eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
📣دوستان عزیز سلام صبح ی پیام گذاشتم که دراون ی غلط املایی بوده متن پیام نامه ی توقیع امام عصر عج به
تقیّه را از دست ندهید و از آتشی که جاهلیت به رهبری بنی امیه افروخته است، بپرهیزید. من که ولی خدا هستم سعادت پویندگان راه حق را تضمین می کنم. در این سال در ماه جمادی الاولی حوادثی اتفاق می افتد که باید از آن عبرت بگیرید. در آسمان علامت و نشانه ای ظاهر می شود که کاملا روشن است (همه می فهمند که این، آیت آسمانی است) و نیز نشانه ای در زمین همانند و مساوی آن پیدا خواهد شد. (ممکن است مساوی بودن آیت آسمان و زمینی، از لحاظ این باشد که هر دو از آیات الهی و غیبی اند). در مشرق زمین حادثه ای به وجود می آید که موجب حزن و اندوه و اضطراب است. پس از آن، گروهی، از امت اسلامی که در واقع با اسلام بیگان هستند بر عراق مستولی خواهد شد و در نتیجه اعمال بد آن ها وضع زندگی و ارزاق مردم سخت می شود. آنگاه با هلاک شدن طاغوت آن زمان، بندگان باتقوا خوشحال می شوند و راه حج خانه خدا بر اهلش گشوده می شود و به آسانی حج می کنند و امر مردم طبق مراد و خواسته آن ها منظم خواهد شد. پس سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید. امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایده ای ندارد و سودی نمی بخشد. عدم التزام به دستور ما موجب می شود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت. خداوند شما را با الهامات غیبی خود ارشاد و توفیقات خویش را در سایه رحمت بی پایانش نصیب شما بفرماید.[1] پی نوشت   [1] بحار الانوار، ج 53، ص 175. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با تشکر از دوست عزیزمون که به این موضوع توجه داشتند🌹🌹
Alireza Eftekhari - Khoda Mehraboone (128).mp3
4.15M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : علیرضا افتخاری... 🍃🌲🎤خدا مهربونه... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
یاد بگیریم👌 نازنینم،هیچکس جای تو نبوده و نیست ‏و احساس و شرایط تو رو تجربه نکرده ‏پس به خاطر نظرات دیگران ‏به تصمیمات خودت شک نکن کارِت غلط بود! انتظارم از تو خیلی بیشتر بود! اشتباه کردی من که بهت گفته بودم! و... کم نشنیدیم از این جملات خصوصا از سمت کسانی که همیشه یه طرفه به قاضی میرن و بدون در نظر گرفتن شرایط دیگران تز میدن یادمون باشه ما تا زمانی که زندگی کسی رو زندگی نکردیم یا اصطلاحاً با کفش های اون راه نرفتیم نمیتونیم نقد و قضاوتش کنیم پس سعی نکنیم همیشه رخ برنده و فاز عقل کلی بگیریم چون هر کدوم از ما و به سبک خودمون در حال مبارزه در زمین زندگی خودمون هستیم نبردی که هیچکس غیر از خودمون ازش خبر نداره و نمیدونه که ما در حال تحمل چه سختی هایی هستیم پس لطفاً اگه حرف ارزشمندی برای گفتن نداریم سکوت کنیم چون خیلی اوقات همین راهکارهای غلط و اظهار نظر های بیجا، شیرازه زندگی یک نفر رو‌ میپاشونه و اگر میخوایم به کسی کمک کنیم نه از موضع قدرت بلکه خیلی دوستانه باهاش صحبت کنیم یا ازش بخوایم که از متخصص کمک بگیره وگرنه ممکنه به جای محبت در حقش ظلم کنیم و اون رو علاوه بر مشکلاتش در بحران های دیگه هم وارد کنیم...)) ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️ برای هیچ کسی بد نخواهیم حتی اونایی که بد ما رو میخوان بیائین برای همدیگه یه عالمه دعاهای خوب و قشنگ بکنیم...🤗♥️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ کانال  💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش دوم گفت : بگو تو رو خدا سر تا پا گوشم ...ولی از الان بهت قول
