگر به هر نحوي ارسلان به پستم بخورد گردنش را مي شكنم! _ حساب ارسلان از پدرش سواست. حداقل با ادب و احترامش اينو ثابت كرده. خيلي منطقي از علاقه ش حرف زد. البته قبلا هم مي شد از رفتارش يه چيزايي رو حدس زد اما به هر حال اينكه خودش به اين مسئله اعتراف كنه فرق داشت. مي دونم ارتباط سختي ميشه. ممكنه كلي مشكلات سر راهتون باشه، اما هيچ كدوم دليل نميشه رو احساست سرپوش بذاري بابا... وقتش بود كه غش غش بخندم. كدام احساس؟ من يك روز ارسلان را نمي ديدم فراموشش مي كردم. بابا از چه چيزي حرف مي زد؟ از كدام احساس؟ فقط و فقط به احترام پدرم خنده ام را فرو خوردم اما مگر مي شد اثرات اين پنهان كاري در چهره ام نباشد؟ كف سرم مي خاريد! واقعا نياز به يك دوش اساسي داشتم. بابا با تعجب به چهره ي بي تفاوت و كمي شادم نگاهي كرد كه فرصت را مناسب ديدم تا حرف بزنم. _ دلت مياد منو بدي ارسلان؟ نه واقعا دلت مياد؟ حس كردم چپ چپ نگاهم مي كند. بيخيال ادامه دادم: _ بابا فاصله ي من و ارسلان از اينجاست تا آسمون هفتم. با دست به كف ماشين اشاره كردم. _من نمي دونم اومده چه خزعبلاتي تحويلتون داده، اما من كيساي پيشنهادي نوشين رو به اون ترجيح مي دم! آنقدر با جديت گفته بودم كه جاي حرفي نمانده بود. بابا كاملا باور كرده بود. براي اينكه خيالش را راحت تر كنم بيشتر توضيح دادم. _ بابا من رامين رو دوست داشتم چون مثل خودم بود. آرزوهامون تو يه مسير بودند. كنار هم بودنمون كوتاه بود اما من تو اون مدت كوتاه واقعا خوشبخت بودم. در دلم اضافه كردم كاش گند نمي زدم به اين خوشبختي! كاش صبور بودم. _ من و ارسلان از دو دنياي متفاوتيم. خواسته هامون كاملا در خلاف جهت همديگه ست! منتها نمي دونم چرا نمي فهمه اين پسر! نفهم بودنشم مزيد بر علت ميشه كه اصلا نخوامش! آهي كشيد و اخمش بخاطر توهين ريزم بود! لعنتي به خودم فرستادم كه اين مرد را تا اين حد آزرده خاطر كرده ام. _ مانيا درد من ارسلان نيست. صحبت من كليه دخترم. پنج ساله خودتو از خوشيا محروم كردي. بسه تنبيه خودت مانيا. به خودت فرصت بده. ته چهره ام شبيه پدرم بود، اما وقتي اخم مي كردم بيشتر شبيهش مي شدم. _ حاج مرتضي پياز داغ جريانو زياد نكن. داري پيشنهاداي خوب خوب مي دي! باشه خب! مجوز رو كه صادر كردي. مي گردم دنبال يه داماد خوب واست! بالاخره خنديد! با شوخي گفت: _ حيا كن! چشمكي زدم: _ حاجي ديگه ديره واسه اين توصيه ها. قبل از اينكه راه بيافتد گفت: _ مانيا جدي به زندگيت فكر كن. تو نبايد فداي ماها بشي. مكثي كرد. لبخندي زد. _ يه داماد خوب برام پيدا كن دختر. مي خوام خوشبخت شين. هم تو هم دامادم. اي به چشم بلندم خاتمه ي صحبت هاي كوتاه اما نتيجه بخشمان شد. همه منتظر نتيجه ي گفت و گوي ما بودند كه وقتي به خانه بازگشتيم منتظر نگاهمان مي كردند. گفت و گوهاي پدر و دختري بين ما هميشه سري مي ماند. اينبار هم سكوت من و بحث عوض كردن پدرم بقيه را متوجه اين كرد كه از محتواي گفت و گوي ما آگاه نخواهند شد. من كه ديگر روي پا بند نبودم خودم را داخل اتاق انداختم، اما بوي تنم اجازه نداد به خواب بروم و مجبور شدم اول دوش بگيرم و بعد دوباره براي فرو رفتن در عالم خواب اقدام كنم. اما انگار استراحت به من نيامده بود. چون ماندانا كه در تخت خودش كه با فاصله ي كمي از تخت من قرار داشت، دراز كشيده بود با چشماني پر سؤال نگاهم كرد كه گفتم: _ هان چيه؟ با من و من گفت: _ ارسلان كيس خيلي خوبيه ها! دكتر، خوشتيپ، وضعشم كه خوبه... يكي از بالشت هايم را به زير پاهايم سُر دادم. آنقدر پشت فرمان مي نشستم كه پاهايم هميشه از درد ذُق ذُق مي كرد. وقتي كمي از احساس دردم كاسته شد چشمانم را بستم و زمزمه كردم: _ مبارك صاحبش باشه! پيچ فك ماندانا وقتي شل مي شد بستنش كار خدا بود. _ خب خنگه مي توني صاحبش بشي ديگه! نبودي ببيني امروز چقدر با غيرت و عشق ازت حرف مي زد. قصد بالا آوردن نداشتم! پس فحشش دادم تا كثيف كاري نشود! _ غلط مي كرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٦ #زينب_عامل منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده
١٧ كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم. پسر جواني كه سر تا پايش روغن بود پول هايي كه به دستش داده بودم را شمرد و گفت: _ آبجي بخدا اين كمه... استارت زدم. _ راست و حسيني مي گفتي كمه يه چيزي مي ذاشتم روش، قسم دروغ خوردي اينم از سرت زياده! هاج و واج تماشايم كرد و من بيخيال پايم را روي گاز فشار دادم و از كنارش عبور كردم. بچه ي تازه از تخم درآمده فكر مي كرد مي توانست سر مني كه بيش از بيست سال بود، سر و كارم با ماشين بود را شيره بمالد! پشت چراغ قرمز ايستادم و با لذت از اينكه كولر ماشينم درست شده است آن را روشن كردم. سنگيني نگاهي را عجيب حس مي كردم. سرم را سمت چپم چرخاندم. بنز سفيد رنگي كنارم ايستاده بود و مردي پشت فرمان با عينك آفتابي كه به چشم داشت به رو به رويش خيره بود. عجيب حس مي كردم كه نگاهش روي من قفل بوده و وقتي سرم را چرخانده ام نگاهش را به رو به رويش دوخته است. ذهنم اعلام حضور كرد. " كار آقايون جز ديد زدن چيه؟ خب انگار اتفاق خاصي افتاده. نگات كرده ديگه" دلم بر خلاف هميشه با ذهنم راه آمد! " يه نظر حلاله " ياد قضيه ي پيدا كردن داماد افتادم و خنده ام رها شد! نگاهم به رو به رو بود، اما قسم مي خوردم كه مرد بنز سوار از صداي خنده ام شوكه شده و با تعجب نگاهم مي كند. ازدواج با مردي كه ماشينش مدل بالا باشد فانتزي ١٨ سالگي ام بود! در دور ترين نقاط ذهنم گاهي فانتزي اين روزهايم ازدواج با يك مرد بود! اگر مردي پيدا مي شد! دست از افكار بي سر و تهم برداشتم و به محض سبز شدن چراغ راه افتادم. از چند خيابان و چهار راه عبور كردم و با حس اينكه اين مرد بنز سوار دقيقا دنبال من است سلول هاي عصبي ام به جنب و جوش افتادند. اين آدم هر كه بود به آن عسل و پيشنهادش ربط داشت. جالب اينكه نمي توانستم بگويم در حال تعقيب من است، چون مطمئن بودم خودش كاملا مي داند كه من متوجهش هستم. خبر از پليس بازي نبود. به محض ديدن يك كوچه سر راهم داخلش پيچيدم و پارك كردم. دقيقا سي ثانيه بعد ماشين او هم داخل كوچه پيچيد و درست كنار ماشين من با فاصله ي كم ايستاد. هر دو همزمان شيشه ي ماشين هايمان را پايين كشيديم. در تعمير كولر ماشينم قصور كرده بودند! به محض پايين آمدن شيشه ماشينش هواي خنك داخل كابينش را حس كردم و بر روح پر فتوت خودروساز هاي داخلي صلوات اصل و نسب داري فرستادم. عينكش را از روي چشمانش برداشت و سرش را سمتم چرخاند. تعلل براي بررسي قيافه ي ميان سالش جايز نبود. غريدم: _ فرمايش؟ ابروهايش بالا رفتند و كمي بعد لبخند دختر كشي زد! _ مانيا...درسته؟ چشمانش را ريز كرد. _ معني اسمت دقيقا چي ميشه؟ تا جايي كه من مي دونم مانيا اسم يه بيماريه! يه مرض مثل شيدايي! سرم را كمي از ماشين بيرون بردم. مردك چشم چران! هيزي عميقي در چشمانش بود! ابايي از ابراز آن هم نداشت. _ آره درست ميگي! من نه تنها اسمم اسم يه مرضه كه خودمم آدم مريضي ام. تو هم كه قيافه ت داد مي زنه يه پات لب گوره مرض منم واگير داره، گورتو گم كن تا نفرستادمت اون ور. سرش را پايين انداخت و خنديد! نگاه آخرش بيشتر از هيز بودن خريدارانه بود. عينكش را به چشم زد. _ هر چي شما امر كنين! شيشه ي ماشينش را بالا داد و بدون حرف ديگري با سرعت از مقابل چشمانم محو شد. از آدم هاي هيزي كه به سادگي دست از سرت بر مي داشتند واهمه داشتم. مطمئن بودم به زودي سر و كله اش پيدا مي شد. گوشه اي از ذهنم به تكاپو در آمد. اين ماشين و آن شماره ي رند روي كارت ويزيتي كه عسل داده بود عجيب بهم مي آمدند! بابك شفيع! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٧ #زينب_عامل كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم. پسر جواني
١٨ در طول تمام كلاس هايم ذهنم حول و حوش بابك شفيع مي چرخيد! عسل پيشنهاد داده بود. پيشنهاد يك مسابقه. از همان ابتدا و از نوع مطرح شدن پيشنهادش هم معلوم بود كه خبر از يك مسابقه ي قانوني و اصولي نيست. پول هاي هنگفت در همين مسابقات بود و اتفاقا بزرگترين حماقت من هم در گذشته سر اين قصه بود. بابك شفيع با انتخاب من به كاهدان زده بود. او كه مدعي بود از گذشته ي من چيز هايي مي داند و دوست دارد چيز هاي جالبي مطرح كند كه البته مي دانستم تمام اين حرف ها خزعبلي بيش نيستند بايد مي دانست كه من دور تمام مسابقات را خط زده ام! غير قانوني ها كه جاي خود را داشت. احمقي در دل نثارش كردم و به آموزش دادن كار آموزم مشغول شدم. وقتي فرصت استراحت نيم ساعته بين كلاس هايم شد زير كولر آموزشگاه روي صندلي نشستم و به مزخرفاتي كه هاشمي داشت در قالب عذر خواهي بيان مي كرد گوش سپردم. تهديد گذشته ام كاملا توخالي بود! اصلا من نمي توانستم تعيين كنم كه مي خواهم در كدام آموزشگاه كار كنم. اين مسئله به عهده ي راهنمايي رانندگي بود، اما هاشمي بدبخت فكر مي كرد من بواسطه ي قهرماني هاي گذشته ام سر و سري با راهنمايي و رانندگي دارم و مي توانم هر جا كه بخواهم كار كنم! او هم كه قصد نداشت مرا از دست بدهد! سه شاگردم امروز در امتحان افسري آن هم بار اول قبول شده بودند و اين يك امتياز هم براي من و هم براي آموزشگاه محسوب مي شد. به دست و پا افتادن هاي هاشمي هم سر اين قضيه بود! گوشي ام كه در جيب مانتوأم لرزيد براي اولين بار در عمرم از اينكه در وقت استراحتم كسي تماس گرفته خوشحال شدم، اما به محض اينكه صفحه ي گوشي ام را ديدم و فهميدم مخاطب چه كسي است به غلط كردن افتادم و ترجيح دادم به همان حرف ها و خود شيريني هاي هاشمي گوش دهم. با ياد آوردي اينكه چند روز پيش چه مزخرفاتي به خانواده ام گفته است با حرص تماس را وصل كردم و از ساختمان آموزشگاه بيرون آمدم. چنان سريع از جايم بلند شده بودم كه حرف در دهان هاشمي بدبخت ماسيده بود! البته بهتر هم شده بود! مردك طماع! نگذاشتم حتي سلام بگويد. با حرص گفتم: _ هان چيه؟ اومدي ابراز علاقه ي عمومي كردي بس نبود؟ خجالت بكش از هيكلت. صداي زندايي كه در گوشم پيچيد بي اختيار سكوت كردم. _ يادش ميدم خجالت بكشه. بايد ببينمت. يك جوري گفته بود بايد مرا ببيند كه انگار من برده يا خدمتكارش بودم. محال بود به ديدنش بروم و بقيه ي روزم را به گند بكشم. _ لطف كن پسرتو كنترل كن. من با شما عرضي ندارم. حرصش درآمده بود، اما لحنش را كنترل كرد. _ بهت ياد ندادن با بزرگترت درست حرف بزني؟ تقصير خودش بود! احمق بود كه دهان به دهان من مي گذاشت. مني كه همه مي دانستند پاي جواب دادن كه وسط بيايد و كسي به شعورم توهين كند بد جوابش را مي دهم. چه كسي گفته بود بايد به بزرگتر ها احترام گذاشت؟ از نظر من هر بزرگتري لايق احترام نبود. _ بزرگي نمي بينم! منتظر جيغ جيغ كردن هايش نماندم، اما كاملا اتفاقي لحظه ي قطع كردن صداي اعتراض ارسلان را شنيدم. مچ مادرش را گرفته بود. زندايي براي استفاده از گوشي ارسلان جهت تماس گرفتن با من دليل داشت! با در نظر گرفتن رفتار هاي خودش احتمال نمي داد جواب تماس خودش را بدهم. پوزخندي زدم. خوب بود كه به رفتار و اخلاق خودش واقف بود. دقيقا پنج دقيقه بعد پيامي از طرف ارسلان با اين مضمون ارسال شد. " مانيا خواهش مي كنم زنگ مي زنم جواب بده" دلم به حال اين بدبخت واقعا مي سوخت. ديگر نمي دانستم چه راهي در پيش بگيرم تا بفهمد من به دردش نمي خورم. وقتي تماس گرفت پوفي كشيدم و جواب دادم. بلافاصله با شنيدن صدايم گفت: _ مانيا من از طرف مامان معذرت مي خوام. منظوري نداشته! عصبي بوده فقط! خداي من! نظرم عوض شد. دلم به حال زندايي مي سوخت. ارسلان ملكه نه اما پادشاه عذابش بود. لحنم تند و توبيخ گرانه بود. _ بابت چي عذر مي خواي؟ مامانت چي گفت كه تو عذر مي خواي بابتش؟ ناليد: _ مانيا.... پر حرص اما آرام طوري كه همكارانم كه زير چشمي تماشايم مي كردند متوجه نشوند لب زدم: _ زهرمار و مانيا! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٨ #زينب_عامل در طول تمام كلاس هايم ذهنم حول و حوش بابك شفيع مي چرخيد! عسل پيشنهاد
