💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و م
و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند..
حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!!
اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!!
روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان...
باترس و دودلے صدا میزنم:
یحیے!
برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم
_ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا!
میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد!
_ شدم؟! نبودم!...
_ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!...
یڪ قدم جلو مے اید...
_ محیام؟
_ جانم!
_ ببین چقدر شبیہ توعہ!
❀✿
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_دوم
#بخش_دوم
❀✿
گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..
بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ...
_ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست....
مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟...
یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد...
_ خانوم!...حلال ڪن!...
نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم...
_ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من...
دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم...
نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد..
_ محیا! اروم!..
_ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟!
اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم....
_ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن!
صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد
_ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم!
_ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار...
_ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم...
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده.
_ قول؟!
_ قول مردونھ ...
خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونھ
خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم
انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند....
_ محیام؟حلالم ڪن ...
نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...ڪنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا..
❀✿
چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم.
بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد...
_ بردار ،بردار.
دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد
_ بیمارستانِ... بفرمایین؟
_سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یڪ مڪث چندثانیه ای..
_ الان؟
_ بلھ! اگر امکان داره؟
_ نام بیمار؟
_ یحیے...یحیے ایران منش
_ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش.
_ بلھ بلھ
_ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید.
و قطع میڪند..
❀✿
ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم..
_ بیمارستانِ...بفرمایید!؟
_ سلام! من همین چند دقیقھ پیش...
_ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم!
_ ینے نفس میڪشن؟
سڪوت!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونھ
خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم
انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دو
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
ر ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند....
_ محیام؟حلالم ڪن ...
نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...ڪنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا..
❀✿
چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم.
بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد...
_ بردار ،بردار.
دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد
_ بیمارستانِ... بفرمایین؟
_سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یڪ مڪث چندثانیه ای..
_ الان؟
_ بلھ! اگر امکان داره؟
_ نام بیمار؟
_ یحیے...یحیے ایران منش
_ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش.
_ بلھ بلھ
_ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید.
و قطع میڪند..
❀✿
ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم..
_ بیمارستانِ...بفرمایید!؟
_ سلام! من همین چند دقیقھ پیش...
_ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم!
_ ینے نفس میڪشن؟
سڪوت!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ر ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میش
ناصر:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند
_ بلھ ! قراربود نڪشن؟!
_ نھ!..ممنون
بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند...
نفس میڪشد.همین ڪافے است.
❀✿
بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!!
باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم.
_ دربست!
❀✿
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟...
_ خوبم..
ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم
_ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟
نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم..
_ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!..
نیشم را تابناگوش باز میڪنم
_ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!..
همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم..
_ سلام خانوم ایران منش.
دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم
_ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من...
_ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟!
_ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ...
_ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ.
هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قرا
ناصر:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم:
_ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ!
سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم
_ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم
ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم
_ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟!
سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد
_ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا!
خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است!
_ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے!
لبم را گاز میگیرم
_ نہ! دل نڪنیا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم:
_ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم!
موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم!
_ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!...
دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند!
_ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ.
خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد
_ قربونت برم!
همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم...
_ دیگہ خوب میشہ!
ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم.
از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم:
مے گن:
عشق خدا
بة همہ یڪسانھ
ولے من میگم
منو بیشتر از همھ
دوستــ داشتھ
وگرنهـ
بهـ همهـ
یڪے مثل تو مے داد
.
بغض اخرڪارخودش راڪرد...
سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!!
دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم
_ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!..
فڪرے میڪنم
_ البتہ اگر بزارن!..
نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم
_ امروز رفتم سونوگرافے..
دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من!
_ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم...
نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم...
_ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود!
چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم
_ دیدم، دیدم...! باور ڪن!!
حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم:
_ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_اول ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم...
همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ...
احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود...
ابروهایم درهم میروند ...
شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم..
_ یا زینب س...
سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند...
انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم
_ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!...
اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم
اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید...
همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم ..
_ نہ!...نہ....
یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم..
_ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم
_ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی....
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد...
_ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش....
_ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش ....
بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
_ یا حسیــــــــــــــــن ع....
چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند.
چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت...
دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم...
چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر.
اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد...
روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_آخر
#بخش_اول
❀✿
پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...
اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ!
اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!!
دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!...
خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم...
