eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
/ پاسخ از ما صدای گوش👂🏻 سلام علیکم این مشکل علل مختلفی دارد : 👇🏻 1⃣خشکی ناشی از سودا و صفرا ( اغلب گوش وزوز میکنه یا سوت میکشه ) 👆🏻 اکثر مراجعه کنندگانمون از این دسته اند ،که باید ریشه این خشکی مشخص بشه مثلا: 🌕استفاده زیاد از هندزفری و موسیقی های صفرازا 🌕خوردن ادویه و سیر و پیاز زیاد 🌕مشکلات کبدی 🌕پر بودن طحال 🌕 مشکلات دیگر مانند فشار‌خون، مشکلات عصبی، سینوزیت، دیابت و ...که باید درمان شود.... 2⃣افزایش ریح ناصالح ( اغلب ،افراد بیان میکنن که توی سرشون باد میپیچه ) 3⃣غلبه دم ( این افراد اغلب بیان میکنن که انگار توی گوششون کولر روشنه) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔮از بهترین درمان‌های صدای گوش ناشی از خشکی و ریح ناصالح : 👇🏻 🔹روغن ریزی در بینی با بنفشه کنجدی 🔸ماساژ ملاج سر با روغن بادام شیرین 🔹هفته‌ای یکبار استفاده از انفیه (مخصوصا برای ریح ناصالح) 🔸مصرف روزانه سرکنگبین 🔹بخور سر و صورت 🔸روغن سداب (فیجن) + انقوزه در گوش 🔹رفع یبوست و استفاده از رطوبت‌زاها در رژیم غذایی روزانه 🔸فصد در صورت لزوم (گاهی فقط یکی از گوش‌ها صدا میدهد ،که در این صورت ،فصد دستی که در طرف همان گوش است توصیه میشود.✅ 🔹خضاب کردن حنا روی سر هفته ای یک یا دوبار (برای ریح ناصالح) 🔮برای درمان صدای گوش ناشی از دم ، حجامت بهترین و اصلی ترین درمان است . 💫🌟 🌸 : خواندن دعای مخصوص : از رسول اکرم صلی الله علیه وآله روایت شده است که هر کسی وزوز گوش داشت بر من صلوات بفرستد و بگوید: مَنْ ذَکَرَنی بِخَیْرٍ ذَکَرَهُ الله بِخَیْرٍ. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
/ پاسخ از ما سلام علیکم چندین بار گفتیم باز هم عرض میکنیم که: 🔴در دوران بارداری در مصرف خیلی از موارد احتیاط کنید. 🔹بجز کندر، اغلب گرم و خشک ها ،در دوران بارداری مسقط است مانند: آویشن،سیاهدانه،رازیانه،زعفران،سنامکی و... ❇️در مصرف بی رویه گیاهان دارویی احتیاط کنید و به هیچ عنوان اینترنت و افراد غیر متخصص را مرجع طب اسلامی سنتی ندانید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خشکی چشم 🔹 افرادی که دچار ضعف بینایی هستند، و در ماه مبارک رمضان نیز دچار خشکی چشم شده اند، سعی کنند با رعایت موارد زیر از خشکی چشمانشان در طول زمان روزه داری، بکاهند: 🏵اصلاح تغذیه 🏵استفاده از رطوبت بخش‌ها و مصرف میوه و سبزیجات متناسب با مزاجشان بین فاصله افطار تاسحر 🏵قرار نگرفتن در جاهای گرم 🏵عدم انجام فعالیت‌های شدید و ورزش‌های سنگین در طول زمان روزه داری 🏵روغن مالی پیشانی، شقیقه‌ها و اطراف چشم با روغن بادام شیرین 🏵روغن ریزی در بینی با روغن بنفشه کنجدی 🏵سرمه بادامی هم برای این دسته از افراد بسیار مفید است . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👶🏻 👇🏼تا آخرش بخونید حتما👌🏼 🌀🌀🌀 انعقاد نطفه پدر و مادر بخورند👇🏼👇🏼 🔸 کاسنی ؛ میوه به و گلابی ؛ سویق 🌀🌀🌀در مادر مصرف کند👇🏻 🔸 کاسنی ؛ میوه به ، گلابی ، انار ، روغن زیتون ، خربزه با پنیر ،سویق 🔸نگاه کردن و تلاوت قرآن ، 🍃 مصرف ، ، ✍🏻به طور کلی هر عاملی که مادر را پاک کند (صاف کننده های خون) در زیبایی نوزاد موثر است . ⛔️ مواردی که مانع زیبایی فرزند می شود؛ مضر و ممنوع می باشد: 🚫 های گازدار 🚫 🚫 و 🚫 انواع ها 🚫 و 🚫 و دیگر خوراکی های مضر 👈🏼 ابتدا حتما حتما دعا کنید فرزندتان باشه ....الهی عاقبت بخیر باشه فرزندان دلبندتان 😌 بعد تدابیر زیبایی هم انجام بدید ☝️🏼 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💠با خاموش کردن گریه کودکان آنان را به سمت نابینایی سوق ندهید ! ✪☜امام صادق علیه السلام به مفضل می فرماید: بدان در مغز کودکان رطوبتی وجود دارد که اگر در مغز باقی بماند باعث مشکلات و معلولیت های بزرگ، مانند نابینایی می شود. ✪☜گریه های بچه برای او لازم است، بچه را سریع خاموش نکنید زیرا برای او ضرر دارد چون گریه نکردن مانع خارج شدن رطوبت از مغز کودک می شود و در اینصورت مبتلا به بیماری های سخت می شود. پدر و مادر تلاش می کنند تا بچه را ساکت کنند و نمی دانند این گریه بچه منفعت دارد. 📖🕊بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء، العلامة المجلسي، ج60، ص380. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💟بالشتک معطر برای 💖 یک بالشتک حدود ۱۰×۱۰ درست کنید و داخلش را از گیاهان معطر پر کنید. برای گرم کردن و تقویت قلب و رفع استرس این بالشتک همواره در کنارتان باشد و عطرش را استشمام کنید خصوصا موقع خواب 😴 💖میتوانید بالشتک معطر را داخل سجاده نماز قرار دهید تا در هر سجده بوی خوش به مشامتان برسد ☺️ ✅برای داخل بالشتک میتوانید از گیاهان گرم و معطر مثل گل محمدی 🔸 بادرنجبویه میخک 🔸گلپر 🔸به لیمو🔸بهارنارنج 🔸هل و....استفاده کنید. 💖یا میتوانید یک بالشت کوچک درست کنید و داخلش را با پنبه پر کنید وموقع خواب روی بالشتک گلاب یا عطر طبیعی مورد علاقه تان را اسپری کنید 👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️ شنبه 👈17 اردیبهشت/ ثور1401 👈5 شوال 1443 👈7می 2022 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🔘 اولین توقیع " دستخط " توسط امام زمان عجل الله فرجه برای حسین بن روح نوبختی " 305 هجری " . 🌙🌟 احکام اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛هفته را با صدقه آغاز کنید. ❇️امروز روز خوب و شایسته ای است برای. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅انجام امور قضایی. ✅خرید رفتن. ✅رفتن به تفریحات سالم. ✅و خرید وسیله ی سواری خوب است. 📛از قسم دروغ پرهیز شود که زود اثرش ظاهر گردد. 🚘 مسافرت :مسافرت خوب است ولی همراه صدقه باشد. 👶 برای زایمان مناسب و نوزاد خوب تربیت شود. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج اسد و برای امور زیر نیک است. ✳️عقد ازدواج. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️بردن جهاز عروس. ✳️مهاجرت . ✳️رفتن به مکان جدید. ✳️خرید ملک و خانه. ✳️آغاز امور همیشگی‌. ✳️خرید حیوان و چهارپایان. ✳️درخواست از زمامداران. ✳️آغاز درمان. ✳️جراحی. ✳️عهدنامه نوشتن با رقیب. ✳️و افتتاح شغل و کار نیک است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب: امشب ( شب یکشنبه )، دستوری وارد نشده است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، سرور و شادی است. 💉💉 حجامت فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، موجب زردی رنگ می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب :خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 6 سوره مبارکه "انعام " است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود.و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 🌟 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏عکس از ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٠ #زينب_عامل بالاخره از آموزشگاه بيرون زدم. تا قبل از ديدن بابك شفيع مقابل آموزشگاه