١٩ نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم: _ ارسلان گفتم تمومش كن با احترام و تو به حرفم گوش ندادي. گفتم بيا و به اين علاقه ت كه نمي دونم يهويي از كجا نازل شده خاتمه بده كوتاه نيومدي. قصه رو كشوندي تو خانواده و احتمالا فك و فاميل. پس عواقبشم پاي خودت. ديگه همون يه ذره احترامي هم كه برات قائل بودم از طرف من نمي بيني! قطع كردم و چند نفس عميق پشت سر هم كشيدم تا بر خودم مسلط شوم. به سختي تا آخرين كلاس را تحمل كردم. وقتي كارم تمام شد با مامان هما تماس گرفته و اطلاع دادم كه شب را به پيش مانجون مي روم. به مانجون درماني اساسي نياز داشتم! ****** آرام طوري كه سر و صدايم آقاجون را بيدار نكند، روي نوك پاك به حياط رفتم. مانجون روي تخت داخل حياط نشسته بود و حس كردم زير لب ذكر مي فرستاد. پاكت سيگار و فندكم را در دستم فشار دادم و خودم را كنارش رساندم. همين راه رفتن آرام و در سكوتم هدفم را برايش آشكار كرده بود. مي دانست مي خواهم كنار هم سيگار بكشيم. صورتش پر بود از حرص. هنوز هم از سيگار كشيدنم ناراضي بود. مثل تمام سال هايي كه گذشته بود، اما كاملا مي دانست كه كوتاه نمي آيم. نگاه چپ چپش را به جان خريدم و پاكت را به طرفش دراز كردم. مي دانستم آقاجون از اينكار بدش مي آيد. حق داشت نگران سلامتي مانجون بود، اما من نمي توانستم اين لذت اندك را هم از خودم دريغ كنم. خود خواهي بود. اين را هم كامل مي دانستم، اما چه كنم كه اين كار حالم را خوب مي كرد. البته كه مانجون هم از اين كار قبيح لذت مي برد! از اينكه سيگار دود كند. لابه لاي حرف هايش فهميده بودم. دست چروكيده اش را دراز كرد و نخي بيرون كشيد. من هم نخ ديگري بيرون آوردم و گوشه ي لبم گذاشتم. اول با فندكم سيگار مانجون را روشن كردم و بعد فندك را گوشه اي انداختم. سرم را نزديك بردم تا سيگارم را با سيگار مانجون روشن كنم. عادت داشتم. لذت بيشتري برايم داشت. كام اول را همزمان گرفتيم و درد و دلم را شروع كردم. بعد از اينكه روي تخت پاهايم را داخل شكمم جمع كردم گفتم: _ عروست زنگ زده بود. دود را از دهانش بيرون داد و خس خس سينه اش را شنيدم و لعنتي بر خودم فرستادم. _ ارسلان اومد اينجا. گفت همه چي رو. سرم را پايين انداختم. _ شدين سنگ صبور دوتامون؟ آره؟ پك ديگري به سيگار زد. _ هر مادر بزرگي دوست داره نوه هاش رو تو لباس عروس و دامادي ببينه. شدني نيست كه اگه بود آرزوم بود عروسش بشي. سيگار را به لب هايم چسباندم. كامي گرفتم و همانطور كه دود داخل دهانم بود و با هر تكان خوردن لبم تكه تكه بيرون مي آمد و در تاريكي شب محو مي شد پرسيدم: _ بخاطر زندايي؟! پر درد خنديد. خنده اي كه به سرفه اش انداخت. نگران نگاهش كردم. سرفه اش را به سختي كنترل كرد. _ زندايي؟ كي به ناهيد اهميت مي ده؟ از چشمم افتاده. خيلي وقته. سيگارش را داخل زير سيگاري كه آورده بودم خاموش كرد و اشاره داد تا سرم را روي پاهايش بگذارم. عاشق اين كار بودم اما بخاطر درد پاهايش هميشه رعايت حالش را مي كردم. خنده دار بودم! كنارش سيگار دود مي كردم براي لذت خودم حواسم پي نفس هايش نبود آن وقت نگران درد پايش بودم! دستش را نوازش گونه روي موهايم كشيد. _ بخاطر خودت! ارسلان دنبال كمبوداش اومده سراغ تو! دنبال جسارتي كه داشتي و اون نداشته. تو رو مي شناسم. ارسلان باب زندگي تو نيست. وگرنه چي بهتر از اينكه كه شما كنار هم باشين. من هم سيگارم را خاموش كردم. نگاه مانجون از حالت جدي بودن خارج شد. با اخم گفت: _ تو چرا هيچ پسري رو تور نمي كني؟ لبانم را به جلو دادم. _ احتمالا بايد برم بدم لبامو پروتز كنن. مانجون لعنتيا معمولي نمي پسندن. دستي به موهايم كشيد. اينبار محكم تر و خوب بررسي شان كرد. _پروتز لازم نيست وقت به وقت بري حموم نگات مي كنن. يه كرم دست و صورت بزن حداقل! غش غش خنديدم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٩ #زينب_عامل نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم: _ ارسلان گفتم تمو
٢٠ _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد نه قيافه م. پوزخندي زد و جواب داد: _ اينطوري يابو سوارم گيرت نمياد. اسب سفيد! يكم سرخاب سفيداب كن. آخ كه من عاشق مانجون بودم. با خنده گفتم: _ اين دومادتم خيلي پيگيره منو شوهر بده قول دادم يه دوماد خوب براش پيدا كنم. نخنديد. غمي در چهره اش دويد و زير لب آرام طوري كه من نشنوم گفت: _ امان از دل مرتضي و هما. شنيده بودم. شنيده بودم كه آرام سرم را از روي پايش بلند كردم و سرش را بوسيدم. _ حرصتون دادم. خودم از خرابكارايام خبر داره. به روم نيار زن حسابي. با دستش آرام بر گونه ام زد. _ كاش همه ي بچه هام مثل تو بودن. دست بردار از سرزنش كردن خودت. پنج سال پيش منم جات بودم همون كارو مي كردم. عشق آدمو به خيلي راها مي كشونه. خدا رامينو رحمت كنه. جو زياده از حد غمگين شده بود و من از اين فضا متنفر بودم. براي عوض كردن حال و هوايمان پرسيدم: _ مانجون با آقاجون كجا آشنا شدي؟ اين سؤال را قبلا هزار بار پرسيده بودم و هر هزار بار هم مانجون جواب داده بود. جوابش را كلمه به كلمه از حفظ بودم، اما شنيدن اين خاطرات برايم از هر داستاني شيرين تر بود. خاطرات مانجون چنان مرا در خود غرق مي كرد كه موقعيت مكاني و زماني ام را براي ساعت ها فراموش مي كردم و غرق مي شدم در داستان عاشقانه اي كه دم نانوايي شكل گرفته بود و سرانجام قشنگش خانواده و فاميل بزرگي بود كه الان داشتيم. مانجون هم علاقه ي من به شنيدن اين داستان را مي دانست كه بدون چون و چرا و مو به مو تعريف مي كرد. دستي به سرش كشيد و گفت: _ بابام خدابيامرز دوست داشت من پسر مدلي بار بيام. از اولشم من واسه خريدن نون مي رفتم. آقاجونت رو اونجا ديدم. عجله داشت مي خواست بره تو نوبت كه سرش داد زدم. جا خورد. تصور دادن زن مانجون در جواني اش بر سر آقاجون بيچاره باعث شد كه نيشم تا بناگوش باز شود. با همان نيش باز گفتم: _ بعدشم كه آقاجون يه دل نه صد دل عاشقت شد و بعدشم عروسي و بادابادا مبارك بادا. صلواتي براي روح پدر و مادرش فرستاد كه من هم همراهي اش كردم. دلتنگي براي آن ها در چشمانش موج مي زد. ياد خاطرات شيرينش افتاده بود كه خنده ي ريزي كرد و گفت: _ خدا منو نبخشه مانيا. اونقدر اين پدر خدابيامرزمو حرص دادم. مهر اين مرد به دلم افتاده بود اونموقع هم مثل الان نبود كه بشه رفت قهوه خونه و چه بدونم از اين كافه ها دل داد و قلوه گرفت. از هر فرصتي استفاده مي كردم تا از خونه در برم و يه جايي بيينم آقاجونت رو. جون كشداري گفتم و بلند خنديدم. صداي خنده هايم آنقدر بلند بود كه بالاخره آقاجون را هم به حياط كشاند. مشتي از آب داخل حوض را به صورتش پاشيد و بعد سمت ما چرخيد و گفت: _ چيه نصفه شبي خلوت كردين؟ با شيطنت گفتم: _ مانجون داره از عشق و عاشقيتون مي گه پهلوون. سرش را تكان داد. _ از دست تو دختر. نزديك تر آمد. كنارم نشست و دستش را دورم حلقه كرد كه بلافاصله گفتم: _ آقاجون اشتباه بغل كرديا. يار اين ور نشسته. خنديد و مانجون به هر دويمان اعتراض كرد. آقاجون نگاهي به قرص ماه كه در تاريكي مي درخشيد انداخت و نغمه سر داد. من عاشق اين دو موجود بودم. عاشق غر زدن هاي مانجون و آوازهاي بي هواي آقاجون كه مي دانستم سال ها پيش براي دلبري از بانوي قصه اش مي خوانده! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٠ #زينب_عامل _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد
٢١ ماندانا پايين آموزشگاه منتظرم بود. براي يك مصاحبه ي كاري كه نزديك آموزشگاه بود آمده بود و با تماس از من خواسته بود تا كمي در آموزشگاه منتظرش بمانم تا خودش را به پيش من برساند تا با هم ديگر به خانه برگرديم. لحظه اي پيش با تك زنگ خبر داده بود كه رسيده است. كيفم را به صورت كج روي شانه ام انداختم و همين كه خواستم از در آموزشگاه بيرون بيايم رخ به رخ هاشمي درآمدم. تنش را كنار كشيد تا عبور كنم و بعد از گفتن خسته نباشيدي ادامه داد: _ خانم مشتاق يه نفر بيرون منتظرن شمارو ببينن. دستم را به نشانه ي فهميدن بالا آوردم و بدون اينكه اجازه دهم توضيح ديگري اضافه كند از كنارش عبور كردم. خودم هم مي دانستم ماندانا پايين منتظرم ايستاده، نيازي به توضيح او نبود. صورت آويزان ماندانا فقط گواه يك چيز بود! مصاحبه اش طبق معمول خوب پيش نرفته بود. دستانم را براي به آغوش كشيدنش باز كردم. به درك كه همه چيز آن طور كه مي خواست پيش نرفته بود. حق نداشت اين چنين اخم و تخم كند و ناراحت باشد. با چند قدم خودش را به آغوشم رساند و وقتي دستانش را دورم حلقه كرد با ناراحتي گفت: _ بازم نشد! با دست به پشتش زدم. _ فداي سرت خواهري! درست ميشه. صداي ببخشيدي مانع از آن شد كه ماندانا خودش را در آغوشم خالي كند. تنش را از تنم جدا كرد و هر دو نود درجه در جهت صدايي كه شنيده بوديم چرخيديم! مرد بنز سوار! عينك آفتابي جديدي به چشم داشت كه با برگشت ما به سمتش آن را از چشم برداشت. حالا فهميده بودم منظور هاشمي ماندانا نبوده است. در اين لحظه مي توانستم دقيق تر بررسي اش كنم، چون فاصله مان چند سانتي متر بيشتر نبود. موهاي شقيقه اش سفيد بودند! فقط همين نشانگر ميان سال بودنش بود! البته چهره اش هم به نوعي سنش را نشان مي داد. چين و چروك هاي ريز و خطوط عميق لبخندش و شايد هم چشم هايش! هيكلش چنان روي فرم بود كه تا وقتي عينك به چشم داشت انگار با يك جوان ورزشكار طرف هستي! مي دانستم! مطمئن بودم بر مي گردد. اول نگاه كوتاه و عميقي به ماندانا انداخت. عجيب اينكه نگاهش بيشتر مشكوك بود و هيزي در آن به چشم نمي خورد. نا خودآگاه منم توجه ام سمت ماندانا جمع شد. بخاطر مصاحبه اش لباس رسمي و پرسنلي به تن داشت. موهايش كه از جلوي مقنعه اش بيرون زده بود فر خورده بودند كه قيافه اش را بامزه تر كرده بود. بعد اينكه ماندانا را نگاه كرد با لبخندي ريز و با همان نگاه هيز ديدار اخيرمان مرا از نظر گذراند و گفت: _ مانيا خانوم ممكنه چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟ رو ترش كردم! _ خير. ممكن نيست. بار آخرته ميوفتي دنبال من. دستش را داخل جيب شلوارش فرو برد. _ پنج دقيقه وقت مي خوام و بعدش ناپديد مي شم. ماندانا با تعجب نگاهش را بين من و او مي گرداند كه سوييچ ماشين را از كيفم درآوردم و به دستش دادم. _ برو تو ماشين تا بيام. ابروهايش را بالا داد و بعد از گرفتن سوييچ از كنارمان گذشت و سمت ماشين رفت. سرم را سمت او چرخاندم. _ پنج دقيقه ت شروع شد. نيمچه لبخندي زد. _ حتما كه منو شناختي. من بابك شفيعم. مي خوام دعوتت كنم به يه رقابت هيجاني اما دوستانه. پول خوبي گيرت مياد. از شر هر چي قسط و وام خانوادگي هست هم راحت مي شي. لبخند دندان نمايي زدم و دستانم را رو به آسمان بلند كردم. _ خدايا، چقدر تو خوبي آخه! اين مرد خيّر رو درست وسط مشكلات و قرض و وام و اينا رسوندي. لحن پر تمسخرم هيچ تاثيري روي چهره اش نداشت. دستانم را پايين آوردم و جدي شدم. _ شما مثل اينكه فيلم زياد مي بينين! دوره ي اين پيشنهادا و حرفاي مسخره تموم شده. اوني هم كه بهت گفته من بدرد همكاري باهات مي خورم حتما به اطلاعت رسونده كه من خيلي ساله مسابقات رو گذاشتم كنار! نفسي گرفتم و ادايش را درآوردم. _ مسابقه ي دوستانه! هه! انگشتم را به نشانه ي تهديد مقابلش تكان دادم. _ بار آخرته به پر و پاي من مي پيچي! شرّت كنده! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢١ #زينب_عامل ماندانا پايين آموزشگاه منتظرم بود. براي يك مصاحبه ي كاري كه نزديك آموز
