eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌼🍃🌼 📌به باشید که مرگ لحظه ای شما را فراموش نخواهد کرد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌼🍃🌼 با توجه به لغزش ها ریزش ها در آخرالزمان برای در امان ماندن از این خطرهای اخرالزمانی چه ادعیه ای را توصیه میکنید ⁉️ ⭕️ پاسخ: https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃🌼🍃🌼 اگه ظهور محقق نشه...⁉️ استاد 🎤 شیطان جاودانه شدنش رو می‌خواد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌹 #حس_زیبای_بندگی 🌹 وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی.... وقتی با آهنگ نجابت و وقار.... از جاده تل
📣دوستان عزیز سلام صبح ی پیام گذاشتم که دراون ی غلط املایی بوده متن پیام نامه ی توقیع امام عصر عج به شیخ مفید. که به اشتباه نوشته شده بودتوفیقی...... واما متن کامل نامه 👇👇👇 نامه روح افزا متن توقیع امام زمان(عج) به شیخ مفید تاریخ شیعه سرشار از افتخارات بسیار و تحولات چشم‌گیر است. تحولاتى که به دست عالمان متعهد و فرزانگان اندیشمند پدید آمده است، روزگارى مردى بزرگ «دایرة المعارفى جامع» از معارف اسلامى تدوین کرد و قریب 50 سال پرچمدار عرصه‌هاى علمى، فکرى و فرهنگى مسلمین شد و سرانجام به جایی رسید که او را «مفید» لقب دادند. در قرن چهارم هجری مرجع عالی‌قدر شیعه «شیخ مفید»، توقیعی را از جانب امام عصر(عج) دریافت کرد که مولایش او را برادرى گرامى و استوار خطاب کرد. نامه ای به برادر باایمان و دوست رشید ما، أبو عبد اللّه محمد بن محمد بن نعمان شیخ مفید که خداوند عزت وی را مستدام بدارد. سلام خداوند بر تو ای کسی که در دوستی ما به زیور اخلاص آراسته ای و در اعتقاد و ایمان به ما دارای امتیاز مخصوصی هستی. ما در مورد نعمت وجود تو خداوند یکتا را سپاسگزاریم. از پیشگاه مقدس خداوندی استدعا می کنیم که برسید و مولای ما حضرت محمد بن عبد اللّه(ص)و خاندان او درود و صلوات پیاپی و بی نهایت خویش را نازل فرماید. از آن جا که در راه یاری حق و بیان سخنان و نصایح ما صادقانه کوشیدی، خداوند این افتخار را به شما ارزانی داشته و به ما اجازه فرموده است که با شما مکاتبه کنیم. شما مکلف هستید که اوامر و دستورات ما را به دوستان ما برسانی. خداوند عزت و توفیق اطاعتش را به آنان مرحمت فرماید و مهمّات آنان را کفایت کرده، در پناه لطف خویش محفوظشان دارد. با یاری خداوند متعال در مقابل دشمنان ما که از دین خداوند روی برگردانده اند، براساس تذکرات، استقامت کن و با خواست الهی، دستورات ما را به آنان که از تو می پذیرند و گفتار ما را که موجب آرامش آن ها است، ابلاغ کن. با این که ما براساس فرمان خداوند بزرگ و صلاح واقعی ما و شیعیانمان تا زمانی که حکومت در دنیا در اختیار ستمگران است در نقطه ای دور و پنهان از دیده ها به سر می بریم، ولی از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می گذرد کاملا مطلع هستیم و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از خطاها و گناهانی که بندگان صالح خداوند از آن ها دوری می کردند ولی اکثر شما مرتکب آن شدید نیز باخبریم. از عهدشکنی ها و پشت سرگذاشتن عهد و پیمان ها با اطلاعیم. گویی این ها از لغزش های خود خبر ندارند. با همه این گناهان، ما هرگز امور شما را مهمل نگذاشته، شما