eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_نوزدهم #بخش_دوم ❀✿ یعنے هنوز نتوانستم نام اورا به طور ڪامل از تیت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پول رامیگیرد و من مثل برق ازماشین بیرون مے پرم! پیاده مے شود و چمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد. _ ببخشید سرت رو دردآوردم دختر! _ نہ خواهش میڪنم! دوست دارم پاشنہ ڪفشم را درچشمش فرو ڪنم! _ هستن خونہ؟ خنده ام میگیرد! ول ڪن نیست! همان لحظہ نور زرد رنگے رویمان مے افتد ڪہ چشم را بہ شدت مے زند. دستم راجلوے صورتم میگیرم و از لابہ لاے انگشتانم بہ مسیرنور نگاه میڪنم. پرشیاے نوڪ مدادے رنگے ڪہ نورچراغهاے جلویش را روے ما انداختہ. عصبے بادست اشاره میڪنم ڪہ بنداز پایین نورو! راننده گویے توجهش عمیق و دقیق جلب ماست ڪہ نور را خاموش میڪند. دستم را پایین مے آورم و چشمانم را براے دیدن چهره ے راننده ریز مے ڪنم...چیزے جز پیراهن سفید یقہ بستہ میان قاب ڪت مشڪے مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریہ ها! ڪور شدیم رفت! آمدم دهانم را پرڪنم: مث توڪہ ڪرم ڪردے باحرفاے صدمن یہ غازت.... نمیدانم ضرب المثل را درست گفتم یانہ! بهرحال عصبے نفسم را بیرون مے دهم و ماشینش را دور مے زنم. دستش رابالا مے آورد و بلند میگوید: چاڪر شماهستیم! شمارمو انداختم تو جیب ڪوچیڪ چمدونتون! هرجاخواستید برید من درخدمتم! _ ممنون لطف ڪردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچت گورتو گم ڪن! پشتم را بہ ماشینش میڪنم و بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ آدرس خانہ عموجواد رارویش یادداشت ڪرده بودم، بادقت نگاه میڪنم. _ پلاڪ.. چهار.... سرم رابالا مے گیرم، همان لحظہ راننده ے پرشیا دررا باز میڪند و با آرامش خاصے ازماشین پیاده مے شود. بے اراده سرم بہ طرفش مے چرخد. قدبلند و چهارشانہ، ڪت و شلوار مشڪے و یقہ ے بستہ ڪہ یڪ ڪروات قرمز ڪم دارد! فرصت نمیڪنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوے در خانہ ے عمو پارڪ شده! پرشیا تقریبا بہ در چسبیده و اجازه عبور بہ چمدانم را نمے دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزے میپرسم: ببخشید آقا! درستہ یجایے پارڪ ڪنید ڪہ اجازه رفت و آمد بہ افراد نده؟ نگاهش خیره بہ در مانده. گلویش راصاف میڪند و میپرسد: باڪے ڪاردارید؟ صداے بم و مردانہ اش حرفم را به ڪلے ازذهنم مے پراند! چند بار پلڪ مے زنم و میگویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اونم از خدا خواسته فوری قبول کرد! بعد کلاس رقص، رفتم کلاس زبان انگلیسی و ترکی استانبولی ثبت نام کردم و بعدشم خودمو به یه رستوران توپ دعوت کردم و یه ناهار مفصل برای خودم سفارش دادم...! عزممو جزم کرده بودم که کاری کنم تا دهن آرمینو ببندم و از طرفیم دیگه تو کاراش دخالت نکنم... اصلا هرچقدر بدتر باشی آدمای دورت باهات بهتر میشن!!! تا شب برای خودم بیرون بودم و خرید میکردم... حیف دوست صمیمی چیزی نداشتم تا باهاش خوش بگذرونم! مجبور بودم تنهایی برای خودم خوش باشم... حواسم به ساعت نبود و وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ده شبه!!! هول شده سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت خونه.... عجیب بود که آرمین تا حالا بهم زنگ نزده بود...! دست بردم داخل کیفم تا گوشیمو بردارم اما هر چقدر گشتم نبود!!! با تعجب یه گوشه نگه داشتمو کل ماشینو گشتم، اما نبود که نبود! انگار آب شده بوپ رفته بود زمین! یکم که فکر کردم تازه یادم اومد من اصلا با خودم گوشی نیاورده بودم!! گوشیمو خونه جا گذاشته بودم..! فوری گازشو گرفتم و رفتم خونه... بخاطر ترافیک سنگینی که تو خیابون بود ساعت یازده به خونه رسیدم!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 از استرس داشتم میمردم... دعا دعا میکردم که آرمین سرش به جایی گرم شده باشه و برنگشته باشه خونه اما زهی خیال باطل... خریدامو تو دستم گرفتم و ترسون ترسون سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.. قبل از اینکه وارد خونه بشم، صلواتی فرستادمو خودمو زدم به بیخیالی و درو باز کردم و رفتم تو... آرمین مثل برج زهرمار جلوم ظاهر شد و عصبی بهم توپید: کجا بودی به سلامتی؟! با اینکه زهرم داشت میترکید، اما خودمو زدم به کوچه علی چپ و بدون اینکه جوابشو بدم، پشت چشمی براش نازک کردمو از کنارش رد شدم.... عصبی بازومو گرفت و کشید و گفت: با تو بودم..! اه خدا چقدر از این متنفر بودم که یکی بازومو بکشه... خریدامو انداختم زمینو محکم بازومو از دستش بیرون کشیدمو گفتم دستتو بکش... هر جا بودم که بودم..! چرا باید بهت جواب پس بدم؟ مگه من تو رو تا حالا سوال پیچ کردم؟ پوزخندی زد و گفت خوبه... خوووبه! زبون دراوردی! متقابلا پوزخندی زدم و زبونمو دراوردم و گفتم زبون داشتم و دارم... نگاه کن... از زبون تو دراز تره! اما من حرمت سرم میشد و با احترام باهات حرف میزدم... ولی انگاری اشتباه میکردم! با این حرفم جری شد و سیلی محکمی تو گوشم خوابوند... با این کارش عصبی شدم و دستامو روی گوشام گذاشتم و چشامو بستم و دهنمو باز کردم و تا جون داشتم جیغ بنفش کشیدم! آرمین اولش بهت زده نگاهم میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد! اما به خودش اومد و محکم دستشو گذاشت رو دهنمو گفت چتهههه؟؟؟ دیوونه شدی مگههه؟ حرصی گاز محکمی به دستش زدم که دادش به هوا رفت و دستشو از روی دهنم برداشت و دوباره به جیغ زدنم ادامه دادم...! آرمین ترسیده دوباره دستشو گذاشت روی دهنمو گفت شیوا گوه خوردم... غلط کردم.... توروخدا جیغ نزن آبرومون رفت... ببخش... تو راست میگی.... غلط کردم زدمت فقط کوتاه بیا.... با این حرفش تو دلم کلی بهش خندیدم... ترسیده نگاهم کرد و گفت دستمو برمیدارم اما توروخدا دیگه جیغ نزن باشه؟؟؟ سری به نشونه تایید تکون دادمو با تردید دستشو از روی دهنم برداشت.. همین که دستشو از روی دهنم برداشت، محکم هولش دادم و گفتم وحشی روانی..!! بدون اینکه خریدامو بردارم، رفتم تو اتاق و محکم درو بهم کوبیدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 اون شب بعد یه ساعت آرمین اومد تو اتاقمو بابت سیلی که بهم زد ازم معذرت خواهی کرد و یه جورایی باهم دیگه آشتی کردیم! زندگیمون افتاده بود رو غلتک. من پنهونی به دور از چشم آرمین کلاسامو میرفتم و الکی بهش گفته بودم که باشگاه بدنسازی ثبت نام کردم..! یک سالی از زندگیمون گذشت و ما با همدیگه خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی با هم دیگه نداشتیم و آرمینم دیگه از اون شب دعوامون به بعد، جرئت نکرد که تحصیلاتمو بکوبه تو سرم، جون بدجور حالشو میگرفتم... تو این یکسال زبان ترکی و انگلیسیم عالی شده بود و به لطف کلاسهای فشردم میتونستم مثل بلبل به هر دو زبان تا حدود زیادی حرف بزنم! کلاس رقصمم که نگم براتون عالی بود.. به حدی رقص شافل و عربی و ایرانیم خوب بود که مربیم بهم پیشنهاد کار داده بود اما من بخاطر شرایطم نمیتونستم قبول کنم چون آرمین حتی خبر نداشت که من همچین کلاسایی میرم!! خسته و کوفته از کلاس برگشته بودم
ربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ... عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند.. عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم .. بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ... بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند .. موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم .. آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم .. گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت من گشنه ی توام نه غذا.. سرش رو خم کرد و گوشه ی لبهام رو بوسید .. تمام تنم میلرزید .. محکم بغلم کرد و گفت درسته دارم برات میمیرم ولی راضی نیستم اینطور بلرزی.. دستم رو گرفت و باهم نشستیم .. دستش رو انداخت دور کمرم و باهم غذا خوردیم .. بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند .. مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود .. قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ... عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود .. جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم .. با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ... بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ عروسیمونو با اینکه خیلی ساده برگزار کردیم ولی به خودمون و همه ی مهمونها خوش میگذشت .. من و عباس بعد از یه رقص دو نفره به جایگاهمون برگشتیم و مامان کنارم اومد و مشغول باد زدن من شد .. خانمی به سمتمون اومد که نمیشناختمش .. عباس همزمان با بلند شدن گفت خالمه.. منم ایستادم .. مامان با لبخند گفت خوش اومدی .. خاله کاملا نزدیک ما شد .. صدای موسیقی بلند بود .. خاله لبخندی زد و گفت اومدم کادوتون رو بدم و برم .. جعبه ی کوچکی رو به سمت من گرفت و سرش رو بین سر دوتامون آورد و گفت خیلی دلم میخواست بگم خوشبخت بشید ولی عباس، تو و مادرت به پسر من ضربه زدید ، اونم از پشت .. مطمئن باش نفرین من مادر ، همیشه پشت سرته.. نگاهم کرد و گفت از این بهترش رو برای سعید پیدا میکنم .. جعبه رو گذاشت تو دستم و رفت .. من و عباس بهم نگاه کردیم ... چشمهام پر آب شده بود .. گفتم عباس .. تو مگه چیکار کردی؟؟ عباس سرش رو تکون داد و نشست و گفت بیخیالش شو مریم .. شبمون رو خراب نکن ... جعبه رو از دستم گرفت و گفت اینم میدم به مامانم تا پسش بده .. +عباس خالت نفرینمون کرد .. چرا؟ عباس دستم رو گرفت و گفت هدفش ناراحت کردن ما بود .. همین.. ناراحت شده بودم ولی با حرفها و شوخیهای عباس موضوع رو فراموش کردم .. اون شب با اینکه خیلی استرس داشتم ، با نوازشها و حرفهای عاشقانه ی عباس ، زندگیمون رو با عباس زیر یک سقف شروع کردیم .. به قدری احساس خوشبختی میکردم که میترسیدم هر لحظه از خواب بیدار بشم و ببینم تمام این اتفاقها خواب بوده... عباس تمام تلاشش رو واسه این خوشبختی میکرد .. با اینکه خسته میشد ولی هر روز به محض این که به خونه برمیگشت من رو بیرون میبرد و کمی میگشتیم .. هفت ماهی از ازدواجمون گذشته بود و من کم کم ، در طی روز حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هجدهم-بخش چهارم ولی من گناهی نداشتم هر کاری کرد منصوری کرد .. اصلا راضی
داستان 🦋💘 -بخش هفتم تا یک روز پیمان زنگ زد و ازم پرسید : ارمغان باید با تو حرف بزنم .. پرسیدم در مورد چی ؟ گفت : در مورد امیر ..می دونم داره اذیتت می کنه باید یک فکر بکنیم .. گفتم : نه پیمان این منم که دارم امیر رو اذیت می کنم ولی ناخواسته ... گفت : چی داری میگی به تو شک کرده ؛؛مگه تو کار بدی می کنی ؟ گفتم : پیمان کمکم می کنی ؟ گفت : البته من دوست شما هستم امیر از برادر به من نزدیک تره اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ ندارم ... گفتم : خواهش می کنم اگر وقت داری همین امروز بیا من سر کارم ... این موضوع رو تموم کنیم .... بعداز ظهر پنجشنبه بود اومد سر ساختمون تو دفتر نشستیم و من همه چیز رو بهش گفتم ...و ازش خواستم فردا بیاد خونه ی ما تا امیر رو در جریان بزاریم ... ولی امیر صبح گفت من کار دارم و میرم بیرون ...تنها که شدم خونه داشت منو می خورد به پیمان زنگ زدم و گفتم بعد از ظهر بیاین امیر نیست ... من میرم خونه ی مامانم بهتون زنگ می زنم ... خوب بقیه اش رو می دونین ..همش همین بود .. ارمغان با گفتن آخرین جمله از جاش بلند شد و رفت توی اتاق خواب .. من تا اون موقع در حالیکه سیگاری نبودم پشت سر هم روشن می کردم ... نمی دونم چرا احساس می کردم حرفی برای گفتن ندارم ...زمان لازم بود که من تصمیم بگیرم چیکار باید بکنم ... انگار تصادف کرده بودم تمام بدنم درد می کرد .. شقایق و پیمان هم ساکت نشسته بودن .. ارمغان با یک چمدون از اتاق اومد بیرون ..و گفت : کلید های خونه رو هم گذاشتم ... منو ببخش امیر بهت بد کردم ولی اینکه جزء به جزء برات تعریف کردم برای این بود که بدونی نمی خواستم واقعا دست خودم نبود ..و چمدون رو روی زمین کشید و رفت به طرف در ؛؛ و من فقط نگاه کردم و اشک مانع شد که حتی رفتنش رو ببینم ...و صدای بهم خوردن در تکونم داد ... دیگه ارمغان نبود .... پیمان گفت : امیر ؟ می زاری بره ؟ گفتم : هیچی نگو پیمان ..هیچی ....دارم خفه میشم ..خودمم نمی دونم باید چیکار کنم ... میشه برین خونه ی خودتون ؟ تنهام بذارین . ادامه دارد داستان 🦋💘 -بخش اول گفت داداش ساعت سه نیمه شبه می خواهی ما رو بیرون کنی ؟ گفتم : ای وای ارمغان این وقت شب کجا رفت ؟ پیمان زنگ بزن ببین کجا ست بگو برگرده .. گفت : من چرا بزنم خودت بزن زن توست ... گفتم شقایق لطفا تو یک زنگ بزن ببین بلایی سرش نیومده باشه ... گوشی رو بر داشت زنگ زد ولی خاموش بود .. با افسوس به من نگاه کرد و گفت : ببخشید امیر ولی نباید می ذاشتی بره حداقل امشب باهاش حرف می زدی الان باید داغون باشه .... این چیزا رو هم تعریف کرد اعصابش بهم ریخت طفلک خیلی دلم براش سوخت ..... گفتم : نمی دونم چم شده نمی تونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود ... قدرت تصمیم گیری نداشتم ؛ شما ها هم برین بخوابین حتما میره خونه ی مادرش ... رفتم توی تخت ولی بغض بدی گلومو فشار می داد که برای من سابقه نداشت .. بدون ارمغان زندگی برام جهنم بود و نمی دونستم چطوری با این ارمغان جدید و دختری که داره کنار بیام .. به زمان احتیاج داشتم و از همه بدتر نگران مامانم بودم که اگر بفهمه چه عکس العملی نشون میده ..و اونم خودش یک درد سر جدید می شد .. و دو روز از رختخواب بیرون نیومدم پیمان می رفت سر کارو یک راست بر می گشت خونه ی ما .. ژولیده و غمگین نه از ارمغان خبر داشتم نه دلم می خواست باهاش تماس بگیرم .. فکر می کردم اون هست و منو دوست داره و هر وقت برم سراغش بر می گرده ... راستش اینم نمی دونستم دلم می خواد برگرده یا نه ....تلفنم زنگ می خورد و من هر بار فکر می کردم ارمغان زنگ زده نگاه می کردم .. ولی این مامان و بابا بودن که نگرانم شده بودن و بالاخره روز سوم بعد از ظهر داشتن میومدن خونه ی من .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هجدهم-بخش هفتم تا یک روز پیمان زنگ زد و ازم پرسید : ارمغان باید با تو ح
داستان 🦋💘 -بخش دوم می دونستم سراغ ارمغان رو می گیرن ..حالا باید اونا رو هم در جریان قرار می دادم ...با بی حوصلگی بلند شدم .. پیمان اومد و پرسید : داداش می خوای چیکار کنی ..اگر خانم کریمی بفهمه ارمغان رو زنده نمی زاره ... امیر نگو ؛؛ به نظرم ندونه بهتره ... گفتم : همین پنهون کاریها زندگی منو به اینجا کشونده .. راستی و صداقت اگر بد باشه از پنهون کاری و دروغ بهتره ..بالاخره که می فهمه ..تا کی باید مخفی کنم ؟ ...اون نیکی رو بگو کار یاد ارمغان داده ..؛؛ امیر ناراحت میشه نگو؛؛ ...الان خوب شد ؟ دیگه ناراحت نیستم ؟ اگر همون اول به من گفته بود به خدا وندی خدا اصلا برام مهم نبود کمک می کردم بچه اش رو پیدا کنه .. یعنی من اینقدر نامرد بودم که درکش نکنم ..اون حتی قبل از من اومده به تو گفته ..چرا ؟ در مورد من چی فکر کرده بود ؟ پیمان گفت : بابا خوب اونم یک زنه نمی خواسته نظر تو نسبت بهش عوض بشه ... داد زدم کله ی بابای من ..اون باید برای خودش ارزش قائل می شد و از وجود بچه اش خجالت نمی کشید ..ارمغان فکر می کنه من برای اینکه اون قبلا گذشته ای داره از دستش عصبانیم ..نه پیمان ..قسم می خورم این طور نیست .. من شخصیت ارمغان رو دوست داشتم شجاع و دلیر از چیزی خجالت نمی کشید ..به وجود خودش افتخار می کرد ..و من لذت می بردم ...اون با این کارش پیش من فرو ریخت .. ارمغان مثل یک آدم برفی شد که توی آفتاب ذره ذره جلوی چشمم آب شد ... آره من دلم براش سوخت ..احساس همدردی کردم ..ولی از ارمغان من خبری نبود ... چیزی که اون از من مخفی کرده بود تنها رازش نبود؛؛وجود خودش بود ؛ می فهمی چی میگم ؟ وقتی من بهش گفتم تو از اینکه توی این خونه می شینی خجالت می کشی .. گفت : من هیچ وقت از چیزی که هستم خجالت نمی کشم ... پیمان این دورغ اون بود ...اون از گذشته ی خودش خجالت می کشید .. داستان 🦋💘 -بخش سوم گفت : به نظر من اینطور نیست ..تو اصلا موقعیت ارمغان رو در نظر نمی گیری .. امیر یک چیزی ازت می خوام ..یا برو پیش یک مشاور خوب یا بشین و مدتی خودت رو بزار جای اون زن؛ ببین چیکار می کردی ؟ دنیای ما مرد ها دنیای گردن کلفتی و زور گویه و دنیا زن ها پراز لطافت و احساس...تو چه می دونی اون در چه شرایطی بوده ..نمی ببینی با چه عرضه و لیاقتی خودشو به اینجا رسونده ؟ تو..طلاقش بده ..فدای سرش ..هزاران نفر دلشون می خواد ارمغان رو داشته باشن ... داد زدم پیمان خفه شو من کی از طلاق حرف زدم ؟ چرا درکم نمی کنی ؟ من گفتم از ارمغان جدا میشم؟ ..به زمان احتیاج دارم همین ....زنگ در به صدا در اومد و مامان و بابا اومدن تو ... مامان نگاهی به من کرد و پرسید ..مریض که نیستی ..من گفتم الان توی رختخواب پیدات می کنم ..چته مادر ؟ چی شدی ؟ ارمغان کجاست چرا زنگ می زنم جواب نمیده گوشیش خاموشه .. سر کاره ؟ حرف بزن ببینم تو چرا سر کار نمیری ؟ بابا گفت : توی شرکت همه چیز بهم ریخته ..خودتو جمع و جور کن فردا بیای یک سر و سامون به کارا بدی .. بابا بدون تو که نمیشه منم خسته میشم به امید من ول می کنی میری پدرم در اومده ... مامان باز پرسید : بهت میگم کو ارمغان ؟ جواب بده .. گفتم : لطفا بشنین باید با شما حرف بزنم ... مامان هراسون شد و پرسید : نکنه دعوا کردین ؟ تلفن منم جواب نمیده ؟ جدیه ؟ پیمان گفت : نه خانم کریمی چیزی نیست ..یعنی دعوا نکردن ...چایی میل دارین تازه دم کردم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نوزدهم-بخش دوم می دونستم سراغ ارمغان رو می گیرن ..حالا باید اونا رو
