💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🚑🚨بند آوردن خونریزی فوری
📌درصورت بریدگی ، دو طرف محل بریدگی را به هم وصل کنید و مقداری #خاکستر_پوست_کدو را روی جراحت بمالید تا خون ظرف ۲ ثانیه بند آمده و بعد از بهبودی
اثری از زخم نماند👌
🚨#دستور_تهیه:
کدو سبز را شسته و بعد از خشک شدن ، پوستش را نازک بگیرید و در سینی ریخته در سایه خشک کنید.
پس از خشک شدن ، پوست کدو را مانند سویق داخل ماهیتابه ( بدون روغن ) با حرارت کم تفت دهید تا خاکستر شود (مرتب هم بزنید که نسوزد) پس از سرد شدن ، خاکستر را داخل بطری ریخته و مواقع نیاز مصرف کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🏅بچمو کدوم رشته ورزشی ثبت نام کنم؟
🚴♀با توجه به نزدیک شدن تابستان و زمان کلاس های تابستانه مخصوصا کلاس های ورزشی کودکان و نوجوانان ، حتما در انتخاب ورزش کودک خود دقت کنید .
🚴♂عواملی چون سن، جنس، مزاج، نوع تغذیه، بیماری های شخص، فصل، اقلیم محلّ زندگی و ... هر فرد با دیگری متفاوت است.
🏆توی این پست در مورد ورزش های مناسب هر مزاج صحبت کردیم : ↘️↘️↘️
ورزش مناسب هر مزاج - ورزش باید مجزای مزاجی باشد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌞تدابیر فصل#تابستان 👇
🔸پرهیز از ادویه های تند مثل فلفل و سیر و تندیجات
🔹پرهیز از غذاهای سنگین و چرب و دیر هضم
🔸پرهیز از گوشت شتر و بوقلمون
🔹پرهیز از اب زیاد خوردن
🔸خوردن (اب جوشیده ولرم)
🔹گرفتن دوش با اب ولرم و حمام اسلامی (تاثیر استفاده از نوره کشی در فصل تابستان بیشتر است )
🔸خواب قیلوله (حرارت راکم می کند )
🔹خوردن شربت ابلیمو عسل ،سکنجبین
تخم شربتی و تخم خرفه
🔸استفاده از شامپوهایی مثل گل ختمی و سدر برای شستشوی سر
🔹حنا و سدر ب بدن
🔸خوردن دم کرده کاسنی
🔹رب انار و الو بخارا در غذاها استفاده کنید
🔺حتما توجه داشته باشین زیر کولر کلیه ها ووپهلوها با شال نخی پوشیده باشد (یکی از عوامل سنگ کلیه غفلت از این مورد است )
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#علائم_دیابت
🔆عطش و تکرر ادرار
🔆خشکی دهان
🔆لاغری یا چاقی
🔆ضعف
🔆تمایل به شیرینی
🔆نوشیدن زیاد آب
☄ در افرادی که قند خون بالاست ، عطش دارند و مایعات زیاد مینوشند؛ چون تصفیه مایعات با کلیه است با مصرف زیاد مایعات #کلیه_سرد میشود.
💥کلیه مسئول تخلیه بخشی از #سودا و #بلغم در خون است . و با سرد شدن کلیه ها امتلا بدن از این دو خلط زیاد خواهد شد.
🌟🔥پس نکته کلیدی در پیشگیری و درمان دیابت گرم کردن کلیه هاست.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🍃🍃🌸
تا میتونی به دلی امید ببخش💖
تا میتونی دلی رو شـاد کـن
هـمین کـارهـای کـوچیک
میشه یـه دعای خـیر درحقت
درست زمانیکه انتظارشو نداری
کـارات راستو ریس میشـه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸 🍃🌸:
•
بیشک زندگی سـختهـ
ولی به این معنی نیست که تـو
برای روبهرو شدن باهاش،به قدر کافی قـوے نیستۍ💗🌸••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃🌸
🍃
صبور باش
همه چیز به وقتش واست چیده میشه
قشنگ تر از اونی که فکر میکنی...
🌼💛✨•••
🍃🍃
💟انرژی که صرف افکار منفی میکنید برای پرورش افکار مثبت به کار ببندید...
💟انرژی که صرف شمردن نداشته هایتان و کمبودهای زندگیتان میکنید برای شمردن داشته های زندگیتان به کار ببنید...
💟این انرژی بسیار اهمیت دارد زیرا باعث فرستادن ارتعاش شما به جهان هستی میشود. زیرا باعث ساخته شدن احساس شما در هر لحظه می شود واحساس در زندگی همه چیز است...
