eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 😍😋 ☀سلام مهربونا😍🌹اینم چیزکیک دلبرو خوشمزززه کیوی...تقدیم به نگاه پرمهرتون 🍃این مقدار مواد برای قالب کمربندی 20 سانت هست برای کراست چیزکیک: بیسکوییت پتی بور پودر شده حدود 1 و نیم بسته(200 گرم) کره مذاب 100 گرم برای مواد پنیری: پنیر خامه ای کم نمک 200 گرم خامه صبحانه 200 گرم پودر قند 2 قاشق غذاخوری پودر ژله کیوی 1 بسته آب جوش 2/3 پیمانه _____________________ 🍃برای قالب کمربندی 25 سانت مواد کراست: بیسکوئیت پتی بور پودر شده 2 بسته (260 گرم) کره مذاب 130 گرم مواد پنیری: پنیر خامه ای کم نمک 400 گرم خامه صبحانه 400 گرم پودر قند 4 قاشق غذاخوری پودر ژله کیوی 2 بسته آب جوش 1و 1/2 پیمانه ________________________ 🍃مواد برای رویه چیز کیک در قالب 20یا 25 سانت: کیوی پوست گرفته و خورد شده 4 عدد شکر 4 قاشق غذاخوری پودر ژله کیوی 1 بسته آب جوش 3/4 پیمانه ◀میتونیداز ژله کیوی به تنهایی برای رویه چیزکیک استفاده کنید ____________________ 🍃برای تزئین دور چیزکیک با حلقه های کیوی: کیوی 2 عدد شکر 2 قاشق غذاخوری آب 2 قاشق غذاخوری __________________ همه مراحل در فیلم کامل توضیح داده شده😍😍 اینقدر این چیزکیک خوشطعمه که نگوووووو حتما امتحانش کنید😋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش خوشمزه 😍😋 سلام دوستای عزیز اینم دستور یه دسر عربی بینهایت خوشمزه و عالی با عطر نسکافه حتما درستش کنید😍😍 🌷مواد لازم: یک و نیم قاشق غذاخوری پودر ژلاتین +نصف لیوان آب سرد دو و نیم لیوان شیر یک بسته کرم کارامل یک بسته بيسکوئيت پتی بور یک عدد نسکافه فوری نصف بسته خامه صبحانه(۱۵۰گرم) 🌷طرز تهیه: ژلاتین رو با آب ترکیب کرده و بنماری میکنیم شیر و کرم کارامل رو ترکیب کرده و روی حرارت هم میزنیم تا یکدست بشه بيسکوئيت نسکافه خامه شیر و کارامل ژلاتین رو داخل میکسر ریخته و میکس میکنیم قالب رو چرب کرده و از مایع داخل قالب میریزیم و بره داخل یخچال تا ببنده دور تا دور دسر رو جدا میکنیم و قالب رو برمیگردونیم و هر جوری دوست داشتیم تزئین میکنیم نوش جونتون😋😋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌯 😋 🔸يه پياز رو نگينى خرد كنيد و با يه فلفل دلمه خرد شده تو روغن تفت بديد تا سبك بشه،يه حبه سير رنده شده رو اضافه كنيد و تفت بديد،نمك،فلفل سياه،پاپريكا،چيلى و اويشن و كمى پنير پارمسان رو هم اضافه كنيد و گوشت چرخ شده رو هم توش بريزيد و بذاريد تا بپزه،توى تابه جدا قارچ ها رو باشعله ى بالا تفت بديدو به مواد اضافه كنيد و در اخر يه قاشق رب گوجه هم توش بريزيد وتفت بديد و مواد اماده شده 🍭 🍭 👇🍇🍩🍓🍄👇 ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😋 سیب زمینی آبپز ۵عدد پودرسوخاری ۲قاشق غذاخوری سرپر نمک وادویه به میزان لازم تخم مرغ یک عدد فلفل دلمه ایی رنگی ۲قاشق غذاخوری جعفری خردشده یک قاشق غذاخوری سیب زمینی ها روآبپزکرده به باگوشکوب یاپوره کن له میکنیم بهش تخم مرغ،نمک وادویه،فلفل دلمه رنگی،جعفری خردشده وپودرسوخاری اضافه میکنیم موادروباهم مخلوط کرده داخل قیف ریخته ودرروغن مطابق کلیپ حالت میدیم نکته :موادنه خیلی شل ونه خیلی سفت باشه اگرمقدارتخم مرغ کم بودمیتونیدنصف دیگه کم کم به مواداضافه کنید 👇🍇🍩🍓🍄👇 ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 اذان ظهر به افق تهران 💚... 