eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨ يا رَؤُوفُ يا رَحيم [اين ذكر از حضرت رضا عليه السلام وارد شده و براى حل مشكلات و ناراحتى ها به خصوص گرفتارى هاى مادى مفيد است و اگر كسى با حال توجه به امام هشتم عليه السلام آن را «وِرد» خود قرار دهد، خود آن حضرت از او دستگيرى مى فرمايند. گفتن اين ذكر براى افراد خشن نافع است. چنانچه اين ذكر 1001 مرتبه در يك جلسه گفته شود زندگى انسان سامان مى يابد. و نيز گفتن آن، 545 مرتبه براى وسعت رزق و برآورده شدن حاجت و نجات از شرّ اشرار و شدائد مفيد است] -------- 👈انیس الصادقین https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨🔸 امير المؤمنين عليه السلام فرموده اند: هر كس هنگام خوابيدن، دست راست خويش را زير گونه ى راست بگذارد و اين دعا را بخواند، از دزد و خراب شدن خانه بر وى محفوظ ماند و ملائكه براى او استغفار كنند: بِسْمِ اللّه ِ وَضَعْتُ جَنْبى لِلّهِ، عَلى مِلَّةِ اِبْراهيمَ عَلَيْهِ السَّلام وَ دينِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّه ُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ وِلايَةِ مَنِ افْتَرَضَ اللّه ُ طاعَتَهُ، ما شاءَ اللّه ُ كانَ وَ ما لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ، اَشْهَدُ اَنَّ اللّه َ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَديرٌ. ______ (بحار الأنوار : 73 / 196) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ِ *🟢♦️بصیرت یعنی چی؟* خوارج عبدالله و همسر باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند، وی از شیفتگان حضرت علی (ع) بود، یکی از نزدیکان عبدالله که در بالای درخت نخلی پنهان شده بود و ماجرا را تماشا می‌کرد می‌گوید که دیدم: خوارج سر عبدالله را جدا می کنند سپس شکم زن باردار او را با شمشیر پاره کرده و جنین از شکم مادر بیرون آورند و سرجنین را هم با شمشیر جدا نمودند ، به چه جرمی؟؟ به جرم....عشق به علی (ع) بعد کنار آب رفته و وضوگرفتند، - راوی می گوید : آنقدر نمازشان طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد. بعد خرمایی از درخت نخل به زمین می افتد ، یکی از خوارج خرما رو برداشته و بدهان می برد، که یکی دیگر از خوارج سرش فریاد می کشد و می گوید که چه می کنی مردک از کجا می دانی که صاحب درخت راضی است؟ مرد خرما را از دهان بیرون انداخت...(این بصیرتشان بود) ‏. به مال حرام حساس بودند ، نماز طولانی میخواندند.... اما بصیرت نداشتند ، تحلیل سیاسی نداشتند..... ِhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٥ #زينب_عامل هيچ كدام از ما نه شباهتي به بابا مرتضيِ آرام داشتيم و نه شباهتي به مام
قسمت ششم رمان کارتینگ😍 ۷۶ خسته و نا اميد شده بودم. اصلا شايد قرص سرماخوردگي بود! بقول پسر نصف قرص هاي دنيا شكل همين قرص سفيد رنگ بودند كه با يك خط به دو قسمت تقسيم مي‌شدند. ذهنم به كار افتاد. اگر قرص سرماخوردگي يا قرص معمولي بود كه ماكان پنهانش نمي‌كرد. تمام قرص هاي خانه در سبد كوچكي بود كه مامان كنار جعبه كمك هاي اوليه نگه مي‌داشت. واقعا كم آورده بودم. با نا اميدي قصد داشتم از داروخانه خارج شوم كه با باز شدن در كوچكي كه پشت سر دختر بود و مطمئن بودم مربوط به انباري داروخانه است سر جايم ايستادم. با اين اميد كه شايد فردي كه از آن در بيرون مي‌آيد بتواند كمكم كند. همين كه قامت مرد مقابلم ظاهر شد از فرط تعجب دهانم باز ماند! اين چهره‌ي آشنا در انباري داروخانه كوچكي كه تقريبا در مركز شهر بود چه مي‌كرد؟ هنوز متوجه من نشده بود. دختر جوان با ديدنش گفت: _ تشريف مي‌برين آقاي دكتر؟ بدون اينكه در چهره ي بي حالتش تغييري ايجاد شود گفت: _ بله. مختصر و مفيد. لباس هايش را از نظر گذراندم. كفش هايش را نمي‌ديدم اما متوجه شلوار جينش شدم. با آن تيشرت و كاپشن نازك پاييزه‌اي كه از روي صندلي خالي پشت پيشخوان برداشت و به تن كرد تنها لقبي كه به چهره‌اش نمي آمد دكتر بود! ايستادنم فقط و فقط در جهت شوكي بود كه دچارش شده بودم وگرنه آنقدر از او كينه داشتم و او را مسبب مشكلات اخيرم مي‌دانستم كه حتی حاضر نبودم قيافه‌اش را يك دقيقه هم تحمل كنم. صداي دختر جوان كه همين چند دقيقه پيش با او صحبت كرده بودم در گوشم پيچيد. _ خانوم شما هنوز نرفتيد؟ شايد آقاي دكتر بتونن كمكتون كنن. همين جمله كافي بود تا نگاهش را براي يافتن مخاطب آن دختر در آن فضاي كوچك بچرخاند و خب همان چرخش چند درجه‌ي سرش كافي بود تا مرا ببيند و او هم مثل من متعجب شود. حالا چهره اش از آن حالت بي حسي كاملا خارج شده بود. در مدل نگاه هایمان كاملا مساوي بوديم! يك به يك! هر دو متعجب و شگفت زده. اما او زود به خودش آمد و قيافه‌اش مجدد در همان بي حالتي فرو رفت و انگار كه تا به حال مرا نديده است گفت: _ مي‌تونم كمكتون كنم؟ پوزخندم اينبار به مراتب غليظ تر و پر صدا تر بود. بي هيچ حرفي از داروخانه بيرون آمدم و زير چشمي نگاه هاي پر تعجب دختر جوان را ديدم. دلم مي‌خواست در صورتش بكوبم و بگويم كه اگر آن روز در آن مسابقه ي لعنتي گند نزده بودي به تمام تلاش هاي من بهترين كمك را در حقم كرده بودي! در همين مدت كوتاهي كه داخل داروخانه بودم باران شدت گرفته بود. شدتش طوري بود كه ايستادم و مسيرم را تا رسيدن به ماشين با چشم ارزيابي كردم و وقتي كاملا مطمئن شدم كه با هر سرعتي كه خودم را به ماشين برسانم باز هم خيس خواهم شد اولين قدم را برداشتم كه در همان لحظه سايه‌ي چتري رويم افتاد. چرخيدم و به صاحب چتر نگاه كردم. خودش بود! شاهان. ابروهايش را به حالت اخم كمي به هم نزديك كرد و گفت: _ چيزي مي‌خواستي؟ بگو شايد بتونم كمكت كنم. از كنارش گذشتم و به جلو حركت كردم. قطرات باران با شدت به سر و صورتم برخورد كردند و زودتر از چيزي كه فكر مي‌كردم خيس شدم. اما او پشت سرم ايستاده بود و ديگر تلاشي براي حرف زدن نمي‌كرد. يادم آمد كه قصد داشتم وقتي يك بار ديگر او را ديدم به او بگويم كه چقدر از او نفرت دارم. به عقب چرخيدم. سر جايش ايستاده و متفكر تماشايم مي كرد. از پشت شيشه‌ي داروخانه دختر و پسري كه در داخل مشغول كار بودند را ديدم كه در حين پاسخ دادن به مشتري ها نصف بيشتر حواسشان هم بيرون و بين ما بود. لب هايم را تكان دادم، اما بجاي ابراز نفرتم بصورت مستقيم، تمام حرص و كينه‌ام را در لحنم ريختم و گفتم: _ كمك؟ تو و اون فاميلت، بابك عوضي، شرّ نشين واسم، كمك پيش كش. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت ششم رمان کارتینگ😍 #کارتینگ #پارت_۷۶ #زینب_عامل خسته و نا اميد شده بودم. اصلا شايد قرص سرماخور
٧٧ با يك قدم بلند خودش را مقابلم رساند و چتر را بالاي سرمان گرفت. صداي برخورد قطرات باران با پارچه‌ي مشكي چتر و صداي ماشين هايي كه با سرعت از خيابان عبور مي‌كردند، باعث شد تا براي شنيدن صدايش بطور واضح حواسم را روي تكان لب هايش معطوف كنم. قدش بلند بود و براي زل زدن به دهانش مجبور بودم سرم را كمي بالاتر نگه دارم. لحنش تركيبي بود از غرور و اطمينان. _ خانم نوري گفت يه قرص داري كه مي‌خواي بدوني چيه. مي‌تونم كمكت كنم. اصلا انگار جملات توهين آميز من را نشنيده بود. جمله‌اش كه در نهايت آرامش بيان شده بود هيچ ردي از واكنش به حرف هاي پر از كينه‌ي من نداشت. نگاهم از لب هايش روي چشم هايش تغيير جهت داد. اطميناني كه داشت فقط مختص كلامش نبود. چشمانش هم اين اطمينان را فرياد مي‌زد. همين هم باعث شد تا مانياي عصبي درونم رام شود. اين مرد فقط شباهت ظاهري با بابك داشت. نگاه هايش هيچ شباهتي به نگاه هاي بي در و پيكر بابك نداشت. آرامش و متانت خاصي هم در لحنش داشت كه انكارش غير ممكن بود. اطميناني كه در چشمانش بود به من هم سرايت كرد و مجابم كرد تا قرص را نشانش دهم. همين كه خواستم دستم را به جيبم ببرم گفت: _ چند متر پايين تر از اينجا يه كافه هست. بريم اونجا. اينجا هم بارونه هم ممكنه