eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 🌽 🌽 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄ ••••●❥👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 🌮🌮🌮 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄ ••••●❥👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 🍱🍱🍱 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄ ••••●❥👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
درابتدا شکلات به رنگ دلخواه ( شکلات تیره،سفید یا حتی رنگی _میوه ای_)را خرد کنید ودرون ظرف پیرکس تمیزریخته وروی بخاراب کتری ذوب کنید،اگر شکلات خییییلی سفته درحد کمی روغن مایع بزنید(فقط توجه کنید که روغن مایع زیاد نزنید وگرنه شکلاتتون شل میشه وهم دراوردنش ازقالب سخته واینکه اگر زیاد در محیط بمونه نرم میشه) بعد شکلات ذوب شده وکمی ازدما افتاده رادرون قالبهای دلخواه ریخته وبچرخانید(جنس قالب می تونه پلاستیکی یا سیلیکونی باشه)اگر شکلات سفته وداخل قالب نمیچرخه با برس داخل قالب خوب بکشید، سپس کمی درفریزر بگذارید تا شکلات کاملا سفت شودخارج کنید ودوباره شکلات بریزید،این عمل را چندین مرتبه تکرار کنید تا شکلات کاملا ضخیم شود😊 پس از خوب بستن از فریزر یا یخچال خارج کنید دور شکلات رااز قالب جدا کنیدوشکلات را خارج کنید،درون یک قسمت رابا ترافل،گل،هدیه و......پرکنید،و قسمت دیگر را بوسیله شکلات بنماری شده روی قسمت اول جفت کنید، 👈اگر می بینید جفت نمیشه یا بینشون فاصله هست یا پستی و بلندی ابتدا لبه های دوقسمت را با چاقو صاف ویکدست کنیدوسپس قسمتهای فاصله افتاده را با شکلات بپوشانید،درنهایت طبق فیلم تزیین کنید🤗 👈برای اینکه شکلاتتون قرمز بشه می تونید ازشکلات رنگی البالویی وکمی رنگ قرمز استفاده کنید،یا شکلات تخته ای سفید بعلاوه رنگ فقط نوع رنگ مهمه اگر رنگهای ژله ای زدین رنگ شکلات روشنتره و ممکنه شکلات سفت بشه باید با کممممی روغن روان کنید وباقلمو برس بکشید،یا ازرنگ پودری دکول استفاده کنید . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خب اول خمیر رو آماده کنید که خیلی راحته، یک قاشق غذاخوری پودر خمیر مایه(خمیر ترش) یک قاشق غذاخوری شکر، یک استکان شیر گرم، یک استکان آب ولرم، مخلوط کنید درش رو ببندید بزارید کنار تا عمل بیاد، وقتی عمل اومد، دو لیوان آرد سفید یا آرد سه صفر رو با یک قاشق چایخوری نمک، دو بار الک کنید، (این آرد اولیه س) بزارید کنار، و سه قاشق غذاخوری روغن مایع رو به مواد آبکی که الان عمل اومده اضافه کنید، حالا توی ظرف مناسب گود، آرد الک شده رو بزارید و یک لیوان آب گرم دوباره اضافه کنید وبقیه مواد رو بهش اضافه کنید و مخلوط کنید، ممکنه به آرد بیشتری نیاز باشه، البته دستتون حتما چرب کنید و خوب ورز بدید حدود پنج دقیقه، و روشو بپوشونید و یکساعت استراحت بدید، بعد از تایم خمیر رو توی سینی چرب شده پهن کنید و از هر موادی که دوست دارید روش بزارید، من توی مواد گوشت و قارچ فقط ادویه کاری و آویشن زدم و بقیه مواد رو هم توی کلیپ مشخصه، حدود چهل دقیقه بزارید توی فر، و حتما روی پیتزا رو گریل کنید برای اینکه پنیر کش بیاد میتونید با اسپری روی پیتزا رو اسپری آب کنید، میتونید کنارهای خمیر رو تخم مرغ زده شده بمالید تا روی نون طلایی بشه، یا مثل من هیچی نزنید، این نون خیلی لطیفه و عالیه، حتما نازک پهن کنید و کنارهاش کمی ضخمیتر باشه، یا حق😍 پ. ن. فر از قبل گرم باشه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ژله رنگی یاخورشیدی👌 طرز تهیه🔻 برای این ژله من برای ژله های لایه ای از 5 رنگ ژله و هر کدوم نصف بسته است و هر کدوم رو با نصف لیوان آب جوش به روش بن ماری ( حرارت غیر مستقیم ) حل کردم . یک بسته پودر ژله آلوورا رو هم با یک لیوان آب جوش به روش بن ماری (حرارت غیر مستقیم) حل کردم و گذاشتم کنار در مخیط که خنک بشه و بعد بهش نصف لیوان شیر که توی محیط بوده و دمای محیط رسیده کم کم بهش اضافه کردم و مخلوط کردم . قالب من جنسش اینجا پلاستیکی هست با دو سه قطره روغن مایع چرب کردم . برای اون قسمت های شیار دار من به صورت رنگین کمانی استفاده کردم و از ده رنگ استفاده کردم . ژله های استفاده ام ، انار ، هندوانه ، پرتقال ، موز ، کیوی ، لیمو ، بلوبری ، بلوبری که رنگ خوراکی ریختم آبی تیره بشه ، انگور ، انگوری که داخلش رنگ خوراکی ریختم ( البته می خواستم بنفش تیره بشه که رنگش به سیاهی می زنه) داخل شیارها (مقدار خیلی خیلی کم به این ژله ها نیاز هست در حد دو قاشق) به آهستگی ژله ها رو ریختم و داخل یخچال گذاشتم که نیم بند بشه . در مرحله بعد از ژله سفید روی ژله ها ریختم و مرحله به مرحله ژله های رنگی و سفید رو یکی در میان ریختم .هر بار هم ژله از نیم بند یک کوچولو سفت تر شد زله بعدی ریخته بشه . فاصله بین ریختن هم زیاد نباشه که لایه ها به هم بچسبند و بعدا از هم جدا نشند .در آخر که ژله آخر رو ریختم ، 7 ، 8 ساعتی یخچال موند. بعد که خوب بسته شد دورش رو با چاقو آزاد کردم . چند ثانیه ای قالب رو داخل آب ولرم قرار دادم و وقتی دیدم از جاش آزاد شده ، روش یک دیس مرطوب قرار دادم و برگردوندم . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بدبخت 😂😂تانصفه راه می‌بایست آمبولانس براش خبرکنن🤭🤭🤭 کمرش میبرید🤣🤣🤣 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ینی تو روح اون معلمی که موقع روخونی... می دید من دارم با بغل دستیم حرف میزنما!!! یههویی می گفت: ادامه شو تو بخون!!! عقـده ای بدبخت یدفعه یادم افتاد اعصابم خورد شد 😂😂😂😂 🤐🤣 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه بارم رفتم میوه بگیرم صاحابش نبود یکی از مشتری ها جوابمو داد اونم داشت هلو میخرید گفتم هلو کیلو چند گفت 20 تومن خواستم بگم صاحبش کجاس گفتم خب صاحبش کیلو چند؟ 😐 😐 😐 مرده یه جوری نگام کرد منفجر شدم 😣😂😂😂😂😂 🤐🤣 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جوگیر شدن منم عالمی داره😂 این خاطره مال قبل کروناست که ۱۲سالم بود😃 بابام گوشی خریده بود. همه دور هم بودیم با خانواده ی عمم. بعد بابام ک اومد و گفت گوشی خریده من یهو جوگیر شدممم پریدم بالا هی جیغ میزدم🤣🤣🤣میگفتم هوراااا🤣🤣 یهو گشیو از دستش گرفتم گفتم: عهههههه بازی دارههه🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برگشتم دیدم همه دارن صندلیا رو گاز میزنن🤣🤣🤣 عمم و خانواده: 🤣🤣 بابام: 😡😂 من: 💃💃💃💃 گوشی: 😳گوشی ندیده🤣🤣 🤐🤣 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﯾﻪ همکلاسی داشتیم اﺳﻤﺶ ﺑﺎﻗﺮ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﻮد استاد همیشه اول ﻓﺎمیلو می گفت ﺑﻌﺪ اسمو وﻗﺘﯽ اوﻟﯿﻦ بار ﺻﺪاش ﮐﺮد ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﺎﻗﺮ ﺑﯿﺎد!!! با ﺣﺮﮐﺖ زﯾﮕﺰاﮐﯽ رفت ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ!! استاد گفت:چته؟ ﭘﺴر :ﺧﻮدﺗﻮن ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﺎ.. ﻗﺮ ﺑﯿﺎد!! ﻫﯿﭽﯽ دﯾﮕﻪ ﮐﻞ ﮐﻼس ﻣﻨﻔﺠﺮ شد😂😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من اوایل عقدم خیلی سرخاب سفیداب میکردم حسابی بخودم میرسیدم یک دفعه همسرم بی خبر اومد خونمون منم بدون ارایش،سریع خودمو زدم به غش وضعف اونم هی میگفت الهی بمیرم رنگ به صورت نداری پاشو بریم دکتر 😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اینم حرکات آکروباتی جلو مردم اما بی خبری 😃 قیافه ی بعضی ها دیدنیه 😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیستم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: در تقابل اندیشه ها . . محرم تمام شد اما هیچ چیز برای
