💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱🌱 #آگلونما_سفید_برفی 🌱🌱
.
شرایط نگهداری #آگلونما_سفید_برفی
#نور 🌞: به نور کافی احتیاج دارد از آفتاب مستقیم بیزار است و با نور کم نیز مقاوم است.
.
#آبیاری 💧: اجازه دهید سطح خاک بین دو آبیاری خشک شود سپس آبیاری نمایید آب زیاد باعث پوسیدگی آن میشود.
.
#دما 🌬: دمای محیط اتاق برای آن مناسب است حد اقل دمای قابل تحمل برای گیاه ۱۰ درجه سانتی گراد است.
.
#رطوبت🏝 : این گیاه نسبت به خشکی هوا حساس است سعی شود روزانه سطح برگ ها را غبار پاشی نمایید.
.
#خاک : ترکیب خاک برگ،ماسه ، خاک باغچه برای گیاه خوب است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#آگلونما
#دما
حداقل دماى قابل تحمل این گیاه تا ۱۵ – ۱۰ درجه سانتیگراد است .
در زمستان که رشد گیاه کندتر می شود باید آب آن را تقلیل داد و از نگهداری گیاه در نزدیکی شوفاژ یا بخاری خودداری نمود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#رزماری 🌿🌿
اگر تراس یا باغچه آفتابگیر دارید و رز ماری ندارید باید بگم که وقتشه که یک بوته زیبای رزماری برای خونتون تهیه کنید.
رزماری تا زمانی که آفتاب کافی دریافت کند حالش خوبه و گیاه بسیار بسیار مقاومی هست. کاملا قابل هرس هست و خیلی راحت میتوانید با هرس بهش شکل بدید و قابلیت تبدیل به یک بوته بسیار بزرگ را دارد (در عکس سوم محل برش شاخه در هرس قبلی مشخص هست. همانطور که میبینید از پایین محل برش جوانهها رشد کردند و یک شاخه بریده شده تبدیل به چندین شاخه جوان شده است). رزماری خشکی را هم خیلی خوب تحمل میکند.
از همه اینها بگذریم رزماری بسیار معطر و خوشبو هست و در طبخ انواع غذا کاربرد فراوانی دارد. خیلی خوبه که دم دست یک بوته تازه رزماری داشته باشید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پوتوس 🍃
یکی از مشکلاتی که خیلیا با پوتوس دارن بعد یه مدت که گیاه رشد کرد برگ هاش کوچیک میشن.
به علت دراز شدن ساقه و دور شدن از ریشه ها جذب موادغذایی و آب کم میشه و گیاه برگهای ضعیفتری تولید میکنه.
این مشکل هم تو گلدون های اویز اتفاق می افته.
ولی اگه مثل این عکسها تو گلدون قیم بزارین تا ساقه دورش بپیچه ریشه هاای هوازی گیاه تو قیم فرو میرن و با مرطوب کردن قیم جذب آب و مواد غذایی بیشتر میشه و برگها بزرگ تر میشن.
علاوه بر این نور کم هم باعث ریز شدن برگها میشه.
محیط روشن با نورغیرمستقیم بهترین محیط رو برای رشد برگا فراهم میکنه.
#جالب
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#نکات_بسیار_مهم_گلها_آپارتمانی
🔻 #شیر به گل ها ندهید باعث ایجاد قارچ می شود
🔻 #قهوه یا نسکافه به گل ها ندهید باعث قلیایی شدن خاک می شود.
🔻آب #سرد یا گرم یا آب نمک دار به گل ها ندهید
🔻 #کود_خیلی_قوی یا با دوز بالا ندهید
╭━━═━━⊰✹💗✹⊱━━═━━
╭━━═━━⊰✹💗✹⊱━━═━━
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پاچیرا
بعضیهامعتقدنداین گیاه پول وشانس میاره براهمین بگیاه پول معروفه💵
🌱پاچیرا درعین زیبائی نگهداری آسونی داره
😊میتونیدمثل بامبوشاخه هاش رو ببافیدوحسابی خوشگلش کنید
یکی از گیاهان اصلی صادراتی تایوان میباشد
✅نورمتوسط(پنجره شمالی) براش خوبه و آبیاری بعدازخشک شدن خاک رو میخواد
╭━━═━━⊰✹💗✹⊱━━═━━
╭━━═━━⊰✹💗✹⊱━━═━━
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_اول- بخش سوم از پله رفتم که دیرم نشه ..عجله کردم و خوردم زمین ....من ا
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوم- بخش دوم
وقتی دستهاشو بالا و پایین می برد آدم کیف می کرد ...
