💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#سلام_مولای_مهربانم❤️
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
وجودم سرشار از امید مےشود.
و زندگے،شروع بہ لبخند زدن مےڪند...
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
روزم پر از برڪت مےشود،
پر از روزے...
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
جانم لبریز از بوے نسیم و بهار
و شادمانے مےشود...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
به فدای رخ چون ماه و چنین سروری ات
جان به قربان تو و عکس تو و دلبری ات
همه عالم شده مبهوت تو ای آقا جان
مات مردی تو و رسم ِ خوش ِ رهبری ات
#رهبرم_دوستت_دارم❤
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
⚘﷽⚘
آقاے من
تصویر آمــدنــت را
سالهاست بر دیوارِ پر گناهِ دل
وصل ڪرده ایم.
بهرِ ظهور ، امروز هم روز بدے نیست؛
ڪاش به ما یاد دَهے ڪه تو را چگونه از خدا بخواهیم ...؟
ڪاش بگویے در ڪدامین دعا
به استجابت خواهے رسید..؟!
مـــــولاے من
اڪنون؛
اشتیاق ظهورت
در ما فراوان است
گمگشتگانِ مَفتونت{عاشق_شیدا} را پیدا نمیڪنے؟؟😔
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🔆 امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام:
🔺شما را به نماز و مراقبت از آن سفارش مىكنم چونكه نماز برترين عمل و ستون دين شماست.
📚 بحارالانوار، جلد ۷۹، صفحه ۲۰۹
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «فرج بعد ناامیدی»
🎙 اساتید #پناهیان ، #رائفی_پور
🔅 ظهور چه وقت فرا میرسد؟
🌺🌹🌺🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✅ آیت الله بهجت (ره):
قلب ها از ایمان و نور معرفت خشکیده است. قلب آباد به ایمان و یاد خدا پیدا کنید، تا برای شما امضا کنیم که امام زمان (عج) آنجا هست.
#لطفا_نشر_دهید
🌺🌹🌺🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
ای دل مباش یکدم
خالی زعشق مهدی علیه السلام ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#یاصاحب_الزمان❣
تاڪیدلمنچشمبهدرداشتهباشد
اۍڪاشکسی ازتوخبرداشتهباشد
آنبادڪهآغشتهبهبوینفستوستـــ
ازڪوچهیماڪاش گذرداشتهباشد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
صبحت بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما
🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞این نوشته ای ازسرهنگ بازنشسته محمودقادری ست:
هیچ دقت کردین دیگه آهسته آهسته داریم خیلی خوب عوض میشیم
همین چندوقت پیش تا چیزی گرون میشد هجوم میاوردیم و تو سر و کله ی هم میزدیم که زودتر بخریم تا گرونتر نشده و قحطیش نشده
ولی الان همه با هم تحریمش میکنیم و نمیخریمش تا ارزون شه
همین چند وقت پیش ملت با چوب و سنگ سگ و گربه های بدبختو میزدن؛ ولی الان می بینیم تو هر کوچه ای براشون غذا میذارن کنارپیاده رو
همین چند وقت پیش اگه یک ترنس میدیم همگی مسخرش می کردیم؛ ولی الان می گیم اینا دگرباش های جنسی هستن، خلقتشون با ما متفاوته، آزاری هم که به ما نمیرسونن
همین چند وقت پیش یکی موهاش عجیب بود، تیکه بارونش می کردیم؛ ولی الان می گیم دوست داره این تیپی باشه مدل موش چه ضرری به ما می رسونه آخه به ما چه!
