💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دنیای موازی اگه این شکلی باشه که بهشتیه برا خودش😁
البته به غیر از اون مورد آخر😂🤦♂️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷سلام ✋
صبحتون بخیر
دوشنبه تون معطر به
عطر خوش صلوات
💖 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
💖 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌷ان شالله به برکت
این ذکر شریف ، روزتون
سرشار از بهترینها باشه
🌷 دوشنبه پربرکتی داشته باشید
🌼🍃
سلام صبح بخیر🌷
امروزتان پراز عشق و امید
و پراز فرکانسهای مثبت🌷
لحظه هاتون
پراز صفا و صمیمیت🌷
دلتون شاد و عمرتون باعزت
🌷امروزتون گلبــارون🌷
🍃🌼
🌷دوشنبه و روز حاجات
🍃🌷ای روزی دهنده بی منت
امروز ما را به سمت درهای
گشوده از رحمتت
هدایت کن🙏
🌷تا بهترینها
نصیب تک تکمان گردد🙏
🌷الهی آرزوهاتون
برآورده و مشکلاتتون حل بشه🙏
🌼🍃
☀️خورشید سوار گشت بر مرکب ناز
بیدار شدیم و صبح می خندد باز🌼
☀️لا حول ولا بگو و با بسم الله
یک روز دگر ز عمر خود کن آغاز🌼
سلام صبح زیباتون بخیر🌷
شروع روزتون
سراسر شادی و آرامش و مهر🌷
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حیوون خونگی فقط بُز 😂🐐
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
روزتون عالی 🍃🌷
امروزتون
پراز فرکانس های
مثبت زندگی
روزوروزگار بروفق مراد
تنتون سالم دلتون شاد
عمرتون بلندو🍃🌷
دعای خیر بدرقه زندگیتون
با آرزوی روزی زیبا برای شما🍃🌷
🌼🍃
🍃🌷به یاد داشته باشید
این حقیقت جاودانه است
هیچ گامی بیش از مهربان بودن❤️
شما را به خدا نزدیک نمیکند
هنگامی که زندگی از محبت سرشار شود🌷
شما با خدا روبهرو میشوی
و عشق الهی❤️
شما را سرشار از سعادت میکند😇
و میآموزید که مهر ورزیدن
یعنی بدون چشمداشت و توقع بخشیدن
یعنی نثار خویشتن
حالا ببیند موهبتی بالاتر از محبت میشناسی❤️‼️
🌼🍃
🌷❤️زندگی کوتاه است
و هر ثانیهی آن، بسیار با ارزش
هر صبح زیباست
و این نگرش ماست که آن را خوب یا بد میکند.
🌷 به زیبایی صبح لبخند بزنید
و از کوتاهی زندگی نهایت استفاده را ببرید...🌷
+صبح دوشنبه بخیر 🌷
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️روانشناس ها میگن ؛
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ…
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ…
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،
ﺭﻭﺑﺮﻭ شدی،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ…
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺎﺳﺨﺖ ﺭﺍ ﺩﻫﺪ…
ﺍﯾﻦ ﺭﻣﺰ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ....
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یه لحظه حس کرد بهش توجه نمیشه 😄
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👏#فوقالعاده(حتماببینید)
#عظمتحجاببرتر
👌آفرین و درود بر این سطح فکر و جوابهای زیبا...
🌺 چرا چادر مشکی؟ جوابش را ببینید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*الکی جو زده نشیم، فکر کنیم بعد حرف بزنیم*
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‼️ بسیار جالب ‼️
🌺 خاطراتی از
رفتار آیت الله فاطمی نیا در خانواده از زبان پسرش*
★هیچگاه ندیدم پدر، بدون پسوند یا پیشوند محبتآمیز، مادرمان را صدا کند. مانند عزیزم، جانم و... ایشان وقتی مادر وارد مجلسی میشوند، محال است تمام قامت بلند نشوند. وقتی میخواهند ایشان را به کسی یا جمعی معرفی کنند، حتماً با اکرام مادر را معرفی میکنند.
* من بارها دیدهام وقتی در روز، مادرم خواب هستند ایشان مطالعهشان را در جایی انجام میدهند که مراقب باشند اگر کسی وارد میشود و نمیداند مادر خواب است، به او بفهماند که با صدای بلند صحبت نکند مبادا مادر بیدار شوند.
*
پدر هیچوقت در خانه فرمان صادر نمیکنند، حتی برای آوردن یک چای. بارها شده که خسته از در بیرون آمده و چای دم کردهاند و خودشان برای همه چای میریزند و همه دور هم نوش جان میکنیم و چقدر هم دلچسب است.
* ایشان از انجام کار خانه ابایی ندارند. بارها آقایان همسایه به ما میگویند که از وقتی حاج آقا آمدهاند در این ساختمان، همسرانمان به ما معترض شدهاند که چرا شما ظرف نمیشویید چون اغلب بعد از ناهار و شام متوجه میشوند که حاج آقا در آشپزخانه ایستادهاند و ظرف میشویند.
