eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.8هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🛑 وجود گسل پنهان در مرکز تهران که تاکنون شناخته نشده بود محقق پژوهشکده علوم زمین: 🔹نگاهی به نقشه لرزه‌خیزی ایران نشان می‌دهد که در همان جاهایی که زمینلرزه رخ می‌دهد، شهرها گسترده شده‌اند و این امر نشان می‌دهد که ریسک خطر زلزله در همه مناطق کشور بالا است. 🔹در مرکز شهر تهران گسل پنهانی وجود دارد که می‌توانسته در گذشته عامل زمین‌لرزه‌ها باشد و می‌تواند در آینده عامل زلزله‌های دیگر باشد. 🔹سالانه ۱۰ تا ۲۰ هزار پروانه ساختمانی در تهران صادر می‌شود و ۱۰ تا ۲۰ هزار ساختمان در خطر بیشتر قرار خواهند گرفت، اگر بر روی گسل‌ها مطالعه نشود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سوم بخش سوم دستش رو همون طور با کلامش تکون می داد ..لطیف و با روح بود آ
داستان 🦋💘 بخش چهارم حالا که ماشین ندارین بزارین من شما رو برسونم .. گفت : نه بابا برای چی ؟ خودم میرم چند جا کار دارم ؛؛در حوصله ی شما نیست ؛؛ .... آسانسور همکف ایستاد و فورا رفت بیرون بی اختیار همراهش رفتم ..و گفتم نه من کاری ندارم شما رو می برم .. با تعجب گفت : آقای کریمی به نظرم شما اول برین ناهار بخورین چه کاریه من همین جا یک در بست می گیرم و میرم .. عصرتون به خیر و خیلی هم ممنون ..خدا نگهدار ..... و رفت ...... کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد چون معمولا این دخترا بودن که طرف من میومدن و تا اون روز نشده بود که برای آشنایی با یکی اونقدر اصرار داشته باشم ..... با نگاه بدرقه اش کردم ... وقتی سوار ماشین شدم احساس کردم دلم می خواد با یکی حرف بزنم ..... زنگ زدم به پیمان دوستم و پرسیدم چیکاره ای امروز ؟ گفت : خونه ام بیا کاری ندارم با شقایق داریم تلویزیون تماشا می کنیم چیزی شده ؟ گفتم: نه حوصله ی خونه رو ندارم میشه بیا ی با هم یک دور بزنیم ؟ ... گفت : شقایق جان امیر کارم دارم می تونم برم ؟ ..کجا بیام امیر جان ... گفتم : خودم میام دنبالت ...و صدای شقایق رو شنیدم که گفت ..امیر علی شوهر دزد .. . داستان 🦋💘 بخش پنجم من با پیمان از زمان دانشگاه دوست شدم و اون اونقدر خوب و صمیمی بود که بعد از یکی دو سال شدیم عین برادر هیچ رازی از هم پنهون نداشتیم . حتی برای ازدواج با شقایق تا نظر من مثبت نشد پا جلو نذاشت ... خیلی به هم علاقه داشتیم و همیشه می گفت تو نقطه ضعف منی رو حرفت نمی تونم حرف بزنم ... منم دوستش داشتم و همه می دونستن که ما دو نفر از هم جدا شدنی نیستیم .... تا سوار شد ..گفت : امیر چی شده ؟پنچری ؟ گفتم : از کجا می دونی ؟ گفت از صدات پشت تلفن فهمیدم ..این روزا کمتر زنگ می زنی و انگار تو خودتی ؟ گفتم : حرف مفت نزن ..تو سر گرم زن و زندگی شدی و دیگه ما رو فراموش کردی ... گفت : طفره نرو اصل مطلب رو بگو ...هار دادی بور دادی قورت دادی؟ ... (این شوخی بود که پیمان همیشه برای احوال پرسی می کرد و شده بود ورد زبون همه ی دوستان مشترکمون .... گفتم : نمی دونم یکی رفته تو مخم بیرونم نمیاد لامذهب .... فورا سیگارش رو در آورد و روشن کرد گفت :دختر ؟ جریان چیه ؟ جالب شد زود باش بگو ... گفتم: چیز خیلی مهمی نیست ولی هر وقت می بینمش تا چند روز پکرم و بی حوصله میشم ... تو باز سیگار می کشی مگه به شقایق قول ندادی ؟ گفت : قول دادم پیش اون نکشم ....خوب بگو حالا چرا پکر میشی ؟چشمت رو گرفته ؟ گفتم : نه به اون صورت ..ولی یک طوریم دست خودم نیست .... گفت: آخ ؛؛پسر نکنه عاشق شدی ؟ گفتم برو بابا چی میگی دوبار بیشتر ندیدمش عاشق چیه ؟ گفت : تو بگو یکبار وقتی رفته مخت یعنی همین دیگه ...اصلا از اول تعریف کن ببینم .... باز اینقدر دست دست نکنی تا مثل شهره شوهر کنه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سوم بخش چهارم حالا که ماشین ندارین بزارین من شما رو برسونم .. گفت : نه
داستان 🦋💘 بخش ششم گفتم : این اونطوری نیست ..شهره از بس اصرار داشت که زنم بشه من ازش فرار می کردم اصلام پشیمون نیستم ... شهره زن زندگی من نبود .. خندید گفت: این هست ؟ گفتم : پیمان هیچی نشده می خواستم از سرم بیرونش کنم به تو پناه آوردم تو داری بدتر می کنی تو سرم .... ببین ماجرا اینه یک مهندس معماره داره برج می سازه یک دختر جوون و خوشگل و ظریف ولی کارای مردونه می کنه ... پیمان از شش تا پله افتاد آخ نگفت ؛ خودش بلند شدو رفت ...و همون موقع تو جلسه با قدرت شرکت کرد و قرار داد بست ..... شایدم همین ها باعث شد توجه ام بهش جلب بشه ... حالا نمی دونم چرا صورتش همش جلوی چشممه .... گفت : خوب سعی کن باهاش حرف بزنی ؛؛ برو جلو نترس .. اگر خوب بود که چه بهتر اگر نبود چه بهتر تر .. گفتم :نمیشه ..خیلی بی تفاوت رفتار می کنه ..مثلا ازش دعوت کردم برای ناهار گفت نه ..خواستم برسونمش چنان قاطع قبول نکرد که نتونستم یک کلمه حرف بزنم .. حسم بهم میگه فراموشش کنم ..ولی نمی تونم ...امروز فهمیدم بهش یک کشش خاصی دارم ... وقتی پیشم بود خوشحال بودم و دلم نمی خواست ازش جدا بشم ... گفت : نگران نباش دختر ه دیگه نمی تونه که ندیده و نشناخته دعوت تو رو قبول کنه ... داداشم می خوای خودم برات دست بالا بزنم ... گفتم : نه بابا ؛؛؛ ولش کن بزار ببینم چی میشه خودم یک کاری می کنم ؛؛ حالا بگو خودت چطوری ؟ گفت : خوبم ...البته تا وقتی فرمون شقایق خانم رو می برم و به حرفش گوش می کنم ... به محض اینکه بخوام ی قدم مخالف سلیقه ی اون بر دارم ..میشم پسر شمر ... تو میگی برای چی زن ها اینطورین؟ ..همشم میگن مردا بدن ....والله من هر چی فکر می کنم ما خیلی آقاییم .... گفتم : خودشون هم می دونن ما خوبیم وگرنه اینقدر ما رو دوست نداشتن ..... خنده ی صدا داری کرد و گفت : آره والله ..به نظر ت ما چطور مردی هستیم که اجازه نداریم یک دونه سیگار بکشیم ... مرد هم مردای قدیم ..تو رو خدا خواستی زن بگیری از همون اول چشم ؛چشم نگو یک چند تا اختیارم برای خودت قائل شو ... گفتم پس اینطور که معلومه دور این یکی رو باید خط بکشم ..از اون زن های قَدَره...... پیمان هیچ با خودت فکر کردی دور اطراف ما همش زن سالاریه ؟ داستان 🦋💘 - بخش اول اون روز یکم با پیمان شوخی کردیم و کمی حال و هوام عوض شد و رسوندمش خونه و یکم تنهایی تو خیابون دور زدم و فکر کردم .... حالم بهتر شده بود چون پیمان کلا همه چیز رو ساده می گرفت ...وقتی رسیدم خونه و رفتم تو پارگینگ ..ازسر و صدا های که از طرف استخر میومد... فهمیدم دوست های مامان و نیکی اومدن خونه ی ما و رفتن تو استخر ... و یک همچین روزایی تا دیر وقت همون جا خوش میگذروندن من و بابا تنها می شدیم ... پدر من اهل کار بود و زیاد دوست و رفیق نداشت سرگرمی اون فقط گوش دادن به اخبار بودو کلا مرد بد خلق و ایراد گیری بود و زیاد با کسی نمی ساخت ... یاد گرفته بود که سخت کار کنه و اهل خانواده باشه ولی نمی دونست که بد خلقی های اون باعث شده همه ازش فراری باشیم .. تا خونه بود مدام ایراد می گرفت ..با این حال دلش می خواست همیشه با مادرم باشه و به اصطلاح نفسش به نفس اون بند بود و با رفتاری که می کرد اونم فراری می داد .. اما به جای اون مامان دوست و آشنا زیاد داشت و غیر از این دور همی که توی استخر داشتن دوره های قران و ختم انعام و جشن تولد و کلی مراسم دیگه داشتن که توش شرکت می کرد و معمولا اون خانم ها اغلب با دختراشون بودن و نیکی هم پای ثابت این دور همی ها بود ... ولی بابا یک کلام دائم مخالفت می کردو هر بار یک دعوا راه مینداخت و جر و بحث می کردن ...با این حال مامان حواسش به ما بود .. غذای خونه رو همیشه خودش می پخت و به همه کار ما می رسید و نظارت می کرد ... یک طوری بلد بود دیگران رو به خودش وابسته کنه ....راستش منم هر وقت میومدم و می دیدم نیست یا مهمون داره کلافه می شدم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سوم بخش ششم گفتم : این اونطوری نیست ..شهره از بس اصرار داشت که زنم بشه
داستان 🦋💘 - بخش دوم شش ماهی بود که نیکی با یکی از اقوام پدرم که مقیم کانادا ست ازدواج کرده بود و حالا منتظر بودیم کارِ اقامتش درست بشه و بره ... و اینم برای ما غصه ای شده بود و مامان سعی می کرد این روزای آخر بهش خوش بگذره ... تا فردا خیلی فکر کردم و نقشه کشیدم که چطوری می تونم به ارمغان نزدیک بشم ... اینکه آدم از طرف مقابلش یک اشتیاقی ببینه راحت تر می تونه بره جلو ولی من بی تفاوتی اونو حس می کردم و برای همین تردید داشتم ... تا یک هفته بعد که سخت سرم شلوغ بود و ترافیک کاری داشتم ..نیکزاد زنگ زد و گفت : آقای کریمی راننده شما حالش بد شده .. گفتم : برای چی حادثه بوده یا خودش حالش بده ؟ گفت : نه خیر یک مرتبه ماشین رو خاموش کرد و افتاد رو فرمون .. پرسیدم آقا صادق ؟ گفت : یک مرد پیریه اسمشو نمی دونم ...اورژانس رو خبر کردیم گفتم : مراقبش باشین من الان میام .... به بابا خبر دادم و با سرعت راه افتادم ...وقتی رسیدم سر کار نیکزاد اومد جلو و گفت : بردنش بیمارستان ..(...) فورا راه افتادم تا اونجا راه زیادی نبود... وقتی سراغ صادق رفتم خانم سعیدی رو دیدم که تا چشمش به من افتاد انگار پناهی پیدا کرده بود دوید طرفم و گفت : خوب شد اومدین ؟ وای داشت میمرد باور کنین حالش خیلی بد بود ... گفتم : سلام چی شده الان حالش چطوره ؟ گفت : خدا رو شکر به خیر گذشت ..مثل اینکه قلبش بود ... گفتم : شما گریه کردین ؟ برای چی اصلا چرا شما اومدین . داستان 🦋💘 - بخش سوم گفت : اورژانس دیر کرد...دلم طاقت نیاورد ترسیدم خدای نکرده از دست بره .... خودم آوردمش ... خوبم شد این کارو کردم ...ما که رسیدیم بیمارستان هنوز اورژانس نیومده بود ...بردنش مراقبت های ویژه ... آقای کریمی خیلی ترسیدم به خدا ... گفتم : می زارن من ببینمش؟ گفت : الان نه ولی من خبر گرفتم به هوش اومده بود ولی تو ماشین بی هوش بود وای چقدر بد بود ...... گفتم :تنهایی اونو آوردین ؟ گفت : نه یکی از مهندس ها باهام بود پیش پای شما رفت ... گفتم : واقعا دست تون درد نکنه کار خوبی کردین اون بیچاره چهار تا بچه داره ..پیرم نیست پنجاه و دو ؛سه سال بیشتر نداره ... دوباره گریه اش گرفت و گفت : خدا نکنه ..انشالله طوریش نمیشه ... گفتم : شما برای آقا صادق گریه می کنی ؟ با یک غمی که تو صورتش نشسته بود گفت : نمی دونم ...در واقع برای خودم گریه می کنم ... پدر منم همین طور حالش بد شد دیر رسید بیمارستان تموم کرد اونم پنجاه و یک سالش بیشتر نبود ...اینو گفت و بغض امونش نداد و اشکش مثل سیل اومد پایین ... یک لحظه دلم خواست بگیرمش تو بغلم اون همون طوری که یک زن می تونست باشه بود و اون قدرتی رو که بهش تظاهر می کرد نداشت ... مثل یک بچه احتیاج داشت یکی اونجا ازش دلجویی کنه ... گفتم : خودتون رو ناراحت نکنین ..حق دارین من متاسفم که راننده ی ما باعث شد یاد پدرتون بیفتین ...یک دستمال جلوی بینیش گرفت و گفت : مگه میشه یادم بره ...حتی یک لحظه .... گفتم حتما پدر مهربونی داشتین .... گفت : خوب بله همه ی پدرا مهربونن .... داستان 🦋💘 - بخش چهارم گفتم: شما بشنین اینجا تا یک خبر بگیرم و برگردم ..جایی نرین من الان میام ... گفت : بله هستم ببینم حالش خوب میشه یا نه ...تا من آقا صادق رو دیدم و به خانواده اش خبر دادم و اونو بستری کردم یکساعت طول کشید .. وقتی برگشتم دیدم نیست ... از اینکه نبود دلم گرفت ..فورا بهش زنگ زدم ... جواب داد و گفت : من اینجام پشت سرتون ...اونقدر خوشحال شده بودم که با اشتیاقی زیاد برگشتم .. داشت با یک لیوان آب میومد طرف من ...این بار احساس می کردم با قبل فرق کرده مهربون تر و صمیمی تر شده بود .... لیوان رو طرف من دراز کرد و گفت : من خوردم ؛؛برای شما آوردم ... تو دلم گفتم از دست تو زهر مارم باشه می خورم دختر .... گفتم : مامانم میگه آب نه طلبیده مراده بدین شاید منم به مرادم برسم ... با هم یک جا نشستیم تا همسر و پسر آقا صادق اومدن راه افتادیم از بیمارستان خارج بشیم .. وقتی کنارِ من راه میرفت احساس کردم حسم نسبت به اون دو طرفه شده .. نگاهشو از من می دزدید ..و اون بی پروایی همیشگی رو نداشت ... گفتم : گرسنمه .... گفت بله ؟ گفتم اصلا قبول نمی کنم اگر شده به زور می برمتون با هم ناهار بخوریم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d