داستان 🦋💘 -بخش چهارم بابا خندید و گفت : چیه ارمغان رو بیرون کردین دوتایی زندگی می کنین ؟ پیمان هم خندید و گفت :هر چی میگی از دوست خوب بگو آقای کریمی ..از زن خوبم بهتره ..کمر باریک کم توقع ..امیر هم به همین نتیجه رسیده ..من براش غذا درست می کنم و چایی دم می کنم ..اونم راحت می خوابه .... مامان گفت : نه نه شوخی نکنین مثل اینکه موضوع جدی تر از این حرفاست ...امیر حرف بزن ببینم چی شده ؟ با دختر مردم به این زودی چیکار کردی ؟ گفتم : من هیچی ؛؛ مامان بپرس دختر مردم با من چیکار کرده؟ بابا گفت : چیکار کرده تعریف کن ببینیم ..ارمغان ؟ حتما بابا جون تقصیر تو بوده ..اون دختری نیست که کسی رو ناراحت کنه ....با شعور تر این حرفاست ... پیمان یک سینی چایی ریخت و به شوخی گفت : غصه نخورین منم سعی می کنم مثل ارمغان پسر حرف گوش کنی باشم ... البته پیمان سعی داشت کاری بکنه که وقتی اونا ماجرا رو شنیدن زیاد شوکه نشن مامان پاشو انداخت رو پاشو گفت : امیر علی بگو که نگرانم کردی چی شده ارمغان قهر کرده ؟ گفتم : نه مادر من؛؛ قهر چیه ؟ موضوع خیلی مهمتر از اونی هست که فکر می کنین ... بابا گفت : جون بسرمون نکن حرف بزن ببینم چی شده پسر جان ؛؛ گفتم : بطور خلاصه میگم چون حوصله ندارم این حرفا رو تکرار کنم ...ارمغان قبلا یکبار عقد شده بوده و حالا یک دختر داره ... از ما هم مخفی کرده بود من تازه فهمیدم ..دخترش پیدا شده .... داستان 🦋💘 -بخش پنجم مامان و بابا بهم نگاه کردن ..فکر کردم شاید نباید اینطوری می گفتم الان غوغا به پا میشه ... بابا گفت : خوب حالا چی شده ؟ گفتم : متوجه نشدین چی گفتم ؟ اون قبلا عقد شده بوده اون مرد به زور حامله اش کرده ..الانم یک دختر داره ... گفت : اینا رو که گفتی ..فهمیدیم ..بگو حالا چی شده ؟ پیمان گفت : عمو حالتون خوبه ؟ مشکل اینه که ارمغان از اول به امیر نگفته .. خانم کریمی هم که خیلی حساس بود روی امیر و این جور ازدواج ها ... شاید فکر کرده به امیر نگه بهتره .... مامان یک چایی برداشت و یک شوکولات ..گذاشت دهنش و من منتظر عکس العمل اون بودم ... گفت : تو با ارمغان چیکار کردی امیرعلی ؟ گفتم : هیچی ..هیچ کاری نکردم گفت پس چرا رفته ؟ گفتم : مامان حالتون خوبه میگم قبلا یک بار عقد کرده یک دختر هشت ساله داره که حالا پیداش کرده بنده باید چیکار می کردم ..خودش چمدون بست و رفت ... مامان پرسید : چرا جلوشو نگرفتی ؟ مگه زنت نبود ؟ گفتم : مامان چی داری میگی من اگر دیوونه نشدم خیلی هنر کردم ... گفت : تو به این میگی هنر ؟ چند تا سئوال ازت می کنم .. ارمغان زن بدی بود برای تو ؟ گفتم : نه مسلم که نه منم مرد بدی برای اون نبودم دلیل میشه بهش دروغ بگم ؟اصلا شما فهمیدین من چی گفتم ؟ ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نوزدهم-بخش چهارم بابا خندید و گفت : چیه ارمغان رو بیرون کردین دوتایی ز
داستان 🦋💘 -بخش ششم گفت : ارمغان بهت نگفت چون می خواست تو خودشو دوست باشی و به خاطر گذشته اش نظرت نسبت اون عوض نشه ؟... ارمغان می خواست بهت بگه ..ولی این تو بودی بهش اجازه نمی دادی ..مدام می گفتی زن من بی عیب نقصه .. زن من اینطوری زن من اونطوری ..شورش رو در آورده بودی ....منم بودم نمی گفتم .. چون اون با شجاعت همون اول به نیکی گفته بود حالا تو فکر کن نیکی به من نگفته باشه ..محال بود این راز رو پیش خودش نگه داره و بره خودت می دونی حرف تو دهن نیکی بند نمی شه ... ولی من و بابات و اون با هم مشورت کردیم دیدیم بهت نگیم بهتره ...منم اول یکم ناراحت شدم ..نه دلم می خواست تو این کارو بکنی نه دلم میومد از دختر خوبی مثل ارمغان بگذرم .... ولی بابات یک حرف قشنگی بهم زد گفت : عجب،، اگر این دختر اینقدر عاقله چرا زن پسر من نباشه ؟ من و بابات خیلی حرف زدیم و هر چی سبک سنگین کردیم دیدیم ارمغان دختر خوبیه و به خاطر گذشته اش نباید در موردش قضاوت کنیم .... مخصوصا که همه چیز رو به نیکی گفته بود ...بهت نگفت که نیکی خبر داره ؟ اونقدر چیزی که می شنیدم برام باور نکردنی بود که با سر گفتم چرا ؛؛ .... مامان یکم خودشو از روی مبل کشید جلو و به من گفت : پس دردت چیه ؟ وقتی به خواهرت گفته و سفارش کرده با مامانت هم بگو قصد ش پنهون کاری نبوده ..اینو نمی فهمی ؟ حالا تو چی میگی ؟ تنهاش گذاشتی با غصه هاش بسوزه ؟ کم از این روزگار کشیده بود ؟ توام یک لگد بهش زدی ؟ حیفت نیومد از اون دختر ؟ مردونگی تو همینقدر بود ؟ داستان 🦋💘 -بخش هفتم گفتم : چیکار می کردم مامان؟ یک مرتبه اومده به من میگه یک دختر هشت ساله داره ....من نمی تونم بپذیرم ..تازه یک کلمه باهاش حرف نزدم .. اینم مردونگی من بود هر کس جای من ..چه میدونم خیلی کارا می کرد ..شما هم بد کردین می دونستین و به من نگفتن ..چرا همه فکر کردن می تونن برای من تصمیم بگیرن ؟..نیکی ؛شما ,, بابا ؛؛ همه می دونستین و به من نگفتن این چه معنی میده ؟ منو احمق فرض کردین؟ اصلا نمی فهمم شما چرا منو در جریان نذاشتین ..این زندگی من بود و حقم بود بدونم با کی دارم ازدواج می کنم ..حالا من باید به این شکل بفهمم که اینقدر بهم بریزم می دونین این دو روز من چی کشیدم ؟ حتما اگر بازم خودم پی گیر نمی شدم همینطوری گولم می زدین .. شب عروسی دخترش بهم می گفتین .. بسه دیگه ..حالا اومدین و از من توقع مردونگی دارین ؟ ..چرا متوجه نیستن ؟ درد من همینه که چرا به من نگفتین ..به علی قسم اگر از اول می دونستم راحت با این موضوع کنار میومدم ... بابا گفت: تند نرو اگر الان کنار نمیای اون زمان هم نمی اومدی ...بعدم ما فکر می کردیم چیزیه که گذشته و رفته فکر نمی کردیم دخترشو پیدا کنه ..گفتیم لازم نیست تو بدونی ..خوب حالا یکم من بهت حق میدم ما هم کار درستی نکردیم .. ولی بابا جان امیر تو یک چیزی از ما پرسیدی؛؛ می دونین تو این دو روز چی کشیدم ؟ حالا من یک سئوال از تو می کنم تو می دونی توی این مدت اون دختر چی کشیده ؟ و احتمالا این دو روز که تو راحت از کنارش رد شدی چی بسرش اومده ؟ ... کاش اون خیلی کارا که می گی دیگران می کردن رو خودت می کردی ، می زدی ، فحش می دادی ..باز خواستش می کردی ؟ من جای ارمغان باشم تو رو نمی بخشم ... پس معلوم میشه تو ارمغان رو نمی خواستی وگرنه برات مهم نبود .....پیمان راسته که بچه اش رو پیدا کرده ؟ داستان 🦋💘 -بخش هشتم پیمان گفت : آره تازه فامیل هم در اومدین ..عمو شما آقای منصوری ..می شناسین ؟ گفت : نه اون کیه ؟ همچین کسی نمیشناسم .. گفت :شوهر دختر دایی شما فامیلش چیه ؟ گفت : آهان دختر دایی من ..یادم افتاد منصوری یک مرتیکه ی قالتاق بی همه چیزیه که نگو و نپرس من اصلا آدم حسابش نمی کنم ... پیمان گفت : اون این بلا سر ارمغان و خانواده اش آورده ....و بچه ی ارمغان نوه ی دختر دایی شماست .... اونا با هم حرف می زدن و گاهی منو نصیحت می کردن ..ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم هضم کردن این حرفا برام آسون نبود .. در واقع این دو روز بیشتر نگران مامان بودم که اگر بفهمه چیکار می کنه و حالا باز غافلگیر شده بودم ... مامان و بابام کلی سفارش ارمغان رو به من کردن با پیمان رفتن ..و من آشفته و سر گردون مونده بودم چیکار کنم .... خیلی دلم گرفت بود هر کجا رو نگاه می کردم ارمغان رو می دیدم ...با اون لبخند شیرینش و اون نوع حرف زدنش که منو از اول مجذوب خودش کرده بود ..... باید با خودم کنار میومدم ...تا فردا فکر کردم و تصمیم گرفتم برم سر کارش و ببینمش و باهاش حرف بزنم .. دلم نمی اومد بیشتر از این اذیت بشه ..من عاشقش بودم و این چیز کمی نبود و به این آسونی نمی تونستم فراموشش کنم ... ولی روز بعد که رفتم سر ساختمون مهندس نیکزاد گفت : مهندس سعیدی هفته ی پیش ..کار رو سپرده به پیمانکار و رفته ...
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فعلا من و ترابی نظارت می کنیم کار زیادی نمونده و احتیاج نیست ایشون بیان با تلفن حلش می کنیم ....
