💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_هفت سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده
#قسمت_سیو_نه
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم.
بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ گوشی غریبی زدم رو ترمز.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود.
برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ میخورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟..
صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!..
گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟..
دوستش از اون طرف گفت:
نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم..
گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام..
پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟..
یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم.
تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک خوابگاهم....
💚
#قسمت_چهل
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن.
یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم.
از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم.
ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم.
نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم.
اصلا دست خودم نبود..
رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش.
دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟
با دستای لرزون نوشتم: سلام!..
منتظر شدم تا جواب بده.
نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده.
طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟..
با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم!
می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید.
فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
ش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب...
با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا..
با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟
الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره.. وگرنه شما هیچی نداشتین...
با حرفام لحظه به لحظه سرخ تر میشد، گفت دهنتو ببند وگرنه خودم گل میگیرمش، من تو رو از زندگی آرمین بیرون نندازم از زن کمترم حالا ببین...
گفتم کمتر کری بخون هرررری...
با غیض از خونه رفت بیرون، حالا فهمیدم چرا دیشب آرمین نیومد، مطمئنا دعواشون شده بود...
🌤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_نه
از اینکه حرص زن عقدیشو دراورده بودم خیلی خرسند بودم
الان بهترین موقعیت بود که آرمینو به طرف خودم میکشوندم، رفتم به گوشیش زنگ زدم، وقتی جواب داد گفتم چطوری اقای خوش قول؟
گفت شرمنده شیوا دیشب یه اتفاقی افتاد نتونستم بیام واقعا معذرت میخوام..
گفتم اشکال نداره ولی امشب رو حتما بیا منتظرتم..
اونم چشم بلندبالایی گفت.
رفتم سر درسم نشستم مشغول تست زدن بودم که صدای پیام گوشیم اومد، بیخیال به درس خوندنم ادامه دادم که دیدم پشت سر هم پیام میاد..
بلند شدم صداشو ببندم که دیدم چندتا پیام از یه شماره ناشناس دارم، با کنجکاوی بازش کردم پیام اولیش با این مضمون بود که سلام خانم سلطانی ببخشید شمارتو از دفتر برداشتم، میشه امروز همو ببینیم؟ من استاد صالحی هستم..
زود جوابشو دادم سلام استاد بله
که زود آدرس یه کافی شاپی ارسال کرد برام و نوشته بود ساعت پنج اونجا باشم.
حواسم پرت شده بود و حوصله درس خوندن نداشتم، همش تو این فکر بودم که استاد چیکارم داره؟ منظورش از این قرار خصوصی چی بود؟ نکنه میخواد بگه من مغزم کشش این رشته رو نداره و درسام افتضاحه؟
وای خدا داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم تا ساعت پنج دل تو دلم نبود،
یه تیپ خوب زدم و یه آرایش ملایم کردم که زیباییمو چند برابر کرد و رفتم سمت آدرس کافه ای که داده بود.
وقتی داخل کافه شدم استاد رو آخرین میز که جای دنجی هم قرار داشت منتظرم بود، منو که دید از جاش بلند شد و اومد سمتم و با خوشرویی بهم سلام کرد و رفتیم سمت میز، وقتی نشستم گفت ممنون که دعوتمو پذیرفتی
گفتم استاد چیزی شده؟ تو درسام افت دارم؟؟!
خندید و گفت چقد استرسی هستی تو دختر..
این قرارمون ربطی به درس و کلاس نداره..
با گنگی نگاهش کردم، گفت امروز میخوام یه سری حرفایی که تو دلمه رو بهت بزنم شما هم اول فکر کن بعد جوابمو بده..
شروع کرد به حرف زدن گفت از همون روز که شدی یکی از شاگردام چشممو گرفتی، دختر ساکتی به نظر میومدی، احساس میکردم خیلی تنهایی و با هیچکدوم از بچه ها نمیجوشیدی، اونجا بود که فهمیدم جنست مثل منه، راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم راست میرم سر اصل مطلب، من ازت خوشم میاد شیوا خانم.. دلم میخواد یه مدت باهم آشنا شیم اگه واقعا باهم حالمون خوبه باهم ازدواج کنیم...