همین چند وقت پیش کسی کمربندشو پشت فرمون می بست بهش می گفتیم بچه سوسول؛
ولی الان ماشینو روشن می کنیم اول کمبربندمونو می بندیم
همین چند وقت پیش تا همسایمون مهمونیمی گرفت زنگ می زدیم 110 پشت چشمی کلی هم بهشون می خندیدیم؛ ولی الان می گیم جووونن بذار تفریحشونو بکنن و میریم زنگشونو میزنیم می گیم بی زحمت ساعت 12 شب دیگه تعطیلش کنید و همسایمونم 12 نشده تعطیل میکنه
همین چندوقت پیش هر چرت و پرتی بهمون می گفتن قبول می کردیم و به دیگران هم انتقالش می دادیم؛ ولی الان اغلب هر حرفی رو که می شنویم سریع می گیم منبعش چیه
همین چندوقت پیش واسه پرسپولیس و استقلال دست به یقه رفیق چند سالمون می شدیم؛ ولی الان بیشتریامون می گیم چیش به من و تو میرسه ؟! کل کل می کنیم و آخرش عذرخواهی می کنیم
همین چند وقت پیش کسی نظرش باهامون مخالف بود هشتر و پشترش می کردیم؛ ولی الان می گیم خوب اینم نظرش اینه؛ هرکی نظرش برای خودش محترمه!
همین چند سال پیش بود که یکی از تفریحات ملت این بود که تو خیابون یا پارک تو چش هم خیره بشن و یکی بگه چیه؟ هان؟ و دعوا رو شروع کنن؛ و ملت هم وایمیسادن از تماشای این دعوا لذت میبردن؛ ولی الان می بینیم خیلی کم دعواهای الکی اتفاق میوفته
تا چند وقت پیش روز جمعه یا تعطیلی همه ی پارک ها و پارک های جنگلی تبدیل میشدن به سفره ای از زباله های رنگارنگ؛ اما الان بیشتر مردم وقتی میخوان بساطشون رو جمع کنن که برن آشغالهاشون رو میریزن تو کیسه ی زباله
و اینها همش از نشانه های باسوادشدن اکثریت جامعه و اشتراک گذاری مطالب سودمند و آموزنده در شبکه ها و گروه های مَجازی اجتماعیه.
میدونم هنوز خیلی راه مونده تا بطور کامل فرهنگ اصیل خودمون رو دوباره زنده کنیم ولی همینکه آغاز کردیم خیلی خوبه، خیلی خیلی زیاد هم خوبه
هی نگیم مردم ایران فلانن ، بیسارن
مردم ایران یعنی من، یعنی تو!
تو مطالعه کن، رفتارهای اجتماعی نامناسبت رو اصلاح کن و به منم یاد بده که همینکارو بکنم، با مهربانی؛ نه با لحنی که "تو بی فرهنگی و من باسواد و متمدن"!
چون تک تک افراد عیب و نقص دارند و در ضمن ویژگی های مثبت هم دارند، بدون استثناء.
هیچکسی کامل نیست، اما همه میتونن به سمت تکامل برن.
به وجود هم افتخار کنید. همه تغییرای خوب اروم اروم شروع میشه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
در پيچ و خم هاي زندگي هيچ گاه با درماندگي روبرو نخواهد شد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت:
«امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد»
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:
«امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد»
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد: چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟ دوستش پاسخ داد :
«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»
#پائولوکوئیلو
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تقویم نجومی اسلامی
✴️ #یکشنبه👈25 اردیبهشت/ثور 1401
👈13 شوال 1443👈 15 می 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
مرگ عبدالملک بن مروان " 86 هجری " .
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
👼 مناسب زایمان و نوزاد دارای کمالات خواهد
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️تحقیق و بررسی امور.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️ کشیدن دندان.
✳️بذر افشانی.
✳️آبیاری.
✳️درختکاری.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️جراحی چشم.
✳️معجون گذاشتن بر زخم.
✳️ واستعمال دارو خوب است.
📛ولی امور ازدواجی.
📛مسافرت.
📛نوشتن ادعیه و حرزها خوب نیست.
💑 مباشرت و مجامعت امشب و فردا:ممکن است فرزند و مادرش مبتلا به مرض جذام و دیوانه گردند.
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب نیست.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 14 سوره مبارکه "ابراهیم" است.