آی ؛آی امیر ولش کن باز رفتی سر جای اولت ... نه بابا اونقدر ها هم خوب نبود ...و گرنه تا حالا شوهر کرده بود ....
ای بابا اصلا به من چه می خواد شوهر داشته باشه می خواد نداشته باشه .....بعد به آیینه ی جلو خودمو نگاه کردم و گفتم خدایش خودم خیلی خوبم حیف من نیست به این طور دخترا فکر کنم ؟
بعد یکم مکث کردم گفتم : ..چی میگی امیر ؟ دختره خیلی خوبی بود ارزش فکر کردن داره ....
خونه ی ما بالای سعادت آباد قرار داشت ....
در بزرگ آلبالویی رنگ که انتهای چهار تا پله بود ما رو وارد خونه می کرد و سمت چپ یک درِ بزرگ ماشین رو که می رفت به پارگینگ زیر ساختمون ..
خونه ای بزرگ و مجلل ؛؛ ..اون زمان من کوچک بودم یعنی فکر کنم دوازده سالم بود که اومدیم اینجا ...و خواهرم نیکی تازه ده ساله بود ....
حتی وقتی ماشین رو نگه داشتم هنوز تو فکر اون دختر بودم ..
بهمن زد به شیشه ماشین و پرسید : آقا خوبی ؟ ..
پیاده شدم و گفتم : خوبم تو چطوری ؟
گفت : استخر رو تمیز کردم اگر میخواین تا کسی نرفته حالشو ببرین ...زدم به شونه اش و رفتم بالا ...
سمت راست پارگینگ یک راه پله بود و سمت چپ یک در که به فضای بزرگی که استخر و جکوزی و سونا و وسایل بازی بود باز می شد ... و خونه ی پروین خانم و پسرش بهمن و عروسش هم انتهای همین زیر زمین بود ... که هر سه برای ما کار می کردن ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوم- بخش سوم
وقتی رسیدیم بالا مامان لباس پوشیده و آماده با تعجب پرسید :وا ؟ امیر علی تویی ؟..
خدا به خیر کنه این وقت روز اومدی خونه چیکار ؟فکر کردم باباته ..چی شده ؟
بابات کجاست؟
گفتم :شرکت بود ..من امروز حال کار کردن نداشتم زود اومدم یک روزم بابا بمونه تا آخر وقت .... ناهارم نخورم چی دارین ؟
گفت : تو حتما مریضی.... سابقه نداشته حال کار کردن نداشته باشی ؟
گفتم : نه مادر من ؛؛؛چرا شلوغ می کنی ؟ مریض چیه؟ .. نشده تا حالا دلتون نخواد کار کنین ؟ منم الان اینطوریم فقط بی حوصله ام
گفت : من امروز با چند نفر قرار دارم می خوایم بریم خرید؛؛ اگر حالت خوبه و ناراحت نمیشی داشتم میرفتم تو اومدی ..
گفتم : نه شما برو از پایین که می اومدم بهمن گفت آب استخر رو عوض کرده ..یک تنی به آب می زنم و شاید تو سونا خوابیدم حالم جا اومد ... شما برو خیالت راحت ...
گفت : پس بعد از استخر یک چیزی بخور با شکم پر نرو تو آب مادر ,, میگن خدای نکرده باعث سکته میشه .....
وقتی وارد استخر شدم به جای شنا کردن باز یاد اون دختر افتادم مدتی کنار آب بی حرکت موندم بعد یک نهیبی به خودم زدم و ...فورا یک زیر آبی طولانی رفتم تا اونجا که داشت نفسم بند میومد ...
باید این فکر احمقانه رو از سرم بیرون می کردم ....
کمی بعد توی سونا دراز کشیدم و خوابیدم ..و خیلی جالب بود که خوابش رو دیدم ...
یک لباس زرد تنش کرده بود و اطراف من می پلکید ..و من شاکی بودم و می خواستم بدونم کی اونو تو خونه راه داده ...