٣١ احتمال اينكه حرفم به شخصيت نيمه محترمش بر بخورد با خنده ي پُر صدايش بطور كامل رد شد! خوشش آمده بود و من از دست خودم عصبي بودم. جلب توجه كرده بودم. آن هم جلوي مردي كه نزده مي رقصيد! خنده اش تبديل به لبخند شد. كام ديگري از سيگارش گرفت و با لبخندي كه هنوز آثارش در صورتش بود گفت: _ مانيا مشتاق هر لحظه بيشتر براي كشوندنت به اين مسابقه حريص تر مي شم! اولين واكنشم به حرفش تعجب بود. اخم و قيافه ي درهمم در درجه ي دوم قرار مي گرفت. رُك بودنش دليل تعجبم بود. اين حجم از صداقت با شخصيتش تناقض زيادي داشت. خودم را نباختم. _ من براي حرف زدن راجع به مسابقه نيومدم. اگه اومدي منو خر كني كه بشم راننده‌ي شخصيت همين الان نگه دار پياده شم. خنده اش پاك شد. چرخش سرش اينبار بيشتر بود. _ نشستن تو كنار من فقط يه دليل مي تونه داشته باشه...از اينكه من حرفاي جالبي واسه گفتن دارم مطمئني. وگرنه يه دنيا مي دونه كه مانيا مشتاق سرسخت تر از اين حرفاست. دلايلش براي بيان كردن كامل اسمم چه بود را نمي دانستم، اما به قدري عصبي كننده بود كه انگيزه ي خفه كردنش را در من ايجاد كند. يا شايد هم اين انگيزه از جايي سر بر مي آورد كه مربوط مي شد به حرف هاي اين مردِ مردنما! حرف هاي بابك شفيع حقيقت داشت. من به نوعي به اينكه قرار است رازي را از گذشته ام بر ملا كند ايمان داشتم و همين درست بودن حرف هايش حرصم مي داد. چون برگ برنده‌ی او بود. بابك شفيع يك رفتار بارز داشت. از خود مطمئن بود. بقيه ي حدس هايم راجع به او كه فكر مي كردم با حفظ نگاه هيزش قصد جلب اعتمادم را دارد رد شده بودند، چون خودش مستقيم اعتراف كرده بود كه به نوعي از من و رفتار هاي سرسختم خوشش مي آيد. وقتي مقابل يك رستوران نگه داشت آسوده شدم. قبل از اينكه پياده شود سمتم خم شد. خم شدن ناگهاني اش باعث شد تا بي اختيار و محكم به پشتي صندلي ام بچسبم. نگاه عاقل اندر سفيه‌ش بیانگر اين بود كه من اگر كاري هم داشته باشم مقابل رستوران و داخل ماشين محل مناسبي براي اينكار نيست! داشبورد را باز كرد و ژلوفن و بطري آبي بيرون آورد و به دستم داد. اجازه ي سؤال پرسيدن پيدا نكردم چون بلافاصله گفت: _ چشاي قرمزت داره داد مي زنه كه سر درد داري. يه مسكن بخور. مطمئنم باش كه قرص خواب آور نيست! من از زور گفتن و وحشي بازي خوشم نمياد. اينكه رفتار هاي طرف مقابلش را مي توانست اين چنين آناليز كند شوكه ام كرد. قبل از اينكه از شوك خارج شده و جوابش را بدهم از ماشين پياده شده و من هم بعد از خوردن يكي از قرص ها از ماشينش كه راحتي عجيبي داشت پياده شدم. البته اگر خودش نبود لذت سواري با اين ماشين هزار برابر مي شد! رستوراني كه انتخاب كرده بود دقيقا ست ماشين و ساعت و سيگارش بود! همانقدر مجلل و باكلاس، اما من يك صدم درصد هم به وجد نيامدم. حتي اطراف را هم نگاه نكردم و با راهنمايي پيشخدمت كنار بابك قدم برداشتم تا اينكه كنار يك ميز بزرگ دايره اي شكل كه رويش پارچه ي ساتن آلبالويي رنگي كشيده شده بود ايستاديم. دو طرف ميز دو صندلي چوبي عجيب غريب كه كنده كاري هاي پر زرق و برق داشت قرار داده شده بود و چيدمان دو سمت ميز و مقابل صندلي ها كاملا يك شكل و هم سان بودند. چند ظرف سفيد كه داخل هم قرار داده شده بودند كه پاييني ترين آن ها يك بشقاب گرد و بزرگ بود و ظرفي كه بالاتر از همه قرار داشت يك پياله ي سفيد و با مزه بود. كنار بشقاب ها هم انواع و اقسام ليوان و گيلاس و چند مدل قاشق و چنگال ديده مي شد. آدم هاي باكلاس همه كار را براي خودشان مصيبت مي كردند! مگر يك غذا كوفت كردن چقدر وسيله نياز داشت؟ دندان ها براي جويدن و معده براي جاي دادن محتويات جويده شده كافي بود. بقيه ي چيز ها تشريفات بيخود بودند! اميدوار بودم آنقدر كه به چيدمان بشقاب و چنگال اهميت مي دهند به كيفيت غذا هم اهميت بدهند. اصولا كشور جهان سومي ما بزرگترين مشكلش اين بود كه فرعيات در اولويت بودند. وسيله هاي روي ميز مرا ياد اتاق عمل مي انداخت. یاد تمام وسايلي كه براي انجام يك عمل قلب باز لازم بود! در يك كلام از اين محيط خوشم نيامده بود. اين مكان هاي پر زرق و برق بيشتر مورد علاقه ي ماندانا بود تا من! من جگركي محبوبم را با هزار مدل از اين رستوران ها عوض نمي كردم. با اكراه پشت ميز نشستم. آنقدر اطراف شلوغ پلوغ بود و انواع و اقسام مجسمه و تابلو قرار داشت كه مي ترسيدم سرم را بالا بياورم و اطراف را نگاه كنم! مي ترسيدم سرگيجه هم ضميمه ي اين سردرد شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣١ #زينب_عامل احتمال اينكه حرفم به شخصيت نيمه محترمش بر بخورد با خنده ي پُر صدايش بط
٣٢ جالب بود كه ساعت شش و نيم عصر كه نه وقت شام بود و نه وقت ناهار رستوران مشتري هاي خودش را داشت. من چندان آدم تو داري نبودم. مي خواستم به رويش بياورم كه سليقه ي انتخاب رستورانش آن هم وقتي مدعي بود مرا كامل مي شناسد افتضاح است. به صندلي ام تكيه دادم. او هم تكيه داد و نگاهم كرد. صورتم را جمع كرد. طوريكه انگار چيز منزجر كننده اي ديده ام. _ حال بهم زن ترين رستورانيه كه تا حالا رفتم. منوي كنار دستش را برداشت و نگاهي به آن انداخت. _ تو اين ساعت هيچ جا بهتر از رستوران خود آدم نميشه. سرش را از منو بالا آورد تا واكنشم را ببيند. بي تفاوت بودم. تعجب نكرده بودم. براي او داشتن چنين رستوران پر تجملي دور از ذهن نبود. با بي تفاوتي گفتم: _ نمي دونستم رستوران داري مي كني. منو را روي ميز رها كرد. _ نمي كنم. تفننيه. بطري آبي كه از ماشينش برداشته بودم هنوز در دستم بود. بطري را باز كردم و آبش را داخل يكي از ليوان هاي مقابلم ريختم. آب را تا انتها سر كشيدم و گفتم: _ديزاينرت گند زده. به هر حال، منتظرم حرفاتو بشنوم و برم. كتش را در آورد و از كنده ي تيز صندلي اش آويزان كرد. نگاهش را روي صورتم بالا و پايين كرد و پرسيد: _ چرا تو هيچ مسابقه اي شركت نمي كني؟ بنظر نمياد بعد از اون تصادف از رانندگي ترسيده باشي. يكي از چنگال هاي كنار گيلاس را برداشتم و با دقت بررسي اش كردم. سنگيني اش طوري بود كه احتمال مي رفت اگر تا انتهاي غذا از آن استفاده كني دستت قطع شود! _ نيومدم اينجا كه سؤالاتو جواب بدم. دستش را جلوي صورتم تكان داد. طوريكه كه انگشتانش حول يك محور عمود نيم دايره چرخيد و بازگشت. _ چيزايي كه مي خوام بگم ممكنه شوكه‌ت کنه دارم تو ذهنم می چینم ببينم چطوري بهت بگم. نمي دانستم حرفش را باور كنم يا نه. ولي هر چه كه بود كنجكاو تر شده بودم. براي اينكه بيشتر از اين جريان را لفت ندهد با اخم گفتم: _ لازم نكرده نگران من باشي. بدتر از شوك مردن نامزدم كه نيست. يالا بگو تمومش كن. پيشخدمت مزاحم نگذاشت شروع كند. هيچ ميل و رغبتي براي سفارش غذا نداشتم، اما براي اينكه سريع از شرّ پيشخدمت راحت شوم سرسري جوجه كباب سفارش دادم. جالب بود كه پيش خدمت چاپلوسي خاصي براي او انجام نمي داد. خيلي عادي برخورد مي كرد. در حاليكه انتظار داشتم با صاحب رستوران صميمي تر رفتار كند. وقتي پيش خدمت رفت بابك كه انگار سؤال ذهنم را خوانده باشد زمزمه كرد: _ هيچ كس اينجا نمي دونه من صاحب رستورانم! حتي مشتري ثابت اينجا هم نيستم! پس مي توني دست از نگاه هاي پر تعجبت برداري. اگر صحبت هاي مهم ديگري نبود بي شك دليل اين اتفاق را هم مي پرسيدم، اما بهترين كار اين بود كه حرف هاي اصلي اش را بشنوم و از اين محيط فرار كنم. _ برام مهم نيست. منتظرم حرفاتو بشنوم. كمي به جلو خم شد. مستقيم در چشمانم زل زد و لب باز كرد: _ رابطه‌ت با نامزدت در چه حد بود؟ ابروهايم در هم گره خوردند. رابطه ي من با رامين چه ربطي به حرف هاي او داشت؟ قبل از اينكه چيزي بگويم ادامه داد: _منظورم رابطه ي زناشوييتونه. فقط نامزد بودين يا زن و شوهرم شده بودين؟ سؤال گستاخانه اش مثلا غير مستقيم بيان شده بود، اما اگر مستقيم مي پرسيد كه با رامين رابطه داشته ام يا نه به مراتب بهتر بود. دليلي براي جواب دادن به اين سؤال گستاخانه اش نداشتم. مانياي عصبي و سركش درونم بيدار شده بود. غريدم: _ دهنتو ببند عوضي! منو آوردي اينجا بپرسي ببيني با نامزدم بودم يا نه؟ خيلي آشغالي. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٢ #زينب_عامل جالب بود كه ساعت شش و نيم عصر كه نه وقت شام بود و نه وقت ناهار رستوران
٣٣ رامين مرد شرعي و رسمي زندگي من بود. رابطه مان هم كاملا جدي و رسمي بود. عين تمام زن و شوهر ها، اما دليلي نمي ديدم اين را براي يك آدم غريبه تعريف كنم. عصبانيتم را كه ديد دستانش را بالا آورد و گفت: _ سؤالم بي ربط به چيزي كه مي خوام بگم نيست. چيزي كه خانوادت پنج ساله ازت مخفي كردن و بنظرم حق مسلمته كه اينو بدوني. داشت وقت تلف مي كرد و دليلي نمي ديدم بايستم و به مزخزفاتش گوش دهم. به محض بلند شدن از جايم ضربه ي نهايي اش را زد. جمله اش به قدري عجيب غريب و نامفهوم بود كه بجاي اينكه كامل از جايم بلند شوم همانطور نيم خيز خشكم زد. _ تو جز رامين يه نفرم تو اون تصادف از دست دادي. يه نفر ديگه هم تو اون تصادف كشته شد. داشت مهمل مي گفت. مزخرف بود. در آن ماشين جز من و رامين كس ديگري نبوديم. حتي دقيق يادم مي آمد كه با گارديل هاي كنار جاده تصادف كرده بوديم، نه آدم يا ماشين ديگري كه منجر به كشته شدن فرد ديگري شود. چرا داشت چنين چيز مضحكي را مي گفت. اطميناني كه در چشمانش موج مي زد غير قابل انكار بود. جمله ي قبلي اش كه كامل شد بي اختيار روي صندلي ام فرود آمدم. _ بچه ي تو شكمت هم تو اون تصادف كشته شد. البته شايد لفظ جنين بهتر از بچه باشه! حرفش را هضم نكرده بودم و بعيد مي دانستم بتوانم به اين سادگي ها هضمش كنم. چند ثانيه بعد به خودم آمدم. داشت دروغ مي گفت. مگر بچه بازي بود؟ اصلا مگر ممكن بود كه من باردار بوده باشم و خودم متوجه‌ش نشوم؟ حالا نوبت من بود كه من عاقل اندر سفيه نگاهش كنم. شوك اوليه از شنيدن حرفش از بين رفته بود و حالا نوبت خنديدن من بود. پر تمسخر. اما جاي خنديدن غضبناك گفتم: _ تو منو چي فرض كردي؟ خر؟ هدفت از گفتن اين خزعبلات چيه واقعا؟ نيمچه لبخندي زد! واقعا موقعيت شناس نبود! هيچ مناسبتي براي لبخندش وجود نداشت. اين اعتماد و اطمينان لحنش روي اعصابم بود. _ مدارك پزشكيتو دارم. بعدشم من وظيفه ي خودم دونستم فقط بهت بگم. وگرنه در قبال باور كردن يا نكردنت هيچ مسئوليتي ندارم. آب دهانم را قورت دادم. بيش از حد مطمئن بود و من فقط مي خواستم با همان لحن مطمئنش بگويد كه دارد سر به سرم مي گذارد و قصد مسخره كردنم را داشته است، اما برخلاف خواسته ي قلبي ام گفت: _ متاسفم واقعا، اما اين عين حقيقته مانيا. تو موقع تصادفت باردار بودي و يه جنين چند هفته اي تو شكمت بوده. جنيني كه همراه پدرش كشته شد. جرقه اي در ذهنم زده شد. خواب لعنتي ديشب...كابوس هاي اين چند سال... نكند؟ نه غير ممكن بود. آن دخترك هيچ ربطي به مزخرفاتي كه بابك مي گفت نداشت. من باردار نبودم. مگر مي شد موجود زنده اي در درون آدم رشد كند و آدم از وجودش بي خبر بماند؟ آن دختر بچه هم يك خواب بود مثل هزاران خواب ديگر... واكنش مامان پس از شنيدن آن خواب را مرور كردم. امكان نداشت مادرم در ذهنش آن دخترك را به جنيني كه بابك مدعي بود در بطنم در حال رشد بوده است ربط دهد. نه چنين چيزي غير ممكن بود. من فقط قاتل رامين بودم! من جز سوق دادن رامين به كام مرگ كار ديگري نكرده بودم. اين ديگر مجازات زياد از حدي بود. تحمل چنين چيزي خارج از توانم بود. نمي خواستم يك ثانيه هم به اين فكر كنم كه حماقت هايم جان يك موجود بي گناه را هم گرفته است. نمي دانم چهره ام چگونه بود، اما بابك شفيع را نگرانم كرده بود كه گفت: _ حالت خوبه؟ نمي خواستم ناراحتت كنم، اما نمي تونستمم همچين چيزي رو ازت مخفي كنم. حالم؟ مگر اهميتي داشت؟ بلند شدم. هنوز هم ته دلم اميد به دروغ بودن حرف هاي بابك داشتم. براي همين هم انگشت تهديدم را جلوي صورتش تكان دادم. _ بابك شفيع اميدوارم حرفات راست باشه. چون در غير اينصورت نفر بعدي كه ميفرستم اون دنيا تويي! منتها فرقش با مرگ رامين اينه كه مرگ اون غيرعمد بود، اما مطمئنا كشتن تو كاملا عمدي خواهد بود. از كنارش عبور كردم و بي حواس تنه ي محكمي هم به پيشخدمت كه سيني كوچكي را در دست داشت زدم. تعادلش بهم خورد و رها شدن سيني از دستش و برخورد آن با كف سالن صداي بدي ايجاد كرد. طوريكه ريتم موزيك آرامي كه در حال پخش بود بهم خورد و حواس بقيه افراد حاضر در رستوران، جمع اين قسمت از سالن شد. توجهي نكردم و با قدم هايي بلند از رستوران خارج شدم. دروغ گفته بودم. اصلا براي درست از آب در آمدن حرف هاي بابك شفيع دعا نمي كردم. چون درست بودنشان مساوي با نابودي خودم بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٣ #زينب_عامل رامين مرد شرعي و رسمي زندگي من بود. رابطه مان هم كاملا جدي و رسمي بود.
