5_1104292789665218399.mp3
3.94M
🍃🌸🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای محلی با گویش گیلکی 👌😍
🍃❣❄️🕊از برف و سرما وگرمی دلها و دوست داشتن یار و انتظار میگه👌😍.
🍃🌲🎤مسعود درویش...
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیبا
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در روایتی آمده است که خداوند به حضرت موسی علیه السلام فرمود: «بار دیگر که برای مناجات آمدی، بدترین مخلوق مرا به همراه بیاور!»
موسی (علیه السلام) هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟
به هرکس که می اندیشید با خود می گفت: «شاید خدا او را دوست داشته باشد»
سرانجام موسی (علیه السلام) سگی را یافت که تمام بدنش را کِرم گرفته و لاشه گندیده اش رها شده بود و بوی عفونتش رهگذران را آزار می داد. با خود گفت: شاید این منفورترین موجود نزد خدا باشد؛ اما این مطلب به ذهنش خطور کرد که شاید خدا همین موجود را نیز دوست داشته باشد.
هنگامی که به میقات رفت، ندا رسید: «ای موسی! چیزی به همراه نیاوردی؟!»
موسی علیه السلام پاسخ داد: «به هرچه نگریستم، آن را شایسته دوست داشتن تو دیدم».
ندا رسید: «ای موسی! اگر آن سگ را به همراه آورده بودی، از چشم ما می افتادی!» و یا در جایی دیگر آمده است: «ای موسی به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را می آوردی نامت را از دیوان انبیاء محو می کردم»
نتیجه گیری:
«خودمون رو برتر از دیگران می بینیم ...
همه رو کوچکتر از خود میدونیم...
سر هر جریانی فوری خودمون رو با دیگری مقایسه میکنیم.. .
همینکه یه خوبی در خودمون دیدیم مقایسه شروع میشه . ......
من نمازخونم و فلانی نماز نمیخونه .......
من با حجابم و فلانی بی حجاب ...........
اینا همه دام های لطیف و نرم شیطان خبیث هست عزیزان ....همیشه باید خودمون رو نیازمند خوبی های بیشتر بدانیم.»
*«پس هیچوقت مقایسه نکن»*
᯽────❁────᯽
📚🖌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽────❁────᯽
وارن بافت میگوید:
«بهترین سرمایه گذاری ممکن، سرمایه گذاری بر روی خودتان است»
۳۰ روش برای سرمایه گذاری بر روی خودتان
۱. روزانه مطالعه کنید.
۲. سالمتر غذا بخورید.
۳. آشپزی بیاموزید.
۴. سحرخیز باشید.
۵. از تعللکردن دست بردارید.
۶. زمان خود را مدیریت کنید.
۷. بیشتر سفر کنید.
۸. به یک روال ثابت، پابند بمانید.
۹. پول خود را سرمایه گذاری کنید.
۱۰. خودتان را به چالش بکشید.
۱۱. موفقیت را تجسم کنید.
۱۲. دیگران را ببخشید.
۱۳. نگران خودتان باشید.
۱۴. یادداشت بردارید.
۱۵. به پادکستهای صوتی گوش کنید.
۱۶. وسایل بهدردنخور نخرید.
۱۷. خردمندانه دوستانتان را انتخاب کنید.
۱۸. با خانواده خود در ارتباط بمانید.
۱۹. از دوستان زهرآگینتان فاصله بگیرید.
۲۰. هر روز، ۱٪ بهتر شوید.
۲۱. کسب و کارتان را شروع کنید.
۲۲. شکایت نکنید.
۲۳. مشاوری باتجربه بیابید.
۲۴. چیز جدیدی بیاموزید.
۲۵. هدفگذاری کنید.
۲۶. برای هفته خود برنامهریزی کنید.
۲۷. با مدیتیشن (مراقبه) مأنوس شوید.
۲۸. با شکرگزاری مأنوس شوید.
۲۹. برای زندگیتان برنامه داشته باشید.
