💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش اول
غروب امان اومد دنبالم ... از ثریا خواسته بودم بیاد و مراقب شیما باشه ...
در ضمن اتفاقی که برام افتاده رو براش تعریف کردم و قرار شد یک وقت از دکتر بگیره تا من برم و باهاش حرف بزنم ...
این بار با حالت آشناتری رفتم خونه ی امان ...
حالا می دونستم منم باید اینجا زندگی کنم و این حس خوبی بهم می داد ...
چنان استقبال گرمی از من کردن که دوباره برای مدتی مشکلاتم رو فراموش کردم ...
فروغ خانم خیلی زن خوب و کم حرفی بود و برخلاف اون چیزی که نشون می داد , اصلا به کار کسی دخالت نمی کرد ...
مطیع امان بود و هر چی اون می گفت با میل و رغبت قبول می کرد ...
آزیتا هم خیلی خوب و مهربون بود و از همه بیشتر کیمیا که نمی خواست ازمن جدا بشه ...
دائم با من حرف می زد و به کسی اجازه نمی داد طرف من بیاد ... از همه چیز برای من می گفت ... از دوستانش ، از عادت هاش و از چیزای مورد علاقه اش ...
منم یک حس صمیمت نسبت به اون پیدا کرده بودم ...
حتی وقتی امان می خواست منو ببره بالا تا نظرم رو در مورد ساختن آشپزخونه و سرویس بدم , همراه من اومد ...
امان در حالی که می خندید به شوخی گفت : دایی جون من بهانه آوردم با زنم برم بالا و تنها بشم , تو کجا میای ؟ ... برگرد ...
کیمیا گفت : شما زیاد وقت داری با نگار جون تنها باشی , من وقتم کمه و فقط امشب می تونم باهاش باشم ... دایی تو رو خدا اذیت نکن ... می خوام پیشش باشم ...
آزیتا صدا کرد : کیمیا بیا پایین ... تو کجا می ری ؟
دستشو گرفتم و گفتم : هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... بیا بریم , دایی داره باهات شوخی می کنه ...
ولی مثل اینکه خودشم معذب شده بود و کمی بعد رفت پایین ...
امان بازوی منو گرفت و به صورتم نگاه کرد ... بدون اینکه حرفی بزنه , به چشمم خیره شد ...
گفتم : امان چیه ؟ چیزی می خوای بگی ؟
بازم نگاه کرد ...
خندیدم و گفتم : اِیییی , منو نترسون ... چرا اینطوری می کنی ؟
گفت : فکرم رو نخوندی ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش دوم
گفتم : وای امان , تو رو خدا دیگه این کارو نکن ... خودت که می دونی اگر بخونم خودم فورا بهت میگم ... ولی تو به روم نیار , از این کار خوشم نمیاد ...
گفت : من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم , برای همین این کارو کردم ...
از دیشب خیلی فکرم مشغول بود که چرا تو یک مرتبه ذهنت فعال شده بود ...
فکر کنم دلیلش رو متوجه شدم ...
تو هر وقت استرس داری و مغزت بیشتر از اندازه ی لازم فعال میشه , اینطوری میشی ...
الان که حالت خوبه و می خندی و صورتت از هم باز شده , برای همین نتونستی ذهن منو بخونی ...
من امتحان کردم تا هم به خودم هم به تو ثابت بشه وگرنه می دونم که کار درستی نیست ...
با انگشت چند بار زدم تو شکمش و گفتم : بذار ببینم تو واقعی هستی یا من دارم تو رو توی رویاهام می ببینم ؟ ...
زد زیر خنده و خم شد و گفت : نکن نکن ... من قلقلکی ام ... ولی یک قلقلکی واقعی ... بذار ببینم تو چی ؟ قلقلکی هستی ؟ ...
در حالی که به شدت به خنده افتاده بودم و ازش دور می شدم , دستم رو گرفتم جلوش و گفتم : نه تو رو خدا , من از تو بیشتر ... ممکنه جیغ بکشم ... آبرومون پیش همه می ره ...
منو گرفت و گفت : الهی قربونت اون چشم های عسلیت برم ...
گفتم : امان ؟؟ خجالت بکش ...
گفت : داشتم اینو فکر می کردم , کاش ذهنم رو خوندی بودی ... دلم نیومد بهت نگم ... ولی باور کن وقتی تو چشمت نگاه می کنم انگار دیگه تو این دنیا نیستم ...
گفتم : بریم پایین آقای امان , همه منتظرن ...
گفت : باز داری فرار می کنی , نگی نفهمیدم ...
باشه , بذار زنگ بزنم آژانس ... باید با دو تا ماشین بریم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش سوم
فردای اون روز رفتم پیش دکتر و خیلی برام جالب بود که اونم حرف امان رو به من زد و گفت : نباید زیاد استرس داشته باشی ... هر کاری رو به آرومی انجام بده تا مغزت فعالیتش کم بشه ...
پرسیدم : خانم دکتر چرا من اون سه مرد سیاهپوش رو می ببینم ؟
گفت : با چیزایی تو تعریف می کنی نمی شه در موردش نظر داد , ولی حدس می زنم به خاطر ترس هایی باشه که تو کودکی داشتی و حالا که ذهنت فعال شده دارن خودشونو نشون می دن ...