٣٤ سوار يك ماشين شدم. اصلا نمي دانم تاكسي بود يا ماشين شخصي. البته فرقي هم نداشت. براي حال الانم هيچ چيز فرقي نداشت. تمام وجودم خواستار دروغ بودن سخنان بابك شفيع بود. چند باز خواستم با مانجون تماس بگيرم. دليل اينكه مانجون را انتخاب كرده بودم اين بود كه مانجون رو راست بود. مطمئن بودم كه او راستش را مي گويد. مامان اما حاشا مي كرد. براي آرامشم دروغ مي بافت. پشيمان شدم! من حتي از راست گويي هاي مانجون هم مي ترسيدم. هراس داشتم كه اين اتفاق شوم را تاييد كند. حال عجيبي داشتم. گوشه ي ناچيزي از وجودم تاييد مي كرد. جايي در گوشه كنار بطنم نبض مي زد و انگار مهر تاييدي بود بر حرف هاي بابك... اگر من در آن تصادف واقعا باردار بودم...خداي من...آه از نهادم برخاست. بي اختيار دستم را از بند كيفم رها كرد و سمت شكمم سوق دادم...پنج سال پيش اينجا موجودي قد يك لپه شايد هم كوچكتر قرار داشت. موجودي كه زنده نام مي گرفت! موجود بود. مثل اسمش. حالا نبود. چون من حماقت كرده بودم. حس مي كردم تمام تنم درد مي كند. حتي مسكن بابك هم كار ساز نبود. سر درد تمام وجودم را درگير كرده بود. تصور زندگي با رامين در كنار بچه اي كه هميشه در روياهايش از آن حرف مي زد داشت نابودم مي كرد. من حق زندگي كردن را از دو نفر گرفته بودم. من مستحق آرامش نبودم. گريه كردن را سالها بود كه فراموش كرده بودم، اما حالا چيزي در گلويم گير كرده بود و انگار قصد خفه كردنم را داشت. بغضي كه در گلويم جا خوش كرده بود را نه مي توانستم قورت دهم و نه مي توانستم اشك بريزم تا رهايم كند. نمي شكست كه نمي شكست. راننده با اخم و در حاليكه به مقابلش خيره بود پرسيد: _ كجا ميري خانوم؟ كجا مي خواستم بروم؟ هيچ جا جز كنار رامين سراغ نداشتم. بايد ملاقاتش مي كردم. بايد مي پرسيدم تا مطمئن شوم. حرف زدن با يك مرده اگر ديوانگي بود من ديوانه ترين آدم دنيا بودم. قطعا راننده صداي ضعيفم را شنيده بود كه اخمش جايش را به تعجب داده بود. _ قبرستون. شوخي در كار نبود كه مجدد سؤال كند. نگاه موشكافانه اش از آيينه متوجه‌ش کرد كه حالم خوب نيست. مقصدي كه گفته بودم را طي كرد و وقتي ايستاد منتظر نماند تا سؤال كنم خودش هزينه اي كه بايد پرداخت مي كردم را گفت و من بعد از بيرون آوردن اسكانس مچاله اي از كيفم و گرفتن آن سمت راننده راهي قبرستان شدم. كيفم را از دوشم روي زمين پرت كردم و خودم هم كنارش نشستم. سكوت كردم و به چهره ي خندان رامين خيره شدم. كم پيش مي آمد خاطرات گذشته را مرور كنم. معتقد بودم پرسه در گذشته جز حسرت و پشيماني چيزي ندارد، اما حالا دلم پرسه زدن مي خواست. كم آورده بودم. من يك زن بودم. غير قابل انكار بود. زير پوسته ي سر سختم دختري رنجور بود كه گاهي شديدا دلش ناز كردن مي خواست. دلم هواي دوران نامزدي ام را كرده بود. هواي شيطنت هايم با رامين. هواي هوا داشتن هايم را. با انگشت اشاره چشمان روي سنگ قبر را نوازش كردم. لب زدم خارج از كنترلم بود. _ رامين كاش وقتي الان صدات مي كردم جواب مي دادي جونم؟ پسر دلم برات تنگ شده... قاعدتا بايد چشمانم خيس مي شد، اما فقط صدايم خش برداشته بود. مي لرزيد. هميشه از هواي گرم تابستان ناله مي كردم، اما حالا سردم شده بود. از درون يخ زده بودم. كاش جريان آن بچه فقط يك شوخي بود. آب دهانم را قورت دادم. _ رامين اون شب فقط من و تو توي ماشين بوديم مگه نه؟ هيچ بچه اي در كار نبود. درسته ديگه؟ سكوت وهم انگيزي جريان داشت. صداي پاي آشناي هميشگي گوشم را پر كرد. عباس مقابلم روي دو زانو نشست و چشمان خاموش هميشگي اش را به صورتم دوخت. منتظر بودم بپرسد چه مرگم شده، اما فاتحه خواند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٤ #زينب_عامل سوار يك ماشين شدم. اصلا نمي دانم تاكسي بود يا ماشين شخصي. البته فرقي ه
٣٥ فاتحه اش كه تمام شد بجاي سؤال كردن او من گفتم: _ اگه مي فهميدي كه يه بچه داشتي كه باعث مرگش شدي چه حالي پيدا مي كردي؟ سرش را بالا آورد. روي دو زانو نشسته بود، تنش را رها كرد و او هم مثل من بي توجه روي زمين نشست. _ نمي دونم. خوب بود. جوابش بهتر از همدردي هاي تو خالي و تظاهر به فهميدن بود. مهم نبود حالم را مي فهمد يا نه مهم اين بود كه خالي شوم. دلم حرف زدن مي خواست. حرف زدن از ترس هايم. _ اگه حقيقت داشته باشه... به چشمان خاموشش خيره شدم. _ اين يكي خيلي سخت تر از تحمل مرگ رامينه. پوزخندي زد. _ چيزي نميشه! تحمل مي كني. چون چاره اي نداري. غم به چشمانش دويد. _ وقتي عاليه مُرد منم مثل تو فكر مي كردم. فكر مي كردم آخر دنياست...نبود...آخر دنيا نمي رسه... گوشي ام زنگ خورد. حرف در دهان عباس ماسيد. حتي به صفحه اش نگاه نكردم كه ببينم كيست. خاموشش كردم. از حالم بي خبر مي ماندند بهتر بود تا اينكه با اين وضع جواب تلفن را بدهم. نمي دانستم ممكن است با فرد پشت خط چگونه صحبت كنم. بخصوص اگر مامان يا مانجون پشت خط بود. حتي از بابا مرتضي هم ناراحت بودم. اگر چنين چيزي را مي دانست و تا به حال مخفي كرده بود چه؟ واقعيت عريان مقابل چشمانم اين بود كه از شدت ترسم ماندن در اين قبرستان را ترجيح مي دادم. صحبت هايم با عباس هم ته كشيده بود. به همين زودي، زيرا نه او اهل حرف زدن بيش از حد بود و نه من اهل درد و دل كردن زياد... حضورم در كنار رامين داشت طولاني مي شد. هوا هم رو به تاريكي مي رفت. تا كي ميخواستم اينجا بنشينم و فرار كنم؟ بالاخره كه همه چيز معلوم مي شد. از جايم كه بلند شدم عباس هم همراهم بلند شد وقتي نگاه سؤالي ام را ديد گفت: _ تاريكه هوا. ميام تا ماشينت... اسم ماشينم كه آمد تازه يادم افتاد كه آن را جلوي آموزشگاه جا گذاشته ام. دستم را به نشانه ي منع كردن بالا آوردم. _ ماشين نياوردم. نمي خواد بياي. جوابم را نداد و اينبار بي هيچ حرفي كنارم راه افتاد. تا پيدا شدن يك ماشين كه مرا به جلوي آموزشگاه برساند كنارم ماند. مرد ديوانه ي قبرستان حامي ام شده بود. كاش تمام آدم هاي دنيا مثل او ديوانه بودند! قبل از اينكه سوار ماشين شوم يك اسكناس ده هزارتوماني كف دستش گذاشتم. خواست رد كند كه گفتم: _ بعدا فاتحه مي خوني! دوست دارم اين پولو بگيري. سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد و اينبار اسكناس را قبول كرد. سوار ماشين شدم و به آموزشگاه رفتم تا ماشينم را بردارم. وقتي رسيدم هوا كاملا تاريك شده بود و ساعت از ده شب گذشته بود. معلوم بود بقيه نگرانم شده اند، چون امكان نداشت من ديرتر از ساعت هشت شب به خانه برسم. هميشه ترجيح مي دادم بعد از كار سريع به خانه بازگردم. ماشينم در همان جايي كه رهايش كرده بودم مانده بود و آموزشگاه تعطيل شده بود. كنار ماشينم رفتم و بي حوصله و با حرص از پيدا نشدن سوييچ ماشين كيفم را زير و رو كردم كه پيدا شدن كليد همزمان شد با صداي آشنايي كه در گوشم پيچيد. _ هيچ معلوم هست كجايي تو؟ از عصر همه دارن دنبالت مي گردن. به عقب چرخيدم. هوا تاريك بود اما او صورتم را ديده بود چون بلافاصله بعد از ديدن چهره ام انگار كه چيز بدي ديده باشد سريع بازوهايم را گرفت و ناباور زمزمه كرد: _ مانيا...تو چت شده؟ حالت خوبه؟ نگاهم را روي صورتش گرداندم. نفسم را بيرون دادم و اعتراف كردم. حتي با اينكه مي دانستم او نامناسب ترين آدم براي حرف زدن است. _ خوب نيستم! اصلا خوب نيستم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٥ #زينب_عامل فاتحه اش كه تمام شد بجاي سؤال كردن او من گفتم: _ اگه مي فهميدي كه يه ب
٣٦ نگاهش نگراني بيشتري به خود گرفت. پشت دستش را روي پيشاني ام چسباند و بعد دستش را دور شانه ام حلقه كرد و گفت: _ بيا بريم. چيزي نيست. يكم فشارت افتاده. تا جايي كه يادم مي آمد براي سنجيدن ميزان تب دست روي پيشاني مي گذاشتند! احتمالا خودش هم فهميده بود اوضاع خراب تر از چيزي است كه بنظر مي رسد و قصد روحيه دادن داشت! به ماشينم اشاره كردم كه گفت: _ شب ميام برش مي دارم. حالت خوب نيست. بيا. خوب نبودم كه اگر بودم امكان نداشت كنار ارسلان بنشينم. نبايد احساساتش بيش از اين درگير مي شد. بلافاصله بعد از نشستن پرسيد: _ تا اين ساعت كجا بودي؟ چشمانم را بستم. سرم را به پنجره تكيه دادم. لعنت به بايك شفيع كه مرا در اين موقعيت قرار داده بود. _ سر خاك رامين... راستش را گفتم. بهتر هم بود. اينگونه شايد مي فهميد كه رامين برايم تمام نشده است و دست مي كشيد. با چشمانم بسته هم فك منقبض شده اش را ديدم. صدايش هم حرص داشت و كمي حسرت! _ چرا تمومش نمي كني مانيا؟ تا كي مي خواي ادامه بدي؟ جمله ي بعدي اش با حسرت بيشتري بود و من داشتم از اين بابت اذيت مي شدم. _ حس بديه به يه آدم مرده حسادت كني. زانوهايم را بالا آوردم تا به داشبورد بچسبانم. عادتم بود، اما مدل ماشينش اين اجازه را نداد، مجبورا پاهايم را پايين آوردم. پرايد خودم بهتر از اين بود! _ نكن... بوقي زد و با حرص برو كناري زمزمه كرد. با چشمان بسته تصوير اتفاقي كه افتاده بود را ترسيم كردم. ارسلان كم پيش مي آمد پشت فرمان بي ادب شود. حرصش از جاي ديگري بود. جايي كه رامين خوابيده بود! تك خنده اي كرد. _ فكر مي كني راحته؟ مانيا كاش مي تونستم آرزو كنم دل به كسي ببندي كه دوستت نداشته باشه، اما لعنت بهم كه نمي تونم. نمي تونم دعا كنم دل به يه مرد ديگه ببندي. دلم برايش سوخت. براي يك لحظه ناراحت شدم. براي يك ثانيه از رفتار هاي تندم پشيمان شدم. احساسم بخاطر حال خرابم بود. خوش نبودم. احساساتم را بابك به بدترين شكل ممكن به بازي گرفته بود. كاش مي شد ارسلان را قانع كرد. چشمانم را باز كردم و به نيم رخش نگاه كردم. استايل خوبي داشت. روي هم رفته خوب بود. سؤالي كه در ذهنم نقش بست دلداري دادنم را به باد فراموشي سپرد. ممكن بود ارسلان بداند؟ بي هوا پرسيدم: _ ارسلان تو از قضيه ي تصادف من كامل خبر داري؟ از تمام پرونده هاي پزشكيم؟ مشكوك نيم نگاهي به سمتم انداخت. متعجب و مشكوك پرسيد: _ چطور مگه؟ كمي روي صندلي ام جا به جا شدم. _ جواب سؤالم يك كلمه‌ست. آره یا نه؟ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. مقدمه چیدن بلد نبودم. حوصله‌اش را هم نداشتم. _ می‌دونستی من موقع تصادف باردار بودم؟ شوکه شدنش آنقدر پیدا بود که جای هیچ انکاری نمی گذاشت. سريع راهنما زد و ماشين را نگه داشت. ارسلان بازي كردن بلد نبود و در اين لحظه آرزو مي كردم كه اي كاش بلد بود. ضمير پرسشي كه بكار برد طوري بيان شد كه مرا مطمئن كرد كه حرف هاي بابك دروغ نبوده و حالم بدتر شد. _ چي؟ فضاي خفه كننده ي ماشين را نمي توانستم تحمل كنم. دستم را به دستيگره بند كردم و خودم را از ماشين پايين انداختم. ارسلان هم در حاليكه صدايم مي كرد بلافاصله پشت سرم پياده شد. صدايش را شنيدم. _ صبر كن مانيا. با چند قدم بلند خودش را به من رساند. از من جلو زد و چرخيد و مقابلم ايستاد. _ اين مزخرفاتو كي بهت گفته؟ احمقانه سعي در انكار موضوعي داشت كه جاي هيچ انكاري در آن نمانده بود. او مي خواست انكار كند و من فقط مي خواستم بدانم به چه حقي اين موضوع را پنهان كرده اند. _ چرا بهم نگفتين؟ سكوتش را با داد زدن تلافي كردم. _ با توأم. فهميده بود ديگر انكار كردن فايده ندارد. _ تصميم من نبوده كه سرم هوار مي كشي. دستم را گرفت و سمت ماشين كشيد. _ بيا بريم خونه ي مانجون احتمالا عمه هم اونجاست خودشون بهت ميگن. تو راهم زنگ بزنم تا قبل سكته كردنشون بگم كه پيدات كردم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٦ #زينب_عامل نگاهش نگراني بيشتري به خود گرفت. پشت دستش را روي پيشاني ام چسباند و بع
٣٧ فكر حال خراب عمه و مانجونش بود و فكر نمي‌كرد با يك جمله‌اش که حرف‌های بابک را تایید کرده بود چه بلایی بر سرم آورده بود. همان اندك روزنه‌ي اميدي هم كه برايم باقي مانده بود از بين رفته بود و انگار من هم مثل دخترک كوچك كابوس‌هايم ته درّه‌ای عميق سقوط كرده بودم. ثابت شده بود. وقتي ارسلان گفته بود كه تصميم من نبوده است يعني حقيقت داشت. توان هر مخالفتي از وجودم سلب شده بود. بي‌رمق دنبالش كشيده شدم. حالم وخيمم متوجهش كرد كه براي سوار شدن به ماشين به كمكش نيازمندم. مخالفتي نكردم. گذاشتم تا با فشار دستش روي كمرم كمكم كند تا روي صندلي ماشين جاگير شوم. خودش هم سوار شد و قبل از حركت با تماس كوتاهي به خانواده‌ام اطلاع داد كه پيدايم كرده است. چشمانم مي‌سوخت. مي‌دانستم خبري از گريه و زاري نخواهد بود، اما ديگر كنترل سوزش دل و چشم‌هايم خارج از توانم بود. ناراحتي از دست دادن جنين چند هفته اي‌ام كه پنج سال پيش از دست داده بودمش يك طرف قضيه بود و طرف ديگر حسرتي بود كه مي‌خوردم. حسرت زندگي خوبي كه مي‌توانستم داشته باشم و حالا نداشتم. اين حرف كه نبايد حسرت گذشته را خورد به ظاهر ساده مي‌آمد. همه‌ی آدم ها يك جايي حسرت چيزي را در گذشته مي‌خوردند. حسرت روز‌ها، خوشي‌ها و فرصت‌هايي كه از دست داده بودند. اين غول بي شاخ و دم حسرت بالاخره يك جايي خِر آدم را مي‌چسبيد و او را تا مرز خفگي و مرگ مي‌برد. ارسلان بعد از قطع كردن گوشي نگران گفت: _ مانيا خوبي؟ اون جنين حتي قلبشم تشكيل نشده بود. نبايد خودتو بخاطرش ناراحت كني. حرفش سلول هاي عصبي ام را تحريك كرد. دندان هايم را با حرص روي هم فشار دادم و از بين دندان هاي كليد شده ام غريدم: _ خفه‌ شو ارسلان. نيازي به دلداري تو ندارم. فهميد كه شوخي ندارم. سكوت كرد. وسط راه مقابل يك داروخانه ايستاد و بي هيچ حرفي پياده شد. حدس اينكه براي خريد دارو رفته بود سخت نبود. چند دقيقه بعد با كيسه اي در دستش بازگشت و اولين چيزي كه به چشمم خورد چند سرنگ و سرم بود. بقيه ي مسير هم در سكوت طي شد و وقتي ماشينش جلوي خانه‌ی مانجون پارك كرد اين سؤال در ذهنم نقش بست كه من اينجا چه مي‌کنم؟ ديگر چه فرقي مي‌كرد؟ همه چيز در همان پنج سال قبل تمام شده بود. فهميدن جواب سؤالم هم كار سختي نبود. از من مخفي كرده بودند تا كمتر درد بكشم. حتي نمي‌دانستم بايد به آن‌ها حق بدهم يا نه. اصلا حوصله‌ی دعوا و بحث را نداشتم. دلم هم نمي‌خواست به كسي بي حرمتی كنم، اما با توجه به حالم اين امكان وجود داشت، چون همين چند دقيقه پيش بايد قاطعيت از ارسلان خواسته بودم تا خفه شود. كاش مي‌توانستم پياده نشوم و تا صبح در ماشين بمانم، اما شدني نبود. ناچار با حالي خراب پياده شدم. اينبار اجازه ندادم ارسلان كمكم كند و دستش را پس زدم. نمي‌خواستم كسي را نگران كنم. بخصوص مامان هما كه از كاه كوه مي‌ساخت. البته حال الانم شباهت بيشتري با كوه داشت تا كاه! باز شدن در ورودي خانه همزمان شد با هجوم مامان هما و بقيه به سمتم. دستم را بالا آوردم. دلم نمي‌خواست كسي در آغوشم بكشد. مانجون و ماكان تنها كسي بودند كه عقب ايستاده بودند و ماكان تقريبا با بي‌خیالی و مانجون با اخم و نگراني كه سعي در مخفي كردنش داشت نگاهم مي كردند. مانجون بجاي اينكه با ديدنم جلو بيايد، عقب گرد كرد و به سمت مبل رنگ و رو رفته ي نزديكش رفت و روي آن نشست و من غر زدن زير لبي‌اش را شنيدم. _دختره‌ی خيره سر يه ايل رو اسير و نگران خودش كرده. مامان و بابا را كنار زدم و بي‌توجه به نگاه‌هاي مضطرب ماندانا و آقاجوني كه اخم كرده و نگاهش به تسبيح دستش بود سمت مانجون رفتم. مقابلش