💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#رطوبت_رسانی_به_گیاهان
🤓گیاهان نیاز به رطوبت دارند و بعضیاشون بیشتر
👈وقتی گلی رو میخریم و از محیط گلخونه به محیط خونه منتقلش میکنیم بخاطر خشکی هوای خونه برگهاش خشک میشه و بهش آسیب میرسه
🤓مخصوصا زمستونا که بخاریا روشنن ،هوای خونه بیشتر خشک میشه
👇چهار روش برای ایجاد رطوبت گلها
1⃣گذاشتن ظرف آبی وسط گلها
2⃣درست کردن جزیره
3⃣غبارپاشی از فاصله چهل سانتی با آب جوشیده سرد و دور از آفتاب
4⃣روشن کردن چند ساعت در هفته دستگاه بخور سرد
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام به همه دوستان عزیز ✌️ امروز تکثیر از طریق ساقه رو آموزش میدم.
.
.
ابتدا ساقه های سالم رو انتخاب کنید و طبق فیلم برگهای پایینی رو ببرید و میتونید قبل از کاشت در هرمون ریشهزایی بزنید وبعد بکارید و بهتر هست کاور کنید که رطوبت گیاه فراهم شود وبعد از ریشهدار شدن به گلدان انتقال بدید ودر جای معتدل نور مناسب بذارید.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┅✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿┅
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت چهاردهم: ملاقات غیرممکن ) . گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه
قسمت پانزدهم: جایی برای سگ ها )
.
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .
.
- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ...
.
- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... .
- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... .
.
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
.
- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... .
.
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... .
.
بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... .
.
این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
قسمت شانزدهم: قاتل سریالی؟ )
.
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...
.
تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...
.
این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...
.
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...
.
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن ... .
.
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد ... صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت ... .
من رو پرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، از حال رفتم ...
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت پانزدهم: جایی برای سگ ها ) . دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... م
قسمت هفدهم: همه ما انسانیم )
.
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن ... خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود ... قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید ... حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم ... به زحمت اونها رو حس می کردم ... با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... .
.
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم... هیچ فریادرسی نبود ... هیچ کسی که به داد من برسه... یا حتی دست من رو باز کنه ...
.
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم ... و لحظه بعد می گفتم ... نه کوین ... تو باید زنده بمونی ... تو یه جنگجو و مبارزی ... نباید تسلیم بشی... هدفت رو فراموش نکن ... هدفت رو ... .
.
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد ... با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ...
.
سرم یه شکستگی ساده بود ... اما وضع دستم فرق می کرد ... اصلا اوضاع خوبی نبود ... آسیبش خیلی شدید بود ... باید دستم عمل می شد ... اما با کدوم پول؟ ... با کدوم بیمه؟ ... دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...
.
.
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن ... این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود ... و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... .
.
از بیمارستان که مرخص شدم ... جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ... بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود ... این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن ... و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن ... همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...
.
.
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ... همه ما انسانیم و حق برابر داریم ... مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ... .
.
پدرم گریه می کرد ... می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ... با اون وضع دستم ... در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت هجدهم: تحقق یک رویا )
.
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد ... نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد ... برای من لحظات فوق العاده ای بود ... طعم شیرین پیروزی ... هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...
.
.
شهریه دانشگاه زیاد بود ... و از طرفی، من بودم و یه دست علیل ... دستم درد زیادی داشت ... به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده ... اما چه کار می تونستم بکنم؟ ... حقیقت این بود ... من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... .
.
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ... هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ... خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم ... به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم ... جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ... کار دیگه ای برای یه بومی نبود ... اون هم با وضعی که من داشتم ...
.
.
کار می کردم و درس می خوندم ... اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن ... کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ... اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ... هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم ... یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد ... چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ... من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود ... اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ... قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم ... و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره ... بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ...
.
.
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم... گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود ... برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن ... من موندم و دوره وکلای تسخیری... وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن ... و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...
.
.
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ... چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود ... برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... .
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت هفدهم: همه ما انسانیم ) . چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ... حتی دستبند رو ا
قسمت نوزدهم: میدان جنگ )
.
توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود ... اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ... حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ... من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه ... حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ...
.
.
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود ... باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ... علی الخصوص توی دادگاه ... من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم ... اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ... .
.
چیزی که من رو زجر می داد ... مرگ عدالت در دادگاه بود ... حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ... اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند ... دقیقا برعکس تمام فیلم ها ... وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... .
.
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ... من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم ... دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد ... و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
.
.
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد ... بالاخره وکیل شده بودم ... نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ... حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه ... اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...
.
.
- فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ ... یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ ... یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ ...
.
.
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم ... یه حال چهار در پنج ... با یه اتاق کوچیک قد انباری ... میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم ... و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم ... .
.
حق با اون بود ... خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود ... ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار ... با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... .
.
فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ... شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد ... به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت بیستم: وکیل کاغذی )
.
چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ... و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ... از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ... اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... .
.
یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ... اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ...
.
.
همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد ... شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ... آخر، حوصله اش سر رفت ...
.
- این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ ... چی توی سرته؟ ...
.
.
چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم ... ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) ... میشه رای رو به نفع شما برگردوند ... حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ...
.
.
رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... تو اینها رو از کجا می دونی؟ ...
.
ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ... من وکیلم ... البته... فقط روی کاغذ ...
.
نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد ... نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان ... .
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت نوزدهم: میدان جنگ ) . توی دفتر، من رو ندید می گرفتن ... کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... ش
( قسمت بیست و یکم: اولین پرونده )
.
فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من... و اولین پرونده من ... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم ... بعد از اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ... اولین پرونده ام رو گرفته بودم ... مثل یه آدم عادی ...
.
.
سریع به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم ... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه ...
.
دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ... هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم ... .
.
اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم ... قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود ... باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ... اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه ... تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید ... .
.
بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود ... احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود ... پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ... من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم ... تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن ... اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم ... .
.
بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود ... اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن ... این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد ...
.
.
بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت بیست و دوم: تیکه های استخوان )
.
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم ... از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد ... انگار همه شون مدام تکرار می کردن ... تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن ...
.
.
رفتم به صورت آب زدم ... چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ... .
- شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟ ... بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ ...
.
.
این؟ ... وکیل سفید؟ ... نفسم بند اومد ... حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست ... حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ... این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود ... .
.
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟ ... حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ... .
.
لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم ... مغزم از کنترل خارج شده بود ... نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ... تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ... هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ... .
.
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود ... حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم ... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ... حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد ... حس انسایت که در قلبم می مرد ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
( قسمت بیست و یکم: اولین پرونده ) . فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من... و اول
( قسمت بیست و سوم: یا مرگ یا پیروزی )
.
وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم ... باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها ... قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ... که انسانیتی وجود نداشت... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن ... باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم ...
.
.
جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد ... اعتراض دارم آقای قاضی ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد ... موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن ... و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد ... .
.
اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ...
.
.
فقط بهش نگاه می کردم ... موکل هام شدید عصبی شده بودن ... .
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ... .
.
از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...
.
.
- حرف آقای قاضی؟ ... آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ ... آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...
.
.
وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست ... .
.
- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید ... .
- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت بیست و چهارم: نماینده عدالت )
.
- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ ...
.
.
رو کردم به وکیل خوانده ... در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ ... .
.
این بار با خشم بیشتری فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ...
.
.
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ... به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ ... کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ...
.
.
- آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم ...
.
.
- اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ... دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ... شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ...
.
.
چرخیدم سمت قاضی ... فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره ... .
.
.https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
( قسمت بیست و سوم: یا مرگ یا پیروزی ) . وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفی
( قسمت بیست و پنجم: استعداد سیاه )
.
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست ...
.
.
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ... منم صدام رو بلندتر کردم ... باشه من رو از دادگاه اخراج کنید ... اصلا بندازید زندان ... و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید ... آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل ... هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ ... .
.