مدتی از اون خواب گذشته , پس نمی تونه جای نگرانی باشه ...
حق داری که بترسی ولی باهاش مواجه شو و ترست رو ببین ... در موردش با خودت یا شوهرت حرف بزن ... بذار برات عادی بشه ...
امیدوارم دیگه نبینی ولی اگر دیدی ازش فرار نکن و اون لحظه بهترین موقع است که بفهمی از کدوم خاطره ی کودکیت ترسیدی و مربوط به چیه ؟ و حتما بیا پیش من ...
یک ماه گذشت ...
و تلاش صادق برای اینکه با ما حرف بزنه و راهی برای خودش پیدا کنه , بی فایده بود ... فکر می کردم هر چی زمان بگذره راحت تر میشه این مشکل رو حل کرد ...
امان هم بیشتر مشغول بنایی بود تا به قول خودش هر چی زودتر عروسی بگیره ...
در حالی که من هنو
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو
دلی کنار استخر نشسته بود و پشتشو کرد به اون و از جاش تکون نخورد ...
صادق سلام کرد و نشست ...
امان گفت : ببخشید صادق جان , ما داشتیم می رفتیم یک چیزی برای شام بگیریم ...
زود برمی گردیم ...
گفتم : امان نه ... تنهاشون نذاریم , می ترسم کاری دست خودشون بدن ...
دست منو گرفت و گفت : با من بیا ...
از در باغ که رفتیم بیرون , گفتم : پس همین جا بمونیم اگر صدای داد و بیداد شنیدیم زود خودمون رو برسونیم ...
گفت : بهت قول می دم صدای داد و بیداد نمی شنویم ... این دو نفر تا حالا از هم جدا شده بودن ؟
گفتم : نه ...
گفت : نگار چشمت رو باز کن , الانم نمی شن ... اونا همدیگر رو دوست دارن , جدا شدنی نیستن ...
گفتم : آخه بهش خیانت کرده ...
گفت : شیما که نمی دونه , یک طوری سعی می کنه حرف صادق رو قبول کنه ...
تو متوجه نشدی چقدر حالش بهتر شد وقتی فهمید صادق داره میاد ؟ ... پس خودشو قانع کرده ...
سوار شو بریم شام بگیریم که من خیلی گرسنه ام ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش هفتم
امان کباب گرفت و برگشتیم ...
و من دیدم اون دو نفر دل دادن و قلوه گرفتن ...
اما من دلم نمی خواست تو صورت صادق نگاه کنم ...
ولی از اینکه می دیدم دوباره لبخند روی لب شیما نشسته و دیگه چشمش گریون نیست , حرفی نزدم ...
حالا دیگه خودش همه چیز رو می دونست ... با اینکه من بهش چیزی نگفته بودم , حدس می زد و بارها تو این مدت به من شکایت می کرد و می گفت : مگه میشه با اون رابطه نداشته باشه ؟ ... اون زن بدی بود , محاله از خیر صادق گذشته باشه ... من مطمئنم ...
و من سکوت می کردم ...
موقع برگشتن هم شیما با صادق اومد و وسایلشو جمع کرد و نازگل رو برداشت و در میون خوشحالی مامان و بابا از اینکه اونا آشتی کرده بودن , رفت به خونه ی خودش ...
در حالی که من واقعا نگران و دلواپس اون بودم ...
بالاخره بابا خودش یک آپارتمان همکف پیدا کرد که یک حیاط کوچیک داشت و با وجود نارضایتی مامان که از اونجا خوشش نیومده بود , از اون جا رفتیم ...
و من افتادم دنبال خرید جهیزیه ...
امان اغلب از سر کار میومد دنبال من و با هم می رفتیم خرید و از اونجا هم یکراست می رفتیم خونه ی اونا و من هر چیزی رو که تهیه کرده بودم با ذوق و شوق می چیدم ...
بعد حیاط رو آب پاشی می کردیم و با فروغ خانم بساط چای و تنقلات رو می بردیم لب باغچه و تا آخرای شب همون جا می نشستیم ...
بعد امان منو می رسوند ...
در واقع اونجا خونه ی منم شده بود ...
قرار بود یک عروسی ساده تو همون خونه بگیریم ...
خیلی خوشحال بودم از اینکه مردی اومده بود تو زندگیم که عاقل و مهربون و منطقی بود ...
امان همونی بود که یک زن می تونست آرزوشو داشته باشه ...
اما هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم ذهن من فعال تر می شد و صحنه هایی که می دیدم , اذیتم می کرد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو
ز وسایلم رو تهیه نکرده بودم و مامان افتاده بود دنبال خونه ولی هر روز نا امید برمی گشت و از بالا رفتن کرایه خونه به طور وحشتناک خبر می داد و اینجا من مونده بودم چیکار کنم ؟
پول من اونقدرها نبود که از عهده ی هر دو کار بر بیام , ولی دیگه خودمون هم نمی خواستیم اونجا بمونیم ...
من هنوز از مواجه شدن با امیر می ترسیدم و هر وقت اتفاقی تو راه می دیدمش دست و پامو گم می کردم ... وحشت من از این بود که یک وقت مشکلی درست نکنه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
اون روز سه شنبه بود ...
شیما حالش بهتر شده بود ولی به شدت حواسش به تلفن بود که ببینه صادق زنگ می زنه یا نه ...