💕 🌸 💞 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اَکبَر🍃🌸 🍃 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اَکبَرُ 💞 💞 اشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه ُ🍃 🍃 اشْهَــدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّه ُ 💞 🌸 🌸 💞اشْهَدُاَن محَمَّداً رَسُولُ اللّه🍃 🍃اشْهَـدُ اَنْ محَمَّداً رَسُولُ اللّه💞ِ 🌸 💞 اشْهـدُ اَنْ علِیــاً وَلِی اللّهِ 🍃 🍃 اشْهَــدُ اَنْ علِیاً وَلِی اللّهِ 💞 🌸 💞 حی عَلَی الصــلاه 🍃 🍃 حی عَلَی الصَّلاة 💞 💞 حــی عَلَی الْفَـــــلاحِ 🍃 🍃 حـــی عَلَی الْفَـــــلاحِ 💞 🌸 🌸 💞 حــی عَلَی خیرِ الْعَمَلِ 🍃 🍃 حــی عَلَی خیرِ الْعَمَلِ 💞 🌸 💞 اللّهُ اَکبَرُ اللّهُ اکبر 🍃 🍃 لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💞 🌸 💞 لا اِلَهَ الا الله 💞 التماس دعای فرج 🙏 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💚... ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز و هر روزت را با مهربانى اغاز كن ❤️ خواهى ديد چطور اين موج مثبت به خودت بر ميگردد با هر لبخند😊 تو گشايشى عظيم در راه است👌👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دست ما دهه شصتی‌ها این زنبیل و میدادن می‌رفتیم خرید 😁❤ ‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مادر و فرزند خوشحال ❤️ از زیباترین عکسهای طبیعت https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به دیوار روبه روم .. هر لحظه ، عباس رو تصور میکردم که چه واکنشی ممکنه نشون بده .. اگر قبول کنه چی.. نه .. نه ... مطمئنم عصبانی میشه و اجازه نمیده مامانش ، حرفش رو تمام کنه... نفهمیدم چقدر گذشته بود و چه مدت تو همون حالت نشسته بودم که در خونه باز شد و عباس وارد خونه شد .. دستش رو تو هوا تکون داد و دوید سمت آشپزخونه و گفت مریم ... نمیبینی مگه خونه رو دود گرفته ... غذا سوخته بود و کل خونه رو دود گرفته بود .. عباس پنجره ها رو باز کرد و گفت خوبه رسیدم وگرنه تو همین دود خفه میشدی ... بلند شدم و ایستادم ... همین که عباس برگشت و نگاهم کرد اشکهام روی گونه هام سر خورد . عباس اومد نزدیکم و بغلم کرد و دستش رو پشت کمرم بالا و پایین برد .. سرم رو تکیه دادم روی سینه اش و تو دلم تکرار کردم عباس نکن اینکار رو من میمیرم ... بگو که قبول نکردی .. عباس از روی موهام بوسید و گفت تا حالا بهت میگفتم مریم گلی ، ولی مثل اینکه باید اسمت رو عوض کنم .. مریم دیوونه بیشتر بهت میاد ... با این حرفش بین گریه ، خندیدم ... عباس از شونه هام گرفت و کمی منو عقب برد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت کدوم زن عاقلی اجازه میده شوهرش بره زن دوم بگیره ؟ +مگه تو بچه نمیخواهی؟ خواستم تو به آرزوت برسی ... عباس دماغم رو گرفت و آروم فشار داد .. دستش کمی خیس شد .. دستش رو زود عقب کشید و صورتش رو جمع کرد و گفت اه .. اه.. حالم بهم خورد .. برو اون دماغت رو بشور .. گفت و خودش رفت دستشویی و دستهاش رو شست .. صورتم رو با دستمال پاک کردم .. هنوز نمیدونستم عباس قبول کرده یا نه ؟ از دستشویی بیرون اومد و با لبخند گفت حالا شام چی بخوریم؟؟ جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم .. عباس اومد کنارم نشست و دستش انداخت روی شونه ام و گفت حقته که امشب گرسنه بمونی ولی دلم نمیاد و زنگ میزنم پیتزا سفارش میدم .. بازم جواب ندادم .. عباس لبخندش رو جمع کرد و سرش رو آورد جلوی صورتم و گفت قبول نکردم .. تموم شد رفت .. موبایلش رو درآورد و غذا سفارش داد .. انگار خون تو بدنم دوباره جریان گرفت و تنم گرم شد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
به قدری خوشحال بودم که انگار دوباره و به تازگی به عباس رسیدم .. لبخند پهنی زدم و پرسیدم دقیقا چی گفتی به مامانت؟؟ عباس کنترل تلویزیون رو برداشت و گفت دیگه ولش کن، حرفش رو نزن .. خودمم دیگه نمیخواستم این موضوع کش پیدا کنه .. یک ماهی از اون جریان گذشت و دیگه زنعمو هم حرفی نمیزد .. تولد امیرعلی بود و شام خونه ی ابولفضل دعوت بودیم .. من و عباس زودتر رفتیم تا کمکشون کنیم .. عباس و ابولفضل سالن رو تزیین میکردند و من و نازی هم وسایل پذیرایی رو آماده میکردیم .. عباس یکی از بادکنکها رو انداخت سمت امیرعلی و امیرعلی با پاش پرت میکرد .. زنعمو تو سالن روی مبل نشسته بود و نگاهشون میکرد .. عباس کارش رو رها کرده بود و با امیرعلی بازی میکرد .. امیرعلی هربار که بادکنک به پاش میخورد با صدای بلند میخندید و به خنده ی اون عباس هم میخندید .. صدای گریه ی زنعمو بین خندهاشون پیچید و به گوش رسید .. عباس با تعجب امیرعلی رو بغل کرد و گفت مامان چی شده؟؟ زنعمو بینیش رو بالا کشید و با سر گفت هیچی.. ولی همچنان گریه میکرد .. ابولفضل هم کارش رو رها کرد و نشست زیر پای مادرش و گفت مامان بخاطر هیچی که آدم گریه نمیکنه .. خوب بگو چی شده ماهم بدونیم ... عباس جعبه ی دستمال رو گرفت سمت مادرش و گفت ماماان یه امروز دیگه بس کن تو رو خدا ... زنعمو سرش رو بالا گرفت و به عباس گفت چطور بس کنم ؟یادتونه بچه ی چند ماهتون رو از دست دادید.. مریم به چه حال مونده بود ، چقدر گریه میکرد .. درد اولاد آدم رو میکشه .. مریم منو درک میکنه ولی تو نه ... چقدر نگاهت کنم که با بچه ی کس دیگه بازی کنی ؟ تو که میتونی در عرض یکسال بچه ی خودت رو بغلت بگیری چرا لج میکنی؟ در حق مریمم ظلم میشه .. اونم میتونه مهر مادریش رو خرج بچتون کنه .. بیا و قبول کن تا حق مادریم رو حلالت کنم .. عباس امیرعلی رو زمین گذاشت و خودش روی مبل نشست ولی حرفی نزد .. سکوتش منو ترسوند .. همه منتظر بودند که عباس حرفی بزنه .. عباس جفت دستهاش رو روی صورتش کشید و گفت فعلا تمومش کن ، جشن این بچه رو خراب نکن تا بعد ... زنعمو سریع بلند شد و رفت سمت عباس .. سرش رو بوسید و گفت چشم چشم.. تو هم اینطور پکر نشین .. بعدا دوباره حرف میزنیم .. زنعمو صورتش رو شست و تا آخر شب مدام کنار عباس مینشست و هر دفعه نگاه میکردم زنعمو داشت حرف میزد و عباس گوش میکرد . تا آخر شب منتظر بودم یک لحظه با عباس تنها باشم ولی نشد . مهمونی تموم شد و به محض نشستن تو ماشین گفتم زنعمو امشب تمام تلاشش رو میکرد که راضیت کنه.. عباس ماشین رو روشن کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت مادر دیگه .. میگه فکر پیریتون باشید ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"عباس" ماشین رو روشن کردم و بدون این که نگاهش کنم گفتم مادر دیگه.. میگه فکر پیریتون باشید.. مریم کامل به سمتم چرخید و گفت تو چی گفتی؟؟ نمیدونم چرا از مریم خجالت میکشیدم .. نمیتونستم نگاهش کنم .. کمی مکث کردم .. مریم ادامه داد هان؟؟ +چیزی نگفتم .. دیدی که امشب تو وضعی نبود که بخوام بهش حرفی بزنم .. فکرم مشغول بود .. مشغول حرفهای مامان .. البته از همون روزی که برای اولین بار این پیشنهاد رو شنیدم فکرم درگیر شد .. تا قبل از اون هیچ وقت به فکر بچه نبودم ولی از اون روز هربار که بچه ای رو میدیدم و یا هربار که امیر علی رو بغل میکردم یه چیزی مثل خوره میوفتاد تو فکرم که منم اگر بخوام میتونم صاحب یکی از این بچه ها بشم .. مهم مریم بود که گفته بود راضیه .. میدونستم براش خیلی سخته ولی وقتی بچه ای وارد زندگیمون میشد همه چیز رو فراموش میکرد ... تو ماشین مریم حرفی نمیزد و منم ترجیح میدادم سکوت کنم .. این سکوت تا موقع خواب ادامه داشت .. چند دقیقه ای بود که تو رختخواب بودیم، مریم چشمهاش رو بسته بود ولی میدونستم بیداره .. نگاهش کردم .. حس کرد و چشمهاش رو باز کرد .. سرش رو تکون داد وپرسید چرا نمیخوابی؟؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم میخوام یه چی بگم ولی ... مریم نزاشت حرفم تموم بشه و دوباره چشمهاش رو بست و گفت راضی شدی زن بگیری؟؟ تعجب کردم .. از سکوتم فهمیده بود .. دستم رو بردم لای موهاش و گفتم تو بگی نه عمرا این کار رو نمیکنم ... واسه من تو مهمی.. بچه بیاد تمام اون اتفاقها رو فراموش میکنیم .. مریم بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه گفت من که همون چند ماه پیش بهت گفتم راضیم .. من میدونم تو چقدر عاشق بچه ای ... پیشونیش رو بوسیدم و گفتم قربونت برم .. جبران میکنم .. دنیا رو به پات میریزم .. فکرشو کن مریم، تو شناسنامه هامون اسم بچه رو مینویسند... مریم چشمهاش رو باز کرد و پرسید کسی رو هم انتخاب کرده؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - - -᯽︎
شرمم شد .. طاقت اون نگاه رو نداشتم .. برگشتم و صاف خوابیدم و خیره شدم به سقف و گفتم تو فکر میکنی من بدون اینکه از تو اجازه بگیرم یه همچین چیزهایی رو از مامان میپرسم ؟؟ به جون عزیز خودت من امشب فقط سکوت کردم که مهمونی اون بچه بهم نریزه ... مریم پشتش رو بهم کرد و گفت فردا زنگ بزن ازش بپرس .. هر کسی رو انتخاب نکنه .. بالاخره قراره بچه ی تو رو به دنیا بیاره .. از پشت بغلش کردم و گفتم بچه ی ما .. تکرار کن بچه ی ما ... خیسی دستم رو حس کردم .. اشک مریم بود که خورد به بازوم .. منم به گریه ی مریم چشمهام خیس شد و اون شب هر دو با چشمان خیس به خواب رفتیم ... صبح قبل از بیدار شدن مریم از خونه خارج شدم .. وقت نهار