eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سگه بهش میگه تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیازی نیست که در مورد همه چیز اظهار نظر کنی.... اندکی خاموشی و سکوت پیشه کن.... جملات زیر را در سخنانت بگنجان.... من نمی دانم، من اطلاع ندارم،من به اندازه ی کافی اطلاع ندارم، من مطمین نیستم، باید سوال کنم، من در این باره مطالعه نکرده ام، من این شخص را فقط یکبار دیده ام و نمی توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این باره سکوت کنم، ،فردا پس از مطمین شدن به شما خبر می دهم، هنوز این مسیله برای من روشن و سنجیده نیست، ........ با بیهوده گویی و پر حرفی تنها وقارت را از دست می دهی..... خاموش باش. 🌼🍃 🌷تقدیم به گلهای گروه 🌷یکشنبه تـون سرشـاراز موفقیت 🌷چهرتون همیشه خندان 🌷قلبتون پـراز عـشق و محبت 🌷آرامش همنشین شما 🌷هوای زندگیتون گرم و پرنشاط 🌷و لطف خـدا همیشه شـامل حالتـون 🌼🍃 🌷ای دوسـت 🌼ڪدامين شاخه گل را 🌷بخاطر مرامت 🌼تـقديم کنم 🌷که وجودت 🌼عطر تمامى گلهاست ؟ 🌷تقدیم به قلب مهربون شما 🌼همراه با بهترین آرزوها 🌼🍃 🍃یادت نره دنیامنتظر بهونه های مانمیمونه🤔 🌷خوشحالی واس کساییه که تلاش میکنن برای لحظه هاشون 😇 🌼لحظه هات پر انرژی 🍃 🌼🍃 سـلام دوستان عزیز 🌷🍃 به یکشنبه خوش آمدید 🌷🍃 صبح زیباتون بخیر☕😊🌷🍃 قلبتون پر از مهربانی💖 امروزتون☀️ سرشار از محبت💖 خونه تون گرم💕 و پر از امید😇 روزگارتون شاد و آرام☺️ صبح زیباتون بخیر🌷🍃 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
وای خدا 🌷 خیلی این صحنه زیباست ☺️♥️ 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بند بازی روی رودخانه با تمساح های گرسنه !😰 این کارا نترس بودن و شجاعت محسوب میشه یا یه جورایی حماقته ؟🤔 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت چهل و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: نفوذی به شدت جا خوردم ... من برای یه دعوای حسابی
پنجاه و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من غرور . زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... مشکلی پیش اومده؟ ... . . بدجور هول شدم و گفتم نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... . . - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... . - نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... . . جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... . . - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... . - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... . . - مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم... . همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... . . همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... . - لعنت به توی احمق ... . . سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ... . . .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت پنجاه و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من غرور . زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذه
داستانهای دنباله دار واقعی: پنجاه و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من شرم . تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ... . . توی تمام درس ها کارم خوب بود ... هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه ... و با اصطلاحات زیاد، سخت بود ... اما مثل عربی نبود ... رسما توش به بن بست رسیده بودم ... دیگه فایده نداشت ... دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... . . - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ... . نگذاشت جمله ام تموم شه ... سریع از جاش بلند شد ... صبر کن الان میارم ... بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ... عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ... دفتر رو گرفتم و رفتم ... . . واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد ... دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید ... یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ... یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم ... از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ... نگاهش خیلی خاص شده بود ... . . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم ... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ ... . . خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ... شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ... . . با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ... تدرسیش عالی بود ... ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود ... شدید احساس حقارت می کردم ... حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم ... و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم ... . پنجاه و سوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من دنیای بدون مرز . کم کم داشتم فراموش می کردم ... خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود ... رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد ... . ‍ هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت ... اون صبورانه با من برخورد می کرد ... با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ... و با همه متواضع بود ... حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ... تفاوت قائل بشم ... مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود ... برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم ... سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست ... و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت ... با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها ... این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت .... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد ... اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد ... خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد ... داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا ... من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم ... چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است ... و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود ... و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم ... تغییر رفتار من شروع شد ... تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن ... اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن ... هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست ... . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود ... اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی ... وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم ... هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود ... یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت ... و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت ... بقیه اش رو نمی خوری؟ ... سری تکان دادم و گفتم ... نه ... برق چشم هاش بیشتر شد ... من بخورم؟ ... بدجور تعجب کردم ... مثل برق گرفته ها سری تکان دادم ... اشکالی نداره ولی ... . . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد ... من مبهوت بهش نگاه می کردم ... در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد ... چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده ... حتی یه بار ... یکی شون بر
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: #قسمت پنجاه و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من شرم . تابستان تموم
پنجاه و چهار داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: رسم بندگی حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف نبود ... چیزی درون من شکسته شده بود ... از درون می سوختم ... روحم درد می کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد ... . تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد ... تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود ... احساس سرگشتگی عجیبی داشتم ...تمام عمر از درون حس حقارت می کردم ... هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد ... از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن ... بیشتر متنفر می شدم ... . هر چه این حس حقارت بیشتر می شد ... بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم ... من از همه شما بهتر و برترم ... اما به یک باره این حس در من شکست... برای اولین بار ... قلبم به روی خدا باز شد ...برای اولین بار ... حس می کردم منم یک انسانم ...برای اولین بار ... دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم ... وجودم رنگ خدا گرفته بود ... یه گوشه خلوت پیدا کردم ... ساعت ها ... بی اختیار گریه می کردم ... از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم ... . شب ... بلند شدم و وضو گرفتم ... در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم ... به رسم بندگی ... سرم رو پایین انداختم ... و رفتم توی صف نماز ایستادم ... بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن ... اون نماز ... اولین نماز من بود ... برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود ... من با قلبم خدا رو پذیرفتم ... قلبی که عمری حس حقارت می کرد ... خدا به اون ارزش بخشیده بود ... اون رو بزرگ کرده بود ... اون رو برابرکرده بود ... و در یک صف قرار داده بود ...حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم ... بندگی و تعظیم کردن ... شرم آور نبود ... من بزرگ شده بودم ... همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ... پنجاه و پنج داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: گرمای عشق رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ... اولین نماز من شروع شد ... . . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ... اولین رکوع من ... و اولین سجده های من ... . نماز به سلام رسید ...الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر... با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ... با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... . . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ... بی اختیار رفتم سجده ... بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... . . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ... قبول باشه ... تازه متوجه هادی شدم ... تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود... لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... . . امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ... اون شب تا صبح خوابم نبرد ... حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ... حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ... حس آرامش، وجودم رو پر کرد ... تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ... تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ... خدا رو میشه با عقل ثابت کرد ... اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند ... تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ... دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ... من با عقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ... یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ... و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... . . به رسم استاد و شاگردی ... دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ... - چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ... . - بهم یاد بده هادی ... مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت پنجاه و چهار داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: رسم بندگی حال عجیبی داشتم ... حسی که قابل وصف
داستانهای دنباله دار واقعی: پنجاه وهفت داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: والسابقون . با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم ... می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ... یه دفتر برداشتم ... و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ... . . هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ... تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم ... شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه ... و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ... هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود ... و استاد عملی سیره شده بود ... هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... . . کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد ... والسابقون شده بودیم ... به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ... منم برای ورود به این رقابت ... پا گذاشتم جای پاش ... سر جمع کردن و پهن کردن سفره ... شستن ظرف ها ... کمک به بقیه ... تمییز کردن اتاق ... و ... . . خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ... مسابقه خوب بودن می شد ... چشم باز کردم ... دیدم یه آدم جدید شدم ... کمال همنشین در من اثر کرد ... . . دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ... تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم ... و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ... تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ... . . باورم نمی شد ... حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود ... اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ... باور نمی کردم ... اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود ... اولش که گفت ... فکر کردم شوخی می کنه ... اما حقیقت داشت ... . . آخر داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: دنیا از آن توست . هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ... به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد ... و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ... . . بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه ... همه چیز لو میره ... پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه... حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره ... اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ... پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران ... مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته ... هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... . . بهش گفتم ... چرا همین جا ... توی ایران نمی مونی؟ ... . نگاه عمیقی بهم کرد ... شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ... من رو به ایران فرستاد ... اما من شرمنده خدام ... پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ... برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه ... اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ... . وظیفه من اینه که برگردم ... حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو... پدر خودم صادر کنه ... . . اون می خندید ... اما خنده هاش پر از درد بود ... گذشتن از تمام اون جلال و عظمت ... و دنبال حق حرکت کردن ... نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ... . . ناخودآگاه خنده ام گرفت ... یه چیزی رو می دونی؟ ... اسم من، مناسب منه ... اما اسم تو نیست ... باید اسمت رو میزاشتی سلمان ... یا ... هادی سلمان ... . - هادی سلمان؟ ... بلند خندید ... این اسم دیگه کامل عربیه ... ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ... . . . تازه می فهمیدم ... چرا روز اول ... من رو کنار هادی قرار دادن... حقیقت این بود ... هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ... مسیر و هدفی که ... قیمتش، جان ما بود ... من با هدف دیگه ای به ایران اومدم ... اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ... امروز، هدف من ... نه قیام برای نجات بومی ها ... که نجات استرالیاست ... . من این بار، می خوام حسینی بشم ... برای خمینی شدن باید حسینی شد ... . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون ... گریه ام گرفته بود ... قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 سپاس از همراهی تون🌹😊 این داستان هم به پایان رسید 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آغاز 5⃣ ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ اول داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ... عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند . من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و مهمترین این تفکرات ..."بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود" .. من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ... و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. . می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ... " کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه " .. تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و .. پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم .. سفری برای نابودی دشمنان خدا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آغاز #داستان_دنباله_دار 5⃣ #مبارزه_با_دشمنان_خدا ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ #قسمت اول داستان دنباله دار
دوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا:ایران یا عربستان؟ مساله این بود . در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت .. . پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. . اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد .. . وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و .... . تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم .. هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟ سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: قلمرو دشمن بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ .. . سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... . با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .. . به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم ... دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... . . به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم ... . . بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم ... . . هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ... سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت دوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا:ایران یا عربستان؟ مساله این بود . در حال آماده سا
چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: کله پاچه عمر از بدو امر و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم . کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد ... تا اینکه ... یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد ... . وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم ... عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند ... . . با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد ... به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت ... . آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن ... من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم ... هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت ... . . تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم ... 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد ... وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم ... سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد . پنجم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سرنوشت نامعلوم . دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد .. . برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم ... دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. . بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به خدا سپردم .. . برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏مینا و پلنگ مازندران این یه داستان واقعیه! حدود صد سال پیش بین سالهای 1275تا1285 تو یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام کندلوس از کوهستانهای چالوس...میون جنگلهای انبوه و دست نخورده‌ی اون موقع داستانی اتفاق افتاد که شاید تو جهان بینظیر بوده. این داستان عشقی بین پلنگ و دختر ‏چشم سرخ کندلوس به اسم میناست که میتونه به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یه اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی به جهان شناسونده بشه. این داستان جدای از محتوای عشقی ،از دید زیست بوم و عشق به حیوانات هم مورد اهمیته.اگه همه مثل مینا بودن،الان ببر مازندران هنوز مونده بود و ‏شیر، یوزپلنگ و پلنگ ایرانی با شتاب بسمت انقراض نمیرفتن. من بعنوان یه مازندرانی هرجا که موقعیتش باشه این واقعه رو بعنوان نماد عشق به حیات وحش برای بقیه تعریف میکنم. پیرمردها وپیرزن‌های کندولوس که تا همین اواخر زنده بودن ،هنوزم وقتی از عشق این دو تعریف می‌کردن از اندوه مینا و ‏دردی که کشید گریه میکردن و به سینه‌شون میکوبیدن! مینای سرخ چشم توی کندلوس معروف بود. مردم بهش مینای گرگ چشم یا “ورگ چشم” میگفتن. قدبلند و زیبا و با آواز فوق العاده که معمولا کنار چشمه مینشست و آواز میخوند.دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه میومدن دورش جمع می شدن و به صدای دلنشینش ‏گوش میدادن. مینا تنها و یتیم بود و تنها توی کلبه‌ش تو حاشیه روستا و ابتدای جنگل زندگی میکرد. البته الان با بزرگ شدن کندلوس دیگه یه کلبه منزوی نیست و الان هم خونه‌ش بصورت اثرفرهنگی بجا مونده. هنوز نمیدونیم چرا مینا تنها و یتیم بود و تنها زندگی میکرده.اون هم زیبا بود و هم خیلی شجاع ‏خیلی از جوانها عاشقش بودن ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشمش نگاه کنن و بچه‌های کوچیک حتی ازش میترسیدن و ازش فرار می کردن. مینا روزها معمولا میرفت جنگل و هیمه (هیزم) میاورد و موقع جمع کردنش با صدای بلند آواز میخوند.جلوی خونه‌ش هم پر از چوب‌های روی هم چیده شده بود. ‏یه روز که مینا توی تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با صدای بلند ترانه‌های سنتی مازندران رو میخوند.گویا یه دفعه پلنگ صداشو شنید و اومد پشت بوته‌ها به کمین مینا نشست،اما صدای مینا باعث شد که حتی به شکار کردن این زن فکر هم نکنه،پلنگ با همون دفعه اول مجذوب صدای مینا شد ‏دیگه از اون به بعد هر روز از پشت بوته‌ها منتظر مینا میموند تا به آوازش گوش بده. کار به جایی رسید که پلنگ به صدای مینا عادت کرد و عاشقش شد.نمیتونست شبها دلتنگ یارش نشه.بوی پای یارش رو دنبال کرد تا اینکه شب به کلبه مینا تو حاشیه روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوزم هست بالا رفت ‏و از پشت بام خونه‌اش صدای معشوقه‌اش رو میشنید.چندین شب اینکار تکرار شد.مینا شک کرده بود شبها کسی بالای پشت بومه ولی فقط شک باقی موند و هرگز نرفت ببینه بالای پشت بوم چه خبره. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بوم صدا شنید و از نردبانی که هنوزم توی موزه کندلوس نگهداری میشه بالا رفت. ‏وقتی رسید به بالای پشت بوم یهو پلنگ جلوش ظاهر شد😨پلنگ هم انتظار دیدن مینا رو نداشت و خرناس کشید و حالت تهاجمی گرفت همین کافی بود تا مینای بیچاره از ترس بیهوش بشه! گویا پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاد،وقتی مینا بهوش اومد نفسش تو سینه بند اومده بود و به چشم پلنگ خیره شد. ‏پلنگ هم بهش خیره شد ولی مواظب اطراف هم بود،که کسی اون بالا پلنگ رو نبینه.