٢٢ اخم ريزي كرد. _ هرطور مايلي مانيا مشتاق! فقط، خواستي راجع به اون موضوع مهمي كه مي خواستم راجع به تصادف چند سال پيشت بهت بگم بدوني باهام تماس بگير! خانوادت يه موضوع خيلي جالب رو سال هاست دارن از مخفي مي كنند. حتي اون مانجونت كه خيلي بهش ارادت داري. نگاه كوتاهش روي چشمانم نشانگر اين بود كه منتظر است من واكنش نشان دهم. مثل ماست نگاهش كردم! سرش را برايم تكان داد و پشت به من كرد و رفت. حالا وقتش بود به حرفش فكر كنم و واكنش نشان دهم! در گذشته ي من چه بود كه او مدعي بود ديگران قصد مخفي كردن آن را از من دارند؟ من به خانواده ام شك نداشتم، اما چشمان اين مرد موقع مطرح كردن اين موضوع اطمينان عجيبي را فرياد مي زد. كنجكاوي ام تا حد زيادي تحريك شده بود. بخصوص كه بردن اسم مانجون نشان مي داد كه كاملا من و خانواده ام را مي شناسد. بيشتر از حرفش نوع نگاه مصممش باعث اين حس بود. حسي كه مرا را ترغيب مي كرد راست و دروغ اين ادعا را كشف كنم. من اگر تجربه ي تلخ گذشته را نداشتم امكان نداشت از كنار چنين ادعايي به راحتي عبور كنم، اما وضعيت كنوني طوري بود كه حس مي كردم بابك شفيع براي برملا كردن اين راز از من مي خواهد كه راننده ي اختصاصي اش در آن مسابقه ي به ظاهر دوستانه شوم. انكار نمي كردم كه جانم براي هيجان و مسابقات در مي رفت اما رامين گوشه ي ذهنم نشسته بود و هر گاه به اين موضوعات فكر مي كرد با اخم يادآوري مي كرد كه زندگي مان هم بخاطر همين چيزها از هم پاشيده است. از طرفي مطمئن بودم مسابقه اي كه جناب شفيع براي آن دنبال يك راننده ي حرفه اي بود بيشتر از يك مسابقه ي دوستانه محسوب مي شد. ميليون ها پول پشت چنين مسابقاتي رد و بدل مي شد و شركت كننده ها هم عده اي جوان پولدار و ژن خوب بودند كه دنبال جايي مي گشتند تا انرژي و پول هاي بي صاحب خودشان را تخليه كنند. امثال بابك هم به اين قضيه به عنوان يك تجارت عظيم نگاه مي كردند! تجارتي كه برايش صد در صد سود بود! چند دقيقه بود كه در جاي خود خشكم زده بود و داشتم حرف هاي بابك شفيع را سبك سنگين مي كردم كه نهايتا با صداي ماندانا به خودم آمده فحشي روانه ي اين مردك عوضي كردم كه با زيركي تمام سعي كرده بود مرا به خودش نزديك تر كند. كور خوانده بود. من با اين حيله ها در تله اش نمي افتادم. دنبال دردسر نمي گشتم. كله ام را براي ماندانا تكان دادم و با همديگر سمت ماشين رفتيم. به محض نشستنمان گفت: _ اين آقا خوشگله كي بود؟ چقدرم جذاب بود مردك! راه افتادم. _ كجاي اين پيرمرد خوشگل و جذاب بود؟ تكه مويي كه از مقنعه اش بيرون زده بود را در دست گرفت و دور انگشتش پيچاند. لب هاي درشتش را جلو داد و گفت: _ بنظرم من كه خيلي جذاب بود. تازه مشخص بود خيلي هم وضعش توپه. همون عينكي كه به چشم زده بود كم كمش چند ميليون قيمتشه. لباساشم تماما مارك بود! لعنتي! با ذره بين هم نمي توانستم بابك شفيع را اينگونه بررسي كنم. در دو دقيقه كل اطلاعات و زندگي طرف را در ذهنش ترسيم كرده بود. با ترش رويي گفتم: _ وقت كردي يكم چشم چروني كن. چرخيد و كمرش را به در ماشين تكيه داد. _ آخه اين چشم چروني مي خواد؟ خفن بودن از سر و روش مي باريد. چشمانش را ريز كرد. _ مانيا خيلي هم عجيب تورو نگات مي كرد. نكنه دلش رو بردي؟ دستم را دراز كرد و مقنعه اش را كشيدم تا حرصش را در آورم. البته خودم حرصي تر بودم. _ ببند دهنتو ماندانا. از اين بحث خوشش آمده بود كه با خنده گفت: _ بنظرم اين كيس از ارسلان خيلي سر تره! درسته سنش زياده، اما ارسلان يك هزارم جذبه اينم نداره. اخم غليظي كردم. _ اين مردك عاشق من نشده اما انگار تو، تو دو ديقه دل دادي بهش! ببند اون نيشو چش سفيد. چشمكي زد و زبانش را تا ته برايم بيرون آورد. در چند صدم ثانيه قيافه اش تغيير كرد و صورتش آويزان شد! گويا بايد به بحث راجع به بابك شفيع بيشتر مي پرداختيم. ياد مصاحبه ي ناموفقش افتاده بود. تكيه از در ماشين گرفت و درست نشست كه براي اينكه جو را عوض كنم گفتم: _ ماندانا يه زنگ بزن ماكان بگو بيا سر كوچه سه تايي بريم عشق و حال. هوس جيگر كردم جون تو. با قدرداني نگاهم كرد. _ مانيا ببخش كه اذيتت مي كنم. خيلي دوستت دارم. مي دونم همه كارات واسه خاطر منه. صورتم را جمع كردم. البته كاملا مصنوعي وگرنه كه در دلم از محبت هاي خواهرانه اش عروسي به پا بود. _ ببند بابا! جو رو هندي نكن. زنگ بزن ماكان اينقدرم دپرس نباش. بعدا كه كار پيدا كردي خودكار به غلط كردن ميوفتي! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٢ #زينب_عامل اخم ريزي كرد. _ هرطور مايلي مانيا مشتاق! فقط، خواستي راجع به اون موضوع
٢٣ تا رسيدن ما به سر كوچه مان و هماهنگ شدن با ماكان نيم ساعت طول كشيد. وقتي سر و كله اش پيدا شد برايش بوقي زدم تا كله اش را از آن گوشي بالا بياورد. معلوم نبود داشت مخ كدام دختر بچه را به كار مي گرفت. كارش شده بود تلگرام و چت با اين و آن. به سر و وضعش نگاهي كردم. شلوار جين پاره پوره با تيشرت مشكي كه رويش پر بود از اعداد و ارقام انگليسي! همين تيپ مهندس مأبانه اش براي دق دادن بابا مرتضي كافي بود! هر كدام از بچه هايش به نوعي عذابش مي دادند. من با سيگار كشيدن و گذشته ام، ماندانا با بلند پروازي و رويايي هايي كه هميشه مامان هما و بابا مرتضي را مي ترساند و ماكان با اين قبيل رفتار ها و سر به هوا بودن و درس نخواندن هايش! با ديدن خودمان ته دلم به خودم اعتراف مي كردم كه ترجيح مي دهم از نعمت مادر شدن در آينده محروم شوم! البته كه كفر گويي بود، اما خب اين وظيفه را هر كسي نمي توانست به دوش بكشد. صداي بوقم ماكان را از جا پراند، اما باعث نشد از گوشي اش دل بكند. آخرش بخاطر اينكه سرش هميشه در آن ماسماسك بود در اثر برخود به در و ديوار بلايي سرش مي آمد. در پشت را باز كرد و نشست و سلام داد. از آيينه نگاهش كردم. زنجير دور گردنش را كجاي دلم مي گذاشتم؟ ماندانا سرش را سمت عقب چرخاند و گفت: _ اين چه مدل لباس پوشيدنه؟ بابا ديدتت؟ سن بلوغش بود و شديدا بي تربيت شده بود. _ همين مونده تو گير بدي! خدا را شكر كه گوشي ماندانا به موقع زنگ زد و نيازي به دخالت و داد و بيداد من نشد. ماندانا گوشي اش را جواب داد كمي با فرد پشت خط خوش و بش كرد و گفت: _ اتفاقا داريم با مانيا مي ريم دور دور. مي خواي بيايم دنبالت؟ نمي دانم فرد پشت خط چه گفت كه ماندانا جواب داد: _ بيا پاتوق هميشگيمون پس. اون جيگركيه قديمي هست...كر و كثيف...همونجا! تلفن را كه قطع كرد با كنجكاوي پرسيدم: _ كي بود؟ رژ لبش را از كيفش بيرون آورد. با آيينه اي كه داخل كيفش بود رژش را تجديد كرد. _ پونه! قبل از اينكه ناله كنم ماكان از پشت با پوزخندي رو به ماندانا با حرص گفت: _ خانوم خودش صد قلم بزك دوزك مي كنه اونوقت به لباس پوشيدن من گير ميده. بابا با ماتيك جيگري تو مشكلي نداره؟ اعصابم بهم ريخته بود. نه از جر و بحث ماكان و ماندانا از آمدن پونه عصبي شده بودم. اجازه ندادم ماندانا جواب ماكان را دهد و با حرص گفتم: _ كي به تو گفت به پونه بگي داريم مي ريم بيرون؟ نگاه اخم آلودش را به از ماكان روي من تنظيم كرد. _ خودش گفت بريم بيرون منم گفتم ما داريم مي ريم تو هم بيا. توپيدم: _ ماندانا ارسلانم بياد من مي دونم با تو. ماكان اظهار نظر كرد. _ بياد! دور و برت بچرخه خودم ادبش مي كنم مرتيكه چسبونك رو. غريدم: _ لازم نكرده تو غيرتي بشي. همينو كم داشتم فقط! وضعيت خراب شده بود. بايد آرام مي شدم تا مي توانستم همه چيز را مديريت كنم. دلم نمي خواست روزمان خراب شود. حوصله ي جر و بحث و دعوا را هم نداشتم. هر دو را مخاطب قرار دادم: _ اگه ارسلانم اومد هر اتفاقي افتاد حق ندارين دخالت كنين. خودم بلدم چيكار كنم. قراره خوش بگذرونيم پس متمدن رفتار كنين. اين دكترم حركت اضافه كرد خودم ميشونمش سرجاش! تعريف من از متمدن بودن خاص خودم بود. ارسلان حرفي مي زد كاملا متمدانه گردنش را مي شكستم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٣ #زينب_عامل تا رسيدن ما به سر كوچه مان و هماهنگ شدن با ماكان نيم ساعت طول كشيد. وق
٢٤ تا رسيدن به جگركي چرك و محبوبم يك ربعي طول كشيد. وقتي آنجا چهره اي آشنا نديدم انگار كه دنيا را به من داده اند. اين مكان با معيار هاي ارسلان جور نبود! پونه حسابش كاملا از برادرش جدا بود. به شدت دختر راحت و پايه اي بود. فيس و افاده ي بيخود نداشت. حتي ماندانا هم كه مكان هاي گران و پر زرق و برق را ترجيح مي داد، از اين مكان خوشش مي آمد. با لذت سفارش دادم و به جملات ماندانا كه قصد داشت توضيح دهد كه منتظر پونه شويم تا بعد از آمدنش سفارش دهيم توجهي نشان ندادم. دست به دامن خدا شدم كه زندايي را از اهداف فرزندانش كه قصد داشتند پيش ما بيايند آگاه سازد و مانع آمدنشان شود. ماندانا براي شستن دستانش از جايش بلند شد و سمت روشويي درب و داغان و پر از جرم ته سالن كوچك رفت و من فرصت كردم كه كمي به ماكان نزديك شوم. نگرانش بودم. سن حساسي داشت و گوشش به حرف كسي بدهكار نبود. آنقدر صبح تا شب چشمانش به صفحه ي گوشي اش ميخ مي شد كه نگراني من هم هر لحظه تشديد مي شد. سرم را آرام به سرش كوباندم. بالاخره دل از گوشي اش كند و با اخم و سؤال نگاهم كرد. از در شوخي وارد شدم. چشمكي زدم. _ شيطون با كي داري از صبح چت مي كني؟ مورد جديده؟ _سيناست. مورد جديد چه صيغه ايه؟ نيمچه لبخندي زدم. _ از اون مورداي خوشگل! گوشي اش را خاموش كرد و داخل جيب شلوارش سر داد. _ فعلا كه مورد خوشگل اين پسردايي سيريشمونه. چشمانش را كه ياغي گري در آن موج مي زد به چشمانم دوخت. _ بذاري همينجا حالشو جا ميارم. منم مثل توأم ازش خوشم نمياد. من مي دانستم دليل دوست نداشتن هاي ماكان چيست! چون ماكان دقيقا نقطه ي مقابل ارسلان در درس خواندن بود. هر كسي مي خواست ماكان را نصيحت كند و او را به آينده اي روشن بشارت دهد، ارسلان را برايش مثال مي زد. به نوعي به او حق مي دادم چنين حسي به ارسلان داشته باشد، اما در هر صورت حق دخالت در مشكلات من را نداشت. براي اينكه حساب كار دستش بيايد اخم كردم. _ ماكان فقط كافيه بي احترامي كني يا حركت اضافه بزني اونوقت به مامان پيشنهاد مي دم براي پاس كردن اون درساي تجديديت يه مدت بري با ارسلان درس بخوني! مامان رو كامل مي شناسي. در جريانم هستي كه ارسلان حرف منو زمين نميندازه. صورتش درهم شد. پر حرص جواب داد: _ چطور خودت فقط تا ديپلم خوندي و كسي هم زورت نكرد. حالا چرا مي خوان منو به زور دكتر مهندس كنن؟ نفرت در تك تك كلماتي كه به كار برده بود بيداد مي كرد. _ من از درس خوندن متنفرم. امكانم نداره برم دانشگاه تو اين مملكت خرابه وقت تلف كنم. پوزخند پر صدايي زدم. ماندانا هم از راه رسيد و متوجه جر و بحثمان شد. _ من درسو ول كردم چون يه كاري بود كه عاشقش بودم و مي تونستم با اون پيشرفت كنم... ميان حرفم پريد. فهميدم حرفش ناخواسته بوده، اما خواسته يا ناخواسته حالم خراب شده بود. _ نكه خيلي هم پيشرفت كردي! راست گفته بود. پيشرفت نكرده بودم! اين استعداد مرا در چاه بزرگي انداخته بود. اين بچه هم با اين سن و سالش مي دانست خواهرش گند زده است. سكوتم باعث شد تا از جمله ي ناخواسته اش پيشمان شود. صورتش آويزان شد و قصد كرد تا حرفش را رفع و رجوع كند. اجازه ندادم و قبل از او لب باز كردم: _ حق با توئه! پس لطفا گندي كه من زدم رو تو نزن. اشتباهي كه من كردمو تو نكن. ماندانا بخاطر از راه رسيدن پونه نتوانست اظهار فضل كند. ظاهر پونه را از نظر گذراندم. ساده لباس پوشيده بود و آرايش ملايمي هم روي چهره داشت. لبخندم از ديدنش فقط يك دليل داشت. تنها آمده بود و از قرار معلوم بقيه ي ساعات قرار نبود بد بگذرند! لبخندم فقط و فقط چند ثانيه طول كشيد! چون حضور ارسلان در جلوي در رستوران مجلل من فقط داشت تاكيد مي كرد كه مصيبت هاي جديدم از راه رسيده اند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٤ #زينب_عامل تا رسيدن به جگركي چرك و محبوبم يك ربعي طول كشيد. وقتي آنجا چهره اي آشن
