💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٤ #زينب_عامل تا رسيدن به جگركي چرك و محبوبم يك ربعي طول كشيد. وقتي آنجا چهره اي آشن
#كارتينگ
#پارت_٢٥
#زينب_عامل
پونه اول سراغ من آمد و گونه ام را محكم بوسيد.
يكي از سؤالات بزرگم اين بود كه پونه و ارسلان چرا ما را دوست داشتند آن هم با حجم تبليغات منفي كه دايي و زندايي عليه ما مي كردند؟
شك نداشتم يكي از مشكلات مادر و پدرشان با آن ها همين رفت و آمدشان با ما بود.
زندايي معتقد بود رفت و آمد پونه و ارسلان با ما سطحشان را پايين مي آورد. البته من هم موافقش بودم و دلم نمي خواست با آن ها رفت و آمد كنم. دلم هم نمي آمد مستقيم اين را به پونه بگويم و ناراحتش كنم.
مستقيم گويي به ارسلان هم عملا اثري نداشت و انگار ياسين در گوش خر مي خواندم.
پونه صندلي فلزي كنار ماندانا كه رنگ زرشكي رويش ريخته بود را بيرون آورد و رويش نشست و تشخيص اينكه عمدا صندلي كنار من را خالي گذاشته بود سخت نبود.
مغز اين دختر هم تاب داشت. عوضش ماكان به طور اساسي حال اين خواهر و برادر را اساسي گرفت و جايش را با صندلي كنار من عوض كرد. يقين پيدا كردم كه برادر داشتن نعمت بزرگي است.
پونه خودش را با ماندانا مشغول صحبت نشان داد و غير ممكن بود من متوجه بادش كه خوابيده بود نشوم.
ارسلان كه تازه از راه رسيده بود با ماندانا و ماكان دست داد و كنار ماكان نشست.
خوب كرده بود كه دستش را سمتم دراز نكرده بود، چون بي رعايت حضور بقيه آن را مي شكستم.
وقتي سيني جگر هايي كه سفارش داده بودم رسيد، تمام حواسم را به خوردن دادم و اهميت ندادم كه ارسلان مجدد سفارش داد.
ماكان طوري خودش را بين من و ارسلان انداخته بود كه ديدي به همديگر نداشتيم.
با خودم درگير بودم كه رك و اساسي به آن ها بگويم كه ديگر همراه ما بيرون نيايند يا نه، كه دست ارسلان دور شانه ي ماكان پيچيد و به نوعي ماكان را عقب كشيد تا مرا ببيند. براي اينكه هدفش زياد مشخص نباشد گفت:
_ با درسا چيكار مي كني؟
ماكان نيشخندي زد. لقمه ي دهانش را قورت داد و ريلكس گفت:
_ عاليه. فقط ٤ تا تجديدي آوردم!
از جواب رك و پر تمسخرش به خنده افتادم.
ماكان هم گاهي مثل خودم كله شق مي شد.
ارسلان خودش را نباخت.
_ همين كه همشو تجديد نشدي عاليه! بنظرم كه عالي پيش رفتي.
داشت با مسخره كردنش تلافي مي كرد. مي مردم اگر جمله اي كه در ذهنم بود را بر زبان نمي آوردم.
_ همه قرار نيست به زور دكتر بشن.
نقطه ضعف ارسلان همين بود. هر وقت مي گفتم كه به زور مادرش اين رشته را انتخاب كرده دود از كله اش بر مي خاست.
سعي مي كرد لحنش آرام و بدور از عصبانيت باشد.
_ زوري غير زوري! هوشش رو داشتم خوندم. الانم خيلي راضي ام.
پوزخندي زدم. راضي بود كه سعي مي كرد همه را شبيه خودش كند. وقتي يادم مي افتاد كه عين يك ابله داشت مرا هم ترغيب مي كرد كه كنكور دهم دلم مي خواست سيخ كنار دستم را در چشمش فرو كنم.
جوابش را ندادم و زير چشمي ديدم كه ماندانا و پونه نفس آسوده اي كشيدند. از عصبي شدنم مي ترسيدند.
به نان لواش مقابل دستم خيره شدم. چربي حاصل خوش گوشت ها كل نان را خيس كرده بود و لذت بخش ترين قسمت جگر خوردن براي من همين بود.
آخرين و خوشمزه ترين لقمه!
لقمه ي آماده را در دستم گرفتم و از جايم بلند شدم. حواس بقيه جمعم شد.
رو به ماندانا گفتم:
_ ميرم تو ماشين شما هم بياين. عجله نكنين. غذاتونو خوردين بياين.
پونه با صورتي آويزان اعتراض كرد.
_ مانيا تازه رسيديم ما. بابا مي خواستيم بريم بگرديم. توروخدا نرين.
خوشحال بودم كه پونه پسر نبود. احتمالا با ارسلان مجبور به دوئل مي شدند!
سوييچ ماشين را از روي ميز برداشتم.
_ نگفتم كه مي ريم خونه. نميشه كه همش بشينيم اينجا.
نفس آسوده ي ارسلان مرا از گفتن جمله ام پشيمان كرد.
ماكان هم از جايش بلند شد و خوشحال از اينكه ارسلان نمي تواند دنبالم بيايد با همديگر از كنار ميز عبور كرديم.
در كنار در ورودي_خروجي يك ميز چوبي كهنه قرار داشت كه پسري جوان حساب و كتاب مي كرد.
بعد از اينكه پشت ميز رفته و سفارشات خودم را حساب كردم بيرون زديم.
داخل ماشين كه نشستيم ماكان بلافاصله گفت:
_ مانيا ترشيدي مسئله اي نيست. قول بده به اين عتيقه تحت هيچ شرايطي فكر نكني!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٥ #زينب_عامل پونه اول سراغ من آمد و گونه ام را محكم بوسيد. يكي از سؤالات بزرگم اين
#كارتينگ
#پارت_٢٦
#زينب_عامل
هوس سيگار كرده بودم. هرگز كنار ماكان و ماندانا سيگار نمي كشيدم، اما اين دليل نمي شد كه آن ها اين موضوع را ندانند. وقتي اين هوس لعنتي سراغم مي آمد بي اختيار بي قرار مي شدم. تمام اين مصيبت ها بخاطر حضور ارسلان بود. غيبت سه ماهه اش عجيب چسبيده بود. يك سالي مي شد كه ارسلان دست از نگاه هاي عاشقانه يواشكي برداشته بود و علاقه اش را با من مطرح كرده بود. البته اوايل سربسته از آن حرف مي زد. وقتي سه ماه پيش خواسته بود موضوع خواستگاري را مطرح كند داد و بيداد راه انداخته بودم. بار ها در اين يك سال به او گفته بودم كه من به دردش نمي خورم. وانمود كرده بود كه حرفم را پذيرفته و سه ماه از او خبري نداشتم تا اينكه مجدد سر و كله اش پيدا شده بود.