و لنسکننکم الارض من بعدهم....
و چنین استفاده میشود که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد.ان شاءالله.و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی شود.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#نازایی
✅ نازایی در خانمها میتواند به دلایل گوناگونی مانند:
🔸 چسبندگی و گرفتگی لولهها
🔹 نامنظم بودن قاعدگی
🔸 عدمتخمکگذاری
🔹 عفونت رحم و...
💥 در آقایان نیز میتواند دلایل متعددی باشد که گیاهانی مانند:
☘ شقاقل
🍀 تخم شاهی
☘ سلنجان
🍀ماهی سمنقو
☘گردخرما
🍀 دارچین
☘ زنجبیل
☘ انواع مغزها
✅ در بهبود ناتوانی جنسی مؤثر هستند.
✅ به همین دلیل گیاهانی که دارای تانل هستند و برای آرامش اعصاب مفیدند و به همراه گیاهانی که قوای جنسی را تقویت میکنند به افراد توصیه میشوند...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍄قسمت اول 🍄
🌱مردهای عوضی 🌱
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...
اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...
این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍄قسمت اول 🍄 🌱مردهای عوضی 🌱 همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم
📔بدون تو هرگز
🍄قسمت دوم🍄
🌱ترک تحصیل🌱
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
این داستان ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔بدون تو هرگز 🍄قسمت دوم🍄 🌱ترک تحصیل🌱 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور
🍄قسمت سوم🍄
🌱آتش زدن سوابق🌱
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام... می رفتم و سریع برمی گشتم... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد... بهم زل زده بود... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت... وسط حیاط آتیشش زد... هر چقدر التماس کردم... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم... خیلی داغون بودم...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود... و بعدش باز یه کتک مفصل... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم...
تا اینکه مادر علی زنگ زد...
🍄قسمت چهارم🍄
🌱نقشه بزرگ🌱
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
این داستان ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍄قسمت سوم🍄 🌱آتش زدن سوابق🌱 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا م
🍄قسمت پنجم🍄
📔بدون تو هرگز 📔
🌱می خواهم درس بخوانم🌱
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم... بی حال افتاده بودم کف خونه... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت... نعره می کشید و من رو می زد... اصلا یادم نمیاد چی می گفت...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود... شرمنده، نظر دخترم عوض شده...
چند روز بعد دوباره زنگ زد... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره...
بالاخره مادرم کم آورد... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت... اون هم عین همیشه عصبانی شد...
- بیخود کردن... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟... بعد هم بلند داد زد... هانیه... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی...
ادب؟ احترام؟... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال...
- یه شرط دارم... باید بزاری برگردم مدرسه...
🍄قسمت ششم🍄
🌱داماد طلبه🌱
با شنیدن این جمله چشماش پرید... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود...
اون شب وقتی به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد... هم درد، هم فکرهای مختلف... روی همه چیز فکر کردم... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم... برای اولین بار کم آورده بودم... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه... از طرفی این جمله اش درست بود... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟... ما اون شب شیرینی خوردیم... بله، داماد طلبه است... خیلی پسر خوبیه...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...
این داستان ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍄قسمت پنجم🍄 📔بدون تو هرگز 📔 🌱می خواهم درس بخوانم🌱 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم... بی حال افتاده ب
📔بدون تو هرگز 📔
🍄قسمت هفتم🍄
🌱احمقی به نام هانیه🌱
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر... بعد هم که یه عصرانه مختصر... منحصر به چای و شیرینی... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد... همه بهم می گفتن... هانیه تو یه احمقی... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید... گاهی هم پشیمون می شدم... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی... باید همون جا می مردی... واقعا همین طور بود...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره... اونم با عصبانیت داد زده بود... از شوهرش بپرس... و قطع کرده بود...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه... صداش بدجور می لرزید... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
🍄قسمت هشتم🍄
🌱خرید عروسی🌱
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... امکان داره تشریف بیارید؟...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم... فقط لطفا طلبگی باشه... اشرافیش نکنید...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد... اشاره کردم چی میگه ؟... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای...