٢٥ پونه اول سراغ من آمد و گونه ام را محكم بوسيد. يكي از سؤالات بزرگم اين بود كه پونه و ارسلان چرا ما را دوست داشتند آن هم با حجم تبليغات منفي كه دايي و زندايي عليه ما مي كردند؟ شك نداشتم يكي از مشكلات مادر و پدرشان با آن ها همين رفت و آمدشان با ما بود. زندايي معتقد بود رفت و آمد پونه و ارسلان با ما سطحشان را پايين مي آورد. البته من هم موافقش بودم و دلم نمي خواست با آن ها رفت و آمد كنم. دلم هم نمي آمد مستقيم اين را به پونه بگويم و ناراحتش كنم. مستقيم گويي به ارسلان هم عملا اثري نداشت و انگار ياسين در گوش خر مي خواندم. پونه صندلي فلزي كنار ماندانا كه رنگ زرشكي رويش ريخته بود را بيرون آورد و رويش نشست و تشخيص اينكه عمدا صندلي كنار من را خالي گذاشته بود سخت نبود. مغز اين دختر هم تاب داشت. عوضش ماكان به طور اساسي حال اين خواهر و برادر را اساسي گرفت و جايش را با صندلي كنار من عوض كرد. يقين پيدا كردم كه برادر داشتن نعمت بزرگي است. پونه خودش را با ماندانا مشغول صحبت نشان داد و غير ممكن بود من متوجه بادش كه خوابيده بود نشوم. ارسلان كه تازه از راه رسيده بود با ماندانا و ماكان دست داد و كنار ماكان نشست. خوب كرده بود كه دستش را سمتم دراز نكرده بود، چون بي رعايت حضور بقيه آن را مي شكستم. وقتي سيني جگر هايي كه سفارش داده بودم رسيد، تمام حواسم را به خوردن دادم و اهميت ندادم كه ارسلان مجدد سفارش داد. ماكان طوري خودش را بين من و ارسلان انداخته بود كه ديدي به همديگر نداشتيم. با خودم درگير بودم كه رك و اساسي به آن ها بگويم كه ديگر همراه ما بيرون نيايند يا نه، كه دست ارسلان دور شانه ي ماكان پيچيد و به نوعي ماكان را عقب كشيد تا مرا ببيند. براي اينكه هدفش زياد مشخص نباشد گفت: _ با درسا چيكار مي كني؟ ماكان نيشخندي زد. لقمه ي دهانش را قورت داد و ريلكس گفت: _ عاليه. فقط ٤ تا تجديدي آوردم! از جواب رك و پر تمسخرش به خنده افتادم. ماكان هم گاهي مثل خودم كله شق مي شد. ارسلان خودش را نباخت. _ همين كه همشو تجديد نشدي عاليه! بنظرم كه عالي پيش رفتي. داشت با مسخره كردنش تلافي مي كرد. مي مردم اگر جمله اي كه در ذهنم بود را بر زبان نمي آوردم. _ همه قرار نيست به زور دكتر بشن. نقطه ضعف ارسلان همين بود. هر وقت مي گفتم كه به زور مادرش اين رشته را انتخاب كرده دود از كله اش بر مي خاست. سعي مي كرد لحنش آرام و بدور از عصبانيت باشد. _ زوري غير زوري! هوشش رو داشتم خوندم. الانم خيلي راضي ام. پوزخندي زدم. راضي بود كه سعي مي كرد همه را شبيه خودش كند. وقتي يادم مي افتاد كه عين يك ابله داشت مرا هم ترغيب مي كرد كه كنكور دهم دلم مي خواست سيخ كنار دستم را در چشمش فرو كنم. جوابش را ندادم و زير چشمي ديدم كه ماندانا و پونه نفس آسوده اي كشيدند. از عصبي شدنم مي ترسيدند. به نان لواش مقابل دستم خيره شدم. چربي حاصل خوش گوشت ها كل نان را خيس كرده بود و لذت بخش ترين قسمت جگر خوردن براي من همين بود. آخرين و خوشمزه ترين لقمه! لقمه ي آماده را در دستم گرفتم و از جايم بلند شدم. حواس بقيه جمعم شد. رو به ماندانا گفتم: _ ميرم تو ماشين شما هم بياين. عجله نكنين. غذاتونو خوردين بياين. پونه با صورتي آويزان اعتراض كرد. _ مانيا تازه رسيديم ما. بابا مي خواستيم بريم بگرديم. توروخدا نرين. خوشحال بودم كه پونه پسر نبود. احتمالا با ارسلان مجبور به دوئل مي شدند! سوييچ ماشين را از روي ميز برداشتم. _ نگفتم كه مي ريم خونه. نميشه كه همش بشينيم اينجا. نفس آسوده ي ارسلان مرا از گفتن جمله ام پشيمان كرد. ماكان هم از جايش بلند شد و خوشحال از اينكه ارسلان نمي تواند دنبالم بيايد با همديگر از كنار ميز عبور كرديم. در كنار در ورودي_خروجي يك ميز چوبي كهنه قرار داشت كه پسري جوان حساب و كتاب مي كرد. بعد از اينكه پشت ميز رفته و سفارشات خودم را حساب كردم بيرون زديم. داخل ماشين كه نشستيم ماكان بلافاصله گفت: _ مانيا ترشيدي مسئله اي نيست. قول بده به اين عتيقه تحت هيچ شرايطي فكر نكني! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٥ #زينب_عامل پونه اول سراغ من آمد و گونه ام را محكم بوسيد. يكي از سؤالات بزرگم اين
٢٦ هوس سيگار كرده بودم. هرگز كنار ماكان و ماندانا سيگار نمي كشيدم، اما اين دليل نمي شد كه آن ها اين موضوع را ندانند. وقتي اين هوس لعنتي سراغم مي آمد بي اختيار بي قرار مي شدم. تمام اين مصيبت ها بخاطر حضور ارسلان بود. غيبت سه ماهه اش عجيب چسبيده بود. يك سالي مي شد كه ارسلان دست از نگاه هاي عاشقانه يواشكي برداشته بود و علاقه اش را با من مطرح كرده بود. البته اوايل سربسته از آن حرف مي زد. وقتي سه ماه پيش خواسته بود موضوع خواستگاري را مطرح كند داد و بيداد راه انداخته بودم. بار ها در اين يك سال به او گفته بودم كه من به دردش نمي خورم. وانمود كرده بود كه حرفم را پذيرفته و سه ماه از او خبري نداشتم تا اينكه مجدد سر و كله اش پيدا شده بود. به قدري هوس سيگار كشيدن در وجودم تشديد شده بود كه از بودن ماكان كنارم پشيمان بودم. براي پرت كردن حواسم گوشي ام را برداشتم تا خودم را با آن سرگرم كنم كه ديدن يك پيام از يك شماره ي رند تقريبا آشنا حواسم را جمع خودش كرد. پيام را باز كردم و محتوايش را از نظر گذراندم. " مانيا مشتاق مي دونم شمارمو از پنجره ي ماشينت پرت كردي بيرون! اين پيام رو پاك نكن تا شمارمو داشته باشي. مطمئنم لازمت ميشه....راستي تا يادم نرفته بگم حتما پيش خانوادت بحث گذشته رو پيش بكش. شايد قبل از اينكه من برات تعريف كنم خودشون گفتن چي رو ازت پنهان كردند! بابك شفيع! صرفا يه دوست" گذشته...اين گذشته ي لعنتي چه داشت كه اين مردك اين چنين با اطمينان از آن حرف مي زد؟ چه اتفاق افتاده بود؟ ديگر اين موضوع آنقدر مطرح شده بود كه نمي توانستم بي خود از كنارش عبور كنم. برايش تايپ كردم. " حتما در ازاي فاش كردن اين راز مي خواي پيشنهادتو قبول كنم" جواب يك كلمه اي اش تعجبم را چند برابر كرد. "نه" پيام بعدي بعد چند ثانيه از راه رسيد. " فردا بيا به اين آدرسي كه مي گم، حرف بزنيم. من نمي تونم تو رو مجبور به انجام كاري كنم. اما حرف زدنم كسي رو نمي كشه! آدرس رو برات مي فرستم. فردا ساعت ٦ بعد از ظهر منتظرتم. مي دونم كلاسات تا اين تايم تموم شده." در اين كه بابك شفيع پشت حرف هايش هدفي داشته شك نداشتم، اما حسي به من مي گفت حرف هايش دروغ نيست. چيزي در درونم مرا وادار مي كرد سر اين قرار بروم. سال ها بود هيجان از زندگي ام پر كشيده بود و روح سركشم را در قفسي زنداني كرده بودم تا دست از پا خطا نكند. حالا احساس مي كردم دارد التماسم را مي كند كه به دنبال اين رازي كه بابك مدعي بود در گذشته ام پنهان شده است بروم و او را از آن قفس آزاد كنم. جواب بابك را ندادم و وقتي آدرس را برايم فرستاد بي اختيار اخم كردم. آدرس رستوران يا پارك نبود. آدرس يك خانه بود كه احتمال مي دادم خانه ي خودش باشد. آن هم بخاطر آدرسي كه فرسنگ ها از ما فاصله داشت. درست آن طرف شهر كه بالاشهر لقب داشت. معلوم نبود مردك ابله چه در سر دارد. تا چند دقيقه ي پيش درصد اينكه به حرف هايش گوش بدهم بالا بود، اما حالا بخاطر اين آدرس لعنتي شك تمام وجودم را فرا گرفته بود. چنان غرق خودم بودم كه وقتي ماكان بازويم را تكان داد از جا پريدم. با شيطنت گفت: _ مورد جديده؟ از شيطنتش ابروهايم بالا رفتند. چشمكي زدم: _ توپ و جديد! مي دانست شوخي مي كنم كه خنديد و بعد سكوت چند ثانيه اي گفت: _ چشات خمار شده. هوس سيگار كردي آره؟ اين بچه اين ها را از كجا ياد گرفته بود كه تشخيص هم مي داد. شيطنت را فراموش كردم. توپيدم: _ ماكان پنج سال پيش من يه غلطي كردم و اين زهرماري شد هم دمم. لطفا تو تكرارش نكن. حرفت بوي خوبي نمي ده. خميازه اي كشيد. _ نترس بابا. بچه كه نيستم. حواسم هست. من دقيقا از همين مي ترسيدم. از اينكه بچه بود و فكر مي كرد عقلش مي رسد. بايد حواسم را بيشتر جمع ماكان مي كردم. اين چند سال دوره ي بلوغش مي گذشت همه چيز بهتر مي شد. فقط بايد در اين مدت غير محسوس مراقبش مي بودم. دستم را لاي موهاي پر پشتش بردم و آن ها را بهم ريختم. از اين كارم خوشش مي آمد. وگرنه اعتراض مي كرد و دادش بلند مي شد. _ با ماندانا درس بخون. تجديدي هات رو قبول شو. بابا مرتضي گناه داره. سرش را تكان داد. كمي بعد بقيه هم از جگركي بيرون آمدند. شك نداشتم ماندانا ماشين ارسلان را ترجيح مي دهد. همين طور هم شد. با اشاره ي دستش گفت كه با ارسلان مي آيد. ماكان با ديدن ماندانا كه سوار ماشين ارسلان شد پوزخندي زد: _ خاك تو سرش كنم. نديد بديد احمق. رفته آويزون اين نچسب شده. ته دلم كاملا با ماكان موافق بودم. من هم از رفتار ماندانا خوشم نيامده بود. مي دانست رابطه ام با ارسلان خوب نيست و مي رفت و در ماشين او مي نشست. عشق ثروت و تجملات آخر كار دستش مي داد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٦ #زينب_عامل هوس سيگار كرده بودم. هرگز كنار ماكان و ماندانا سيگار نمي كشيدم، اما اي
٢٧ اما براي اينكه ماكان تربيت را فراموش نكند گفتم: _ مودب باش. خب ماشين مدل بالا دوست داره. پوزخند دومش پر رنگ تر بود. _ من ترجيح مي دم سوار يابو بشم كنار ارسي نشينم. استارت زدم. _ منم! ارسلان جلو مي راند و ما پشت سرش. مسير هاي نامشخصي كه در پي گرفته بود اوج كلافگي اش را نشان مي داد. مطمئنا طور ديگري برنامه ريزي كرده بود. داشت حوصله ام سر مي رفت. ماكان كه عملا در گوشي اش غرق بود و حواسش به بيرون نبود. من هم از يك طرف فكرم درگير بابك شفيع بود و از طرف ديگر ارسلان با چرخ زدن هاي بيخودش داشت اعصابم را خراب مي كرد. گوشي ام را از كنار دستم برداشتم تا به ماندانا بگويم به ماشين خودمان برگردد تا به خانه برويم كه ارسلان راهنما زد و كنار يك بستني فروشي نگه داشت. من هم مجبورا پشت سرش پارك كردم. چند دقيقه بعد از ماشين پياده شد و سمت ماشين من آمد. سرش را كنار پنجره خم كرد و پرسيد: _ چي مي خورين؟ هماهنگي نادر من و ماكان باعث شد تا چشمانش را با حرص روي هم بگذارد. _ هيچي! نفسش را بيرون داد و گفت: _ ميشه شبمون رو خراب نكنين؟ نگاهم را به صورتش دوختم. _ شب ما خيلي وقته خراب شده! به شخصيتش برخورده بود. شايد اگر ماكان نبود مي ماند و به اصرارش براي سفارش گرفتن ادامه مي داد، اما حالا با حضور ماكان دندان هايش را محكم بهم فشار داد و گفت: _ مي گم ماندانا بياد. عميق خنديدم. _ لطف مي كني. رفت تا ادامه ي خنديدنم را نبيند. چند دقيقه بعد ماندانا از ماشين او پياده شد و سمت ماشينمان آمد. پونه هم سرش را از پنجره بيرون آورد و با لب هاي آويزان دستش را برايمان به نشانه ي خداحافظي تكان داد. ماندانا بلافاصله بعد از نشستن گفت: _ واي مانيا چي به اين گفتي كه شد برج زهرمار؟ راه افتادم و جواب دادم: _ گفتم تو جمع ما خيلي اضافيه! ****** با تمام توانم براي گرفتنش مي دويدم. پاهايم زخم شده بودند و مي توانستم خوني را كه از لا به لاي انگشتانم جاري است را ببينم. دخترك وقتي تلاش هاي بي نتيجه ام را مي ديد قهقه مي زد و مي خنديد. باد پيراهن خوشرنگش را به بازي گرفته بود و موهاي بلندش در هوا مي رقصيدند. تمام قدرتم را در پاهايم جمع كردم. اينبار با تمام وجودم دويدم. فقط يك بند انگشت ميانمان فاصله بود. يك قدم ديگر كافي بود تا دخترك مو طلايي را در آغوشم بگيرم. درست لحظه اي كه حس كردم فاصله تمام شده است آسمان غريد. باد ملايم طوفان شد و در برابر چشمان ناباورم دخترك سقوط كرد! با سرعت تمام. ته دره اي عميق! داشت فرياد مي زد. صدايش را نشنيدم اما تكان لب هايش را ديدم و دهانش كه باز و بسته مي شد. چيزي شبيه مانيا زمزمه كرد. مات و مبهوت كنار دره روي زانو هايم فرود آمدم. دخترك نبود. صداي خنده هايش ميان زوزه هاي باد خاموش شده بود. باد سرد و كشنده بود. به خود لرزيدم. دوباره كسي نامم را صدا كرد. صدا آشنا بود، اما شباهتي به صداي خنده هاي دخترك مو طلايي نداشت. به گردنم حركت دادم. چشمان بي فروغم به دنبال صدا اطراف را ديد زد. رامين بود. سر تا پا غرق خون... تكان هاي شديد مامان كابوس تكراري ام را تمام كرد. در حاليكه نفس نفس مي زدم روي تخت نشستم. عرق از سر و رويم جاري بود. تمام بدنم خيس عرق شده بود. اين چه كابوسي بود كه سال ها دست از سرم بر نمي داشت؟ رامين از من چه مي خواست؟ چرا اين مصيبت تمام نمي شد؟ مامان نگران كنارم روي تخت نشست. ليوان آب دستش را به لبانم چسباند. عطش شديدي داشتم. با عجله چند قلپ از آب را نوشيدم. مامان بي صدا كمرم را نوازش كرد. زير چشمي ديدم كه ماندانا كنارم غرق خواب است. بي اراده به ساعت روي ديوار نگاه كردم. سه صبح بود. مامان چرا بيدار بود؟ چند نفس عميق كشيدم و پاهايم را از تخت آويزان كردم. نمي خواستم ماندانا بيدار شود، براي همين هم از جايم بلند شدم و بي صدا از اتاق بيرون آمدم. مامان هم دنبالم آمد. بي توجه به مامان اول به دسشويي رفتم و به دست و صورتم آبي زدم. نگاهي در آيينه به خودم انداختم. چهره ام طوري خسته و درب و داغان بود كه انگار در واقعيت آن مسير طولاني را دويده ام. مشت ديگري آب بر صورتم پاشيدم و مسير قطرات آبي كه از صورتم تا زير چانه ام جريان پيدا كرده بود را دنبال كردم. چرا حكمت اين خواب تكراري را نمي فهميدم؟ ديگر خسته شده بودم. گاهي با ياد آوري اين كابوس خواب از چشمانم گريزان مي شد. صورتم را با حوله خشك كردم و از دسشويي بيرون آمدم. مامان نگران پشت در توالت منتظرم بود. دستش را فشردم و بعد از كشيدن خميازه اي كه كاملا بي اختيار بود پرسيدم: _ دورت بگردم تو چرا بيداري؟ جوابش درست ترين و در عين حال غلط ترين جواب ممكن بود. _ خوابم نمياد. من مامان هما را مي شناختم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