از حرفاش تو شوک بودم، اصلا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...
🌤
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهل
استاد منتظر جوابی از طرف من بود، من اما مثل گنگ ها شده بودم، اصلا کلماتی تو ذهنم نمیومد که بهش بگم به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم میشه من برم؟
استاد نگران بهم زل زد و گفت ناراحت شدی؟ بخدا قصدم خیره!
گفتم نه نیاز به فکر کردن دارم بعدا حرف میزنیم..
استاد سرشو تکون داد و من از جام بلند شدم و به سرعت از کافه زدم بیرون، تمام بدنم گر گرفته بود، اصلا از حرفش ضربان قلبم تند تند میزد.
با بدبختی خودمو به خونه رسوندم اصلا حالم خوب نبود، آخه چه جوابی باید به استاد میدادم؟
اگه میفهمید من متاهلم چه حالی میشد؟
احساس میکردم خودمم بهش بی میل نیستم، دلم یه رابطه سالم میخواست با یکی که واقعا دوستم داشته باشه، هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم سعی کنم به استاد دروغ بگم، من راستشو میگفتم هرچی که بود دیگه تصمیم با خودش.. اگه واقعا دوستم داشته باشه صبر میکنه طلاق بگیرم..
نگاهی به ساعت انداختم دیدم هشته و الاناس که سروکله آرمین پیدا بشه، اصلا حوصلشو نداشتم کاشکی امشبم زنش نزاره بیاد اینجا و من تو حال خودم باشم، حوصله شام درست کردن نداشتم، زنگ زدم شامو سفارش دادم
خودمم با بی میلی بلند شدم آماده شدم، داشتم آرا
#قسمت_سیو_نه
شرمم شد .. طاقت اون نگاه رو نداشتم ..
برگشتم و صاف خوابیدم و خیره شدم به سقف و گفتم تو فکر میکنی من بدون اینکه از تو اجازه بگیرم یه همچین چیزهایی رو از مامان میپرسم ؟؟ به جون عزیز خودت من امشب فقط سکوت کردم که مهمونی اون بچه بهم نریزه ...
مریم پشتش رو بهم کرد و گفت فردا زنگ بزن ازش بپرس .. هر کسی رو انتخاب نکنه .. بالاخره قراره بچه ی تو رو به دنیا بیاره ..
از پشت بغلش کردم و گفتم بچه ی ما .. تکرار کن بچه ی ما ...
خیسی دستم رو حس کردم .. اشک مریم بود که خورد به بازوم .. منم به گریه ی مریم چشمهام خیس شد و اون شب هر دو با چشمان خیس به خواب رفتیم ...
صبح قبل از بیدار شدن مریم از خونه خارج شدم ..
وقت نهار بود تو شرکت که مامان زنگ زد بهم .. دوباره شروع کرد به تکرار حرفهای دیشب ..
میون حرفهاش پریدم و گفتم مامان باشه ، باشه، من راضی شدم ... حالا کو زن، اون هم زنی که بخواد این شرایط رو قبول کنه ...
مامان که خوشحالی و هیجان از صداش مشخص بود گفت مهم تو بودی که راضی شدی من یکی دو نفر رو زیر نظر دارم .. باهاشون حرف میزنم مطمئن باش از خداشونه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان همه چی رو طی کن .. بگو موقته .. بگو بچه رو میگیریم .. بگو اسم بچه تو شناسنامه اش نمیره ..
مامان گفت تو نگران نباش بسپار به من ..
یه دلشوره ی خاصی به جونم افتاد ..
****
"نرگس"
کارها رو جمع کردم و روی میز کارم رو مرتب کردم ..
باید هر طور شده امروز حرفم رو میزدم ..
شالم رو مرتب کردم و به رفتم جلوی میز آقای محسنی ایستادم ..
آقای محسنی داشت حساب و کتاب میکرد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت کاری داشتی؟؟
ریشه های شالم رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم راستش... یه مقدار پول لازم دارم .. خواستم ببینم ..