داستان 🦋💘 -بخش نهم فورا راه افتادم طرف خونه ی مادرش ...حالا می فهمیدم ارمغان برای چی اون همه کار خوب رو قبول نکرده بود .. در خونه نگه داشتم ولی حالم خوب نبود ..زنگ زدم ..عادل اومد دم در و با من دست داد و یک چیزایی گفت ولی من نفهمیدم .. مامان نشسته بود روی مبل و غصه دار بود ..باهاش رو بوسی کردم و پرسیدم ارمغان کجاست مامان ؟ آهی کشید و گفت : نمی دونم مادر ...رفت ..بچه ام داغون بود ... گفتم یعنی چی رفت ؟ گفت : همه چیز رو برای من گفت چند روز پیش یک مرتبه صبح خیلی زود زنگ زد هنوز درست هوا روشن نشده بود خواب بودم ... درو که باز کردم دیدم دست یک دختر رو گرفته و میگه دختر منه پیداش کردم ..من که از کار خدا شاخ در آوردم .... می گفت : نزدیک صبح از خونه اومده بیرون و یکراست رفته دخترشو بر داشته و آورده ..اونقدر خراب بود که نتونستم بیشتر ازش بپرسم ... دخترشو بغل کرد و خوابید ..اما بچه خوابش نمی برد ..رفتم آوردمش باهاش حرف زدم بهش غذا دادم .. درست شکل خودشه ...انگار ارمغان رو کوچک کردن ...دقیقا نگفت چی شده فقط می دونم که وقتی به تو گفته از خونه اومده بیرون ... ظهر راه افتاد و گفت دارم میرم بهتون خبر میدم ..ولی نه تلفنش رو جواب میده نه می دونم کجا رفته .. هر چی التماسش کردم مادر منو نگران نکن ...قول داد خبر بده ...ولی تلفنش خاموشه .. منو عادل دو روزه از دلشوره داریم می میریم ... گفتم : خوب چرا گذاشتین بره ؟ می پرسیدین کجا میری ؟ می خوای چیکار کنی ؟ گفتم برای من پیامی نداد ؟ گفت : نه هیچی ..فقط گفت همه چیز بین تون تموم شده همین ...شما ارمغان رو نمیشناسی؟ اون خیلی یک دنده است کاری رو که بخواد بکنه می کنه ...خودشو با یک بچه آواره ی کوچه و خیابون کرده ... ادامه دارد داستان 🦋💘 -بخش اول گفتم : چی دارین میگن ارمغان رفته جایی که شما نمی دونین ؟ یعنی چی ؟ چرا آخه رفته من که چیزی بهش نگفتم ؛؛..عادل تو چرا گذاشتی بره ؛؛ای وای خدای من ....مگه تو برادرش نبودی ؟ باید جلوشو می گرفتی حد اقل به من خبر می دادی ...عادل که اونم به اندازه ی من پریشون بود ..با همون اشاره گفت : نتونستم ..به حرفم گوش نداد ..حتی جلوی ماشین رو گرفتم ..ولی با گریه خواهش کرد بزارم بره گفت اینطوری به صلاحه ..قول داد بر می گرده ما رو هم می بره ...گفتم : دوستی ؛ آشنایی چیزی نداره که بره پیشش ؟ مامان گفت : نه بابا ارمغان خونه ی کسی نمیره از این اخلاق ها نداره ...اصلا بدش میاد ..بچه ام خاطرهای بدی از این در بدری داره ..... دنیا روی سرم خراب شده بود فکر اینکه دیگه ارمغان رو نمی ببینم داشت دیوونه ام می کرد ..زنگ زدم به ترابی و گفتم : تو با مهندس تماس داری ؟ گفت : ایشون به من زنگ می زنه ..بله باهاشون حرف زدم چطور مگه ؟ گفتم : اگر کارش داشته باشی چطوری بهش خبر میدی ؟ گفت : ببخشید آقای کریمی ولی ...چیز می کنم ...اجازه ندارم بگم ...گفتم : به ؛ به دست شما درد نکنه ..حواستون هست خانم سعیدی زن منه ...یک سوءتفاهم بوجود اومده من باید باهاش حرف بزنم ..گفت : شما قطع کن اجازه بگیرم شماره ی جدیدشون رو میدم ..ولی واقعا سفارش کرد به کسی ندم ..حتی نیکزاد هم نداره ..خوب لابد اینطوری صلاح می دونستن ..ولی چشم الان من پیغام شما رو می رسونم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هجدهم- بخش چهار گفتم : کاری نداره ؛انجامش میدم ..ببخشید مزاحم شدم
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم قلبم بی اختیار شروع کرد به تند زدن مدت ها بود منتظر همچین چیزی بودم که اون برگرده ... با هیجان رفتم تو و گفتم : سلام اومدین ....بهتر شدین ؟ گفت : بله می تونم تحمل کنم ..رفتم پشت پیشخون کنارش ایستادم و گفتم : ولی زود نبود ؟ شما برو بشین من دیگه هستم .. گفت : اگر تو با اون پای زخمی تونستی پس منم می تونم ...و مشغول کار شد .. یک بلوز یقه اسکی مشکی پوشیده بود ولی باند ها ی گردنش پیدا بود ... مدت ها بود که اینطوری خوشحال و هیجان زده نشده بودم .. با تمام وجودم تا آخر شب دست به فرمونش بودم هر کتابی می خواست خودم براش میاوردم و اون می فروخت و پولشو می گرفت ... چایی تازه دم درست کردم و مرتب براش میریختم ... با اینکه حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم یعنی فرصتی هم نبود و کتابفروشی خیلی شلوغ بود ؛حس خوبی داشتم ..خیلی خوب .... وقتی کارمون تموم شد زنگ زد به مریم و گفت : خواهر حالا بیا من حاضرم ... گفتم : نمی تونین رانندگی کنین ؛نه ؟ گفت : حالا زوده نمی تونم دستم رو بیارم جلو می ترسم نتونم از عهده اش بر بیام .... گفتم من زنگ بزنم تاکسی ..اصلا بگین مریم خانم نیان من شما رو اول می رسونم .. 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم گفت : دلبر خانم باید با شما حرف بزنم ...و مکث طولانی کرد و همین طور که سرش پایین بود و به من نگاه نمی کرد ادامه داد ... تا همین جا بود ؛ برای این مدت از شما ممنونم .. ولی دیگه دانشگاه باز شده و شما باید برین به درس خودتون برسین .. من از یکی از دوستانم خواهش کردم یک مدت بیاد و کمک کنه ...واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ... خیلی بهم کمک کردین و امیدوارم خانم دکتر موفقی هم بشین ... مثل یخ وارفته بودم .. سست شدم و نشستم روی چهار پایه ای که اونجا بود ... بهش نگاه کردم سرشو انداخت پایین و کتابی که جلوش بود را بی هدف ورق میزد ، گفتم : بیرونم می کنین ؟ گفت : نه ؛نه , خدا شاهده به خاطر خودتون میگم ... گفتم : به خاطر من نگو ؛ من هر روز میام ؛درسم رو هم همین جا می خونم ..اینجا رو دوست دارم و نمی خوام ولش کنم .. این طور نیست که یک روز خواستین بیام حالا نمی خواین برم ... منم آدمم نظر من براتون مهم نیست ؟اگر حقوقم براتون زیاده ..پولم ازتون نمی گیرم .... حیف که مریض هستین و نمی خوام سر بسرتون بزارم و بهتون بگم خود رای ... اینو نمیگم ..ولی فردا میام ..مقاله تون رو هم بدین امشب تایپ کنم .. منو اینطوری نبینین اصلا آدم مطیعی نیستم خودتون هم می دونین که نیستم و نمی تونین این طوری منو بیرون کنین ,, حالا من به شما میگم ؛ بسه دیگه ..اینقدر برای من دلسوزی نکنین .. من صد برابر شما از این کار ناراحت میشم .... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول نگاهی به من کرد و یک لبخند زد .. نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ کرد و قلبم رو لرزوند ... گفت : من که از خدا می خوام ولی درست نیست وظیفه ای برای شما باشه ..قرار ما تا باز شدن دانشگاه بود ؛ سر سختی نکنین من یک نفر رو میارم بهم کمک کنه ؛ نگران نباشین و خیالتون راحت باشه دست تنها نمی مونم ... کیفم رو با حرص بر داشتم و انداختم روی شونه ام و گفتم : دیر گفتین وقتی می خواستم برم مانع من شدین .. حالا با زور هم نمی تونین بیرونم کنین و دیگه صبر نکردم حرفی بزنه و از کتابفروشی رفتم بیرون و با سرعت تاکسی گرفتم .... واقعا نمی دونم چی بهم میگذشت که اونقدر دلم می خواست پیش اون باشم و باهاش حرف بزنم انگار باورم شده بود اون منو درک می کنه و می تونم بهش اعتماد کنم ... تمام شب رو فکر می کردم چرا من اینطوری شدم ؟ مثل این بود که توی این دنیا کس دیگه ای رو نمی دیدم ..این با زمانی که با صابر بودم خیلی فرق داشت .. یک حس احترام ؛ و اعتماد و دینی که به گردنم احساس می کردم منو به طرف اون می کشید .. حتی وقتی مامان پانسمان منو که کار دردناکی بود انجام داد تو فکر بودم و یک آخ هم نگفتم ... تا مامان گفت : درد نداشتی؟ ..تازه به خودم اومدم و دیدم حواسم جای دیگه ای بوده .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هجدهم- بخش هفتم قلبم بی اختیار شروع کرد به تند زدن مدت ها بود منت
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم فردا توی دانشگاه یک مریض داشتیم که از آشنا های خود دکتر بود .. کارش خیلی طول کشید ..و دکتری که استادم بود منو مجبور کرد تا آخر به تنهایی روش کار کنم ... و به بقیه اجازه داد سر وقت برن و منو نگه داشت .... اعتراض کردم و گفتم : دکتر من یک جا کار می کنم نمی تونم زیاد بمونم ... گفت :کار تو همینه؛؛ برای همین باید بیشتر کار کنی .. همه ی هم دوره ای های تو الان این کارو بلدن به جز تو ؛؛ برای چی ؟ جواب بده,, گفتم : چون من تابستون کار می کردم نتونستم با اونا باشم .. گفت : خوب دیگه ؛؛جواب خودت رو خودت دادی ؛حالا باید جبران کنی .. مگه به پول احتیاج داری ؟ گفتم : به خاطر پول نیست استاد .. گفت : اگر به خاطر پول نیست ، به نظرم دل تو بده به کار خودت عقب موندی ؛ باید جبران کنی ... مشغول شدم دکترم بالای سرم بود و مدام تکرار می کرد حواست کجاست ؟ مراقب باش به لثه صدمه نزنی ... وتا نزدیک ساعت چهار هر دو روی دوندن اون آقا کار می کردیم تا بالاخره تموم شد.. یک نفس راحت کشیدم و راه افتادم که برم دکتر همینطور که رو پوش شو در میاورد گفت : خانم یزدانی ببخش که طول کشید میسرتون کجاست من می تونم شما رو برسونم .. گفتم : نه مرسی استاد خودم میرم ..و با عجله کتابهامو گذاشتم توی کیفم و گفتم خداحافظ ... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم پشتم به دکتر بود که بلند گفت کارت عالی بود .. بدون اینکه برگردم دستم رو بلند کردم و به راهم ادامه دادم .... دیر تر از همیشه رسیدم کتابفروشی ..در قفل کرد بود و پارسا رفته بود ... بی حوصله شدم و دست و دلم نمی رفت کاری انجام بدم .... یک آن احساس کردم داره از من فرار می کنه ولی هر طوری بهش فکر می کردم منطقی نبود و دلیلی برای این کار ندیدم .... بعد از ظهر بود و هنوز مشتری نداشتم ..دور و اطراف رو نگاه کردم تا ببینم چه چیزایی تغییر کرده ... اون نمی تونست مغازه رو تمیز کنه ..ریخته و پاشیده بود .. مقداری کتاب روی پیشخون بود وچند تا روی زمین افتاده بود ؛ استکان چایی که خورده بود روی میزش بود و قلمی که همیشه همراهش بود با یک یاد داشت روی کتاب های میزش دیدم .... خیلی خلاصه نوشته بود سلام خسته نباشین .. کتاب ها را طبق لیست ، تحویل گرفتم؛ زیر پیشخون گذاشتم .. اگر ممکنه زحمت بکشین جا بجاش کنین .با تشکر... خودمم باور نداشتم که حتی از دیدن چند خطی که برای من نوشته بود احساس خوبی بهم دست بده .. فورا مشغول کار شدم و همه جا رو تمیز کردم کتاب ها رو جابجا و مرتب گذشتم و مشتری ها رو راه انداختم و ساعت نه .. پول ها رو گذاشتم توی کشوی میزش و یک ورق یاداشت بر داشتم و نوشتم : سلام ببخشید دیر رسیدم ،، به چشم ؛ انجام شد ... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم روز بعد صبری نداشتم تا دانشگاه تعطیل بشه انگار زمان دیر می گذشت .. می خواستم هر چه زود تر خودمو برسونم کتابفروشی .. مثل بچه ها یک هراسی به دلم افتاده بود که نکنه امروزم بره و من نتونم ببینمش ..... وقتی وارد حیاط دانشگاه شدم پایین پله ها استادم رو دیدم ...یک کتاب دستش بود .. خواستم از کنارش رد بشم صدام کرد : خانم یزدانی ؟این کتاب رو برای شما آوردم ... در حالیکه معلوم بود دلم نمی خواد بمونم و با اون حرف بزنم گفتم : کتاب نمی خوام دکتر .. گفت : برای چی ..از نظر تئوری خیلی بهتون کمک می کنه ..در حالیکه نشون می دادم عجله دارم کتاب رو گرفتم و گفتم مرسی استاد ...و راه افتادم .. دوباره صدام کرد و گفت : وایسا ببینم کارت چیه که اینقدر عجله داری .. یک نوچی کردم و برگشتم و گفتم : استاد دیرم شده دیروزم دیر رفتم بیرونم می کنن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_نوزدهم- بخش دوم فردا توی دانشگاه یک مریض داشتیم که از آشنا های خو