۳۰. نرمش کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_یازدهم- بخش پنجم از جام پریدم و در یک آن گرفتمش روی سینه و محکم نگهش دا
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش اول
گفتم : ببینم شقایق هم در جریانه ؟برای همین اون حرفا رو به من زد ؟ گفت : نه بابا بچه شدی ؟من به هیچ کس نگفتم ..اونم به شقایق ؛؛ همینطوری شماره ی ارمغان رو روی تلفن دید حسابی بهم ریخته بود ..خلاصه یک چیزی سر هم کردم بهش گفتم ولی واقعیت رو نمی دونه ...برای همین میگم به حرفای اون توجه نکن ارمغان گناهی نداره اول به حرفاش گوش کن ...گفتم : چرا به تو اعتماد کرده و حرفشو به من نزده ؟ گفت : امیر مجبور شد می فهمی ؟ مجبور شد؛؛ داداشم چون من بطور تصادفی از جریان با خبر شدم ...اصلا چرا نمی زاری خودش از اول برات بگه ؟ ..بیا بریم من درستش می کنم دیگه طاقت ندارم شما ها رو توی یک عذاب بی جهت ببینم ..گفتم : یکم صبر کن عجله نکن ارمغان الان حالش خوب نیست ...گفت : ..مگه نمی خوای بفهمی جریان چیه ؟..خوب این کارو من امشب تمومش می کنم بسه دیگه صبر کردیم ....و رفت ..سرم داغ شده بود خدایا این چه سر نوشتی شد فکر می کردم یک ازدواج بی عیب و نقص انجام دادم و یک مرتبه همه چیز رو سرم خراب شده بود نمی تونستم تصمیم درستی بگیرم چیزایی که می شنیدم باور کردنی نبود ..ارمغان مثل یک حریر نرم اومد تو زندگی من ،،و ازش همون انتظار رو داشتم و حالا مثل کسی که غافلگیر شده باشه متعجب مونده بودم ..و اختیارم از دستم خارج شده بود ...
چایی رو دم کردم و دنبال پیمان از آشپز خونه اومدم بیرون ارمغان از دور ما رو نگاه می کرد و شاید حدس زده بود که در مورد چی یواشکی حرف می زدیم ..به نظرم آروم تر شده بود ...پیمان کنار شقایق نشست و رو به ارمغان گفت : من با اجازه ی تو به امیر گفتم که در جریان زندگی تو هستم ..حالا تو باید همه چیز رو تعریف کنی خودت بهتر از من می دونی که این وضع قابل دوام نیست ....اینطوری آرامش ندارین هر دو تون دارین اذیت میشین ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش دوم
ارمغان پتو رو از روش کنار زد و پاشو گذاشت روی زمین و گفت : پس یکم بهم فرصت بدین تا حالم بهتر بشه ...پیمان گفت : آره ..همین کارو می کنیم ..امیر یک چیزی سفارش بده که بخوریم ..شقایق توام برو چند تا چایی بیار ...شقایق گفت : نمی فهمم موضوع چیه منم تو جریان بزارین ....گفتم : نگران نباش منم در جریان نیستم ظاهرا نتونستم اعتماد زنم رو جلب کنم ....پیمان گفت : میشه زود قضاوت نکنی و اول حرف های ارمغان رو بشنوی ؟با توام هستم شقایق هیچی نمی پرسی راحتش بزارین هر وقت خواست حرف می زنه ....
من که نه قدرتی برای سفارش دادنِ غذا داشتم نه دلم می خواست حرف بزنم ..از اون چیزی که قرار بود ارمغان بگه می ترسیدم ..چون اون قبلا گفته بود اگر بگم تو دیگه منو دوست نداری ..پس نباید مطلب خوشایندی برای من باشه ..که این طور ارمغان رو آشفته کرده ...پیمان خودش شماره رو گرفت و زنگ زد پیتزا بیارن ...شقایق در حالیکه شکل علامت سئوال شده بود چهار تا چایی ریخت و آورد و پیمان سعی می کرد جو رو عادی جلوه بده ....
ارمغان سکوت کرده بود و فکر می کرد؛؛ در حالیکه من به اون خیره شده بودم و رفتار هاشو ارزش یابی می کردم اون به زمین نگاه می کرد و توی فکر بود ..بعد از جاش بلند شد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: یکم بهم اجازه بدین الان بر می گردم ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش سوم
وقتی اون رفت توی اتاق خواب و درو بست پیمان سیگارشو روشن کرد و گفت : امیر داداشم لطفا بهش سخت نگیر درکش کن ..گفتم : آره حتما من اونقدر دلم می خواد بدونم این راز چیه که به چیز دیگه ای فکر نمی کنم ...
تا بالاخره ارمغان از اتاق اومد بیرون ..لباس پوشیده بود و مثل این بود که می خواد بره بیرون ...ولی محکم و قاطع به نظر می رسید ..لیوان چاییشو بر داشت و رفت گرمش کرد و برگشت و نشست ..و در حالیکه لیوان رو بین دو دستش گرفته بود گفت : امیر جان من از اول میگم ...اونوقت دلیل اینکه تا حالا بهت نگفتم رو بهتر می فهمی ....