را فراموش نمی کنیم و اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی، شما را در بر می گرفت و دشمنان، شما را از بین می بردند. پس از خداوند بترسید و تقوا پیشه کنید و ما خاندان رسالت را مدد رسانید. در برابر فتنه هایی که پیش می آید و البته عده ای در این آزمایش و برخورد با فتنه ها هلاک می شوند، مقاومت کنید و البته همه این ها از نشانه های حرکت و قیام ما هستند. اوامر و نواهی ما را متروک نگذارید و بدانید که علی رغم کراهت و ناخشنودی کفار و مشرکان، خداوند نور خود را تمام خواهد کرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📣دوستان عزیز سلام صبح ی پیام گذاشتم که دراون ی غلط املایی بوده متن پیام نامه ی توقیع امام عصر عج به
تقیّه را از دست ندهید و از آتشی که جاهلیت به رهبری بنی امیه افروخته است، بپرهیزید. من که ولی خدا هستم سعادت پویندگان راه حق را تضمین می کنم. در این سال در ماه جمادی الاولی حوادثی اتفاق می افتد که باید از آن عبرت بگیرید. در آسمان علامت و نشانه ای ظاهر می شود که کاملا روشن است (همه می فهمند که این، آیت آسمانی است) و نیز نشانه ای در زمین همانند و مساوی آن پیدا خواهد شد. (ممکن است مساوی بودن آیت آسمان و زمینی، از لحاظ این باشد که هر دو از آیات الهی و غیبی اند). در مشرق زمین حادثه ای به وجود می آید که موجب حزن و اندوه و اضطراب است. پس از آن، گروهی، از امت اسلامی که در واقع با اسلام بیگان هستند بر عراق مستولی خواهد شد و در نتیجه اعمال بد آن ها وضع زندگی و ارزاق مردم سخت می شود. آنگاه با هلاک شدن طاغوت آن زمان، بندگان باتقوا خوشحال می شوند و راه حج خانه خدا بر اهلش گشوده می شود و به آسانی حج می کنند و امر مردم طبق مراد و خواسته آن ها منظم خواهد شد. پس سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید. امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایده ای ندارد و سودی نمی بخشد. عدم التزام به دستور ما موجب می شود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت. خداوند شما را با الهامات غیبی خود ارشاد و توفیقات خویش را در سایه رحمت بی پایانش نصیب شما بفرماید.[1] پی نوشت   [1] بحار الانوار، ج 53، ص 175. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با تشکر از دوست عزیزمون که به این موضوع توجه داشتند🌹🌹
Alireza Eftekhari - Khoda Mehraboone (128).mp3
4.15M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : علیرضا افتخاری... 🍃🌲🎤خدا مهربونه... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
یاد بگیریم👌 نازنینم،هیچکس جای تو نبوده و نیست ‏و احساس و شرایط تو رو تجربه نکرده ‏پس به خاطر نظرات دیگران ‏به تصمیمات خودت شک نکن کارِت غلط بود! انتظارم از تو خیلی بیشتر بود! اشتباه کردی من که بهت گفته بودم! و... کم نشنیدیم از این جملات خصوصا از سمت کسانی که همیشه یه طرفه به قاضی میرن و بدون در نظر گرفتن شرایط دیگران تز میدن یادمون باشه ما تا زمانی که زندگی کسی رو زندگی نکردیم یا اصطلاحاً با کفش های اون راه نرفتیم نمیتونیم نقد و قضاوتش کنیم پس سعی نکنیم همیشه رخ برنده و فاز عقل کلی بگیریم چون هر کدوم از ما و به سبک خودمون در حال مبارزه در زمین زندگی خودمون هستیم نبردی که هیچکس غیر از خودمون ازش خبر نداره و نمیدونه که ما در حال تحمل چه سختی هایی هستیم پس لطفاً اگه حرف ارزشمندی برای گفتن نداریم سکوت کنیم چون خیلی اوقات همین راهکارهای غلط و اظهار نظر های بیجا، شیرازه زندگی یک نفر رو‌ میپاشونه و اگر میخوایم به کسی کمک کنیم نه از موضع قدرت بلکه خیلی دوستانه باهاش صحبت کنیم یا ازش بخوایم که از متخصص کمک بگیره وگرنه ممکنه به جای محبت در حقش ظلم کنیم و اون رو علاوه بر مشکلاتش در بحران های دیگه هم وارد کنیم...)) ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️ برای هیچ کسی بد نخواهیم حتی اونایی که بد ما رو میخوان بیائین برای همدیگه یه عالمه دعاهای خوب و قشنگ بکنیم...🤗♥️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ کانال  💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش دوم گفت : بگو تو رو خدا سر تا پا گوشم ...ولی از الان بهت قول
داستان 🦋💘 -بخش چهارم گفت : نه به خدا به نظر من موضوع مهمی نیست ولی امیر مثل من فکر نمی کنه ..یک طورایی در این مورد شبیه مامانمه به نظرم هر کاری می کنی به امیر نگو .. اون با من حرف زده می دونم در مورد تو چطوری فکر می کنه ..در واقع از تو یک تابلوی زیبای و بی عیب و نقص نقاشی درست کرده و جلوی چشمش گذاشته .. خرابش نکن می دونی اون به تو لقب حریر نرم رو داده ..اگرم جدا شدین همین تو ذهنش بمونه ....تو یک روز مجبور می شدی بین دخترت و امیر یکی رو انتخاب کنی .. به نظرم الان که دخترت نیست امیر رو انتخاب کن ..من دارم بهت میگم امیر قبول می کنه ولی ذهنش نسبت به تو خراب میشه ... اونقدر دلم گرفت که می خواستم فریاد بزنم .. نیکی علنا در بین حرفاش بهم گفت که با وجود اینکه منو درک می کنه بهتره از امیر جدا بشم .... همون موقع امیر رسید از همون در که وارد شد خنده روی لبش بود .. خوشحال اومد طرف ما و گفت : به به عروس و خواهر شوهر دست به یکی کردن و داماد رو کنار گذاشتن .. نبینم نیکی خانم ؛ من ارمغان رو با کسی قسمت نمی کنم گفته باشم .. و نشست و ادامه داد ..بریم یک جای دیگه می خوام جشن بگیرم .. براتون مژده دارم قراره شب جمعه بیایم خونه ی شما ؛؛ تو چیکار کردی دختر همه رو عاشق خودت کردی امروز هر کس زنگ زد از تو گفت حتی پیمان و شقایق هم دلشون می خواد تو رو دوباره ببینن .. مامانم از دیروز که خونه ی ما بودی همش از تو حرف می زنه نمی خواد تو رو از دست بده .. میگه شماره بده من به مادرش زنگ بزنم وقت بگیرم نیکی گفت : وای چه عالی بالاخره مامان رضایت داد برای تو زن بگیره حتما بابا رو هم راضی کرده ...اونم ارمغان به خدا زن خوبی پیدا کردی ... یکه خوردم نفهمیدم موضع نیکی چیه ؟ و الان تو فکرش چی میگذره همین چند دقیقه قبل بهم گفت بهتره جدا بشم تا به امیر بگم .. امیر و نیکی خوشحال بودن و برنامه ریزی می کردن ..و من پریشون تر از قبل مونده بودم چیکار کنم ..ولی از اینکه به نیکی گفتم پشیمون نبودم .. داستان 🦋💘 -بخش پنجم بازم نتونستم در مقابل امیر مقاومت کنم و فکر کردم بعد از خواستگاری بهش میگم ... بازم نتونستم ..و برای همین تاریخ عقد رو عقب انداختم و قسم می خورم قصدم این بود که تا امیر رازم رو نمی دونه باهاش ازدواج نکنم ..و مدام دنبال فرصت می گشتم ...