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم پرسید : کنجکاو شدم بدونم کجا کار می کنی؟ تو داری آینده ات رو به خطر میندازی ... کتابی رو که بهم قرض داده بود طرفش دراز کردم و گفتم : توی کتابفروشی .. این کتاب رو من خوندم استاد بگیرین بزارین برم ... با تعجب پرسید :پس چرا ازش استفاده نمی کنی ؟ دیروزم این تو بودی که طول دادی چون حواست جمع نبود ... اصلا تو برای چی توی کتابفروشی کار می کنی ؟ چرا ؟ گفتم :وای استاد؟ حالتون خوبه؟ میگم دیرم شده بعدا براتون توضیح میدم ... و با سرعت دور شدم .. در حالیکه حتی صبر نکردم کتابشو پس بگیره ... وقتی رسیدم پارسا بازم نبود ... درو باز کردم و فورا متوجه شدم اصلا نیومده ... نگران شدم و زنگ زدم به رامین و گفتم : امروز پارسا نیومده تو ازش خبر داری ؟ گفت : نه خبر ندارم ؛؛ برای چی دیروز چطور بود ؟ حالش خوب بود زنگ زدم گفت دارم میرم کتابفروشی فکر کردم بهتره ....🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم گفتم: من دیروزم ندیدمش از دانشگاه که اومدم اون رفته بود اما امروز اصلا نیومده ، حالش بد نشده باشه میشه یک خبر بگیری و به منم بگی ؟ گفت : باشه زنگ می زنم منم نگران شدم .. دلبر تو چرا خودت زنگ نمی زنی ؟ گفتم : ناراحت میشه فکر می کنه عذاب وجدان دارم ..نمی خواد براش دلسوزی کنم .... گفت : پارسا ؟ اون از این اخلاق ها نداره ... عجیبه ،، خیلی خوب زنگ می زنم بهت خبر میدم .... اومدم قطع کنم گفت : دلبر تو پات چطوره بهتر شده ؟ گفتم : کی من ؟ ول کن بابا ؛ پارسا اونقدر وضعش خرابه که من دیگه تو فکر خودم نیستم ... گفت : مثل اینکه مامان به آذین گفته بود تو اصلا دیشب درد نداشتی .. گفتم : حالا تو یک خبر از پارسا به من بده خیالم راحت بشه ...بعد حرف می زنیم ... نیم ساعت گذشت و از رامین خبری نشد دل تو دلم نبود و نگران بودم دوباره زنگ زدم .. رامین فورا جواب داد و گفت : دلبر جان ببخشید دستم بند بود ..می خواستم بهت زنگ بزنم .. دیروز پارسا می خواسته شیرین کاری کنه و کتاب ها رو سر جاش بزاره ؛ چند تا کتاب افتاده روی سینه اش و مثل اینکه زخم هاش بد جوری درد گرفته.. امروز بیمارستان بوده ..بهش گفتم تو نگرانی گفت خودم بهش زنگ می زنم .... دیگه ناراحت نباش الان خوب بود .... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم به محض اینکه این حرف رو شنیدم دلم ریش شد و غم عالم قلبم رو به درد آورد .. گریه می کردم و با خودم حرف می زدم تقصیر تو بود لعنتی .. صابر رو تو آوردی تو زندگی پارسا .... با اومدن چند مشتری یکم حواسم پرت شد و دو ساعتی رو اینطوری در انتظار تلفن پارسا گذروندم ... وقتی تنها شدم تصمیم گرفتم یکم درس بخونم و کتابی رو که استادم داده بود نگاهی بندازم .. درس های سال چهارم همه تخصصی بود و احتیاج شدید به مطالعه داشت .. و استادم حق داشت که نگران وضعیت من بشه ... صدای در اومد و فکر کردم مشتری اومده سرمو بالا کردم و پارسا رو دیدم .. انگار خدا دنیا رو به من داده بود .. گفت : سلام با هیجان بلند شدم و ایستادم و گفتم : سلام چی شده بودین خیلی نگرانم کردین ؟ رفت نشست پشت میزشو یاداشت منو بر داشت و نگاه کرد؛؛ من همینطور ایستاده بودم .. گفت : میشه بیای اینجا ؟ قلبم فرو ریخت طوری که بدنم بی حس شد ... یک صندلی کنارش بود از جاش نیم خیز شد و گفت : بفرمایید اینجا ..۰🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم نشستم من به صورت پارسا نگاه می کردم و سر اون پایین بود ... گفت : نشد ؛ اونطوری که من فکر می کردم نشد ... تو عوض نشدی ..این همه اضطراب دوباره تو رو بر می گردونه به حالت اولت .... گفتم از کجا می دونی من اضطراب داشتم ؟ گفت از اینجا که زنگ زدی به رامین .. اون گفت که از شدت هیجان نمی تونستی درست منظورت رو بگی ..و خیلی ناراحتی .... چرا دلبر ؟ با خودت فکر کن چقدر آروم شده بودی ،، رامین که زنگ زد من خوابیده بودم...اما اومدم تا تو رو از نگرانی در بیارم ....و باهات حرف بزنم ..تو نباید دوباره به عقب برگردی .. دلبر با خودت مبارزه کن ..نزار هیچ کس آرامشت رو بهم بزنه باید فکرت رو با درس خوندن و کتاب و شعر مهار کنی ... به خودت فکر کن .. گفتم : تو مرد روشنی هستی به نظرت فکر کردن دست خود آدمه ؟ یک سئوال ,, تو چرا با این حالت اومدی اینجا ؟ خوب می گفتی به درک بزار ناراحت باشه .. اومدی چون شاید برای من نگران شده بودی ..خوب منم همینطور برای تو نگرانم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_نوزدهم- بخش پنجم پرسید : کنجکاو شدم بدونم کجا کار می کنی؟ تو دار
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش نهم گفت : بله انکار نمی کنم ولی اضطراب نداشتم .. اگر داشتم به اندازه ای که روی تو تاثیر می زاره روی من نمی زاره چون می تونم مهارش کنم ... اولین باری که تو رو دیدم توی ویلای رامین بود از لب دریا برگشته بودی و انگار آب شور دریا و ماسه پاتو اذیت کرده بود ..ولی پریشونی تو صورت تو دیدم که معلوم بود از سوزش پا نیست این روح توست که داره می سوزه .... خیلی ناراحت شدم ؛ فکر می کردم یک دختر جوون و کم سن و سال چرا اینقدر مشوش باشه که به آدم انرژی منفی بده .... مثل یک بمب منفجر نشده بودی ....اشک توی چشمم حلقه زد و گفتم : آره بودم ..واقعا همیشه خودمم همین احساس رو داشتم در حال انفجار .... گاهی فکر می کنم بزرگ شدن اصلا خوب نیست ... وقتی بچه بودم و مامانم شامی و کتلت درست می کرد دوتا دونه کوچولو برای من کنار ماهیتابه مینداخت و می گفت : این مال توست ..دنیا مال من می شد و بی صبرانه منتظر می شدم سرخ بشن و قبل از پهن شدن سفره اونا رو بخورم ... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دهم اونقدر خوشحال بودم که نظیرش رو دیگه تو زندگی حس نکردم ... انگار اونایی که برای من انداخته شده بود مزه اش با بقیه فرق می کرد ...حالا هم که بزرگ شدم هنوز مثل بچه ها دنبال یک چیزی می گردم که فقط مال من باشه .. اون زمانه که می تونم آروم بشم و از چیزی که دارم لذت ببرم ..من اینم ...دلبرم ..عوض نمیشم ولی خودمو می سازم اینو به خودم قول دادم ... مثل خونه ای که باز سازیش کنن منم یکم باید باز سازی بشم .. گاهی تاثیر تو رو روی خودم حس می کنم و با خودم میگم دلبر عوض شده ...و گاهی مایوس میشم و می ترسم اون اضطراب ها بیاد سراغم ... ولی اینو می دونم که زندگی زاییده ی فکر خود ماست ..ولی مهار اون هم کار ساده ای نیست ..... سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت :من اشتباه کردم ببخشید ؛ تو عوض شدی دلبر ..یک آدم دیگه ای .. دیگه اون انرژی های بد رو نداری و این خودش خیلی خوبه ... گفتم : تو چیکار می کنی که می تونی همیشه آروم بمونی ؟ گفت : من ؟ نه نه اشتباه نکن ..منم غصه ها و استرس های خودمو دارم ...ولی واکنش من با تو فرق می کنه ... اول اینکه سنم بیشتره ..دوم اینکه حوادث روزگار هم باعث میشه گاهی آدم پخته تر بشه و زندگی رو با همه ی خوبی ها و بدی هاش بپذیره ... سرشو بلند کرد و نگاهمون بهم گره خورد ...و نتونستیم مانع برقی که ما رو بهم متصل کرده بود بشیم .... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول پارسا سرخ شد و فورا روشو برگروند .. اونقدر منقلب شده بودم که دست و پامو گم کردم حال عجیبی که نمی تونستم وصف کنم و به زبون بیارم .. بین ما نمی تونست هیچ اتفاقی بیفته ... من اونو مثل رامین فرض می کردم ..و این اولین باری بود که متوجه ی این حس شدم و می فهمیدم که پارسا هم شاید مثل من باشه ... همین طور که با خودکارش بازی می کرد و سخت بهم ریخته بود ادامه داد .. منم دوران سختی رو پشت سر گذاشتم ..کسی رو که خیلی دوست داشتم و الانم دارم از دست دادم ... هنوزم براش سیاه پوشم ..شاید اگر این حرف رو از زبون کس دیگه ای می شنیدم خرافی و مسخره به نظرم میومد .. ولی حالا خودم دلم می خواد همیشه مشکی بپوشم ... در حالیکه هنوز قلبم داشت تند می زد و صورتم داغ بود؛ پرسیدم: ..خانم تون ؟ برای چی فوت کردن ؟ 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم با افسوس گفت : به من گفتن یک بیماری ، بعد از زایمان گرفته بود ؛ مدتی تب های شدید می کردو مشکلات بعد از زایمان و بالاخره هم از پا درش آورد .. اونقدر برای من غیر منتظره بود که تا مدت ها باور نداشتم که راحله دیگه نیست .. پدرام یک ماهش نشده بود که اون رفت و بچه ی به اون کوچکی بی مادر شد ... می تونی تصور کنی چقدر عذاب آور بود ؟ گفتم : آره حق دارین ..و این سوختگی هم برای شما شد درد دوباره ، کاش می تونستم زمان رو به عقب برگردونم ...ولی نمیشه منم خیلی ناراحتم ... یک مرتبه حرف رو عوض کرد و گفت : دلبر یک خواهش ازتون دارم برین با خیال راحت درستون رو بخونین .. اینجا به درد شما نمی خوره من از پدر شوهر مریم خواهش کردم یک مدت بیاد کمک من .. باور کنین دیگه احتیاجی نیست شما این همه به خودتون زحمت بدین قرارمون هم تا اول مهر بود ... از جام بلند شدم و رفتم کیفم رو بر داشتم کلید های مغازه رو گذاشتم روی میزش و گفتم : آره فکر می کنم وقتش باشه که برم نمی خوام بیشتر از این شما رو اذیت کنم .. ولی احمق نیستم ،می فهمم برای چی نمی خواین من اینجا باشم ..و برای چی ازم فرار می کنین .. باشه برای همه چیز ممنونم و بازم عذر می خواهم ؛؛ که این بلا رو من سر شما آوردم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول اون روزا کار همه ی اعضای خانواه این بود که ببینن پروانه می خواد چیکار کنه و چی لازم داره ..و اونقدر این کارو بی منت انجام می دادن که متوجه نمی شدم چه فشاری از نظر مالی داره بهشون میاد .. از اون طرف خاله هام و عمه ام هر کدوم یک طرف کار رو گرفته بودن .. عمه ام یک سری کامل رو میزی و رو تختی قلاب بافی برام آماده کرده بود با چند تا جانماز و چادر خوب به رسم اون زمان تور دوزی شده و عروس وار ؛؛ .. خاله فریده همه ی بقچه ها و ملافه های لازم رو گلدوزی و مروارید دوزی کرده بود .. خاله منیژه سرویس آشپزخونه برام دوخته بود و یک رو تختی و پشه بند خیلی قشنگ که با روبان ساتن صورتی و گل های رُز مخمل صورتی تزئین کرده بود ..و حتی مادر بزرگ ها و زن عمو هم چیزایی با خودشون آورده بودن که روی جهیزیه من بزارن .. اولش قرار بود توی خونه ی ناخدا با رضا زندگی کنم .. ولی رضا قبول نکرد و با مشورت هم همون خونه ای که توی بن مانع داشتن رو به کمک کمال و پیمان سه تایی باز سازی کرد ن و رنگ زدن و آماده شد برای بردن جهاز من .. اون خونه با دوتا اتاق و یک سالن دراز بی قواره و یک حیاط ؛شد خونه ی من .. اما مگه برام مهم بود ؟ که چی دارم و کجا می خوام زندگی کنم تنها رضا و عشقی که به اون داشتم قبول هر چیزی رو برام آسون می کرد .. داستان 🦋💞 - بخش دوم و باز اونشب مادر رضا جشن و سروی بر پا کرد نگفتی ..این همه جشن و برو و بیا ؛هم منو خسته کرده بود هم مامان رو که از گرما عاجز بود ..و رضا که بیشتر پیش ما بود اینو می فهمید ..و به من می گفت : لازم نیست هرکاری مادرم میگه انجام بدین .. خو شما هم حق دارین نظری داشته باشین ..رسم شما هم هرچی هست باید انجام بشه .. و مامان می گفت : نه پسرم بزار همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه ..مادرت داره زحمت می کشه تا رسم و رسومات رو برای عروسی پسرش درست اونطوری که دلش می خواد به جا بیاره .. من اگر چیزی میگم فقط به خاطر گرماست .. بالاخره دو روز مونده بود به عروسی توی خونه ی ناخدا حنا بندون گرفتن .. ساعت نزدیک سه بود که رضا با خاله اش اومدن دنبال من که بریم سلمونی ؛ خاله فریده هم لباس پوشید و آماده شد و همراهم اومد .. مادر رضا و دوتا دیگه از فامیل هاشون اونجا بودن ..شیرینی پخش کردن وبا هلهله کشیدن اولین نخ بند به صورت من خورد و مادر رضا یک سکه گذاشت روی پیشونیم و برای بار اول ابروهامو برداشتن ..اون موقع ها دخترا تا شب عروسی دست به صورتشون نمی زدن ولی من به خاطر اینکه یکم بور بودم تغییر زیادی نکردم .. اما وقتی به دستور مادر رضا آرایشم کردن و موهامو بردن بالا تا خودمو دیدم ترسیدم و گفتم : من که شکل جن شدم .. خاله دوست ندارم اینطوری خجالت می کشم ؛؛ نمی خوام ؛؛ ..چرا اینقدر زشت شدم ؟.. داستان 🦋💞 - بخش سوم خاله گفت : هیس اینطوری نکن بدشون میاد .. گفتم : نه من این شکلی پامو از اینجا بیرون نمی زارم .. گفت : نه خاله خوبه ..عروسی دیگه .. گفتم : نمی خوام ,, موهامو باز کنین خانم این سنجاق ها رو از سرم در بیارین نمی تونم تحمل کنم .. من خودم موهامو درست می کنم ..و هر چی خاله و مادر رضا اصرار کردن زیر بار نرفتم که نرفتم ..و موهامو که حالا لوله لوله شده بود ریختم دورم ویک دستمال برداشتم و تا اونجایی که می تونستم آرایشم رو کم کردم .. احساس کردم مادر رضا اوقاتش تلخ شده ..و سعی می کردنصیحتم کنه ولی از دیدن خودم توی آیینه چندشم می شد و بغض می کردم نمی تونستم جلوی مردم اینطوری ظاهر بشم .. اون آرایش مسخره رو بیشتر پاک کردم با این حال وقتی رضا و پیمان که اومدن بودن دنبالمون تا چشمشون به من افتاد هر دو زدن زیر خنده و قاه قاه به من خندیدن .. بغض کردم و گفتم : چی شده خیلی بد شدم ؟ گفت : خو تو سی چی ای طوری شدی ؟ پرپروک کجاست ؟ و از شدت خنده می زد رو پاشو دولا و راست میشد .. من به گریه افتادم و گفتم : خیلی هر دو تون بدین .. ؛بدجنس ها ؛ حالم خوب نبود شما ها بدترش کردین ؛ چیکار کنم دلم می خواد صورتم رو بشورم . داستان 🦋💞 - بخش چهارم همینطور که رضا غش و ریسه می رفت گفت : نه ؛نه خوبه ..خو مُو تا حالا تو رو اینطور ندیده بودم .. و در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش رو نگه داره ..گفت : شوخی کردُم ..تو اَ حرف مُو ناراحت شدی ؟ دورت گشتُم ..گریه نکن ..ببخش ..فکر کردُم خوشت میاد ..ها ؟
بخند ..پرپروک سی مو بخند .. اما تا مادرش از سلمونی اومد بیرون با همون خنده گفت : دی چرا با زن مُو این کارو کردین ..لج بودین باهاش ؟ مادر رضا رو کرد به پیمان گفت : می ببینی آقا پیمان این عوض دستت دردنکنه اس ..حالا بیا پسر بزرگ کن .. زن که بگیره این نتیجه اش میشه .. رضا با همون روی خوش گفت : میشه یکم کمتر برا مُو زحمت بکشین راضی نیستُم شما خسته بشین .. آخه سی چی دارین این همه وقت می زارین ؟ خاله فورا بین اونا رو گرفت, چون مادر رضا اصلا حال خوبی نداشت .. گفت : زود باشین ..دیر میشه مهمون ها منتظرن ..سوار شین ...سوار شین .. وقتی رسیدیم خونه ی ناخدا ؛؛ از سر خیابون صدای سازهای بوشهری بلند بود .. خبر دادن و هلهله کردن و رقصیدن .. مامان و فامیل هامون هم اومده بودن .. داستان 🦋💞 - بخش پنجم لباسی رو که مادر رضا برای حنا بندون برام در نظر گرفته بود پوشیدم با یراق های طلایی روی سینه اش و سر آستین هاش ..و تور سبز رنگی که روی سرم انداختن .. حالا سعی می کردم هر کاری میگه انجام بدم تا شاید جریان سلمونی رو از دلش در بیارم .. مهمون ها اونقدر زیاد بودن که درست مثل عروسی شلوغ بود ..بعد منو وسط نشوندن و دخترا ظرف های شیرینی حلوایی رو دورم گردوندن بقیه دست می زدن و می رقصیدن .. و مادر رضا توی یک کاسه ی بلور حنا آورد و یک قاشق گذاشت روی یک برگ و منو بوسید و در حالیکه همه شروع کردن به خوندن .. عروس حنا می بنده ....طوق طلا می بنده اگر حنا نباشه ...دل به خدا می بنده .. دو تا خواهر رضا شرمین و نارمین با اون اسم های قشنگشون که من تا اون زمان نشنیده بودم و بشدت به رضا شباهت داشتن تا اون موقع از من خجالت می کشیدن ؛ اونشب با من گرم گرفته بودن ..هنوز بچه بودن فکر می کردن کسی که عروس شده آدم مهمی هست .. اما خوب من زن برادر اونا بودم و باید بهشون توجه می کردم .. داستان 🦋💞 - بخش ششم مادر رضا کف هر دو دست من حنا گذاشت و دو تا سکه هم روش و هلهله کشیدن و شادی کردن .. همینطور که از زیر اون تور به اطراف نگاه می کردم ..چشمم به مامانم افتاد که داشت از سر شوق اشک میریخت .. و این بزن و بکوب تا شب عروسی توی خونه کدخدا ادامه داشت ..و بالاخره روزی رسید که من و رضا سر سفره ی عقد نشستیم .. نمی تونم بگم که مادر رضا چقدر زحمت می کشید و داشت نهایت سعی خودشو می کرد .. شرمنده بودم ولی ناراضی .. اصلا عادت به تشریفات اضافه و آداب و رسوم نداشتم .. مهمون های ما به جز کسانی که از تهران اومده بودن یک عده از دوستان و آشنا ها مون توی پایگاه بودن و شهناز و پدر و مادرش ..که خودم به قول بوشهری ها برای طلبون رفتم در خونه شون و کارت دادم .. تنها دلم می خواست هر چی زودتر این مراسم تموم بشه و من با رضا زیر یک سقف زندگی کنم ... پس شاید خیلی قدر کارایی که مادر رضا برامون می کرد نمی دونستیم ..به خصوص که رضا هم دوست نداشت و توی بیشتر مراسم نبود ..و هر کاری رو که مربوط به داماد میشد کنسل می کرد .. اون زمان نمی دونستم که وقتی رضا از کاری خوشش نیاد محال بود انجام بده .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هفتم بالاخره سفره ی سفید روی سرمون باز شد و سابیدن قند بهم نوید می داد که دیگه دارم با رضا ازدواج می کنم .. اما عاقد دعا خوند، قران خوند؛ و نصیحت کرد و تا سه بار خطبه رو خوند دیگه داشت نفسم بند میومد .. هر لحظه می ترسیدم که یک اتفاقی بیفته و من نتونم زن رضا بشم با صدای بلند گفتم : بله ..و خاله زد توی پهلوم و آروم گفت بقیه اش ..تازه یادم اومد و دوباره گفتم : البته با اجازه پدرو مادرم و مادر بزرگ هام بله .. و همه خندیدن و دست زدن .. برگشتم رضا رو نگاه کردم هر دو از شادی اشک توی چشم مون جمع شده بود بدون خجالت دست منو با اشتیاق محکم گرفت ؛و این اولین بار بود که دستم رو به رضا می دادم .. دیگه حالا همه می دونستن که ما چقدر عاشق هم هستیم ... پیمان که تا صبح اون روز بشدت غمگین بود و از سر شب یک لحظه ازم جدا نمیشد به گریه افتاد و از اتاق رفت بیرون و وقتی به بابا نگاه کردم دیدم از شدت بغضی که توی گلوش نگه داشته بود قرمز شده ... مهیار و مهدی هم حال خوبی نداشتن .. اونشب از خونه ی ناخدا صدای شادی بلند بود ..و تا صبح ساز می زدن و می رقصیدن ..پیر و جوون زن و مرد .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم و نزدیک صبح بود که من و رضا رو دست به دست داد و تنهامون گذاشتن .. در حالیکه من هنوز از خداحافظی با پدر و مادرم حالم جا نیومده بود .. مادر رضا دوباره برگشت و با خنده گفت : رضا جان فردا زودتر پروانه رو بیار خونه ی ما ..قبل از ظهر .. رضا اجازه نداد حرفش تموم بشه خیلی جدی گفت : دیگه تموم شد ..پروانه جایی نمیاد ..خسته شده ولش کنید .. مادرش گفت : کارا رو من کردم پروانه خسته شده ؟ تا رضا اومد حرفی بزنه رفتم جلو و گفتم : مامان شما راست میگین من ازتون ممنونم خیلی زحمت کشیدین امشب هیچ کس از شما تشکر نکرد .. به خدا خسته شدین ..فکر می کنم رضا به خاطر شما اینو گفت ..چشم حتما میام ..در حالیکه معلوم بود حسابی بهش برخورده و توقع همچین برخوردی رو نداشت .. جواب منو نداد و رفت بطرف درحیاط .. رضا به بوشهری غلیظ گفت : دی ..ببخش ..ولی لطفا فردا کسی اینجا نیاد ..من خودم پروانه رو میارم .. و مادرش در رو بشدت کوبید بهم و رفت گفتم : وای رضا چیکار کردی همین شب اول ؟چرا ناراحتش کردی این عوض درستت درد نکنه ؟ اصلا تو منو خراب کردی .. گفت : ای حرفا رو ول کن ..امشب شب رضاست مُو به آرزوم رسیدُم .. گفتم : تو با مادرت بد حرف زدی من اینطوری دوست ندارم ..بازوم گرفت و محکم بغلم کرد ..و گفت : دیگه هیچی نگو ..فردا برات توضیح میدُم اما حالا نه ..از این به بعد هرچی هم بشه من آرزویی ندارُم ... و زندگی شیرین من در کنار رضا آغاز شد .. همه چیز با اون عالی بود .. صبح خیلی دیر در آغوش اون از خواب بیدار شدم .. داستان 🦋💞 - بخش نهم از همون سر صبح گفتیم و خندیدم و با هم صبحانه درست کردیم و خوردیم اون لقمه درست می کرد و دهن من می ذاشت و من برای اون .. وقتی داشتم صبحانه رو جمع می کردم رضا گفت : پرپروک زود حاضر شو از خونه بریم بیرون الان سر و کله ی یکی پیدا میشه .. ما رو به حال خودمون نمی زارن .. پرسیدم : کجا بریم ؟ مادرت گفت تا ظهر نشده برم خونه ی اونا .. گفت : خو می برُمت ..لباس هات رو بردار بلوز و شلوار بپوش .. خندیدم و گفتم : رضا می خوای چیکار کنی ؟ دستشو برد لای موهام و بلند کرد روی هوا و گفت : می خوام به آرزوهام برسم ..راستی دیگه حق نداری موهاتو کوتاه کنی .. گفتم : دستوره ؟ گفت : معلومه ...و خندید و رفت توی حیاط ؛؛ گفته بودم اون خونه دوتا اتاق داشت و یک سالن دراز و بی قواره ..که هر سه به یک ایوون راه داشت ..و یک اتاق و سالن بهم راه داشت .. همه ی اثاث و جهیزیه ی من توی همون دوتا اتاق بود و یک اتاق مخصوص وسایل رضا بود تور ماهیگیری و خرت و پرت هایی که لوازم کارش بود .. رضا رفت موتورشو از اون اتاق بیرون آورد و دستمال کشید ..من همینطور که کارامو می کردم نگاهی بهش انداختم نمی دونستم می خواد چیکار کنه .. سرمو از در بیرون بردم و پرسیدم رضا ؟ می خوای چیکاری کنی ؟ گفت : ماشینم رو آماده می کنم ..خوعروس می برُم .. گفتم : نه ..رضا اولین روز زندگیمون من پشت تو بشینم و بریم توی بوشهر ؟ مادرت منو می کشه .. گفت : تو از چی می ترسی ..مومرد تو هستیُم ..نترس دلیر باش .. داستان 🦋💞 - بخش دهم و خوب منم جوون بودم و عاشق ..به حرفش گوش دادم ..و کمی بعد برای بار اول پشت موتور رضا سوار شدم و دستهامو با ترس دور کمرش حلقه کردم و راه افتادیم ..