داستان 🦋💘 -بخش چهارم گفت : نه به خدا به نظر من موضوع مهمی نیست ولی امیر مثل من فکر نمی کنه ..یک طورایی در این مورد شبیه مامانمه به نظرم هر کاری می کنی به امیر نگو .. اون با من حرف زده می دونم در مورد تو چطوری فکر می کنه ..در واقع از تو یک تابلوی زیبای و بی عیب و نقص نقاشی درست کرده و جلوی چشمش گذاشته .. خرابش نکن می دونی اون به تو لقب حریر نرم رو داده ..اگرم جدا شدین همین تو ذهنش بمونه ....تو یک روز مجبور می شدی بین دخترت و امیر یکی رو انتخاب کنی .. به نظرم الان که دخترت نیست امیر رو انتخاب کن ..من دارم بهت میگم امیر قبول می کنه ولی ذهنش نسبت به تو خراب میشه ... اونقدر دلم گرفت که می خواستم فریاد بزنم .. نیکی علنا در بین حرفاش بهم گفت که با وجود اینکه منو درک می کنه بهتره از امیر جدا بشم .... همون موقع امیر رسید از همون در که وارد شد خنده روی لبش بود .. خوشحال اومد طرف ما و گفت : به به عروس و خواهر شوهر دست به یکی کردن و داماد رو کنار گذاشتن .. نبینم نیکی خانم ؛ من ارمغان رو با کسی قسمت نمی کنم گفته باشم .. و نشست و ادامه داد ..بریم یک جای دیگه می خوام جشن بگیرم .. براتون مژده دارم قراره شب جمعه بیایم خونه ی شما ؛؛ تو چیکار کردی دختر همه رو عاشق خودت کردی امروز هر کس زنگ زد از تو گفت حتی پیمان و شقایق هم دلشون می خواد تو رو دوباره ببینن .. مامانم از دیروز که خونه ی ما بودی همش از تو حرف می زنه نمی خواد تو رو از دست بده .. میگه شماره بده من به مادرش زنگ بزنم وقت بگیرم نیکی گفت : وای چه عالی بالاخره مامان رضایت داد برای تو زن بگیره حتما بابا رو هم راضی کرده ...اونم ارمغان به خدا زن خوبی پیدا کردی ... یکه خوردم نفهمیدم موضع نیکی چیه ؟ و الان تو فکرش چی میگذره همین چند دقیقه قبل بهم گفت بهتره جدا بشم تا به امیر بگم .. امیر و نیکی خوشحال بودن و برنامه ریزی می کردن ..و من پریشون تر از قبل مونده بودم چیکار کنم ..ولی از اینکه به نیکی گفتم پشیمون نبودم .. داستان 🦋💘 -بخش پنجم بازم نتونستم در مقابل امیر مقاومت کنم و فکر کردم بعد از خواستگاری بهش میگم ... بازم نتونستم ..و برای همین تاریخ عقد رو عقب انداختم و قسم می خورم قصدم این بود که تا امیر رازم رو نمی دونه باهاش ازدواج نکنم ..و مدام دنبال فرصت می گشتم ...که یک مرتبه کار نیکی درست شدو در حالیکه اون دختر مهربون اصلا به روی من نمیاورد و در موردش دیگه با من حرفی نزد خودش اصرار کرد که مراسم عقد رو قبل از رفتن اون بگیریم .. من افتادم تو سرازیری سیلی که داشت منو با خودش می برد ...و متاسفانه هر روز که می گذشت گفتن این حقیقت برام سخت تر می شد حالا که امیر رو خوب شناخته بودم می دونستم گفتن من مساوی میشه با از دست دادن اون ..که حالا دیوونه وار دوستش داشتم .. شروع کردم به قانع کردن خودم ..فکر می کردم خوب آره اگر من نگم که امیر از کجا می خواد بدونه ؟ آخه من که گناهی ندارم چرا باید برای کار نکرده مجازات بشم ؟ اما با این حال روز و شب در هر فرصتی که داشتم به این فکر می کردم که چطوری این موضوع رو عنوان کنم که امیر بپذیره ..ولی نتونستم .نتونستم و نشد ؛؛ دیگه نمی دونم اشتباه بود یا گناه ولی کاری بود که بی اختیار انجام دادم ..چون رابطه ی ما اونقدر خوب بود و صمیمی و گرم؛؛ که حتی توی رویا هامم اینو تصور نمی کردم .. نمی تونستم حالا که بعد از سالها به آرامش رسیده بودم خرابش کنم .. امیرم خیلی خوشحال بود با یک عشق خاص و تفاهم بی نظیر کنار هم شاد بودیم ..نه؛؛ نمی تونستم ؛؛ شاید الانم به عقب برگردیم همین کارو می کردم چون این به نظرم درست تر بود ..و اگر اون اتفاق نمی افتاد شاید هیچوقت نمی فهمید .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش چهارم گفت : نه به خدا به نظر من موضوع مهمی نیست ولی امیر مثل