خانم نوري و آقاي انصاري از فرط كنجكاويشون داروي اشتباه به مردم بدن! نا خودآگاه به داروخانه نگاه كردم. اسم هايي كه نام برده بود قطعا مربوط به كاركنان داروخانه مي‌شد. با ديدن صحنه‌اي كه مرد مقابلم چند ثانيه قبل بازسازي كرده بود ابروهايم بالا رفتند. حداقل مطمئن بودم پشت سرش چشم ندارد! زاويه‌ي ايستادنش را تغيير داد و به سمتي كه گفته بود كافه در آنجاست چرخيد و من هم عين يك ربات تحت فرمانش كنارش قرار گرفتم كه راه افتاد. تعجب كرده بودم كه چگونه به اين سادگي پيشنهادش را قبول كرده‌ام. دلم نا محسوس مي‌گفت تاثير نيروي چشمانش بود كه مجابم كرده بود و عقلم مي‌گفت چرند نگو فقط بخاطر ماكان اين پيشنهاد را قبول كرده‌ام. در بين گير و دار هاي عقل و دلم به كافه‌اي كه گفته بود رسيديم. كافه‌اي ساده كه در و ديوارش شبيه روزنامه بود! پر از نوشته و عكس. حس مي‌كردم وارد يك كتاب شده ام. فضای کوچک داخل را میز و صندلی های چوبی پر کرده بود. محیط نور کمی داشت همین فضا را کمی خوفناک کرده بود! در بدو ورودمان بوي قهوه مشامم را نوازش كرد. بویی که در تضاد کامل با فضای عجیب اطراف بود. جالب بود كه در اين هواي باراني کافه باز هم مشتري هاي خودش را داشت. شاهان چترش را پايين گرفت و بعد از اينكه آبش كمي چكه كرد چتر را بست و سمت ميز كوچكي كه دقيقا در گوشه‌ي كافه بود به راه افتاد. من هم به دنبالش رفتم. رستوراني كه همراه بابك رفته بودم كجا و اين كافه‌ي روزنامه وار كجا! اينجا بيشتر به تيپ من مي‌آمد و بيشتر احساس راحتي مي‌كردم. حتی با وجود فضای تقریبا خفه‌اش! عقلم به كار افتاد. براي خوش گذراني نيامده بودم كه مشغول مقايسه و بررسي وضعيت شده بودم! صندلي بيرون كشيدم و پشت ميز نشستم و او هم بعد از درآوردن كاپشنش كه قسمت سرشانه‌اش كمي خيس شده بود صندلي مقابلم را بيرون آورد و روبه رويم نشست. موهاي كوتاهش هم كمي خيس شده بودند! انگار كه باران غافلگيرش كرده باشد. نگاه كردن و بررسي قيافه‌اش را رها كردم و قرص را از داخل جيبم بيرون آورده و مقابلش روي ميز گذاشتم. قرص را با نوك انگشتش كه بخاطر سرماي بيرون كمي قرمز شده بود سمت خودش كشيد و بدون اينكه آن را در دست بگيرد با دقت نگاهش كرد. برخلاف نگاه بقيه نگاه او داد مي‌زد كه قرص را شناخته است. همين هم شد چون با اطمينان ذاتي‌اش گفت: _ اين قرص ريتالينه! من از اين چيز ها سر در نمي آوردم. اصلا اين اسم را در طول عمرم نشنيده بودم. ناگهان ترسي سراسر وجودم را فرا گرفت. قبل از اينكه درست راجع به ترسم فكر كرده باشم با هول پرسيدم: _ روان گردانه؟ حس كردم لبخندش را به سختي كنترل مي‌كند. گوشه ي چشمانش چين خورد. بعد مكثي چند ثانيه‌اي طوريكه مطمئن شد از لبخند و چين گوشه‌ي چشمانش در لحنش اثري نيست جواب داد: _ نه! ظاهرا باعث كاهش استرس و افزايش انرژي و تمركز مي‌شه. نفس آسوده‌اي كشيدم كه از چشمش دور نماند. اينگونه كه گفته بود اين قرص نه تنها بد نبود كه خوب هم محسوب مي‌شد! با خيالي راحت و انگار كه جواب سؤالم را از قبل مي‌دانم گفتم: _ خب پس. خداروشكر! پس خطرناك نيست! درسته؟ به صندلي‌اش تكيه داد و با نگاه كردن به چشمانم، طوريكه انگار طرف مقابلش يك احمق است زمزمه كرد: _ من اينو نگفتم! از حالت خونسردش عصبي شدم، اما قبل از اينكه چيزي بگويم اضافه كرد: _ مصرف اين قرص بدون تجويز پزشك ممنوعه. استفاده‌ي نابجاي اونم وابستگي و اعتياد مي‌آره. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينك #پارت_٧٧ #زينب_عامل با يك قدم بلند خودش را مقابلم رساند و چتر را بالاي سرمان گرفت. صداي بر