سر پروین خانم داد می زدم ..و هراسون از خواب پریدم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دوم- بخش دوم وقتی دستهاشو بالا و پایین می برد آدم کیف می کرد ... آی ؛آی
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوم- بخش چهارم
فردا که میرفتم سر کار هم یک طواریی منتظر تلفنش بودم و دلم می خواست صدای گرمش رو بشنوم ..
ولی به جای اون آقای نیکزاد زنگ زد ..
مدتی گذشت فکر می کنم دو؛سه ماهی شد و همه قرار و مدار های ما توسط نیکزاد انجام می شد ...
منم سر گرم کار بودم ....و چون دیگه تماس نگرفت و منم اینطوری دلم می خواست فراموش کردم و اصلا یادم رفت همچین آدمی وجود داشته ...
تا یک روز تلفنم زنگ خورد و گوشی رو بر داشتم ..
خودش بود عصبانی و با لحن تندی گفت : آقای کریمی ..این چه وضعیه ....
بتن ریز نیومده برای چی کار ما رو لنگ کردین ؟ حواستون رو جمع کنین ؟ ..امروز قرار بوده ساعت شش اینجا باشه الان نه شده هنوز نیومده ..
فکر نمی کردم شرکت معتبری مثل شما این کارو بکنه ...
گفتم : نه خانم سعیدی اشتباه می کنین ...اجازه؛؛ اجازه ..من نگاه کنم ...بله ..درسته ,, بتن ریز قراره فردا بیاد پیش شما ؛؛ از نیکزاد بپرسین برای دوازدهم وقت گرفته ..
امروز یازدهمه ...
گفت : غلط کرده نیکزاد ..صبر کنین ..و گوشی رو قطع کرد ...می تونستم قیافه اش رو مجسم کنم ...
یک لبخند زدم و آهسته گفتم فکر کنم این حالتشم قشنگ باشه ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوم- بخش پنجم
عصبانی بود ...کاش اونجا بودم و می دیدمش ...
دوباره زنگ زد و گفت : ببخشید شما اشتباه کردین امروز دوازدهمه .. همینطور که گوشی دستم بود تقدیم رو نگاه کردم و گفتم ..خانم سعیدی یک بار خودتون نگاه کنین ..
به حرف نیکزاد گوش نکنین من اشتباه نکردم امروز یازدهمه ... مثل اینکه کلافه شده بود ..
گفت : حالا ..می تونین الان بفرستین ؟
گفتم نه متاسفانه خودتون می دونین که نمیشه ..فردا ساعت شش اونجاست ... فقط با قرار قبلی ما کارمون اینطوریه ....
با تندی گفت : ممنون ..و گوشی رو قطع کرد ...
و با این تلفن مسخره دوباره اومد تو روح و روان من ... واقعا از ته دلم می خواستم بهش فکر نکنم ولی نمی شد ...
با خودم فکر کردم این چه طور دختریه که ساعت شش صبح سرکار میره ...امیر اگر یکبار ببینیش از این حالت در میای..آره صبح میرم سر کارش ببینم چیکار می کنه ...
وای امیر به تو چه مربوط؟نکنی این کارو ؛ ها ؟ اصلا از این فکرت خوشم نیومد ..حق نداری از این کارای بچه گونه بکنی ...
ولی فردا دنبال بتون ریز رفتم سر کارش ...
نیکزاد اونجا بود اومد جلو و پرسید آقای کریمی چیزی شده ؟
گفتم : نه دیدم خانم سعیدی دیروز خیلی عصبی بود گفتم بیام ببینم ماشین رسیده یا نه ؟ تشریف ندارن ؟
گفت : نه ایشون یکی دو ساعت دیگه میان ..من هستم در خدمتم ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوم- بخش ششم
و دست از پا دراز تر برگشتم شرکت ..ولی دلم می خواست دوباره برگردم و اونو ببینم ..اما دیگه بهانه ای نداشتم ..
همینطوریم که بد می شد ...تا نزدیک ظهر شد دیدم آروم قرار ازم گرفته شده و بی اختیار راه افتادم و سوار ماشین شدم و یک مرتبه خودمو نزدیک کار اون دیدم ....
از دور شناختمش ..بالا و پایین می رفت و کارگرای زیادی داشتن کار می کردم ... هر چی فکر کردم برم جلو چی بگم؛؛ چیزی به فکرم نرسید ...