_ ماما؟ تموم شد؟
چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم
_ اره ماما!
خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے!
_ اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو میبرم
_ تشڪر ڪردے؟!
_ اوهوم!اوهوم!
سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند
باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟
یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم!
دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد..
_ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!!
_ بیچاره! دلم براش میسوزه
_ دیوونہ شده!
_ خطرناڪ نباشہ یوقت؟!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_آخر #بخش_اول ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_آخر
#بخش_دوم
❀✿
پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟!
اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
.
چندی پیش با یکی مثل محیا صحبت کردم..
همسرش بهش سر میزد، طوری حرف میزد
که حس میکردی الان هم کنارش نشسته...
عجیبه اینجور عاشقی😔
خبر رسید تا الان رمانم بازدید ۶۰ هزار نفری
داشته ؛ الهی هرچی دادی شکر،ندادیم شکر
داده ات نعمته، ندادت حکمته،گرفتت علت
رمان فوق نسخه ای ضعیف از قلم حقیربود
🌸 همراهیتان را سپاس #الله_معکم 🌸
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✴️ پنجشنبه 👈 5 آبان / عقرب 1401
👈1 ربیع الثانی 1444 👈27 اکتبر 2022
🕋 مناسبت های دینی و اسلامی .
🔘 آغاز قیام توابین به رهبری سلیمان بن صُرد خزاعی سال "65 هجری قمری ".
🎇 امور دینی و اسلامی .
📛امروز : ساعت 14:27قمر از برج عقرب خارج می شود.
🤒 مریض امروز زود خوب می شود.
👶 زایمان خوب و نوزادش محبوب و دوست داشتنی خواهد بود. ان شاء الله
🔭احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️جراحی چشم.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️درختکاری.
✳️آبیاری.
✳️انواع حفاری ها.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️استعمال دارو.
✳️و کشیدن دندان نیک است.
📛ولی امور اساسی و زیر بنایی مثل ازدواج خوب نیست.
💑 مباشرت امشب :
امشب (شبِ جمعه ) ، فرزند پس از فضیلت نماز عشاء، خطیبی بسیار نطاق و بیان فصیح و گفتاری دلربا دارد.ان شاءالله
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود.
💉💉حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد برای رگ ها ضرر دارد.
😴تعبیر خواب.
اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 2سوره مبارکه بقره
الم ذالک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین...
و از معنای ان استفاده می شود که خواب بیننده بر چیزی اطلاع می یابد که در فکر و خاطرش نبوده.
ویا خبر و یا نامه ای یا حکمی به او می رسد که باعث خوشحالی و مقام و منزلت او گردد.. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد .
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️مگه قراره چندروز دیگه زنده باشیم؟
اصلا اگه همین فردا از ناکجاآباد یک سنگ خورد توی دلمون چی؟
اگه عمرمون نبود به دنیا چی؟
پس کی دیوونه باشیم؟
پس کی قراره از ته دلمون بخندیم؟
برقصیم...
پس کی بریم روی پل هوایی بشینیم ماشینهارو نگاه کنیم از بالا، کیف کنیم؟
پس کی قراره به مسخرهترین چیزها بخندیم؟
پس کی قراره درد دلهامون نپوسه توی دلمون؟
نشینیم کنار هم دوتا استکان چایی بخوریم؟
پس کی غم دنیا تموم میشه از توی دلمون؟
یکوقت به خودمون نیایم ببینیم هرچی روز بوده، هر چی شب بوده، دیگه تموم شده؟
کاش حال بدمون تموم شه
کاش یکم زندگی کنیم
دیوونگی کنیم
دیوونگی ...