٧٨ جوابش چنان صريح و راحت بيان شده بود و طوري راحت به مصرف اين قرص ها در گذشته اعتراف كرده بود كه به صحت حرف هاي قبلي‌اش كه در رابطه با مضرات اين قرص ها بود شك كردم! حالت متعجب صورتم اين شك را كاملا به او القا كرده بود. عجيب بود. اينبار لبخند محوي زد و حتي مي‌توانستم اين رد كمرنگ خنده را در لحنش هم تشخيص دهم. _ بالاخره همه ممكنه اشتباه كنند! اون موقع متوجه بلايي كه ممكن بود سرم بياد نبودم. سرم را به نشانه‌ي فهميدن تكان دادم. تماس گوشي‌ام باعث دستپاچگي‌ام شد و اين مرد با اين نگاهش كه مو را از ماست بيرون مي كشيد غير ممكن بود متوجه اين حالتم نشود. می‌ترسیدم فرد پشت خط مامان باشد. فعلا قصد نداشتم از ضرر هاي اين قرص با او صحبت كنم. بهتر بود اول با خود ماكان حرف مي‌زدم. منتظر بودم باز به تنظيمات كارخانه‌اش باز گردد و حالتش را روي همان تم بي خيالي و بي حسي تنظيم كند، اما باز هم باعث تعجبم شد و با دقتي كه تا به حال از او نديده بودم به حركاتم زل زد. مي‌توانستم بلند شوم و براي جواب دادن به تماسي كه داشتم و نمي‌دانستم از طرف كيست به جاي ديگري بروم، اما مغناطيسي كه از چشمانش ساطع مي‌شد مثل قطب مخالف يك آهنربا از تكان خوردنم جلوگيري مي‌كرد. تنها حركتي كه توانستم بكنم اين بود كه دست از نگاه كردن به چشمانش بردارم و به تماس پاسخ دهم. فرد پشت خط بابا بود. صدايش كه كه در گوشم پيچيد، آرامش از دست رفته‌ي چند ثانيه قبل دوباره در وجودم جريان يافت. بي اينكه قصد جلب توجه شاهان را داشته باشم و با عشقي كه بي اختيار با شنيدن صداي پدرم در وجودم تزريق شده بود گفتم: _ جانم بابا جان؟ حس كردن لبخند پدرم حتي از پشت گوشي هم سخت نبود، لحنش طوري بود كه انگار از شنيدن صدايم آسوده شده است. _ كجايي دخترم؟ با نگاه زير چشمي به اطراف جواب دادم: _ تو يه كافه تو مركز شهرم! _ كاري داشتي اونجا بابا جان؟ با نگاهي پر خشم به شاهان و با همان خشم زمزمه كردم: _ بله با يه دوست اومدم. شما شامتون رو بخورين. هوا بارونيه. ممكنه خيابونا ترافيك باشن، دير مي‌رسم. بابا كه خيالش كاملا راحت شده بود گفت: _ باشه باباجان. مراقب خودت باش. چشمي گفتم و بعد از خداحافظي تلفن را قطع كردم. شاهان با چهره‌اي متفكر و با دقتي فراوان داشت تماشايم مي‌كرد. حتي وقتي فهميد كه من متوجه نگاه عميقش به خودم شده‌ام تغيير رويه نداد و به همان نگاه هاي عميقش ادامه داد. حرف هاي ما ظاهرا تمام شده بود. من فهميده بودم آن قرص چيست و ديگر لازم نبود مقابل اين مرد مغرور بنشينم و تماشايش كنم اما نمي‌دانم چرا پاي رفتنم سست شده بود. طوري نشسته بودم كه انگار قرار بود تا صبح بي وقفه با هم صحبت كنيم. انگار ناگفته هایی که بینمان بود از جدا شدنمان جلوگیری می‌کرد. مثل یک نیروی مخفی، اما قوی. بعد از سكوتي كه نسبتا طولاني شده بود با جديت پرسيد: _ بابك رو از كجا مي‌شناسي؟ مسخره ترين سؤال دنيا رو پرسيده بود. سرم را تكان دادم و با تمسخر خنديدم. جذبه‌اش برايم به كل زير سوال رفته بود. در سكوت و جديت داشت خنده هاي پر تمسخرم را تماشا مي‌كرد. خنديدنم كه تمام شد روي ميز و به سمتش خم شدم و با حرص پرسيدم: _ يعني مي‌خواي بگي تو نمي‌دوني؟ يك ميلي متر هم در جايش جا به جا نشد. سر جايش با جديت و کاملا مختصر گفت: _ نه! داشت حوصله‌ام را سر مي‌برد. با اخم مخاطبش قرار دادم. _ پس وسط اون مسابقه‌ي لعنتي دقيقا... مكث كردم. می‌خواستم بگويم دقيقا چه غلطي مي‌كردي، اما به واسطه‌ي كمك چند دقيقه قبلش زبانم نچرخيد و ادامه دادم: _ چيكار مي‌كردي؟ نگاهش را از صورتم گرفت و به قرص روي ميز داد. _ فكر نمي‌كردم بابك باز يه بازي مسخره راه انداخته باشه. جوابش برايم مبهم بود. هر چند جواب دادن صريحش هم فرقي در حالم ايجاد نمي‌كرد. اینبار سوالي كه مدت ها بود ذهنم را درگير كرده بود را بر زبان آوردم. _ تو نسبتت با بابك چيه؟ نكنه پسرشي كه اين همه بهش شباهت داري؟ صورتش جمع شد! سؤالم به مزاجش خوش نيامده بود. جوابش بيشتر كنجكاو ترم كرد تا دنبال نسبتش با بابك باشم. _ آخرين چيزي كه تو اين دنيا مي‌تونم تصور كنم اينه كه بابك پدرم باشه! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٨ #زينب_عامل جوابش چنان صريح و راحت بيان شده بود و طوري راحت به مصرف اين قرص ها در