این بود که احساس خریت کردم و بر گشتم شرکت ...و تصمیم گرفتم دیگه سراغش نرم ..
ولی نمی دونم چرا سخت پکر بودم و دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ...
بعد از ظهر تا دیر وقت تو شرکت موندم و آخر از همه وسایلم رو جمع کردم و رفتم سوار آسانسور شدم .....
وقتی رسید پایین و در باز شد یک مرتبه دیدم پشت در ایستاده که سوار بشه ....
نمی تونستم جلوی خوشحالیمو بگیرم ...با اشتیاق سلام کردم و گفتم : خانم سعیدی اینجا کاری داشتین ..شرکت تعطیل شده .......
اونم از دیدن من خوشحال شد و سلام کرد و گفت : چقدر خوب شد شما رو دیدم ..ببخشید با شما کار داشتم خدا ،خدا می کردم نرفته باشین ...
یک مشکلی برای فردا داریم که به دست شما حل میشه ...
اون قسمت پشتی باید خاکبرداری بشه اومدم خودم خواهش کنم برامون ماشین بفرستین ...
می دونم ..می دونم باید وقت قبلی می گرفتم ..ولی اگر اونجا رو خاکبر داری نکنیم کار لنگ میشه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دوم- بخش چهارم فردا که میرفتم سر کار هم یک طواریی منتظر تلفنش بودم و دلم
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوم- بخش هفتم
گفتم چشم ..
حرفمو نشنید و ادامه داد ..
تو رو خدا یک فکری بکنین شما اگر بخواین میشه من می دونم ... ما داریم با شما کار می کنیم ..باید اینطور مواقع استثنا قائل بشین ..
مشتری تون رو باید راضی نگه دارین ...
همین طور که به صورت قشنگش نگاه می کردم دوباره گفتم :چشم ..
گفت : ولی اینطوری نمیشه که .......چی گفتین ؟ قبول کردین ؟
گفتم : بله بیاین بریم بالا ...
گفت : الهی خدا خیرتون بده فکر می کردم کار سختی باشه راضی کردن شما ....پس می فرستین ...
گفتم :بریم ببینیم چی میشه ....
فورا با من سوار آسانسور شد و رفتیم بالا ..از اینکه کنارم ایستاده احساس خوبی داشتم ..
خیلی خوب تر از اونی که فکر می کردم ...اون زیبا ترین زنی بود که توی عمرم دیده بودم ...
ادامه دارد
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سوم بخش اول
از تو آیینه می تونستیم همدیگر رو ببینم ..
گفتم : شما زن قوی هستین ..
گفت : چطور مگه ؟ از کجا فهمیدین ؟
گفتم : خوب معلومه از کار ی که می کنین این کارا مال مرداست ....
با خونسردی گفت : پس شما از اون دسته مردایی هستین که زن رو ضعیفه می دونه و به حساب نمیاره ؟..
گفتم : نه نه سوءتفاهم نشه یک کارایی رو مردا انجام میدن یک کارایی رو هم زن ها این ربطی به تعصب نداره ... مثلا این کاری که شما می کنین مال مرداست ....
گفت : اونوقت چرا مال مرداست ؟ من دارم انجامش میدم پس می تونه مال هر کسی باشه می دونین چقدر مهندس معمار خانم داریم ؟
می دونین پل طبیعت رو یک خانم ساخته ؟ ... حالا که اینطور شد شما رو می برم کارای قبلی مو بهتون نشون میدم ..ولی خواهش می کنم وقتی دیدن با تعجب نگین ..؛؛
باورم نمیشه واقعا اینو شما ساختین ؟؛؛ اونوقت می فهمم واقعا شما ضد زن هستین ...
گفتم : ..باشه موافقم خیلی دلم می خواد ببینم چیکار کردین ..ولی من ضد زن نیستم اصولم فرق می کنه ..
خواهر خودم نقاشی می کنه و هنرمنده ..مادرم دبیر عربی بود ....
من از بچگی با پدرم تو این کار بودم ولی تا حالا معمار مثل شما ندیده بودم فقط همین ......
در آسانسور باز شد و رفتیم بیرون ...
همینطور که دنبال من میومد گفت : ولی من خیلی سراغ دارم ..بهتون نشون میدم ....