💟لحظه هایتان را خرج چیزهایی که می خواهید و دوست دارید اتفاق بیافتد کنید🍃🍃
#راندا_برن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر:
"پنجشنبه" است
عزیزانیکه
در بین ما نیستند
دلخوشند به یک "فاتحه"
به یک "صلوات"
یک دعای رحمت و آمرزش
همینها برایشان
یک دنیاست ،در آن دنیا
"برای شادی روحشان فاتحه"
🖤🖤🖤
پنجشنبه است سکوت
گورستان رامیشنوی؟
دنیاارزش
دل شکستن ندارد
میرسدروزی
که هرگز دردسترس
نخواهم بود
خاک آنتن نمیدهد
با فاتحه یادی کنیم از
عزیزان سفرکرده
🖤🖤🖤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦋آرامشت را تنها به چشمي وابسته كن،
که انها را آفریده است
❤️🍃وقلبت را تنها به گرماي
وجود خداوند دلخوش کن
🌻🌿ان هنگام است که همیشه شاد و آرام خواهی بود
🦋حتی اگر همه تو را تنها بگذارند
وهیچ کس قدر تو را نداند
🌼🍃زیرا او برای تو همه کس می شود
برایت هم پدر می شود و هم مادر
هم همسر می شود و هم دوست و رفیق....
😍او بهترین رفیق عالم است
و رسم رفاقت را خوب می داند
او برایت جبران میکند نداشته هایت را، حتی در اوج مشکلات هم تنهایت نمیگذارد، لحظه لحظه با تو میاد تا در انتها تو را درآغوش بگیرد.
🦋او بهترین مونس و بهترین وکیل عالم است و
او که لحظه ای تو را فراموش نمیکند و چشم از تو برنمیدارد
چشمانت را از او برندار، و دستت را به دستان قدرتمندش بسپار، و به او اعتماد کن
او سالهاست که تمام موجودات عالم را به زیبایی و در نهایت نظم اداره میکند. ❤️🌿
🦋 وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا
🌺🌿 ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻜﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ .(مریم /٦٤)
💕🧡💕🧡
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🌼چرا قرآن همسر را به لباس تشبیه کرده؟
1️⃣ لباس باید در طرح و رنگ و جنس مناسب باشد، همسر نیز باید کفو و متناسب با فکر و فرهنگ و شخصیّت انسان باشد.
2️⃣ لباس مایه زینت و آرامش است، همسر و فرزند نیز مایه زینت و آرامش خانوادهاند.
3️⃣ لباس عیوب انسان را میپوشاند، هر یک از زن و مرد نیز باید عیوب و نارساییهای یکدیگر را بپوشانند.
4️⃣ لباس انسان را از سرما و گرما حفظ میکند، وجود همسر نیز کانون خانواده را گرم و زندگی را از سردی میرهاند.
5️⃣ دوری از لباس مایه رسوایی است، دوری از ازدواج و همسر نیز گاهی سبب انحراف و رسوایی انسان میگردد.
6️⃣ انسان باید لباس خود را از آلودگی حفظ کند، هر یک از همسران نیز باید دیگری را از آلوده شدن به گناه حفظ نماید.
📚برگرفته از تفسیر نور
💕💛💕💛
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅میرزا اسماعیل دولابی(ره):
🔻از بلاها فرار نکن سفارشی مال خودته
گاهی خدا یک کاری را مخصوص شما آفریده است.
🔻یک بچّه ی ناجوری به تو داده است،یک زن ناجور داده است،یک پدری داده است که خیلی خوش اخلاق نیست،یک چیز ناجور به تو داده است؛ با تو کار دارد.
🔻یا بر عکسش،یک چیز جور به تو داده است،باز با تو کار دارد. یک معصومی را در خانه ات گذاشته است. اگر حقّ او را ادا کنی کارَت بالا می گیرد.
🔻خلاصه اش در امتحان ها چیزهای ارزشمند خوابیده است.حواست را جمع کن تا ان شاءالله از عهده امتحان مافوق خودت برآیی.اینکه زیردست خودت را کمک می کنی خوب است،امّا فرمان بالادست هایتان را بردن است که سخت است.ان شاءالله آن ها را فرمان ببرید و از زیرکار در نروید، ضرر نمی کنید.
📚طوبای محبّت/کتاب ششم
💕💚💕💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥تلنگر💥
❌به سه چیز هرگز نمیرسید
بستن دهان مردم...
جبران همهي شکستها...
رسیدن به همه آرزوها...
👌سه چیز حتما به تو میرسد
مرگ ...
نتیجه عملت...
رزق و روزی...
👈اگر میخواهي
در زندگی به همه
چیز برسی ،توکل به
خدا وتلاش را سرلوحهی همهی
امور زندگیت قرار بده...
💕💙💕💙
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••✨🌻••
💢اگر انساني مرتكب #گناه شود و از آن لذت برد، بايد رنج آن را نيز تحمل كند.
🍃اگر آن را در دنيا تحمل كرد، مشكل حل شده است، و گرنه در #سكرات_مرگ، آن را بايد تحمل كند.
🌱در غير اين صورت، در شب اول #قبر، ايام #برزخ، ايام #قيامت و در جهنم بايد عقاب شود.
🌱عقاب در دنيا، نسبت به عذاب اخروي، ناچيز است. اما عقاب برزخ، عظيم است و عذاب #قيامت مثل خود قيامت، بسيارعظيم ميباشد.
🌱حال اگر انسان #نمازشب بخواند، #گناهان روزش پاك ميشود. زيرا بيداري در نيمههاي #شب، عمل سنگيني است و بسان سيل بنيانكني است كه #گناهانش را ميشويد.
#💕💜💕💜
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش اول
با بغض گفت : دارم می شنوم ... برای خودتون خوشین و یاد منم نمی کنین ...