و یک نفس عمیق کشید و گفت : بر می گردم به زمانی که شونزده سال داشتم ..تا سن ده سالگی تنها بچه ی پدر و مادرم بودم ..تا خدا عادل رو به ما داد که نعمتی بزرگ برای ما محسوب می شد ..از همین اول که دیدمش بشدت دوستش داشتم و ازش مراقبت می کردم ... و اولین کسی که متوجه شد اون نمیشنوه من بودم ..یک روز که مامان اونو دست من سپرده بود در حین بازی صداش کردم ولی واکنشی نشون نمی داد ..و به عقل خودم چند ضربه بالای سرش زدم ..حتی پلک هم نزد ..این باعث شد که بیشتر امتحان کنم ..و به محض اینکه مامان اومد بهش گفتم و اینطوری فهمیدیم که عادل ناشنواست ...این اولین رنج زندگی من بود ..نمی تونستم بپذیرم ..عادل برادرم بود خیلی براش غصه می خوردم ...و تنها کاری که ازم بر میومد این بود که بهش بیشتر محبت کنم ..و همین باعث رشته ی محکمی شد بین ما و به دست و پای پیچید ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/27
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دوازدهم- بخش اول گفتم : ببینم شقایق هم در جریانه ؟برای همین اون حرفا رو
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش چهارم
تا عادل شش سالش شد ..من با هزاران آرزو درس می خونم و می خواستم برای خودم کسی بشم .....
پدرم که توی کار تولید پوشاک بود و اقلا سیصد نفر از کنارش نون می خوردن ورشکست شد وبرای نجات خودش از اون گرفتاری رو آورد به نزول خوار....و اون بدهی که داشت تصاعدی بالا می رفت..به رقم وحشتناکی رسید .. مثل عنکبوت روی زندگیمون تار بست و ما بین اون تار ها گیر افتادیم ..اون آدم های خدا نشناس که نه وجدان داشتن نه شرف ..اونقدر بهش فشار آوردن و تهدیدش کردن که روزگارمون رو سیاه کردن ...تا جاییکه مجبور شد برای اینکه به زندان نیفته هر چی داشت به جز خونه ای که توی شریعتی داشتیم و توش نشسته بودیم همه چیز رو فروخت ...اما آدم هایی که پول سود بهش داده بودن دهنشون گنده تر از این حرفا بود ...و رحم و مروت سرشون نمی شد ...اگر بخوام بگم که چه کارایی با ما کردن از بحث خارج میشم ...فقط اینو بگم که.. دوماه بعد دوباره صداشون در اومد و مامور آوردن در خونه ..در حالیکه تا اون زمان چندین برابر پولشون رو گرفته بودن ....خوشبختانه اون روز بابا نبود ..و وقتی فهمید دیگه از ترس زندان خونه نیومد ...اون مهربون ترین و انسان ترین آدمی بود که تا حالا شناختم ...در یک چشم بر هم زدن اون همه دوست و آشنا و فامیل شدن غریبه ....خاله قسم می خورد گرفتاره و هزار تا بدبختی داره ..عموم بابا رو سر زنش می کرد و مقصر می دونست و علنا گفت روی من حساب نکن حالا که ندونم بکاری کردی خودت پای کارت بمون ....دایی داشتم که یکسره خونه ی ما با زن و بچه اش پلاس بود و آبجی جون آبجی جون می کرد ولی وقتی مامان شروع کرد از گرفتاری هامون بگه پیش دستی کرد و ده برابر خودشو بدبخت نشون داد و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش پنجم
بابا یک دوست و همکار داشت به اسم آقای منصوری ..کسی نبود که باهاش رفت و آمد داشته باشیم ما حتی زن و بچه های اونم ندیده بودیم ..گاهی که با بابام کار داشت میومد خونه ی ما؛؛ و یاالله گویان میرفت تو پذیرایی و از اونجام میرفت ...مردی بود کوتاه قد و چاق شکمش به اندازه ای بزرگ بود که همیشه دکمه هاش کشیده می شد موهای سرشو رنگ می کرد و زمستون و تابستون خیس عرق بود ...که من همیشه از دیدن اون چندشم می شد ...
ولی در اوج گرفتاری ما تنها اون بود که به دادمون رسید ...و ما که در حال غرق شدن بودیم .. هر تخته پاره ای رو به امید نجات می گرفتیم ...و بابا از ترس زندان و گرفتاری چند روزی رو توی خونه ی منصوری گذروند ..و راه نجات رو همون منصوری تعیین کرد ..که خونه رو بفروشین و بیاین توی دوتا اتاق ما زندگی کنین ...وقتی بابا این خبر رو به ما داد غوغایی به پا شد ..مامان از یک طرف و من که تا اون زمان تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم و ناز دونه ی بابام بودم از طرف دیگه امونش رو بریدیم ....و بعد از یک جدال چند روزه شکستن غرور بابا رضایت دادیم ..من دلم برای بابام سوخت ..نمی خواستم بیشتر از این به ما التماس کنه ...پس رضایت دادم ولی مامان همچنان گریه و زاری می کرد و دلش نمی خواست اون خونه و اون زندگی رو نا بود ببینه
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش ششم
درد سرتون ندم ...با کمک منصوری که مشتری پیدا کرده ... خونه خیلی زیر قیمت به فروش رفت و ما می فهمیدم حسابی سرمون کلاه رفته ..ولی چاره ای نداشتیم ...بابام مرد نا زرنگی نبود ولی وقتی توی این گرفتاری ها افتاد گیج شده بود و کارایی می کرد که ازش انتظار نداشتیم ....