داستان 🦋💘 -بخش ششم دیگه بعد از عقد از فکر گفتش بیرون اومدم چون دیگه فایده ای نداشت و خودمو سپردم به تقدیر ..و چه بازیها کرد با من این زندگی .. نمی دونم از جونم من چی می خواست نمی دونم توی این دنیا تقاص چی رو پس دادم که تنها گناهم عاشق شدن بود .. تا شب عروسی حتی خودمم یادم رفته بود که چه گذشته ای دارم ... موقع رقص همین طور که با امیر می چرخیدیم ..یک مرتبه چشمم افتاد به زن منصوری ... انگار سقف سالن اومد روی سرم ...چشمم سیاهی رفت و تا به خودم اومدم و چشم باز کردم نبود ..به هر طرف و نگاه می کردم هراسون شده بودم ..می خواستم پیداش کنم و از دخترم بپرسم .. فراموش کرده بودم که با دروغ زن امیر شدم ..و اون گذشته ی منو نمی دونه ..ولی نبود که نبود .. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که فقط یک تصوّر بوده و شایدم عذاب وجدانی که به خاطر امیر داشتم اون زن رو دیدم ..و آخرای عروسی از فکرش اومدم بیرون .. تو زندگی مشترکمون سعی می کردم ؛؛ تا اونجایی که می تونستم تلاش می کردم خوب باشم و امیر رو خوشبخت کنم ... در واقع داشتم خودمو فدای اون می کردم و متاسفانه داشتم باج می دادم تا وجدانم رو آروم کنم .. می دونم حق امیر این نبود چون اون خوب تر از اونی هست که یکی باهاش این کارو بکنه ... ولی یکی به من بگه .. حق من چی بود ؟ آیا من مستحق این همه بد بیاری بودم ؟ داستان 🦋💘 -بخش هفتم شبی که خونه ی پیمان مهمون بودیم ..ترابی زنگ زد و گفت پیمانکار اومده در خونه ی اونو سر و صدا می کنه ... فورا رفتم ..چیزی طول نکشید اون مرد رو آروم کردم و باهاش قرار گذاشتم فردا توی شرکت ببینمش و فورا برگشتم .. شاید یک ربع بیشتر طول نکشید که درِخونه ی پیمان بودم ..وقتی کنار خیابون پارک کردم تلفنم زنگ خورد ... شماره رو نشناختم جواب دادم ..یکی از اون طرف تلفن گفت : ارمغان جان ؟ منم؛؛ ... گفتم: ببخشید شما ؟ گفت : نشناختی ؟ گفتم نه خیر خودتون رو معرفی کنین .. گفت منصوری مادر فریدون .... یک لحظه نفسم تو سینه ام حبس شد ..و چنان بغض تو گلوم نشست که تمام صورتم درد گرفت احساس کردم چشمم داره می ترکه .... داد زدم خیلی شما بدین ..خیلی بی وجدان هستین ...بچه ام کجاست ؟ چطور دلتون اومد ؟ .. دخترم رو بهم پس بدین .... گفت : باشه ...باشه ..ناراحت نباش بهت میدم ...برای همین زنگ زدم ..ارمغان فریدون فوت کرده .. خودم دنبالت می گشتم ولی پیدات نمی کردم ..تا اونشب توی عروسی دیدمت .. گذاشتم مدتی راحت باشی بعد اومدم سراغت .... گفتم : الان بچه ی من کجاست آدرس بده بیام تو رو خدا ؛؛ .. گفت : آدرس میدم برات می فرستم ...فردا بیا ببرش حاضرش می کنم ..الان خوابیده ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش ششم دیگه بعد از عقد از فکر گفتش بیرون اومدم چون دیگه فایده ای