* روزی با پدر میخواستیم برویم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بیرون خانه، دیدم بدون عبا هستند. گفتم عبایتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابیده و عبا را رویشان کشیدهام. به ایشان گفتم بدون عبا رفتن آبروریزی است؛ ایشان گفتند اگر آبروی من در گروی این عباست و این عبا هم به بهای از خواب پریدن مادرتان است، نه آن عبارا میخواهم نه آن آبرو را.
* یکبار ایشان گفتند مواظب دلها باش، اگر یک دل را بشکنی گاهی باید هفتاد سال دنبالش بدوی. یعنی هفتاد سال عقب میمانی، هفتاد سال نگهت میدارند که یک قدم جلو نروی.
* زمانی که ازدواج کردم کادوی ازدواجم تابلویی بود که پدر با دست خود به عربی نوشته بودند با این مضمون که: بپرهیز از ظلم به کسی که یاوری جز خدا ندارد. این جملهای است که اباعبدالله(ع) در لحظه آخر زندگی بر لب آوردند. یکی از علما وقتی این تابلو را دیدند، گفتند این را حاج آقا به خاطر همسرشان نوشتهاند که همیشه در ذهنشان باشد چون یک زن در منزل شوهر همه داشتهاش را میآورد و باید بدانیم جز خدا پناهی ندارد و نباید به این زن بگوییم بالای چشمت ابروست و اگرنه، مستقیم وارد جنگ با خدا شدهایم.
*** یک بار پدر مشغول مطالعه بودند و نوه ایشان دست پدر را گرفتند و بردند جلوی تلویزیون تا همراه پدربزرگ کارتون تماشا کنند. پدر هم با سعه صدر در حالی که کتاب در دستشان بود، رفتند و نشستند و کاملاً هم همراهی میکردند. گفتم پدر شما به مطالعهتان برسید. در جواب گفتند این بچه دلخوشیاش این است که من با او کارتون ببینم. مواظب دلها بودن یعنی این.
خدایش رحمت کند 🤲
الفاتحه مع الصلوات
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
14.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انرژی مثبت اززبان استاد عرشیانفر 👌🏻👌🏻👌🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف ن.دشتی
⁉️آیا میدانید چرا روز جمعه را جمعه نامیدند؟
🔸مردی از حضرت امام محمد باقر علیه السلام پرسید: چرا جمعه را جمعه نامیدند؟
💠🔹حضرت عليه السلام فرمودند:
همانا خداوند متعال، در روز جمعه مخلوقاتش را جمع نمود برای میثاق گرفتن بر ولایت پیامبر صلی الله علیه و وصی او حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
پس این روز را جمعه نامیدند زیرا کل خلق، در آن جمع شدند.
🍃⚜ان الله عزوجل جمع فیها خلقه لولایة محمد و وصیه فی المیثاق فسماه یوم الجمعه لجمعه فیه خلقه
📙 الکافی، ج۳،ص۴۱۵
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴چند وقت پیش رفتیم جایی یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد فحش به نظام ✊
و دعا برای روح شاهنشاه ...😕
اون موقع چیزی نگفتم
اما بعد اینکه شام صرف شد نشستم کنارش گفتم حاج خانوم شنیدم ماشالله همه بچه ها و نوه هاتون تحصیلکرده هستن !
لبخندی زد و با افتخار گفت بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکتری هست اون یکی پزشکی میخونه و... خداروشکر نان حلال و زحمتکشی دادیم بهشون ☺️
گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟!
گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم 😓
گفتم : کدوم مدرسه؟
گفت : تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم
گفتم : پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته احتمالا به خاله ای و عمه ای کسی رفتن درس خون شدن 😉
گفت : نه خواهر برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقا هوشی من داشتم هیچکس نداشت 😏
گفتم : پس چرا درس نخوندین ؟ حتما تنبل بودین ،! 😅
گفت: نخیر !! خیلی هم زرنگ بودم منتها بد شانسی ما اون موقع امکانات نبود ، مدرسه تو روستاها اکثرا نبود یا تا دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن من داشتم الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن ، از بچگی دست چپ و راستم شناختم بردنم پشت دار قالی ، تو قالیباف خونه بزرگ شدم ، صبح تا شب باید برای ارباب قالی میبافتیم بعدشم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم گاو و گوسفند علف بدیم و مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس رو هم شبانه خوندم !!
گفتم : خب نمیرفتین قالیباف خونه ،
گفت: خب اگه نمیرفتیم چیزی نداشتیم بخوریم باید قالی میبافتیم که اخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت وبقیه مایحتاجمون رو بخره
گفتم: شاه میدونست شما اینجور زندگی دارید؟! آخه زندگی سردار سلیمانی خوندم مثل شما بود ، پدر خودمم مثل شما بوده و تو سختی زندگی میکردن ، چرا شاهنشاه براتون کاری نمیکرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه انقلاب اومده یک نهضت راه انداخته که بتونه بیسوادی رو ریشه کن کنه؟!