خلاصه اون روز رسید که ما باید اون خونه رو ترک می کردیم بابا می گفت : ما زیاد خونه ی منصوری نمی مونیم به زودی وضعم درست میشه و براتون خونه میگیرم .....اثاث اضافی رو مامانم بسته بندی کرد و توی انبار منصوری یک گوشه گذاشتن ..مثل ویترین هاو اشیاء لوکس مبل و میز ناهار خوری و لوستر ها و ظرف های لوکسی که توی دوتا اتاق به کارمون نمی اومد ...و با یک مقدار وسیله ی رفع احتیاج وارد خونه ی منصوری شدیم ...یک خونه نزدیک بازار؛؛ قدیمی و بزرگ بود من و مامان دم در بغض کرده بودیم و اونجا اولین باری بود که توی زندگی طعم نا توانی رو چشیدم ..و با خودم عهد بستم کاری کنم که هرگز توی زندگیم به اینجا نرسم ...
منیره خانم همسر منصوری در حالیکه شکمش از جلو و باسنش از عقب خیلی تو چشم میومد و چادری که به سر داشت رو دورش بسته بود با اشتیاق اومد به استقبال ما ..پشت سرشم منصوری و دوتا دختربچه و پسرش که بیست وسه چهار ساله نشون می داد و بی اندازه شکل پدرش بود اومدن جلو ...با گرمی ما رو به خونه خودشون پذیرفتن ...پذیرایی کردن و بهمون ناهار دادن و بعد کمک کردن اثاث ما رو که گوشه حیاط بود بردیم توی ساختمون سمت چپ ...وای ..تصورش خیلی سخت نیست که بدونین چی داشت به ما می گذشت .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دوازدهم- بخش چهارم تا عادل شش سالش شد ..من با هزاران آرزو درس می خونم و
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش هفتم
درحیاط که باز می شد سه تا پله می خورد و می رفت توی حیاط ..روبرو و سمت چپِ در ساختمون بود.. که سر تا سرِ ساختمون روبرو زیر زمین داشت که با دو ردیف پله نرده دار از زمین بالاتر بود ولی ساختمون سمت چپ همکف حیاط بود و دوتا اتاق کوچک مثل انباری ..و یک راهرو وسط داشت ...همین و همین ...مامان پرسید : اینجا حموم نداره دستشویی نداره ..حتی ظرفشویی هم نداره ...اینجا کجاست ما رو اوردی من با دوتا بچه اینجا چیکار کنم ...دختر جوون من بره تو حیاط دستشویی ؟ تو خجالت نمی کشی مرد ..آخه من از دست تو چیکار کنم ..کجا بچه هام رو ببرم حموم ؟ و دیگه بغضش ترکید و های و های گریه کرد ... بابا هم شوکه شده بود و فکر نمی کرد وضع تا این حد تحقیر کننده باشه ...به ما گفت : چند روز بیشتر طول نمی کشه از فردا میرم دنبال خونه اصلا غصه نخورین .... یک دستشویی کنار حیاط هست فقط چند روز تحمل کنین ..اونا به ما لطف کردن و کرایه هم نمی گیرن نمی تونم حرفی بزنم ...منصوری به من نگفته بود کجا رو می خواد بده ..منم دیدم خونه بزرگه برای همه جا داره ..اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه ....مامان گفت : تو دیگه عقلت کار نمی کنه برای چی ما رو بر داشتی آوردی اینجا ؟ بچه های تو گناه ندارن ؟
شرایط ما معلوم بود ..و سختی که توی اون خونه کشیدیم قابل توصیف نیست ...از همه بدتر من از مدرسه ای که خیلی دوست داشتم اومده بودم به جایی که حتی نمی تونستم با دخترای اونجا ارتباط بر قرار کنم ..و هر شب در حالیکه گریه می کردم روی کتابم خوابم می برد و بابا هر روز برای پیدا کردن کار میرفت ..ولی دیگه اون بالا ها راهش نبود و اون پایین ها جاش نبود و شرمنده تر و نا توان تر از روز قبل بر می گشت .
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_دوازدهم- بخش هشتم
منصوری مدام تو گوش بابا می خوند که بیا برای من کار کن ...حتی گاهی به ما کمک مالی می کرد ...و بابا می گفت : بعد از یک عمر آقایی نمی تونم پادوی منصوری بشم .......و از همه بدتر برای ما این بود که در کمال شرمندگی منیره خانم ته مونده ی غذای خودشون رو می فرستاد برای ما که مامان همه رو با غیظ میریخت تو سطل آشغال ولی نمی تونستیم از حیثیت خودمون دفاع کنیم .....
نزدیک نُه ماه توی اون خونه عذاب کشیدیم و غصه خوردیم ..حالا اول مهر شده بود و عادل باید مدرسه ی مخصوص میرفت ...هیچ پولی برامون نمونده بود طلا های من و مامانم تموم شد ..و دیگه راهی برای قرض گرفتن از کسانی که بابا می تونست بهشون رو بندازه نداشتیم ....