مکث کردم ... دیگه نفسم در نمی اومد ... برگشتم سمت میز خودم ... .
- متاسفم ... اما نه برای خودم ... متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی ... هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن ... انسان امروز، در آسمان سفر می کنه... اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده ... .
.
بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ... قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید ... سکوت کنید ... هر دوتون ساکت باشید ... و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم ... .
.
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ... اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره ... با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت ... چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد ... .
.
- من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ... فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم ... وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن ... ختم دادرسی ... و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... .
.
تا صبح خوابم نبرد ... چهره اونها ... چهره مایوس و ناامید موکل هام ... حرف ها و رفتارها... فشار و دردهای اون روز ... نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام ... تمام اون سالهای سخت ... همین طور که به پشت دراز کشیده بودم ... دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم ... چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت بیست و ششم: پرونده جنجالی )
.
فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی دادگاه حاضر بودم ... مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود ... منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه ... اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد ... قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد ... فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود ... ما پرونده رو برده بودیم ... و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم ...
.
.
جلسه تمام شد ... وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد ... از جا بلند شدم ... قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد ... برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم ... دستش رو سمت من دراز کرد ... آقای ویزل ... کارتون خوب بود ...
.
.
باورم نمی شد ... تمام بدنم می لرزید ... از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار ... نمی تونستم روی پاهام بایستم ... هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم ... موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... .
- شکست خوردیم؟ ...
.
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... نه، پیروز شدیم... ما بردیم ... برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم ... و این اولین بار، اشک شادی بود ... اصلا باورم نمی شد ... اگر خدایی وجود داشت ... این حتما یه معجزه بود ...
.
.
خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید ... مجبور بودم به کارم ادامه بدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ... کم کم توجهات بهم جلب شد ... از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها ... تا سوال های مختلف ... طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن ... اما من پولی نمی گرفتم ... من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... .
.
همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد ... تعداد پرونده هام زیاد شده بود ... هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود ... با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد ... فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد ...
.
.
موکل ها هم اکثرا فقیر ... گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد ... اما من راضی بودم ... همه چیز روال عادی داشت ... تا اینکه ... اون پرونده جنجالی پیش اومد ...
.
.
پلیس... یه نوجوان 17 ساله رو ... با شلیک 26 گلوله کشت... نام: محمد ... جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلام.صبحتون بخیر✋
#بنویس_تا_اتفاق_بیافتد
آرزوها و چیزهایی را که دوست دارید یادداشت کنید...
خلقت هستی هرگز چیزی را از قلم نخواهد انداخت..
آرزوی شما در بهترین مکان و بهترین زمان برآورده خواهد شد..
مسیر برای شما بازخواهد شد..
آنچه که باید بدانید بر شما آشکار خواهد شد...
به زندگی خویش بنگر چیزهایی را خواهی دید که روزی آرزویش را داشتی..وشاید آگاه نباشی که روزی آرزویت بوده ...
به همسری نگاه کنکه روزی آرزویت بود..
به کاری که شاید حسرتش را می داشتی ...
اما این نکته را فراموش نکن...
همیشه آرزوی حقیقی و الهی را طلب کن...
خیلی آرزوها هستند که تو می خواستی ولی هم اکنون شاید از آنها ناراضی باشی..
✨ پس برای شروع در دفتر شکر گزاریت بنویس آرزویی را که حق الهی توست✨
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#با_خودت_ﺗﮑﺮﺍﺭ_ﮐﻦ :
من اکنون اجازه میدهم نشاط و سرور زندگیام را فراگیرد. از جهان هستی هر لحظه خواستهها و حق الهیام را طلب میکنم و خیلی زود و بسیار راحت آنها را جذب میکنم.