که یک مرتبه کار نیکی درست شدو در حالیکه اون دختر مهربون اصلا به روی من نمیاورد و در موردش دیگه با من حرفی نزد خودش اصرار کرد که مراسم عقد رو قبل از رفتن اون بگیریم .. من افتادم تو سرازیری سیلی که داشت منو با خودش می برد ...و متاسفانه هر روز که می گذشت گفتن این حقیقت برام سخت تر می شد حالا که امیر رو خوب شناخته بودم می دونستم گفتن من مساوی میشه با از دست دادن اون ..که حالا دیوونه وار دوستش داشتم .. شروع کردم به قانع کردن خودم ..فکر می کردم خوب آره اگر من نگم که امیر از کجا می خواد بدونه ؟ آخه من که گناهی ندارم چرا باید برای کار نکرده مجازات بشم ؟ اما با این حال روز و شب در هر فرصتی که داشتم به این فکر می کردم که چطوری این موضوع رو عنوان کنم که امیر بپذیره ..ولی نتونستم .نتونستم و نشد ؛؛ دیگه نمی دونم اشتباه بود یا گناه ولی کاری بود که بی اختیار انجام دادم ..چون رابطه ی ما اونقدر خوب بود و صمیمی و گرم؛؛ که حتی توی رویا هامم اینو تصور نمی کردم .. نمی تونستم حالا که بعد از سالها به آرامش رسیده بودم خرابش کنم .. امیرم خیلی خوشحال بود با یک عشق خاص و تفاهم بی نظیر کنار هم شاد بودیم ..نه؛؛ نمی تونستم ؛؛ شاید الانم به عقب برگردیم همین کارو می کردم چون این به نظرم درست تر بود ..و اگر اون اتفاق نمی افتاد شاید هیچوقت نمی فهمید .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش چهارم گفت : نه به خدا به نظر من موضوع مهمی نیست ولی امیر مثل
داستان 🦋💘 -بخش ششم دیگه بعد از عقد از فکر گفتش بیرون اومدم چون دیگه فایده ای نداشت و خودمو سپردم به تقدیر ..و چه بازیها کرد با من این زندگی .. نمی دونم از جونم من چی می خواست نمی دونم توی این دنیا تقاص چی رو پس دادم که تنها گناهم عاشق شدن بود .. تا شب عروسی حتی خودمم یادم رفته بود که چه گذشته ای دارم ... موقع رقص همین طور که با امیر می چرخیدیم ..یک مرتبه چشمم افتاد به زن منصوری ... انگار سقف سالن اومد روی سرم ...چشمم سیاهی رفت و تا به خودم اومدم و چشم باز کردم نبود ..به هر طرف و نگاه می کردم هراسون شده بودم ..می خواستم پیداش کنم و از دخترم بپرسم .. فراموش کرده بودم که با دروغ زن امیر شدم ..و اون گذشته ی منو نمی دونه ..ولی نبود که نبود .. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که فقط یک تصوّر بوده و شایدم عذاب وجدانی که به خاطر امیر داشتم اون زن رو دیدم ..و آخرای عروسی از فکرش اومدم بیرون .. تو زندگی مشترکمون سعی می کردم ؛؛ تا اونجایی که می تونستم تلاش می کردم خوب باشم و امیر رو خوشبخت کنم ... در واقع داشتم خودمو فدای اون می کردم و متاسفانه داشتم باج می دادم تا وجدانم رو آروم کنم .. می دونم حق امیر این نبود چون اون خوب تر از اونی هست که یکی باهاش این کارو بکنه ... ولی یکی به من بگه .. حق من چی بود ؟ آیا من مستحق این همه بد بیاری بودم ؟ داستان 🦋💘 -بخش هفتم شبی که خونه ی پیمان مهمون بودیم ..ترابی زنگ زد و گفت پیمانکار اومده در خونه ی اونو سر و صدا می کنه ... فورا رفتم ..چیزی طول نکشید اون مرد رو آروم کردم و باهاش قرار گذاشتم فردا توی شرکت ببینمش و فورا برگشتم .. شاید یک ربع بیشتر طول نکشید که درِخونه ی پیمان بودم ..وقتی کنار خیابون پارک کردم تلفنم زنگ خورد ... شماره رو نشناختم جواب دادم ..یکی از اون طرف تلفن گفت : ارمغان جان ؟ منم؛؛ ... گفتم: ببخشید شما ؟ گفت : نشناختی ؟ گفتم نه خیر خودتون رو معرفی کنین .. گفت منصوری مادر فریدون .... یک لحظه نفسم تو سینه ام حبس شد ..و چنان بغض تو گلوم نشست که تمام صورتم درد گرفت احساس کردم چشمم داره می ترکه .... داد زدم خیلی شما بدین ..خیلی بی وجدان هستین ...بچه ام کجاست ؟ چطور دلتون اومد ؟ .. دخترم رو بهم پس بدین .... گفت : باشه ...باشه ..ناراحت نباش بهت میدم ...برای همین زنگ زدم ..ارمغان فریدون فوت کرده .. خودم دنبالت می گشتم ولی پیدات نمی کردم ..تا اونشب توی عروسی دیدمت .. گذاشتم مدتی راحت باشی بعد اومدم سراغت .... گفتم : الان بچه ی من کجاست آدرس بده بیام تو رو خدا ؛؛ .. گفت : آدرس میدم برات می فرستم ...فردا بیا ببرش حاضرش می کنم ..الان خوابیده ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش ششم دیگه بعد از عقد از فکر گفتش بیرون اومدم چون دیگه فایده ای
داستان 🦋💘 -بخش هشتم وقتی گوشی رو گذاشتم...له شده بودم احساس می کردم دارم میمیرم ... مدت زیادی همون جا پشت فرمون نشستم ... با زنگ تلفن امیر تازه متوجه ی موقعیت خودم شدم ...درست همون چیزی که ازش می ترسیدم ..شد . نمی دونستم از پیدا شدن دخترم خوشحال باشم یا بهم خوردن زندگیم ؟ چرا حالا ؟ خدایا تو چطوری پازل زندگی من چیدی که اینقدر همه چیز نا هماهنگ و نا جور از آب در اومده .. بعد خودمو جمع و جور کردم به این فکر کردم که عشق پروانه رو صبح می ببینم میارمش پیش خودم .. لوازم آرایشم رو در آوردم کاری کردم که شما ها متوجه تغییر حالت من نشین ... ولی اونشب تا صبح در حالیکه تو بغل امیر بودم و وانمود می کردم خوابم ..به این فکر می کردم که شاید آخرین باری هست که تو آغوش گرم اون احساس امنیت می کنم .... بوش می کردم و با نفس اون نفس می کشیدم ... دلم می خواست اونقدر ببوسمش که تا آخر عمر برام بس باشه .... ادامه دارد داستان 🦋💘 -بخش اول صبح خیلی زود بدون اینکه حتی چرت زده باشم از تو آغوش امیر .بیرون اومدم .... هنوز اون خواب بود که لباس پوشیدم و با شوق بی اندازه رفتم بطرف آدرسی که داشتم ... دیگه حال مادری مثل من معلومه چی داشتم می کشیدم فقط خدا می دونه ..آدرس تهرانسر بود که از خونه ی ما فاصله ی زیادی داشت با بی قراری و بی اختیار اشک ریختم و فکر می کردم چطوری با بچه ام روبرو بشم؟ اون حالا بزرگ شده بود و همه چیز رو می فهمید ..نمی دونستم بهش از من چی گفتن ودر مورد من چطوری فکر میکنه ...... از بلوار اصلی وارد یک خیابون شدم و پرسون پرسون و بی تاب خودمو رسوندم در اون خونه که عشق پروانه ی من اونجا بود .. دلهره داشتم و یک لرز عجیبی توی تنم افتاده بود که قدرت حرکت رو ازم می گرفت ..ساعت رو نگاه کردم ..هنوز هفت نشده بود .. نمی تونستم بیشتر از این صبر کنم ...دستم رو گذاشتم روی زنگ .. خانم منصوری از پشت آیفون پرسید کیه ؟ با صدایی لرزان گفتم : ارمغانم ... در به یک پاگرد که جلوش چند تا پله بود باز شد ...وارد شدم ..خانم منصوری داشت میومد به استقبالم ..و پشت سرشم ...اون بود عشق و زندگی من ... یک دختر بچه شکل بچگی های خودم ایستاده بود اونقدر شباهتش به من زیاد بود که در یک نظر می شد فهمید که اون جگر گوشه ی منه ... در حالیکه بغض گلومو گرفته بود بهش نگاه کردم ..و اون به من ..احساس کردم اونم بغض داره؛ باور کردنی نبود قدرت نداشتم برم جلو .. سرمو تکون دادم چون چیزی نمی تونستم بگم ..تا اومدم برم بغلش کنم فرار کرد .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش هشتم وقتی گوشی رو گذاشتم...له شده بودم احساس می کردم دارم می