٢٨ پنجره ي كوچك آشپزخانه را باز كردم تا هواي خنك صبحگاهي بيرون داخل آشپزخانه جريان پيدا كند. ليوان آبي براي خودم ريختم و هر دو در سكوت پشت ميز نشستيم. ياد صحبت هاي بابك افتادم. گفته بود مي توانم از مامان هم بپرسم كه راز گذشته ي من چيست. فرصت به ظاهر خوبي بود، اما سكوت كردم. حس مي كردم حال مامان اصلا خوب نيست. بي خوابي و سر زدن هايش به اتاق ما آن هم در اين ساعت از شبانه روز دليل اين احساسم بود. سر درد خفيفي كه داشت كم كم در سرم جريان پيدا مي كرد را ناديده گرفتم و گفتم: _ چي شده مامان؟ چرا همه چي رو مي ريزي تو خودت؟ چشمانش را دزديد كه باز نامش را صدا زدم. نگاه بي قرارش را بالا آورد. _ موعد چك بابات نزديكه. وام كوفتي هم جور نشد. نفسم را با خيالي آسوده بيرون دادم. اخم كردم و گفتم: _ آخه مادر من ٦ ميليون پولم چيزيه كه شب نخوابي بخاطرش؟ نگران نباش. يه گردنبند دارم من. خدابيامرز رامين داده بود. اونو مي فروشيم چك بابارو هم پاس مي كنيم. خدا بزرگه. حرف هاي اطمينان بخشم هيچ تغييري در حالش ايجاد نكرد. احتمالا مي خواست بگويد كه امكان ندارد اجازه دهد كه يادگاري رامين را بفروشم، اما من به يادگاري و اين مزخرفات اعتقادي نداشتم. سال ها بود كه به آن گردنبند دست هم نزده بودم. وقتي خودش نبود گردنبندش به چه دردي مي خورد؟ منتظر سخنان معترضانه مامان بودم كه با شنيدن جمله اش يخ كردم. _ مانيا مبلغ چك ٦ ميليون نيست. ٨٠ ميليونه! چشمانم را چند بار باز و بسته كردم. حرفي كه شنيده بودم را باور نمي كردم. هشتاد ميليون چك براي چه بود؟ ما كه چيز جديدي نخريده بوديم. تنها دارايي كل زندگيمان همين خانه ي كوچك و پرايد درب و داغان من بود. متعجب و شايد كمي مضطرب پرسيدم: _ ٨٠ ميليون؟! مامان حالت خوبه؟ بابا ٨٠ ميليون بابت چي بدهكاره؟ سرش را پايين انداخت و با غم و ناراحتي به دستانش خيره شد. مضطرب سؤالم را تكرار كردم. بالاخره دست از سكوت كردن برداشت. _ بابت چك آخر اين خونه پول نزول كرده بود! هين بلندي كه كشيدم بي اختيار بود. اميدوارم بود صدايم بقيه را بيدار نكند بخصوص بابا كه خوابش سبك بود. هنوز چيزي را كه شنيده بودم باور نمي كردم. بابا مرتضي چرا دست به چنين كاري زده بود؟ بابا كه هميشه از اين كار ها بيزار بود. هميشه مي گفت پول نزول زندگي را ويران مي كند. فرقي هم نمي كند كه نزول بگيري يا بدهي. از شدت شوك به سكسكه افتاده بودم. مگر چنين چيزي ممكن بود؟ ليوان آب مقابلم را سر كشيدم تا بلكه سكسكه ام قطع شود. _ مامان معلومه چي مي گي اصلا؟ سكوتش عذاب آور ترين جواب در اين زمان بود. _ چرا بهم دروغ گفتين؟ چرا گفتين از كل بدهي هاي بابا فقط شيش تومن مونده؟ سرش را بالا نياورد. _ پدرت گفت بدوني قيد خريد ماشينت رو مي زني. چشمانم را روي هم گذاشتم. _ واي مامان. واي از دست از شما. ماشين من واجب بود يا بدهي هامون؟ الان از كجا هشتاد ميليون جور كنيم. خودمونو بكشيم كل داراييمون ٤٠ ميليونم نميشه. براي يك صدم ثانيه چهره ي بابك شفيع از مقابلم عبور كرد. پيشنهادش لعنتي اش... از جايم بلند شدم. مامان با هول گفت: _ مانيا جورش مي كنيم. دندان هايم را با حرص روي هم فشار دادم. با هر سختي بود تن صدايم را كنترل كردم. _ از كجا؟ از كجا مي خوايم جور كنيم مادر من؟ اگه اونموقع بجاي خريد ماشين من، بدهي رو داده بوديم الان اينهمه بخاطر نزولي كه رو پول اصلي اومده تو دردسر نمي افتاديم. مامان نفسش را بيرون داد: _ مجبور شم از همايون قرض مي گيرم. اينبار ديگر كنترل كردن صدايم سخت ترين كار ممكن بود. _ مامان...مسبب تمام بدبختي هاي ما همين داداش جنابعاليته. من لازم باشه تا اخر عمر بخاطر اين بدهي ميرم گوشه ي زندان اجازه نمي دم يه قرون از پول پول اين آدم بياد وسط زندگيمون. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٨ #زينب_عامل پنجره ي كوچك آشپزخانه را باز كردم تا هواي خنك صبحگاهي بيرون داخل آشپزخ
٢٩ قطعا مامان اين موضوع را به خواست پدرم از من مخفي كرده بود. يك درصد هم به حرف هايي كه مي زدم اطمينان نداشتم، اما با هر ترفندي كه بود به مادرم اطمينان دادم كه اين مشكل هم حل خواهد شد. همين دلگرمي كوچكي كه به مادرم دادم خيالش را راحت كرد. آدميزاد بود ديگر، حالا كه دردش را با من شريك شده بود خواب به چشمانش بازگشته بود. مادرم هميشه به من اعتماد خاصي داشت. حالا هم در عمق چشمانش اين اعتماد را مي ديدم. همين هم باعث شد تا از جايش بلند شده و بعد از گفتن اينكه كمتر فكر و خيال كنم و براي خواب به اتاقم بروم. از كنارم عبور كرد تا به اتاقش بازگردد كه بي اختيار گفتم: _ اين دختر بچه دست از سرم بر نميداره كه بخوابم. ايستاد، مشكوك سرش را سمتم چرخاند كه گفتم: _ تو خواب همش دنبال يه دختر بچه م. دست از سرم برنميداره. حس كردم حالت چشمانش عوض شد. آب دهانش را قورت داد و جمله اش طوري بود كه انگار داشت از چيزي فرار مي كرد. _ خوابه ديگه. با فكر و خيال مي خوابي واسه همون. صدقه ميذارم كنار. واكنش نامتعادلش توجه ام را جلب كرد، اما او منتظر واكنش من نماند و رفت. نمي دانستم بخاطر چكي كه موعدش نزديك بود اخم كنم يا بخاطر جمله ي آخر مامان تعجب؟ مگر اين خواب چه داشت كه حس مي كردم مامان فرار كرده است. ديگر هيچ رغبتي براي خوابيدن نداشتم. سردردم هر لحظه داشت بدتر مي شد. بلند شدم و از جعبه ي كمك هاي اوليه مسكني بيرون آوردم. از قرص خوردن بدم مي آمد، اما بهتر از تحمل كردن اين سردرد وقت نشناس بود. قرص را روي زبانم گذاشتم و با هر سختي كه بود به كمك آب قورتش دادم. چراغ هاي آشپزخانه را خاموش كردم و كورمال كورمال خودم را به پذيرايي رساندم. در همان تاريكي نشستم و به تك تك بدبختي هايي كه يك به يك داشت برايم اتفاق مي افتاد انديشيدم. ارسلان از يك طرف، حرف ها و پيشنهاد هاي بابك شفيع از يك طرف و حالا هم چكي كه مبلغش ٨٠ ميليون بود. حالا قسط هاي ماشينم به كنار. خدايا چرا رنگ آرامش سال ها بود كه از زندگي ام پر كشيده بود؟ روي كاناپه دراز كشيدم و در تاريكي به نقطه ي كوري خيره شدم. بي اختيار تصوير آن دخترك موطلايي جلوي چشمانم نقش بست. قيافه اش را تجسم كردم. يك لحظه با تجسم قيافه اش حس عجيبي پيدا كردم. اين خواب تكراري در اين سالها جز بي خواب كردنم نتيجه ي خاصي نداشت. مهشيد مي گفت از عوارض تصادف است و بايد به مشاور يا روانپزشك مراجعه كنم، اما من آنقدر بابت آن تصادف لعنتي در بيمارستان مانده بودم كه از هر چه دوا و دكتر بود بيزار بودم. گاهي با ديدن اين خواب تكراري پر مي شدم از علامت سؤال و گاهي بيخيالي طي مي كردم. حالا هم پرسش هاي ذهنم را به حال خودشان رها كردم. تعداد مشكلاتم آنقدر زياد بود كه پرداختن به اين خواب هيچ اهميتي نداشت. تا خود صبح يك لحظه هم چشم روي هم نگذاشتم و صبح با سر درد خفيفي كه نشان مي داد مسكن بطور كامل از پس اين درد بر نيامده است از كاناپه دل كندم و با لقمه ي مامان هما راهي آموزشگاه شدم. ******* روز كاري سخت در كنار سردردي كه قصد نداشت دست از سرم بردارد تمام توانم را گرفته بود. فقط مي خواستم چشمانم را روي هم بگذارم و بخوابم. ساعت هاي كلاس آخر به كندي مي گذشت. كلافه و عصبي بودم و طفلك كارآموزم از ترس جيكش هم در نمي آمد. ده دقيقه ي آخر هم به هر بدبختي بود گذشت و وقتي كلاس تمام شد دخترك بيچاره نفس عميقي كشيد. گاهي خودم از اين اخلاق هاي گندم آزرده مي شدم چه رسد به ديگران! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٩ #زينب_عامل قطعا مامان اين موضوع را به خواست پدرم از من مخفي كرده بود. يك درصد هم
٣٠ بالاخره از آموزشگاه بيرون زدم. تا قبل از ديدن بابك شفيع مقابل آموزشگاه به كل پيام هاي ديشب را فراموش كرده بودم. اصلا يادم رفته بود كه آدرس خانه اش را برايم فرستاده و خواسته بود همديگر را ملاقات كنيم. حالا حضورش در اينجا را درك نمي كردم. مگر قرار نبود خودم به ديدنش بروم؟ آن هم اگر دلم مي خواست؟ نمي شد بي توجه از كنارش عبور كنم. بخصوص كه مرا ديده بود و به نشانه ي سلام برايم سر تكان داده بود. با داوود كه يكي از مربي هاي آموزشگاه بود و از وقتي مرا ديده بود داشت از حقوق و بدبختي هايش ناله مي كرد سرسري خداحافظي كردم و براي يك لحظه از حضور بابك خوشحال شدم كه با حضورش شر داوود را از سرم كنده بود. البته اميدوار بود اين همكار محترم برود و زاغ سياهم را چوب نزند. همين مانده بود كه در آموزشگاه چو بی‌افتد كه با يك مرد ميانسال بنز سوار رفت و آمد مي كنم! كنجكاوي كه به فراموشي سپرده بودم سراغم آمد. راجع به ادعاهاي بابك. بجاي رفتن سراغ ماشينم سمت بنز سفيد رنگ او رفتم! تنها وجه مشترك ماشين هايمان همين رنگ سفيد بود! كنار پنجره اش كه تا نصفه باز بود خم شدم و به او كه پشت فرمان تماشايم مي كرد توپيدم: _ اينجا چيكار مي كني؟ دم به دقيقه مياي جلوي محل كارم كه چي بشه؟ عينك آفتابي اش را از چشم برداشت. _ ديشب جواب پياممو ندادي! احتمال دادم بخاطر اون آدرس باشه. بي منظور بود. پوزخندي زدم. _ آره جون عمه‌ت! واكنشي به حرفم نداد و خم شد و در را از داخل باز كرد. در سكوت منتظر ماند تا سوار شوم كه گفتم: _ چي باعث شده كه فكر كني سوار ماشينت مي شم؟ جدي بود. _ همون چيزي كه باعث شد ديشب پياممو جواب بدي! امروز نگاهش كاملا جدي و بدون هيچ گونه هيزي بود. شايد همين هم باعث شد بعد از مكث چند ثانيه اي و بالا و پايين كردن هايم، سوار ماشينش شوم و بيشتر از اين گزك دست اهالي آموزشگاه ندهم. در ماشين سكوت برقرار بود. چند بار خواستم بپرسم كه كجا مي رويم، اما بيخيال شدم. نمي خواستم ترسو بنظر برسم. مرد ها وقتي ترس يك زن را مي ديدند بيشتر مي تاختند. يك حسي درونم مدام بازخواستم مي كرد كه چرا سوار ماشينش شده ام؟ حتي خودم هم جواب اين سؤال را دقيق نمي دانستم. شايد دليلش همان كنجكاوي بود. شايد هم در اعماق وجودم پيشنهاد بابك را راه حلي براي چك پدرم مي ديدم. البته كه همچنان روي حرف خودم ايستاده بودم. امكان نداشت در هيچ مسابقه اي شركت كنم. من سال ها قبل به خودم قول داده بودم. نبايد بدقول مي شدم. كنجكاو بودم بدانم بابك با گفتن كدام قضيه قصد دارد مرا براي شركت در مسابقه ي پيشنهادي اش تحريك كند. سرم كمي به طرفش چرخيد و نگاهم بي اختيار روي ساعت گران قيمتش قفل شد! مارك شناس نبودم! از شلوغي صفحه اش گران بودنش را تخمين زدم! از انواع و اقسام دايره هاي روي صفحه اش كه داخلشان عقربه داشت. روي فرمان ماشينش هم پر بود از دكمه هاي مختلف! ذهنم نهيب زد " هر چقدر پولدار تر شلوغ پلوغي و تجملات هم بيشتر!" ياد رخش خودم افتادم. ماندانا روي فرمانش آرم بنز را چسبانده بود! خنده ام گرفت. ماشين او هم بنز بود! مال من هم...البته در تصوراتم! بالاخره از حالت سكون خارج شد. دستش را حركت داده و داخل جيب كتش برد. پاكت سيگاري كه ماركش را نمي شناختم بيرون آورد. اوج سيگار با كلاسي كه من كشيده بودم كنت بود! يك نخ سيگار از پاكت بيرون آورد و گوشه ي لبش گذاشت. پاكت را كنارش انداخت! مگر مي شد او سيگار بكشد و من تماشا كنم؟ آن هم با اين سر دردي كه تمام وجودم داد مي زد و مي گفت كه علاجش يك نخ سيگار است. جدي به نيم رخش زل زدم. نيم رخ فوق جذابش! اعترافش سخت بود اما بابك شفيع نمونه ي يك مرد جذاب بود. حتي جذاب تر از نمونه هاي مشابه و جوان! لعنتي! زاويه ي فكش روي روانم بود! لبانم بي اختيار جنبيدند: _ منم مي خوام! نگاهم نكرد! چشمانش امروز عجيب حجاب گرفته بودند و حسي به من مي گفت قصد دارد با اين كار اعتمادم را جلب كند. كامي از سيگارش گرفت! عميق! پاكتش را از كنارش برداشت و سمتم دراز كرد. فرمان ماشين كوفتي اش عملا آزاد بود! دستانش هر دو در انحصار سيگار بودند! نخي از پاكت بيرون آوردم و گوشه ي لبم گذاشتم. اينبار سرش چرخيد. چرخشش به زور پنج درجه مي شد! گوشه ي لبانش كمي بالا رفتند. خودم فندك داشتم. از قسمت كوچك كيفم فندكم را بيرون آوردم و سيگار را روشن كردم. لبخندش عميق تر شد. _ از زناي سيگاري خوشم مياد. اولين كام را گرفتم. حرفه اي تر و عميق تر از او. پوزخندي لبانم را زينت داد. _ برعكس! من از مرداي سيگاري متنفرم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٠ #زينب_عامل بالاخره از آموزشگاه بيرون زدم. تا قبل از ديدن بابك شفيع مقابل آموزشگاه