به قدري هوس سيگار كشيدن در وجودم تشديد شده بود كه از بودن ماكان كنارم پشيمان بودم. براي پرت كردن حواسم گوشي ام را برداشتم تا خودم را با آن سرگرم كنم كه ديدن يك پيام از يك شماره ي رند تقريبا آشنا حواسم را جمع خودش كرد.
پيام را باز كردم و محتوايش را از نظر گذراندم.
" مانيا مشتاق مي دونم شمارمو از پنجره ي ماشينت پرت كردي بيرون! اين پيام رو پاك نكن تا شمارمو داشته باشي. مطمئنم لازمت ميشه....راستي تا يادم نرفته بگم حتما پيش خانوادت بحث گذشته رو پيش بكش. شايد قبل از اينكه من برات تعريف كنم خودشون گفتن چي رو ازت پنهان كردند!
بابك شفيع! صرفا يه دوست"
گذشته...اين گذشته ي لعنتي چه داشت كه اين مردك اين چنين با اطمينان از آن حرف مي زد؟
چه اتفاق افتاده بود؟
ديگر اين موضوع آنقدر مطرح شده بود كه نمي توانستم بي خود از كنارش عبور كنم.
برايش تايپ كردم.
" حتما در ازاي فاش كردن اين راز مي خواي پيشنهادتو قبول كنم"
جواب يك كلمه اي اش تعجبم را چند برابر كرد.
"نه"
پيام بعدي بعد چند ثانيه از راه رسيد.
" فردا بيا به اين آدرسي كه مي گم، حرف بزنيم. من نمي تونم تو رو مجبور به انجام كاري كنم. اما حرف زدنم كسي رو نمي كشه! آدرس رو برات مي فرستم. فردا ساعت ٦ بعد از ظهر منتظرتم. مي دونم كلاسات تا اين تايم تموم شده."
در اين كه بابك شفيع پشت حرف هايش هدفي داشته شك نداشتم، اما حسي به من مي گفت حرف هايش دروغ نيست. چيزي در درونم مرا وادار مي كرد سر اين قرار بروم. سال ها بود هيجان از زندگي ام پر كشيده بود و روح سركشم را در قفسي زنداني كرده بودم تا دست از پا خطا نكند. حالا احساس مي كردم دارد التماسم را مي كند كه به دنبال اين رازي كه بابك مدعي بود در گذشته ام پنهان شده است بروم و او را از آن قفس آزاد كنم.
جواب بابك را ندادم و وقتي آدرس را برايم فرستاد بي اختيار اخم كردم. آدرس رستوران يا پارك نبود. آدرس يك خانه بود كه احتمال مي دادم خانه ي خودش باشد. آن هم بخاطر آدرسي كه فرسنگ ها از ما فاصله داشت. درست آن طرف شهر كه بالاشهر لقب داشت.
معلوم نبود مردك ابله چه در سر دارد. تا چند دقيقه ي پيش درصد اينكه به حرف هايش گوش بدهم بالا بود، اما حالا بخاطر اين آدرس لعنتي شك تمام وجودم را فرا گرفته بود.
چنان غرق خودم بودم كه وقتي ماكان بازويم را تكان داد از جا پريدم. با شيطنت گفت:
_ مورد جديده؟
از شيطنتش ابروهايم بالا رفتند. چشمكي زدم:
_ توپ و جديد!
مي دانست شوخي مي كنم كه خنديد و بعد سكوت چند ثانيه اي گفت:
_ چشات خمار شده. هوس سيگار كردي آره؟
اين بچه اين ها را از كجا ياد گرفته بود كه تشخيص هم مي داد. شيطنت را فراموش كردم.
توپيدم:
_ ماكان پنج سال پيش من يه غلطي كردم و اين زهرماري شد هم دمم. لطفا تو تكرارش نكن. حرفت بوي خوبي نمي ده.
خميازه اي كشيد.
_ نترس بابا. بچه كه نيستم. حواسم هست.
من دقيقا از همين مي ترسيدم. از اينكه بچه بود و فكر مي كرد عقلش مي رسد. بايد حواسم را بيشتر جمع ماكان مي كردم. اين چند سال دوره ي بلوغش مي گذشت همه چيز بهتر مي شد. فقط بايد در اين مدت غير محسوس مراقبش مي بودم.
دستم را لاي موهاي پر پشتش بردم و آن ها را بهم ريختم. از اين كارم خوشش مي آمد. وگرنه اعتراض مي كرد و دادش بلند مي شد.
_ با ماندانا درس بخون. تجديدي هات رو قبول شو. بابا مرتضي گناه داره.
سرش را تكان داد.
كمي بعد بقيه هم از جگركي بيرون آمدند. شك نداشتم ماندانا ماشين ارسلان را ترجيح مي دهد.
همين طور هم شد. با اشاره ي دستش گفت كه با ارسلان مي آيد. ماكان با ديدن ماندانا كه سوار ماشين ارسلان شد پوزخندي زد:
_ خاك تو سرش كنم. نديد بديد احمق. رفته آويزون اين نچسب شده.
ته دلم كاملا با ماكان موافق بودم. من هم از رفتار ماندانا خوشم نيامده بود. مي دانست رابطه ام با ارسلان خوب نيست و مي رفت و در ماشين او مي نشست. عشق ثروت و تجملات آخر كار دستش مي داد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٦ #زينب_عامل هوس سيگار كرده بودم. هرگز كنار ماكان و ماندانا سيگار نمي كشيدم، اما اي
#كارتينگ
#پارت_٢٧
#زينب_عامل
اما براي اينكه ماكان تربيت را فراموش نكند گفتم:
_ مودب باش. خب ماشين مدل بالا دوست داره.
پوزخند دومش پر رنگ تر بود.
_ من ترجيح مي دم سوار يابو بشم كنار ارسي نشينم.
استارت زدم.
_ منم!
ارسلان جلو مي راند و ما پشت سرش. مسير هاي نامشخصي كه در پي گرفته بود اوج كلافگي اش را نشان مي داد. مطمئنا طور ديگري برنامه ريزي كرده بود.
داشت حوصله ام سر مي رفت. ماكان كه عملا در گوشي اش غرق بود و حواسش به بيرون نبود.
من هم از يك طرف فكرم درگير بابك شفيع بود و از طرف ديگر ارسلان با چرخ زدن هاي بيخودش داشت اعصابم را خراب مي كرد.
گوشي ام را از كنار دستم برداشتم تا به ماندانا بگويم به ماشين خودمان برگردد تا به خانه برويم كه ارسلان راهنما زد و كنار يك بستني فروشي نگه داشت.
من هم مجبورا پشت سرش پارك كردم.
چند دقيقه بعد از ماشين پياده شد و سمت ماشين من آمد.