٧٩ بعد از تمام شدن جمله‌اش اخم كرد! ميمك صورتش طوري بود كه انگار بايد بخاطر پرسيدن سؤالم از او عذر خواهي مي‌كردم. همان اخم هاي عميقش هم باعث شد تا كنجكاوي‌ام بطور موقت فروكش كند، اما او چند لحظه بعد چشمانش را براي چند ثانيه روي هم گذاشت و انگار كه از اعتراف به چنين مسئله‌اي ناراحت بود يا شرم داشت گفت: _ بابك برادرمه! جوابش ابروهايم را مجاب كرد تا به نشانه‌ي تعجب بالا بروند! حداقل بيست سال بين او و بابك اختلاف بود. آخرين نسبتي كه مي‌توانستم به آن فكر كنم همين نسبت برادر بود. درست بود كه بابك چنان جذاب و سرزنده بنظر مي‌رسيد كه اصلا نمي‌خورد شاهان پسرش باشد، اما نسبت برادر هم بين آن ها عجيب بنظر مي‌آمد. متوجه تعجب و صورتم كه شبيه علامت سؤال بود، شد، اما واكنشي نشان نداد. اين يعني خوشش نمي‌آمد توضيح دهد. بخصوص راجع به زندگي شخصي‌اش. نفسم را بيرون دادم. نگاهم روي دختر خندان و پر آرايش ميز كناري كه كيك مي‌خورد، قفل شد. ظاهرا در اين كافه بايد خودت براي سفارش دادن مي‌رفتي. چون در مدت زماني كه اينجا بوديم كسي براي گرفتن سفارش نيامده بود. خوب بود كه آرامش آدم را بهم نمي‌زدند! با اينكه شديدا دلم مي‌خواست از قهوه هاي خوش بوي اين مكان امتحان كنم و بيشتر راجع به اين مردي كه مقابلم نشسته بود بدانم، اما ترجيح دادم بلند شوم و به خانه برگردم. باران شديد بيرون امكان داشت كار دستم بدهد. به محض بلند شدنم اول با دقت و بعد با بي حسي كه دوباره به صورتش بازگشته بود نگاهم كرد. جالب اينكه خودش هم بلند شد و كاپشنش را برداشت و گفت: _ ماشينت رو جلوي داروخونه ديدم. همراهت ميام تا اونجا. فرصت نداد مخالفت كنم و جلوتر راه افتاد. كافه انگار صاحب نداشت! چون كسي بخاطر سفارش ندادنمان و اشغال بيهوده‌ي جا اعتراضي نكرد. برخلاف برادرش، بابك كه با رفتارش نشان مي‌داد واكنش هاي طرف مقابل برايش حائز اهميت است، اين مرد انگار در دنيا هيچ چيز و هيچ كس برايش اهميت نداشت. حتي براي خوردن يك قهوه هم تعارف نكرده بود! مست از بوي قهوه قبل از بيرون آمدن از كافه نگاهي اجمالي به آنجا انداختم. قطعا براي امتحان اين قهوه‌ي خوشبو به اينجا باز مي‌گشتم. به محض پا گذاشتنمان در بيرون كافه شاهان چترش را باز كرد. همه جا خيس باران بود و انعكاس نور چراغ هاي برق اطراف خيابان در سطح آسفالت خيس، فضا را روشن تر و بقول آدم هاي احساسي رمانتيك كرده بود. به قدم هايمان سرعت داديم و فاصله‌ي كافه تا ماشين را با سرعت و بي هيچ كلامي طي كرديم. وقتي مقابل ماشينم رسيدم همين كه خواستم از او جدا شوم سريع گفت: _ صبر كن دخترجون! سمتش چرخيدم. _ مانيا مشتاق. دستش را داخل جيبش برد و قرص را كه تازه يادم آمده بود در كافه جا گذاشته‌ام مقابلم دراز كرد. _ اينو يادت رفت خانوم مشتاق. قرص را از دستش گرفتم. _ ممنونم جناب شفيع! تشكر كردنم بيشتر شبيه فحش دادن بود. منتظر بررسي واكنشش نشدم و سريع خودم را پشت فرمان ماشين انداختم. عجب روزي گذرانده بودم. صبحش را با بابك شفيع! شبش را با شاهان شفيع! ***** ماندانا مشغول بافت زدن روي موهايم بود. كشيده شدن موهايم گواه اين امر بود وگرنه اصلا دلم نمي‌توانستم لاي پلك هايم را به اندازه يك ميلي متر هم باز كنم تا هنرنمایی‌اش را ببینم. آنقدر موهاي كوتاه و بيچاره‌ام را كشيد كه با خواب آلودگي و با بدبختي ناليدم: _ ماندانا تورو به ارواحت قسم ولم كنم. بابا كندي اين اين چهار تا دونه زلفمو. سر صبحي چته؟ غر زد: _ صبح؟ لنگ ظهره كدو تنبل. طفلك مامان بيست بار به اتاق سر زده ببينه بيدار شدي يا نه. تا جايي كه يادم مي‌آمد جمعه ها آزاد بودم و تا هر ساعتي كه دلم مي‌خواست مي‌خوابيدم. مامان جمعه ها تا زماني كه بيدار نشوم سراغم نمي‌آمد. ناگهان اتفاقات ديروز به ذهنم هجوم آوردند. مامان مدام سراغم را مي‌گرفت چون مي‌خواست بداند كه فهميده‌ام قرصي كه از اتاق ماكان پيدا كرده‌ايم چيست يا نه؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٧٩ #زينب_عامل بعد از تمام شدن جمله‌اش اخم كرد! ميمك صورتش طوري بود كه انگار بايد بخ