برو ... برو , ان شاالله خوش بگذره ...
گفتم : قربونت برم , این طوری نگو دیگه ... دل منم خون می کنی ...
اصلا تو هم پاشو بیا ... خودت می ببینی خبری نیست ...
گفت : نه بابا , مرتضی نمیاد ... خیلی دلخوره ...
تازه هیچ کدوم به من زنگ نزدین , این مامان خانم آخر منو دق می ده ...
از صبح صد بار زنگ زدم , تلفنم رو هم جواب نمی ده ...
پس برای همین بود ... با من قهر کرده ؟ ...
گفتم : به جون خودت اشتباه می کنی , مامان همش به فکر توست ... مگه میشه مادر یاد بچه اش نباشه ؟ ...
خوب لابد فکر کرده مرتضی نمیاد , به تو نگه غصه بخوری ...
گفت : نگارجون , خواهری ؟ یک کاری می کنی مامان از دل مرتضی در بیاره ؟ من جایی رو ندارم برم جز خونه ی شما ...
دلم برای شماها تنگ می شه ...
گفتم : باشه عزیزم , یک کاریش می کنم ... اینطوری که نمی مونه ...
مگه ما رو تو رو ول می کنیم ؟
و در حالی که نگران اونم شده بودم , گوشی رو قطع کردم ...
صدای موزیک اونقدر بلند بود که فکر می کنم تمام ساختمون به عذاب اومده بودن ...
گفتم : شادی , تو رو خدا کمش کن ... همسایه ها الان صداشون در میاد ...
مامان قاه قاه خندید و به شوخی گفت : فکر می کنم اونا هم خوششون اومده و دارن با این آهنگ می رقصن ...
بیا وسط ... بیا دیگه ... نگاش کن مثل پیرزن ها دائم غر می زنه ...
نگار بیا خوش باشیم ...
نمی دونم شاید اون راست می گفت , چون دیگه احساس جوونی نداشتم و همش دنبال مشکلات خانواده ام می دویدم تا عزت و حرمتی که دلم برای اونا می خواست , به دست بیارم ...
تلاشی که کاملا بیهوده بود و هر بار سرخورده تر و نا امیدتر می شدم ...
حتی هر قدمی که برمی داشتم , سه قدم به عقب می رفتم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش دوم
بالاخره همه رفتن ...
من و مامان داشتیم جمع و جور می کردیم که یک مرتبه دیدم گوشیشو از رو اوپن برداشت و گرفت گوشه ی مشتش و رفت تو حموم ...
طوری این کارو کرد که منو به شک انداخت ...
اول مردد شدم برم یا نه ...
یکم سرمو به کار گرم کردم ولی طاقت نیاوردم ... رفتم پشت در و دیدم با کسی حرف می زنه ...
سرمو چسبوندم به در ...
می گفت : قربونت بشم صادق جان , نمی خوام کسی بفهمه ... حتی به شیما هم نگو ...
من سر یک ماه پس می دم ... آره , مادر جان ... فدات بشم , دستت درد نکنه ...
آره , آره ... می دونم پول زیادیه ولی حتما فکرشو کردم که به تو گفتم ... من تو رو مثل پسر خودم می دونم وگرنه به کسی رو نمیندازم برای پول ... بمیرم هم این کارو نمی کنم ...
تو با همه برای من فرق داری ...
اگر به احسان می گفتم از خدا می خواست به من قرض بده ولی من به تو اعتماد دارم ...
لبم رو گاز گرفتم ... اونقدر محکم که شوری خون رو روی زبونم احساس کردم ...
مامان از در اومد بیرون و وقتی منو به اون حال دید , یک لحظه ترسید و دست و پاشو گم کرد ...
و گفت : چیزی شده نگار ؟ ... می خواستم برم حموم , پشیمون شدم ...
چرا اینجا وایستادی ؟
با خشم نگاهش کردم ...
گفت : گوش می کردی ؟ ...
به خدا نگار برای خندان می خوام که نره خونه ی مادرشوهرش ...
من نفس نفس می زدم تا جلوی فریادی که از درد که تو سینه ام پیچیده بود رو بگیرم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش سوم
رفتم تو دستشویی و دهنم رو شستم و برگشتم و گفتم : مامان , این کارو نکن ... الهی من فدای تو بشم , مامان جونم , شیما رو بدبخت نکن ...
چرا حیثیت ما رو می بری ؟
گفت : می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ...
نگار به خدا خیلی براش ناراحتم ... تو نمی فهمی , من مادرم ...
گفتم : برای زندگی اون باید زندگی شیما رو نابود کنی ؟
گفت : با چندرغاز پول ؟ اگر می خواد زندگی اون به هم بخوره , همین بهتره به هم بخوره ...
گفتم : مامان جان تو رو هر کس می پرستی اینطوری حرف نزن ... یکم منطقی باش , بیا درست در موردش حرف بزنیم ...
گفت : تو منطق داری ؟ ... اگر من از صادق پول قرض کنم , زندگی شیما به هم می خوره ؟
سر یک ماه پسش می دم تموم میشه می ره ...
گفتم : از کجا ؟ بگو از کجا پول میاری ؟
مامانِ من , عشقم ... صادق مگس رو نونش بشینه تا اون سر دنیا دنبالش می ره نکنه از نونش کم شده باشه ...