خدایا سپاسگزارم🙏
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گاهی هم بگذر
چنان که گویی هرگز در مسیرِ تو نبوده ست💝💖
🌼🍃
سلام😊✋
به صبح ومهربانی💖
صبحتون پراز عشق الهی💕
صبحتون پراز گرمای محبت💞
صبحتون پراز تصویر زیبا🌷🍃
وصبحتون پراز شادی🥰
الهی هرچیزی که
آرزوشو دارید اجابت بشه 💓
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️👤 آیت الله بهجت(ره) :
✅ گناه شنونده غیبت ، مثل غیبت کننده است ، مگر اینکه در مقام انکار برآید و سخن آن شخص را قطع کند یا از مجلس برخیزد و اگر قدرت بر اینها نداشته باشد و در دل غضبناک گردد.
🔰 و اگر به زبان گوید : ساکت شو ، اما در دل ، مایل و طالب باشد ، این از اهل ❤️نفاق است .
پس بر اهل دین لازم است که چنانچه غیبت مسلمانی را بشنوند در مقام انکار برآیند و آن را رد کنند ، والا مستوجب نکال (عقوب و عذاب) می گردند.
📚معراج السـعاده،ص۵۶۲
🌼🍃
❤️💫روزتـون پـربـرکـت
🤍💫امروز از خدا میخوام
❤️💫حالتون خوب کسب تون خوب
🤍💫تقدیرتون خوب عاقبت تون
❤️💫خوب و زندگیتون خوبِ خوب باشه
❤️💫هـر روز خـنـدانتـر
🤍💫آرام تر: مهربـان تـر: بخشـنـده تر
❤️💫صبورتر.. باگذشت تر.. باشید!!
🤍💫حواست به نگاه خدا باشد
❤️💫که چشمش به زیباترشدن
🤍💫و لـایق تر شدن توست!
❤️💫یـکــشــنــبــه تــون زیــبــا
🌼🍃
🌷جاده ی زندگی،
هرگز بُن بست نیست!
نفسی تازه کن،
کفش هایت را بپوش
و دوباره دل به راه بسپار💞
آغوش خداوند همیشه انتظارت را می کشد...💚
🌷روز از نو
🌷روزی از نو
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
به عالمی نفروشم دمی زِ حالم را
که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌺🌺🌹🌺🌹🌺🌹
همین که
به هر بهانه دلم
تنگِ توست،
یعنی عشق ...
"امام زمانم دوستت دارم"
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
السـلام علیکــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)
یادِ شما؛
ابر بهارےست
که بر چشمانم مےبارد
و هر قطرهاش،
قلبم را پُر از شکوفه مےکند
آرےبا شما
از قلب پاییزےام؛
نغمهےِ بهار مےآید!
وقتےبیایے
فصلِ دنیا؛
همیشه بهار مےشود
سلامزیباترینبهار
چه روزے شود روزے که
با سلامِ به شما
شروع شود مولاے من
هر گاه سلامتان مےدهم
بند بند وجودم
لبخندتان را احساس مےکند
سلام بر تو
اے یگانه روزگار و اے تنهاترینِ عالم؛
سلام بر تو
و بر روزے که براے هدایت و محبّت
قیام خواهےکرد
السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡رامےبینم.
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
📝 "خواندن مداوم دعای غریق"
❤️امام صادق علیه السلام فرمودند:
به زودی شُبهه ای برای شما رخ میدهد و بدون نشانه ی هدایت و امامی که دیده شود می مانید. در این زمان کسی نجات پیدا نمی کند مگر این که "دعای غریق" را بخواند و فرمودند بگویید: يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ، يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِكَ.
📚کمال الدین ، ج۲ ، ص۳۵۲
💢 سفارش شده در دوره #آخرالزمان ، برای در امان ماندن از فتنه ها، «دعای غریق» زیاد خوانده شود.
🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🤔هر وقت کسی «التماس دعا» میگوید،وقت #دعا،هر چه فکر می کنم، بهتر از #دعای_فرج نمی یابم.
🤗چرا که با آمدن مولای ما,
بیماری نیست که شفا نیابد؛
فقری نیست که به غنا نینجامد؛
خرابی نیست که آباد نشود؛
رزقی نیست که وسعت نیابد
و حاجتی نیست که برآورده نگردد.
😍ظهور آقای ما جمع بهترین هاست؛هر چه #خیر است در مولای ماست.
👈امام باقر (ع) در تفسیر آیه شریفه «وَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» فرمودهاند:
«منظور از خَيْرات: #ولایت اهل بیت است.»