٨٠ چنان با عجله از جايم بلند شده و روي تخت نشستم كه ماندانا ترسيد و با اخم گفت: _ چته ديوونه؟ لحاف را كنار زدم و جواب دادم: _ هيچيم نيست. ماندانا جون مانيا اين تخت منو مرتب كن بيا. يه كيك و قهوه مهمون من. قبل رفتنم لگدي از سمتش نوش جان كردم و صداي بلندش را شنيدم. _ يادت نره چه قولي داديا. نزني زيرش. خودم را با عجله در آشپزخانه انداختم. منتظر بودم مامان با ديدنم با عجله سمتم بيايد و جوياي ماجراي ديشب شود، اما بلافاصله بعد از ديدنم با تعجب پرسيد: _ اين چه قيافه‌اي واسه خودت درست كردي؟ دستم را سمت موهاي نيمه بافته شده‌ام بردم. _ هنر فرزند دومته. از كله‌ي سحر داره منو ميكاپ و شينيون مي‌كنه! هر زمان ديگري بود به شيطنت هاي ماندانا مي‌خنديد، اما حالا معلوم بود كه دل و دماغ هيچ كاري را ندارد. ماگ مخصوص خودم را كه عكس قورباغه‌اي سبز رنگ رويش بود با چاي پر كرد و روي ميز گذاشت. بيشتر از اين نتوانست فرصت را از دست دهد و بالاخره با چهره‌اي كه پر شده بود از نگراني گفت: _ چي بود اون زهرماري؟ فهميدي؟ پشت ميز نشستم و سعي كردم كاملا عادي بنظر بيايم. _ واسه افزايش تمركز و انرژيه. نگران نباش. صداي ماندانا از ادامه‌ي مكالمه‌مان جلوگيري كرد. _ چي واسه افزايش تمركزه؟ براي اينكه حواسش را پرت كنم گفتم: _ تخت رو مرتب كردي؟ كنارم نشست. _ بله اعلي حضرت. به موهايم اشاره كردم. _ خوبه. حالا بيا اين شينيونتو تكميل كن. با غر به شانه‌ام زد. _ واي مانيا بخدا هپلي تر از تو توي اين دنيا نيست. آخه چقدر تو شلخته‌اي. به غر زدن هايش محل ندادم. اثرات خواب هنوز در سر تا پايم مشخص بود. سرم را روي ميز گذاشتم كه اينبار مامان غر زد. _ مانيا كله‌ي چربتو از روي اون ميز بردار. دستانم را به نشانه‌ی تسليم بالا بردم. و ماگم را برداشتم و مشغول نوشيدن چايي‌ام شدم كه ماندانا مامان را مخاطب قرار داد. _ مامان من واسه نامزدي ارسلان لباس ندارم. بريم خريد توروخدا. مامان انگار موضوع جذابي براي حرف زدن يافته باشد آمد و كنارمان نشست. _ مانيا تو هم بايد بري لباس بخري. هيچي تو كمدت نيست. بس كه هر چي مهمونيه پيچوندي و نرفتي. ماگ را روي ميز گذاشتم. _ هماجون من هر چقدر ساده تر باشم بهتره. بذارين اين ارسلان بدبخت مراسمش به خوبي و خوشي تموم شه. اصلا شايد يه بهانه جور كنم و كلا نيام. جملاتم به اندازه‌ي كافي پتانسل عصباني كردن مامان را داشت. _ لازم نكرده. همين مونده ناهيد تو فاميل شايعه كنه كه عاشق پسرش بودي و محلت نداده. مي‌ري يه دست لباس خوشگل مي‌خري كلي به خودت مي‌رسي بعد تو مراسم شركت مي‌كني. براي اين که بحث شدت نگيرد سرم را به نشانه‌ي موافقت تكان دادم. مامان حق داشت. از زندايي هر كاري بر مي‌آمد. مي‌توانست كلي مزخرف بهم ببافد و تحويل بقيه دهد. از جایم بلند شدم و مامان و ماندانا را با بحث شیرین لباس تنها گذاشتم. ديروز نتوانسته بودم به خانه‌ي مانجون بروم. دلم برايشان تنگ شده بود. اينبار بدون اينكه از قبل تماس بگيرم از جايم بلند شدم و بعد از شال و كلاه كردن به خانه‌ي مانجون رفتم. فقط خدا خدا مي‌كردم تنها باشند. خدا را شكر كه دعايم مستجاب شد و مانجون و آقاجون را تنها يافتم. آقاجون در باغچه‌ي كوچكش مشغول بود. داشت گل در گلدان مي‌كاشت. كنارش رفتم و صورت چروكيده‌اش را بوسه باران كردم. بعد از سال ها خدمت بعنوان قاضي خانواده بازنشسته شده بود و درست بعد از بازنشستگي‌اش كارش شده بود باغباني. چنان با عشق و لذت به گل هايش رسيدگي مي‌كرد كه انگار بچه هايش بودند. دستور داد تا ساقه‌ي گل را نگه دارم تا اطرافش را با خاك پر كند. همانطور كه ساقه را نگه داشته بودم پرسيدم: _ زيدت كجاست پيرمرد؟ صورتش كمي درهم شد. _ چندان روبه راه نيست. ارسلان كلا بهم ريختتش. با لب و لوچه‌اي آويزان گفتم: _ ارسلان چيزي گفته؟ نوك بيلچه ي كوچكش را روي خاك هاي گلدان فشار داد. _ بابا جان همه‌ی عالم مي‌دونن كه اين پسر دلش پيش تو گيره. چه كنم كه منم تو ازدواج شما دوتا خيري نمي‌بينم وگرنه نمي‌ذاشتم كار به اينجا بكشه. دست از كار كشيد و نگاهش را به صورتم دوخت. _ از طرفي ناهيد دست از سر اين بچه بر نمي‌داره. مي‌ترسم آخرش اين پسر دق كنه. بيلچه را از دستش گرفتم و خاك سطح گلدان را صاف كردم. _ آقاجون بدت نيادا اين نوه‌ت خيلي ماسته. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨٠ #زينب_عامل چنان با عجله از جايم بلند شده و روي تخت نشستم كه ماندانا ترسيد و با اخ