این بار بدون این که سرش رو بلند کنه پرسید چقدر؟؟
با من من گفتم سه میلیون ...
تند سرش رو بالا آورد و گفت سه میلیون .. وضع کارگاه رو میدونی و این مقدار پول رو میخواهی؟؟
+راستش اگه مجبور نبودم نمیگفتم ولی به خدا صاحبخونم گفته یا این پول رو بهش بدم یا باید خونه رو خالی کنم .. اگه شما لطف کنید اون مبلغ رو به صورت وام بدید ممنون میشم..
آقای محسنی سرش رو تکون داد و گفت نهایت پونصد بتونم بهت بدم اونم چون یکی از نیروهای خوبم هستی..
چاره ای نداشتم .. همون هم خودش غنیمت بود .. از کارگاه بیرون اومدم و فکر میکردم بقیه ی پول رو چطور جور کنم ..
به مامانم پول نفرستادم هنوز .. ای خدا کم آوردم.. خودت یه راهی جلوی من بگذار...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شقایق پیاده شد و ویلچری از پشت ماشین درآوردن و انداختنم رو ویلچر، با عصا میتونستم راه برم آروم آروم
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_هشت
مادرش که بی خبر و بی اطلاع از همه چیز بود گفت چی شده؟ یکی به من بگه،
مامانم گفت الان جاش نیست
مهسا به مامانم حمله کرد که آره جاش نیست بگی دخترت با بهنام رو هم ریخته بوده آره جاش نیست؟
مامان من بهت نگفتم ناراحت نشی ستاره عروست با بهنام رو هم ریخته بوده عشق و عاشقی بده بستون برو بیا میفهمی؟
که مادر سهیل دستشو گذاشت روی قلبش و ول شد روی زمین و گفت یا جد سادات چی میشنوم..
بعدم بیهوش شد، مامانم بالای سرش وایساده بود و داد و فریاد میکرد
که شقایق دستشو گرفت کشید و گفت بیا بریم خاله بعدم به مهسا گفت میبینی با آتیشی که روشن کردی مامانتم به کشتن دادی اگه مرد تو مقصری بدرکم که بمیره.
مردم جمع شدن زنگ زدن آمبولانس و ما وارد کلانتری شدیم،
بابا بازداشتگاه بود، بهمون گفتن میتونید با وصیغه ببریدش خونه اون أقا شکایت داره بعد برید دادگاه،
همون موقع شقایقو فرستادیم بره خونه که سند رو بیاره، سندو آورد، پدرم آزاد شد.
مادرم نگران مادر سهیل بود گفت نکنه راس راسی بلایی سرش بیاد؟
گفتم مرد که مرد، مگه من مقصرم؟
دختر و پسرش باید یه عمر پشیمونی بکشن که مادرشون رو کشتن، مگه تقصیر منه؟
اصلا بمیره با این بچه تربیت کردنش اینا بچه ان جفتشون؟
بابام همون روز وکیل گرفت گفت پول به وکیل خوب میدم ولی به اینا باج نمیدم
از دم دادگاه تا تهش رشوه میدم ولی حال این شوهر بی همه چیزتو میگیرم
،
مدام توی ماشین داد میزد اون صورتش بخیه خورده مهمه دختر من فلج شده مهم نیست؟…
مامانم ساکت بود، برگشتیم خونه،
همون روز برام پیش یه پزشک دیگه نوبت گرفتن که خیلی کار درست تر از قبلی بود،
شش ماه ایران و شش ماه خارج از ایران بود، برام جلسات فیزیو تراپی زیاد نوشت و گفت که فقط بخاطر فشار روحی و عصبیه
اگه نتونی فشار عصبیتو کنترل کنی ازین بدترم میشه و همه چیز به روحیه خودت بستگی داره.
یکم بابام آروم تر شد، اون روز توی حیاط به صد نفر زنگ زد نمیشنیدم چی میگه
فقط میدیدم که زنگ میزنه و سیگار میکشه تا شب کارش فقط همین بود، بعد که اومد بالا آروم تر شده بود.