داستان 🦋💘 -بخش هشتم وقتی گوشی رو گذاشتم...له شده بودم احساس می کردم دارم میمیرم ... مدت زیادی همون جا پشت فرمون نشستم ... با زنگ تلفن امیر تازه متوجه ی موقعیت خودم شدم ...درست همون چیزی که ازش می ترسیدم ..شد . نمی دونستم از پیدا شدن دخترم خوشحال باشم یا بهم خوردن زندگیم ؟ چرا حالا ؟ خدایا تو چطوری پازل زندگی من چیدی که اینقدر همه چیز نا هماهنگ و نا جور از آب در اومده .. بعد خودمو جمع و جور کردم به این فکر کردم که عشق پروانه رو صبح می ببینم میارمش پیش خودم .. لوازم آرایشم رو در آوردم کاری کردم که شما ها متوجه تغییر حالت من نشین ... ولی اونشب تا صبح در حالیکه تو بغل امیر بودم و وانمود می کردم خوابم ..به این فکر می کردم که شاید آخرین باری هست که تو آغوش گرم اون احساس امنیت می کنم .... بوش می کردم و با نفس اون نفس می کشیدم ... دلم می خواست اونقدر ببوسمش که تا آخر عمر برام بس باشه .... ادامه دارد داستان 🦋💘 -بخش اول صبح خیلی زود بدون اینکه حتی چرت زده باشم از تو آغوش امیر .بیرون اومدم .... هنوز اون خواب بود که لباس پوشیدم و با شوق بی اندازه رفتم بطرف آدرسی که داشتم ... دیگه حال مادری مثل من معلومه چی داشتم می کشیدم فقط خدا می دونه ..آدرس تهرانسر بود که از خونه ی ما فاصله ی زیادی داشت با بی قراری و بی اختیار اشک ریختم و فکر می کردم چطوری با بچه ام روبرو بشم؟ اون حالا بزرگ شده بود و همه چیز رو می فهمید ..نمی دونستم بهش از من چی گفتن ودر مورد من چطوری فکر میکنه ...... از بلوار اصلی وارد یک خیابون شدم و پرسون پرسون و بی تاب خودمو رسوندم در اون خونه که عشق پروانه ی من اونجا بود .. دلهره داشتم و یک لرز عجیبی توی تنم افتاده بود که قدرت حرکت رو ازم می گرفت ..ساعت رو نگاه کردم ..هنوز هفت نشده بود .. نمی تونستم بیشتر از این صبر کنم ...دستم رو گذاشتم روی زنگ .. خانم منصوری از پشت آیفون پرسید کیه ؟ با صدایی لرزان گفتم : ارمغانم ... در به یک پاگرد که جلوش چند تا پله بود باز شد ...وارد شدم ..خانم منصوری داشت میومد به استقبالم ..و پشت سرشم ...اون بود عشق و زندگی من ... یک دختر بچه شکل بچگی های خودم ایستاده بود اونقدر شباهتش به من زیاد بود که در یک نظر می شد فهمید که اون جگر گوشه ی منه ... در حالیکه بغض گلومو گرفته بود بهش نگاه کردم ..و اون به من ..احساس کردم اونم بغض داره؛ باور کردنی نبود قدرت نداشتم برم جلو .. سرمو تکون دادم چون چیزی نمی تونستم بگم ..تا اومدم برم بغلش کنم فرار کرد .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هفدهم-بخش هشتم وقتی گوشی رو گذاشتم...له شده بودم احساس می کردم دارم می
داستان 🦋💘 -بخش دوم خانم منصوری گفت : نگران نباش از کله ی سحر بیداره و منتظر توست .. همه چیز رو بهش گفتم اون می دونه که تو گناهی نداری ... با هق هق گریه گفتم ..پس شما می دونستین که من بی گناهم ؟ می دونستین و منو سوزوندین؟ ... می دونین با زندگی من چیکار کردین ؟ خدا ازتون نگذره ...که عمرم رو سیاه کردین آخه شما ها چطور آدم هایی هستین ؟ از جون چی می خواستین ؟ ما که اینقدر مظلوم بودیم ..نه مادرم زبون داشت نه من و نه حتی پدرم که باعث مرگش شدین ... چطور دلتون اومد بعد از اون همه ظلمی که به ما کردین بچه رو ازم بگیرین ؟ .. به گریه افتاد و خواست بغلم کنه .. گفتم : نه ..نه ولم کن بزار بچه ام رو ببینم ...از پشت شیشه دیدم که خودشو چسبونده به در ... با سرعت رفتم ودیوونه وار بغلش کردم و محکم گرفتمتش روی سینه ام .. فورا دست انداخت گردن من و هق و هق گریه کرد ... بچه ام مثل ابر بهار اشک می ریخت سرو روشو غرق بوسه کردم .. دلم نمی خواست ازش جدا بشم ..خدای من مادرا چه جور موجوداتی هستن .. من اونو با همین شکل بارها و بارها تو خواب دیده بودم ..