٨١ آقاجون با اخم مصنوعي و لبخندي كه معلوم بود پشت لب هاي باريكش قايم كرده است، گفت: _ پشت سر نوه‌ي من بدگويي نكن دختر. با كفش اون راه نرفتي ببيني پاتو مي‌زنه يا نه. از جمله‌‌‌ای که گفته بودم خجالت زده شدم. راست مي‌گفت. بي جا قضاوت كرده بودم. من دقيقا نمي‌دانستم بين ارسلان و خانواده‌اش چه مي‌گذرد. حق نداشتم رفتار هايش را چه درست و چه غلط قضاوت كنم. لبم را با شرمندگي گزيدم. _ ببخشيد آقاجون. حق با شماست. اما خب دست خودم نيست. ارسلان پسرداييمه. بعنوان يه پسر دايي هم واقعا دوسش دارم. خوشم نمياد بهش زور بگن. حتي مادرش. آهي كشيد. _ گفتن اين حرفا اونم به تو درست نيست مي‌دونم، اما تو عزيز دردونمي. مي‌دونم دركت از مسائل بالاست. منتظر به لب هايش چشم دوختم تا ادامه دهد. _ درد ارسلان زور گفتن نيست بابا. دردش تويي. بسوزه پدر عاشقي و دوست داشتن. نگاهم را به برگ هاي كوچك و تازه‌ي گلي كه حتي اسمش را هم نمي‌دانستم دوختم. _ آقاجون من همه سعيمو كردم. همه كاري كردم تا بلكه بتونم خودمو راضي كنم. نشد. من و ارسلان دو قطب مخالفيم. آخر عاقبت قصه‌ي من اون خوب نمي‌شد. دستانم را با دو دستش گرفت و چشمانش را كه بين چين و چروك هاي عميقي گير افتاده بود به چشمانم دوخت. _ مي‌دونم باباجون. غصه نخور عزيزكم. بهترين تصميمو گرفتي. حالا هم اينجا غمبرك نزن. پاشو برو پيش مانجونت بلكه با سيگار دود كردن تونستين حال و هواتونو عوض كنين. دادن چنين پيشنهادي نشان مي‌داد كه آقاجون از خرابكاري هايم خبر دارد و به رويم نمي آورد. با شرمندگي توأم با اعتراض صدايش كردم كه گفت: _ بلند شو برو تو. فكرم نكن حواسم بهت نيست. زن منو هم كم اغفال كن. با شيطنت بوسه‌ي محكمي روي گونه‌اش كاشتم و بعد از تكاندن خاك اندکی كه كف دستانم را کثیف کرده بود به خانه رفتم تا مانجون را ببينم. مانجون وسط پذيرايي و روي زمين مشغول پاك كردن سبزي بود. برای اينكه موقع پاك كردن سبزي پاهايش را که درد می‌کردند، دراز كند بساطش را روي زمين پهن مي‌كرد. با ديدنم گل از گلش شكفت و لبخند زد. سعي كردم با نهايت انرژي رفتار كنم تا بلكه قسمتي از درد و رنج هايش را فراموش كند. با شوق به سمتش پرواز كردم. مقابلش روي زمين نشستم و دستانم را دور گردنش حلقه كردم. _ چطوري عشق من؟ سبزي هاي پاك كرده دستش را در گوشه‌ی سفره‌اي كه براي پاك كردن سبزي بود، گذاشت. _ خوبم مادر. خوب كاري كردي اومدي. ديروز كه زنگ زدي و نشد بياي خيلي ناراحت شدم. اين پسرم همش چشم انتظارت بود. از حالتاش فهمیدم. خيلي براش نگرانم. آقاجون راست گفته بود. مانجون رو به راه نبود. یک راست سر اصل مطلب رفته بود. فقط وقت هايي كه حالش اصلا خوب نبود اينگونه با استرس و در مورد تمام مسائل به راحتي صحبت مي‌كرد. انگار كه مي‌خواست از بار فشاري كه رويش بود كمي كم كند. تحمل اين وضعيت برايم دشوار بود. ديگر واقعا لازم شده بود تا ارسلان را از نزديك ببينم و به او بگويم كه كمي در رفتارش آن هم در برابر اين پيرمرد و پير زن مراعات كند. در جواب مانجون بهانه آوردم و گفتم: _ من برم لباسامو عوض كنم، بيام كمكت. باشه‌اي گفت كه بلند شدم و به اتاق رفتم. همانطور كه مشغول باز كردن دكمه هاي مانتوام بودم با قاطعيت با ارسلان تماس گرفتم. مطمئن بودم با ديدن نامم در صفحه‌ي گوشي‌اش هر لحظه احتمال دارد دو شاخ ناقابل در سرش سبز شود. وقتي تعداد بوق هاي تماس زياد شدند، با اين فكر كه تمايل ندارد با من صحبت كند، خواستم تماس را قطع كنم كه درست در همان لحظه جواب داد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٨١ #زينب_عامل آقاجون با اخم مصنوعي و لبخندي كه معلوم بود پشت لب هاي باريكش قايم كرده