جلسات فیزیوتراپیم شروع شد
بابام مدام بهم امید میداد که خوب شی طلاقتو میگیرم یه لحظم نمیذارم ایران بمونی میفرستمت اونور…
💐💐💐💐
#قسمت_سیو_نه
بابام مدام امید میداد حرف میزد که رو زبانت کار کن،
بعد که پات بهتر شد برو کلاس زبان و از این جور حرفای دلداری دهنده و امید بخش،
یک هفته بعدش گفت میرم جهازتو بیارم ببینم کی جلو دارمه،
میخوام اون مرتیکه یه تیکشم استفاده نکنه
مامانم اومد جلو و قسمش داد بیخیال شه،
یا به شرطی که باهم برن، که بابام از من پرسید کلید خونتو داری؟
گفتم نه ندارم
گفت درستش میکنم
منو برداشت برد دم خونه در زدیم ولی کسی باز نکرد،
زنگ زدیم قفل ساز، قفل سازه در خونه دوتا همسایه هارو زد تا مطمئن شه که ما دزد نیستیم و قفل درو باز کرد،
زنگ زدیم کامیون و چندتا کارگر تیکه بزرگارو بردن تیکه کوچیکامم بابام گفت خورد خورد میریزم تو ماشینو میارمشون خونه،
تیکه بزرگارو برده بودن که یکی از همسایه ها زنگ زده بود سهیل، سهیلم اومد و دادو بیداد راه انداخت که نمیذارم ببری..
بابام داد زد مگه مال توان خودم خریدم خودمم میبرم..
خلاصه گلاویز شدن، بابام گفت دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه،
و سهیلو بیرون کرد درو قفل کرد و تمااام چینی بلور بوفه رو…
همه ی همشونو خورد و خاکشیر کرد هیچی دیگه قابل استفاده نبود و تا قبل از اینکه پلیسی چیزی سر برسه زدیم بیرون.
قبلش بابام به سهیل گفت روزی که اومدی خواستگاری بهت هشدار داده بودم این دختر خط قرمز منه، بهت گفتم جهاز خوب میدم،
بهت گفتم کمکت میکنم، بهت گفتم اگه یه روز به توافق نرسیدید دیدی زندگیت نمیشه بیا و به خودم بگو مگه نگفتم؟
گفتم نمیذارم دخترم آویزونت باشه، طلاقشو میگیرم جفتتونو راحت میکنم،
این بازیا چیه با پسرعمت درآوردید؟ به بهنامم هشدار بده که حالشو بد میگیرم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_سیو_شش آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم
🌱 ❤️
#قسمت_سیو_هشت
یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم زحمت دادیم.
ببخشید اومدم تشکر کنم بدتر دوباره اسباب زحمت شدیم و باید باز تشکر کنم..
سرمو تکون دادم و گفتم: تشکر نداره که این پراید آبروی منو برد..
شقایق خندید و گفت: نگید اینطوری همینم باز تو این گرونیا غنیمته.
خدا بهترشو بده بهتون تا با خانواده برید همه جا رو بگردید..
انقد سرزبون داشت که کم آورده بودم. با حالت غمگینی گفتم: ممنون ولی کسی رو ندارم که بریم..
با تعجب پرسید: یعنی مجردید؟..
گفتم: بله همسرم خیلی سال پیش فوت کردن..
ابروهاشو داد بالا و گفت: خیلی متاسفم ببخشید ناراحتتون کردم.
ایشالا غم نبینید دیگه. کاری ندارید من دیگه برم بیش از این مزاحمتون نشم؟..
لبخندی زدم و تو چشماش نگاه کردم.
خیلی بچه بود گناه داشت اصلا درباره اش فکر دیگه ای کنم اون مثل دختربچه ها بهم حسی داشت شبیه عمو گفتناشون..
خیلی آروم گفتم: خداحافظ..
#قسمت_سیو_نه
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم.
بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ گوشی غریبی زدم رو ترمز.
با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود.
برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ میخورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟..
صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!..
گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟..
دوستش از اون طرف گفت:
نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم..
گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام..
پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟..
یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم.
تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک خوابگاهم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_نه
یه همسایه داشتم تقریبا سن و سال خودمو داشت اونم شوهرش عمله بنا بود، ولی اونا ماشین داشتن و وضع مالیشون بهتر بود
یه روز بهش گفتم زری جون فضولی نیست نباشه ولی چرا آقاتون انقد زودتر میاد؟ ساعت پنج خونه ست ولی حمید نه..
گفت خب شاید اون سر ساختمونیه که میخوان زودتر تمومش کنن، شبام وایمیستن گاهی، الان ساختمون شوهر منم اینجوریه، بعضیا وایمیستن بعضیام که خستن شیفتو به یه کارگر دیگه تحویل میدن..
ذوق کردم که حمید من از اون جنم داراشه و میخواد پول بیشتری دربیاره ولی تعجب کردم تو دلم گفتم چجور نصف حقوق مارو میگیرن تونستن ماشین بخرن ما نمیتونیم، ما هشتمون گرو نهمونه..!
باز ازش پرسیدم زری خانم، بازم فضولی نباشه ولی به آقاتون چقد میدن؟
مبلغی که گفت تقریبا سه برابر مبلغی بود که حمید هر برج میاورد تو خونه!
دلم هری ریخت، حرفی نزدم و دوییدم تو اتاقم، قلبم تاپ تاپ میزد
حمید و بغل کردم و یقین کردم که یه زن گرفته که دو شیفت کار میکنه..!
حساب کردم دیدم باید شش برابر این پولی که هر برج میاره تو خونه دربیاره، فکر کردم با اون پول چیزی نبود که نتونیم بخریم، حتی بعد یه مدت میتونستیم یه خونه بهتر رهن کنیم خیلی بهتر از اینجا..!
به تنها چیزی که فکر کردم دلیل عطوفت حمید عذاب وجدانیه که بابت زن دوم داره...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_نه
به اسد نگاه کردم و پرسیدم اسد .. تو که..
اسد فکش رو جلو داد و گفت من چی؟
جوابی ندادم و بلند شدم تا جلوی در رفتم و به پرستار گفتم بیمار ما تموم کرد؟
پرستار در اتاق رو بست و با دست اشاره کرد به نیمکت و گفت شما برو بشین .. تخت بغل بیمار شما فوت کرده..
آسوده نفسی کشیدم و دوباره روی نیمکت نشستم ..
اسد خیره نگاهم کرد و گفت تو در مورد من چی فکر میکنی؟
موهام رو مرتب کردم و کلاهم رو گذاشتم و گفتم من همینطوری یه چی گفتم ..
اسد خواست سیگاری روشن کنه .. از دستش گرفتم و گفتم حالم خرابه تو هم هی این لعنتی رو دود میکنی بدتر میشم ..
اسد دلخور جعبه ی سیگار رو تو جیبش گذاشت و گفت بخاطر همین حال خرابت فعلا هیچی بهت نمیگم ...
پرستاری به اتاق یعقوب رفت و چند دقیقه بعد مارو صدا کرد ..
یعقوب با چشمانی بسته روی تخت بود ..
دکتر گفت دوستتون به هوش اومده و خوشبختانه خطر رفع شده ولی .. الان که معاینه کردم ... چشمهاش دید نداره ..
اسد پرسید یعنی کور شده؟ واسه همیشه؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت عصب بیناییش آسیب دیده و بیناییش خیلی کم شده ، ولی این امکان هم هست که با گذشت زمان و ترمیم سلولها کمی بهتر بشه ..
گفتم آقا دکتر هر کار میشه واسش انجام بدید تمام هزینهاش با من ..
دکتر خواست جواب بده که یعقوب با همون چشمهای بسته نالید خود این عوضی منو به این روز انداخت آقای دکتر نزار فرار کنه.. بدید دست آژان ..
دکتر نگاهی به من ، نگاهی به پرستار همراهش انداخت و گفت نگهبان رو خبر کن ..
اتفاقی که میترسیدم در حال رخ دادن بود ..
اسد تخت رو دور زد و بالای سر یعقوب ایستاد و گفت چیکار میکنی؟ خودتم میدونی مقصری.. همه هزینهات رو میدیم شکایت نکن ..