با اینکه جواب نمی داد , ولی دلش می خواست اون زنگ بزنه ...
وقتی اینو متوجه شدم فهمیدم دیگه وقتشه که با هم روبروشون کنم ... نمی خواستم مامان خبردار بشه ...
این بود که نزدیک غروب موقعی که صادق زنگ زد , برخلاف میل باطنیم , فورا رفتم تو اتاقم و جواب دادم ...
با هیجان گفت : نگار تو رو خدا به حرفم گوش کن , فقط امیدم تویی که شیما رو به من برگردونی ...
گفتم : خودت بگو اگر شیما دست از پا خطا کرده بود تو می بخشیدی ؟
گفت : به جون یک دونه دخترم که دلم داره براش پر می زنه , فقط برای تامین زندگی اونا این کارو کردم ... غلط کردم ...
دیگه ام تموم شد , دارم خونه رو هم می فروشم یک جایی برم که پیدام نکنه ... شایدم رفتم شهر خودمون و یک مدتی اونجا زندگی کردیم ...
باور کن من عاشق شیما هستم و نمی تونم ازش بگذرم ... تازه ما یک دختر داریم , اگر به فکر ما نیستی به فکر اون بچه باش ... نذار بی پدر یا بی مادر بزرگ بشه ...
بهت قول می دم دیگه تموم شد ... منو ببخش ...
گفتم : اون که باید تو رو ببخشه , من نیستم ... ولی می تونم یک کاری بکنم , بیارمش یک جایی تو هم بیای اونجا و با هم صحبت کنین ...
تو خونه ی ما نمی شه , می دونی دیگه ... ولی هیچ قولی نمی دم ...
امیدت به من نباشه به خدا باشه ... چون من نمی تونم تو رو ببخشم ...
جای شیما بودم هرگز این کارو نمی کردم ...
من می خواستم با امان برم بیرون , حالا شیما رو هم می بریم ... الان نمی دونم کجا می خوایم بریم ؟ میگم آدرسشو امان برات پیامک کنه , منتظر باش ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش پنجم
نزدیک اومدن امان بود ... زنگ زدم بهش ...
گفت : نگار جان نزدیکم , بیا پایین ...
گفتم : یک زحمت برات دارم , میشه یک جای خلوت بریم که من شیما رو بیارم و صادقم بیاد با هم حرف بزنن ؟
گفت : چه کار خوبی ... چرا نمی شه عزیزم ؟ ... ولی تو گفته بودی شیما حاضر نیست باهاش روبرو بشه و نمی خواد آشتی کنه ...
گفتم : الانم نمی دونم چی میشه , فقط با هم حرف بزنن ... اینطوری هر دوشون زنده بلا ، مرده بلا شدن ... یا آشتی می کنن یا تمومش می کنن ...
گفت : بریم باغ ؟
گفتم : کسی اونجا نیست ؟
گفت : نه بابا , وسط هفته همه کار دارن ... ولی باید بریم خونه و کلیدهای ساختمون رو بردارم ...
به زحمت شیما رو راضی کردم با ما بیاد ...
نازگل رو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم ...
وقتی رسیدیم جلوی در باغ , ماشین صادق رو دیدم که دورتر نگه داشته ...
قبل از ما اونجا رسیده بود ... سر شیما رو گرم کردم تا اونو نبینه و به صادق پیام دادم : تا من نگفتم نیا ...
وقتی پیاده شدیم , به امان گفتم : حالا چطوری شیما رو راضی کنیم ؟
گفت : کار سختی باید باشه ... اگر عصبانی بشه چی ؟
گفتم : خوب به صادق میگم نیاد .. .
زنگ زدیم و همون پیرمرد درو باز کرد ...
مثل اینکه امان بهش خبر داده بود ... همه جا رو آب پاشی کرده بود و چراغ ها روشن بود ...
میز و صندلی گذاشته بود لب استخر و تو اتاق خودش چایی درست کرده بود ...
منم خوارکی هایی که آورده بودم رو به کمک شیما چیدم روش ...
امان گفت : دستت درد نکنه آقا کریم , ما خودمون چایی درست می کنیم ...
گفتم : چرا درست کنیم امان جون ؟ آقا کریم زحمت کشیده ... لطفا برامون بیار ...
وقتی اون رفت , امان گفت : فکر کردم دلتون نخواد از چایی اون بخورین ...
گفتم : اولا چرا نیاد ؟ مرد به این تمیزی ... دوما دلمون هم نیاد , دل اونو نمی شکنیم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و ششم
بخش ششم
همین طور که داشتیم چایی می خوردیم , به شیما گفتم : عزیز دلم عصبانی نشو , آروم باش ... می خوام یه چیزی بهت بگم ... راستش ...
اومدیم اینجا که صادقم بیاد با هم حرف بزنین ...
باورم نمی شد ... انگار منتظر بود ... چشم هاش برق زد و فورا گفت : صادقم میاد ؟
گفتم : شیما جون برای خوشگذرونی نمیاد ... میاد که تکلیفتون رو روشن کنین ...
گفت : آره دیگه , بیاد تا تکلیف منو روشن کنه ... دیگه خسته شدم ....
ولی من آثار رضایت رو تو صورتش دیدم و فهمیدم وقتی امان مدام به من سفارش می کرد دخالت نکن , برای چی بود ...
پیام دادم به صادق و گفتم : بیا ...