تو اوج این گرفتاری منصوری به بابا پیشنهاد کرد که من یک کار گاه می زنم با سرمایه ی خودم کارم از تو سودشم نصف می کنیم ...برای توام یک خونه می گیریم و دیگه خودت می تونی اجاره بدی ...پول پیشم اگر خواستن من میدم ...اونشب نور امیدی تو دلمون افتاده بود که فردا ی اون شب تبدیل شد به یک کابوس ..منصوری منو برای پسرش می خواست ..پسری که درست شکل خودش بود نفرت انگیز و بد چشم ....اون گفت پول رهن خونه رو شیر بهای دخترت می کنم ...
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_دوازدهم- بخش هفتم درحیاط که باز می شد سه تا پله می خورد و می رفت توی حی
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش اول
مامان با شنیدن این حرف اونقدر اعصابش بهم ریخته بود که همینطور که فحش می داد شروع کرد به جمع کردن اثاث و می گفت یک مدت میریم خونه ی خواهرم ..اصلا خودم دنبال خونه می گردم تو که عرضه نداری ما رو از این وضع نجات بدی ....بابا گفت : نگران نباش من جواب رد دادم ..محاله ارمغان رو بدم به اون پسره ...خودتو ناراحت نکن ...نمی دونم چه طوری ولی باید از اینجا بریم ..پسره چشمش دنبال ارمغانه ..دیگه صلاح نیست اینجا بمونیم ....
من از اینکه هر دوی اونا بشدت مخالف بودن یکم آروم شدم و دیگه حرفی نداشتم بزنم ..ولی دلم شور افتاده بود ...زندگی من در مقابل تموم شدن این وضع که دیگه برای هیچ کدوم ما قابل تحمل نبود ....ولی نمی تونستم خودمو فدا کنم ...و این اولین باری بود که اینطور احساس مسئولیت می کردم ....فردای صبح مامان به من گفت ..حاضر شو بریم خونه ی خاله ات ..اگر شده بهش التماس می کنم یک مدت پیش اون می مونیم ..تا یک فکر ی بکنم ....
خاله ی مهربونی که تا اون زمان برای من مثل مادر بود و مدت ها بود ندیده بودیمش از ما به سردی استقبال کرد و می گفت سرما خوردم و حتی با ما رو بوسی هم نکرد ...یکم نشستیم و برامون چایی آورد ..و از گرفتاری و بی پولی و اینکه همه چیز گرون شده و زندگی سخته ..گفت و گفت..ولی مامان چاره ای نداشت ..در حالیکه من حلقه ی اشک بی پناهی اونو می دیدم با خجالت گفت : خواهر جون ..اجازه بده یک مدت ، موقتی بیایم اینجا ..سر سفره تو نمی شینیم ..سر بارت نمیشیم ولی اگر نیایم ارمغان بدبخت میشه ...گفت : الهی ذلیل بمیره اون شوهرت،، که تو رو به این روز انداخت نمی دونی چقدر دلم از دستش پره .. که ذلیل هم شده ....دیگه از این ذلیل تر به کی میگن ..خاک بر سرش کنن بی عرضه ی بی لیاقت ببین دختر دسته ی گل ِشو به چه حال و روزی انداخته ...من یکی که چشم ندارم ببینمش حق نداره پاش تو خونه ی من بزاره ..مرتیکه الدنگ با بی شعوری خودش زندگی همه ی شما رو تباه کرد ....
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش دوم
مامان دست عادل رو گرفت و به من گفت : بریم ..بلند شدم خاله گفت : خواهر به خدا ...مامان نذاشت حرفش تموم بشه ..داد زد خفه شو به من نگو خواهر ..درد و بلای شوهر من بخور تو سرت ..من فقط ازت خواستم چند روز مهمونت باشم ..همینم از من دریغ کردی ..دیگه شناختمت ...تو دیگه خواهر من نیستی ..برای همیشه از زندگیم بیرونت کردم خواهری در حقم نکردی یادتت نره ...
و همون طور که اون دنبال ما می دوید و توضیح می داد از در خونه بیرون رفتیم ...
و همون جا تاکسی گرفت و رفتیم خونه ی عموم ...بر خورد اونا بهتر از خاله نبود و قبل از اینکه بتونن بهمون توهین کنن اونجا رو هم ترک کردیم ...
من از این تجربه های تلخ خیلی چیزا یاد گرفتم ...و اولیش این بود که تو زندگی نمیشه به کسی تکیه کرد و فهمیدم در شرایط بد همه پشتت رو خالی می کنن ....و از خدا خواستم که روزی بتونم تکیه گاه کسانی باشم که به درد ما مبتلا شدن ....