آخه مگه میشه ..این همه عشق تو دل مادر بزاری ؟... مدتی بعد تو بغلم نشسته بود قدش بلند و لاغر اندام بود سفید و بلوری ..مثل برگ گل با موهای منگول منگول شده و روشن که روی شونه هاش ریخته بود ..در حالیکه حتی یک لحظه اشکم بند نمی اومد ... انگشتم رو کردم لای یکی از اون حلقه ها و همین طور نوازشش می کردم گفتم .. یک دنیا برات گیره سر و تل خریدم ..لباس هایی که برات نگه داشتم همه کوچک شده ولی خودم می برمت هر چی بخوای برات می خرم قربون اون چشمهات برم .... همیشه به فکر تو بودم پیدات نمی کردم ..تو هیچوقت به من فکر می کردی ؟ با سر جواب مثبت داد .. داستان 🦋💘 -بخش سوم خانم منصوری گفت : اسمش ریحانه است .. گفتم : اسمت عشق پروانه اس مامان جون .. من این اسم رو روی تو گذاشتم فدات بشم ... یک لبخند زد .. گفتم : حرف بزن صداتو بشنوم ..چرا باهام حرف نمی زنی ؟ سالهاست در آرزوی همچین روزی بودم بگو من گوش می کنم ... گفت : خوب چی بگم ؟ دلم می خواست ببینمت ...همه ی بچه ها مامان و بابا داشتن من نداشتم .. به خانم منصوری نگاه کردم و با اشاره پرسیدم چی میگه ؟ .. گفت : ریحانه جون برو وسایلت رو جمع کن تا یکم من و مامانت حرف بزنیم ..صدات می کنم .. گفت : نمیرم می خوام پیش مامانم بمونم ... خانم منصوری گفت : باشه دخترم ..هر طور راحتی چیزی نیست که تو ندونی ... فریدون وقتی ریحانه یک سالش بود سرطان گرفت ..دوسال مداوا کردیم ,,شیمی درمانی؛ هر کاری که بگی کردیم .. ولی نشد و بچه ام پر پر شد ..روزای آخر فقط سفارشش این بود که ریحانه رو به دست تو برسونم ... ریحانه سه ساله بودکه پدرش فوت کرد ...سال بعدش دختر بزرگم اومد از خیابون رد بشه یک ماشین بهش زد .. همین جا سر همین خیابون ..و در جا تموم کرد ... من خودم می دونم آه مظلوم ما رو گرفته اینا شوخی نیست دنیا دار مکافاته .. آدم وقتی داره به خاطر سود خودش کاری می کنه اصلا فکر نمی کنه که تقاصی هم هست .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هجدهم-بخش دوم خانم منصوری گفت : نگران نباش از کله ی سحر بیداره و منتظر
داستان 🦋💘 -بخش چهارم ولی من گناهی نداشتم هر کاری کرد منصوری کرد .. اصلا راضی نبودم فریدون تو رو بگیره چون می دونستم دلت با اون نیست و به زور داری این کارو می کنی .. خدا شاهده که یک روز خوش ندیدیم .. الانم منصوری بیمارستانه ..توی گلوش یک غده در آورد کوچک بود دکتر گفت چیزی نیست و اونو عمل کرد ..ولی بعد از مدتی شد هزار تا ...شش ماهه اسیر بیمارستانه و من توی رفت و آمد پدرم در اومده .. دختر کوچیکم هم ازدواج کرده ..من موندم و این بچه که نمی دونم چیکارش کنم .. اون نوه ی منه دلم نمیاد بدمش به کسی ولی تو مادرشی می دونم الان ازدواج کردی و شرایط بدی داری ولی من دیگه نمی تونم نگهش دارم نه توان دارم نه موقعیت شو .. وقتی آدم به امید رسیدن به جایی قدم به یک کار غلط می زاره حتی وقتی می فهمه راهش اشتباهه خودش خودشو قانع می کنه و به راهش ادامه میده ..حالا چرا این کارو می کنیم نمی دونم .. کاش من از همون اول که فهمیدم کار درستی نکردیم بچه رو از تو جدا نمی کردم کاش از همون اول به حرف منصوری و فریدون گوش نمی دادم .. دنیا و آخرتم رو فروختم منی که یک عمر نماز خوندم و روزه گرفتم ...به حرف پسرم گوش دادم و خودمو قانع کردم که حقت بوده چرا با پسر من نساختی و با اینکه زنش بودی ازش فرار می کردی .. اون روزا فریدون مدام توی گوشم می خوند که تو دختر بدی هستی و باید حقت رو کف دستت بزاره و من جلوشو نگرفتم .. نمی دونستم می خواد چیکار کنه ..