٨٢ همانطور كه حدس زده بودم صدايش پر بود از تعجب و ناباوري. مطمئن بودم حتي در خوابش هم نمي‌ديده كه من با او تماس بگيرم. _ مانيا خودتي؟ بلافاصله نگراني هم قاطي تعجبش شد. _ چيزي شده؟ خودش هم مي‌دانست بايد حتما اتفاقي مي‌افتاد تا من با او تلفني صحبت كنم! خشك گفتم: _ فعلا اتفاقي نيوفتاده، اما به اين شيوه ادامه بدي ممكنه خيلي چيزا اتفاق بيوفته. با سردرگمي جواب داد: _ چي شده مانيا؟ چرا تو لفافه حرف مي‌زني؟ نفسم را كلافه بيرون دادم. _ بايد ببينمت ارسلان. پشت تلفن نميشه. تو خونه‌ي مانجون اينام، اما اينجا هم جلو آقاجون و مانجون نمي‌شه حرف زد. امروز عصر يا هر وقت ديگه‌اي تونستي يه تماس بگير باهام ببينيم همديگه رو. نيم ساعت بيشتر هم وقتت رو نمي‌گيرم. پوزخندي زد كه صدايش را شنيدم. _ بيكارم امروز. ميام اونجا. تلاش كردم تا منصرفش كنم. _ نه الان نيا لطفا. بذار واسه وقتي كه اينجا نيستم. سر دنده‌ي لج افتاده بود. _ واسه ديدن تو نميام. واسه ديدن مانجون و آقاجون هم از تو اجازه نمي‌گيرم قطعا! نتوانستم تاسفم را از رفتار كودكانه‌اش پنهان كنم. _ ارسلان واقعا با اين رفتارات داري نااميدم مي‌كني. لحنش اينبار جدي بود. _ مهم نيست. منم خيلي وقته از تو نا اميد شدم. احمق بودم كه خودمو زده بودم به نفهمي. خداحافظ. حتي منتظر نماند جوابش را بدهم و قطع كرد. شمشير را برايم از رو بسته بود. حاضر بودم چهل شبانه روز به درگاه خدا التماس كنم بلكه مهر من از دلش بيرون برود. هنوز چند ثانيه از اتمام تماس نگذشته بود، اما شديدا از كارم پشيمان شده بودم. بايد صبر مي‌كردم تا در وقت مناسب تري با او تماس مي‌گرفتم. خدا خدا مي‌كردم كه فقط براي عصبي كردنم گفته باشد كه به اينجا مي ‌آيد و سر و كله‌اش پيدا نشود. گويا گند زده بودم. غرق افكار خودم بودم تا بلكه راهي براي منصرف كردن ارسلان پيدا كنم كه صداي مانجون بين و منو افكارم فاصله انداخت و غر زدن هايش لبخند روي لب هايم نشاند. _ مانيا پاتختي عمه‌ت نيستا رفتي اون تو بيرونم نمياي! داري بزك دوزك مي‌كني؟ تا تو بياي كه پاك كردن اين سبزيا تموم شده. با ياد آوري سبزي ها سريع از اتاق بيرون آمدم و خودم را براي كمك، به مانجون رساندم. كنارش نشستم و مشغول شدم كه با دسته‌ي چاقوي دستش روی دستم كوبيد. _ اين چه مدلشه؟ بده من ببينم. نگفتم كه سبزيارو خرد كن گفتم پاكشون كن! زير لب ادامه داد: _ اين وضع سبزي پاك كردنشه دنبال شاهزاده هم هست. اون ارسلان نفهم نمي‌دونم از چيه اين دست و پا چلفتي خوشش مياد. وقتي همه چيز به ارسلان ختم مي‌شد يعني تمام فكر و ذكرش شده بود نوه‌اش. این برایم نوعی زنگ خطر محسوب می‌شد. ساقه‌ي كوچكي از جعفري را كندم و داخل دهانم گذاشتم. _ مانجون خيلي اوكي نيستيا. خب بايد يادم بدي كه چطوري پاك كنم که بعد شوهر كردنم كادوپيچ شده برات پس نفرستنم ديگه. با اخم نگاهم كرد. _ وقت يادگيريت گذشته ديگه. از اين سن به بعد مغزت نمي‌تونه چيزي ياد بگيره. بايد به فكر ترشي انداختنت باشم. سرم را روي پايش گذاشتم. _ آخ كه چه حالي ميده واسه تو ترشي شدن. فقط قول بده منو با اون آبگوشتاي خوشمزه‌ت بخوري. بالاخره اخم هايش تا حدودي باز شدند. _ پاشو خودتو لوس نكن. زير لب جمله‌اش را ادامه داد و باز هم جمله‌اش به كسي ختم نشد جز ارسلان. _ حق داره دوستت داشته باشه! چنان در خودش غرق بود كه حتي فراموش كرده بود دختري كه دل نوه‌اش را برده است كنارش نشسته و حرف هايش را مي‌شنود. نگراني‌ام راجع به مانجون داشت به اوج خودش مي رسيد. فقط کافی بود تا ارسلان را ببینم! يادم مي‌ماند تا گوشش را بپيچانم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d