بیست و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم . . دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... . . بیست و سوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: نبرد بزرگ . . چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . . باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... . حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . . .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم . . دیگه جون مبارزه کردن و د
بیست و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم . . دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... . با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... . . ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... . . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... . . کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... . . بیست و سوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: نبرد بزرگ . . چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . . باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... . حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... . . .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: برایت ندبه می خوانم . . دیگه جون مبارزه کردن و د
بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است . . توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... . به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... . در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... . . ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... . خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... . . سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... . . بیست و ششم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: عقیق یمنی . . وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... . . خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . . این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... . من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d .
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: خدا، هویت من است . . توی صحن، دو رکعت نماز ش
بیست و هفتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: از حریمت دفاع می کنم . . دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ... . . صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... . . غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... . تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... . . صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... . منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... . . با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... . . من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... . اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . . . بیست و هشتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: ترمز بریده . . دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ... . منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... . دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ... . در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ ... . . همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... . . کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... . . منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d .
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: از حریمت دفاع می کنم . . دوباره لقمه هام رو
داستانهای دنباله دار واقعی: بیست و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: جهاد من . کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... . حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... . از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... . خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... . در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... . . اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ... . . . سی داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: امواج بلا . . کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . . هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ... دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... . . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان ... . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d .
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستانهای دنباله دار واقعی: #قسمت بیست و نهم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: جهاد من . کشور من
داستانهای دنباله دار واقعی: سی و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: می خواهم بمانم . درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... . حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... . . بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... . . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... . حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... . . آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ... . ‌ . . سی و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من: یاابالفضل . . جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . . روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... . سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم ... . . حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... . به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده . . دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ... . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d