مینا با ترس و لکنت از پلنگ پرسید: تو اینجا چیکار میکنی؟ از من چی میخوای؟ پلنگ همینطوری به چشمهای سرخ مینا خیره شده بود و دیگه حالت تهاجمی نداشت.کم‌کم ترس مینا از پلنگ کنار رفت و مطمئن شد که دیگه پلنگ قصد ‏حمله بهش رو نداره. تا اون موقع چشمای سرخ مینا باعث تنهاییش و ترس بقیه شده بود.ولی پلنگ که مینا رو دید مبهوت و حیران چشماش شد و بهش نشون داد مثل یه گربه خونگی رام میناست. مینا کم‌کم که آرامش پلنگ رو دید جلو رفت و نوازشش کرد.اونا با هم نشستن و عشقی در حال بوجود اومدن بود که شاید ‏خودشون هم نمیدونستن تو صد سال آینده به یکی از زیباترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل میشه. پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمیدونست! و میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار نشست و مینا هم که برای اولین بار عشق واقعی رو از یه موجود دید،عاشق پلنگ شد! اون دوتا شب تا نزدیک صبح کنار هم ‏بودن و هر کدوم با زبون خودشون با عشقشون صحبت می کردن. نزدیک صبح پلنگ به جنگل برگشت. مینا هم فردا دوباره به بهونه جمع کردن هیمه به جنگل رفت تا دوباره پلنگ رو ببینه. تو جنگل پلنگ موقع جمع کردن هیمه به مینا کمک میکرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد رو پشت پلنگ میذاشت تا از سنگینی بار ‏کم بشه و پلنگ هم با کمال میل اینکارو براش انجام میداد. غروب مینا به خونه برمیگشت. پلنگ هم هر نیمه‌شب به دهکده کندلوس میومد و یک راست پیش مینا میرفت.مینا هم هر شب منتظر میموند که پلنگ بیاد.اونا روز به روز
بهم وابسته‌تر میشدن و بهم عادت کردن. هر دو در کنار هم بودن... ‏مینا از ته دل به پلنگ دل باخت و همیشه نوازشش میکرد و میبوسیدش و براش آواز میخوند. تا اینکه زمستون اومد و برف سنگین همه جا رو سفیدپوش کرد.مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ رو روی برفها میدیدن و براشون خیلی عجیب بود این ردپا چرا یک راست به خونه مینا ختم میشه؟ ‏ولی مینا آسیبی بهش نرسیده و هر روز خوشحال تر از روز قبله. مردم کندلوس رد پای پلنگ رو خوب میشناختن ولی هنوز کسی خود پلنگ رو ندیده بود و مینا هم که از مردم و حرف مردم خبر داشت،هیچی نمیگفت. تا اینکه ننه خیرالنسا یکی از دوستهای نزدیک مینا که همسایه‌ش بود یه شب که خوابش نمیبرد ‏از خونه اومد بیرون که قدم بزنه. وقتی که بیرون اومد صدای آواز مینا رو شنید. پیش خودش گفت چه بهتر،مینا هم که بیداره.میرم پیش مینا. وقتی پیش خونه مینا رسید.مینا رو دید که نشسته و به دیوار تکیه داده و با یه تکه چوبی که تو دست گرفته بود بازی میکرد و آواز میخوند ‏یهو دید جلوی مینا یه پلنگ غول پیکر نشسته و اصلا بنظر نمیاد که عصبانی باشه و داره مینا رو نگاه می‌کنه!! خیرالنسا که محو صحنه پیش روش شده بود،آروم و محتاط به خونه‌ی خودش برگشت و این اتفاق رو پیش خودش نگهداشت. تا اینکه بعد از مدتی خود مینا داستان رو بهش گفت. ‏پلنگ که شیفته چشمای سرخ مینا شده بود هر شب میومد پیشش غافل از اینکه مردم از رفت و آمد یه پلنگ بزرگ به ده آگاه شدن. مردم شبا کمین می کردن پلنگ رو ببین.بعضیا هم با تفنگ منتظرش بودن.ولی یواش یواش متوجه شدن این پلنگ که شبها رد پاش تو روستا پیدا میشه خطری برای کسی نداره و عاشق میناست. ‏خیلیا از کشتنش منصرف شدن. خیلی ها هم میترسیدن شبها بیرون برن. اونایی هم که پلنگ رو دیدن به بقیه هم گفتن ولی این اتفاق بقدری عجیب بود که کسی باور نمیکرد!تابحال کسی ندیده بود یه پلنگ وحشی با یه دختر دوست بشه. پلنگ هم گاهی شکارش رو خانه مینا میاورد. ظاهراً همه چی خوب بود ‏ولی این تازه اول ماجرا بود... پسرهای جوون ده که مینا رو دوست داشتن پلنگ رو جای رقیب میدیدن. یکی از اونا هر شب تا پشت در خونه مینا میرفت تا سایه‌ی مینا رو روی پنجره ببینه و اینکه هر شب تا دیر وقت فانوس خونه مینا روشن بود براش عجیب بود،فکر میکرد که مینا هم عاشق اونه و به خاطر ‏اونه که بیخوابه.غافل از اینکه مینا رو تا اواسط شب میدید ولی مینا نور خونش رو تا دم صبح روشن نگه میداره تا پلنگ بیاد. تا اینکه فهمید داستان مینا و پلنگ واقعیته! و از ترس دیگه اون طرف‌ها نرفت. پلنگ دیگه یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از فامیل مینا هم از روی خجالت سعی میکردن که ‏این عشق غیرطبیعی رو مخفی نگهدارن. یه مدت گذشت تا اینکه تو روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی یه دختر به اسم آهو خانم بود. همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودن. دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی واسه مینا که تنها زندگی میکرد یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بذارن اونو ‏به زور و اصرار به عروسی بردن،مینای یتیم لباس نویی نداشت و از طرفی تو بطن عروسی، دلش تو کندولوس جا مونده بود میدونست حتما پلنگ امشب میاد. توی شب عروسی بیشتر مردا تفنگ به دست بودن و خطر پلنگ رو تهدید میکرد.مینا میدونست پلنگ حتما رد بوی اونو میگیره و به نیچکوه میاد. ‏همین اتفاق هم افتاد شب پلنگ به روستا اومد ولی مینا رو پیدا نکرد. بوی مینا رو دنبال کرد و به طرف روستای نیچکوه راه افتاد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وقتی نزدیک ده رسید سگهای ییلاقی که خیلی بزرگ بی باک و قوی هستن بهش حمله کردن. پلنگ بعد از جنگ و درگیری خونی و زخمی شد. با این حال خودشو به روستا رسوند و ‏به خونه‌ی عروس رسید که مینا رو ببینه... حیوون زخمی و بیچاره سرشو از پنجره اتاق عروس به داخل برد و با نعره‌ مینا رو صدا زد. زنا که اونجا مشغول کارهای خودشون بودن ،با جیغ زدن و فریاد از اتاق فرار کردن. بعضی هم از حال رفتن. مردا هم که دستپاچه شده بودن تفنگ بدست به پلنگ حمله کردن ‏و بهش شلیک کردن پلنگ بسمت تاریکی شب برگشت و فرار کرد.ولی موقع فرار بهش تیر زدن. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدن پلنگ دوباره برگرده. زنها پچ پچ کنان مینا رو به هم نشون میدادن و سر تکون میدادن. یکی از فامیلای مینا که از ریش سفیدای کندلوس بود سعی کرد مهمونی رو آروم کنه. ‏مهمونها و زنهای ترسیده رو دلداری داد و برای اینکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ خبردار نشن و این باعث خجالت فامیل نباشه، به مهمونا گفت: پلنگ بخاطر گرسنگی به نیچکوه اومده و جای نگرانی نیست. یکی دو ساعت بعد از فرار پلنگ از نیچکوه،مجلس دوباره راه افتاد و دوباره همه مشغول رقص و ‏قلیون و چای و چپق شدن و درباره اینکه چرا پلنگ به روستا اومد با هم حرف میزدن.تو این بین یکی از جوون‌ها که اتفاقا رقیب عشقی پلنگ بود،گفت من مطمئنم پلنگ رو زدم. ولی همه
این حرف رو گذاشتن به حساب حرفهای پا منقلی. فکر نمیکردن که پلنگ کشته شده باشه یا تیری خورده باشه. ‏فردای عروسی یکی از جوونا کاسه‌ای از خون پلنگ رو توی چاله ای از برف نزدیک کندلوس دید. که به قول کشاورزای کندلوس (رنگ خونش مثل گل شقایق بود. از قدیم می گفتن رنگ خون عاشق با خون بقیه فرق داره. خون عاشق هرجا که بریزه گل در میاد.) این خبر بسرعت تو کندلوس پیچید و به گوش مینا هم رسوندن. ‏وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشه آنچنان سر و صدا و شیون و زاری تو کندلوس راه انداخت که همه مردم ده حیرت زده و مبهوت شدن.مینا مدام نام پلنگ را صدا میزد و به سر و روی خود می زد! کسی هم جرات نمی کرد نزدیکش بره. اون یکپارچه خشم و آتیش بود. ‏صدای آه و ناله‌های این زن تا آخر عمر کسایی که این صحنه رو دیده بودن تو گوششون مونده بود و هنوزم پیرمرد و پیرزن‌های کندلوس که اون موقع بچه بودن یادشونه و با یادش اشک می ریزن. همه مردم ده از غم کشته شدن پلنگ ناراحت بودن و بعضی هم گریه میکردن. ‏همون جوانی که پلنگ رو با تیر زد و همون که رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون از ته دل مینا به لرز افتاد و به جنگل فرار کرد و دیگه هم برنگشت و هیچ کس هم اونو ندید! البته میگن سالها بعد یه مرد اونو توی “غار پریان” دیده بود. ‏موهاش خیلی بلند شده بود به طوریکه روی دوشش ریخته بود و با دیدن مرد کندلوسی فرار کرد! مردم روستا تا 3 روز همه جا رو گشتن تا شاید لاشه پلنگ یا پلنگ نیمه جان رو پیدا کنن و نجاتش بدن تا مینا رو آروم کنن.حتی تا نوک کوه اون منطقه هم بالا رفتن.ولی رد پای پلنگ... یه جا روی برفها گم میشد. ‏مردم هرگز لاشه پلنگ رو پیدا نکردن. بعضیا شایع کرده بودن که شاید خود جوون رقیب پلنگ، لاشه پلنگ رو پیدا کرده و با خودش به جنگل برده. در هر صورت مینا لباس عزای سیاه پوشید و خانه نشین شد. مردم که دیگه همه از این عشق غیرعادی خبردار شده بودن دسته دسته از روستاها و خونه‌های اطراف برای ‏دلداری و تسلیت میومدن خونه ش و همراه با اون گریه می کردن. مینا تا آخر زمستون خودشو تو خونه زندانی کرد.فامیلاش گاهی براش غذا میاوردن. تا اینکه زمستون تموم شد. تو یکی اولین روزهای بهار و جشن نوروز، صبح زود مه بسیار غلیظی کندلوس رو بلعید.طوری که نقل میکنن هیچکدوم از مردم ده تو ‏عمرشون چنین مه‌ایی ندیده بودن. وقتی مه اومد مینا در خونه ش رو باز کرد و بیرون اومد. مردم با تعجب نگاهش میکردن ولی اون مات جنگل بود و به حرف کسی جواب نمیداد. بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو جنگل و لای مه گم شد. مردم روستا فکر میکردن که شاید اون میخواد به زندگی عادی برگرده و شاید ‏رفته جنگل برا خودش هیمه(چوب)بیاره. اما ظهر شد اون نیومد شب هم شد و مینا برنگشت. مردم و بستگانش نگرانش شدن. تصمیم گرفتن برن دنبالش، مشعل و فانوس روشن کردن و تو تاریکی شب تا صبح توی جنگل دنبالش گشتن. ولی مینا پیدا نشد. تا چند روز فوج فوج آدم بود که جنگل رو دنبال ردی از مینا میگشتن ‏ولی مینا هرگز پیدا نشد. از همون روز به بعد افسانه‌های مردم شروع شد. همه مردم کندولوس آن زمان تا پایان مرگ میگفتن از خونه متروک مینا صدای و ساز او آواز میاد،وقتی از جلوی خونه‌ش میگذشتن جرات نداشتن توی خونه رو نگاه کنن.بعضیا که کلا میگفتن پلنگ اصلا پلنگ نبوده یه جن یا همچین چیزی ‏بوده در لباس پلنگ. دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل میرفت تا مینا رو پیدا کنه، حتی شایع شده بود که پیدا کرده. ولی اون انکار میکرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه میکرد. اینم شایع شده بود که پلنگ زنده مونده بود و برگشت که مینا رو با خودش به جنگل ببره ‏تا همیشه با هم زندگی کنن. 40 سال بعد یه جوان گفت که تو جنگل یه پیرزنی دیده که موهای بلند داره و چشمای سرخ. وقتی مینا رو تو جنگل دید خشکش زد و نمیتونست حرف بزنه.مینا هم با دیدنش فرار کرد. اون جوان بعد از برگشت به روستا، لکنت زبون گرفت و چند روز مریض شد تب کرد و با همون تب مرد! ‏مینای برای همیشه رفت و فقط داستانش بجا موند، اون نشون داد که عشق می‌تونه رام کننده وحشیگری باشه.مینای سرخ چشم یا ورگ چشم( ورک به زبون مازندرانی معنیش گرگه،حتی هیرکان هم در اصل ورکان بوده بعد شده هیرکان‌ یعنی گله‌ی گرگها). به مردمی که با دیدن هر درنده ای فقط سریع میخوان بکشنش... ‏یاد داد که میشه بین انسان و حیات وحش دوستی و عشق باشه. خونه مینا تا به امروز توی کندلوس بجا مونده و جهانگردان و ایران گردای زیادی به دیدنش میرن. 😕😕 😕😕😕 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خداحافظی آقای دانشمنداز منبر آخوندی 😒 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مولودی امام رضا(ع) 🌹💠🌹 آقای حاج آرمین غلامی گل و شیرینی بیارید شاه ایران اومده ماه و خورشید شب و روز خراسان آمده اومده یوسف زهرا پسر بدر و ضحی اون که زیباتره از یوسف کنعان اومده 🍀 شاه ایران سلام خسرو خوبان سلام علی موسی الرضا حضرت سلطان سلام 🍀 علی موسی رضا شاه علی موسی الرضا دلا شاد از قدم و برکت میلاد شماست جلوم عکس حرمو پنجره فولاد شماست مرغ باغ توأم آقا، نیم از عالم خاک دل من کفتر تو صحن گوهرشاد شماست 🍀 جلد رو گنبدم عمریه تو مرقدم آب و دون خورده از دست شهِ مشهدم 🍀 علی موسی الرضا یا علی موسی الرضا 🍀 هرکسی مریض داره، امام رضا شفا میده برا دردای بی‌درمون مطبش دوا میده 🍀 هرکسی شش گوشه شو ندیده یا که دلتنگه هنوز آقامون امام رضا برات کربلا میده 🍀 پسر مرتضی رئوف اهل ولا همه چیمو بگیر جاش ببرم کربلا 🍀 علی موسی الرضا یا علی موسی الرضا مداح حاج آرمین غلامی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر: مولودی امام رضا(ع) 🌹💠🌹 آقای حاج آرمین غلامی گل و شیرینی بیارید شاه ایران اومده ماه و خورشید شب و روز خراسان آمده اومده یوسف زهرا پسر بدر و ضحی اون که زیباتره از یوسف کنعان اومده 🍀 شاه ایران سلام خسرو خوبان سلام علی موسی الرضا حضرت سلطان سلام 🍀 علی موسی رضا شاه علی موسی الرضا دلا شاد از قدم و برکت میلاد شماست جلوم عکس حرمو پنجره فولاد شماست مرغ باغ توأم آقا، نیم از عالم خاک دل من کفتر تو صحن گوهرشاد شماست 🍀 جلد رو گنبدم عمریه تو مرقدم آب و دون خورده از دست شهِ مشهدم 🍀 علی موسی الرضا یا علی موسی الرضا 🍀 هرکسی مریض داره، امام رضا شفا میده برا دردای بی‌درمون مطبش دوا میده 🍀 هرکسی شش گوشه شو ندیده یا که دلتنگه هنوز آقامون امام رضا برات کربلا میده 🍀 پسر مرتضی رئوف اهل ولا همه چیمو بگیر جاش ببرم کربلا 🍀 علی موسی الرضا یا علی موسی الرضا مداح حاج آرمین غلامی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹✨ 👩🏻‍🦱 *تو چند مورد خودتو ارتقا بده:* 💖 ✨ *- زودتر از دیروز بیدار شو.* ✨ *- هر روز قرآن بخون.* ✨ *- نماز بخون و با خدا حرف بزن* ✨ *به همسرت بیشتر از قبل محبت کن* ✨ *- توی روز میوه یا سبزیجات یا آب بخور .* ✨ *- ورزش کن.* ✨ *- با آدمای مثبت و مومن آشناشو* ✨ *- روابط بی فایده و دوستان ناباب رو ترک کن.* ✨ *- سعی کن روی احساسات کنترل داشته باشی و عاقلانه فکر کن .* ✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌷💖🌷💖🌷💖🌷💖 👈🏻 *مراقب کلماتتان باشید*❗️ ✨خیلی چیزها هست که اصلا نباید به همسرتون بگید حتی اگر واقعیت داشته باشند. 📛 مثلا نگید که ” به نظرت همسایه جدیدمون خیلی جذاب نیست؟ ” یا مثلا از جملاتی که با “به نظرم مشکل تو اینه که … ” شروع میشن اصلا استفاده نکنید. ❌ 👈🏻آیا خودتون هم دوست دارید همچین جملاتی رو از شریک زندگیتون بشنوین؟ ✨ اگر همسرتون مشکلی داره باید بدانید چگونه همسرتان را نقد کنید ، نباید جوری باشه که به شخصیتش لطمه بزنید یا ناراحتش کنید 👩🏻‍❤️‍👨🏻 💐 *جملات تاثیر فراوانی در هدایت رابطه دارند* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d