eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
‏عکس از ن.دشتی
‏عکس از ن.دشتی
‏عکس از ن.دشتی
‏عکس از ن.دشتی
‏عکس از ن.دشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نکات مثبت توجه کنید؛ وقتی در هر شرایطی حتی در سختی، مشکلات عاطفی و مالی به جای توجه کردن به واقعیتهای ناخواسته ای که می بینید توجهتان را به نکات مثبت زندگیتان هدایت کنید آنگاه احساستان شروع به "بهتر" شدن میکند نباید انتظار داشته باشید که در همان روزهای اول با توجه کردن به نکات مثبت اوضاع روحیتان کاملا تغییر کند حال شما "بهتر" میشود و نه عالی و به مرور زمان سیر تکاملی حال بدتان به سمت حال عالی پیش می رود و از دل این احساسات خوب اتفاقات خوب خلق می گردد، بنابراین عجله نکنید آرام مسیر را طی کنید و تداوم داشته باشید. از خودتان بپرسید چه چیزهایی، چه کارهایی در زندگیم حال مرا بهتر می کند؟ آنگاه که از ضمیر ناخودآگاه تان اینگونه سوالاتی را می پرسید ضمیرناخودآگاه بدنبال پاسخ سوال بر می آید و شما با موارد و افرادی روبرو میشوید که حالتان را بهتر می کند و این روند را هر روز ادامه دهید، ایمان داشته باشید که شما قدرتمندتر از آن هستید که تصور می کنید... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📝📃📄📃📄📃📄📃📄📃📄📄 #قسمت نوزدهم #داستان_دنباله_دار #بدون_تو_هرگز : هم راز علی حسابی جا خورد و خنده اش ک
🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲 بیست و یکم : یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... بیست و دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بیست و سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آمدی جانم به قربانت ... شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ...علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ...چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... بیست و چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: آمدی جانم به قربانت ... شلوغی ها به شدت به دانشگا
بیست و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... بیست و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه
بیست و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 بیست و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن
: 🥀🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻 بیست و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... 🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 سی ام داستان دنباله دار بدون تو هرگز: طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌷آخرین آدینه اردیبهشت ماه دهانمان را خوشبو کنیم به عطر دل نشین صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ و خاندان مطهرش 🌷🍃 🍃🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ 🍃🌷عَلی ٰمُحَمَّدٍ 🍃🌷وَّ آلِ محمد 🍃🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی خداي عزيز و دوست‌داشتني‌ام، از اين‌كه به‌من فرصت دادي، يك روز ديگر را آغاز كنم، سپاسگزارم. اين خواست تو بود كه بتوانم،، طلوعي ديگر را شاهد باشم. مرا از محدوديت‌هاي ديروزم رها ساز. باشد كه تو را در خود بيابم و دوباره متولد شوم. باشد كه شكوه تو را تجربه كنم و بتوانم بيشتر نشان دهنده‌ي تجليات تو باشم. به‌ من قدرت، محبت، شهامت، و خرد عطا كن،، اجازه بده نور درون خود و ديگران را بيابم. شايد بتوانم فقط خوبي‌ها را كه در همه جا وجود دارد ببينم،، تا امروز وسيله‌اي باشم در دستان تو، براي زندگي، عشق و شفا. "آمین"🙏 خدایا🙏 در آخرین آدینه اردیبهشت ماه بهترین اتفاقات را سر راه دوستانم قرار ده🌷 وجودشون سلامت دلشون پرمحبت زندگیشون زیبا و آرزوهاشون را برآورده کن🙏 آمین🙏 به برکت صلوات بر حضرت محمدص و خاندان پاک و مطهرش 🌷🍃 🌼🍃 ســــ🌸ـــلام صبح آدینه تون بخیــــــر و شـــادی🌸🍃 🌸آرزوهاتون مستجاب 💫کانون خانواده تون گرم گرم 🌸سایه بزرگترهاتون مستدام 💫سعادت وخوشبختــــــی 🌸یار همیشگی شمــــــــا 🌸 در کنار خانواده آدینه تون پر از بهترین ها...