یکماه گذشت در حالیکه من از در اتاق بیرون نمی رفتم فریدون پسر منصوری مدام اطراف اتاق ما می پلکید ...و این رنج ما رو بیشتر می کرد ...کشیک می کشید تا من از اتاق برم بیرون فورا خودشو یک طوری می رسوند تا با من حرف بزنه ....گاهی هم یک چیزایی می گفت ولی من گوش نمی کردم با سرعت فرار می کردم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سیزدهم- بخش اول مامان با شنیدن این حرف اونقدر اعصابش بهم ریخته بود که ه
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش سوم
بابا بار ها و بارها از منصوری خواست که کلید انبار رو بده تا اثاث مون رو بفروشیم و با پولش خونه اجاره کنیم ...ولی زیر بار نمی رفت و هر بار بهانه ای می تراشید و شونه خالی می کرد ...
بابا حاضر شده بود دم یک مغازه کار کنه ؛؛ و خرج روزانه ی ما رو در میاورد ..ولی این دردی از ما دوا نمی کرد ...تا یک روز وقتی بابا نبود منصوری اومدو به مامانم گفت: متاسفانه خونه رو فروختم و باید ظرف یک هفته اینجا رو خالی کنین ...اون موقع نمی دونستیم که راست میگه یا دروغ به هر حال خونه ی خودش بود و اختیارشو داشت و زبون بابا به خاطر دینی که به اون احساس می کرد کوتاه بود ...تمام شب رو سه تایی بالای سر عادل که معصومانه خوابیده بود نشستیم ..و بهم نگاه کردیم ..می فهمیدم که پدر و مادرم با وجود عشقی که به من داشتن توی تنگنای بدی قرار گرفته بودن ..و حالا این من بودم که باید تصمیم می گرفتم ...
اینجا ارمغان ساکت شد و بدون اینکه گریه کنه چند قطره اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین ...با دست پاک کرد .... در حالیکه نمی دونست چقدر حال من بده و چطور به جای اون می سوزم ..از شنیدن اون حرفا پشتم درد گرفته بود و باورم نمی شد ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش چهارم
بعد از مدتی سکوت ادامه داد : خلاصه می کنم ..مجبور شدم برای نجات خانواده ام به خصوص عادل که نمی تونست بشنوه و صداش از گلوش در نمی اومد کاری بکنم ..با خودم فکر می کردم ..در مقابل زندگی خودم پدر و مادر و برادرم رو نجات میدم ...قبول کردم ...در حالیکه مدام اشک میریختم ...و بال بال می زدم ..قلبم درد می کرد ..من هنوز هفده سالم بود ...پس تنها شرطی که گذاشتم این بود که درسم رو بخونم و برم دانشگاه بعد عروسی کنم ...
منصوری برای ما توی همون حوالی یک خونه ی کوچیک اجاره کرد ....و قبل از اینکه ما اثاث مون رو از انبار منصوری بیاریم اومدن خواستگاری و فورا قرار عقد گذاشتن ..و در حالیکه سعی می کرد موضوع رو عادی جلوه بده شرط اینکه کارگاه رو راه بندازه رو عقد رسمی منو پسرش گذاشت ...چیزی که این وسط نمی دونست تنفر من از فریدون بود ....شبانه روز نقشه می کشیدم که چطوری از این ازدواج نفرت انگیز خودمو خلاص کنم ..ولی منصوری همه ی راه ها رو به روی ما بسته بود ...حتی از اینکه بابا بره و اثاث مون رو بیاره طفره میرفت و امروز و فردا می کرد ..و ما به خاطر کارایی که برامون کرده بود نمی تونستیم حرف بزنیم ...
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش پنجم
یک هفته بعد عاقد آوردن و توی خونه منو به عقد فریدون در آوردن بدون اینکه من بله رو بگم عاقد صیغه رو جاری کرد چون تمام مدت گریه می کردم ..و منیره خانم مدام از لطفی که به ما کرده و خوبی های پسرش می گفت و اینکه به خاطر خدا و اصرار های پسرش این وصلت رو قبول کرده ... تا ما رو از این فلاکت نجات بده ..و این حرف ها برای ما خیلی سنگین تموم می شد ...بعد از عقد من گریه کنون رفتم توی یک اتاق و درو بستم ...و تا اونا نرفته بودن بیرون نیومدم ....
با اینکه عقد شده بودم ؛؛ هنوز امید داشتم و منتظر معجزه ای الهی بودم که از اون وضع خلاص بشم ...اما کلامی به زبون نمی آوردم ....چون با چشم خودم دیدم که ظرف یک هفته تمام موهای سرِبابام مثل پنبه سفید شد و به صورتش که نگاه می کردم می دیدم بیست سال پیرتر شده ....موی سفید اون دل منو واقعا به درد میاورد...
توی این فاصله شنیدیم منصوری و خانواده اش از اون خونه رفتن و فکر کردیم راست می گفته و واقعا خونه رو فروخته ..ولی ما هنوز نمی دونستیم کجا رفتن ....فریدون تقریبا هر روز میومد در خونه ی ما و مامان رغبت نمی کرد دعوتش کنه .. ..با این حال پر رو تر از اونی بود که دست از سر من بر داره ...