سرش را كنار پنجره خم كرد و پرسيد:
_ چي مي خورين؟
هماهنگي نادر من و ماكان باعث شد تا چشمانش را با حرص روي هم بگذارد.
_ هيچي!
نفسش را بيرون داد و گفت:
_ ميشه شبمون رو خراب نكنين؟
نگاهم را به صورتش دوختم.
_ شب ما خيلي وقته خراب شده!
به شخصيتش برخورده بود. شايد اگر ماكان نبود مي ماند و به اصرارش براي سفارش گرفتن ادامه مي داد، اما حالا با حضور ماكان دندان هايش را محكم بهم فشار داد و گفت:
_ مي گم ماندانا بياد.
عميق خنديدم.
_ لطف مي كني.
رفت تا ادامه ي خنديدنم را نبيند. چند دقيقه بعد ماندانا از ماشين او پياده شد و سمت ماشينمان آمد. پونه هم سرش را از پنجره بيرون آورد و با لب هاي آويزان دستش را برايمان به نشانه ي خداحافظي تكان داد.
ماندانا بلافاصله بعد از نشستن گفت:
_ واي مانيا چي به اين گفتي كه شد برج زهرمار؟
راه افتادم و جواب دادم:
_ گفتم تو جمع ما خيلي اضافيه!
******
با تمام توانم براي گرفتنش مي دويدم. پاهايم زخم شده بودند و مي توانستم خوني را كه از لا به لاي انگشتانم جاري است را ببينم. دخترك وقتي تلاش هاي بي نتيجه ام را مي ديد قهقه مي زد و مي خنديد. باد پيراهن خوشرنگش را به بازي گرفته بود و موهاي بلندش در هوا مي رقصيدند.
تمام قدرتم را در پاهايم جمع كردم. اينبار با تمام وجودم دويدم. فقط يك بند انگشت ميانمان فاصله بود. يك قدم ديگر كافي بود تا دخترك مو طلايي را در آغوشم بگيرم.
درست لحظه اي كه حس كردم فاصله تمام شده است آسمان غريد. باد ملايم طوفان شد و در برابر چشمان ناباورم دخترك سقوط كرد! با سرعت تمام. ته دره اي عميق!
داشت فرياد مي زد. صدايش را نشنيدم اما تكان لب هايش را ديدم و دهانش كه باز و بسته مي شد. چيزي شبيه مانيا زمزمه كرد.
مات و مبهوت كنار دره روي زانو هايم فرود آمدم.
دخترك نبود. صداي خنده هايش ميان زوزه هاي باد خاموش شده بود. باد سرد و كشنده بود. به خود لرزيدم. دوباره كسي نامم را صدا كرد. صدا آشنا بود، اما شباهتي به صداي خنده هاي دخترك مو طلايي نداشت. به گردنم حركت دادم. چشمان بي فروغم به دنبال صدا اطراف را ديد زد.
رامين بود. سر تا پا غرق خون...
تكان هاي شديد مامان كابوس تكراري ام را تمام كرد. در حاليكه نفس نفس مي زدم روي تخت نشستم. عرق از سر و رويم جاري بود.
تمام بدنم خيس عرق شده بود.
اين چه كابوسي بود كه سال ها دست از سرم بر نمي داشت؟ رامين از من چه مي خواست؟
چرا اين مصيبت تمام نمي شد؟
مامان نگران كنارم روي تخت نشست. ليوان آب دستش را به لبانم چسباند.
عطش شديدي داشتم. با عجله چند قلپ از آب را نوشيدم.
مامان بي صدا كمرم را نوازش كرد. زير چشمي ديدم كه ماندانا كنارم غرق خواب است.
بي اراده به ساعت روي ديوار نگاه كردم. سه صبح بود. مامان چرا بيدار بود؟
چند نفس عميق كشيدم و پاهايم را از تخت آويزان كردم. نمي خواستم ماندانا بيدار شود، براي همين هم از جايم بلند شدم و بي صدا از اتاق بيرون آمدم. مامان هم دنبالم آمد.
بي توجه به مامان اول به دسشويي رفتم و به دست و صورتم آبي زدم.
نگاهي در آيينه به خودم انداختم. چهره ام طوري خسته و درب و داغان بود كه انگار در واقعيت آن مسير طولاني را دويده ام.
مشت ديگري آب بر صورتم پاشيدم و مسير قطرات آبي كه از صورتم تا زير چانه ام جريان پيدا كرده بود را دنبال كردم.
چرا حكمت اين خواب تكراري را نمي فهميدم؟
ديگر خسته شده بودم. گاهي با ياد آوري اين كابوس خواب از چشمانم گريزان مي شد.
صورتم را با حوله خشك كردم و از دسشويي بيرون آمدم.
مامان نگران پشت در توالت منتظرم بود.
دستش را فشردم و بعد از كشيدن خميازه اي كه كاملا بي اختيار بود پرسيدم:
_ دورت بگردم تو چرا بيداري؟
جوابش درست ترين و در عين حال غلط ترين جواب ممكن بود.
_ خوابم نمياد.
من مامان هما را مي شناختم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#كارتينگ
#پارت_٢٨
#زينب_عامل
پنجره ي كوچك آشپزخانه را باز كردم تا هواي خنك صبحگاهي بيرون داخل آشپزخانه جريان پيدا كند.
ليوان آبي براي خودم ريختم و هر دو در سكوت پشت ميز نشستيم. ياد صحبت هاي بابك افتادم. گفته بود مي توانم از مامان هم بپرسم كه راز گذشته ي من چيست.
فرصت به ظاهر خوبي بود، اما سكوت كردم.
حس مي كردم حال مامان اصلا خوب نيست.
بي خوابي و سر زدن هايش به اتاق ما آن هم در اين ساعت از شبانه روز دليل اين احساسم بود.
سر درد خفيفي كه داشت كم كم در سرم جريان پيدا مي كرد را ناديده گرفتم و گفتم:
_ چي شده مامان؟ چرا همه چي رو مي ريزي تو خودت؟
چشمانش را دزديد كه باز نامش را صدا زدم.
نگاه بي قرارش را بالا آورد.
_ موعد چك بابات نزديكه. وام كوفتي هم جور نشد.
نفسم را با خيالي آسوده بيرون دادم. اخم كردم و گفتم:
_ آخه مادر من ٦ ميليون پولم چيزيه كه شب نخوابي بخاطرش؟ نگران نباش. يه گردنبند دارم من. خدابيامرز رامين داده بود. اونو مي فروشيم چك بابارو هم پاس مي كنيم. خدا بزرگه.
حرف هاي اطمينان بخشم هيچ تغييري در حالش ايجاد نكرد. احتمالا مي خواست بگويد كه امكان ندارد اجازه دهد كه يادگاري رامين را بفروشم، اما من به يادگاري و اين مزخرفات اعتقادي نداشتم. سال ها بود كه به آن گردنبند دست هم نزده بودم. وقتي خودش نبود گردنبندش به چه دردي مي خورد؟
منتظر سخنان معترضانه مامان بودم كه با شنيدن جمله اش يخ كردم.