دوباره خودش رو کنترل کرد... این بار با شجاعت بیشتری گفت... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسی هم وقت کمه و...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد... هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟... چی گفت؟...
بالاخره به خودش اومد... گفت خودتون برید... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن... و...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت... شما باید راحت باشی... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه...
یه مراسم ساده... یه جهیزیه ساده... یه شام ساده... حدود 60 نفر مهمون...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت... برای عروسی نموند... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
این داستان ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📔بدون تو هرگز 📔 🍄قسمت هفتم🍄 🌱احمقی به نام هانیه🌱 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود... بر خلاف دام
📔بدون تو هرگز 📔
🍄قسمت نهم🍄
🌱غذای مشترک🌱
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت...
غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید...
- به به، دستت درد نکنه... عجب بویی راه انداختی...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم... انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت... درش رو برداشتم... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام... نه به این مزه... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود...
گریه ام گرفت... خاک بر سرت هانیه... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
- کمک می خوای هانیه خانم؟...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم... قاشق توی یه دست... در قابلمه توی دست دیگه... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود...
با بغض گفتم... نه علی آقا... برو بشین الان سفره رو می اندازم...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون...
- کاری داری علی جان؟... چیزی می خوای برات بیارم؟... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت...
- حالت خوبه؟...
- آره، چطور مگه؟...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم... نه اصلا... من و گریه؟...
تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد... چیزی شده؟...
به زحمت بغضم رو قورت دادم... قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید... مردی هانیه... کارت تمومه...
🍄قسمت دهم🍄
🌱دستپخت معرکه🌱
چند لحظه مکث کرد... زل زد توی چشم هام... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه... آره... افتضاح شده...
با صدای بلند زد زیر خنده... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت...
غذا کشید و مشغول خوردن شد... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه... یه کم چپ چپ... زیرچشمی بهش نگاه کردم...
- می تونی بخوریش؟... خیلی شوره... چطوری داری قورتش میدی؟...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت...
- خیلی عادی... همین طور که می بینی... تازه خیلی هم عالی شده... دستت درد نکنه...
- مسخره ام می کنی؟...
- نه به خدا...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدی جدی داشت می خورد... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم... غذا از دهنم پاشید بیرون...
سریع خودم رو کنترل کردم... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم... نه تنها برنجش بی نمک نبود که... اصلا درست دم نکشیده بود... مغزش خام بود... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... حتی سرش رو بالا نیاورد...
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی... سرش رو آورد بالا... با محبت بهم نگاه می کرد... برای بار اول، کارت عالی بود...
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود... اما بعد خیلی خجالت کشیدم... شاید بشه گفت... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد...
این داستان ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🌸 دوشنبه 👈 1 آذر / قوس 1400
👈16ربیع الثانی 1443👈22 نوامبر2021
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
📛 صدقه اول صبح رفع اثر نحوست کند.
📛 امروز برای امور زیر مناسب نیست :
📛 جابجایی و نقل و انتقال .
📛 دیدارها و ملاقات ها.
📛 و سفر خوب نیست.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود)
✈️ مسافرت : مسافرت خوف حادثه دارد و در
صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج سرطان و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است :
✳️ امور زراعی و کشاورزی.
✳️ بذر افشانی و کاشت.
✳️ درختکاری.
✳️ کندن چاه و کانال.
✳️وخرید و فروش خانه و ملک و کالا خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت امشب :شب سه شنبه، شهادت در راه خدا نصیب فرزند امشب گردد و مومن از دنیا برود.ان شاءالله
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حزن و اندوه می شود.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب فرج و نشاط میشود.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از آیه ی 17 سوره مبارکه " بنی اسرائیل " است.
و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح....