شما نمی دونی چقدر اهل حساب و کتابه ؟ از یک قرونش نمی گذره ...
گفت : گوه می خوره ... دختر دسته ی گلمو بهش دادم هیچی هم ازش نخواستم , فکر کنه شیربهای شیما رو می ده ...
دستم رو گذاشتم رو سرم و دور خودم چرخیدم ...
- وای ... وای خدااااا ... مامان ... مامان ...اینطوری حرف نزن ...
مگه شیربها رو دو سال بعد از عروسی می گیرن ؟ آخه این حرفا چیه می زنی شما ؟ ...
حالا دیگه موقعش بود که مامان قیافه ی حق به جانب به خودش بگیره ...
این کار در تخصص اون بود ...
داد زد : اصلا به تو چه مربوط ؟ ... تو چیکاره ای به کار من دخالت می
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
کنی ؟
خیلی دلت برای خواهرات می سوزه ,خودت بده ... نذار خندان بره تو زیرزمین مادر مرتضی زندگی کنه ...
گفتم : گیرم که این پولو گرفتی و دادی به مرتضی ...
از ماه دیگه کی می خواد کرایه ی اونا رو بده ؟ ...
بذار برن خونه ی مادرش , اون وقت رهن خونه رو می گیرن و مرتضی باهاش یک کاری راه میندازه ...
الان دارن ماهی دو میلیون و پونصد تومن سر هر ماه می شمرن و می دن دست صاحبخونه ...
به خدا با این وضع هیچ وقت کمرشون راست نمی شه ...
تازه سر سال کرایه ها دو برابر می شه ...
این زن و شوهر دارن روانی میشن ...
خدا رو شکر که جایی هست که برن زندگی کنن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش چهارم
بابا بلند شد و اومد بیرون گفت : چیه ؟ چی شده سر و صدا راه انداختین ؟
مامان گفت : هیچی , تو برو بخواب ... باز نگار خانم داره برای من بزرگتری می کنه ...
بابا گفت : لبت چی شده بابا جان ؟ داره خون میاد ...
و خودش یک دستمال کشید و خواست بذاره روی لب من ...
ازش گرفتم ...
گفت : چطوری لبت پاره شد ؟ خوردی زمین ؟
دستمال رو گذاشتم رو زخمم و گفتم : مامان , من نمی ذارم ...
یا قول بده این کارو نکنی یا صبح زنگ می زنم به صادق و بهش می گم نده ...
بابا گفت : جریان چیه ؟ ... صادق چی رو نده ؟
مامان که نمی خواست بابا بفهمه , با لحنی که می دونست بابا رو خر می کنه بازوی اونو گرفت و با مهربونی گفت : هیچی قربونت برم , تو خودتو ناراحت نکن ...
برو بخواب ...
و شروع کرد به گریه کردن که : منِ بدبخت می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ... دلم رضا نمی شه اون با دوتا بچه آواره بشه ...
خوب صادقم داماد ماست , ما یک خانواده ایم ... ازش پول قرض می گیرم , بعد تو پول دستت اومد بهش پس بده ...
بابا گفت : حالا چقدر هست ؟
خیلی ساده و آروم گفت : پونزده میلیون فقط ...
بابا گفت : تو پونزده میلیون از کجا می خوای بیاری بهش پس بدی ؟ ...
توران دست از سر من بردار ... از کجا می خوام بیارم ؟ اصلا برای چی من این پول رو بدم ؟
بنده همچین کاری نمی کنم ...
نه خیر , لازم نکرده ... مرتضی بره هر کاری دلش می خواد بکنه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش پنجم
که مامان شروع کرد که : تو بی عرضه ای ...
شوهری نبودی که زن و بچه هات تو رفاه باشن , همیشه من بدبختی کشیدم ...
اگر من نبودم که الان داشتی گدایی می کردی ...
بابا اولش فقط جواب می داد ولی صبرش تموم شد ... وقتی که دید اون زن که مادر من باشه , هیچ استدلالی نداره و حرف خودشو می زنه , بهش حمله کرد که : خفه شو زنیکه ی نفهم ... تو گذاشتی من به جایی برسم ؟ ...
و شروع کرد به نعره کشیدن و هوار زدن و پرت کردن اثاث خونه و در یک آن دوباره همونی شد که سال ها تو خونه ی ما روال زندگی بود ...
و من باز التماس کردم : تو رو خدا نکنین , مردم خوابیدن ...
ای بابا چرا داد می زنی ؟
خوب حرف بزنین !! نکن بابا ... جون من داد نزن ...
مامان ؟ تو اقلا آروم باش ...
دیگه خسته شدم ... ولشون کردم و رفتم تو اتاقم ...
شایان داشت گریه می کرد .. کنارش نشستم و بغلش کردم ...
مثل یک بچه گربه ی بی پناه شده بود ... دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه ی من ...
بوسیدمش و نوازشش کردم ...
حالا هر دو با هم گریه می کردیم ...
آهسته گفتم : شایان , من احمقم ... می دونستی ؟ من که می دونم حرف زدن با اونا فایده ای نداره , چرا این کارو می کنم ؟ ...