ولی جلوشم نگرفتم ...حتی باهاش اومدم و بچه رو از بیمارستان گرفتم ولی خدا می دونه که دلم خون بود .. اونم عاشق تو بود و مدام تعقیبت می کرد ... داستان 🦋💘 -بخش پنجم می گفت : آخر مچ تو رو با دوست پسرت می گیره و خدمت هر دوتون می رسه .. ولی بعد از مدتی اومد وگفت از ظاهرت متوجه شده بارداری و دیگه ولت نکرد ..چند بار خواست بهت کمک مالی بکنه ..ولی اون خانم که براش کار می کردی گفته بود که قبول نمی کنی ... پرسیدم شماره منو از کجا پیدا کردین ؟ تو عروسی هم بودین من دیدمتون ... گفت : من دختر دایی پدر امیر هستم .. دعوت شده بودم ..ریحانه هم با من بود ..تا تو رودیدم دستشو گرفتم از اونجا فرار کردم ... دلم نمیومد بعد از این همه بدی که در حق تو کردم شب عروسی تو رو خراب کنم ..حتی دلم نیومد شماره ی تو رو از مادر شوهرت بگیرم ... یک آقایی هست که دوست امیر بود چند بار دیده بودمش ..اون شب وقتی از در داشتم میرفتم بیرون جلوی در ایستاده بود .. بهش گفتم : شماره ی تو رو می خوام ..پرسید برای چی می خواین .. گفتم یک کار خصوصی باهاش دارم .. گفت : شما شماره تون رو بدین من میدم به ایشون خودش بهتون زنگ بزنه ..اجازه ندارم شماره کسی رو بدم ... منم شماره دادم و شماره اون آقا رو که مثل اینکه پیمان بود گرفتم ... گفتم بگین منصوری هستم برای اون موضوع که دنبالش می گردین می خوام باهاتون حرف بزنم .... داستان 🦋💘 -بخش ششم هر چی منتظر شدم زنگ نزدی فهمیدم اون آقا فراموش کرده یکشب خودم تماس گرفتم و گفتم : آقا من فامیل هستم بد خواه که نیستم شماره بدین من زنگ بزنم ..و معذرت خواهی کرد و به خاطر این فراموش کاری شماره ی تو رو داد ... منم همون شب تماس گرفتم ... گفتم : حالا که فکر می کنم می ببینم همون شب که رفتم خونه ی پیمان بهم گفت یکی با من کار داشته شماره داده ..ولی یک طوری اینو عنوان کرد که اصلا تو ذهنم نموند ... ریحانه ساکشو بسته بود که با من بیاد .. خوب نمی خواستم فعلا کسی از وجودش با خبر باشه باید قبل از همه حتی مادرم به امیر می گفتم ... پس ریحانه رو با خودم بردم بیرون ..خرید کردیم ناهار خوردیم و با هاش حرف زدم و کم کم آماده اش کردم تا یکم دیگه صبر کنه .. اونقدر آشفته بودم که هر کس منو می دید می فهمید ارمغان سابق نیستم.. هر روز صبح قبل از اینکه برم سر کار میرفتم عشق پروانه رو می دیدم و می بردمش مدرسه و بر می گشتم .. ولی اون بی تاب بود که هر چه زود تر بیاد پیشم ..براش یک تلفن خریدم تا هر وقت می خواد بهم زنگ بزنه ...و خدا می دونه برای گفتن این حقیقت چقدر اذیت شدم نه به خاطر خودم برای امیر ؛؛ می دونستم چه ضربه ای بدی خواهد خورد .. و می دونستم که دیگه زندگی ما تموم شده ..ولی من بچه ام رو می خواستم از اینکه این ظلم رو در حق امیر کرده بودم زجر می کشیدم .. اما دنیاست دیگه امیر هم یکی مثل من ...تقاص خطای دیگری رو باید می داد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هجدهم-بخش چهارم ولی من گناهی نداشتم هر کاری کرد منصوری کرد .. اصلا راضی