یک هفته گذشت و من هنوز با فریدون هم کلام نشده بودم ....چون واقعا ازش بدم میومد ..و به خاطر اصرارش برای ازدواج با خودم ازش بیشترمنتفر شده بودم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سیزدهم- بخش سوم بابا بار ها و بارها از منصوری خواست که کلید انبار رو بد
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش ششم
تا یک روز منصوری بی موقع اومد خونه ی ما ..سر صحبت باز شد و بابا دوباره ازش خواهش کرد کلید انبار رو بده که بریم اثاث مون رو بیاریم ...گفت : چشم ...چشم همین روزا ..در ضمن می خواستم یک خبر خوش بهت بدم ..من خونه ی قبلی شما رو خریدم و رفتیم اونجا حالا هر وقت دلت تنگ شد می تونی خونه ات رو ببینی ما دیگه فامیل شدیم دختر تو عروس منه .....بابا سکوت کرد ..و علنا دستش می لرزید ...عصبانی بود و داشت از کوره در میرفت ....اونقدر که منصوری دستپاچه شد و رفت و پشت سرشم بابا کتشو بر داشت و با عجله از خونه زد بیرون ...و تا فردا بعد از ظهر نیومد ..من و مامان با دلشوره منتظرش مونده بودیم حتی من مدرسه هم نرفتم و چشم براهش موندم ..... وقتی برگشت ..اونقدر خراب بود که نمی شد اونو شناخت ...تا رسید خونه داد زد و مامانم رو صدا کرد و گفت : همین فردا طلاق ارمغان رو می گیرم....من دویدم تو حیاط ..سر و صورت بابا زخمی بود و معلوم بود دعوا کرده ...مامان پرسید : چی شده چرا دعوا کردی ...گفت : باورتون نمیشه همه چیز زیر سر منصوری بود اون بود که ما رو بیچاره کرد ... مامان گفت : وا خدا مرگم بده چرا ؟ گفت : ...خونه رو اون با دوز و کلک از چنگمون در آورده ..رفتم پیش اون نزول خورا می گفتن پول در اصل مال منصوری بوده ..و منه احمقِ بی شعور طمعه ی خوبی برای اون شدم ..هر کاری گفت کردم و آخرم جگر گوشه ام رو دادم به اون پسر بی شرف و بی لیاقت اون ..مگر من مرده باشم که بزارم دستش به تو بخوره ....الان رفتم در خونه ی قبلی خودمون ..نامرد اونجا رو با زبون بازی از چنگم مفت در آورد ..تا می خورد زدمش ..فرار کرد وگرنه می کشتمش ...ولی به پسرشو و منیره خانم گفتم ..باید فردا بیان و تو رو طلاق بدن ..حالا حساب بقیه کاراشو بعدا ازش پس می گیرم ..
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش هفتم
من دیگه چیزی نمی فهمیدم ..شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ..خدایا این چه دنیای بدیه ..چرا اینقدر یکی می تونه ظالم باشه ..چطور تونستن با ما این کارو به خاطر پول بکنن .... بابا تو چیکار کردی ؟ الان باید می فهمیدی ؟..چرا بهش اعتماد کردی ؟ چرا ما رو بدبخت کردی ؟ چرا اینقدر خوبی که نفهمی دارن چه بلایی سرت میارن .....همش تقصیر شما بود باید حواست رو جمع می کردی ......مامان فریاد می زد و زبون گرفته بود و من گریه می کردم ....
دیگه ما افتادیم دنبال کار طلاق و اصرار ها و التماس فریدون که هر روز در خونه ی ما بود ...و حاضر نبود منو طلاق بده ...و اینطوری شش ماه گذشت ..بابا رفته بود توی یک کارخونه کار می کرد ومنم بعد از ظهر ها توی یک خیاط خونه شاگردی می کردم و حقوق کمی می گرفتم به زحمت زندگی می کردیم ....روزگارمون خوب نبود ولی همینقدر که به موقع دست منصوری رو شده بود خوشحال بودم ...
مامان هر روز عادل رو می برد مدرسه و بر می گردوند ..راه زیادی رو باید طی می کرد و حدود ساعت یک و نیم می رسید خونه من که سال آخر بودم میومدم و غذا رو گرم می کردم و سفره رو آماده ؛؛ و منتظر اونا می شدم ...
یک روز که کلید انداختم و رفتم توی خونه یکی دستم رو گرفت و کشید و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم جلوی دهنم رو گرفت و بکش بکش منو برد توی اتاق ...فریدون بود ......