٣١ احتمال اينكه حرفم به شخصيت نيمه محترمش بر بخورد با خنده ي پُر صدايش بطور كامل رد شد! خوشش آمده بود و من از دست خودم عصبي بودم. جلب توجه كرده بودم. آن هم جلوي مردي كه نزده مي رقصيد! خنده اش تبديل به لبخند شد. كام ديگري از سيگارش گرفت و با لبخندي كه هنوز آثارش در صورتش بود گفت: _ مانيا مشتاق هر لحظه بيشتر براي كشوندنت به اين مسابقه حريص تر مي شم! اولين واكنشم به حرفش تعجب بود. اخم و قيافه ي درهمم در درجه ي دوم قرار مي گرفت. رُك بودنش دليل تعجبم بود. اين حجم از صداقت با شخصيتش تناقض زيادي داشت. خودم را نباختم. _ من براي حرف زدن راجع به مسابقه نيومدم. اگه اومدي منو خر كني كه بشم راننده‌ي شخصيت همين الان نگه دار پياده شم. خنده اش پاك شد. چرخش سرش اينبار بيشتر بود. _ نشستن تو كنار من فقط يه دليل مي تونه داشته باشه...از اينكه من حرفاي جالبي واسه گفتن دارم مطمئني. وگرنه يه دنيا مي دونه كه مانيا مشتاق سرسخت تر از اين حرفاست. دلايلش براي بيان كردن كامل اسمم چه بود را نمي دانستم، اما به قدري عصبي كننده بود كه انگيزه ي خفه كردنش را در من ايجاد كند. يا شايد هم اين انگيزه از جايي سر بر مي آورد كه مربوط مي شد به حرف هاي اين مردِ مردنما! حرف هاي بابك شفيع حقيقت داشت. من به نوعي به اينكه قرار است رازي را از گذشته ام بر ملا كند ايمان داشتم و همين درست بودن حرف هايش حرصم مي داد. چون برگ برنده‌ی او بود. بابك شفيع يك رفتار بارز داشت. از خود مطمئن بود. بقيه ي حدس هايم راجع به او كه فكر مي كردم با حفظ نگاه هيزش قصد جلب اعتمادم را دارد رد شده بودند، چون خودش مستقيم اعتراف كرده بود كه به نوعي از من و رفتار هاي سرسختم خوشش مي آيد. وقتي مقابل يك رستوران نگه داشت آسوده شدم. قبل از اينكه پياده شود سمتم خم شد. خم شدن ناگهاني اش باعث شد تا بي اختيار و محكم به پشتي صندلي ام بچسبم. نگاه عاقل اندر سفيه‌ش بیانگر اين بود كه من اگر كاري هم داشته باشم مقابل رستوران و داخل ماشين محل مناسبي براي اينكار نيست! داشبورد را باز كرد و ژلوفن و بطري آبي بيرون آورد و به دستم داد. اجازه ي سؤال پرسيدن پيدا نكردم چون بلافاصله گفت: _ چشاي قرمزت داره داد مي زنه كه سر درد داري. يه مسكن بخور. مطمئنم باش كه قرص خواب آور نيست! من از زور گفتن و وحشي بازي خوشم نمياد. اينكه رفتار هاي طرف مقابلش را مي توانست اين چنين آناليز كند شوكه ام كرد. قبل از اينكه از شوك خارج شده و جوابش را بدهم از ماشين پياده شده و من هم بعد از خوردن يكي از قرص ها از ماشينش كه راحتي عجيبي داشت پياده شدم. البته اگر خودش نبود لذت سواري با اين ماشين هزار برابر مي شد! رستوراني كه انتخاب كرده بود دقيقا ست ماشين و ساعت و سيگارش بود! همانقدر مجلل و باكلاس، اما من يك صدم درصد هم به وجد نيامدم. حتي اطراف را هم نگاه نكردم و با راهنمايي پيشخدمت كنار بابك قدم برداشتم تا اينكه كنار يك ميز بزرگ دايره اي شكل كه رويش پارچه ي ساتن آلبالويي رنگي كشيده شده بود ايستاديم. دو طرف ميز دو صندلي چوبي عجيب غريب كه كنده كاري هاي پر زرق و برق داشت قرار داده شده بود و چيدمان دو سمت ميز و مقابل صندلي ها كاملا يك شكل و هم سان بودند. چند ظرف سفيد كه داخل هم قرار داده شده بودند كه پاييني ترين آن ها يك بشقاب گرد و بزرگ بود و ظرفي كه بالاتر از همه قرار داشت يك پياله ي سفيد و با مزه بود. كنار بشقاب ها هم انواع و اقسام ليوان و گيلاس و چند مدل قاشق و چنگال ديده مي شد. آدم هاي باكلاس همه كار را براي خودشان مصيبت مي كردند! مگر يك غذا كوفت كردن چقدر وسيله نياز داشت؟ دندان ها براي جويدن و معده براي جاي دادن محتويات جويده شده كافي بود. بقيه ي چيز ها تشريفات بيخود بودند! اميدوار بودم آنقدر كه به چيدمان بشقاب و چنگال اهميت مي دهند به كيفيت غذا هم اهميت بدهند. اصولا كشور جهان سومي ما بزرگترين مشكلش اين بود كه فرعيات در اولويت بودند. وسيله هاي روي ميز مرا ياد اتاق عمل مي انداخت. یاد تمام وسايلي كه براي انجام يك عمل قلب باز لازم بود! در يك كلام از اين محيط خوشم نيامده بود. اين مكان هاي پر زرق و برق بيشتر مورد علاقه ي ماندانا بود تا من! من جگركي محبوبم را با هزار مدل از اين رستوران ها عوض نمي كردم. با اكراه پشت ميز نشستم. آنقدر اطراف شلوغ پلوغ بود و انواع و اقسام مجسمه و تابلو قرار داشت كه مي ترسيدم سرم را بالا بياورم و اطراف را نگاه كنم! مي ترسيدم سرگيجه هم ضميمه ي اين سردرد شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣١ #زينب_عامل احتمال اينكه حرفم به شخصيت نيمه محترمش بر بخورد با خنده ي پُر صدايش بط
٣٢ جالب بود كه ساعت شش و نيم عصر كه نه وقت شام بود و نه وقت ناهار رستوران مشتري هاي خودش را داشت. من چندان آدم تو داري نبودم. مي خواستم به رويش بياورم كه سليقه ي انتخاب رستورانش آن هم وقتي مدعي بود مرا كامل مي شناسد افتضاح است. به صندلي ام تكيه دادم. او هم تكيه داد و نگاهم كرد. صورتم را جمع كرد. طوريكه انگار چيز منزجر كننده اي ديده ام. _ حال بهم زن ترين رستورانيه كه تا حالا رفتم. منوي كنار دستش را برداشت و نگاهي به آن انداخت. _ تو اين ساعت هيچ جا بهتر از رستوران خود آدم نميشه. سرش را از منو بالا آورد تا واكنشم را ببيند. بي تفاوت بودم. تعجب نكرده بودم. براي او داشتن چنين رستوران پر تجملي دور از ذهن نبود. با بي تفاوتي گفتم: _ نمي دونستم رستوران داري مي كني. منو را روي ميز رها كرد. _ نمي كنم. تفننيه. بطري آبي كه از ماشينش برداشته بودم هنوز در دستم بود. بطري را باز كردم و آبش را داخل يكي از ليوان هاي مقابلم ريختم. آب را تا انتها سر كشيدم و گفتم: _ديزاينرت گند زده. به هر حال، منتظرم حرفاتو بشنوم و برم. كتش را در آورد و از كنده ي تيز صندلي اش آويزان كرد. نگاهش را روي صورتم بالا و پايين كرد و پرسيد: _ چرا تو هيچ مسابقه اي شركت نمي كني؟ بنظر نمياد بعد از اون تصادف از رانندگي ترسيده باشي. يكي از چنگال هاي كنار گيلاس را برداشتم و با دقت بررسي اش كردم. سنگيني اش طوري بود كه احتمال مي رفت اگر تا انتهاي غذا از آن استفاده كني دستت قطع شود! _ نيومدم اينجا كه سؤالاتو جواب بدم. دستش را جلوي صورتم تكان داد. طوريكه كه انگشتانش حول يك محور عمود نيم دايره چرخيد و بازگشت. _ چيزايي كه مي خوام بگم ممكنه شوكه‌ت کنه دارم تو ذهنم می چینم ببينم چطوري بهت بگم. نمي دانستم حرفش را باور كنم يا نه. ولي هر چه كه بود كنجكاو تر شده بودم. براي اينكه بيشتر از اين جريان را لفت ندهد با اخم گفتم: _ لازم نكرده نگران من باشي. بدتر از شوك مردن نامزدم كه نيست. يالا بگو تمومش كن. پيشخدمت مزاحم نگذاشت شروع كند. هيچ ميل و رغبتي براي سفارش غذا نداشتم، اما براي اينكه سريع از شرّ پيشخدمت راحت شوم سرسري جوجه كباب سفارش دادم. جالب بود كه پيش خدمت چاپلوسي خاصي براي او انجام نمي داد. خيلي عادي برخورد مي كرد. در حاليكه انتظار داشتم با صاحب رستوران صميمي تر رفتار كند. وقتي پيش خدمت رفت بابك كه انگار سؤال ذهنم را خوانده باشد زمزمه كرد: _ هيچ كس اينجا نمي دونه من صاحب رستورانم! حتي مشتري ثابت اينجا هم نيستم! پس مي توني دست از نگاه هاي پر تعجبت برداري. اگر صحبت هاي مهم ديگري نبود بي شك دليل اين اتفاق را هم مي پرسيدم، اما بهترين كار اين بود كه حرف هاي اصلي اش را بشنوم و از اين محيط فرار كنم. _ برام مهم نيست. منتظرم حرفاتو بشنوم. كمي به جلو خم شد. مستقيم در چشمانم زل زد و لب باز كرد: _ رابطه‌ت با نامزدت در چه حد بود؟ ابروهايم در هم گره خوردند. رابطه ي من با رامين چه ربطي به حرف هاي او داشت؟ قبل از اينكه چيزي بگويم ادامه داد: _منظورم رابطه ي زناشوييتونه. فقط نامزد بودين يا زن و شوهرم شده بودين؟ سؤال گستاخانه اش مثلا غير مستقيم بيان شده بود، اما اگر مستقيم مي پرسيد كه با رامين رابطه داشته ام يا نه به مراتب بهتر بود. دليلي براي جواب دادن به اين سؤال گستاخانه اش نداشتم. مانياي عصبي و سركش درونم بيدار شده بود. غريدم: _ دهنتو ببند عوضي! منو آوردي اينجا بپرسي ببيني با نامزدم بودم يا نه؟ خيلي آشغالي. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٢ #زينب_عامل جالب بود كه ساعت شش و نيم عصر كه نه وقت شام بود و نه وقت ناهار رستوران
٣٣ رامين مرد شرعي و رسمي زندگي من بود. رابطه مان هم كاملا جدي و رسمي بود. عين تمام زن و شوهر ها، اما دليلي نمي ديدم اين را براي يك آدم غريبه تعريف كنم. عصبانيتم را كه ديد دستانش را بالا آورد و گفت: _ سؤالم بي ربط به چيزي كه مي خوام بگم نيست. چيزي كه خانوادت پنج ساله ازت مخفي كردن و بنظرم حق مسلمته كه اينو بدوني. داشت وقت تلف مي كرد و دليلي نمي ديدم بايستم و به مزخزفاتش گوش دهم. به محض بلند شدن از جايم ضربه ي نهايي اش را زد. جمله اش به قدري عجيب غريب و نامفهوم بود كه بجاي اينكه كامل از جايم بلند شوم همانطور نيم خيز خشكم زد. _ تو جز رامين يه نفرم تو اون تصادف از دست دادي. يه نفر ديگه هم تو اون تصادف كشته شد. داشت مهمل مي گفت. مزخرف بود. در آن ماشين جز من و رامين كس ديگري نبوديم. حتي دقيق يادم مي آمد كه با گارديل هاي كنار جاده تصادف كرده بوديم، نه آدم يا ماشين ديگري كه منجر به كشته شدن فرد ديگري شود. چرا داشت چنين چيز مضحكي را مي گفت. اطميناني كه در چشمانش موج مي زد غير قابل انكار بود. جمله ي قبلي اش كه كامل شد بي اختيار روي صندلي ام فرود آمدم. _ بچه ي تو شكمت هم تو اون تصادف كشته شد. البته شايد لفظ جنين بهتر از بچه باشه! حرفش را هضم نكرده بودم و بعيد مي دانستم بتوانم به اين سادگي ها هضمش كنم. چند ثانيه بعد به خودم آمدم. داشت دروغ مي گفت. مگر بچه بازي بود؟ اصلا مگر ممكن بود كه من باردار بوده باشم و خودم متوجه‌ش نشوم؟ حالا نوبت من بود كه من عاقل اندر سفيه نگاهش كنم. شوك اوليه از شنيدن حرفش از بين رفته بود و حالا نوبت خنديدن من بود. پر تمسخر. اما جاي خنديدن غضبناك گفتم: _ تو منو چي فرض كردي؟ خر؟ هدفت از گفتن اين خزعبلات چيه واقعا؟ نيمچه لبخندي زد! واقعا موقعيت شناس نبود! هيچ مناسبتي براي لبخندش وجود نداشت. اين اعتماد و اطمينان لحنش روي اعصابم بود. _ مدارك پزشكيتو دارم. بعدشم من وظيفه ي خودم دونستم فقط بهت بگم. وگرنه در قبال باور كردن يا نكردنت هيچ مسئوليتي ندارم. آب دهانم را قورت دادم. بيش از حد مطمئن بود و من فقط مي خواستم با همان لحن مطمئنش بگويد كه دارد سر به سرم مي گذارد و قصد مسخره كردنم را داشته است، اما برخلاف خواسته ي قلبي ام گفت: _ متاسفم واقعا، اما اين عين حقيقته مانيا. تو موقع تصادفت باردار بودي و يه جنين چند هفته اي تو شكمت بوده. جنيني كه همراه پدرش كشته شد. جرقه اي در ذهنم زده شد. خواب لعنتي ديشب...كابوس هاي اين چند سال... نكند؟ نه غير ممكن بود. آن دخترك هيچ ربطي به مزخرفاتي كه بابك مي گفت نداشت. من باردار نبودم. مگر مي شد موجود زنده اي در درون آدم رشد كند و آدم از وجودش بي خبر بماند؟ آن دختر بچه هم يك خواب بود مثل هزاران خواب ديگر... واكنش مامان پس از شنيدن آن خواب را مرور كردم. امكان نداشت مادرم در ذهنش آن دخترك را به جنيني كه بابك مدعي بود در بطنم در حال رشد بوده است ربط دهد. نه چنين چيزي غير ممكن بود. من فقط قاتل رامين بودم! من جز سوق دادن رامين به كام مرگ كار ديگري نكرده بودم. اين ديگر مجازات زياد از حدي بود. تحمل چنين چيزي خارج از توانم بود. نمي خواستم يك ثانيه هم به اين فكر كنم كه حماقت هايم جان يك موجود بي گناه را هم گرفته است. نمي دانم چهره ام چگونه بود، اما بابك شفيع را نگرانم كرده بود كه گفت: _ حالت خوبه؟ نمي خواستم ناراحتت كنم، اما نمي تونستمم همچين چيزي رو ازت مخفي كنم. حالم؟ مگر اهميتي داشت؟ بلند شدم. هنوز هم ته دلم اميد به دروغ بودن حرف هاي بابك داشتم. براي همين هم انگشت تهديدم را جلوي صورتش تكان دادم. _ بابك شفيع اميدوارم حرفات راست باشه. چون در غير اينصورت نفر بعدي كه ميفرستم اون دنيا تويي! منتها فرقش با مرگ رامين اينه كه مرگ اون غيرعمد بود، اما مطمئنا كشتن تو كاملا عمدي خواهد بود. از كنارش عبور كردم و بي حواس تنه ي محكمي هم به پيشخدمت كه سيني كوچكي را در دست داشت زدم. تعادلش بهم خورد و رها شدن سيني از دستش و برخورد آن با كف سالن صداي بدي ايجاد كرد. طوريكه ريتم موزيك آرامي كه در حال پخش بود بهم خورد و حواس بقيه افراد حاضر در رستوران، جمع اين قسمت از سالن شد. توجهي نكردم و با قدم هايي بلند از رستوران خارج شدم. دروغ گفته بودم. اصلا براي درست از آب در آمدن حرف هاي بابك شفيع دعا نمي كردم. چون درست بودنشان مساوي با نابودي خودم بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٣ #زينب_عامل رامين مرد شرعي و رسمي زندگي من بود. رابطه مان هم كاملا جدي و رسمي بود.