🌸🍃 🌼🍃 🌷آرزو مےڪنم 🌼امروز براتون سرشار از عشق 🌷برڪٺ و تندرستے باشد 🌼و بہ هرآنچہ آرزویش 🌷را دارید، برسید... 🌼آدینه تون سرشار از 🌷عطر خداوندے 🌼🍃 ☀️امروز 🌷خودت رو با زیبایی های ☀️محیط زندگیت درگیر کن 🌷لذت های زندگیت رو جدی بگیر ☀️هر روز که دوباره بتونی آفتاب رو ببینی 🌷روز توست +سلام صبح بخیر 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️ولی ما روزهای سخت زیادی را پشت‌ سر گذاشتیم ‌ها! سختی‌های زیادی را کشیدیم و دم نزدیم ‌ها، با مشکلات و نداشته‌های زیادی دست و پنجه نرم کردیم‌ ها! ما با سیلی‌های زیادی صورت آرامش‌مان را سرخ نگه داشتیم‌ و با مصائب زیادی کنار آمدیم و زمان‌های زیادی به روی خودمان نیاوردیم که کم آورده‌ایم و غمگینیم. ما در سخت‌ترین شرایطِ یک انسان، ایستادیم و به زندگی ادامه دادیم و خانه‌ی دلمان را گرم نگاه داشتیم. ما وقتی که زمین و زمانه سخت گرفته‌بود، هنوز داشتیم می‌خندیدیم و عشق می‌ورزیدیم و ادامه می‌دادیم. ما تحمل کردیم ، ما زیاد تحمل کردیم و زیاد صبور بودیم و زیاد قوی ماندیم و زیاد جنگیدیم. دممان گرم... که هیچ‌کس مثل ما بلد نبود تحت هر شرایطی جسورانه بایستد و دوام بیاورد. که هیچ‌کس مثل ما بلد نبود با وجود سختی‌ها، همچنان عاشق بماند و لذت ببرد از جزئیات جهان و زندگی کند. هیچ‌کس مثل ما بلد نبود، هیچ‌کس. 🌷نرگس_صرافیان_طوفان 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷گلهای زندگی آدینه تون شاد 💞چه زيباست امروز 🌷روی لب‌هايمان 💞ذكرمهربانی 🌷ذکرعشق 💞ذکرمحبت 🌷به شكوفه ‌بنشيند 💞امیدوارم 🌷آدینه تون سرشار 💞از عشق و محبت باشد 🌼🍃 جمعه ها✨ ما از نسیم صبح ☀️ می پرسیم احوال تو را 💚 آخر این دلواپسی ها 😔 کی به پایان می رسد عزیز دل زهرا 🙏 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏 یا_مهدی_اردکنی 💚🙏 🌼🍃 🌷ازخـدا تمنا دارم 🎀هر آنچه آرزو داریـد 🌷بی دلیل نصیبتون شود 🌷عشق و آرامش کنارتون 🎀عزت و خوشبختی 🌷همراهتون 🌷سلامتی و تندرستی 🎀در وجودتون باشـد 🌷تقدیم به هم دوستان گلم 🌼🍃 سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر دوستان مهربون ☕️😊 به آدینه خوش آمدید🌼 امروزت روعاشقانه پروازکن درآسمان قلبت🌼🍃 تو تولدی دوباره یافتی تولدت مبارک ای مهربان❤️ یه حس خوب یه صبح خوب همه اینها آرزوی ماست برای شمادوست عزیز🌼🍃 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر دوستان مهربون ☕️😊 به آدینه خوش آمدید🌼 امروزت روعاشقانه پروازکن درآسمان قلبت🌼🍃 تو تولدی دوباره یافتی تولدت مبارک ای مهربان❤️ یه حس خوب یه صبح خوب همه اینها آرزوی ماست برای شمادوست عزیز🌼🍃 🌼🍃 ❤️رفیق_شاید_فردایی_نباشه خواستم بگم 🌷مرسی_که_هستی😊🌼😊 🌼🍃 🌻می خواهم برگردم ؛ به روزهایِ خوبی ؛ که مادربزرگ زنده بود که پدربزرگ ، نفس می کشید . برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای ؛ که همیشه ی خدا ، بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد . رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم ، خیس شوم ، آنقدر که غصه و بی مهریِ دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود . می خواهم به روزگاری برگردم ؛ که سفره ی ساده ی مادربزرگ ؛ انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت ❤️ و هیچکس از سادگیِ غذا ، یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد ، آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود . همه مان بی توقع ، خوش بودیم ، بدونِ چشمداشت ، محبت می کردیم ، و از تهِ دل می خندیدیم ...😌 دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم ، برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده . پدربزرگم رفت ... مادربزرگم رفت ... و آن دورهمی هایِ جانانه ؛ به خاطرات پیوست 😔 روزهایِ خوب بر نمی گردند ، افسوس ... ما برایِ بزرگ شدنمان ؛ بهایِ سنگینی پرداختیم ...