_ مانيا مبلغ چك ٦ ميليون نيست. ٨٠ ميليونه!
چشمانم را چند بار باز و بسته كردم. حرفي كه شنيده بودم را باور نمي كردم.
هشتاد ميليون چك براي چه بود؟ ما كه چيز جديدي نخريده بوديم. تنها دارايي كل زندگيمان همين خانه ي كوچك و پرايد درب و داغان من بود.
متعجب و شايد كمي مضطرب پرسيدم:
_ ٨٠ ميليون؟! مامان حالت خوبه؟ بابا ٨٠ ميليون بابت چي بدهكاره؟
سرش را پايين انداخت و با غم و ناراحتي به دستانش خيره شد.
مضطرب سؤالم را تكرار كردم.
بالاخره دست از سكوت كردن برداشت.
_ بابت چك آخر اين خونه پول نزول كرده بود!
هين بلندي كه كشيدم بي اختيار بود. اميدوارم بود صدايم بقيه را بيدار نكند بخصوص بابا كه خوابش سبك بود.
هنوز چيزي را كه شنيده بودم باور نمي كردم. بابا مرتضي چرا دست به چنين كاري زده بود؟
بابا كه هميشه از اين كار ها بيزار بود. هميشه مي گفت پول نزول زندگي را ويران مي كند. فرقي هم نمي كند كه نزول بگيري يا بدهي.
از شدت شوك به سكسكه افتاده بودم. مگر چنين چيزي ممكن بود؟
ليوان آب مقابلم را سر كشيدم تا بلكه سكسكه ام قطع شود.
_ مامان معلومه چي مي گي اصلا؟
سكوتش عذاب آور ترين جواب در اين زمان بود.
_ چرا بهم دروغ گفتين؟ چرا گفتين از كل بدهي هاي بابا فقط شيش تومن مونده؟
سرش را بالا نياورد.
_ پدرت گفت بدوني قيد خريد ماشينت رو مي زني.
چشمانم را روي هم گذاشتم.
_ واي مامان. واي از دست از شما. ماشين من واجب بود يا بدهي هامون؟ الان از كجا هشتاد ميليون جور كنيم. خودمونو بكشيم كل داراييمون ٤٠ ميليونم نميشه.
براي يك صدم ثانيه چهره ي بابك شفيع از مقابلم عبور كرد. پيشنهادش لعنتي اش...
از جايم بلند شدم. مامان با هول گفت:
_ مانيا جورش مي كنيم.
دندان هايم را با حرص روي هم فشار دادم. با هر سختي بود تن صدايم را كنترل كردم.
_ از كجا؟ از كجا مي خوايم جور كنيم مادر من؟ اگه اونموقع بجاي خريد ماشين من، بدهي رو داده بوديم الان اينهمه بخاطر نزولي كه رو پول اصلي اومده تو دردسر نمي افتاديم.
مامان نفسش را بيرون داد:
_ مجبور شم از همايون قرض مي گيرم.
اينبار ديگر كنترل كردن صدايم سخت ترين كار ممكن بود.
_ مامان...مسبب تمام بدبختي هاي ما همين داداش جنابعاليته. من لازم باشه تا اخر عمر بخاطر اين بدهي ميرم گوشه ي زندان اجازه نمي دم يه قرون از پول پول اين آدم بياد وسط زندگيمون.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٨ #زينب_عامل پنجره ي كوچك آشپزخانه را باز كردم تا هواي خنك صبحگاهي بيرون داخل آشپزخ
#كارتينگ
#پارت_٢٩
#زينب_عامل
قطعا مامان اين موضوع را به خواست پدرم از من مخفي كرده بود. يك درصد هم به حرف هايي كه مي زدم اطمينان نداشتم، اما با هر ترفندي كه بود به مادرم اطمينان دادم كه اين مشكل هم حل خواهد شد.
همين دلگرمي كوچكي كه به مادرم دادم خيالش را راحت كرد. آدميزاد بود ديگر، حالا كه دردش را با من شريك شده بود خواب به چشمانش بازگشته بود. مادرم هميشه به من اعتماد خاصي داشت. حالا هم در عمق چشمانش اين اعتماد را مي ديدم. همين هم باعث شد تا از جايش بلند شده و بعد از گفتن اينكه كمتر فكر و خيال كنم و براي خواب به اتاقم بروم. از كنارم عبور كرد تا به اتاقش بازگردد كه بي اختيار گفتم:
_ اين دختر بچه دست از سرم بر نميداره كه بخوابم.
ايستاد، مشكوك سرش را سمتم چرخاند كه گفتم:
_ تو خواب همش دنبال يه دختر بچه م. دست از سرم برنميداره.
حس كردم حالت چشمانش عوض شد. آب دهانش را قورت داد و جمله اش طوري بود كه انگار داشت از چيزي فرار مي كرد.
_ خوابه ديگه. با فكر و خيال مي خوابي واسه همون. صدقه ميذارم كنار.
واكنش نامتعادلش توجه ام را جلب كرد، اما او منتظر واكنش من نماند و رفت.
نمي دانستم بخاطر چكي كه موعدش نزديك بود اخم كنم يا بخاطر جمله ي آخر مامان تعجب؟
مگر اين خواب چه داشت كه حس مي كردم مامان فرار كرده است.
ديگر هيچ رغبتي براي خوابيدن نداشتم. سردردم هر لحظه داشت بدتر مي شد.
بلند شدم و از جعبه ي كمك هاي اوليه مسكني بيرون آوردم.
از قرص خوردن بدم مي آمد، اما بهتر از تحمل كردن اين سردرد وقت نشناس بود.
قرص را روي زبانم گذاشتم و با هر سختي كه بود به كمك آب قورتش دادم.
چراغ هاي آشپزخانه را خاموش كردم و كورمال كورمال خودم را به پذيرايي رساندم.
در همان تاريكي نشستم و به تك تك بدبختي هايي كه يك به يك داشت برايم اتفاق مي افتاد انديشيدم. ارسلان از يك طرف، حرف ها و پيشنهاد هاي بابك شفيع از يك طرف و حالا هم چكي كه مبلغش ٨٠ ميليون بود. حالا قسط هاي ماشينم به كنار.
خدايا چرا رنگ آرامش سال ها بود كه از زندگي ام پر كشيده بود؟
روي كاناپه دراز كشيدم و در تاريكي به نقطه ي كوري خيره شدم. بي اختيار تصوير آن دخترك موطلايي جلوي چشمانم نقش بست.
قيافه اش را تجسم كردم. يك لحظه با تجسم قيافه اش حس عجيبي پيدا كردم.
اين خواب تكراري در اين سالها جز بي خواب كردنم نتيجه ي خاصي نداشت.