٣٤ سوار يك ماشين شدم. اصلا نمي دانم تاكسي بود يا ماشين شخصي. البته فرقي هم نداشت. براي حال الانم هيچ چيز فرقي نداشت. تمام وجودم خواستار دروغ بودن سخنان بابك شفيع بود. چند باز خواستم با مانجون تماس بگيرم. دليل اينكه مانجون را انتخاب كرده بودم اين بود كه مانجون رو راست بود. مطمئن بودم كه او راستش را مي گويد. مامان اما حاشا مي كرد. براي آرامشم دروغ مي بافت. پشيمان شدم! من حتي از راست گويي هاي مانجون هم مي ترسيدم. هراس داشتم كه اين اتفاق شوم را تاييد كند. حال عجيبي داشتم. گوشه ي ناچيزي از وجودم تاييد مي كرد. جايي در گوشه كنار بطنم نبض مي زد و انگار مهر تاييدي بود بر حرف هاي بابك... اگر من در آن تصادف واقعا باردار بودم...خداي من...آه از نهادم برخاست. بي اختيار دستم را از بند كيفم رها كرد و سمت شكمم سوق دادم...پنج سال پيش اينجا موجودي قد يك لپه شايد هم كوچكتر قرار داشت. موجودي كه زنده نام مي گرفت! موجود بود. مثل اسمش. حالا نبود. چون من حماقت كرده بودم. حس مي كردم تمام تنم درد مي كند. حتي مسكن بابك هم كار ساز نبود. سر درد تمام وجودم را درگير كرده بود. تصور زندگي با رامين در كنار بچه اي كه هميشه در روياهايش از آن حرف مي زد داشت نابودم مي كرد. من حق زندگي كردن را از دو نفر گرفته بودم. من مستحق آرامش نبودم. گريه كردن را سالها بود كه فراموش كرده بودم، اما حالا چيزي در گلويم گير كرده بود و انگار قصد خفه كردنم را داشت. بغضي كه در گلويم جا خوش كرده بود را نه مي توانستم قورت دهم و نه مي توانستم اشك بريزم تا رهايم كند. نمي شكست كه نمي شكست. راننده با اخم و در حاليكه به مقابلش خيره بود پرسيد: _ كجا ميري خانوم؟ كجا مي خواستم بروم؟ هيچ جا جز كنار رامين سراغ نداشتم. بايد ملاقاتش مي كردم. بايد مي پرسيدم تا مطمئن شوم. حرف زدن با يك مرده اگر ديوانگي بود من ديوانه ترين آدم دنيا بودم. قطعا راننده صداي ضعيفم را شنيده بود كه اخمش جايش را به تعجب داده بود. _ قبرستون. شوخي در كار نبود كه مجدد سؤال كند. نگاه موشكافانه اش از آيينه متوجه‌ش کرد كه حالم خوب نيست. مقصدي كه گفته بودم را طي كرد و وقتي ايستاد منتظر نماند تا سؤال كنم خودش هزينه اي كه بايد پرداخت مي كردم را گفت و من بعد از بيرون آوردن اسكانس مچاله اي از كيفم و گرفتن آن سمت راننده راهي قبرستان شدم. كيفم را از دوشم روي زمين پرت كردم و خودم هم كنارش نشستم. سكوت كردم و به چهره ي خندان رامين خيره شدم. كم پيش مي آمد خاطرات گذشته را مرور كنم. معتقد بودم پرسه در گذشته جز حسرت و پشيماني چيزي ندارد، اما حالا دلم پرسه زدن مي خواست. كم آورده بودم. من يك زن بودم. غير قابل انكار بود. زير پوسته ي سر سختم دختري رنجور بود كه گاهي شديدا دلش ناز كردن مي خواست. دلم هواي دوران نامزدي ام را كرده بود. هواي شيطنت هايم با رامين. هواي هوا داشتن هايم را. با انگشت اشاره چشمان روي سنگ قبر را نوازش كردم. لب زدم خارج از كنترلم بود. _ رامين كاش وقتي الان صدات مي كردم جواب مي دادي جونم؟ پسر دلم برات تنگ شده... قاعدتا بايد چشمانم خيس مي شد، اما فقط صدايم خش برداشته بود. مي لرزيد. هميشه از هواي گرم تابستان ناله مي كردم، اما حالا سردم شده بود. از درون يخ زده بودم. كاش جريان آن بچه فقط يك شوخي بود. آب دهانم را قورت دادم. _ رامين اون شب فقط من و تو توي ماشين بوديم مگه نه؟ هيچ بچه اي در كار نبود. درسته ديگه؟ سكوت وهم انگيزي جريان داشت. صداي پاي آشناي هميشگي گوشم را پر كرد. عباس مقابلم روي دو زانو نشست و چشمان خاموش هميشگي اش را به صورتم دوخت. منتظر بودم بپرسد چه مرگم شده، اما فاتحه خواند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٤ #زينب_عامل سوار يك ماشين شدم. اصلا نمي دانم تاكسي بود يا ماشين شخصي. البته فرقي ه
٣٥ فاتحه اش كه تمام شد بجاي سؤال كردن او من گفتم: _ اگه مي فهميدي كه يه بچه داشتي كه باعث مرگش شدي چه حالي پيدا مي كردي؟ سرش را بالا آورد. روي دو زانو نشسته بود، تنش را رها كرد و او هم مثل من بي توجه روي زمين نشست. _ نمي دونم. خوب بود. جوابش بهتر از همدردي هاي تو خالي و تظاهر به فهميدن بود. مهم نبود حالم را مي فهمد يا نه مهم اين بود كه خالي شوم. دلم حرف زدن مي خواست. حرف زدن از ترس هايم. _ اگه حقيقت داشته باشه... به چشمان خاموشش خيره شدم. _ اين يكي خيلي سخت تر از تحمل مرگ رامينه. پوزخندي زد. _ چيزي نميشه! تحمل مي كني. چون چاره اي نداري. غم به چشمانش دويد. _ وقتي عاليه مُرد منم مثل تو فكر مي كردم. فكر مي كردم آخر دنياست...نبود...آخر دنيا نمي رسه... گوشي ام زنگ خورد. حرف در دهان عباس ماسيد. حتي به صفحه اش نگاه نكردم كه ببينم كيست. خاموشش كردم. از حالم بي خبر مي ماندند بهتر بود تا اينكه با اين وضع جواب تلفن را بدهم. نمي دانستم ممكن است با فرد پشت خط چگونه صحبت كنم. بخصوص اگر مامان يا مانجون پشت خط بود. حتي از بابا مرتضي هم ناراحت بودم. اگر چنين چيزي را مي دانست و تا به حال مخفي كرده بود چه؟ واقعيت عريان مقابل چشمانم اين بود كه از شدت ترسم ماندن در اين قبرستان را ترجيح مي دادم. صحبت هايم با عباس هم ته كشيده بود. به همين زودي، زيرا نه او اهل حرف زدن بيش از حد بود و نه من اهل درد و دل كردن زياد... حضورم در كنار رامين داشت طولاني مي شد. هوا هم رو به تاريكي مي رفت. تا كي ميخواستم اينجا بنشينم و فرار كنم؟ بالاخره كه همه چيز معلوم مي شد. از جايم كه بلند شدم عباس هم همراهم بلند شد وقتي نگاه سؤالي ام را ديد گفت: _ تاريكه هوا. ميام تا ماشينت... اسم ماشينم كه آمد تازه يادم افتاد كه آن را جلوي آموزشگاه جا گذاشته ام. دستم را به نشانه ي منع كردن بالا آوردم. _ ماشين نياوردم. نمي خواد بياي. جوابم را نداد و اينبار بي هيچ حرفي كنارم راه افتاد. تا پيدا شدن يك ماشين كه مرا به جلوي آموزشگاه برساند كنارم ماند. مرد ديوانه ي قبرستان حامي ام شده بود. كاش تمام آدم هاي دنيا مثل او ديوانه بودند! قبل از اينكه سوار ماشين شوم يك اسكناس ده هزارتوماني كف دستش گذاشتم. خواست رد كند كه گفتم: _ بعدا فاتحه مي خوني! دوست دارم اين پولو بگيري. سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و اينبار اسكناس را قبول كرد. سوار ماشين شدم و به آموزشگاه رفتم تا ماشينم را بردارم. وقتي رسيدم هوا كاملا تاريك شده بود و ساعت از ده شب گذشته بود. معلوم بود بقيه نگرانم شده اند، چون امكان نداشت من ديرتر از ساعت هشت شب به خانه برسم. هميشه ترجيح مي دادم بعد از كار سريع به خانه بازگردم. ماشينم در همان جايي كه رهايش كرده بودم مانده بود و آموزشگاه تعطيل شده بود. كنار ماشينم رفتم و بي حوصله و با حرص از پيدا نشدن سوييچ ماشين كيفم را زير و رو كردم كه پيدا شدن كليد همزمان شد با صداي آشنايي كه در گوشم پيچيد. _ هيچ معلوم هست كجايي تو؟ از عصر همه دارن دنبالت مي گردن. به عقب چرخيدم. هوا تاريك بود اما او صورتم را ديده بود چون بلافاصله بعد از ديدن چهره ام انگار كه چيز بدي ديده باشد سريع بازوهايم را گرفت و ناباور زمزمه كرد: _ مانيا...تو چت شده؟ حالت خوبه؟ نگاهم را روي صورتش گرداندم. نفسم را بيرون دادم و اعتراف كردم. حتي با اينكه مي دانستم او نامناسب ترين آدم براي حرف زدن است. _ خوب نيستم! اصلا خوب نيستم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٥ #زينب_عامل فاتحه اش كه تمام شد بجاي سؤال كردن او من گفتم: _ اگه مي فهميدي كه يه ب
٣٦ نگاهش نگراني بيشتري به خود گرفت. پشت دستش را روي پيشاني ام چسباند و بعد دستش را دور شانه ام حلقه كرد و گفت: _ بيا بريم. چيزي نيست. يكم فشارت افتاده. تا جايي كه يادم مي آمد براي سنجيدن ميزان تب دست روي پيشاني مي گذاشتند! احتمالا خودش هم فهميده بود اوضاع خراب تر از چيزي است كه بنظر مي رسد و قصد روحيه دادن داشت! به ماشينم اشاره كردم كه گفت: _ شب ميام برش مي دارم. حالت خوب نيست. بيا. خوب نبودم كه اگر بودم امكان نداشت كنار ارسلان بنشينم. نبايد احساساتش بيش از اين درگير مي شد. بلافاصله بعد از نشستن پرسيد: _ تا اين ساعت كجا بودي؟ چشمانم را بستم. سرم را به پنجره تكيه دادم. لعنت به بايك شفيع كه مرا در اين موقعيت قرار داده بود. _ سر خاك رامين... راستش را گفتم. بهتر هم بود. اينگونه شايد مي فهميد كه رامين برايم تمام نشده است و دست مي كشيد. با چشمانم بسته هم فك منقبض شده اش را ديدم. صدايش هم حرص داشت و كمي حسرت! _ چرا تمومش نمي كني مانيا؟ تا كي مي خواي ادامه بدي؟ جمله ي بعدي اش با حسرت بيشتري بود و من داشتم از اين بابت اذيت مي شدم. _ حس بديه به يه آدم مرده حسادت كني. زانوهايم را بالا آوردم تا به داشبورد بچسبانم. عادتم بود، اما مدل ماشينش اين اجازه را نداد، مجبورا پاهايم را پايين آوردم. پرايد خودم بهتر از اين بود! _ نكن... بوقي زد و با حرص برو كناري زمزمه كرد. با چشمان بسته تصوير اتفاقي كه افتاده بود را ترسيم كردم. ارسلان كم پيش مي آمد پشت فرمان بي ادب شود. حرصش از جاي ديگري بود. جايي كه رامين خوابيده بود! تك خنده اي كرد. _ فكر مي كني راحته؟ مانيا كاش مي تونستم آرزو كنم دل به كسي ببندي كه دوستت نداشته باشه، اما لعنت بهم كه نمي تونم. نمي تونم دعا كنم دل به يه مرد ديگه ببندي. دلم برايش سوخت. براي يك لحظه ناراحت شدم. براي يك ثانيه از رفتار هاي تندم پشيمان شدم. احساسم بخاطر حال خرابم بود. خوش نبودم. احساساتم را بابك به بدترين شكل ممكن به بازي گرفته بود. كاش مي شد ارسلان را قانع كرد. چشمانم را باز كردم و به نيم رخش نگاه كردم. استايل خوبي داشت. روي هم رفته خوب بود. سؤالي كه در ذهنم نقش بست دلداري دادنم را به باد فراموشي سپرد. ممكن بود ارسلان بداند؟ بي هوا پرسيدم: _ ارسلان تو از قضيه ي تصادف من كامل خبر داري؟ از تمام پرونده هاي پزشكيم؟ مشكوك نيم نگاهي به سمتم انداخت. متعجب و مشكوك پرسيد: _ چطور مگه؟ كمي روي صندلي ام جا به جا شدم. _ جواب سؤالم يك كلمه‌ست. آره یا نه؟ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. مقدمه چیدن بلد نبودم. حوصله‌اش را هم نداشتم. _ می‌دونستی من موقع تصادف باردار بودم؟ شوکه شدنش آنقدر پیدا بود که جای هیچ انکاری نمی گذاشت. سريع راهنما زد و ماشين را نگه داشت. ارسلان بازي كردن بلد نبود و در اين لحظه آرزو مي كردم كه اي كاش بلد بود. ضمير پرسشي كه بكار برد طوري بيان شد كه مرا مطمئن كرد كه حرف هاي بابك دروغ نبوده و حالم بدتر شد. _ چي؟ فضاي خفه كننده ي ماشين را نمي توانستم تحمل كنم. دستم را به دستيگره بند كردم و خودم را از ماشين پايين انداختم. ارسلان هم در حاليكه صدايم مي كرد بلافاصله پشت سرم پياده شد. صدايش را شنيدم. _ صبر كن مانيا. با چند قدم بلند خودش را به من رساند. از من جلو زد و چرخيد و مقابلم ايستاد. _ اين مزخرفاتو كي بهت گفته؟ احمقانه سعي در انكار موضوعي داشت كه جاي هيچ انكاري در آن نمانده بود. او مي خواست انكار كند و من فقط مي خواستم بدانم به چه حقي اين موضوع را پنهان كرده اند. _ چرا بهم نگفتين؟ سكوتش را با داد زدن تلافي كردم. _ با توأم. فهميده بود ديگر انكار كردن فايده ندارد. _ تصميم من نبوده كه سرم هوار مي كشي. دستم را گرفت و سمت ماشين كشيد. _ بيا بريم خونه ي مانجون احتمالا عمه هم اونجاست خودشون بهت ميگن. تو راهم زنگ بزنم تا قبل سكته كردنشون بگم كه پيدات كردم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٦ #زينب_عامل نگاهش نگراني بيشتري به خود گرفت. پشت دستش را روي پيشاني ام چسباند و بع
٣٧ فكر حال خراب عمه و مانجونش بود و فكر نمي‌كرد با يك جمله‌اش که حرف‌های بابک را تایید کرده بود چه بلایی بر سرم آورده بود. همان اندك روزنه‌ي اميدي هم كه برايم باقي مانده بود از بين رفته بود و انگار من هم مثل دخترک كوچك كابوس‌هايم ته درّه‌ای عميق سقوط كرده بودم. ثابت شده بود. وقتي ارسلان گفته بود كه تصميم من نبوده است يعني حقيقت داشت. توان هر مخالفتي از وجودم سلب شده بود. بي‌رمق دنبالش كشيده شدم. حالم وخيمم متوجهش كرد كه براي سوار شدن به ماشين به كمكش نيازمندم. مخالفتي نكردم. گذاشتم تا با فشار دستش روي كمرم كمكم كند تا روي صندلي ماشين جاگير شوم. خودش هم سوار شد و قبل از حركت با تماس كوتاهي به خانواده‌ام اطلاع داد كه پيدايم كرده است. چشمانم مي‌سوخت. مي‌دانستم خبري از گريه و زاري نخواهد بود، اما ديگر كنترل سوزش دل و چشم‌هايم خارج از توانم بود. ناراحتي از دست دادن جنين چند هفته اي‌ام كه پنج سال پيش از دست داده بودمش يك طرف قضيه بود و طرف ديگر حسرتي بود كه مي‌خوردم. حسرت زندگي خوبي كه مي‌توانستم داشته باشم و حالا نداشتم. اين حرف كه نبايد حسرت گذشته را خورد به ظاهر ساده مي‌آمد. همه‌ی آدم ها يك جايي حسرت چيزي را در گذشته مي‌خوردند. حسرت روز‌ها، خوشي‌ها و فرصت‌هايي كه از دست داده بودند. اين غول بي شاخ و دم حسرت بالاخره يك جايي خِر آدم را مي‌چسبيد و او را تا مرز خفگي و مرگ مي‌برد. ارسلان بعد از قطع كردن گوشي نگران گفت: _ مانيا خوبي؟ اون جنين حتي قلبشم تشكيل نشده بود. نبايد خودتو بخاطرش ناراحت كني. حرفش سلول هاي عصبي ام را تحريك كرد. دندان هايم را با حرص روي هم فشار دادم و از بين دندان هاي كليد شده ام غريدم: _ خفه‌ شو ارسلان. نيازي به دلداري تو ندارم. فهميد كه شوخي ندارم. سكوت كرد. وسط راه مقابل يك داروخانه ايستاد و بي هيچ حرفي پياده شد. حدس اينكه براي خريد دارو رفته بود سخت نبود. چند دقيقه بعد با كيسه اي در دستش بازگشت و اولين چيزي كه به چشمم خورد چند سرنگ و سرم بود. بقيه ي مسير هم در سكوت طي شد و وقتي ماشينش جلوي خانه‌ی مانجون پارك كرد اين سؤال در ذهنم نقش بست كه من اينجا چه مي‌کنم؟ ديگر چه فرقي مي‌كرد؟ همه چيز در همان پنج سال قبل تمام شده بود. فهميدن جواب سؤالم هم كار سختي نبود. از من مخفي كرده بودند تا كمتر درد بكشم. حتي نمي‌دانستم بايد به آن‌ها حق بدهم يا نه. اصلا حوصله‌ی دعوا و بحث را نداشتم. دلم هم نمي‌خواست به كسي بي حرمتی كنم، اما با توجه به حالم اين امكان وجود داشت، چون همين چند دقيقه پيش بايد قاطعيت از ارسلان خواسته بودم تا خفه شود. كاش مي‌توانستم پياده نشوم و تا صبح در ماشين بمانم، اما شدني نبود. ناچار با حالي خراب پياده شدم. اينبار اجازه ندادم ارسلان كمكم كند و دستش را پس زدم. نمي‌خواستم كسي را نگران كنم. بخصوص مامان هما كه از كاه كوه مي‌ساخت. البته حال الانم شباهت بيشتري با كوه داشت تا كاه! باز شدن در ورودي خانه همزمان شد با هجوم مامان هما و بقيه به سمتم. دستم را بالا آوردم. دلم نمي‌خواست كسي در آغوشم بكشد. مانجون و ماكان تنها كسي بودند كه عقب ايستاده بودند و ماكان تقريبا با بي‌خیالی و مانجون با اخم و نگراني كه سعي در مخفي كردنش داشت نگاهم مي كردند. مانجون بجاي اينكه با ديدنم جلو بيايد، عقب گرد كرد و به سمت مبل رنگ و رو رفته ي نزديكش رفت و روي آن نشست و من غر زدن زير لبي‌اش را شنيدم. _دختره‌ی خيره سر يه ايل رو اسير و نگران خودش كرده. مامان و بابا را كنار زدم و بي‌توجه به نگاه‌هاي مضطرب ماندانا و آقاجوني كه اخم كرده و نگاهش به تسبيح دستش بود سمت مانجون رفتم. مقابلش ايستادم. تمام تلاشم را كردم تا يك ذره هم صدايم نلرزد. قاطع گفتم: _ مي‌دونم الان مي‌گي بخاطر خودم بوده، اما من بايد مي‌دونستم. مانجون الان دردش خيلي بيشتره. اونموقع شايد غصه ي مرگ رامين نمي‌ذاشت زياد غصه‌شو بخورم. قضيه آنقدر گنگ نبود كه بقيه متوجه‌ش نشوند. البته آن هايي كه از اين ماجرا خبر داشتند. صداي ناباور مامان هما گواه اين امر بود. _مانيا... مانجون دستم را كه كنارم آويزان بود در دست گرفت. _ چند هفته طول عمرش بود و اينطوري سنگش رو به سينه مي‌زني. سي ساله داريم بزرگت مي‌كنيم. حق نداشتيم نگران حال خرابت باشيم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٧ #زينب_عامل فكر حال خراب عمه و مانجونش بود و فكر نمي‌كرد با يك جمله‌اش که حرف‌های
٣٨ سؤال پرترديد ماندانا اين را مي رساند كه آن ها از قضيه باخبر نبوده اند. _ دارين راجع به چي حرف مي زنين؟ ماكان ادامه ي حرفش را گرفت و من دست بابا مرتضي را دور شانه‌ام احساس كردم و صداي الله اكبر بلند آقاجون را شنيدم. _ سؤال منم هست. چشمانم حالا بيشتر مي‌سوختند و جايي ميان سينه ام بيشتر نبض مي زد. نفسم را آه مانند بيرون دادم و سكوت كردم. منطقي بود. جوابي نداشتم. داشتم هم باز تغييري در وضعيت موجود ايجاد نمي‌كرد. دستم را از دست مانجون بيرون آوردم و با تك قدمي كه به جلو برداشتم از آغوش بابا جدا شدم. سرم را سمتش گرداندم و نگاه اطمينان بخشم را به صورتش دوختم. البته كه حالم خوب نبود، اما نمي‌خواستم بابا را هم درگير حال خرابم كنم. هرچند مي‌دانستم كه او از بدو تولدم درگير حالم بوده است. سمت مامان هما چرخيدم و با نگاه كوتاهي به چشمان خيسش زمزمه كردم: _خوبم مامان. فقط مي‌خوام بخوابم. شما برين. من امشب‌ رو اينجا مي‌مونم. راه اتاق مخصوص خودم كه شب‌هايي كه قرار بود كنار مانجون و آقاجون بخوابم آنجا مي خوابيدم را در پيش گرفتم و صداي بابا مرتضي كه به بقيه مي‌گفت تا براي برگشتن به خانه حاضر شوند را در حين مورچه اي قدم برداشتنم شنيدم. سر دردم طوري بود كه ديگر حتي نمي توانستم به پايين نگاه كنم. اگر به مامان بود دنبالم مي‌آمد. خوشحال بودم كه پدرم به خواسته‌ام احترام گذاشته بود و با دستورش مامان را از افتادن به دنبالم منصرف كرده بود. طفلك مامان انگار بدنيا آمده بود تا غصه ي مرا بخورد. در اتاق را باز كردم. حالا با اين حال چه كسي حوصله داشت لحاف و تشك پهن كند؟ خب خدا در اين مورد به دادم رسيد و شايد براي دفعات معدودي در زندگي‌ام از حضور ارسلان پس از چند دقيقه در اتاق خوشحال شدم. كيسه ي داروهاي دستش را كنار در گذاشت و لحاف و تشك را از كمد بيرون آورد و بي حرف گوشه‌ی اتاق، روي فرش لاكي رنگ پهن كرد. در سكوت مقنعه ام را از سرم بيرون آوردم و دكمه‌هاي مانتوام را باز كردم و بعد از در آوردنش هر دو را به گوشه اي پرت كردم و سمت جاي خوابي كه ارسلان برايم پهن كرده بود رفتم. از دراز كشيدنم كه مطمئن شد بيرون رفت. خيره به سقف اتاق بودم و خواب از چشمانم فراري بود. تمام سعي‌ام را مي‌كردم تا سر دردم را ناديده بگيرم و عين ديوانه‌ها داشتم تصوير آن دخترك را در ذهنم مرور مي‌كردم و تلاش مي‌كردم كه بفهمم بيشتر شبيه كداممان بوده است! من يا رامين؟ سرم داشت نبض مي‌زد و دلم مي‌خواست ارسلان بود تا با حرص بپرسم كه پس آن داروهاي كوفتي را براي چه خريده است؟ چون بنظر نمي‌آمد جز من مريض ديگري هم اينجا باشد. جديدا مستجاب الدعاء هم شده بودم. چون بلافاصله در كوتاه به صدا در آمد و قبل از آنكه فرصت لب باز كردن پيدا كنم سر و كله‌ي ارسلان پيدا شد. يك صندلي فلزي با يك نخ بلند در دستش بود. حالا فهميدم. رفته بود تا تجهيزات لازم براي وصل كردن سرم را پيدا كند. خوب بود! كاش يك آرام بخش هم تزريق مي كرد. كيسه ي داروها را از روي زمين برداشت و كنارم نشست. در سكوت مشغول وصل كردن سرم بود و من بر خلاف هميشه اينبار از سكوتش عصبي بودم كه بي حال گفتم: _ چرا حرف نمي زني؟ اخمات واسه چيه؟ سوزن سرم كه در دستم فرو رفت بي اختيار آخي از ميان لب هايم بيرون آمد. لحنش دلخوري و نمي‌دانم شايد هم ناراحتي داشت. _خودت گفتي خفه شم و حرف نزنم. پوفي كشيدم و چشمانم را بستم. معذرت خواهي سخت ترين كار دنيا بود، اما او بخاطر من از كار و زندگي افتاده بود. _ معذرت مي‌خوام. حالم خوب نبود. گوشي‌اش زنگ خورد. نگاه نكرده رد تماس داد و در جوابم گفت: _ يادت ننداختم كه عذرخواهي كني. به اخلاق گندت در برابر خودم عادت دارم. مسير صحبت را عمدا تغيير دادم. _ تو از كجا مي‌دونستي؟ حتي ماندانا و ماكانم خبر نداشتن. مانجون بهت گفته بود؟ به چشمانم خيره نگاه كرد. تك خنده اي كرد. _ جنبه‌ی مثبت پزشكي خوندن پسرداييت حتي به زور، اين بود كه مي‌تونست تا وقتي دختر عمه‌ش تو كما بود پرونده‌هاشو چك كنه و متوجه وضعيتش بشه تا بلكه يكم از نگرانيش كم بشه. سقط بچه چيزي نبود كه اونجا ننويسنش! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٨ #زينب_عامل سؤال پرترديد ماندانا اين را مي رساند كه آن ها از قضيه باخبر نبوده اند.
٣٩ كاش مي فهميد حال الانم خراب تر از آن است كه طعنه و كنايه بزند. كاش مي فهميد اين لحظه، زمان خوبي براي تلافي نبود. چشمانم را بستم و زمزمه كردم. _ ممنونم. اگه ميشه برو. مي‌خوام بخوابم. صداي نفس عميقش را شنيدم و پشت بندش صداي پايش و باز و بسته شدن در را. واقعا دلم مي‌خواست چشمانم را ببندم و در خواب عميقي فرو روم. دلم گذشتن و فراموش كردن مي‌خواست. بي‌رحمانه بود، اما دلم مي‌خواست تمام خاطرات پنج سال پيش و سال‌هاي قبل ترش فراموشم شود. حتي ديگر نمي‌خواستم چهره‌ي رامين را بخاطر بياورم. فراموشي نعمت بزرگي بود. كاش مي‌خوابيدم و وقتي بلند مي‌شدم ديگر چهره‌ي هيچ كس را به ياد نمي‌آوردم. خسته شده بودم. از تمام اين زندگي خسته بودم. لطف ارسلان بار ديگر شامل حالم شد. داروهايش خواب آور بودند و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. طوريكه عين ديوانه ها قبل از خوابم لبخندي بي‌رمق روي لب هايم نقش بست. **** مهشيد دستش را دور مچم حلقه كرد و كمي آن را بالا آورد. _ اينطوري ضربه بزني حرصت بيشتر خالي مي‌شه. قبل از آنكه من حركت كنم ضربه ي محكمي به كيسه بوكس هم قد من كه آويزان بود، زد. كنار رفت تا اينبار من ضربه بزنم. تمام زورم را در بازويم جمع كردم و همزمان با فرياد بلند اما كوتاهي كه از ميان لب هايم خارج شد ضربه ي محكمي هم به كيسه زدم. خوب بود، اما با اين حال گفتم: _ نچ! لگد زدن رو يادم بده. مي‌خوام طوري اين كيسه رو له و لورده كنم كه انگار بابك هيز جلو چشامه. با دست اشاره داد تا عقب بروم. اطاعت كردم كه به ثانيه نكشيده يك پايش را بالا آورد و با يك چرخش ٣٦٠ درجه ضربه ي محكمي به كيسه زد. ياد فيلم هاي اكشن افتادم. مدل ضربه اش در ظاهر ساده بنظر مي‌آمد، اما هر كاري كردم نتوانستم با چرخش ضربه بزنم. بيشتر لگد مي پراندم! مهشيد دستكش‌هاي بوکسش را درآورد و در حاليكه نفس نفس مي‌زد گفت: _ اين بابك چيكار كرده مگه؟ خبري هم كه ازش نيست. يعني واقعا راست گفته و نمي‌خواسته با گفتن اينكه تو اون تصادف باردار بودي بكشونتت تو اون مسابقه... پايم را بلند كردم و محكم به كيسه كوباندم. تا روي زانويم با كيسه برخورد كرد و واقعا دردم گرفت. زانويم را ماساژ دادم و در همان حال جواب مهشيد را دادم. _ هيچ گربه‌اي محض رضاي خدا موش نمي‌گيره. مي‌گيره؟ روي تختش نشست و بطري آب كنار دستش را برداشت و نزديك لب‌هايش برد. _ يعني مي‌گي هدف داره پشت كارش؟ من هم دستكش‌هايم را در آوردم و كنار دستكش‌هاي مهشيد پرت كردم. _ صد در صد! سؤالي نگاهم كرد و پرسيد: _ چه هدفي داشته كه بعد گفتنش گم و گور شده؟ روي فرش اتاق پهن شدم. پاهايم را به ديوار تكيه دادم. _ نمي‌دونم. شايد مسابقه شايدم يه چيز ديگه كه ازش خبر ندارم. سؤال بعدي‌اش بي ربط به بابك بود. _ ناراحتي از اينكه بچه‌تو از دست دادي؟ نمي‌شد كه ناراحت نباشم. من نه آن بچه را ديده بودم، نه حسش كرده بودم و نه حتي از وجودش خبر داشتم، اما هيچ كدام از آن ها باعث نمي‌شد كه بابت از بين رفتنش ناراحت نباشم. دست خودم نبود. به محض شنيدن اين خبر بهم ريخته بودم. درست بود كه به ظاهر خودم را جمع و جور كرده بودم، اما در باطن باز هم غصه‌اش را مي‌خوردم. آهي كشيدم. _ اوهوم. بنظر مسخره مياد، اما ناراحتم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٩ #زينب_عامل كاش مي فهميد حال الانم خراب تر از آن است كه طعنه و كنايه بزند. كاش مي
٤٠ مهشيد هم روي تختش دراز كشيد. _ مسخره نيست. همه از حس مادري و اين عشق حرف مي‌زنن. كمي سرم را به عقب متمايل كردم تا او را ببينم. گردنم درد كرد، اما محل ندادم و با حسرت محسوسي كه در لحن بود گفتم: _ مهشيد مي‌دونی چي بيشتر ناراحتم مي كنه؟ سرش را به نشانه ي منفي به چپ و راست تكان داد. _ اگه اون تصادف لعنتي نبود، من الان يه خانواده داشتم. رامين و بچه‌م. با انگشت دايره اي فرضي رو هوا كشيد. _ مطمئني اون موقع خوشبخت مي‌شدي؟ همه‌ی آدماي دنيا دنبال خوشبختي ميرن، در حاليكه همچين چيزي وجود نداره. مي‌تونم شرط ببندم اگه رامين و بچه‌ت هم زنده بودند دنيا يه جور ديگه حالتو مي‌گرفت. خنده‌ام گرفت. مهشيد ميانه‌ای با دلداري دادن نداشت. دستانم را به زمين تكيه دادم و كمي از زمين فاصله گرفتم. چرخيدم و رو به مهشيد گفتم: _ مرسي كه گوني گوني اميد مي‌دي بهم. چشمكي زد. _ مخلصيم. زانويم را كه كمي درد داشت ماساژ دادم و پرسيدم: _ اين ناله‌هات مي‌گه اوضات با محمد جالب نيست درسته؟ او هم از حالت درازكش بلند شد. _ مانيا بعضي وقتا مي‌دوني يه چي غلطه اما باز ادامه‌ش مي‌دي. همش اميد داري كه درست مي‌شه. محمدم واسه من اينطوريه. بر خلاف ظاهرش اصلا آدم قوي و مستقلي نيست. شده دندون لقي كه بايد بكنم و بندازمش دور. ابروهايم بالا رفتند. _ پس اين يعني هنوزم از حرف زدن با خانواده‌ش طفره مي‌ره. چشمانش ناراحتي را فرياد مي‌زدند. مي‌دانستم محمد را واقعا دوست دارد، اما اين را هم مي‌دانستم كه دوست داشتن براي شروع يك زندگي كافي نبود. معلوم بود كه تصميمات عقلش با دلش در دو قطب مخالف‌ بودند، اما او دختر عاقلي بود و بنظرم اگر همين حالا از پسري كه استقلال نداشت جدا مي‌شد خيلي بهتر بود تا بعد از رفتن به زير يك سقف از او جدا شود. پوزخندي زد. _ بيشتر از كوپنش بهش فرصت دادم. فردا همه چي‌رو تموم مي‌كنم. مصمم گفتم: _ كاري رو بكن كه عقلت مي‌گه درسته. اگه هميشه افسارو بدي دست دل از ناكجا آباد سر در مياري. چشمانش را به نشانه ي تاييد باز و بسته كرد و من با خنده گفتم: _ مي‌گم چرا با كيسه بوكس كشتي گرفتي، نگو وضعيت تو وخيم تر از منه! بالاخره لبخندي گوشه‌ی لبش جاخوش كرد. من هم به حالمان خنديدم. خوشي به ما نيامده بود. گوشي‌ام زنگ خورد. با اكراه از جايم بلند شدم و آن را از كيفم بيرون آوردم. ماندانا پشت خط بود. احتمالا هوس بستني يا خوراكي كرده بود، چون در حالت عادي زنگ نمي‌زد. تماس را وصل كردم و گوشي را دم گوشم گذاشتم كه صداي گريانش باعث شد تا با هول و تن صدايي كه تقريبا بلند بود بگويم: _ ماندانا؟ چي شده؟ صداي بلندم طوري بود كه حتي مهشيد هم بلند شد و كنار آمد و با نگراني نگاهم كرد. تمام وجودم گوش شده بود تا صداي ماندانا را بشنوم. استرس و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود و ذهنم پر شده بود از حدس هاي مسموم. با صدايي كه از شدت گريه مدام قطع مي‌شد گفت: _ مانيا...هر جا...هستي...بيا.بابارو...بردن. آب دهانم را قورت دادم. _ كجا بردنش؟ درست حرف بزن ببينم. شدت گريه‌اش بيشتر شد. _ چكش...برگشت خورده. حكم جلبش... رو گرفته بودن. بردنش كلانتري... وايي كه از ميان لب هايم خارج شد بي‌اختيار بود. چرا فراموش كرده بودم؟ چرا يادم رفته بود كه بابا بدهكار است و بايد دنبال پول باشم؟ لعنتي به حواس پرتم فرستادم و گفتم: _ الان ميام. گريه نكن. درستش مي‌كنم. چرت گفته بودم. چگونه بايد درستش مي‌كردم؟ از كجا هشتاد ميليون پول جور مي‌كردم؟ بابا را چگونه بيرون مي‌آوردم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d