امان رفت جلوی در و ازش استقبال کرد ...
شیما روی صن
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش اول
اوایل آبان بود ...
اون روز قرار بود سرویس پذیرایی و اتاق خواب که آماده شده بود رو بعد از ظهر بیارن ...
دیگه دو هفته بیشتر به عروسی نمونده بود ...
عجله داشتیم تا هوا سرد نشده برگزارش کنیم ...
روز قبل مامان و شادی اومده بودن و چیزایی رو که تو خونه داشتم رو آوردن و جا به جا کردن ...
حالا فقط مونده بود مبل ها و سرویس خواب برسه تا همه چیز رو مرتب کنیم ...
خندان گفته بود : من و مرتضی هم میایم کمک ...
امان اومد دم مدرسه دنبالم و یکراست رفتیم خونه ی اونا ...
در واقع خونه ی خودم ...
فروغ خانم لوبیاپلوی خوشمزه ای درست کرده بود که سه تایی خوردیم ...
بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و امان چند تا چایی ریخت و در حالی که مدام شوخی می کرد و ما رو به خنده وا می داشت , آورد گذاشت رو میز ...
همین طور که حرف می زدیم در مورد جهیزیه و چیدن اون , فروغ خانم یاد روزایی افتاد که داشتن جهیزیه اونو میاوردن تو همین خونه ...
آهی از ته دلش کشید و گفت : چقدر دنیا کوچیکه ... چقدر زمان زود می گذره ...
وقتی جوونی , معنای این حرف رو نمی فهمی ... فکر می کنی تا ابد هستی و همین طور جوون و شاداب می مونی ...
هیچکس باور نداره که روزی پیری میاد سراغش و فکر می کنه اونایی که پیرن همیشه همین طور پیر بودن ...
جهیزیه منو با طَبَق آوردن ... اووووو , نمی دونی چه خبر بود ... سر تا سر کوچه رو چراغونی کرده بودن و با ساز و دهل , طبق کش ها میومدن تو خونه ...
اون شب اینجا غلغله بود ...
شاید بگم صد نفر رو شام دادن ...
انگار اون قدیما همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت ...
دلم برای جوون های حالا می سوزه , غریبن ... یک جورایی تنها موندن ...
همین طور که اون داشت از خاطراتش می گفت , چشم من گرم شد و در واقع چرت می زدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
امان متوجه شد و گفت : نگار , پاشو یکم بخواب تا بچه ها میان و اثاث می رسه سر حال بشی ...
و منو برد به اتاقش و گفت : تو برای آخرین بار روی این تخت بخواب , چون بیدار شدی باید جمعش کنیم ...
گفتم : ببخشید تو رو خدا امان جان ... نمی تونم خودمو نگه دارم , امروز همش تدریس داشتم و خیلی خسته شدم ...
یک چیزی بهت بگم به کسی نمیگی ؟ ... لوبیاپلو هم خیلی دوست دارم , زیاد خوردم سنگین شدم ...
با سر انگشت موهای منو بلند کرد و سرمو نوازش داد و گفت : نوش جانت , با خیال راحت بخواب ... منم پیشت بخوابم ؟
گفتم : اگر می خوای خواب از سرم بپره و بلند بشم و برم , بیا بخواب ...
گفت : نه , اذیتت نمی کنم ... چیزی نمونده به عروسی , دوازده روز دیگه ...
همینطور که چشمم رو هم گذاشته بودم و سرمو فرو کردم تو بالش , گفتم : قول بده همیشه همین قدر مهربون بمونی ...
گفت : آخه مگه میشه کسی بتونه با تو مهربون نباشه ؟ ...
دیگه نفهمیدم چی شد خوابم برد ...
خواب دیدم یک جایی هستم خیلی بزرگ ... مهمونی بود و همه ی کسانی که می شناختم اونجا بودن ...
انگار میزبان من و امان هستیم ...
یک آشپزخونه ی بزرگ با طبقه بندی های زیاد پر از دیگ و ظرف ...
و من داشتم برای عده ی زیادی غذا درست می کردم ...
یک لگن بزرگ برنج رو گرفتم زیر آب تا بشورم ...
ولی دیدم نیست ...
دوباره رفتم سر گونی برنج و لگن رو پر کردم و برای اینکه غیب نشه , فورا ریختم تو دیگ و گذاشتم روی آتیش ...
بعد اونو هم زدم ولی دیدیم هیچی تو دیگ نیست ...
هراسون شدم که مهمون ها گرسنه می مونن ...
همین طور که حرص می خوردم و بالا و پایین می رفتم و کاری ازم برنمیومد , دیدم امان با یک سینی که توش پر بود از مرغ و کباب , اومد ...
گفتم : خدا رو شکر ... بده به من , بدم به مهمون ها بخورن ...
سینی رو گرفتم و از یک در وارد اتاقی شدم که مهمون ها نشسته بودن ...
ولی تا پامو گذاشتم اونجا , اون سه مرد سیاهپوش رو دیدم و از مهمون ها خبری نبود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش سوم
مثل قبل وحشت کردم ...
تو همون حال می دونستم اون سه مرد رو من قبلا بارها تو خوابم دیدم ...
یک لحظه با خودم گفتم : نترس , فقط خوابه ...
ولی از ترس داشتم خفه می شدم ..