مهشيد مي گفت از عوارض تصادف است و بايد به مشاور يا روانپزشك مراجعه كنم، اما من آنقدر بابت آن تصادف لعنتي در بيمارستان مانده بودم كه از هر چه دوا و دكتر بود بيزار بودم. گاهي با ديدن اين خواب تكراري پر مي شدم از علامت سؤال و گاهي بيخيالي طي مي كردم.
حالا هم پرسش هاي ذهنم را به حال خودشان رها كردم. تعداد مشكلاتم آنقدر زياد بود كه پرداختن به اين خواب هيچ اهميتي نداشت.
تا خود صبح يك لحظه هم چشم روي هم نگذاشتم و صبح با سر درد خفيفي كه نشان مي داد مسكن بطور كامل از پس اين درد بر نيامده است از كاناپه دل كندم و با لقمه ي مامان هما راهي آموزشگاه شدم.
*******
روز كاري سخت در كنار سردردي كه قصد نداشت دست از سرم بردارد تمام توانم را گرفته بود. فقط مي خواستم چشمانم را روي هم بگذارم و بخوابم. ساعت هاي كلاس آخر به كندي مي گذشت. كلافه و عصبي بودم و طفلك كارآموزم از ترس جيكش هم در نمي آمد.
ده دقيقه ي آخر هم به هر بدبختي بود گذشت و وقتي كلاس تمام شد دخترك بيچاره نفس عميقي كشيد.
گاهي خودم از اين اخلاق هاي گندم آزرده مي شدم چه رسد به ديگران!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٩ #زينب_عامل قطعا مامان اين موضوع را به خواست پدرم از من مخفي كرده بود. يك درصد هم
#كارتينگ
#پارت_٣٠
#زينب_عامل
بالاخره از آموزشگاه بيرون زدم. تا قبل از ديدن بابك شفيع مقابل آموزشگاه به كل پيام هاي ديشب را فراموش كرده بودم.
اصلا يادم رفته بود كه آدرس خانه اش را برايم فرستاده و خواسته بود همديگر را ملاقات كنيم. حالا حضورش در اينجا را درك نمي كردم. مگر قرار نبود خودم به ديدنش بروم؟ آن هم اگر دلم مي خواست؟
نمي شد بي توجه از كنارش عبور كنم. بخصوص كه مرا ديده بود و به نشانه ي سلام برايم سر تكان داده بود.
با داوود كه يكي از مربي هاي آموزشگاه بود و از وقتي مرا ديده بود داشت از حقوق و بدبختي هايش ناله مي كرد سرسري خداحافظي كردم و براي يك لحظه از حضور بابك خوشحال شدم كه با حضورش شر داوود را از سرم كنده بود.
البته اميدوار بود اين همكار محترم برود و زاغ سياهم را چوب نزند. همين مانده بود كه در آموزشگاه چو بیافتد كه با يك مرد ميانسال بنز سوار رفت و آمد مي كنم!
كنجكاوي كه به فراموشي سپرده بودم سراغم آمد. راجع به ادعاهاي بابك. بجاي رفتن سراغ ماشينم سمت بنز سفيد رنگ او رفتم! تنها وجه مشترك ماشين هايمان همين رنگ سفيد بود!
كنار پنجره اش كه تا نصفه باز بود خم شدم و به او كه پشت فرمان تماشايم مي كرد توپيدم:
_ اينجا چيكار مي كني؟ دم به دقيقه مياي جلوي محل كارم كه چي بشه؟
عينك آفتابي اش را از چشم برداشت.
_ ديشب جواب پياممو ندادي! احتمال دادم بخاطر اون آدرس باشه. بي منظور بود.
پوزخندي زدم.
_ آره جون عمهت!
واكنشي به حرفم نداد و خم شد و در را از داخل باز كرد. در سكوت منتظر ماند تا سوار شوم كه گفتم:
_ چي باعث شده كه فكر كني سوار ماشينت مي شم؟
جدي بود.
_ همون چيزي كه باعث شد ديشب پياممو جواب بدي!
امروز نگاهش كاملا جدي و بدون هيچ گونه هيزي بود. شايد همين هم باعث شد بعد از مكث چند ثانيه اي و بالا و پايين كردن هايم، سوار ماشينش شوم و بيشتر از اين گزك دست اهالي آموزشگاه ندهم.
در ماشين سكوت برقرار بود. چند بار خواستم بپرسم كه كجا مي رويم، اما بيخيال شدم.
نمي خواستم ترسو بنظر برسم. مرد ها وقتي ترس يك زن را مي ديدند بيشتر مي تاختند.
يك حسي درونم مدام بازخواستم مي كرد كه چرا سوار ماشينش شده ام؟ حتي خودم هم جواب اين سؤال را دقيق نمي دانستم. شايد دليلش همان كنجكاوي بود.
شايد هم در اعماق وجودم پيشنهاد بابك را راه حلي براي چك پدرم مي ديدم.
البته كه همچنان روي حرف خودم ايستاده بودم. امكان نداشت در هيچ مسابقه اي شركت كنم.
من سال ها قبل به خودم قول داده بودم. نبايد بدقول مي شدم.
كنجكاو بودم بدانم بابك با گفتن كدام قضيه قصد دارد مرا براي شركت در مسابقه ي پيشنهادي اش تحريك كند.
سرم كمي به طرفش چرخيد و نگاهم بي اختيار روي ساعت گران قيمتش قفل شد!
مارك شناس نبودم! از شلوغي صفحه اش گران بودنش را تخمين زدم! از انواع و اقسام دايره هاي روي صفحه اش كه داخلشان عقربه داشت.
روي فرمان ماشينش هم پر بود از دكمه هاي مختلف!
ذهنم نهيب زد " هر چقدر پولدار تر شلوغ پلوغي و تجملات هم بيشتر!"
ياد رخش خودم افتادم. ماندانا روي فرمانش آرم بنز را چسبانده بود!
خنده ام گرفت. ماشين او هم بنز بود! مال من هم...البته در تصوراتم!
بالاخره از حالت سكون خارج شد. دستش را حركت داده و داخل جيب كتش برد.
پاكت سيگاري كه ماركش را نمي شناختم بيرون آورد. اوج سيگار با كلاسي كه من كشيده بودم كنت بود!
يك نخ سيگار از پاكت بيرون آورد و گوشه ي لبش گذاشت. پاكت را كنارش انداخت!
مگر مي شد او سيگار بكشد و من تماشا كنم؟
آن هم با اين سر دردي كه تمام وجودم داد مي زد و مي گفت كه علاجش يك نخ سيگار است.
جدي به نيم رخش زل زدم. نيم رخ فوق جذابش!
اعترافش سخت بود اما بابك شفيع نمونه ي يك مرد جذاب بود. حتي جذاب تر از نمونه هاي مشابه و جوان!