داستان #عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_سیزدهم- بخش هشتم
ارمغان سکوت کرد و من تا مرز جنون رفته بودم اونقدر حالم بد بود که دلم می خواست داد بزنم ...اما همه ساکت بودیم ..چیزی برای گفتن نبود ..اون هنوز لیوان چایی تو دستش بود و با اینکه سرد شده بود یکم ازش خورد ..و من دیدم که باز دندون هاش بهم می خوره و به زحمت چایی رو قورت داد ..شاید نمی تونستم درد بیش از اندازه ی اونو بفهمم ولی بی نهایت دلم براش می سوخت ...و دلم می خواست اون مرد رو بکشم ....بالاخره به حرف اومد و گفت : وقتی می خواست از خونه فرار کنه بابا از راه رسید ..و جلوی در روبرو شدن ..در حالیکه نمی دونست چه اتفاقی افتاده ..فریاد زد تو اینجا چی می خوای مرتیکه ی الدنگ ..و فریدون از در زد بیرون و با سرعت رفت ..بابا اومد تو اتاق و با یک نگاه به من فهمید چی شده ..دو دستی زد تو سر خودشو و منو بغل کرد و برد بیمارستان و فورا از اونا شکایت کرد ....
برای اینکه بیشتر اذیت تون نکنم خلاصه میگم که شکایت ما به جایی نرسید و قاضی گفت اون شوهرت بوده تجاوز به حساب نمیاد ...ولی تونستم با گریه و زاری قاضی رو وادار کنیم حکم طلاق منو صادر کنه و اینطوری من از اون نامرد جدا شدم ...
دیگه حالم خوب نبود و حتی به زحمت درس می خوندم ..مدام با خودم تکرار می کردم ..ضعف نشون نده ..دنیا جایی نیست که کسی به کسی رحم کنه و چون زنده ای باید زندگی کنی ...من زندگی خوب می خواستم .....در حالیکه لبخند فراموشم شده بود و حس می کردم خوشحالی هرگز به سراغم نمیاد ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd1
May 11
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این بنای تاریخی مصر باستان نیست!
اینا گردوخاکیه که روی مادربرد کامپیوتر نشسته است😐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تو فیلم متری ۶ و نیم قاضی از نوید محمدزاده میپرسه بار اول که فرار کردی هم پول داشتی هم آزاد بودی چرا خلاف رو ول نکردی؟
میگه چشمم هنوز سیر نشده بود
سیری چشم خیلی مهمه
تو زندگی دنبال آدمای سیر باشید
سیر از جنس مخالف
سیر از خوشیای موقت
سیر از پول
آدم گشنه فقط به روحتون
آسیب میزنه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
در جنگ جهانی دوم سربازی نامهای با این متن برای فرماندهاش نوشت: جناب فرمانده اسلحهام را زیر خاک پنهان کردم، دیگر نمیخواهم بجنگم، این تصمیم بخاطر ترس از مرگ یا عشق به همسر و فرزندانم هم نیست...
راستش را بخواهی، بعد از آنکه یک سرباز دشمن را کشتم، درون جیبهایش را گشتم و چیز عجیبی دیدم. روی یک تکه کاغذ آغشته به خون نوشته شده بود: پدر از روزی که تنهایم گذاشتی هر صبح تا غروب جلوی در چشم به راه تو ام...
“پدر جان، بخدا اگر این بار برگردی تو را محکم در آغوش میگیرم و اجازه نمیدهم دوباره به جنگ برگردی...” من این کودک را در انتظاری بیهوده گذاشتم. او تا چند غروب دیگر چشم انتظار پدر خواهد ماند؟ لعنت بر جنگی که کودکی را از آغوش مهر پدر بیبهره میکند...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
وقتی ازم میپرسن چرا همه چیزو پیش خودت نگه میداری و با کسی درد و دل نمیکنی دلم میخواد این تیکه از کتاب پیتر هکر رو براشون بخونم:
«هیچ کس درد مرا ندارد. ممکن است کسی با من احساس همدردی کند، ولی باز دردی را که من میکشم به خودم متعلق است و احساس همدردی از متعلقات ذهن اوست. نه او درد مرا دارد و نه من احساس همدردی او را.»
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
در کتاب خداوند الموت نوشته ی "پل آمیر" که به سرگذشت جامعه ی حشاشین می پردازد آمده : با ورود طاعون به ممالک ایران حسن صباح دستور داد که تمام شعب حشاشین به حالت قرنطینه در آیند و هیچ کس حق ورود یا خروج از شعب را ندارد و تمامی بیمارستان های تمامی شعب در حالت آماده باش باشند و جهت پیشگیری از پیشرفته ترین دارو های آن زمان از جمله شیره ی بید و شیره ی تریاک استفاده میکردند و نظافت را به حداکثر رسانیدند و این باعث شد که حتی یک نفر در شعب حشاشین مبتلا به طاعون نشود . جالب است بدانید که الموتیان از علم روز زمانه ی خود استفاده می کردند و دارای بیمارستان های بسیار بزرگ با تعداد زیادی پزشک و پرستار بودند.
منبع : کتاب خداوند الموت نوشته ی پل آمیر
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d