بود تو شرکت که مامان زنگ زد بهم .. دوباره شروع کرد به تکرار حرفهای دیشب .. میون حرفهاش پریدم و گفتم مامان باشه ، باشه، من راضی شدم ... حالا کو زن، اون هم زنی که بخواد این شرایط رو قبول کنه ... مامان که خوشحالی و هیجان از صداش مشخص بود گفت مهم تو بودی که راضی شدی من یکی دو نفر رو زیر نظر دارم .. باهاشون حرف میزنم مطمئن باش از خداشونه .. دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان همه چی رو طی کن .. بگو موقته .. بگو بچه رو میگیریم .. بگو اسم بچه تو شناسنامه اش نمیره .. مامان گفت تو نگران نباش بسپار به من .. یه دلشوره ی خاصی به جونم افتاد .. **** "نرگس" کارها رو جمع کردم و روی میز کارم رو مرتب کردم .. باید هر طور شده امروز حرفم رو میزدم .. شالم رو مرتب کردم و به رفتم جلوی میز آقای محسنی ایستادم .. آقای محسنی داشت حساب و کتاب میکرد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت کاری داشتی؟؟ ریشه های شالم رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم راستش... یه مقدار پول لازم دارم .. خواستم ببینم .. این بار بدون این که سرش رو بلند کنه پرسید چقدر؟؟ با من من گفتم سه میلیون ... تند سرش رو بالا آورد و گفت سه میلیون .. وضع کارگاه رو میدونی و این مقدار پول رو میخواهی؟؟ +راستش اگه مجبور نبودم نمیگفتم ولی به خدا صاحبخونم گفته یا این پول رو بهش بدم یا باید خونه رو خالی کنم .. اگه شما لطف کنید اون مبلغ رو به صورت وام بدید ممنون میشم.. آقای محسنی سرش رو تکون داد و گفت نهایت پونصد بتونم بهت بدم اونم چون یکی از نیروهای خوبم هستی.. چاره ای نداشتم .. همون هم خودش غنیمت بود .. از کارگاه بیرون اومدم و فکر میکردم بقیه ی پول رو چطور جور کنم .. به مامانم پول نفرستادم هنوز .. ای خدا کم آوردم.. خودت یه راهی جلوی من بگذار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
"نرگس" مسیر خونه رو پیاده طی کردم .. یک ساعتی میشد ولی مجبور بودم .. هیچ وقت اینطور تو وضعیت مالی بد قرار نگرفته بودم .. وارد کوچه که شدم موبایلم زنگ زد .. اسم مامان رو صفحه ی گوشیم افتاده بود .. باز باید قول الکی بهش میدادم .. تماس رو برقرار کردم و برخلاف حال واقعیم ، با انرژی گفتم سلام به مامان مهربونم.. امروز حالت چطوره؟ مامان از دیروز بی حالتر جواب داد همونطورم نرگس .. چیکار کردی؟ تونستی پول جور کنی؟؟ کلافه گفتم مامان به صاحب کارم گفتم گفته یکی دو روز دیگه حتما یه وام درست و حسابی بهم میده که از این مخمصه در بیام .. مامان نا امید گفت نرگس ، من اصلا پول ندارم .. به خاله ات هم گفتم ، گفت خودشون هم گرفتارند .. چند روز دیگه داروهامم تموم میشه .. رسیدم جلوی در خونم .. صدام رو پایین تر آوردم و گفتم چشم ، چشم یکی دو روز دیگه صبر کنی برات فرستادم .. مامان گفت یه تومنم بفرستی برام بسه این ماه... آروم از پله ها بالا رفتم و گفتم چشم .. خیالت راحت من جورش میکنم .. به طبقه ی سوم رسیدم .. در واقع نیم طبقه .. یه اتاق پونزده متری که کنارش یه آشپزخونه ی باریک، سه متری.. کنارش هم یه دستشویی و حمام کوچیک بود .. برای همین