فریاد زدم : نه ... نه , نمی خوام ... کمک ... امان , به دادم برس ...
ولی صدایی از گلوم در نیومد ...
یک مرتبه همه جا رو دود گرفت ... بعد شعله های آتیش رو دیدم ...
همه چیز می سوخت ... مهمون ها رو تو آتیش دیدم و با صدای جیغِ وحشتناکی از خواب پریدم ...
که فروغ خانم , امان رو کشید بالا و اومدن بالای سرم ...
امان که فورا منو بغل کرد و گرفت رو سینه اش و گفت : چیزی نیست , خواب دیدی عزیزم ... نگارم بیدار شو ... چشمت رو باز کن ... خواب بود , تموم شد ... دیگه بهش فکر نکن ...
ولی من مثل بید می لرزیدم و بغض کرده بودم ...
هنوز وحشت تو وجودم بود و از اون سه مرد ترس داشتم ...
فروغ خانم گفت : الان براش گل گاوزبون با لیمو دم می کنم , حالش بهتر میشه ... بم
یرم الهی , چه خوابی دیدی نگار جون که اینطور ترسیدی ؟ تعریف کن ببینم ...
امان گفت : مامان جان برای چی تعریف کنه ؟ ترسیده ... شما زحمت بکش همون گل گاوزبون رو دم کنین ... دستتون درد نکنه , ببخشید ...
وقتی فروغ خانم رفت , امان پرسید : بازم همون خواب ؟
گفتم : امان خیلی می ترسم , نکنه می خواد بلایی سرمون بیاد ... چرا من این خواب ها رو می ببینم ؟ چیکار کنم ؟
گفت : هیچی نمی شه , بهت قول می دم ... ببین الان هفت هشت ماه هست که تو درگیر این خوابی , دیدی چیزی نشد ...
چقدر ترسیده بودی امیر یک کاری بکنه ... بعد ترسیدی سر شیما بلایی بیاد ... حالام از عروسی می ترسی ...
همون که خانم دکتر گفت درسته , منم همین عقیده رو دارم ... این یک ترسی هست که از بچگی تو ذهنت مونده که حالا داره خودشو نشون می ده ... دیگه بهش فکر نکن ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
فروغ خانم یک کاسه آب هم با خودش آورد و گفت : سرتو ببر جلو و به آب بگو : یا محمد خواب دیدم یا علی تعبیر کن ... فوت تو آب ... منم می برم می دم پای باغچه ... دیگه خاطرت جمع که مولا علی خواب آدم رو خوب تعبیر می کنه ...
از ترسم این کارو هم کردم ... شاید فایده ای داشته باشه ...
در همین موقع زنگ زدن و امان رفت پایین ...
چند دقیقه بعد با خندان و مرتضی اومدن بالا ...
با فروغ خانم سلام و تعارف کردن و خندان که نگران شده بود , گفت : الهی من بمیرم , چی شدی نگار ؟ چه خوابی دیدی ؟
مرتضی گفت : ای بابا خواهرزنِ شیر من از خواب بترسه ؟
گفتم : امان جان تو کی وقت کردی با اینا حرف بزنی ؟
خندید و گفت : وقت نمی خواست ... تا اومدن تو , خواجه رو به ده رسوندم ... گفتم نگار خواب بد دیده , حالش خوب نیست ... بالاست ...
پرسیدم : بچه ها کجان ؟
گفت : گذاشتم پیش مامان ... اونا که نمی ذارن من کار کنم , اصلا نمی ذارن نفس بکشم ... الان اومدم استراحت ...
از جام بلند شدم و کم کم با شوخی هایی که مرتضی و امان با هم می کردن و ما رو وادار به خندیدن , حالم بهتر شد ...
ولی ذهنم کاملا درگیر بود ...
برای همین برخلاف همیشه که مهلت نمی دادم کسی کاری بکنه و خودم انجامش می دادم , کار زیادی نتونستم بکنم .. .
تا تخت و وسایل اضافه ی اتاق رو جمع کردیم , اثاث هم اومد و تا دیروقت مشغول چیدن و تمیز کردن بودیم ...
یکم خورده کاری مونده بود که امان و مرتضی رفتن از بیرون کباب بگیرن ... فروغ خانم داشت میز شام رو می چید ...
خندان گفت : نگار می دونم الان وقتش نیست از این حرفا بزنم , ولی دلم داره می ترکه ... مرتضی سر کارم رفته دلش نمی خواد بره خونه بگیره ... تو باهاش حرف می زنی ؟
گفتم : میشه ازت یک خواهش کنم قدر مرتضی رو بدونی ؟ ... باور کن پسر خوبیه ... پاک و نجیبه ... مهربونه ...
بذار هر وقت بتونه خودش این کارو می کنه ...
می دونم برات سخته , ولی ببین منم دارم میام با مادرشوهرم زندگی کنم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
گفت : تو این قصر رو با زیرزمین خونه ی ما مقایسه می کنی ؟ ... من اگر اینجا بیام دیگه با لگد هم بیرون نمی رم ...
الان مادرشم مریض شده نمی تونه راه بره , همه چیز افتاده گردن من ... برو بیاهاش , نگهداری از پدرش ... همه به من نگاه می کنن ... نمی تونم به خدا , توانشو ندارم ...
گفتم : باشه , من با مرتضی حرف می زنم ...