حاج خانوم یک نگاهی کرد 😨
گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدین ؟
گفت: چی بگم از بس گرونیه
گفتم : مدل ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزانی ها بهترین ماشین خریدین؟
گفت : ما اصلا ماشین نداشتیم فقط ارباب داشت !
گفتم : زمان شاه مستطیع شدین رفتین حج حاج خانوم شدین؟!
گفت : نه چند سال پیش رفتم مکه سوریه و کربلا هم رفتم
گفتم : چرا تو زمان شاه همه چیز ارزون بود نرفتین
گفتم : شاهنشاه استان بحرین رو چند فروخت؟!
گفت : مگه شاه فروخت ؟!
گفتم : وقتی استان فروخته نفهمیدین چطوری از بقیه اختلاس هاشون باخبر میشدین؟!
خلاصه گفتم تاریخ رو تحریف نکنید لطفا از شاه اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند نسازید !!!
سرش انداخت پایین و چیزی نگفت.
#جنگ_شناختی
#جهاد_تبیین
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
( قسمت بیست و پنجم: استعداد سیاه ) . وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ ش
داستانهای دنباله دار واقعی:
( قسمت بیست و هفتم: گلوله های یک تراژدی )
.
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن... خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم ... .
.
پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود ... داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش ... و کوله بزرگ دوشش ... و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه ...
.
.
اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن ... محمد به شدت وحشت زده میشه ... که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده ... پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان ... و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا ... به سمت اون شلیک می کنن ...
.
.
26 گلوله ... بدون لحظه ای مکث و تردید ... بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن ... بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ ... .
.
سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود ... طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد ... چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود ... این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه ... به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه ... یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده ... این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن ... .
- اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید ... کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد ... .
.
هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد ... هیچ کدوم توبیخ نشدن ... رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد ... هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن ... و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه ... اما پلیس ها به اینکه ... اون بچه مسلح هست یا نه ... شک کردن ... و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده ... و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن... .
.
26 گلوله برای دفاع از خود ... حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد ... هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد ... .
.
اونها حرف می زدن ... من حرف های اونها رو می نوشتم ... و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم ... هر چند اونها هم سفیدپوست بودن ... اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم ... .
.
چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن ... از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی ... تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد ... .
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت بیست و هشتم: در برابر عدالت )
.
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد ... حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم ... فقط یه وکیل ... به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت ... و در نهایت ... دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر کرد... و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد ... 26 گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح ... .
.
قاضی رای خودش رو اعلام کرد ... و سه مرتبه روی میز کوبید ... ختم دادرسی ... .
.
مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد ... پدرش می لرزید و اشک می ریخت ... و من، ناخودآگاه می خندیدم ... و سرم رو تکان می دادم ... اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم ...
.
.
یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید ... سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم ... سریع وسایلم رو جمع کردم ... من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه ... من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم ...
.
.
از در سالن دادگاه که خارج شدم ... چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن ... آقای ویزل، شما باید با ما بیاید ... بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق ... بالاخره یکی در رو باز کرد ... از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید ... .
.
- چه عجب ... اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد ... حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید ...
.
.
در رو بست و اومد سمتم ... شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل ... حتی در چنین شرایطی ... نشست مقابلم ...
- ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم ... به پشتی تکیه داد ... یه راست میرم سر اصل مطلب ... شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید ... این پرونده، از این لحظه محرمانه است ... اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید ...
.
.
به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم ... تمام بدنم می لرزید ... بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت ... محکم توی چشم هاش زل زدم ... حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید ... با پدر و مادرش چکار می کنید؟ ...
.
.
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ... اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کن
داستانهای دنباله دار واقعی:
( قسمت بیست و نهم: مدال آزادی )
.
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ... اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن ... مهم تیتر روزنامه های فرداست ... و از در اتاق خارج شد ... .
.
حق با اون بود ... مهم تیتر روزنامه های فردا بود ... دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد ... مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان ...
.
.
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد... اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم ... چی می تونستم بگم؟ ... با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ ... یا اینکه مثل یا ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم ... اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ ... مهم یه جنجال بود ... یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه ... و نفهمن دولت چکار می کنه ... .
.
شب بود که صدای در بلند شد ... پدر محمد بود ... نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم ... فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم ... یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم ... اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد ... .
- آقای ویزل ... اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم ... شما همه تلاش تون رو انجام دادید ... هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم ... .
.
خیلی تعجب کرده بودم ... با شرمندگی سرم رو پایین انداختم ... نیازی نیست ... من توی این پرونده شکست خوردم ... و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم ... .