سر و صداهای امشب تقصیر منه ...
گفت : نه تو تقصیر نداری , تو خوبی ...
گفتم : نیستم عزیزم , اگر بودم امشب می تونستم تصمیم بهتری بگیرم که اینطوری نشه ...
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش ششم
شایان رو خوابوندم و خودم فکر کردم و فکر کردم ...
من باید زندگیمو از اینا جدا کنم ... نمی تونم تا آخر عمر تو این منجلاب دست و پا بزنم ...
و با این فکر که فردا در اولین فرصت شیما رو در جریان بذارم , خوابم برد ...
صبح زودتر از خونه رفتم بیرون تا قبل از مدرسه پیاده روی کنم تا حالم جا بیاد ...
به شایان گفتم : زود باش , الان سرویست میاد ... امروز خودت برو ولی مراقب باش ...
درو که باز کردم , دیدم امیر داره میاد پایین ...
احساس کردم تو پله ها ایستاده بود ...
از خجالت نمی خواستم باهاش روبرو بشم ...
مثل کسی که داره فرار می کنه , با سرعت از پله ها رفتم پایین و همون طور تو پیاده رو شروع کردم به دویدن ....
تا سر خیابون رسیدم , یک تاکسی خالی دیدم ... فریاد زدم : دربست ...
حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم ...
سوار شدم و راه افتادم ...
یقین نداشتم اینکه امیر اون موقع صبح تو پله ها بود برای من بود یا نه , ولی دلم نمی خواست دیگه با اون روبرو بشم ...
تو مدرسه من یک آدم دیگه بودم ... سرافراز و پرقدرت ...
بهم احترام می ذاشتن و از کارم راضی بودن ...
شاگردام هم دوستم داشتن و این بهم انرژی کار بیشتر رو می داد ...
اونجا من همه ی مشکلاتم رو فراموش می کردم ...
کی بودم و از ک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
جا اومدم , یادم نمی اومد ... خودم بودم و این شخصیت اصلی من بود ...
طوری که تو این چند سال همه بهم اعتماد می کردن و شاگرام درددلشون رو میاوردن پیش من ...
در حالی که من با اونا زیاد اختلاف سن نداشتم و فقط بیست و هفت سالم بود ...
اون روز اتفاق عجیبی افتاد و اثر زیادی تو زندگی من گذاشت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش هفتم
زنگ اول با سال سومی ها درس داشتم ...
باید درس جدید می دادم ... ولی حین تدریس متوجه شدم یکی از دخترا که یک میز به آخر کنار دیوار نشسته بود , حال خوبی نداره ... برآشفته و نگران به نظر می رسید و اصلا حواسش به درس نیست ...
صداش زدم و گفتم : عطاری ؟ کجایی ؟ اگر گوش نکنی بعداً خودت نمی تونی درس رو بفهمی , پس بهتره حواست رو جمع کنی ...
فیزیک مثل بقیه ی درس ها نیست , خودت نمی تونی بخونی ...
نگاهی به من کرد که برای من گویای درد عمیقی بود که نشون می داد اصلا براش مهم نیست ...
نمی دونم چرا از اون نگاه قلبم فرو ریخت ...
دیگه کاری به کارش نداشتم ... اما بدون اختیار همش چشمم به اون بود و اونم با یک نگاه ملتمسانه و چشمی لبریز از اشکی که پایین نمی اومد , به من خیره شده بود ...
چند بار اشتباه کردم و حواسم پرت شد تا زنگ خورد و از کلاس اومدم بیرون ...
نزدیک دفتر صدام کرد : خانم ... خانم ... میشه باهاتون حرف بزنم ؟ ...
دختری بود زیبا , قدبلند و رعنا ... شاید قدش از منم بلندتر بود ...
گفتم : آره عزیزم , بگو چیزی شده اینقدر ناراحتی ؟
گفت : خانم اینجا نمی شه ... می تونم ازتون کمک بخوام ؟ راهنمایم می کنین ؟
گفتم : اگر کاری از دستم بر بیاد چرا که نه ؟ ... بگو ...
گفت : میشه بیرون از مدرسه حرف بزنیم ؟ اینجا نمی شه , موضوع مهمی پیش اومده ...
گفتم : آره , از نظر من مشکلی نیست ... ولی برای پدر و مادرت اشکال نداشته باشه ؟ ... تو باید بعد از مدرسه بری خونه , دلواپست نمی شن ؟
گفت : نه , زنگ می زنم بهشون خبر می دم ...
گفتم : من تا ساعت چهار آزادم , اون موقع کلاس دارم ... کافیه ؟
آب دهنش رو قورت داد و سرشو انداخت پایین و گفت : ان شاالله ... نمی دونم ... شایدم نه ...
دستی زدم روی شونه اش و گفتم : سخت نگیر عزیزم .. .به خونه خبر بده , با هم می ریم ناهار می خوریم ... خوبه ؟ ...
باز چشم های درشت و سیاهش پر از اشک بود ... سر برگردوند و رفت ...
زنگ آخر عطاری خودشو به من رسوند با هم از مدرسه خارج شدیم ...
دستشو گرفتم تو دستم ... با محبت به من نگاه کرد ...