کلید انداختم در شرکت رو باز کردم .....
اون با دو دست دسته ی کیف بزرگشو گرفته بود جلوش و دنبال من وارد شد وگفت : ببخشید تو رو خدا وقت تون رو گرفتم ...
تو دلم گفتم : کور از خدا چی می خواست دوچشم بینا ..
نمی دونه که من دارم لفتش میدم ...وگرنه همون جا می تونستیم موافقت کنم و بره
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سوم بخش دوم
گفتم : می تونم بهتون قهوه بدم ولی الان چایی نداریم ..و یک جعبه شوکولات روی میز بود بهش تعارف کردم ..
یک دونه بر داشت و گفت : نه ممنون قهوه نمی خوام ... باور کنین هنوز ناهار نخورم ...
دلم شور می زد یک وقت شما قبول نکنی و نمی دونستم از کجا امشب تهیه کنم خیلی وقت گیر می شد ...
از این بابت خیالم راحت بشه ..میرم خونه و غذا می خورم ...
گفتم بفرمایید بشینین تا من ترتیبش رو بدم ..
گفت : نه همینطوری خوبه ....تقویم رو بر داشتم و برای صبح یاد داشت کردم...
و زنگ زدم که ماشین خاک برداری رو صبح زود بفرستن سر کارش ...
در حالیکه داشت از در میرفت بیرون و خوشحال بود گفت : نمی دونم چطوری تشکر کنم ..خیلی لطف کردین ..
گفتم صبر کنین ..منم دارم میام .
یک لبخند زد و سرشو به حالت قشنگی حرکت داد و گفت : باشه ...
گفتم : منم ناهار نخوردم ..دعوت تون می کنم بریم و با هم یک چیزی بخوریم ...
گفت : وای نه ..خیلی ممنون کار دارم ..تازه من باید شما رو مهمون می کردم که این لطف رو به من کردین ..
گفتم : قول میدم زیاد طول نکشه ..زود یک چیزی می خوریم .....جاییکه میریم غذای رژیمی هم داره ..
گفت : واقعا نمی تونم جایی قرار دارم....همین طور که از در بیرون می رفتیم و تا جلوی آسانسور رسیدیم ..اون حرف می زد و من با لذت زیادی نگاهش می کردم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دوم- بخش هفتم گفتم چشم .. حرفمو نشنید و ادامه داد .. تو رو خدا یک فکری ب
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سوم بخش سوم
دستش رو همون طور با کلامش تکون می داد ..لطیف و با روح بود آدم از دیدنش سیر نمی شد ..
و یک ملاحت خاصی تو صورتش بود که آدم فکر می کرد اون معصوم ترین دختر روی زمینه .....
در حالیکه یک لبخند روی لبش بود گفت : ...ولی من رژیم ندارم اصلا استعداد چاقی ندارم ...
کلا خودم غذام کمه ..اما خوش غذام هر چیزی گیرم بیاد می خورم ...
منم با یک لبخند پرسیدم : چه غذایی رو از همه بیشتر دوست دارین ؟
گفت : بد بختانه فست فود ....شما چه غذایی رو دوست دارین ؟ گفتم : اون غذایی که مردا همه دوست دارن ...
انگشتش رو گرفت جلو و با خنده با هم گفتیم قورمه سبزی ..و بلند خندیدم ...
تو دلم گفتم جانم چقدر قشنگ می خنده ..این دختر واقعیه یا رویاست ..
نکنه خواب می ببینم به همین راحتی دارم اونو می ببینم ....
من دکمه ی پارگینگ رو زدم و اون همکف رو فشار داد گفتم ولی شما که از پارکینگ سوار شدین بدون توجه به حرف من ... گوشی رو از کیفش در آورد و زنگ زد ..و منتظر موند ..
و بعد بلند گفت : آقای نیکزاد درست شد آقای کریمی لطف کردن کارمون رو راه انداختن ..فردا دیر نکنین ماشین میاد ...
چشم خدا نگهدار ...
و دوباره گوشی رو گذاشت کیفش و گفت : با آقای نیکزاد اومدم تا اینجا منو گذاشت تو پارگینگ و رفت ...
گفتم: چه خوب ..