.
دستش رو گذاشت روی شونه ام ... نه پسرم ... زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه ... تو پشت سر ما ایستادی ... حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن ... من از اول می دونستم شکست می خوریم ... یعنی مطمئن بودم ... .
.
با شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت سی ام: لکه های ننگ )
.
شنیدن این جمله ... شوک شدیدی بهم وارد شد ... پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ ... اونها هم پسر شما رو کشتن ... و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید ... اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ ... .
.
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد ... برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم ... با خودم گفتم ... شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه ... این چه سوالی بود که ... .
.
- پسر من یه مسلمان بود ... نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم ... هر چقدر هم که اونها دروغ بگن ... خیلی ها شاهد بودن ... و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح ... من از دینم دفاع کردم ... نه پسرم ... برای بچه ای که اون رو از دست دادم ... دیگه کاری از دست من برنمیاد ... اما نمی خواستم با نام پسر من ... دین خدا لکه دار بشه ... .
.
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت ... این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم ... و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه ... نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم ... اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید ... .
.
- دین خدا لکه دار هست ... لکه های سیاه، وسط دنیای سفید ... یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه ... این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست ... هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره ... و خدا هم ... اگر وجود داشته باشه ... مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه ... هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده ...
.
.
پ.ن: دوستان عزیز ... یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، "مرگ خدا" است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه ... با دیدن این جمله دچار شوک 😨 نشوید .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: ( قسمت بیست و نهم: مدال آزادی ) . با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ... اینج
داستانهای دنباله دار واقعی:
( قسمت سی و یکم: در اعماق اقیانوس )
.
چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم ... .
.
- خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ... دریا رو پیش چشم اونها شکافت ... از آسمان برای اونها غذا فرستاد ... و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن ... زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ... اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ... گوساله پرست شدن ... یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ... خدا باز هم اونها رو بخشید ... اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ... اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن ... موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو ... وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ... می دونی چرا این طوری شد؟ ... .
.
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ... سرم رو به علامت نه تکان دادم ... نمی دونم ... شاید احمق بودن ...
.
.
تلخ، خندید ... اونها احمق نبودن ... انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ... اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد ... خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید ... فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ... حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ... اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ... مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد ... با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ... از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ... اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره ... خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ... بجنگیم و تلاش کنیم تا قدز اونها رو بدونیم ... آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه ... هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه ... و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ... مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ... .
.
بعد از رفتن پدر محمد ... من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ... شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ... ولی تک تکش حقیقت داشت ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت سی و دوم: خدای من )
.
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ... من اعتقادی به خدا نداشتم ... خدا از دید من، خدای کلیسا بود ... خدای انسان های سفید ... مرد سفیدی، که به ما می گفت ... زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه ... و من هر بار که این جملات رو می شنیدم ... توی دلم می گفتم ... خودت زجر بکش ... اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ... .
.
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد ... درهای آسمان و تطهیر ... اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ... از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد ... و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ...
.
.
اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت... من شروع به تحقیق کردم ... در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ... عرفان ها و عقاید مختلف ... اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ... قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ... .
.
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم... اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ... تصویری از حج ... انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن ... سفید و سیاه ... با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ... خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ... توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ... این مصداق عملی برابری بود ... و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید ... سیاه و سفید، روی زمین ... و بی تکلف و تفاخر ... کنار هم غذا می خوردن ... .
.
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد ... ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ... خنده ای از سر حظ و شادی ... شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود ... اما برای من، نعمت محسوب می شد ... برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ... تحقیر شده بودم ... و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم ... .
.
نعمت برابری ... خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن ... بدون صلیب های طلا و جواهرنشان ... این خدا، قطعا خدای من بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: ( قسمت سی و یکم: در اعماق اقیانوس ) . چند لحظه سکوت کرد ... نگاه پر معنا
داستانهای دنباله دار واقعی:
( قسمت سی و سوم: داستان های اساطیر )
.
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ... به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
.
خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
.
- شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
.
بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ... اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود ...
.
.
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
.
.
و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
( قسمت سی و چهارم: آزادی توهم )
.
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
.
.
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
.
.
سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
.
.
همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
.
.
نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
.
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: ( قسمت سی و سوم: داستان های اساطیر ) . تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه د
( قسمت سی و پنجم: هدف بزرگ )
.
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت ...
.
.
اما یک مبارزه ... آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ... با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ ... روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه ... روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ... برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ...
.
.
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ... یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ... .
.
بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ... یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ... زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه ... کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ... تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده ... کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ... قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه ... و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
.
.
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد ... علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ... تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود...
.
.
فقط یک راه وجود داشت ... تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... .
.
اما چطور؟ ... آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ ... غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود ...
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d