مثل دو تا دوست راه افتادیم ...
ولی یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین امیر که نزدیک مدرسه ایستاده بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش اول
از همون دور نگاهمون به هم افتاد , منو دید ولی روشو برگردوند و مثل برق گرفته ها گاز داد و ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ...
چندین سوال به ذهنم رسید ... آیا اون مدرسه ی منو پیدا کرده و به خاطر من اومده بود یا اتفاقی اونجا بود ؟ ... اصلا دم دبیرستان دخترونه چیکار داشت ؟ ...
نکنه با یکی از این دخترا قرار داشته و تا منو دیده فرار کرده ؟ ...
این سومی به نظرم درست تر اومد ...
اون مردی بود که بهش میومد از این کارا بکنه ...
مگه دنبال من نیومده بود تا دم میوه فروشی ؟ مگه صبح تو پله ها منتظر من نبود ؟ ...
با خودم فکر می کردم هر چی می تونم باید ازش فاصله بگیرم ...
حتما زنم داره و این کارا رو می کنه ...
یک تاکسی گرفتم و از اونجا دور شدیم ...
حالا بی اراده مرتب به پشت سرم نگاه می کردم و به اطراف ... و بین ماشین ها دنبال ماشین امیر می گشتم ...
فکر می کردم داره ما رو تعقیب می کنه ... ولی نبود ...
عطاری گفت : خانم میشه بریم یک جای خلوت ؟
گفتم : ولی من گرسنمه ... چی بخوریم ؟
گفت : من اشتها ندارم , شما هر چی دوست دارین بخورین ...
بالاخره دو تا ساندویچ گرفتم و رفتیم تو پارک زیر یک آلاچیق نشستیم ...
من تند تند ساندویچم رو می خوردم ولی اون گذاشته بود روی پاش و به دور دست نگاه می کرد و اصرار من هم فایده ای نداشت ...
در واقع من فکر می کردم یا عاشق شده و یا مشکل خانوادگی داره که هر دوی اینا برای من بی اهمیت بود و بارها این کارو کرده بودم ...
دخترا تو این سن از این مشکلات زیاد داشتن ...
همینقدر که درددلی کرده باشه و منم نصیحتی , کار تموم بود ...
موقع خوردن مرتب می گفتم : بگو عزیزم , گوش می کنم ...
ولی اون صبر کرد تا ساندویچ من تموم بشه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش دوم
و وقتی شروع کرد , تازه من متوجه شدم چه کار بدی کردم که اونو برای گفتن حرفش معطل کردم ...
از همون شروع بدون اینکه گریه کنه , اشکش اومد پایین ...
صداش می لرزید و انگار بی پناه ترین آدم روی زمینه ...
معلوم بود که دنیا براش تموم شده و هیچ امیدی نداره ...
پرسیدم : اسم کوچیکت چیه عطاری ؟ ...
دست منو گرفت و با التماس گفت : سحر , خانم ...
شما به من قول می دین که حرفایی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
که بهتون می زنم پیش خودتون بمونه ؟ نمی دونم چرا دلم خواست با شما مشورت کنم ؟ دارم دیوونه میشم خانم ...
من به شما اعتماد دارم ولی اول بهم قول بدین ...
گفتم : قول می دم تو هر شرایطی رازتو رو نگه دارم ... به هیچ کس نمی گم , خاطرت جمع باشه ...
یک آه بلند و سوزناک کشید و گفت : تا این چهار ماه پیش نمی دونستم معنی غصه چیه ؟
همه چیز تو زندگی من خوب و عالی بود ... حالا که حسرت اون روزا می خورم , تازه می فهمم ...
من یک برادر شش ساله دارم و یک پدر و مادر مهربون که هر چی تو زندگی خواستم برام فراهم کردن ...
نازپرورده بودم و بی خیال ...
از صبح تا شب به هر بهانه ای می خندیدم ... دلقک بازی در میاوردم و دیگران رو به خنده وا می داشتم ...
بابام می گفت تو چشم و چراغ خونه ای ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش سوم
تا اینکه یک روز تابستون , بعد از ظهر , مامان داشت از خونه می رفت بیرون تا برادرمو ببره دکتر ...
سخت سرما خورده بود ... از این ویروسی ها که اسهال و استفراغ هم داشت ..
که زنگ در خونه رو زدن ... من رفتم درو باز کردم ...
پسر عموم ایمان بود ... بابا و عموی من , دو تا برادر هستن که همدیگر خیلی دوست دارن ...
با هم کار می کردن , با هم می خوردیم و با هم مسافرت می رفتیم ...
عمو سه تا بچه داره ... یک دختر و یک پسرش ازدواج کردن ولی اونا هم همیشه با ما بودن و ایمان پسر آخرشون بود که از بچگی برای من مثل برادر بود ...
برای همین مامانم با خاطری جمع از اینکه دیگه تنها نیستم , رفت ...
داشتم تلویزیون نگاه می کردم ... اونم نشست نزدیک من ...
پرسیدم : چایی می خوری ؟
گفت : دارین ؟ بیسکویت یا شیرینی چی ؟
گفتم : فکر کن ما تو خونه شیرینی نداشته باشیم ...