داستان 🦋💘 -بخش دوم خانم منصوری گفت : نگران نباش از کله ی سحر بیداره و منتظر توست .. همه چیز رو بهش گفتم اون می دونه که تو گناهی نداری ... با هق هق گریه گفتم ..پس شما می دونستین که من بی گناهم ؟ می دونستین و منو سوزوندین؟ ... می دونین با زندگی من چیکار کردین ؟ خدا ازتون نگذره ...که عمرم رو سیاه کردین آخه شما ها چطور آدم هایی هستین ؟ از جون چی می خواستین ؟ ما که اینقدر مظلوم بودیم ..نه مادرم زبون داشت نه من و نه حتی پدرم که باعث مرگش شدین ... چطور دلتون اومد بعد از اون همه ظلمی که به ما کردین بچه رو ازم بگیرین ؟ .. به گریه افتاد و خواست بغلم کنه .. گفتم : نه ..نه ولم کن بزار بچه ام رو ببینم ...از پشت شیشه دیدم که خودشو چسبونده به در ... با سرعت رفتم ودیوونه وار بغلش کردم و محکم گرفتمتش روی سینه ام .. فورا دست انداخت گردن من و هق و هق گریه کرد ... بچه ام مثل ابر بهار اشک می ریخت سرو روشو غرق بوسه کردم .. دلم نمی خواست ازش جدا بشم ..خدای من مادرا چه جور موجوداتی هستن .. من اونو با همین شکل بارها و بارها تو خواب دیده بودم ..آخه مگه میشه ..این همه عشق تو دل مادر بزاری ؟... مدتی بعد تو بغلم نشسته بود قدش بلند و لاغر اندام بود سفید و بلوری ..مثل برگ گل با موهای منگول منگول شده و روشن که روی شونه هاش ریخته بود ..در حالیکه حتی یک لحظه اشکم بند نمی اومد ... انگشتم رو کردم لای یکی از اون حلقه ها و همین طور نوازشش می کردم گفتم .. یک دنیا برات گیره سر و تل خریدم ..لباس هایی که برات نگه داشتم همه کوچک شده ولی خودم می برمت هر چی بخوای برات می خرم قربون اون چشمهات برم .... همیشه به فکر تو بودم پیدات نمی کردم ..تو هیچوقت به من فکر می کردی ؟ با سر جواب مثبت داد .. داستان 🦋💘 -بخش سوم خانم منصوری گفت : اسمش ریحانه است .. گفتم : اسمت عشق پروانه اس مامان جون .. من این اسم رو روی تو گذاشتم فدات بشم ... یک لبخند زد .. گفتم : حرف بزن صداتو بشنوم ..چرا باهام حرف نمی زنی ؟ سالهاست در آرزوی همچین روزی بودم بگو من گوش می کنم ... گفت : خوب چی بگم ؟ دلم می خواست ببینمت ...همه ی بچه ها مامان و بابا داشتن من نداشتم .. به خانم منصوری نگاه کردم و با اشاره پرسیدم چی میگه ؟ .. گفت : ریحانه جون برو وسایلت رو جمع کن تا یکم من و مامانت حرف بزنیم ..صدات می کنم .. گفت : نمیرم می خوام پیش مامانم بمونم ... خانم منصوری گفت : باشه دخترم ..هر طور راحتی چیزی نیست که تو ندونی ... فریدون وقتی ریحانه یک سالش بود سرطان گرفت ..دوسال مداوا کردیم ,,شیمی درمانی؛ هر کاری که بگی کردیم .. ولی نشد و بچه ام پر پر شد ..روزای آخر فقط سفارشش این بود که ریحانه رو به دست تو برسونم ... ریحانه سه ساله بودکه پدرش فوت کرد ...سال بعدش دختر بزرگم اومد از خیابون رد بشه یک ماشین بهش زد .. همین جا سر همین خیابون ..و در جا تموم کرد ... من خودم می دونم آه مظلوم ما رو گرفته اینا شوخی نیست دنیا دار مکافاته .. آدم وقتی داره به خاطر سود خودش کاری می کنه اصلا فکر نمی کنه که تقاصی هم هست .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d