وقتی امان و مرتضی اومدن , دور میز نشستیم تا شام بخوریم ... در حالی که واقعا همه خسته بودیم ...
اما همین که خونه ی من دیگه آماده شده بود , خوشحال بودم ...
مرتضی زود کباب رو گذاشت تو بشقابش و گفت : عجب بویی داره این کباب , پدرم در اومد تا رسیدیم ...
ببخشید فروغ خانم , من دیگه طاقت نداشتم ...
تا اومد لقمه ی اول رو بذاره دهنش , تلفنش زنگ خورد ...
خندید و گفت : بذار صبر کنه , باباس ...
و لقمه شو گذاشت دهنش و در حالی که با ولع می جوید , جواب داد و گفت : الو ... چی شده بابا ؟
و رنگ از روش پرید و دست و پاش به لرزه افتاد ... به زور اون لقمه رو قورت داد و شروع کرد به گریه کردن ...
خندان پرسید: چی شده ؟
گفت : زود باش بریم خندان , مامان از پیشمون رفت ... زود باش بریم ...
در حالی که از این خبر شوکه شده بودیم , من و امان هم باهاشون رفتیم و نزدیک صبح برگشتیم خونه ...
و من برای اولین بار تو خونه ی امان خوابیدم که صبح با هم بریم برای خاکسپاری مادر مرتضی ...
حالا حتم داشتم که خوابم به همین خورده و عروسی من عقب افتاده ...
مدتی به خاطر مرتضی صبر کردیم و قرار شد آخر دی ماه برگزار کنیم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش ششم
تا اون روز رسید و دوباره شور و حال عروسی راه افتاد ...
ولی از یک هفته مونده بود به عروسی دوباره من دچار کابوس می شدم ...
همون صحنه هایی که به شدت منو می ترسوند و هر بار تا ساعت ها می لرزیدم ...
دود و آتیش و خرابی ...
و چیزایی می دیدم که دیگه حتی دلم نم
ی خواست به یاد بیارم ...
در حالی که فکر می کردم با فوت مادر مرتضی همه چیز تموم شده و دیگه بهش فکر نمی کردم , ولی این بار با شدت بیشتر و صحنه های دلخراش تر اومده بود سراغم ...
و امان هم مثل من نگران و سر در گم شده بود ... از صورتش می فهمیدم که نگرانی اونم کمتر از من نیست ...
و این راز رو دو تایی به دوش می کشیدیم و به کسی حرفی نمی زدیم ...
دیگه هوا سرد شده بود و نمی شد تو حیاط عروسی رو بگیریم , ولی امان اصرار داشت و دلش می خواست که عروسیش تو همون خونه باشه ... می گفت : احساس می کنم اینطوری پدر و پدربزرگم رو خوشحال می کنم ...
ما هم تعداد مهمون ها رو کم کردیم و قرار بود مراسم تو خونه برگزار بشه ...
تا صبح پنجشنبه رسید ...
من با ثریا و آزیتا رفتیم آرایشگاه ...
ظاهرا همه چیز رو به راه بود ...
من فقط دعا می خوندم و نذر و نیاز می کردم که امشب به خیر و خوشی بگذره و اون کابوس ها کاری دستمون نده ...
آرایشگر داشت صورتم رو درست می کرد و من مثل آبی بودم که توی یک دیگ می جوشید ...
دلم می خواست فریاد بزنم و از اونجا فرار کنم و بگم نه شوهر می خوام نه عروسی , فقط دلشوره نداشته باشم ...
حدود ساعت ده بود که یک خانم اومد تو آرایشگاه و نشست ... وقتی دید همه بی خیال مشغول کارن گفت : از اخبار خبر دارین ؟
ثریا گفت : نه ... چیزی شده ؟
گفت : ساختمون پلاسکو آتیش گرفته , داره می سوزه ... نمی تونن خاموشش کنن ... الان تهران قیامتی به پا شده ...
من فورا دستم رو گذاشتم رو سرم و فریاد زدم : همین بود ... همین بود ... خدای من چرا ؟ ... آخه چرا ؟ یا امام رضا کمکشون کن ...
بدنم چنان می لرزید که کسی نمی تونست منو نگه داره ...
این همون چیزی بود که مدت ها براش زجر کشیده بودم و اینو بلافاصله فهمیدم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی و هفتم
بخش هفتم
دیگه هر کاری کردن که منو آماده کنن برای مجلس , حاضر نشدم ...
همه می گفتنن الان خاموشش می کنن و بعد تو پشیمون میشی ...
با گریه گفتم : من می دونم ... شماها نمی دونین ... عروسی در کار نیست ... نمی تونم ... باور کنید که نمی تونم ...
الان یک عده دارن می سوزن , من چطوری عروسی کنم و خوشحال باشم ؟ ...
تلویزیون اونجا رو روشن کردیم و همه به تماشا نشستیم ... هر چی کت و پالتو اونجا بود دور من پیچیدن و من زار زار گریه می کردم ...
تا ساختمون فرو ریخت , از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
شب عروسی من تو بیمارستان بودم و ثریا و امان بالای سرم ...
بقیه هم از مهمون ها پذیرایی کردن و شام دادن , و این طور که می گفتن همه نشسته بودن و در مورد اون حادثه دلخراش حرف می زدن ...
نزدیک صبح منو بردن خونه ...