یه ذره جا ماهی سیصد اجاره میدادم و حالا صاحبخونه چون به پول احتیاج داشت گفته بود امسال باید سه تومن بدم وگرنه اسبابم رو جمع کنم و برم جای دیگه .. موضوعی که کابوس من بود .. دوباره با این پول کم باید از این بنگاه به اون بنگاه میرفتم و تا میشنیدند که یک زن تنهام هر کدوم واکنشی نشون میدادند که حس میکردم یه مجرمم... دعا دعا میکردم پول جور بشه و یکسال دیگه بتونم اینجا بمونم .. اینقدر خسته بودم که حتی مانتوم رو هم در نیاوردم و دراز کشیدم روی زمین ... پاهام رو تکیه دادم به دیوار و چشمهام رو بستم .. تو دلم گفتم لعنت به روزی که پام رو گذاشتم تو این شهر .. لعنت بهت مرتضی .. لعنت به روزیکه پا تو زندگیم گذاشتی... بی اختیار از گوشه ی چشمهام اشک روی صورتم سر خورد .. دلم به حال خودم میسوخت وقتی یاد اولین روزی که به تهران اومدم افتادم ، چه ذوق و شوقی داشتم .. فکر میکردم الان همه ی دخترهای فامیل و همسایه از حسودی به من دق میکنند .. آه .. ولی از فردای همون روز فهمیدم تو چه چاهی افتادم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
آخ چه پزی میدادم به دوستهام .. هر کی رو میدیدم میگفتم مرتضی تو تهران کار میکنه .. مرتضی تو تهران خونه داره .. مرتضی .. مرتضی ... اصلا بخاطر همین پز دادنها زنش شدم .. وگرنه که یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش ... وقتی پام رسید به تهران و جهیزیه ی مختصرم رو چیدم.. مرتضی لم داد و گفت آخ یادم رفت .. با کنجکاوی پرسیدم چی یادت رفته؟؟ مرتضی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت هیچی .. مهم نیست .. فردا میگیرم .. چرا اون شب فکر کردم میخواد برای من چیزی بخره .. فردا با دو تا بطری به خونه برگشت .. از اون شب مشروب خوریهاش شروع شد .. و بعد از مشروب خوردن ، کتک زدن من بود که آرومش میکرد .. سه سال تحمل کردم ... سه سال تمام تن و بدنم زخمی و کبود بود .. از روزیکه داداشم هم به زندان افتاد ، مرتضی فهمید که من بی پشتوانه تر شدم و به هیچ وجه برنمیگردم تو اون شهر کوچیک .. اینقدر اذیتم کرد که از تمام حق و حقوقم گذشتم و طلاقم رو گرفتم .. با آه بلندی که کشیدم از جا بلند شدم و لباسهام رو در آوردم .. نگاهی به تخم مرغهایی که خریده بودم انداختم ولی حال و حوصله نداشتم حتی شام بخورم .. رختخوابم رو پهن کردم و با هزار تا فکر خوابیدم ... ** "عباس" مریم کمی باهام سرسنگین شده بود و کمتر حرف میزد .. پشیمون شدم از تصمیمی که گرفتم .. دلم برای خنده هاش تنگ شده بود .. ظهر زنگ زدم به مامان و گفتم مامان مریم ناراحته.. ولش کن ... مامان میون حرفهام پرید و گفت خوب طبیعیه ناراحت باشه ولی تو بهش محبت کن .. کادو بخر ، گل بخر .. بزار بفهمه اون عشقه توعه.. بچه هم که بیاد تمام این روزها رو فراموش میکنه .. چشمهام رو فشار دادم و گفتم مامان فعلا .. مامان گفت میخواستم بهت زنگ بزنم .. آقا موسی رو میشناسی که تو کوچمون .. +خوب؟؟ _اون یه مستاجر داره .. زن تنهاست .. طلاق گرفته .. خیلی هم سنگین و رنگین میره و میاد ... ساعت ۶ از سرکار میاد .. امروز بیا خونه ی ما .. از کوچه گذشتنی یه نظر ببین .. خوشت اومد باهاش حرف بزنم .. صدام کمی بلند شد و گفتم مامان مگه میخوام دایمی عقدش کنم ، که بپسندمش.. مامان با مهربونی گفت بالاخره عباس جان بچه ات قیافه اش به مادرش هم میره.. در ضمن برای یک روز هم که باشه باید بپسندی یا نه؟... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
یک بار به مریم زنگ زده بودم جواب نداده بود .. همین که از کارخونه بیرون اومدم موبایلم رو در آوردم که دوباره بهش زنگ بزنم.. همون لحظه ، موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. ازم خواست مستقیم برم خونشون ... میدونستم میخواد اون زن رو نشونم بده .. هرچند واسم قیافه اش مهم نبود ، ولی خواستن بچه باعث شده بود که چشم بسته حرفهای مامان رو گوش کنم .. مخصوصا از وقتی امیرعلی به دنیا اومده بود .. با اینکه برادرزاده ام بود ولی وقتی بغلش میکردم از این که هم خونم بود غرق لذت میشدم .. واسه همین بود که دلم میخواست بچه ام از گوشت و خون خودم باشه و اون لذت رو با بچه ام هم تجربه کنم ... وقتی رسیدم ، مامان چادر به سر جلوی در ایستاده بود .. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم . مامان با هیجان گفت بیا وایسا اینجا ، هنوز نیومده .. دیگه الانهاست که پیداش بشه .. کنار مامان ایستادم و به مریم پیامک دادم که کمی دیر میام کار دارم .. سرم تو گوشی بود که مامان زد به بازوم و گفت اوناها ، داره از سرکوچه میاد .. مانتو مشکیه.. آروم سرم رو بلند کردم .. زن جوونی بود .. شاید از مریم هم جوونتر .. لاغر اندام بود و قد بلند .. هیچ آرایشی توی صورتش نداشت و انگار بی رمق بود .. بدون اینکه نگاهمون کنه از کنارمون گذشت .. هنوز دور نشده بود که مامان پرسید چطوره، پسندیدی؟؟ بی حوصله گفتم زنه دیگه، مثل همه ی زنها .. مامان لبخندی زد و گفت پس همین الان میرم باهاش حرف میزنم .. بمون تا ببینم جوابش چیه؟ چادر مامان رو گرفتم و گفتم من میرم خونه خودت برو باهاش حرف بزن همه چی رو بگو .. ده تومن میدم .. خرج یک سالشم میدم بعد از زایمان بچه رو ازش میگیرم و حق نداره دور و بر ما آفتابی بشه .. مامان صورتش رو جمع کرد و گفت خیلی خوب.. با این لحن تو که بگم هیشکی قبول نمیکنه .. از پشت رفتن مامان رو نگاه کردم .. همین رفتن قرار بود سرنوشت من و عوض کنه .. مریم پیامم رو دیده بود ولی جواب نداده بود .. نگرانش شدم و سریع به سمت خونه برگشتم .. در رو که باز کردم مریم روبه روی تلویزیون نشسته بود و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون .. مستند نگاه میکرد .. تعجب کردم آخه مریم اصلا به این نوع برنامه ها علاقه نداشت .. بلند سلام گفتم .. مریم سرش رو چرخوند و گفت اومدی؟ فکر کردم دیرتر میای... به سمت آشپزخونه رفت و برام چای آورد .. لیوان چای رو بی حرف رو به روم گذاشت و باز همون جای قبلی نشست و زل زد به تلویزیون ... رفتم کنارش نشستم و آروم کنار گوشش گفتم مریم گلی چرا به این عاشق دلخسته اش کم محلی میکنه؟؟ مریم جوابی نداد ‌... سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری .. ولی .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