یعقوب ناله ای کرد دکتر دست اسد رو گرفت و گفت شما هم برو بیرون ..
نگهبان مریضخونه اومد و با اشاره دکتر به دستهام دستبند زد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیو_نه
... بعد از زدن این حرف به طرفه در دوید که پرهام هم افتاد دنبالش ولی هومن سریع از اتاق بیرون رفت و پرهام هم با خنده وسط اتاق ایستاد... داد زد:د اخه تو ادم بشو نیستی نه؟ در باز شد و هومن سرش را داخل کرد و گفت:نه....دکی جون...خیلییییییی دوست داشتم منم اونجا بودمو صورتتو وقتی که داشتی عذرخواهی می کردی رو ببینم..از این کارا به منم یاد بده.به هر حال تجربه ی اولته خوب جواب میده... شاگردیتو می کنم... پرهام گلدونه روی میز را برداشت و خواست به طرفش پرت کند که هومن با خنده سرش را دزدید و در را بست... پرهام گلدان را سرجایش گذاشت و در دل گفت:خدایا این دیگه چه جورشه ؟...ای کاش اون حرفا رو بهش نمی زدم تا الان هم مجبور نباشم غرورمو زیره پام بذارمو برم از اون بچه عذرخواهی کنم... چند بار به سمته در رفت باز برگشت.. دو دل بود... تا به حال طی این 30 سالی که از خدا عمر گرفته بود نشده بود که از دختری معذرت خواهی کند وحالا مجبور بود به خاطره یک دختره تازه وارد که هیچ شناختی هم رویش نداشت غرورش را نادیده بگیرد... بالاخره با یک تصمیمه انی در را باز کرد و به طرفه اتاقی که فرشته در ان بود رفت... ادامه دارد... بین راه ایستاد ...
-خب چه جوری برم ازش معذرت بخوام؟...اصلا بی خیالش بشم بهتر نیست؟...به دراتاقه فرشته نگاه کرد وبرگشت و وارد اتاقش شد.هنوز دو دل بود و بین عذابه وجدان وغرورش گیر کرده بود تا اینکه نگاهش به کیف پزشکیش افتاد. کمی فکرکرد...-اره..همینه...به این بهانه میرم پیشش...کیف را برداشت ولی دوباره گفت:خب من برم بهش بگم چی؟بگم اومدم پانسمانتو عوض کنم؟..اونوقت اونم میگه مگه دیشب اینکارو نکردی؟به این زودی میخوای عوضش کنی؟....با کلافگی روی صندلی نشست و کیف را روی پایش گذاشت...-ای بابا...حالا چکار کنم؟اصلا ولش کن...هر چی خواست بگه من دکترم یا اون؟...من کاره خودمو می کنم...از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت..پشته در اتاق ایستاد و نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد...با شنیدنه صدای گرفته ی فرشته که گفت:بفرمایید...در را باز کرد و وارده اتاق شد...*******همونطور که داشتم از دست پرهام حرص می خوردم یه دفعه یاده شیدا افتادم...محکم زدم تو صورتم:واااااااااااای خدایا چرا تو این موقعیت اونو فراموش کردم؟بنده خدا تا الان سکته نکرده باشهخیلیه...کیفمو که گذاشته بودم زیر تخت برداشتم و گوشیه شیدا رو از توش دراوردم..شماره ی خونشونو گرفتم ولی کسی جواب نمی داد انقدر قطع و وصل کردم و شماره رو گرفتم تا اینکه صدایمادرشو از پشته خط شنیدم...-الو...-الو..سلام سهیلا خانم..من فرشته هستم..خوبید؟-سلام دخترم...ممنونم تو چطوری؟الان کجایی دخترم؟حالت خوبه؟-ممنونم...من جام خوبه سهیلا خانم...از اینکه به فکرم هستید ممنونم.-قربونت بشم عزیزم..خدا از اون نامادریه ظالمت نگذره...میدونم از وقتی وارده زندگیه تو و پدرت شد روز بهروز بیشتر بهت سختی می داد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d