که من نگاه سنگین مردمی رو که شب قبل شاهد عروسی ما بودن دیدم .. اما رضا اهمیتی نمی داد و رفت بطرف دریا ..سرمو رو به دریا گذاشتم توی پشتش و احساس لذت بخشی بهم دست داد ... پرواز و رهایی از همه ی باید ها و نباید ها .. تا یک جا موتورش لیز خورد و توی ماسه فرو رفت نگه داشت ..و پیاده شدیم ..دستم رو گرفت و کشید طرف آب .. گفتم : نه رضا ..نه من باید آماده بشم امروز یک عالمه مهمون دارم ..نه رضا ..خواهش می کنم خیسم نکن .. ولی اون منو با قدرت بغل کرد و گفت : می دونی یکساله منتظرم نمی تونم صبر کنم .. می خوام تو رو با دریا عشق اولم آشنا کنم .. گفتم : پس من عشق اول تو نیستم ؟ گفت : خو معلومه ..قبل از تو دریا رو دوست داشتُم .. گفتم : رضا یک خواهش ازت بکنم قبول می کنی ؟ گفت : حتم .. گفتم : منو خیس نکن ..همینطور که توی آب قدم بر می داشت گفت : پس چطوری می خوای با دریا آشنا بشی .. گفتم : فردا میایم دست بوس قول میدم .. داستان 🦋💞 - بخش یازدهم خندید و گفت : دلخور نشه ؟ گفتم : از دلش در میارم دوبرابر باهاش آشنا میشم ..اصلا بوسش می کنم .. گفت : نه تا ای حد راضی نیستُم ..تو کسی رو بوس نمی کنی ..و ایستاد و داد زد دریا ؟ ..دریا مُو پرپروک رو آوردُم همون که اینقدر برات ازش گفتُم .. همون که گفتم خیلی دوستش دارُم ..دیدی چقدر قشنگه ؟ پری دریایی های توام به این زیبایی نیستن ... زدم توی سینه اش و گفتم : رضا ؟حسودیش میشه .. گفت : خو راست میگم ..دریا می فهمه ... منم داد زدم دریا فردا میام الان دیرمون شده ..رضا حالش خوب نیست ؛ نمی دونه داره چیکار می کنه ..خُل شده .. گفت : خو تو عقل به مُو گذاشتی ؟ ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_شانزدهم با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام.
🌱 ❤️ وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم می خوان برن کیش. نظرت چیه با هم بریم؟... با تعجب پرسیدم: کدوم داداشت؟ ولی من دوست داشتم دوتایی بریم!.. خودشو لوس کرد و گفت: فرزاد به نظرم با هم بریم بهتره بیشتر خوش میگذره. هم اینکه کدورت های بینمونم رفع میشه. تو نمیدونی چقدر خوبن یه سری باهاشون بگردی عاشقشون میشی. باور کن اصلا اونطور که تو فکر می کنی نیستن.. اصلا از این پیشنهاد یاسمن خوشم نیومد. چرا باید سفر دونفرمون رو تبدیل به یه سفر خانوادگی میکرد؟ اونم با کسایی که هیچ ازشون خاطره ی خوشی نداشتم؟ سکوت کردم و ترجیح دادم چیزی نگم که دوباره دعوامون بشه. سرمو تکون دادم و گفتم: هرجور خودت مایلی اگه با اون بیشتر بهت خوش میگذره مشکلی نیست بگو بیان.. یاسمن با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:خیلی خوب میشه توی فرودگاه قرار میزاریم تا همدیگرو ببینیم تو نمیدونی چقدر خوش میگذره مطمئن باش بهترین سفر عمرت میشه.. سرمو تکون دادم و گفتم: امیدوارم... خیلی ناراحت بودم اگه هم شکایت می‌کردم مطمئناً می‌گفت از خانواده من خوشت نمیاد و دوباره دعوا می شد. با ناراحتی دیگه مایل نبودم برم مسافرت ولی خوب چه میشه کرد لوازممون رو جمع کردیم و رفتیم فرودگاه. خانواده برادرش هم حاضر و آماده اومده بودن فرودگاه. از دور برادرش یوسف برامون دست بلند کرد. یاسمن با ذوق گفت: اوناهاشن!.. رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه. طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه. چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم. من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن. یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو. انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم. وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره... خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره! نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم.. یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟.. می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. ترسیده بودم، ادامه داد اگه دیوونه نبودی با داداش احمق من نمیموندی... دستشو اورد جلو و مچ دستمو گرفت، انقد مواد بهش فشار اورده بود که زورش خیلی کمتر از من بود و پیزوری شده بود..! دستمو از دستش کشیدم و اخر مجبور شدم آینه ی توی تاقچه رو بردارم و محکم بزنم توی سرش... آینه توی سرش خورد شد و از گوشه سرش خون جاری شد، یدفعه ترس برم داشت، عقب رفتم و همونجور پا برهنه از خونه زدم بیرون... اشکام سرازیر میشد، به خودم اومدم و دیدم ناخواسته در خونه آقاجونمم... دستمو بردم روی زنگ ولی نتونستم بزنم... نتونستم... اخر نخ در و کشیدم و رفتم توی خونه و توی حیاط روی تخت نشستم. با اینکه توی یه محله بودیم اما چقد هوای اینجا خوب بود... از توی خونه بوی دلمه میومد، یادم افتاد تو این فصل حداقل هفته ای یبار دلمه میخوردیم.. به گل محمدیای توی باغچه که حالا پر پشت تر شده بود نگاه کردم، چقدر همه چیز اینجا خوب و مطبوع و دلنشین بود.. چیزایی که هر روز میدیدمشون گلهایی که هر روز باید آبشون میدادم و غرمیزدم چرا باید من گل آب بدم، و دلمه ای که همیشه غر میزدم خسته شدم چقد دلمه بخورم.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اسد جلوی میز ایستاد و پرسید حتما از حرفهای دیشبم ناراحتی و تصمیم گرفتی منم اخراج کنی؟ لبهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم .. گفتم آدرس میدم برو پرس و جو .. ببین صنم برگشته پیش داداشش یا .. اسد ولو شد روی صندلی و گفت یا چی؟؟ یا نتونسته خونه رو پیدا کنه و سرگردن این شهر شده؟.. هوووم.. یا میترسی بلایی سر خودش آورده باشه .. مشتم رو کوبیدم روی میز و گفتم اسد کاری رو که بهت میگم انجام بده .. کاغذی که آدرس نوشته بودم رو به طرفش هول دادم و گفتم پاشو برو سر جدت .. اسد کاغذ رو برداشت و نگاهی گذرا انداخت و گفت میدونی که این کارم جزء وظایفم نیست و بخاطر رفاقتمونه.. چشمهام رو ، روی هم گذاشتم و گفتم جبران میکنم .. اسد به سمت پله ها رفت و گفت تو خواستگاری و عروسیم ایشالا نه تو طلاق ... حرف اسد مثل خوره افتاده بود به جونم .. نکنه صنم بلایی سر خودش آورده باشه .. دست و دلم به کار نمی رفت و هر لحظه برام مثل یک سال میگذشت .. این انتظار و استرس پرخاشگرم کرده بود طوری که دو دفعه برای مسائل جزئی، سر کارگرها داد زده بودم و حالا همشون سعی میکردند کمترین صدایی ایجاد نشه.. نزدیک غروب بود که با صدای زنگوله ی در دوباره به پایین سرک کشیدم اسد بود .. اشاره کردم سریع بیا بالا.. اسد سرش رو با تاسف تکونی داد و سلانه سلانه بالا اومد .. کلاهش رو برداشت و پوفی کشید و رو به روم نشست و گفت گند زدی یوسف .. گند .. مستاصل گفتم چی شد؟ چه گندی؟درست حرف بزن ببینم .. اسد خم شد و از روی میز برای خودش یک لیوان آب ریخت و یک نفس سر کشید و گفت رفتم خونه رو پیدا کردم .. از یکی دو نفر پرسیدم اینجا خونه ی کیه ، گفتند خونه ی زنی به نام شربت . دستم رو به پام کوبیدم و گفتم دیدی .. مادرم گفت .. گفت پرسیده ... با عصبانیت بلند شدم و کلافه راه رفتم و گفتم به درک .. منو باش که عذاب وجدان گرفته بودم نکنه اشتباه کردم .. نکنه عجله کردم .. اسد گفت یوسف تو چرا اینقدر عجولی .. بزار حرفم رو بزنم .. دستی به موهام کشیدم و گفتم بگو .. اسد دوباره پوفی کشید و گفت اونجا خونه ی شربت هست ولی خود شربت اونجا زندگی نمیکنه .. به دو نفر اجاره داده .. با تعجب رو صندلی نشستم و خیره شدم به دهان اسد .. وقتی صمد زخمی میشه و از کار بیکار، شربت یکی از اتاقهاش رو بهش میده تا وقتی که سرپا بشه اونجا بمونه .. کنجکاو پرسیدم پس خودش کجاست؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داد اولم یکیشون اومد جلو و از پشت بغلم کرد وجلوی دهنمو گرفت..داشتم قبض روح می شدم... کنار گوشم با لحن چندش اوری گفت:انقدر جیک جیک نکن خوشگله...امشب ماله مایی...مگه میذاریم به همین راحتی از پیشمون بری؟.. دست کثیفشو از روی شنل کشید به بازوم و هی قربون صدقه ام می رفت .گریه ام گرفته بود ولی نمی خواستم جلوشون ضعیف به نظر برسم..اونجوری زودتر به هدفشون می رسیدند... شروع کردم به دست وپا زدن...لگد محکمی به ساق پاش زدم که اونم با ناله ای از درد ولم کرد وپاشو چسبید.. من هم داد زدم:کمک..توروخدا یکی کمکم کنه. رو به اونا گفتم:برید گمشید اشغالا..چی از جونم می خواید؟ یکی دیگشون از توی جیبش یه چاقو در اورد و اومد طرفم...اشک صورتمو خیس کرده بود عقب عقب رفتم که اون یکی از پشت منو گرفت و اولین کاری که کرد جلوی دهانمو محکم گرفت تا جیغ نکشم..اونی که چاقو دستش بود اومد جلو و با لبخند زشتی توی چشمام زل زد... جلوم وایساد و دستموگرفت و کشید سمت خودش...شنل از روی دستم کنار رفت...شونه ی برهنه ام افتاد بیرون..بی صدا جیغ می کشیدم و ناله می کردم..اون مرد هم با بدجنسیه تمام چاقوشو توی دستاش تکون داد و اورد سمت شونه ام...صورتشو به شونه ام نزدیک کرد ودر حالی که بو می کشید چشماشو بست و گفت:اوممم چه پوست لطیفی هم داری خوشگله من...ولی حیف که باید یه کوچولو روشو برات نقاشی کنم...مثله اینکه با زبون خوش رامه ما نمیشی پس باید جور دیگه ای حالیت کنم... چاقوشو اورد جلو از ترس داشتم می لرزیدم...تیزیه چاقو رو روی بازوم و شونه ام حس کردم...درد و سوزش بدی توی شونه ام پیچید...بلند جیغ کشیدم ولی چون جلوی دهانمو گرفته بود صدام توی گلوم خفه شد و هق هقم بیشتر شد... اون مرد خودشو کشید کنار تو صورتم خیره شد و نگاه بدی بهم کرد وگفت:حالا خوشگل تر شدی عزیزم...این چندتا خراش برات درس عبرتی میشه که دیگه دست رد به سینه ی شهرام و دارو دسته اش نزنی.. به دوستاش اشاره کرد و گفت:بچه ها بیاریدش تو ماشین... اونا هم داشتن منو به زور می بردن به طرف ماشینشون که از پشته سر صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینی رو شنیدم...همه برگشتن و عقبو نگاه کردن... به نظرم ماشین عروس بود اخه با گل و ربان تزیین شده بود...کم کم داشتم روی دستای اون مرد بیهوش می شدم.. درهای جلوی ماشین باز شد و دو تا مرد جوون ازش اومدن پایین و اومدن جلوی ماشین وایسادن...چون توی تاریکی بودند صورتاشونو نمی دیدم. اونی که منو گرفته بود اروم ولم کرد واز پشت دستامو محکم گرفت ...اونی که با چاقو زخمیم کرد رفت جلوی من ایستاد و به اونا نگاه کرد.. با زور کمی که برام مونده بود می خواستم دستامو از توی دستای اون مرد در بیارم ولی هیچ جوری ولم نمی کرد... برگشتم سمتش و هلش دادم عقب ولی باز ولم نکرد و خواست بزنه توی صورتم که سرمو برگردونمو دستشو گاز گرفتم که اون هم با ناله دستامو ول کرد. منم دامن لباسمو گرفتم بالا و دویدم به طرف اون دوتا..نمی دونم چرا ولی احساسم می گفت می تونم بهشون اعتماد کنم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هجدهم یک دو سه نشد که ماشی