داستان 🦋💘 -بخش هفتم تا یک روز پیمان زنگ زد و ازم پرسید : ارمغان باید با تو حرف بزنم .. پرسیدم در مورد چی ؟ گفت : در مورد امیر ..می دونم داره اذیتت می کنه باید یک فکر بکنیم .. گفتم : نه پیمان این منم که دارم امیر رو اذیت می کنم ولی ناخواسته ... گفت : چی داری میگی به تو شک کرده ؛؛مگه تو کار بدی می کنی ؟ گفتم : پیمان کمکم می کنی ؟ گفت : البته من دوست شما هستم امیر از برادر به من نزدیک تره اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ ندارم ... گفتم : خواهش می کنم اگر وقت داری همین امروز بیا من سر کارم ... این موضوع رو تموم کنیم .... بعداز ظهر پنجشنبه بود اومد سر ساختمون تو دفتر نشستیم و من همه چیز رو بهش گفتم ...و ازش خواستم فردا بیاد خونه ی ما تا امیر رو در جریان بزاریم ... ولی امیر صبح گفت من کار دارم و میرم بیرون ...تنها که شدم خونه داشت منو می خورد به پیمان زنگ زدم و گفتم بعد از ظهر بیاین امیر نیست ... من میرم خونه ی مامانم بهتون زنگ می زنم ... خوب بقیه اش رو می دونین ..همش همین بود .. ارمغان با گفتن آخرین جمله از جاش بلند شد و رفت توی اتاق خواب .. من تا اون موقع در حالیکه سیگاری نبودم پشت سر هم روشن می کردم ... نمی دونم چرا احساس می کردم حرفی برای گفتن ندارم ...زمان لازم بود که من تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم ... انگار تصادف کرده بودم تمام بدنم درد می کرد .. شقایق و پیمان هم ساکت نشسته بودن .. ارمغان با یک چمدون از اتاق اومد بیرون ..و گفت : کلید های خونه رو هم گذاشتم ... منو ببخش امیر بهت بد کردم ولی اینکه جزء به جزء برات تعریف کردم برای این بود که بدونی نمی خواستم واقعا دست خودم نبود ..و چمدون رو روی زمین کشید و رفت به طرف در ؛؛ و من فقط نگاه کردم و اشک مانع شد که حتی رفتنش رو ببینم ...و صدای بهم خوردن در تکونم داد ... دیگه ارمغان نبود .... پیمان گفت : امیر ؟ می زاری بره ؟ گفتم : هیچی نگو پیمان ..هیچی ....دارم خفه میشم ..خودمم نمی دونم باید چیکار کنم ... میشه برین خونه ی خودتون ؟ تنهام بذارین . ادامه دارد داستان 🦋💘 -بخش اول گفت داداش ساعت سه نیمه شبه می خواهی ما رو بیرون کنی ؟ گفتم : ای وای ارمغان این وقت شب کجا رفت ؟ پیمان زنگ بزن ببین کجا ست بگو برگرده .. گفت : من چرا بزنم خودت بزن زن توست ... گفتم شقایق لطفا تو یک زنگ بزن ببین بلایی سرش نیومده باشه ... گوشی رو بر داشت زنگ زد ولی خاموش بود .. با افسوس به من نگاه کرد و گفت : ببخشید امیر ولی نباید می ذاشتی بره حداقل امشب باهاش حرف می زدی الان باید داغون باشه .... این چیزا رو هم تعریف کرد اعصابش بهم ریخت طفلک خیلی دلم براش سوخت ..... گفتم : نمی دونم چم شده نمی تونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود ... قدرت تصمیم گیری نداشتم ؛ شما ها هم برین بخوابین حتما میره خونه ی مادرش ... رفتم توی تخت ولی بغض بدی گلومو فشار می داد که برای من سابقه نداشت .. بدون ارمغان زندگی برام جهنم بود و نمی دونستم چطوری با این ارمغان جدید و دختری که داره کنار بیام .. به زمان احتیاج داشتم و از همه بدتر نگران مامانم بودم که اگر بفهمه چه عکس العملی نشون میده ..و اونم خودش یک درد سر جدید می شد .. و دو روز از رختخواب بیرون نیومدم پیمان می رفت سر کارو یک راست بر می گشت خونه ی ما .. ژولیده و غمگین نه از ارمغان خبر داشتم نه دلم می خواست باهاش تماس بگیرم .. فکر می کردم اون هست و منو دوست داره و هر وقت برم سراغش بر می گرده ... راستش اینم نمی دونستم دلم می خواد برگرده یا نه ....تلفنم زنگ می خورد و من هر بار فکر می کردم ارمغان زنگ زده نگاه می کردم .. ولی این مامان و بابا بودن که نگرانم شده بودن و بالاخره روز سوم بعد از ظهر داشتن میومدن خونه ی من .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هجدهم-بخش هفتم تا یک روز پیمان زنگ زد و ازم پرسید : ارمغان باید با تو ح