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
دعای امروز 🌷❤️🌷
خدایا 🙏
در آولین پنجشنبه آبان
بهترین هارانصیبمان ڪن
و بر ایمانمان بیافزا🙏
اقبالے روشن وعاقبت نورانے
برای دوستانم رقم بزن
و در این روز زیبای پاییزیی
به دوستانم خیر وبرکت🌺
عطا بفرما🙏
آمین ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
🌼🍃
❤️🍁❤️
🍁صبح زیباتون
متبرک به ذکر پرنور
❤️ صلـوات ❤️
بر حضرت محمد ص و خاندان پاک و مطهرش❤️
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🍁وَآلِ مُحَمَّدٍ
❤️وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️نیایش صبحگاهی ♥️
خداوندا
بی نگاه لطف تو
هیچ کاری به سامان نمیرسد
نگاهت را از ما دریغ مکن
"آمین"🙏
الهي💙
دستان خالي ما جز به لطف و بخشش
تو پر نخواهند گشت و دلهايمان جز به
عنايت تو روشن نخواهند شد و راهمان
جز به نظر تو هموار نخواهد گشت
و عاقبتمان بدون محبت تو ،
ختم بخير نخواهد شد
و دنيا و آخرتمان بي خواست
تو پوچ و تهي خواهد بود
پس بنام اعظمت دستمان گير
و به سر منزل مقصود رهنمون گردان💙🙏
"آمین"🙏 💙🌹
🌼🍃
🌷بر صبحدم قشنگ پاییز سلام
بر نغمهٔ بلبل سحـرخـیز سـلام
بر خندهٔ غنچهای ڪه از فیض سحر
گردیده ز شور و شوق لبریز، ســـلام
سـلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر
🌼🍃
🌷تقدیم به شما
🌼آخر هفته تون شاد
🌷امیدوارم
🌼خدای مهربان
🌷به لحظه هاتون طراوت
🌼به زندگیتون تازگی
🌷به جسم و جان تون سلامتی
🌼وبه دلتون
🌷محبت وشادمانی ببخشد
🌼🍃
🍁پاییز به دل مینشیند
🍂نه برای رنگهای زیبایش
🍁نه برای میوهها و بوی بارونش
🍂پاییز مهری دارد که در هیچ فصلی نیست...
صبح پاییزیتون زیبـا 🍂🍁
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و
اعتماد داری به تو بگوید:
«نگران نباش وغصّه ی بدهی هایت را نخور،
خیالت راحت باشد، من هستم؛»
ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد
و راحت می شوی!
❣خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است:
«ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ؛
آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟»
🔻یعنی ای بنده ی من ، بـرای همه ی کسری
و کمبودهای دنیوی و اخروی ات من هستم🔺
این سخن خدا چقدر تو را راحت می کند
و به تو آرامش می بخشد؟!
❣ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ❣
❣دلها با یاد خدا آرامش می یابد❣
🌸خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی.
👤حاج اسماعیل دولابی
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁هر روز
🍂زیبا خواهد بود
🍁وقتی آرزوی شادی
🍂برای
🍁دیگران داشته باشید
🍂من هم آرزو دارم
🍁روزی زیبا و شاد را،
🍂برای تک تک شما خوبان
دهمین روز مرداد ماهتون زیبـا 🍂🍁
🌼🍃
🍂دیروز، هر چه بود، گذشت .
امروزت را دریاب ...
به دنبالِ اتفاقاتِ جدید برو❗️
تو می توانی امروزت را
به شاهکاری بی نظیر
تبدیل کنی ...🍂👌
خدایا❤️
حکمفرمایی فقط برازنده توست❤️
پس بنازم به این قدرت لایزال💚❤️
☘🕊☘🕊☘
🌼🍃
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️🔑کلیدهای موفقیت 🌸
🔑کلید عزت:اطاعت از خدا وپیامبرش.
🔑کلید روزی:تلاش،استغفار و پرهیزگاری.
🔑کلیدبهشت:توحید.
🔑 کلید ایمان: اندیشیدن وتدبر درآیات و آفریدهای خدا.
🔑کلید نیکی:صداقت و راستی .
🔑کلید زنده ماندن دل:تدبر در قرآن،تضرع ودعای سحرگاهی ، اجتناب از گناه.
🔑 کلید علم : خوب پرسیدن و خوب گوش دادن.
🔑کلید رستگاری : تقوا.
🔑 کلید افزایش نعمت : شکر.
🔑کلید علاقه مند شدن به آخرت : بی علاقگی به دنیا.
🔑کلید اجابت : دعا.
🔑کلید موفقیت و پیروزی : صبر و بردباری
🌼🍃
🍃🌷دعای امروزم برای همه شما عزیزان
تن سالم💙
آرامشی بی پایان...😊
دلی شاد❤
و تعطیلات پر از اتفاقات خوب💞
🍃🌷تقدیم با بهترین آرزوها
چهارشنبه تون زیبا و پر خاطره 🌷🍃
🌼🍃
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خدایی کیف کردم...😂😂
باآدمهای بی فرهنگ مثل خودشون
بایدرفتارکرد👍
⠀🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d