و از مفهوم آن استفاده می شود که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد. صدقه بدهد تا برطرف گردد.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدایا
شکرت تو رو یافتم…و میدانم هنوز باید خیلی بیشتر روی ذهنم کار کنم ،تو نامحدودی و من هیچ وقت به درک کامل نمیرسم.
خدایا ! با تمام بند بند وجودم اعتراف میکنم که تو برای من کافی هستی... میدانم که تو فقط با ایمان و باور است که در من موجود میشوی.
گاهی خواسته ام اجابت میشود و گاهی نه...
من به زمان بندی تو ایمان دارم ، شکرت روز به روز ایمانم به تو بیشتر میشود و عاشق تر میشوم ...
تو رسالت مرا از هزاران راه به من الهام کردی ...
خودت کمک کن قدمی در جهتش بردارم و موانع را بردارم...
دلم میخواهد گوهر وجودم شکوفا شود و حال دلم خدایی شود، تو مرا کفایتمیکنی...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🍃
کریما به رزق تو پرورده ایم
به انعام و لطف تو خو کرده ایم
خدایا به عزّت که خوارم مکن
به ذُلّ گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری ز روی تو بس
دگر شرمساری مکن پیش کس
به لطفم بخوان و مران از درم
ندارد بجز آستانت سرم
معبودا
ای نام زیبایت آرام همه جانها
*الهی به امید تو...* 🌹🙏🏻
🍃🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣خدایا شکرت که در پرتو عشق و لطف تو نیروی کائنات، از طریق افکار مثبت من سرگرم کارهاست، تا عالیترین خیر و صلاحم را به انجام برساند. همه امور به پنجره ذهن من بستگی دارد. ای خدای مهربانم، مرا یاری ده، تحملم را افزون، قولم را صدق ، قلبم را پاک گردان، الهی تو یگانه منی، پناهم باش.
*من امروز سرشار از وقار و آرامشِ درون هستم، و ﻋﺸﻖ ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ پیشاپیشِ من حرکت میکند و راهم را هموار میسازد.خدارا سپاس🥰🙏🏻*
💦💦💦💦💦💦🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌿☘🌿
#آگاه باشیم
کلمه ی بیماری از دو قسمت تشکیل شده : "بیم " "آری "
به این مفهوم که هر بیمی در انسان تولید بیماری میکنه!
و هر بیم نتیجه ی وجود اندیشه هایی در درون ماست!
و بزرگترین بیم در انسان :
ترس از این است که آنقدر که لازم است، خوب نباشم!
✳️به همین دلیل است که بهترین راه درمان هر بیماری انجام تمرینات دوست داشتن خود می باشد!
بدن ما با بیماری می خواد به ما بگه : به من توجه کن!
اندیشه ای در تو باعث ترسِ من، شده است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💢 منوخدا، شما همه!
🦋خدا بخواد میشه، خدا نخواد نمیشه!
#همه دسیسه ڪردن تا یوسف(ع) توے چاه بمیره اما #خدا نخواست، از ته چاه یوسف رو ڪشوند و به عزیزے مصر رسوند.
#همه هیزم جمع ڪردن تا ابراهیم(ع) رو آتیش بزنن، ڪوهے از هیزم بحدے ڪه نمیشد به آتیش نزدیک شد، اما #خدا نخواست. و آتش بر ابراهیم گلستان و سرد شد.
#همه نوح رو 900 سال مسخره کردند، اما خدا خواست و نوح رو با همان کشتی که مسخره میشد نجات داد.
#همه سربازان فرعون تلاش کردند تا موسی را وقتی که نوزاد است بکشند و مانع بزرگ شدن او شوند، اما خدا خواست و خود فرعون مامور بزرگ کردن، موسی شد.
خدا بخواد میشه خدا نخواد نمیشه
مهم اینه ما با خداییم یا روبروے خدا.
🌺🌿 وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
🦋 ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ، ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ .
انفال (٦١) 🌿
#آرامش با قرآن
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d