داستان 🦋💘 -بخش دوم می دونستم سراغ ارمغان رو می گیرن ..حالا باید اونا رو هم در جریان قرار می دادم ...با بی حوصلگی بلند شدم .. پیمان اومد و پرسید : داداش می خوای چیکار کنی ..اگر خانم کریمی بفهمه ارمغان رو زنده نمی زاره ... امیر نگو ؛؛ به نظرم ندونه بهتره ... گفتم : همین پنهون کاریها زندگی منو به اینجا کشونده .. راستی و صداقت اگر بد باشه از پنهون کاری و دروغ بهتره ..بالاخره که می فهمه ..تا کی باید مخفی کنم ؟ ...اون نیکی رو بگو کار یاد ارمغان داده ..؛؛ امیر ناراحت میشه نگو؛؛ ...الان خوب شد ؟ دیگه ناراحت نیستم ؟ اگر همون اول به من گفته بود به خدا وندی خدا اصلا برام مهم نبود کمک می کردم بچه اش رو پیدا کنه .. یعنی من اینقدر نامرد بودم که درکش نکنم ..اون حتی قبل از من اومده به تو گفته ..چرا ؟ در مورد من چی فکر کرده بود ؟ پیمان گفت : بابا خوب اونم یک زنه نمی خواسته نظر تو نسبت بهش عوض بشه ... داد زدم کله ی بابای من ..اون باید برای خودش ارزش قائل می شد و از وجود بچه اش خجالت نمی کشید ..ارمغان فکر می کنه من برای اینکه اون قبلا گذشته ای داره از دستش عصبانیم ..نه پیمان ..قسم می خورم این طور نیست .. من شخصیت ارمغان رو دوست داشتم شجاع و دلیر از چیزی خجالت نمی کشید ..به وجود خودش افتخار می کرد ..و من لذت می بردم ...اون با این کارش پیش من فرو ریخت .. ارمغان مثل یک آدم برفی شد که توی آفتاب ذره ذره جلوی چشمم آب شد ... آره من دلم براش سوخت ..احساس همدردی کردم ..ولی از ارمغان من خبری نبود ... چیزی که اون از من مخفی کرده بود تنها رازش نبود؛؛وجود خودش بود ؛ می فهمی چی میگم ؟ وقتی من بهش گفتم تو از اینکه توی این خونه می شینی خجالت می کشی .. گفت : من هیچ وقت از چیزی که هستم خجالت نمی کشم ... پیمان این دورغ اون بود ...اون از گذشته ی خودش خجالت می کشید .. داستان 🦋💘 -بخش سوم گفت : به نظر من اینطور نیست ..تو اصلا موقعیت ارمغان رو در نظر نمی گیری .. امیر یک چیزی ازت می خوام ..یا برو پیش یک مشاور خوب یا بشین و مدتی خودت رو بزار جای اون زن؛ ببین چیکار می کردی ؟ دنیای ما مرد ها دنیای گردن کلفتی و زور گویه و دنیا زن ها پراز لطافت و احساس...تو چه می دونی اون در چه شرایطی بوده ..نمی ببینی با چه عرضه و لیاقتی خودشو به اینجا رسونده ؟ تو..طلاقش بده ..فدای سرش ..هزاران نفر دلشون می خواد ارمغان رو داشته باشن ... داد زدم پیمان خفه شو من کی از طلاق حرف زدم ؟ چرا درکم نمی کنی ؟ من گفتم از ارمغان جدا میشم؟ ..به زمان احتیاج دارم همین ....زنگ در به صدا در اومد و مامان و بابا اومدن تو ... مامان نگاهی به من کرد و پرسید ..مریض که نیستی ..من گفتم الان توی رختخواب پیدات می کنم ..چته مادر ؟ چی شدی ؟ ارمغان کجاست چرا زنگ می زنم جواب نمیده گوشیش خاموشه .. سر کاره ؟ حرف بزن ببینم تو چرا سر کار نمیری ؟ بابا گفت : توی شرکت همه چیز بهم ریخته ..خودتو جمع و جور کن فردا بیای یک سر و سامون به کارا بدی .. بابا بدون تو که نمیشه منم خسته میشم به امید من ول می کنی میری پدرم در اومده ... مامان باز پرسید : بهت میگم کو ارمغان ؟ جواب بده .. گفتم : لطفا بشنین باید با شما حرف بزنم ... مامان هراسون شد و پرسید : نکنه دعوا کردین ؟ تلفن منم جواب نمیده ؟ جدیه ؟ پیمان گفت : نه خانم کریمی چیزی نیست ..یعنی دعوا نکردن ...چایی میل دارین تازه دم کردم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d