📚 برگرفته از کتاب« #یاران_امام_زمان_ع» ؛به نقل از «بحارالانوار»،ج 52،ص 288
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این فیلم قابل توجه تمام خواهرایی که عکس خودشون رو پروفایلشون میذارن
حتما ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 بیتو یک لحظه رمق در دل و در جانم نیست...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امروز هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🌺🌹🌹🌺🌹🌺🌹
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی ...
#امام_عصر علیه السلام
▪️تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
چندیست خو گرفته دلم با ندیدنت؛
عمری نمانده است الهی ببینمت....
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎆مناجات با امام زمان (عج)
🌴تو دلم یه دنیا حرفه که میخوام بگم برا تو
حاج سید مجید بنی فاطمه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «فرج بعد ناامیدی»
🎙 اساتید #پناهیان ، #رائفی_پور
🔅 ظهور چه وقت فرا میرسد؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قضاوت_عجولانه
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود.
همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم.
پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است.
خانم دیگری وارد اتوبوس شد.
کنار دست من ایستاد.
چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!
سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند.
فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد.
بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم.
به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود.
دستش را داخل جیبش برد.
پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت.
گفت دخترم، این چند تومنیه؟
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود.
خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
زود قضاوت نکنیم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چند جمله ناب و قابل تامل 👌🏻
_در جمع کسی را نصیحت نکنیم
_به هرچیزی نخندیم. به هر قیمتی جمع را نخندانیم!
_بدون اجازه کسی از او فیلم و عکس نگیریم .
_میزان درآمد و حقوق دیگران به ما ربطی ندارد .
_کسی تو گوشی خود عکسی به ما نشان داد عکس های قبلی و بعدیش را نبینیم .
_تا در جمعی نشستی سریع 2 تا اصطلاحی که در یک کتاب خوانده ای را به رخ دیگران نکشی .
_خودت را صاحب نظر ندانی تا رسیدی به کسی در مورد مدل مو و رنگ مو آرایشش و چاقی و لاغری او نظر دهی .
_ لهجه دیگران را مسخره نکنیم .
_تا از خونه کسی بیرون آمدیم و در را بستیم شروع نکنیم به بدگویی و غیبت از میزبان .
_دوستهایت را مقابل جنس مخالف ضایع نکنی .
_آشغال از ماشین بیرون نریزیم .
_از چت خصوصی اسکرین نگیریم
_به پشت صندلی جلویی فشار نیاوریم
_از چشمی درب خانه مان رفت و آمد همسایه ها را چک نکنیم .
_تا کسی برایمان کادو خرید سریع قیمت آن را در نیاوریم .
_به خاطر 1 دقیقه پیاده روی دوبل پارک نکنیم .
_رعایت نکردن قوانین رانندگی نشانه زرنگی ما نیست .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#تفڪــــر
رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن
1. می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
2. دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
3. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
4. دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
5. اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، غافل از اینکه این فقط یک پیچه نه پایان
6. وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🪞سه چیز روح بخش است:
رودخانه
جنگل
ستارگان
🪞سه چیز کهنه اش بهتر است:
رفیق
سکه
تمدن
🪞سه چیز برای انسان خطر افرین اند:
اتش
صخرها
سیل
🪞سه چیز پشت ادم است:
ایمان به خدا
مردم داری
خوب
🪞سه چیز دین را تشکیل می دهد:
حق شناسی و حق گویی
حکم به عدالت
وفای به عهد
🪞سه چیز نور چشم را زیاد می کند:
خواندن قرآن
نگاه به والدین
نگاه به سبزه
🪞سه چیز از دشمن بدترند:
نفس
جاسوس
منافق
🪞سه چیز حکومت را متزلزل می کند:
بی عدالتی
بی توجهی به فقرا
اشرافی گری
🪞سه چیز در اخرت انسان را نجات میدهد:
شفیعان
اعمال صالح
دعای والدینت
🪞سه چیز باعث سقوط انسان است:
تکبر
دشمنی بامردم
درآمدحرام
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d