در حالی که بر اثر داروهایی که بهم داده بودن حسی تو تنم نبود و مدام چشمم می رفت رو هم ...
درست یک هفته مریض شدم ...
به حوادثی فکر می کردم که برام اتفاق افتاده بود و سر در نمیاوردم برای چی من باید این حادثه رو از قبل پیش بینی کنم ؟ ... آیا واقعا می خواست اتفاق بیفته ؟ اونم درست شب عروسی من ؟
رازهای طعبیت پایان ناپذیر هستن و ما عاجز از درک اونا , تو این دنیای پر از تلاطم دست و پا می زنیم ...
و اگر امید به آینده بهتر نبود , حتما دوام نمیاوردیم ...
کم کم منم مثل همه ی آدما با قدرت جلوی احساسم رو گرفتم و با چیزی که قابل تغییر نیست , ساختم ...
و این بهترین کار برای ما انسان هاست ...
حالا یک پسر پنج ماهه دارم و یک عشق بزرگ که همیشه کنارمه و ازم حمایت می کنه ...
تا جایی که هنوز رازم رو به کسی نگفته و همین نشون دهنده روح بزرگ اونه ...
اما من دلم می خواست حتی به طور غیرمستقیم به دیگران بگم که چی به سرم اومد ...
ممنونم که حوصله کردین ...
نگار .........
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار
❌❌❌ پایان ❌❌❌
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*السلام علیك یا ابا عبدالله*
شب نهم : *شب تاسوعا شب حضرت عباس علیه السلام*
ستاره ۳۴ ساله آسمان کربلا و بزرگ ترین یار و یاور حسین(علیه السلام) .
عباس علیه السلام یعنی چهره درهم کشیده و این نام نشان از صلابت و توانمندی سقای کربلا دارد .
او فرزند علی ( علیه السلام ) و برادر حسین ( علیه السلامد) بود ، با این حال هرگز برادر خود را به نام صدا نزد .
عباس ( علیه السلام ) این ادب و فروتنی را تا لحظه آخر بر خود واجب می دانست .
او بهترین الگوی رشادت بود .
زیرا پرچم دار سپاه بود و پرچم را به دست رشیدترین و شجاع ترین افراد لشگر می سپارند .
او به اندازه ای محو یار شده بود که بر امواج دل انگیز آب روان ، لب های خشکیده محبوب خود را در نظر آورد و داغ تشنگی را از یاد برد .
رشادت ، وفاداری و فروتنی عباس ( علیه السلام ) یکی دیگر از برگ های زرین عاشورا است که همه را به شگفتی واداشته است .
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✿✵•°•🥀🕯•°✿°•🕯🥀•°•✵✿
🏴🚩 شــب نـهــم🚩 🏴
🥀شـــــب تـاســوعــا🥀
حضرت ابوالفضل علیهالسلام
ستاره سی و چهار ساله آسمان کربلا
و بزرگترین یار و یاور حسین علیهالسلام
عباس یعنی چهره درهم کشیده
و این نام نشان از صلابت و توانمندی
سقای کربلا دارد
او فرزند حضرت علی علیهالسلام
و برادر امام حسین علیهالسلام بود
با این حال هرگز برادر خود را بنام صدا نزد
عباس علیهالسلام این ادب و فروتنی را
تا لحظه آخر بر خود واجب میدانست
او بهترین الگوی رشادت بود
زیرا پرچمدار سپاه بود و پرچم را
به دست رشیدترین و شجاع ترین
افراد لشگر میسپارند
او به اندازهای محو یار شده بود
که بر امواج دل انگیز آب روان، لبهای
خشکیده محبوب خود را در نظر آورد
و داغ تشنگی را از یاد برد
رشادت، وفاداری و فروتنی عباس علیهالسلام
یکی دیگر از برگهای زرین عاشورا است
که همه را به شگفتی واداشته است
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
امروز ✨
روز تاسوعای عباس است و دل ها
به نام حضرت سقای لشکر
ز اشک دیده عشاق عباس ع 🖤
وضوی عشق می گیرند دمادم😢
🌼🍃
روز عباس زینب است
خدایا
به حرمت روز تاسوعا
بیماران راشفای عاجل
ودل دردمندان راشادکن
انشاالله به واسطه
باب الحواعج
حاجات تک تکتون روابشه
صبحتون بخیر
🌼🍃
روز تاسوعای حسینی:
روز زیارتی علمدار کرببلا عباس ابن علی...
بی تو من بی سپرم،بی تو بی بال و پرم،با دیدن پیکر تو خم شد کمرم،یل دلاورم،امیر لشکرم،میان ناله های تو می آید صدای مادرم.
لبیک یا🏴حسین🏴🙏
🌼🍃
تاسوعا آسمان تکیه
به دستان تو داردعباس
مرغ دل خــــانه در
ایوان تو دارد عبــاس
سلام دوستان کربلایی
عزاداری شما قبول باشه
تاسوعای حســــینی
برشما خوبان تسلیت باد
🍃🌼
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
به نام نامی سقای کربلا صلوات💚
به شیر بیشه صحرای نینوا صلوات💚
به پاسدار پرآوازه خیام حسین💚
به قدر وشوکت عباس مه لقا صلوات💚
🕌اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🕌وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🕌وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی 🌺
الهی
ظاهری داریم شوریده
باطنی داریم در خواب
سینه ای داریم پر آتش
دیده ای داریم پر آب
الهی
به صلاح آر که نیک بی سامانیم
جمع دار که بد پریشانیم.