پرسید : چی چه خوب ؟ منظورتون چی بود ؟
گفتم : که شما ماشین ندارین حالا با هم میریم .....
ابروشو بالا انداخت و گفت : آهان ,, ...ماشینم گذاشتم تعمیر ، چند روز دیگه حاضر میشه ..
پرسیدم تصادف کردین ؟
گفت : نه بابا قراضه شده هر روز یک خرج رو دستم می زاره ..باید عوضش کنم ..ماشین من مثل مال شما شیک و آخرین مدل نیست ...
گفتم : مهم اینه که کار شما رو راه بندازه ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سوم بخش چهارم
حالا که ماشین ندارین بزارین من شما رو برسونم ..
گفت : نه بابا برای چی ؟ خودم میرم چند جا کار دارم ؛؛در حوصله ی شما نیست ؛؛ ....
آسانسور همکف ایستاد و فورا رفت بیرون بی اختیار همراهش رفتم ..و گفتم نه من کاری ندارم شما رو می برم ..
با تعجب گفت : آقای کریمی به نظرم شما اول برین ناهار بخورین چه کاریه من همین جا یک در بست می گیرم و میرم ..
عصرتون به خیر و خیلی هم ممنون ..خدا نگهدار .....
و رفت ......
کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد چون معمولا این دخترا بودن که طرف من میومدن و تا اون روز نشده بود که برای آشنایی با یکی اونقدر اصرار داشته باشم .....
با نگاه بدرقه اش کردم ...
وقتی سوار ماشین شدم احساس کردم دلم می خواد با یکی حرف بزنم .....
زنگ زدم به پیمان دوستم و پرسیدم چیکاره ای امروز ؟
گفت : خونه ام بیا کاری ندارم با شقایق داریم تلویزیون تماشا می کنیم چیزی شده ؟
گفتم: نه حوصله ی خونه رو ندارم میشه بیا ی با هم یک دور بزنیم ؟ ...
گفت : شقایق جان امیر کارم دارم می تونم برم ؟ ..کجا بیام امیر جان ...
گفتم : خودم میام دنبالت ...و صدای شقایق رو شنیدم که گفت ..امیر علی شوهر دزد .. .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✅خاطره ای بسیار زیبا و شنیدنی از اهالی قبایل ماسایی که هیچ دین و آیینی ندارند.
(راوی، یکی از کوهنوردان قله کلیمانجارو در آفریقا)
السلام علیک یابقیه الله فی ارضه
-------------------------------------
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــرَج
-------------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
♨️ظهور و رجعت آمادگی برای ورود به قیامت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
………………💠💠💠………………
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🖼 #طرح_مهدوی
📌 مولا کجا روضه گرفتهای؟
▪️ دعا میکرد. علی این سوال را نپرسد:
- حال محسن چطور است؟
▫️ #بفرمایید_روضه ؛ #فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎬 #کلیپ «انتقام کربلا یا مدینه»
🤲 از امروز یه جور دیگه دعا فرج رو میخونیم.
🥀 زمانی که مردم فاطمیه رو محکمتر از محرم بگیرن، اونروز آقاشون راضیه.
◾️ ویژه #فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
▪️فراموش نمیکنیم
مهدی تو آمدنیست
میاد که انتقام تو از اون دوتا بگیره...
#کلیپ_مهدوی
#بحق_الزهرا_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به بچه هایمان یاد بدهیم برای فرج امام زمان دعا کنند...
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
#یا_مهــدے❤
کم کم دلم از این و از آن سیر میشود
باچشم مهربان تو تسخیر میشود
این خوابها که همسفر هر شب من است
یک روز مو به مو همه تعبیر میشود
فرصت گذشت وقت زیادی نمانده است
تعجیل کن عزیز دلم دیر میشود
خدایا برسان مهدی موعودت را...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر تنها بهانهءے وجودم✨
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
سلام_امام_زمانم مهدی جان
دَرهَیاهویِدنیاییپٌـرازجَمعیٺ
سَلٰامبَـراوکہجــٰایَش
هَمہجـٰاخـٰالۍاسٺ...
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..
اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
بدون عطـر
بدون برق
بدون زر
با عشق
به یاد بانوے دمشق
در امن و امان
سر میڪنم چـادر🍃"
مادرم" را
و قدرش را میدانمـ✋🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d