😔 🌺نرگس‌صرافیان‌طوفان‌ 🌼🍃 🌷آدینه تون شاد و زیبا 💖دستهاتون پرگل 🌷شادیاتون پاینده 💖زندگیتون عاشقانه 🌷و خنده ارزانی چشماتون 💖امیدوارم تعطیلات را 🌷در كنار خانواده 💖با شـادی سپری کنید 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حموم رفتن بچه های الان و بچه های دهه شصتی 😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎬 «عقل مردم آخرالزمان» 👤 آیت الله فاطمی‌نیا 🔸 خداوند به مردم یه عقل خاصی داده، با اینکه امامشان را نمی‌بینند ولی اینقدر معتقدند که انگار او را می‌بینند... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⚘﷽⚘ مولاے غریبم به راستے چه چیزے منتظرانت را آرام می‏کند و انتظار آنها را پایان می‏دهد؟ چه چیز در روشنے چشم‌هایشان است و دل بے‌قرارشان که آنها را قرار و آرام مےبخشد؟ آیا آنان که عمرے به جادّه انتظار چشم دوخته‏‌اند و در همین مسیر با همه سختے‏‌هایش راه پیموده‏‌اند تا به دشت سرسبز موعود منتظر پاے گذارند به پاداشے کمتر از هم‏نشینے‌ات راضےمی‏شوند؟ و چه فرجامے از این زیباتر و چه لحظه‏‌اے از این باشکوه‌‏تر . . . در افق آرزوهایم تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم... 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 🔴 اثر خوشحال کردن امام زمان 🔵 یکی از اهل معرفت می فرمود: هر کس کاری کند که امام زمان علیه السلام از او خوشحال شوند ، از ابدال و اوتاد می شود ؛ به عنوان مثال ، خدمت به پدر و مادر یا هر کار خیر دیگر ؛ البته در نظر داشته باشد که این مراقبه را با نیت خوشحالی ایشان انجام دهد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ♨️توصیه مهم شیخ رجبعلی خیاط به شاگردانش... 🔸شیخ رجبعلی خیاط همواره به شاگردان و آشنایان خویش تذکر می‌داد که چیزی جزء فرج عجل‌الله‌فرجه از خداوند تقاضا نکنند. 🔸 خود آن جناب نیز هیچ خواسته مهمی جز فرج حضرت ولی عصر در دل نداشت. حالت انتظار در وی تا حدی قوت داشت که هرگاه از فرج ولی عصر عجل الله فرجه صحبت می‌کرد، به شدت منقلب می‌شد و می‌گریست. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 نام شما را به زبان مى آورم، تمام گره هاى كور زندگى ام در چشم بر هم زدنى باز مى شود نام شما زيباست، آرامش بخش است، اما اين تنها نام شماست! ديگر از حرم چه مى شود گفت؟! ارباب، منِ دلشكسته را بطلب تا يك شبِ جمعه، در بهشت بين الحرمين باشم... من، سر و دل و جان مى دهم تا تو بدهى اذن وصالى... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خدا در قرآن بارها صراحتا اعلام کرده کسی که اندوهگین باشه و دنبال ناراحتی و حال بد هست، به رحمت و مهربانی من ایمان نداره و به گشایش امور توسط من نا امیده برای همین ناامیدی رو بدترین گناه میدونه! چون آدمِ بی امید، نور خدا رو تو زندگیش گم کرده آدمی که به خدا ایمان داره، غمگین نمیشه چون میدونه خدا هیچوقت بد برای بنده ش، برای معشوقش، برای مخلوقش، مقدر نمیکنه... ❤️ اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج ❤️ 🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╚✮══๑ღ💠ღ๑══ ‎ ‎ ‎ ‌ ‌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره 💚💜 🔆 امروز هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️ اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 حضرت مهدی علیه السلام : شیعیان ما به اندازه‌ی آب خوردن ما را نمی خواهند ، اگر بخواهند و دعا کنند ظهور ما می رسد. ▪️کمی تامل کنیم ▫️به چه قیمتی تنهایش گذاشته‌ایم...؟ 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 عاقبت این شبِ تاریک سحر خواهد شد به رُخِ حضرتِ خورشید نظر خواهد شد دلِ غمدیده‌ی ما گـر به وصـالت برسد سینه‌ی سنگی ما ، دُر و گُهر خواهد شد تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
: 🥀🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻 #قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمت
💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀 سی و یکم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... 🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁 سی و دوم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d