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: محمد : پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم از ماشین پیاده شدم تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه ! خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه در زدم‌و وارد دفتر مدیر شدم بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم ! صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت : +سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی ! وقتی ریحانه اومد سمت ماشین ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد: ریحووونن اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه. و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن! ریحانه جوابش و داد میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم دوباره داد زد : +جزوه قاجارو میفرسم برات خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم . ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود خندید ولی صدایی ازش بلند نشد دوستش و فاطمه خطاب کرد صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد ریحانه نشست تو ماشین میخواستم برگردم‌ و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم ‌ بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم فکرم مشغول شده بود تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه و تودلم گفتم آخییی اینکه همون دخترس چقدررر کوچولووووو واییی منو باش جدیش گرفته بودم خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد ! توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغش و گفتم _چیهه بازم قهریی ؟؟؟ حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت: + ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!! لپش و کشدم‌و گفتم : _خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول چش غره داد ک گفتم : _سلام بر زشت ترین خواهر دنیا حال شما چطورههه با همون حالت جواب داد: + با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟ _خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم. پکر گفت : +چشم _نبینم غصه بخوریا لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد ____ رسیدیم خونه داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش خیلی زود آماده شدیم و بعد خوردن ناهار اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!! حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم ...... یکی دوساعت بود که تو راه بودیم بی حوصله به جاده خیره شده بودم بابا خواب بود صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟ صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم تماس قطع شده بود گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم و گفتم:الو؟ بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم : _ سلام وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد گفته بود:الو بفرمایین حدس زدم از دوستای ریحانه باشه وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه ریحانه که قیافه سرخمم و دیددستپاچه گفت : +کیه داداش دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
19.mp3
6.26M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 9⃣1⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی = •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈• اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟! در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا... افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچ‌حرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود. افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم. راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند. افسر نگاه تندی به راننده کرد و‌گفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم. راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است.. آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند. مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند. و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر.. ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد. مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد. بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند. ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم. ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای محتشم که از صندوق عقب بیرون آورد گرفتم نگاهی به اطراف کردم هوای شرجی شهر اکسیژن کمی برای تتفس قرار داده بود به سمت وردی ویلا رفتم فضای زیبا با دیوار های کنده کاری شده سفید، کنار میله های آهنی آنجا درختچه های کوچک یا گل های آویزانی قرار داشت که رنگ قشنگی به فضا داده بود چراغ های ورودی ویلا روشن بود چراغ سفید ، زرد با چراغ دان های گرد سفید که دور آن رنگ مشکی تزئین شده بود لیلی دو ورودی را باز کرد همه وارد شدیم ؛ اتاق مرتب و بزرگ بود در سمت راست چند مبل کلاسیک وجود داشت با فرش ابرشیم مخملی که نقش نگار زیبایی به فضا هدیه می کرد ،یک میز مستطیل که روی آن گلدانی به رنگ گل های بنفش قرار داشت در سمت چپ تلویزیون و مبل های راحتی با چند قاب عکس که مربوط به صاحب ویلا بود. لیلی قبلا توضیح داده بود صاحب ویلا دوست پدرش یا حتی بهتر بگوید جزئی از خانواده آن ها هست به سمت آشپزخانه رفتم از چند پله روبه رو پایین رفتم فضای آشپزخانه برخلاف ظاهر ویلا که به زیبایی ماه شب چهارده بود ؛خیلی تمیز و دلشنین نبود کابینت های رنگ و رو رفته بالا یخچالی که بشدت صدا می داد دستانم را شستم و به سالن برگشتم لیلی و آقا جمشید با صدای بلند با هم صحبت می کردند ، نگاهی به آن ها کردم لیلی اصرار می کرد آقا جمشید شبانه نمی توانید به اصفهان برگردید ممکن هست تصادف کنید ولی ... شروع به صحبت کردم البته با صدایی بلند و محکم آقا جمشید اگر امکان دارد این یکی دو روز در کنار ما باشید چون برای رفت و آمد به جنگل و بازار نیاز به وسیله داریم آقا جمشید به طرف مبل راحتی رفت در حالی که خودش را روی مبل می انداخت گفت به یک شرط لیلی آهی کشید به چه شرطی قهوه و نسکافه ی من فراموش نشود همه زیر خنده زدیم نویسنده :تمنا🌈🌴🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علائم حیاتی این دختر بچه را نشان می داد کرد، صورت سرخ دبورا نشان از تب بالایش داشت. محیا جلو رفت و تب سنج الکتریکی را روی پیشانی دبورا گذاشت و سری تکان داد و زیر لب گفت: تبش خیلی بالاست و پس به طرف دکمهٔ قرمز رنگی که حکم ارتباط او با جهان بیرون را داشت رفت و دستش را روی زنگ گذاشت. در کمتر از دقیقه، مردی قد بلند با لباس های آبی یکبار مصرف که همه استریزه شده بود، در اصلی را باز کرد و داخل شد‌ و مستقیم به سمت یکی از سه اتاق ساختمان که اتاق دبورا بود رفت، وارد اتاق شد و رو به محیا گفت: چی شده خانم ریچل؟! برای چی زنگ را فشار دادین؟! محیا اشاره ای به دخترکی که بیش از چهار سال از عمرش نمی گذشت کرد و گفت: این بچه به دارویFG نیاز دارد اگر به موقع این دارو را نرسانید این یکی هم از دست خواهد رفت. مرد با تعجب نگاهی به محیا کرد و گفت: چی میگین خانم دکتر؟! مگه خودتون این دارو را برای دبورا و همزادانش قدغن نکردین حالا چی شده خودتون... محیا وسط حرف ان مرد دوید و گفت: الان تشخیصم اینه که باید این دارو را به این دختر تزریق کرد... مرد خیره در چشمان محیا شد و گفت: راستش را بگین! آیا قصد شما از تزریق این دارو به دبورا، کشتن این بینوا نیست؟! فراموش نکنید دبورا اگر بخواهد مادری داشته باشد، غیر از شما کسی لیاقت مادری او را ندارد، حالا چطور در حق فرزند خودتون این حماقت را انجام میدین؟! محیا با لحنی محکم و قاطع گفت: دارید اشتباه می کنید آقای ساموئل درسته که دبورا و چند خواهر و برادرش طی فرایند طبیعی پا به این دنیا نگذاشتند، اما از نظر من انسان زنده اند و هر انسان مستحق احترام هست و هیچ کس نمی تواند انسان دیگری را از نعمت زندگی محروم کند گرچه ان انسان دبورا باشد که پدر و مادری در این دنیا ندارد و با فرآیند آزمایشگاهی بوجود آمده، الان به عنوان یک پزشک ژنتیک و یک محقق و کسی که در فرایند شکل گیری دبورا و دیگر همزادانش نقش اساسی داشت، توصیه می کنم که سریع داروی FG را بدستم برسانید وگرنه این یکی هم مثل اون چند کودکی که تا یکسالگی زنده ماندند، از دنیا خواهد رفت. ساموئل سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: چطور توقع داری من حرف تو را باور کنم؟! تویی که حاضر نشدی پیوند کبد که نجات بخش زندگی دبورا بود را انجام بدی... محیا صدایش را بالا برد و گفت: اون هم علت خودش را داشت،بارها و بارها اذعان کردم من راضی نیستم جان کودکی دیگر را که چشم و چراغ خانواده اش هست بگیرم برای اینکه به کودک خودساخته شما جان ببخشم حالا هم اگر به زنده ماندن دبورا علاقه داری دارویی را که گفتم به من برسان.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