بابا اگر خجالت نکشه ؛ هر شب می خره ... عموتو نمی شناسی ؟ ...
گفت : دلم یک چیز شیرین می خواد ...
رفتم تو آشپزخونه و داشتم جلوی اجاق چایی می ریختم که دیدم پشت سرم ایستاده ...
گفتم : برو شکمو , الان میارم ... صبر داشته باش , چرا راه افتادی ؟ ...
وقتی برگشتم , حالت صورتش منو ترسوند ... یک جور بدی به من نگاه می کرد ...
از کنارش رد شدم و با عجله سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به طرف اتاقم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش چهارم
تا اومدم درو ببندم , پاشو گذاشت لای در و بازش کرد ...
گفتم : ایمان چته ؟ برو بیرون ... برای چی میای تو اتاق من ؟
گفت : کاریت ندارم ... می خوام باهات حرف بزنم ...
گفتم : برو , الان میام ...
با همون حالت بد گفت : خیلی خوشگلی ... خیلی وقته می خوام بهت بگم که دوستت دارم ولی نمی شد ...
از این همه وقاحتی که پیدا کرده بود , جا خورده بودم ... عقب عقب رفتم و گفتم : گمشو بیرون , کثافت عوضی ...
آشغال , این حرفا چیه می زنی ؟ مسخره , می زنم تو دهنت پر خون بشه ... خجالت بکش ...
ولی اون به من حمله کرد ...
زورم بهش نرسید ...
بعد ...
ای وای , خدای من ...
خانم خیلی عذاب کشیدم ...
بالافاصله از خونه ی ما فرار کرد ...
اونقدر التماسش کرده بودم و جیغ زدم و تقلا کردم که نای حرکت نداشتم ...
دلم می خواست بمیرم ...
دنیای من در چند دقیقه تبدیل به ویرونه ای شد که برام غیرقابل تحمل بود ...
به همون حال موندم تا مامان بیاد ... قصد نداشتم از کسی پنهون کنم و می خواستم فریاد بزنم تا یکی تقاص منو از ایمان بگیره ...
مامان اومد سراغم ... فکر کرد خوابم ...
با وحشت پرسید : چی شده ؟ این چه حال و روزیه ؟ ...
یا قمر بنی هاشم ... سحر جان , مادر , بگو عزیزم چی شده ؟ ...
ایمان کاری باهات کرده ؟
اشکش مثل سیل اومد پایین و هق هق می کرد ...
یا فاطمه زهرا , به دادم برس ... بچه ام ... وای خدا دخترم ... قربونت برم مادر ... وای ... مادر خاک بر سرم ...
چرا من این کار و با تو کردم ؟ تقصیر منه که بهش اعتماد کردم ... فکر نمی کردم اون اینقدر بی شرف باشه ...
دیدم دلم شور می زنه ... یا زهرا ...
یا زهرا کمکم کن ...
و سر منو گرفت تو سینه اش ...
هر دو با هم ساعتی گریه کردیم ...
دوایی برای درد من نبود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش ششم
من از ترس اینکه بابا نفهمه , سکوت کردم ... ولی تا مرز جنون پیش رفتم ...
و اونا رو جواب کردیم ...
ولی متاسفانه کار بدتری کرد و به زن عموم موضوع رو گفت و اونم هراسون اومد سراغ مامان و التماس که منو برای پسرش بگیره ...
حالا همه به من فشار میارن که زن اون کثافت بشم ...
مامانم میگه چاره ای نداری وگرنه به گوش بابات می رسونن ...
روز و شبم سیاهه و گریه تنها کاریه که از دستم بر میاد ...
آخه میگه میشه ؟ من حتی دلم نمی خواد تو صورت اون تف کنم , چطوری زنش بشم ؟
نمی دونم چرا مامانم درکم نمی کنه و میگه اگر نخواستی بعدا طلاق بگیر , ولی اول بذار این لکه از دامنت پاک بشه ...
گفتم : نه سحر جان , تو رو خدا این کارو نکن ...
اصلا این چه حرفیه ؟ الان تو دوره ای نیستیم که کسی از این حرفا بزنه ... ننگ چیه ؟
دنیا رو فساد و تباهی گرفته , اون وقت تو برای گناه کس دیگه می خوای خودتو قربونی کنی ؟ فدای سرت که به بابات بگن ...
هر چی می خواد بذار بشه ولی خودتو بدبخت نکن ... تو گناهی نکردی که خجالت بکشی ...
اصلا زیر بار نرو ...
الان زمونه ای شده که این حرفا پوچ و بی معنیه ... مطلقا این کارو نکن ...
زن اون بشم یعنی چی ؟
ابدا ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش پنجم
بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ...
بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ...
انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ...
گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ...
من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ...
می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ...
حالا ببین ...
و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ...
فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ...
مامان منو برد پیش دکتر زنان ...
این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ...
مثل مرده ی متحرک شده بودم ...
یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ...
تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ...
باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ...
نمونه های بدی رو به من نشون داد ...
پدری که فرزند خودشو باردار کرده بود , از همه بدتر و نفرت انگیزتر بود ...
اون عقیده داشت من اگر به زندگی عادی برنگردم , حالم خوب نمی شه ...