لعنتي! زاويه ي فكش روي روانم بود!
لبانم بي اختيار جنبيدند:
_ منم مي خوام!
نگاهم نكرد! چشمانش امروز عجيب حجاب گرفته بودند و حسي به من مي گفت قصد دارد با اين كار اعتمادم را جلب كند.
كامي از سيگارش گرفت! عميق!
پاكتش را از كنارش برداشت و سمتم دراز كرد. فرمان ماشين كوفتي اش عملا آزاد بود! دستانش هر دو در انحصار سيگار بودند!
نخي از پاكت بيرون آوردم و گوشه ي لبم گذاشتم.
اينبار سرش چرخيد. چرخشش به زور پنج درجه مي شد!
گوشه ي لبانش كمي بالا رفتند.
خودم فندك داشتم. از قسمت كوچك كيفم فندكم را بيرون آوردم و سيگار را روشن كردم.
لبخندش عميق تر شد.
_ از زناي سيگاري خوشم مياد.
اولين كام را گرفتم. حرفه اي تر و عميق تر از او.
پوزخندي لبانم را زينت داد.
_ برعكس! من از مرداي سيگاري متنفرم!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 *تقویم نجومی* 💎
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
✴️ پنجشنبه 👈 15 اردیبهشت / ثور1401
👈3 شوال 1443 👈5 می2021
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی .
🗡 وقوع جنگ حنین " 8 هجری " .
🎇 امور دینی و اسلامی .
📛امروز برای امور زیر مناسب نیست :
📛خواستگاری عقد و عروسی.
📛دادوستد و معاملات.
📛امور مشارکتی..
🤒 مریض امروز زود خوب می شود .
👶 زایمان خوب و نوزادش عمرش طولانی باشد.ان شاءالله.
🚘 مسافرت :مسافرت همراه صدقه باشد.
👩❤️👩 مباشرت و مجامعت :
👩❤️👩 امروز : مباشرت امروز هنگام زوال ظهر و فرزند حاصل عاقل و سیاستمدار و آقا و بزرگوار خواهد شد.ان شاءالله
🔭احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ نو بریدن و نو پوشیدن.
✳️ حمام رفتن.
✳️ امور کشاورزی و زراعی.
✳️ کندن چاه و کانال.
✳️ خرید املاک.
✳️بذرافشانی.
✳️ و نشاندن درخت نیک است.
💑 امشب : امشب (شبِ جمعه ) ،پس از فضیلت نماز عشاء فرزند سخنوری توانا و کلامش در دلها موثر افتد.ان شاءالله
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث طول عمر میشود.
💉💉حجامت فصد خون دادن .
#خون_دادن یا #حجامت و فصد باعث ضعف مغز می شود.
🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 4 سوره مبارکه "نساء" است.
و اتوا النساء صدقاتهن نحله...
و مفهوم آن این است که خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیادی به او برسد یا هدیه ای به او برسد.ان شاءالله و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد .
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
@taghvimehmsaran
با این دعا روز خود را شروع کنید👇👇
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ*✨
🔭
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸بسته معنوی وعهد ثابت روز پنجشنبه🌸:
☘☘☘
✅ دعای روز پنجشنبه :
{بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}
🌸اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذي اَذْهَبَ اللَّيْلَ
🌸مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ وَ جآءَ بِالنَّهارُ
🌸مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ وَكَساني
🌸ضِيآئَهُ وَ اَ نـَا في نِعْمَتِهِ
🌸اَللَّـهُمَّ فَكَما اَبْقَيْتَني لَهُ فَاَبْقِني
🌸لاَِمْثالِهِ وَ صَلِّ عَلَي النَّبِيِّ مُحَمَّدِ
🌸وَ آلِهِ وَ لا تَفْجَعْني فيهِ وَفي غَيْرِهِ
🌸مِنَ اللَّيالي وَ الاَْيّامِ بِارْتِكابِ الْمَحارِمِ
🌸وَ اكْتِسابِ الْمَأثِمِ وَ ارْزُقْني خَيْرَهُ
🌸وَ خَيْرَ ما فيهِ وَخَيْرَ ما بَعْدَهُ وَ
🌸اصْرِفْ عَنّي شَرَّهُ وَشَرَّ ما فيهِ
🌸وَ شَرَّما بَعْدَهُ اَللَّـهُمَّ اِنّي بِذِمَّةِ الاِْسْلامِ
🌸اَتَوَسَّلُ اِلَيْكَ وَبِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ اَعْتَمِدُ
🌸عَلَيْكَ وَ بِمُحَمَّد الْمُصْطَفي صَلَّي اللهُ
🌸عَلَيْهِ وَآلِهِ اَسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ
🌸فَاعْرِفِ اللّـهُمَّ ذِمَّتِيَ الَّتي
🌸رَجَوْتُ بِها قَضآءَ حاجَتي
يا اَرْحَم الرّاحِمين ...🤲🏻
🌸اَللَّـهُمَّ اقْضِ لي فِي الْخَميسِ
🌸خَمْساً لايَتَّسِعُ لَها اِلاّ كَرَمُكَ،
🌸وَ لا يُطيقُها اِلاّ نِعَمُكَ
🍃سَلامَةً اَقْوي بِها عَلي طاعَتِكَ
🍃وَعِبادَةً اَسْتَحِقُّ بِها جَزيلَ مَثُوبَتِكَ
🍃وَسَعَةً فِي الْحالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلالِ
🍃وَاَنْ تُؤْمِنَني في مَواقِفِ الْخَوْفِ بِاَمْنِک
🍃وَ تَجْعَلَني مِنْ طَوارِقِ الْهُمُومِ
🍃وَالْغُمُومِ في حِصْنِكَ
🌸وَصَلِّ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
🌸وَاجْعَلْ تَوَسُّلي بِهِ شافِعاً يَوْمَ
🌸الْقِيمَةِ نافِعاً اِنَّكَ
اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ ...❤️
📚مفاتیحالجنان
🌹🍃🌹🍃🌹
💠 توسل امروز پنجشنبه :
¤یا اَبا مُحَمَّدٍ یا حَسَنَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا
¤الزَّکِىُّ الْعَسْکَرِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا
¤حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا
¤اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى
¤اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا
¤وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ
🌸🍃☘🍃🌸
✅ زیارت امام حسن عسکری (ع)
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ
🌹وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ
🌹صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِك
🌹الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
🌹يَا مَوْلاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ
🌹أَنَا مَوْلىً لَكَ وَلِآلِ بَيْتِكَ
🌹وَهٰذَا يَوْمُكَ وَهُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ
🌹وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَمُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ
🌹فَأَحْسِنْ ضِيافَتِى وَإِجارَتِى بِحَق
🌹آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَاهِرِينَ.
🌿 سلام بر تو ای ولی خدا،
سلام بر تو ای حجّت حق و بندهی
پاک خدا،
🌿 سلام بر تو ای پیشوای مؤمنان و
وارث پیامبران و برهان محکم
پروردگار جهانیان،
🌿 درود خدا بر تو و اهلبیت پاکیزه
و پاکت باد،
🌿 ای سرور من یا ابا محمّد حسن بن
علی، من دلبسته تو و اهلبیت توأم،
🌿 این روز، روز پنجشنبه و روز توست
و من در آن میهمان و پناهنده به توأم،
🌿 پس به نیکی پذیرایم باش و پناهم
ده، به حق خاندان
🌸🍃☘🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅صلوات بر امام حسن عسکری (ع)
🌺 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِي
🌺 بْن مُحَمَّدٍالْبَرِّ التَّقِيِّ
🌷 الصَّادِقِ الْوَفِيِّ
🌷 النُّورِ الْمُضِيءِ خازِنِ عِلْمِكَ
🌼 وَالْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ ، وَوَلِيِّ أَمْرِكَ
🌼 وَخَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُداةِ الرَّاشِدِينَ
🌸 وَالْحُجَّةِ عَلَىٰ أَهْلِ الدُّنْيا
🌸 فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا
🌹 صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيائِك
🌹 وَحُجَجِكَ وَأَوْلادِ رُسُلِك
☘ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ ...
💠خدایا درود فرست بر حسن بن
علی بن محمّد،
💠نیکوکار، پرهیزگار، صادق، وفادار،
نور تابنده، خزانهدار دانشت،
💠به یاد اندازهی توحیدت و ولی
امرت و یادگار پیشوایان دین،
💠آن راهنمایان رشد یافته و حجّت
بر اهل دنیا، پس بر او درود فرست
ای پروردگار،
💠برترین درودی که بر یکی از
برگزیدگان و حجّتهایت و اولاد
رسولانت فرستادی،
💠ای معبود جهانیان ...
🌸°•
✅ نماز حاجت روز پنجشنبه 👇
✨ ۲ نماز دورکعتی
☜ رکعت اول نماز اول : حمد و
۱۱ بار سوره توحید
☜ رکعت دوم نماز اول : حمد و
۲۱ بار سوره توحید
☜ رکعت اول نماز دوم : حمد و
۳۱ بار سوره توحید
☜ رکعت دوم نماز دوم : حمد و
۴۱ بار سوره توحید
💠 پس از سلامِ نماز دوم :
□ ۵۱ بار سوره توحید
□ ۵۱ بار صلوات
🌹 سپس نمازگزار به سجده میرود
و در این حال، صد بار میگوید :
{♡ یا الله ♡}
[ و ه
ر چه می خواهد از خدا
درخواست میکند. ]
✅ پاداش این نماز طبق روایت:👇
🌿 کسی که این نماز را بخواند،
🌿 اگر از خداوند جابجایی(از بین رفتن)
🌿 کوهها را بخواهد، محقق خواهد شد،
🌿 اگر نزول باران را بخواهد، باران
🌿 خواهد بارید. همانا بین او و خداوند
🌿 واسطهای نخواهد بود.
🌿 خداوند بر کسی که این نماز را
🌿 بخواند و از او حاجت خود را
🌿 درخواست نکند، غضب میکند.
📚{جمال الاسبوع،سید بن طاووس
ص ۱۱۰و ۱۱۱}
🌸🌿🌸🌿🌸°•
✨🌸#عهد_ثابت پنج شنبه ها🌸⚡️
↩️ اذکار روز،،،
🔸لا اله الا الله الملک الحق المبین👈100مرتبه
🔶 یا رزاق 👈308 مرتبه
🍃🌸🍃🌸🍃
↩️سوره روز،،،
🔅سوره مبارک قیامت "خداوند به اومژده عبور از پل صراط را میدهد.
🍃🌸🍃🌸🍃
↩️ادعیه و زیارت روز ،،،
1/ دعای روز پنج شنبه
2/ دعای کمیل
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌼 #نماز روز پنج شنبه ↩️ هر کس در این روز چهار رکعت نماز بجا آوردو در هر رکعتی بعد از حمد،و ده مرتبه سوره توحید وسوره را بخواند
، ملائکه به او خواهند گفت که هر حاجتی داری بخواه و خداوند توبه او را از هر گناهی قبول میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 عید، تو هستی!
🌙 بهترین لحظه بودن! که نفسهایت شادی است! تو هستی که رمضان را برای بندگی معنا میکنی.
▫️ یا صاحب الزمان! حضور توست که عید را نشانمان میدهد...
🌺 عید سعید فطر مبارک.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو ...
#امام_عصر علیه السلام
برای ظهورش دعا کنیم
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مولای غريبم
کاش یک نشانی از شما داشتم
کاش میدانستم
باید کنار کدام جاده
چشم به راهتان بنشینم
تا بیایید
و با یک لبخندتان
همه غمهای عالم فراموشم شود ...
آن یار که رفته است برمیگردد
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#مهدی_جان
تنها بہ امید دیدن روزگارٺ،
هر روز نفس میڪشم...
اے ڪہ نگاهم فرش راهٺ
و جانم فداے نگاهٺ...
روزے ڪہ ظهور ڪنی؛
هیچ دلے نباشد،
مگر روشن از فروغ سیمایٺ...
و هیچ ویرانہ اے نماند،
مگر گلشن از بهار دیدارٺ....
أللَّـهُمَــ عَـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَـرَج
سلام حضرت عشق صبحت بخیر
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#تاج_بندگی°[😇]
#حیٰا✨
#ریحانه🌱
چـٰادر یَعنی صُعود↑
یَعنے بالا رَفْتَنْ اَز ریسمان الهۍ
اما؛ وَقتی بِه قُله میرسی که! 🧗🏻♂
حَیا را هَم هَمراه خُودٺْ داشته باشے💪
غِیر از ایݩ حَتماً سُقوط خواهي کرد↓
🌹🌺🌹🌺🌹🌺
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
دنیاے ما دیگر
چیز با ارزشے ندارد
براے امید داشتن
که صبحها به امیدش برخیزے
مولاے غریبم
من تنها
به امید سلام به شما
هر روز
چشم باز مےکنم .
آقاجانم
انتظار میکشیم
آنچنان که
پرنده پرواز را
شب روز را
روز شب را
و سکوت فریاد را ...
انتظار میکشیم
آنچنان که خفتگان بیدارے را
و بیداران ظهور را ...
پدر مهربانمان
تو را چون جان خسته به خواب
چون کام تشنه به آب
انتظار میکشیم
ای وعده ی تضمین شده ی خدا
السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه...🤚
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «غرق در خون و عرق»
👤 استاد #رائفی_پور
💢 جامعهٔ بشری تا تاول نزنه واسه مهدی تو تنور نمیره.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸صبحتون رو معطر کنید
🌷نفستون رو خوشبو کنید
🌸به ذکر صلوات بر حضرت محمد(ص)
🌷و خاندان پاک و مطهرش
🌸برای امروزتون برکتی عظیم
🌷ومعجزه هایی بی بدیل آرزومندم
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌷وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🌸وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺
الهی🙏
به اذن تو،
به عشق تو💗
به ياد تو و به نام تو
در تو و با تو
براي خوشنودی تو،
با سلامي مملو از عشق و حمد و ثنا
از خواب شبانه بيدار مي شوم
تا روزي از روزهای با شكوهت را آغاز كنم🌷
باشد كه همواره 💕 خدا با من است💕
در روحم حك شود و عهدی كه
با تو دارم از يادم نرود،
تا از شر شياطين
و نفس اماره در پناه تو باشم💞
و چنان باشم كه تو می خواهی نه آنطور كه
من مي خواهم.
تا بتوانم خدمتگزاری خوب
و شايسته براي تو باشم🌷
الهی🙏
روز و روزگارم را الهی گردان
و مرا سهم خود گردان🌷🙏
"آمیـــن "🙏
🌷پروردگارا...🙏
در آخرین روز هفته
به زندگیمان برکت ببخش
و ذهنمان را روشن کن.
روزی را که پیش رو داریم
به تو میسپاریم
خودت بهترینها را برایم مقدر بفرما🙏
آمیــن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
🌼🍃
سلام 😊✋
صبح پنجشنبه تون
پربار و برکت☕️🍞
امروز از خدامیخواهم
هرآنچه بهترین🌷
هست براتون رقم بزند
🌷روزی فراوان
💖دلی خوش
🌷وشادیهای بی پایان
آخر هفته خوبی داشته باشید 🌷
🌼🍃
🌸💫از خدا تمنا دارم
⚪️💫بهترین ها را به شما
🌸💫هـــدیـــه دهـــد
⚪️💫ما هم به دیگران
🌸💫هـدیـه بـدهـیـم
⚪️💫یک نگاه مهربان
🌸💫یــک لـبـخـنـد
⚪️💫و یک کلمه اےکه قوت قلب
🌸💫بـدهـد بـه دیـگـران
🌸💫تقدیم با بهترین آرزوها
⚪️💫آخر هفته خوبی داشته باشید
🌼🍃
🌷سلام هر روز ، غنچه به باغبان
☀️سلام هرروز ، پنجره به آفتاب
🌷تبسم کوچهٔ بیدار مانده تا سحر
☀️بر اولین شعاع زیبای روزتاب
🌷سلام صبحتون پرشور و نشاط
💖امروزتون پر از یهوییهای پرمهر و شاد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️خدایا ما را به غصههای معمولیمان برگردان!
به قسطهای عقب افتاده، امتحانات پایان
ترم، ترافیکهای طولانی، خیابانهای شلوغ، دغدغههای زیاد، هدفهای سخت،
خستگیهای مفرط...
به همان روزها که همدیگر را قضاوت میکردیم
و به قضاوتهای هم توجهی نمیکردیم!
به همان روزها که دنیا هنوز اینقدر آلوده نبود،
که آلوده بود و حاد نبود، که آلوده بود و از آلودگیاش نمیمردیم.
که دلواپس حالِ عزیزانمان بودیم، نه جانشان!
ما را برگردان به روزهایی که سلامتی اینقدر گریزپا نبود، که میشد لابهلای همین
مشکلات و دغدغههای ریز و درشت،
با خیالی آسوده فنجانی برداشت، چایی ریخت، کنار پنجرهای ایستاد و در کمال اطمینان
و آرامش، نفسی عمیق کشید.
که میشد کسی را به آغوش کشید و آرام شد، میشد دستان کسی را گرفت و بدون هراس، تمام شهر را قدم زد و غصهها و دردها را فراموش کرد.
دلمان لک زده برای یک آغوش، یک لبخند، یک خیال تخت...
دلمان لک زده برای یک زندگی آرام و معمولی...
خدایا در آغوشمان بگیر که خستهایم،
خودت حال زمین را خوب کن...!
🌺نرگس_صرافیان_طوفان
🌼🍃
اولین پنجشنبه ماه شوال و یاد درگذشتگان 😔
🥀بیاد امواتمان 🥀
🥀گر چه هر لحظه ما را مينگرند ومنتظرند
يادشون هميشه با ماست و جاشون بين ما خاليه😔
در آخرین روزهفته یادشون را گرامی میداریم
وبه روح همه پدران ومادران
وحق داران که دیگر در بینمان نیستند .😔
دلمون خيلي وقتها هواشونو می كنه,
امادیدارشون میفته به قیامت,
دسته گلي به زيبايي يك فاتحه.. صلوات
برحضرت محمد وال محمد🥀
🌼🍃
انگيزشي
با خودت تکرار_کن:
😊من آرام هستم
من از الهام سرشارم
من از عشق سرشارم
من با ضمیر برترم یگانه هستم
من از فهم و شعور معنوی سرشارم
من محبوب خداوند هستم😍
🌼🍃
🌷پنجشنبه 15 اردیبهشت ماهتون شکوفه بارون💗
🌼دعای امروز من
💗برای تک تک تون
🌷آرامش و خیر و برکت
🌷الهی
💗شادی و زیبایی
🌼نصیب لحظه هاتون بشه
🌷الهی
💗خوشبختی حک در
🌷سرنوشت تون باشه
🌷الهی
💗به آرزوهاتون برسید
🌷روزتون زیبا و در پناه خدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هم خانوما و هم آقایان این کلیپ رو تا آخر نگاه کنید
واقعیت آقایون رو به خوبی نشون میده :))
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*💑 با مرد رفیق باز چگونه برخورد کنیم؟*
🔸زن باید تو هر شرایطی با همسرش پایه باشه، من حتی شده ساعت ۳ نیمه شب بیدار بودیم با همسرم یهو گفته پاشو بریم یه دور بزنیم بیایم، تا به خودش بیاد سریع و شیک آماده میشم تو سه سوت حتی شب بارونی بوده تو ماشین با آهنگ عاشقانه یه دور کوچولو زدیم اومدیم.
🔸یا تو زمستون هوای سرد آش درست کردم میگه پایه ای بریم بیرون تو پارک رو صندلی اینو بخوریم؟! تا بخواد جواب بگیره ازم من آماده م.
🔸حالا نه تو این مسائل بلکه همه چی به نظرم وقتی زن با همسرش پایه و دوست باشه عمرا همسرش بره پی رفیق بازی. وقتی کودک درونش رو در کنار شما بتونه به وجد بیاره چرا که نه؟ چرا بره با رفیقاش که گاها پیش اومده رفیق بد، مرد رو از راه به در کرده چه با اخلاقش چه با رفتارش. در کل خانما با همسرتون دوست و رفیق باشید...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d