خدایا🙏
به حرمت اين روز تاسوعا🏴
وبه حرمت سقاى كربلا🏴
حضرت ابوالفضل عباس(ع)🖤
دستم به آسمانت نمیرسد
اما توکه دستت بزمین میرسد
به حق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام 💚
عزت دوستان وعزیزانم را
تاعرش کبریایی خودبلندکن🙏
عطاکن به آنان
هرآنچه برایشان خیراست
زندگیشان را لبریز از آرامش و سلامتی کن🙏
"آمیـــن "🙏
🌼🍃
🌻سلام صبح بخیر ☕
🍃صبحتـــون پراز عطر خدا
🌻امیدوارم
🍃زندگی به کامتون
🌻خوشبختی
🍃سرنوشتتون
🌻وسایه عشق به
🍃امام حسین ع مهمان
🌻همیشگی دلتون باشه
🌼🍃
▪🥀به یکتایی قسم
▪🖤یکتا است عباس
▪🥀امیر کشور
▪🖤دلهاست عباس
▪🥀اگر چه زاده
▪🖤ام البنین است
▪🥀و لیکن مادرش
▪🖤زهراست عباس
▪🥀فرارسیدن
▪🖤تاسوعای حسینی تسلیت
🌼🍃
سلام به "یکشنبه" ۱۶ مرداد خوش آمدید
باآرزوی روزي زیباودلانگیز
روزی پرنشاط
وپرازخیروبرکت
همراه باسلامتی
وعاقبت بخیری
برای همه دوستان
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🥀نگهدار حرم عباس
🥀امید خواهرم عباس
🥀استاد_فرهمند
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گوش کنید :: جالبه 👌
ڪلیپ انگیزشی زیبا
روزتون عالی🍃💚🍃
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داداش حسین شرمنده ام😭
🌼🍃
☀️برای امروزتون
مسیری سبز و روشن ✨☘
آرزو میڪنم 💚
☀️صبحتون
مملو از محبت و الطاف الهـی💚
نگاه پرمهر خدا💚
همراه لحظه هاتون ☘
یکشنبه تون آروم ☘
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️سلام_بر_عباس_ع
🥀سلام، ای سقای تشنه لب! ای پسرام البنین!
️سلام، ای عموی آب ها! و ای اسوه برادری و ایثار و وفا!
🥀سلام، اي پشت و پناه امام حسين!
ای حامی و هم رکاب ولایت!
️ای بهترین اسوه ی پیروی از امامت !
🥀ای که تنها بهانه آمدنت این بود که عشق، در روز مبادا تنها نماند. اي كه بودنت، رنجهاي اباعبدالله را كم ميكرد و رشتههاي غم پيشاني ابا عبدالله به لبخند تو گسسته مي شدند!
🥀سلام بر تو ای پدر فضیلت!
فضیلت 🌺دستان_بریده ات، در راه اطاعت و حمایت از ولایت ، هنوز بر شاخه های خاک، سنگینی می کنند وكودكان خيمه ها، شرمنده ی دستهاي بريدهات، لباسهاي سوخته شان را مدام بالا ميگيرند تا دستهايت را نبينند.
🥀سلام بر تو ای ابالفضل!
اي الگوی ولایت مدار ، قسم به نامت ،ما عزاداران كربلايت، بر مرامت بوده ايم ، هستيم و خواهيم بود ....
🥀یاابالفضل_دستمان_را_در_دنیا_و_آخرت_بگیر
🌼🍃
روز تاسوعا واسه حاجته🙏
روزِ باب الحوائجه🖤
میگن واسطه میشه
میگن پیش خدا كم نمیزاره
معروفه به معرفت و وفا
هرچی ازخدا میخواید
قسمش بدین به عباس
الهی حاجت روا باشيد🙏
التماس دعا🙏
🌼🍃
ارباب من🙏💚
نشودصبح اگر عرض
ارادت نکنم🙏
نام زيبای تو را صبح
تلاوت نکنم🙏
سلام دوستان
لحظاتتون پرازعشق
به امام حسین (ع)
و سقاى دشت كربلا
وحاجتتون روا🙏
🌼🍃
سلام صبح بخیر ☕️
یکشنبه را با نام ادب و معرفت ،
وفاداری آغاز میکنم
با نام اباالفضل العباس علیه السلام 🖤
ان شاءالله باب الحوائج🖤
دستگیر شما در دنیا و آخرت باشه 🙏
ان شاءالله 🙏
التماس دعا 🙏
🌼🍃
🖤اى عطــر گل یاس! دلم را دریاب
❤️اى منبع احســـاس دلـم را دریاب
🖤من تشنه یڪ قطره محبـت هستم
❤️یا حضرٺ عبـــاس! دلـم را دریاب
🖤فرا رسیدن تاسوعای حسینی
❤️شهادت اقا ابوالفضل ( ع)
🖤بـر شما تسلیت باد
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃
🏴رفع الله رایت العباس(ع)
🏴خداوند بیرق عباس را خودش بالا برده است.
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🖤عباس سقای من
🖤ماه زیبای من مرو....
👤 حاج میثم مطیعی
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d