ايستادم. تمام تلاشم را كردم تا يك ذره هم صدايم نلرزد. قاطع گفتم: _ مي‌دونم الان مي‌گي بخاطر خودم بوده، اما من بايد مي‌دونستم. مانجون الان دردش خيلي بيشتره. اونموقع شايد غصه ي مرگ رامين نمي‌ذاشت زياد غصه‌شو بخورم. قضيه آنقدر گنگ نبود كه بقيه متوجه‌ش نشوند. البته آن هايي كه از اين ماجرا خبر داشتند. صداي ناباور مامان هما گواه اين امر بود. _مانيا... مانجون دستم را كه كنارم آويزان بود در دست گرفت. _ چند هفته طول عمرش بود و اينطوري سنگش رو به سينه مي‌زني. سي ساله داريم بزرگت مي‌كنيم. حق نداشتيم نگران حال خرابت باشيم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٧ #زينب_عامل فكر حال خراب عمه و مانجونش بود و فكر نمي‌كرد با يك جمله‌اش که حرف‌های
٣٨ سؤال پرترديد ماندانا اين را مي رساند كه آن ها از قضيه باخبر نبوده اند. _ دارين راجع به چي حرف مي زنين؟ ماكان ادامه ي حرفش را گرفت و من دست بابا مرتضي را دور شانه‌ام احساس كردم و صداي الله اكبر بلند آقاجون را شنيدم. _ سؤال منم هست. چشمانم حالا بيشتر مي‌سوختند و جايي ميان سينه ام بيشتر نبض مي زد. نفسم را آه مانند بيرون دادم و سكوت كردم. منطقي بود. جوابي نداشتم. داشتم هم باز تغييري در وضعيت موجود ايجاد نمي‌كرد. دستم را از دست مانجون بيرون آوردم و با تك قدمي كه به جلو برداشتم از آغوش بابا جدا شدم. سرم را سمتش گرداندم و نگاه اطمينان بخشم را به صورتش دوختم. البته كه حالم خوب نبود، اما نمي‌خواستم بابا را هم درگير حال خرابم كنم. هرچند مي‌دانستم كه او از بدو تولدم درگير حالم بوده است. سمت مامان هما چرخيدم و با نگاه كوتاهي به چشمان خيسش زمزمه كردم: _خوبم مامان. فقط مي‌خوام بخوابم. شما برين. من امشب‌ رو اينجا مي‌مونم. راه اتاق مخصوص خودم كه شب‌هايي كه قرار بود كنار مانجون و آقاجون بخوابم آنجا مي خوابيدم را در پيش گرفتم و صداي بابا مرتضي كه به بقيه مي‌گفت تا براي برگشتن به خانه حاضر شوند را در حين مورچه اي قدم برداشتنم شنيدم. سر دردم طوري بود كه ديگر حتي نمي توانستم به پايين نگاه كنم. اگر به مامان بود دنبالم مي‌آمد. خوشحال بودم كه پدرم به خواسته‌ام احترام گذاشته بود و با دستورش مامان را از افتادن به دنبالم منصرف كرده بود. طفلك مامان انگار بدنيا آمده بود تا غصه ي مرا بخورد. در اتاق را باز كردم. حالا با اين حال چه كسي حوصله داشت لحاف و تشك پهن كند؟ خب خدا در اين مورد به دادم رسيد و شايد براي دفعات معدودي در زندگي‌ام از حضور ارسلان پس از چند دقيقه در اتاق خوشحال شدم. كيسه ي داروهاي دستش را كنار در گذاشت و لحاف و تشك را از كمد بيرون آورد و بي حرف گوشه‌ی اتاق، روي فرش لاكي رنگ پهن كرد. در سكوت مقنعه ام را از سرم بيرون آوردم و دكمه‌هاي مانتوام را باز كردم و بعد از در آوردنش هر دو را به گوشه اي پرت كردم و سمت جاي خوابي كه ارسلان برايم پهن كرده بود رفتم. از دراز كشيدنم كه مطمئن شد بيرون رفت. خيره به سقف اتاق بودم و خواب از چشمانم فراري بود. تمام سعي‌ام را مي‌كردم تا سر دردم را ناديده بگيرم و عين ديوانه‌ها داشتم تصوير آن دخترك را در ذهنم مرور مي‌كردم و تلاش مي‌كردم كه بفهمم بيشتر شبيه كداممان بوده است! من يا رامين؟ سرم داشت نبض مي‌زد و دلم مي‌خواست ارسلان بود تا با حرص بپرسم كه پس آن داروهاي كوفتي را براي چه خريده است؟ چون بنظر نمي‌آمد جز من مريض ديگري هم اينجا باشد. جديدا مستجاب الدعاء هم شده بودم. چون بلافاصله در كوتاه به صدا در آمد و قبل از آنكه فرصت لب باز كردن پيدا كنم سر و كله‌ي ارسلان پيدا شد. يك صندلي فلزي با يك نخ بلند در دستش بود. حالا فهميدم. رفته بود تا تجهيزات لازم براي وصل كردن سرم را پيدا كند. خوب بود! كاش يك آرام بخش هم تزريق مي كرد. كيسه ي داروها را از روي زمين برداشت و كنارم نشست. در سكوت مشغول وصل كردن سرم بود و من بر خلاف هميشه اينبار از سكوتش عصبي بودم كه بي حال گفتم: _ چرا حرف نمي زني؟ اخمات واسه چيه؟ سوزن سرم كه در دستم فرو رفت بي اختيار آخي از ميان لب هايم بيرون آمد. لحنش دلخوري و نمي‌دانم شايد هم ناراحتي داشت. _خودت گفتي خفه شم و حرف نزنم. پوفي كشيدم و چشمانم را بستم. معذرت خواهي سخت ترين كار دنيا بود، اما او بخاطر من از كار و زندگي افتاده بود. _ معذرت مي‌خوام. حالم خوب نبود. گوشي‌اش زنگ خورد. نگاه نكرده رد تماس داد و در جوابم گفت: _ يادت ننداختم كه عذرخواهي كني. به اخلاق گندت در برابر خودم عادت دارم. مسير صحبت را عمدا تغيير دادم. _ تو از كجا مي‌دونستي؟ حتي ماندانا و ماكانم خبر نداشتن. مانجون بهت گفته بود؟ به چشمانم خيره نگاه كرد. تك خنده اي كرد. _ جنبه‌ی مثبت پزشكي خوندن پسرداييت حتي به زور، اين بود كه مي‌تونست تا وقتي دختر عمه‌ش تو كما بود پرونده‌هاشو چك كنه و متوجه وضعيتش بشه تا بلكه يكم از نگرانيش كم بشه. سقط بچه چيزي نبود كه اونجا ننويسنش! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٨ #زينب_عامل سؤال پرترديد ماندانا اين را مي رساند كه آن ها از قضيه باخبر نبوده اند.
٣٩ كاش مي فهميد حال الانم خراب تر از آن است كه طعنه و كنايه بزند. كاش مي فهميد اين لحظه، زمان خوبي براي تلافي نبود. چشمانم را بستم و زمزمه كردم. _ ممنونم. اگه ميشه برو. مي‌خوام بخوابم. صداي نفس عميقش را شنيدم و پشت بندش صداي پايش و باز و بسته شدن در را. واقعا دلم مي‌خواست چشمانم را ببندم و در خواب عميقي فرو روم. دلم گذشتن و فراموش كردن مي‌خواست. بي‌رحمانه بود، اما دلم مي‌خواست تمام خاطرات پنج سال پيش و سال‌هاي قبل ترش فراموشم شود. حتي ديگر نمي‌خواستم چهره‌ي رامين را بخاطر بياورم. فراموشي نعمت بزرگي بود. كاش مي‌خوابيدم و وقتي بلند مي‌شدم ديگر چهره‌ي هيچ كس را به ياد نمي‌آوردم. خسته شده بودم. از تمام اين زندگي خسته بودم. لطف ارسلان بار ديگر شامل حالم شد. داروهايش خواب آور بودند و چقدر بابت اين قضيه خوشحال بودم. طوريكه عين ديوانه ها قبل از خوابم لبخندي بي‌رمق روي لب هايم نقش بست. **** مهشيد دستش را دور مچم حلقه كرد و كمي آن را بالا آورد. _ اينطوري ضربه بزني حرصت بيشتر خالي مي‌شه. قبل از آنكه من حركت كنم ضربه ي محكمي به كيسه بوكس هم قد من كه آويزان بود، زد. كنار رفت تا اينبار من ضربه بزنم. تمام زورم را در بازويم جمع كردم و همزمان با فرياد بلند اما كوتاهي كه از ميان لب هايم خارج شد ضربه ي محكمي هم به كيسه زدم. خوب بود، اما با اين حال گفتم: _ نچ! لگد زدن رو يادم بده. مي‌خوام طوري اين كيسه رو له و لورده كنم كه انگار بابك هيز جلو چشامه. با دست اشاره داد تا عقب بروم. اطاعت كردم كه به ثانيه نكشيده يك پايش را بالا آورد و با يك چرخش ٣٦٠ درجه ضربه ي محكمي به كيسه زد. ياد فيلم هاي اكشن افتادم. مدل ضربه اش در ظاهر ساده بنظر مي‌آمد، اما هر كاري كردم نتوانستم با چرخش ضربه بزنم. بيشتر لگد مي پراندم! مهشيد دستكش‌هاي بوکسش را درآورد و در حاليكه نفس نفس مي‌زد گفت: _ اين بابك چيكار كرده مگه؟ خبري هم كه ازش نيست. يعني واقعا راست گفته و نمي‌خواسته با گفتن اينكه تو اون تصادف باردار بودي بكشونتت تو اون مسابقه... پايم را بلند كردم و محكم به كيسه كوباندم. تا روي زانويم با كيسه برخورد كرد و واقعا دردم گرفت. زانويم را ماساژ دادم و در همان حال جواب مهشيد را دادم. _ هيچ گربه‌اي محض رضاي خدا موش نمي‌گيره. مي‌گيره؟ روي تختش نشست و بطري آب كنار دستش را برداشت و نزديك لب‌هايش برد. _ يعني مي‌گي هدف داره پشت كارش؟ من هم دستكش‌هايم را در آوردم و كنار دستكش‌هاي مهشيد پرت كردم. _ صد در صد! سؤالي نگاهم كرد و پرسيد: _ چه هدفي داشته كه بعد گفتنش گم و گور شده؟ روي فرش اتاق پهن شدم. پاهايم را به ديوار تكيه دادم. _ نمي‌دونم. شايد مسابقه شايدم يه چيز ديگه كه ازش خبر ندارم. سؤال بعدي‌اش بي ربط به بابك بود. _ ناراحتي از اينكه بچه‌تو از دست دادي؟ نمي‌شد كه ناراحت نباشم. من نه آن بچه را ديده بودم، نه حسش كرده بودم و نه حتي از وجودش خبر داشتم، اما هيچ كدام از آن ها باعث نمي‌شد كه بابت از بين رفتنش ناراحت نباشم. دست خودم نبود. به محض شنيدن اين خبر بهم ريخته بودم. درست بود كه به ظاهر خودم را جمع و جور كرده بودم، اما در باطن باز هم غصه‌اش را مي‌خوردم. آهي كشيدم. _ اوهوم. بنظر مسخره مياد، اما ناراحتم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٣٩ #زينب_عامل كاش مي فهميد حال الانم خراب تر از آن است كه طعنه و كنايه بزند. كاش مي
٤٠ مهشيد هم روي تختش دراز كشيد. _ مسخره نيست. همه از حس مادري و اين عشق حرف مي‌زنن. كمي سرم را به عقب متمايل كردم تا او را ببينم. گردنم درد كرد، اما محل ندادم و با حسرت محسوسي كه در لحن بود گفتم: _ مهشيد مي‌دونی چي بيشتر ناراحتم مي كنه؟ سرش را به نشانه ي منفي به چپ و راست تكان داد. _ اگه اون تصادف لعنتي نبود، من الان يه خانواده داشتم. رامين و بچه‌م. با انگشت دايره اي فرضي رو هوا كشيد. _ مطمئني اون موقع خوشبخت مي‌شدي؟ همه‌ی آدماي دنيا دنبال خوشبختي ميرن، در حاليكه همچين چيزي وجود نداره. مي‌تونم شرط ببندم اگه رامين و بچه‌ت هم زنده بودند دنيا يه جور ديگه حالتو مي‌گرفت. خنده‌ام گرفت. مهشيد ميانه‌ای با دلداري دادن نداشت. دستانم را به زمين تكيه دادم و كمي از زمين فاصله گرفتم. چرخيدم و رو به مهشيد گفتم: _ مرسي كه گوني گوني اميد مي‌دي بهم. چشمكي زد. _ مخلصيم. زانويم را كه كمي درد داشت ماساژ دادم و پرسيدم: _ اين ناله‌هات مي‌گه اوضات با محمد جالب نيست درسته؟ او هم از حالت درازكش بلند شد. _ مانيا بعضي وقتا مي‌دوني يه چي غلطه اما باز ادامه‌ش مي‌دي. همش اميد داري كه درست مي‌شه. محمدم واسه من اينطوريه. بر خلاف ظاهرش اصلا آدم قوي و مستقلي نيست. شده دندون لقي كه بايد بكنم و بندازمش دور. ابروهايم بالا رفتند. _ پس اين يعني هنوزم از حرف زدن با خانواده‌ش طفره مي‌ره. چشمانش ناراحتي را فرياد مي‌زدند. مي‌دانستم محمد را واقعا دوست دارد، اما اين را هم مي‌دانستم كه دوست داشتن براي شروع يك زندگي كافي نبود. معلوم بود كه تصميمات عقلش با دلش در دو قطب مخالف‌ بودند، اما او دختر عاقلي بود و بنظرم اگر همين حالا از پسري كه استقلال نداشت جدا مي‌شد خيلي بهتر بود تا بعد از رفتن به زير يك سقف از او جدا شود. پوزخندي زد. _ بيشتر از كوپنش بهش فرصت دادم. فردا همه چي‌رو تموم مي‌كنم. مصمم گفتم: _ كاري رو بكن كه عقلت مي‌گه درسته. اگه هميشه افسارو بدي دست دل از ناكجا آباد سر در مياري. چشمانش را به نشانه ي تاييد باز و بسته كرد و من با خنده گفتم: _ مي‌گم چرا با كيسه بوكس كشتي گرفتي، نگو وضعيت تو وخيم تر از منه! بالاخره لبخندي گوشه‌ی لبش جاخوش كرد. من هم به حالمان خنديدم. خوشي به ما نيامده بود. گوشي‌ام زنگ خورد. با اكراه از جايم بلند شدم و آن را از كيفم بيرون آوردم. ماندانا پشت خط بود. احتمالا هوس بستني يا خوراكي كرده بود، چون در حالت عادي زنگ نمي‌زد. تماس را وصل كردم و گوشي را دم گوشم گذاشتم كه صداي گريانش باعث شد تا با هول و تن صدايي كه تقريبا بلند بود بگويم: _ ماندانا؟ چي شده؟ صداي بلندم طوري بود كه حتي مهشيد هم بلند شد و كنار آمد و با نگراني نگاهم كرد. تمام وجودم گوش شده بود تا صداي ماندانا را بشنوم. استرس و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود و ذهنم پر شده بود از حدس هاي مسموم. با صدايي كه از شدت گريه مدام قطع مي‌شد گفت: _ مانيا...هر جا...هستي...بيا.بابارو...بردن. آب دهانم را قورت دادم. _ كجا بردنش؟ درست حرف بزن ببينم. شدت گريه‌اش بيشتر شد. _ چكش...برگشت خورده. حكم جلبش... رو گرفته بودن. بردنش كلانتري... وايي كه از ميان لب هايم خارج شد بي‌اختيار بود. چرا فراموش كرده بودم؟ چرا يادم رفته بود كه بابا بدهكار است و بايد دنبال پول باشم؟ لعنتي به حواس پرتم فرستادم و گفتم: _ الان ميام. گريه نكن. درستش مي‌كنم. چرت گفته بودم. چگونه بايد درستش مي‌كردم؟ از كجا هشتاد ميليون پول جور مي‌كردم؟ بابا را چگونه بيرون مي‌آوردم؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d