رابطه ی ما با خانواده ی عموم تیره شده بود ...
ولی جز من و مامان و اون کثافت , کسی نمی دونست جریان چیه ...
سحر سکوت کرد ...
در حالی که حالا من از بغض , گلوم درد گرفته بود ...
پرسیدم : چه کمکی از دست من بر میاد ؟ ... چی رو می خواستی با من مشورت کنی ؟
با دستمال اشک هاشو پاک کرد و گفت : دو هفته پیش با کمال پررویی اومدن خواستگاری من ...
گویا اون از رفتار مامان متوجه شده بود که باید فهمیده باشه و حالا برای جبران می خواد منو بگیره ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هفتم
گفت
: شما میگی چیکار کنم ؟ چطوری جلوشون وایستم ؟
گفتم : مثل شیر ... مثل یک زن قوی و پرقدرت که بهش ظلم شده و می خواد حقشو بگیره ...
اول اینو تو سرت فرو کن که تو بی گناهی ...
مظلوم واقع شدی و حالا حق داری هر کاری دلت می خواد بکنی ...
یک کلام بگو نه , ازش متنفرم ... وگرنه می دونی چی میشه ؟
نمی خوام این حرف رو بهت بزنم ولی مجبورم ... فردا میگن خودشم دلش می خواست ...
اون وقت این دیگه میشه برات مشت و توسری ...
ننگ واقعی وقتی که تو تن به این وصلت بدی و عاجز و درمونده خودت رو زیر دست و پای اون بی شرف بندازی ...
تا ساعت سه و نیم تو پارک با هاش حرف زدم ...
احساس می کردم حالش بهتره و از این بابت یکم خیالم راحت شد و بردمش دم خونه شون رسوندم و رفتم ...
ولی تمام فکر و ذکرم شده بود سحر ...
و اصلا موضوع شیما رو فراموش کردم ... اینکه قصد داشتم بعد از کلاس بهش زنگ بزنم و بگم که حواسش جمع باشه صادق به مامان پول نده ...
یک طورایی همه چیز برام بی ارزش شده بود ...
دو تا کلاس داشتم , تموم شد و یکراست رفتم خونه ی خندان ...
خیلی اعصابم ناراحت بود و صورت سحر از جلوی نظرم نمی رفت ...
خندان و مرتضی داشتن اثاثشونو جمع می کردن ...
چون دلم می خواست بدونن شب قبل مامان برای چی صادق رو اونقدر تحویل گرفته و بیشتر از این از دست اون ناراحت نباشن , جریان رو براشون تعریف کردم ...
داشتم حرف می زدم که مامان زنگ زد ...
جواب دادم گفت : نگار جون , کجایی مادر ؟
گفتم : خونه ی خندان ... برای چی ؟
گفت : نباید یک خبر به من بدی ؟ دلم هزار راه رفت ... کی میای ؟ می خوای بابات بیاد دنبالت ؟
گفتم : اگر اجازه بدین می خوام پیش خندان بمونم تا فردا کمکش کنم ... داره اثاث جمع می کنه ...
گفت : می دونم , باهاش حرف زدم ... ببینم تو به صادق چیزی گفتی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش هشتم
گفتم : نه ...
گفت : چرا , زدی ... چون به شیما که نگفتی , اون خبر نداره ...
گفتم : من چیزی به کسی نگفتم مامان ... ول کنین دیگه ...
گفت : پس چرا صادق جواب تلفن منو نمی ده ؟
گفتم : نمی دونم , من دخالت نکردم ... خودتون می دونین ...
گفت : نگار تو رو خدا امشب بیا خونه , فردا می گم بابات تو رو ببره ...
گفتم : مامان جون من همین الان رسیدم خونه ی خندان ... بذارین بمونم , خیلی خسته ام ...
من سه روز آخر هفته رو تعطیل بودم ... پیش خندان موندم تا همه چیز جمع شد و کامیون اومد و اثاث رو برد ...
اونا رفتن و من حدود سه بعد از ظهر جمعه راه افتادم طرف خونه ...
با مترو برگشتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...
که تلفنم زنگ خورد ...
شماره رو نمی شناختم ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
گفت : نگار خانم ؟
سلام , من امیرم ...
پرسیدم : کی ؟
گفت : همسایه ی شمام , می خواستم در مورد درس بچه ها ازتون یک چیزایی بپرسم ... میشه چند دقیقه وقت بذارین بیاین بالا ؟
گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟
گفت : نه شما بیا , بهتون میگم ...
گفتم : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ...
وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ...
گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟
و خندید و گوشی رو قطع کرد ...
وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ...
در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ...
گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟
گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ...
گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ...
شما ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ...
من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش پنجم
بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ...
بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ...
انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ...
گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ...
من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ...
می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ...
حالا ببین ...
و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ...
فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ...
مامان منو برد پیش دکتر زنان ...
این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ...
مثل مرده ی متحرک شده بودم ...
یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ...
تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ...
باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ...
نمونه های بدی رو به من نشون داد ...
ا ؟
گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟
گفت : نه شما بیا , بهتون میگم ...
گفتم : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ...
وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ...
گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟
و خندید و گوشی رو قطع کرد ...
وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ...
در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ...
گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟
گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ...
گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ...
شما ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ...
من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار