eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم : باشه فردا میریم اینا رو قیمت می کنیم ,دایی مهیار بهتون زنگ زد ؟ گفتم : نه مدتیه ازشون خبر ندارم . گفت : مامان تو رو خدا ناراحت نشو ولی با دایی حرف بزن اینجا رو بدیم چند طبقه بسازن و بدون اینکه زحمتی بکشیم صاحب چند تا آپارتمان میشم ... گفتم : باشه عزیزم حرف می زنم .. با حیرت گفت : واقعا ؟ حرف می زنین ؟ گفتم " آره قربونت برم ..ولی تو حاضری بیای اینجا بشینی ؟ گفت : مجانی باشه چرا که نیام ؟ گفتم : تو در مورد مسکن مهر هم همینو گفتی ولی بعد پیله کردی بفروشی ..تو خونه ی بالای شهر دوست داری .. خندید گفت : به اسمم نکن وسوسه میشم بفروشم ..مال خودتون باشه من می شینم .. هر دو خوشحال بودیم و امیدوار شدیم که می تونیم مشکل سودابه رو حل کنیم .. ظهر شد و اول پونه اومد و بعدم میلاد و پشت سرشم سرویس آرش و ملیکا رو آورد .. آرش با همون حالت خاص خودش که خیلی جدی به نظر میومد وارد شد و گفت : ما اومدیم مامانی دیگه بیرونمون نمی کنی که؟ .. گفتم الهی فدات بشم بیا بغلم من کی تو رو بیرون کردم ؟ ملیکا گفت : دیدی گفتم آقا آرش مامانی اصلا ما رو بیرون نکرده .. گفتم : معلوم که نکردم ..مگه میشه مغز بادوم هامو بیرون کنم .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش یازدهم خوب سر حال بودن من و سودابه روی بچه ها اثر میذاشت ..دور هم نشستیم و ناهار خوردیم و میلاد از اون روز و اتفاقاتی که افتاده بود حرف زد و اینکه دوست دخترش به اصلاح خودش باهاش کات کرده .. همینطور که اون با هیجان برامون تعریف می کرد ..من با خودم فکر می کردم آیا درسته که میلاد رو از خودم برونم؟ تا اینطوری دل حوری رو بدست بیارم ؟ یا برای اون فرقی نمی کنه ؛ باز یک بهانه دیگه می گیره ..ولی میلاد این وسط از مادر بزرگی که همیشه روش حساب می کرده نا امید میشه ..نه ؛ از من بر نمی اومد که چنین کاری بکنم .. در واقع میلاد عزیز جونم بود و نفسم به نفس اون بند بود ..و بیشتر به خاطر اینکه منو یاد پیمان مینداخت جای خاصی توی قلبم داشت ... تا سحر از سرکار اومد .. پونه رفته بود کلاس کنکور و میلاد هم برگشته بود خونه ی خودشون ... من و سودابه منتظرش بودیم که خبر خوب سنجاق سینه رو بهش بدیم که وارد شد و با اون چشم های اشک آلود و صورت پف کرده خوشی ما رو از بین برد .. خودشو انداخت تو بغل منو و زار زار گریه کرد و گفت : مامان به خدا دیگه تحمل ندارم ..چقدر به روی خودم نیارم .. گفتم : آروم باش ..یک چیزی بخور و درست و حسابی برام تعریف کن ببینم چی شده؟ گفت : باشه نمی خوام آرش بشنوه حواسش به حرفای ما هست ..بریم توی اتاق حرف بزنیم ... گفتم : سودابه جان ؟مادر؟ یک بشقاب غذا براش بکش بیار توی اتاق یک لیوان هم آب بیار .. طاقت نداشتم پرسیدم : اول بگو ببینم مهدی خیانت کرده ؟ گفت : نه بابا ..اینطوری بود که می زدم بیرونش می کردم ..بدتر از این حرفاس ..مامان جون گرفتار شدم ..بدبخت شدم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و پنجم- بخش اول روی تخت نشستم و منتظر شدم ببینم چی می خواد بهم بگه .. خودش ادامه داد : تو رو خدا شلوغش نکنین ..فقط اگر می تونین کمک کنین .. گفتم : حرف بزن ببینم چی شده دارم سکته می کنم زود باش .. گفت : مهدی رو ..یعنی مهدی ..خوب اینطور که خودش میگه از یک کسانی پول گرفته کارشون رو راه انداخته ..حالا مثل اینکه فهمیدن و افتاده توی درد سر .. یکم بهش مات زده نگاه کردم ..و گفتم : خوب ؟ گفت : چی خوب ؟ همین دیگه اگر ثابت بشه بیرونش می کنن ..تازه معلوم نیست زندان هم داشته باشه یا نه .. گفتم : فهمیدم بستگی به این داره که چقدر مال مردم رو خورده و رشوه گرفته ..پس برای همین شما تونستین خونه بخرین .. تو طلا به سر و گردن خودت بندازی و بچه هات رو بزاری مدرسه ی غیر انتفاعی که استخر داشته باشه ..خیلی خوبه مادر ..کار خوبی کردی .. گفت :وا؟ مامان ؟ مثل اینکه هر دومون سرکار میریم ؟ چی میگی شما ؟ اینطوری نگین به من چه مربوط .. من یک پرستارم از صبح تا شب به کلی مریض می رسم که حالشون خب بشه چیکار دارم شوهرم از کجا میاره و می خواد چیکار کنه؟ .. گفتم : آفرین به تو دخترم ..نونی که اون میاره اگر دزدی هم بود عیب نداره؟ که پول رشوه از دزدی هم بدتر .. گفت : ای مامان جان اصلا غلط کردم به شما گفتم من می دونستم که شما فقط می خواین مشکل سوادبه و سعید رو حل کنین به من که میرسه مشکل شرعی پیدا می کنین .. داستان 🦋💞 و پنجم- بخش دوم گفتم : سحر من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ اینا رو بهت یاد دادم ؟ بهم بگو کجای کارم اشتباه بود ؟ تو نون حروم به بچه هات دادی ؛ حالا نگران مهدی هستی ؟ که فهمیدن داره رشوه می گیره ؟ گفت : مامان جان الان همه دارن این کارو می کنن و گرنه امورات زندگی نمی گذره .. گفتم همه غلط کردن با تو که خبر آوردی ..دختره ی پر رو خجالت نمی کشی میگی چون همه دزدی می کنن شما هم باید دزد بشین ..اولا که همه این کارو نمی کنن .. توی این ممکلت پر از آدم های با شرف و نجیبه .. آدم هایی که اگر از گرسنگی بمیرن خلاف نمی کنن ..یک سنگ می بستی به شکمت و خودتو تا این حد پایین نمیاوردی .. شرف رو فریبرز داره که به من گفت مامان از نداری خجالت می کشم؛ خرجم به دخلم نمی رسه ؛ جلوی زن و بچه ام شرمنده ام ولی نمی تونم دزدی کنم ...ارزش این حرف برای من خیلی زیاد بود .. اونقدر که دلم می خواست هر کاری بکنم تا اون مرد تحت فشار نباشه به خدا قسم بیشتر به خاطر شرف اون مرد بود .. گفت : بره گمشه فریبرز عرضه نداره مثلا توی کارگزینی آموزش و پرورش می خواد چیکار کنه ؟ دستش میرسید اونم می کرد ... گفتم : آدم اگر آدم باشه چه کارمند آموزش و پرورش چه وزیر و چه رئیس جمهور چه نماینده مجلس دزدی نمی کنه مال مردم نمی خوره ..چون می دونه یک خدایی هم هست .. داستان 🦋💞 و پنجم- بخش سوم مگر اینکه وجدان و شرف نداشته باشه ..تو این همه سال خدا رو ندیدی , حالا از کسانی ترسیدی که فهمیدن مهدی چیکار می کرده می ترسی ؟ .. متاسفم ..برای خودم متاسفم ..منو ببخش که این همه عصبانیم ..نمی تونم خودم رو کنترل کنم ..باورم نمیشه که دختر من ..کسی که بهش نون حلال دادم و پدرش مردی با شرف و با ایمانی بود حالا اینطوری چشمش رو روی دزدی های شوهرش ببنده .. گفت : ای بابا هی میگین دزدی ..دزدی ..مگه از دیوار کسی بالا رفتیم ..یکی اومده کار داشته پول داده تا زود تر کارش راه بیفته ..به این میگین دزدی ؟ گفتم : دختر جون ..سحر خانم خودتم می دونی که داری چرت میگی ..اگر نه الان اینقدر نترسیده بودی ؛؛ دزدی فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست ..معلمی که وقت بچه ها رو تلف می کنه دزده .. دکتری که به مریضش خوب رسیدگی نمی کنه دزده .. راننده تاکسی که فکر می کنه سر مسافرشو کلاه گذشته و ازش بیشتر پول گرفته دزده ..تو که یک پرستاد متعهد هستی چرا این حرف رو می زنی ؟ یکساعت مرخصی نمی گیری که مبادا مریضت صدمه ببینه .. پس چرا چشمت رو روی کارای مهدی بستی ؟ .. به گریه افتاد و گفت : شما یک چیزی میگی واسه ی خودت ..مگه دست من بود ؟ مثلا می گفتم اون گوش می کرد ؟ داستان 🦋💞 و پنجم- بخش چهارم من دارم زحمت می کشم نون خودمو می خورم .. اونم دلش می خواست به خاطر ما پول بیشتری در بیاره تا در رفاه باشیم ..خوب چی می خواستم بگم تازه از همه ی کاراش که من خبر ندارم ... مادرش باید یادش می داد .. گفتم : بسه تو رو خدا سحر, ولم کن ؛ پاشو برو حرفای حوری رو تحویل من نده ..مادرش بهش چی یاد می داد؛؛ ..مگه من به تو ندادم پس چی شد؟ همش می خواین گناهتون رو گردن یکی دیگه بندازین .. ..
مثلا مادرش می گفت پسرم رفتی استخدام بیمه شدی کسی بهت مراجعه کرد کارشو راه بندازه و رشوه نگیر؟ حرفای بی منطق شما ها جوون ها آدم رو کلافه می کنه ..تو چی میگی ؟ ما رو کی تریبت کرده بود ؟ که زندگی های پاک داشتیم ؟ گفت : مامان اینقدر عصبانی نباش ..تو رو خدا حالا که شده من به شما پناه آوردم که کمک کنین ..کسی رو جز شما ندارم .. گفتم : من توی این مورد اصلا کمکی که نمی کنم هیچی ..مهدی دیگه حق نداره پاشو اینجا بزاره مگر اینکه جلوی خودم توبه کنه .. اگرم درد سری براش پیش اومد خودتون می دونین حق نداری دیگه در مورد این موضوع با من حرف بزنی .. گفت : شما کی پشت من بودی که حالا باشی .. داستان 🦋💞 و پنجم- بخش پنجم گفتم : هر طوری می خوای فکر کن ..اگر مهدی اینجا جلوی دستم بود می دونستم باهاش چیکار کنم .. گفت : باشه دستتون درد نکنه من میرم خونه مون .. گفتم : بشین سرجات ..بهت گفتم بشین ..نمی خوام دوباره بچه ها با این وضع از خونه ی من برن .. گفت : اگر من نرم مهدی میاد ..شما که گفتین راهش نمیدین .. سودابه گفت بشین سحر مامان عصبانیه ..بزار یکم آروم بشه ..حالا به من بگو می خواد باهاش چیکار کنن ؟ گفت : نمی دونم ..هنوز هیچی معلوم نیست .. یک هفته اس که خواب و خوراک نداره ..و دلش شور می زنه ..به منم گفته بود به مامان نگم ..از همین چیزا می ترسید .. گفتم : بهش بگو برو از خدا بترس که چوبش صدا نداره ..من کی هستم که از من بترسه .. سودابه گفت : سحر حالا بهش فکر نکن خواهر جون یک طوری میشه دیگه ..امروز با مامان رفته بودیم ..داد زدم سودابه برو برای من آب بیار یک چایی هم درست کن بسه دیگه ادامه نده .. سودابه فورا متوجه ی حرف من شد و از اتاق رفت .. سحر اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : قربونت برم ..می دونم که از دستم ناراحتی ولی به خدا من توی کار خودم همونی بودم که باید باشم خودتون هم می دونین .. حتی از بچه های خودم زدم و به کارم لطمه نزدم ..اینا رو نمی ببینین؟ داستان 🦋💞 و پنجم- بخش ششم گفتم : تازه وظیفه ات رو انجام دادی ؛ برای همین بچه ها رو بزرگ کردم کمکت کردم تا با خیال راحت به مریض هات برسی و نگران بچه هات نباشی .. این ربطی به این نداره که چشمت رو روی کارای مهدی ببندی ...اگر تا گندش در نیومده بود به من گفته بودی ..می بخشیدمت ولی الان خیلی ناگورام شده .. هر چیزی رو از بچه هام می پذیرم جز بی وجدانی .. گفت : یکم به حرفم گوش کنین ..به نظرتون کسی که خودش دلش می خواد پولی رو با دست خودش بده تا کارش راه بیفته به نظرتون این دزدی به حساب میاد ؟ گفتم : حالا من یک سئوال از تو می کنم .. وقتی میری توی یک شرکتی کاری داری کارت رو بدون رشوه انجام نمیدن ..پولی رو که برای رشوه میدی راضی هستی ؟ اگرم پول نداشته باشی به نظرت رشوه گیرنده چطور آدمیه ؟ من بهت میگم ..بی شرف ؛؛ هم داره حق مردم رو پایمال می کنه هم داره خلاف می کنه.. پاشو برو فعلا در این مورد حرف نزن ...دیگه اعصابم نمی کشه .. با حرص گفت : وای ..وای مامان ؟ از دست شما اصلا غلط کردم بهتون گفتم نمی فهمم چرا اینقدر بزرگش می کنین ؟ گفتم : بزرگه ..اگر توام مثل من دیده بودی چه دسته گل هایی به خاطر این ارزش ها پر پر شدن اینقدر این کارا رو کوچک نمی دیدی .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و پنجم- بخش هفتم که اون مردها و جوون ها چطور از این آب و خاک دفاع کردن و حالا نه تنها ارزش هاشون حتی خودشون هم به دست فراموشی و تمسخر گرفته شدن می دونی چرا ؟ چرا حال این مردم از اون فرشته های آسمونی بهم می خوره ؟ چون به خاطر مهدی که سهمی به اندازه ی ارزن در این ماجرا داره ..و بعدی قد نخود ..و بعدی ..و بعدی تا اونجا که دکل نفت مملکت گم میشه و آب از آب تکون نمی خوره ..میلیارد ؛میلیارد اختلاس می کنن و رشوه و حق السکوت رد و بدل میشه ..وکسی معترض نیست .. داد خواهی هم وجود داره .. اونایی هم که خوبن و صالح دارن تحت فشار له میشن ... وای که اگر اون جوون ها می دونستن می خوایم به این جا برسیم زن و بچه و خانواده شون رو رها نمی کردن ... خدایا به فریادمون برس ..یا علی کو چاه تو که ما هم دلمون رو خالی کنیم ..سحر منو ببخش ولی نمی تونم تحمل کنم .. با خوبی و خوشی بچه ها رو بر دار و برو می خوام بخوابم ..نزار آرش بفهمه که من بهت گفتم برو ..خسته ام ..خیلی خسته .. دراز کشیدم و بازومو گذاشتم روی صورتم .. سحر خم شد و منو بوسید و گفت : فردا بچه ها رو بیارم؟ پنجشنبه اس؛ گفتم : بیار .. گفت راضی هستین برای مهدی غذا ببرم؟ الان میاد خونه چیزی نداریم . گفتم: ببر .. گفت : قربونت برم ناراحت نباش دیگه اینقدر سخت نگیر .. گفتم: باشه ... با گریه گفت : دلت میاد منو اینطوری بفرستی برم ؟غصه می خورم ها ؛مامان ؟ دوستت دارم عاشقتم . داستان 🦋💞 و پنجم- بخش هشتم گفتم : منم دارم غصه می خورم ..فردا حالم بهتر میشه .. اون که رفت سودابه صدام کرد ..مامان ؟ می خواین پیش تون بمونم .. گفتم : نه عزیزم خوبم ..فقط ازت می خواد به هیچکس ..می فهمی چی میگم ؟ به هیچکس در مورد سنجاق سینه و مروارید ها حرفی نمی زنی حتی به فریبرز ؛؛ بهم قول بده وگرنه کاری برات نمی کنم .. گفت : باشه چشم قول میدم ..منم هر چی فکر می کنم می ببینم دلم نمیاد شما سنجاق رو بفروشین ..می دونم بعدش غصه می خورین .. دیدم چقدر بهش نگاه می کنین .. گفتم : به خاطر این نمیگم موضوع چیز دیگه ای ..حالا تو کجا میری ؟ بمون تا پونه بیاد .. گفت : میرم دم کلاس دنبالش با هم میریم خونه .. سال 59.. یکسال بعد, من و رضا یک هفته ای رفتیم تهران و تازه برگشته بودیم و با وجود اینکه قرار بود روز اول مهر سعید بره کلاس اول .دیدم رضا داره کاراشو می کنه بره دریا .. با اعتراض گفتم : رضا نمیشه نری ؟ دو روز دیگه اول مهره سعید ذوق داره که من و تو با هم ببریمش مدرسه .. با خونسردی گفت : نه ؛باید برم .. گفتم : رضا جان مثل اینکه متوجه نشدی منظورم اینه که یک کاریش بکن روز اول مهر همراه سعید باشی بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت بهت میگُم نمیشه خو کار و زندگی دارُم .. داستان 🦋💞 و پنجم- بخش نهم مدتی بود که دیگه از تنهایی اونم توی شهر غریب وقتی رضا میرفت سخت دلگیر می شدم و اغلب سرم رو به کشیدن نقاشی و کتاب خوندن گرم می کردم . اما عشق به رضا اونقدر توی دلم زیاد بود و ازش محبت می دیدم که می تونستم تحمل کنم ؛ ولی اون روز بشدت از این حرفش دلم گرفته و احساس کردم دیگه درکم نمی کنه و براش تنها گذاشتن من عادی شده . با اعتراض گفتم : یعنی چی باید برم ؟ سعید از هر کاری مهم تره باید بمونی به ناخدا بگو نمی تونم بیام .. گفت : آره خو ..از ای به بعد باید مدام به ناخدا بگُم می خوام برم تهران ..سعیدمی خواد بره مدرسه .. زنُم اجازه نمیده سرکار بیام .. گفتم : اینطوریه آقا رضا ؟ ازت ناروا خواستم ؟مثلا دو روز دیرتر برین چی میشه ؟ گفت : ها؟ چیه پرپروک تو با مُو دعوا داری ؟ گفتم : من نه ولی مثل اینکه تو داری , باهام بد حرف زدی ..منم تند شدم این خیلی عادیه ..دیگه از تنهایی خسته شدم ..در ماه بیست روز نیستی نیومده دوباره میری ..این که نشد زندگی ؛؛ رضا همینطور که وسایلشو زیر و رو می کرد بدون اینکه حرفی بزنه به کارش ادامه داد ؛ بغض کرده بودم و نمی دونستم چیکار کنم .. جر و بحث با رضا امکان نداشت ..این بود که یک چیزی تنم کردم و از خونه زدم بیرون و اون با اینکه می دید دارم میرم هیچ حرکتی نکرد .. داستان 🦋💞 و پنجم- بخش دهم با قدم های تند و غیظ آلود رفتم طرف دریا ..نزدیک آب کفشم رو در آوردم و تا اونجا که میشد جلو رفتم ؛ نسیم ملایم دریا حالم رو بهتر کرد ؛؛ به صدای موجها گوش دادم زمزمه ای شیرین برای دل من ؛
یکم ایستادم و به دور دست نگاه کردم ..چند تا مرغ دریایی بهم نزدیک شدن ..نشستم توی آب حتی دلم می خواست سرمو فرو ببرم ..صدای پای رضا رو از پشت سرم و صدای سعید و سودابه رو شنیدم که مامان ؛مامان می کردن .. رضا اومد جلو و مثل من توی آب کنارم نشست .. بدون اینکه حرفی بزنیم برگشتم دیدم بچه ها دارن بازی می کنن .. گفتم :خوب که چی ؟ اومدی خلوتم رو بهم زدی ؛ گفت: اینطوری نکن ..مرد یک وقت هایی فکر و خیال داره ..غصه داره ؛ خو زنش باید درکش کنه , گفتم مرد اگر فکر و خیالشو با زنش در میون بزاره می تونه درکش کنه علم غیب که نداره ؛ رضا تو قبلا به فکر تنهایی و غریبی من بودی ولی دیگه داره برات عادی میشه و روز به روز برای من سخت تر دلم نمی خواد رابطه ی خوب مون با این چیزا خراب بشه .. گفت : قربونت برُم خراب نمیشه ..مگه عشق ما به سادگی از بین میره ..کمال با مامان دعوا می کنه .. ناخدا از دست اون شاکی شده ..کار و زندگی رو ول کرده ؛ سخت انقلابی شده ,حالا می خواد همه رو مثل خودش بکنه داستان 🦋💞 و پنجم- بخش یازدهم دیشب نارمین رو به گریه انداخته ..میگه باید چادر سرتون کنین.. تازه کلی مشکل برای صید داریم .. من با سعید حرف می زنم و راضیش می کنم تو نگران نباش ؛ و دستشو انداخت روی شونه ی منو بغلم کرد و گفت : دیگه هیچوقت به من شک نکن ..تو جون منی .. تمام مدتی که توی دریام به تو فکر می کنم و دلم برات تنگ میشه ..خو این کارِ منه ..دوساعت با کمال حرف زدم که صبح زود بریم دریا ..تو به من میگی نرو ..به نظرت درسته ؟ بچه ها هم اومدن توی آب هوا داشت سرد میشد اما رضا شروع کرد با اونا بازی کردن چهار تایی بهم آب پاشیدیم و خندیدیم ..و اینطوری رضا راضیم کرد که صبح زود بره دریا .. دو روز بعد ..باز دلم شور می زد .. از این دلشوره لعنتی منتفر بودم .. خودمو دلداری می دادم که چیزی نمیشه ..پروانه آروم باش ..اما نتونستم خودمو آروم کنم .. این بود که وسایلم رو جمع کردم و دست بچه ها رو گرفتم و رفتم خونه ی گوهر خانم .. دخترا از دیدنم خیلی خوشحال شده بودن و با گوهر خانم داشتن خرما از شاخه جدا می کردن و توی ظرف های مخصوص می چیدین .. منم کنارشون برای کمک نشستم و..تا نزدیک غروب کار کردیم و با هم حرف زدیم .. داستان 🦋💞 و پنجم- بخش دوازدهم تا اینکه حرف به محمد پسر دایی رضا رسید که قرار بود وقتی ناخدا و رضا برگشتن بیان خواستگاری شرمین ..و گوهر خانم می گفت ..نمی دونم چرا دیگه حوصله ندارم .. چند وقته می خوام برای کمال هم زن بگیرم زیر بار نمیره ..اصلا بی حس و حال شدم .. خندیدم و گفتم : خوب معلومه همه ی انرژی تون رو برای ما گذاشتین .. گفت : نه ؛ برای اون نیست انگار دارم پیر میشم ... که صدای الله اکبر بلند شد اول چند نفری بیشتر نبودن ولی کم کم صداها بلند تر شد و از هر خونه ای چند نفر با صدای بلند الله اکبر می گفتن .. بهم نگاه کردیم ؛ چی شده ؟ و یک مرتبه صدای چند انفجار از راه دور همه ی ما رو ترسوند .. و سودابه جیغ کشید و دوید طرف من و دستهاشو دور گردنم حلقه کرد گفتم :نترسین من می دونم این مانوره ؛ پارسالم بود ..چیزی نیست .. اما وحشتی که سودابه از این صدا ها در وجودش مونده بود بازم کار خودشو کرد و تمام بدنش می لرزید .. مدتی بود که بچه ام توی خواب راه میرفت و من و رضا همیشه در اتاقی رو که اون می خوابید قفل می کردیم ..یکبار از توی کوچه پیداش کردیم و یکبارم یکی از همسایه ها اونو کنار دریا پیدا کرد .. هر دو زمان من و رضا جونمون به لبمون رسید تا در همون حال که خواب بود پیداش کردیم .. حالا پنج سالش بود و هنوز نمی تونست موقعیت رو درک کنه . داستان 🦋💞 و پنجم- بخش سیزدهم اونشب هم بغلش کردم و بردمش توی اتاق و درها رو بستم و باهاش حرف زدم براش شعر خوندم و دستها شو که مثل یخ سرد بود گرفتم توی دستم چشمهاش نشون می داد که داره از حال میره ..در این صورت باید می بردمش بیمارستان .. گوهر خانم یک لیوان گلاب و چیزای دیگه که قاطی کرده بود آورد و گفت : بیین منم الله اکبر میگم ..توهم بگو .. اصلا شرمین و نارمین هم میگن ..ببین سعید نمی ترسه .. ترس نداره ..با هم بگیم ..و در حالیکه وانمود می کردن خوشحالن الله و اکبر گفتن .. سودابه با گریه گفت : نگین ..من می ترسم .. گفتم : مامان جون الله اکبر یعنی خدایی که تو دوستش داری بزرگه ..خوبه, اونم تو رو دوست داره .. گفت : باشه ولی نگین ..
داستان 🦋💞 و ششم- بخش اول کمال گفت : ماشاالله ,,این مامان منم از دنیا بی خبره ..خو یه اخبار که میشد گوش کنین .. گوهر خانم گفت : چیه ؟ پر رو شدی کمال کار و زندگی رو ول کنم اخبار گوش بدم ..از کی تا حالا تو به من دستور میدی چیکار کنم ..دوست ندارُم .. پرسیدم : کمال ؟ منو می رسونی خونه ؟ گفت : خو شما کوکای منو می شناسی خونه بند نمیشه الان پیداش میشه ..ماشین هم که داره میاد دنبالتون ؛حتم .. شرمین پرسید داداش این جنگ به نظرت ادامه پیدا می کنه ؟ گفت : خو مُو نمی دونُم ولی تا جون در بدن داریم به خاطر اسلام می جنگیم ..وطن دست دشمن نمیدیم ..میگن کار امریکاست ..صدام هم نوکر اوناست ..وگرنه جرات نمی کرد به ایران حمله کنه .. داشتم بچه ها رو آماده می کردم که رضا از راه رسید .. با همون خنده ی خاص خودش اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : فهمیدُم خدا خیلی دوستت داره پرپروک ؛دلت می خواست من روز اول مدرسه سعید باشم .. خو هستم .. گفتم : وای نگو رضا اینطوری نمی خواستم ..جنگ چیز خوبی نیست ..کمال میگه به شهرهای غرب کشور حمله کردن .. گفت : نگران نباش دارن تهدید می کنن زیاد طول نمی کشه .. کمال گفت : قربون دهنت کوکا ..امام هم همینو میگه خیلی زود پدرشون رو در میاریم ..من میرم می جنگم توام میای ؟ داستان 🦋💞 و ششم- بخش دوم رضا خندید گفت : حالا صبر کن بزار ببینیم چی میشه , شاید لازم به ای کارا نباشه ...والله من مرد دریام از جنگ چیزی حالیم نمیشه .. دل ِ جنگیدن هم ندارم ..خوب ارتش و سرباز برای همین روزاس ... کمال گفت : هر مردی سرباز وطنش هست ..دل ندارم یعنی چی ؟ فردا مملکت رو اشغال می کنن ..اونوقت چی داریم بگیم ؟ با وجود جنگی که پیش اومده بود محمد به خواستگاری شرمین اومد و اونا رو ظرف یکماه عقد کردن تا مدتی بعد عروسی بگیرن .. نمی دونم یادم نیست چقدر از جنگ گذشته بود که صدای مهیبی از بالای سرمون رد شد و انفجار اونو از دریا شنیدیم .. همه می گفتن جزیزه ی خارک رو زدن ..و با خبر حمله ی دشمن به خرمشهر و آبادان ..کلی از جوون های بوشهر رفتن به جبهه ؛؛ و داغ دار شدن خانواده ها شهر رو سیاه پوش کرد در حالیکه همه ی ما نگران کمال و محمد بودیم .. التماس می کردم به رضا که دیگه نرو دریا می ببینی که مرتب موشک می زنن ولی می گفت اگر دریا نرم باید برم جبهه نمی تونم دست روی دست بزارم .. این همه جوون دارن کشته میشن ..آخرش که چی نباید برم ؟ داستان 🦋💞 و ششم- بخش سوم جنگ کلمه ای نفرت انگیره که سه حرف ج؛ن ؛گ ..با خودش دریایی از بدبختی ها و آوارگی ها و ظلم و نابودی به همراه میاره ؛ بچه ها یتیم میشن ؛؛ و خونه ها ویرون و این تازه ابتدای کاره ..هر جنگ سالها اثرش باقی می مونه و روی زندگی نسل آینده هم اثر می زاره .. اما چیزی که اون روزا من می دیدم شور و اخلاص جوون ها هم بود انگار موجوداتی از کره ی دیگه ای از جای دیگه ای .. از آسمون اومده بودن ..سراپا ایثار و فداکاری و از جان گذشتگی ..مثل اینکه اومده بودن تا چیزی رو به ما بیاموزن که دنیا تا اون روز به خودش ندیده بود .. با همه ی غم دردی که توی جبهه ها می چشیدن ..و مرگ عزیزانشون رو تجربه می کردن ویرانی ها رو می دیدن و ظلم ها رو؛؛ حالشون خوش بود .. هر وقت کمال از جبهه میومد یک لبخند روی لبش بود که آدم در مقابلش احساس حقارت می کرد ..و بی اختیار وادار میشد بهش احترام بزاره .. اصلا به هر کدوم نگاه می کردی همینطور بود . اون جوون های عاشق که بطور وحشتناکی گاهی قتل عام می شدن به دنبال ارزشهای انسانی بودن ..نه آینده رو پیش بینی می کردن و نه براشون مهم بود که دیگران در موردشون چه قضاوتی خواهند کرد .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش چهارم تلویزیون های بوشهر تمام کانال های کشور های عربی رو می گرفت و اغلب مردم خبر های جنگ رو از اونجا هم می دنبال می کردن ..و این بدترین نوع شکنجه برای من و رضا بود .. عراقی ها نه رحمی در کشتار جوون های ما داشتن و نه ابایی از بخش اون صحنه های غم بار .. روز و شب اشک می ریختیم و نگران کمال و مثل کمال ها بودیم ..با اینکه بوشهر مورد حمله قرار نگرفته بود تقریبا بیشتر روزها صدای مهیب موشک که از بالای سرمون میرفت به طرف خارک؛ و تمام هواپیما های جنگی از بوشهر پرواز می کردن .ما رو به وحشت می نداخت . و رضا بشدت نگران دوستانش بود ..چند بار می خواست بره خارک با التماس منصرفش کردم ..خوب نمیشد پیش بینی کرد که هر آن موشک به بوشهر نخوره ..این ترس و وحشت مدام در دل مردم بود .
اسفند سال 60..دیگه خبر های جنگ و شهید هایی که هر روز میاوردن جزیی از زندگی ما شد؛ اغلب خونه ها سیاه پوش شده بود و خیلی از مرد های بوشهر برای دفاع از خرمشهر و آبادان رفته بودن .. پانزدهم اسفند ماه , مدتی بود که ما صدای موشک نمی شنیدم .. ناخدا مسیر صید رو عوض کرده بود و حالا بدون مجوز کسی حق ورود به دریا رو نداشت .. منطقه های مخصوصی که رضا می گفت برد موشک ها تا اونجا نمی رسه .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش پنجم شبِ سردی بود ومن تا اون موقع چنین سرمایی رو توی بوشهر احساس نکرده بودم ..اونقدر که وقتی میرفتم آشپزخونه و بر می گشتم یک لرز شدید به تنم میفتاد ..و احساس می کردم حالم خوب نیست طوری که حس می کردم از همه چیز بدم میاد .. دلشوره عجیبی داشتم و این بار اصلا دلم نمی خواست رضا بره دریا .. اون داشت به سعید دیکته می گفت و سودابه هم عروسک بازی می کرد .. شام که آماده شد بردم روی میز گذاشتم و صداشون کردم ..رضا گفت : سرد میشه تا من نماز بخونم ؟ با خوشحالی گفتم : رضا تو می خوای نماز بخونی ..الهی فدات بشم عزیزم ..آه که چقدر دعا کردم .. سعید گفت منم می خوام با بابام نماز بخونم .. رضا گفت: بزار اول یادت بدم بعدا .. سعید با غرور گفت بلدم مامانم یادم داده ..و اینطوری دوتا مرد من کنار هم ایستادن به نماز ..و این بهترین منظره ای بود که می تونست اونشب خوشحالم کنه . بعد از شام که بچه ها خوابیدن خواستم برم ظرف ها رو بشورم رضا جلوی در منو گرفت و کشید توی بغلش و گفت : نرو ولش کن فردا هم روز خداست .. بریم بخوابیم من سحر باید برم .. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : چقدر از این کلمه متنفرم ..رضا یک خواهش ازت دارم ..اول ازدواج بهم قول دادی .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش ششم گفت : ها ؟ چی پرپروک منو نترسون ..اون موقع که من حالیم نبود هر چی گفتن قبول کردم ..اصلا یادم نیست ..قول نگرفته باشی دریا نرم ؟ خو نمی تونُم .. گفتم : نه این نیست قول داده بودی اگر نخواستم اینجا زندگی کنم بریم تهران ..مامان و بابام هم تنهان گناه دارن ..خواهش می کنم .. گفت : خُو ای که همونه ..مُو چطور دریا رو ول کنم ..دلتنگ میشم .. گفتم : به خدا عادت می کنی ..ببین اینجا هر لحظه توی خطریم ..میریم وقتی جنگ تموم شد بر می گردیم ..خوبه ؟ منم این قول رو بهت میدم .. گفت : نمی دونم ؛ والله اصلا بهش فکر نکرده بودم ..باشه اگر تو اینطور می خوای یک فکری می کنم ..ولی کمال و محمد رو چیکار کنم که اینجا بند نمیشن .. ناخدا دست تنها چیکار کنه ؟ حالا بیا بخوابیم بعدا در موردش حرف می زنیم ... و عاشقانه بغلم کرد و روی دست منو برد گذاشت روی تخت .. رضا خیلی زود خوابش برد ولی من تا صبح بیدار بودم و فکر و خیال می کردم .. به پیمان به مهیار و مهدی ..که هر کدومشون توی یک شهر از هم دور بودن و گهگاهی می تونستن همدیگر رو ببین .. مهیار پست مهمی توی شهرداری لندن داشت با حقوق خیلی خوب ؛ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و ششم- بخش هفتم ولی مهدی ازدواج کرد و رفت کانادا ..و حالا یک دونه پسر داشت .. اما پیمان اولش توی یک رستوران کار می کرد و بعدم خودش یک جایی رو باز کرد بود که غذا های ایرانی سرو می کرد و می گفت وضعم خوبه .. پیمان با یک دختر ایرلندی ازدواج کرده بود ..و من بیشتر از طریق نامه از حالشون با خبر می شدم ..برای هم عکس می فرستادیم واینطوری دلتنگی هامون بیشتر میشد... حالا توی خونه تلفن داشتم و هر روز با مامان و بابام حرف می زدم ... اونقدر از این دنده به اون دنده شده بودم که دیگه از رختخواب بدم اومده بود بلند شدم و بعد از مدت ها رفتیم کنار ساحل تا رضا رو بدرقه کنم .. مدت زیادی ایستادم ولی از رضا خبری نشد ..فهمیدم به امید اینکه من بیدارش می کنم خواب مونده ..خواستم برگردم ..ولی یک لحظه پام سست شد و گفتم بزار بخوابه ..شاید اینطوری دیرش بشه و نره .. دیگه داشت هوا روشن می شد که اومد ..از دور می خندید و سرشو تکون می داد .. به شوخی همون طور که من بهش می گفتم ..داد زد : بد جنس ..نگو نیستی ..پرپروکِ بد جنس ..منو بیدار نکردی ؟ و با عجله وسایلشو گذاشت توی قایق و با من روبوسی کرد و با سرعت رفت .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش هشتم و برای هم دست تکون دادیم ... موج دریا اومد و رفت زیر پام و با برگشت شون ماسه ها از زیر پام خالی شدن و ماهی هایی که تازه از تخم در اومده بودن روی پام ولو زدن .. حس عجیبی بود .. دستم روی هوا مونده بود و حتی از ولو زدن ماهی ها که همیشه این وقت سال با موجها به ساحل میومدن و من چندشم می شد ناراحت نبودم .. اصلا احساس می کردم خالی شدم ..و دلم نمی خواد از جام تکون بخورم ..اما من تنها نبودم و دلواپسی برای بچه هام باعث شد که کفشم رو پام کنم و برگردم خونه ..خونه ای که هنوز بدون رضا تحملش برام سخت بود ... صبحانه ی بچه ها رو آماده کردم و کیف مدرسه ی سعید رو نگاهی انداختم که چیزی جا نذاشته باشه .. ولی حال تهوع دست از سرم بر نمی داشت و همش فکر می کردم دلشوره باعث شده ..دعا می خوندم و مرتب فوت می کردم؛ برای رضا صدقه گذاشتم .. اما حالم بهتر نشد ..کمی بعد سعید رو گذاشتم مدرسه و دست سودابه رو گرفتم و رفتم لب آب ..خدایا چقدر بیقرار بودم .. شش روز اینطوری گذشت که خبر دادن محمد نامزد شرمین تیر خورده بردنش اصفهان ..فورا بچه ها رو برداشتم و رفتم خونه ی گوهر خانم .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش نهم واویلایی بود شرمین همینطور که زار می زد خودش انداخت بغل منو و گفت خوب شد اومدی داشتم دق می کردم .. رفتم سراغ گوهر خانم نارمین بالای سرش بود مثل اینکه فشارش رفته بود بالا .. زن دایی رضا و عده ای از فامیل هم اونجا بودن و دایی و یک نفر دیگه رفته بودن اصفهان ببینن چه بلایی سر محمد اومده .. راستش موذیانه با خودم فکر کردم خوب دلشوره ی من برای همین بود ..و اینطوری یک مرتبه مثل آبی که روی آتیش بریزن آروم شدم .. در حالیکه برای شرمین بشدت ناراحت بودم .. و هر کاری از دستم بر میومد برای مراقبت و دلداری اونا انجام دادم .. تا خبر دادن محمد رو با هواپیما فردا صبح میارن بوشهر ..اینطور که می گفتن خدا خیلی بهش رحم کرده بود چون دوتا ترکش ؛ یکی به سینه اش نزدیک قلبش و کتفش خورده بود. زن دایی گریه می کرد و می گفت : خدا رو شکر حالا یک مدت می تونم نگهش دارم و نزارم بره جبهه .. و من داشتم فکر می کردم که درد اصلی رو توی این جنگ ها مادرا و زن ها و خواهرا تحمل می کنن .. اصلا آسون نبود اون همه اضطراب و نگرانی برای عزیزت ..پاره ی تنت و جگر گوشه ات .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش دهم خواستم برگردم خونه ولی گوهر خانم اصرار کرد و گفت : فردا سعید رو میدم یکی ببره مدرسه تو پیشم بمون .. خیلی برای کمال نگرانم حالم بده ..محمد تیر خورده هر ان ممکنه کمال منم یک طوریش بشه ..خدایا چیکار کنم .. بهش دسترسی ندارم ..یک خبر از بچه ام بهم برسون .. گفتم : چشم مامان جان می مونم،، شماهم نگران نباشین حالش خوبه که بهمون خبر ندادن ...من صدقه گذاشتم ..دلتون رو بد نکنین ... خوب همه خونه ی گوهر خانم جمع بودن و منتظر اینکه محمد رو بیارن ...نمی دونم ساعت چند بود من سودابه رو خوابوندم ولی سعید رضایت نمی داد و با بچه ها بازی می کرد ..که یک مرتبه توی حیاط سر وصدا شنیدم .. گوهر خانم که حالا با هر صدایی از جا می پرید و ترس از دست دادن کمال وجودشو پر می کرد گفت : یا فاطمه ی زهرا ..برو ببین چه خبره ؟ نارمین در اتاق رو به حیاط رو باز کرد و گفت : بابا برگشته .. گوهر خانم گفت : سرو صدا برای چیه ؟ .. گفت : فکر می کنم مهمون داره ..با چند مرد اومده ..دارن میرن توی اتاق جلویی ..
داستان 🦋💞 و ششم- بخش یازدهم خوب اومدن ناخدا برای من نوید برگشتن رضا رو می داد ..گوهر خانم گفت : چه عجب قرار بود دو روز پیش برگردن ... پروانه اگر امشب رضا خواست تو رو بره قبول نکن اینجا بمون .. گفتم : چشم ..نمیرم ..می دونم رضا هم دلش نمیاد شما ها رو تنها بزاره .. یک ده دقیقه ای گذشت که یک مرتبه زن دایی زبون گرفت و شروع کرد به گریه کردن که .. یک خبری شده که کوکای من نیومد به دیدنم ..سرو صدا میاد ..ای خدا ..ای خدا محمد ..محمد ..مادر چی شدی ؟ برین خبر بگیرین .. حتما بچه ام طوریش شده ..نارمین که همینطور به بیرون نگاه می کرد ..با نگرانی گفت : مامان زن دایی راست میگه جلوی در خونه شلوغه ..میان و میرن .. گفتم : ساکت باش ..خوب به خاطر ناخدا اومدن سر سلامتی .. زن دایی نترسین من حتم دارم آقا محمد حالش خوبه فردا هم میاد ..صبور باشین ؛ چرا اینطوری می کنین ؟ گوهر خانم از جاش بلند شد و رو سری شو سرش کرد و گفت : اینطوری نمیشه باید خودم برم ببینم چه خبره .. من سعید رو صدا کردم و گفتم : بابات داره میاد ..ببینه نخوابیدی اوقاتش تلخ میشه ..بدو پسرم فردا باید بری مدرسه ..زود ؛ زود .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش دوازدهم کلمه ی آخر با صدای شیون گوهر خانم همراه شد .. همه سر جامون میخکوب شدیم و زن دایی و شرمین در حالیکه مویه می کردن و توی سر و صورت خودشون می زدن .. با عجله رفتن به اتاق ناخدا ما هم دنبالشون ..دیگه سعید رو فراموش کردم .. نزدیک که شدیم صدای رضا؛؛ رضا رو از گوهر خانم شنیدم .. سست شدم ..انگار به یک باره جون از تن خارج شده بود ..دستم رو گرفتم به دیوار.. نارمین گفت : نترسین حتما رضا اومده .. گفتم : آره ..درسته رضا اومده ..ترسیدم .. زیر بغلم رو گرفت ..ناخدا تا چشمش به من افتاد گفت : نترس هر کجا باشه پیداش می کنم .. سرمو تکون دادم و گفتم : کی رو پیدا می کنین ؟ گوهر خانم داد زد پروانه ..رضا گمشده ..بچه ام توی دریا گمشده ...به ناخدا نگاه کردم ..در حالیکه زبونم به حلقم چسبیده بود گفتم : رضا چی شده ؟ یعنی چی گمشده ؟ ناخدا مثل ابر بهار اشک میریخت و همه ی ریش و سیبلش خیس بود .. گفت : بیا دخترم ..بیا اینجا ؛ پیداش می کنم ..شایدم خودش تا صبح بیاد ..رضا دریا رو میشناسه تازه تنها نرفته ؛ خیلی ها هم دارن دنبالش می گردن . داستان 🦋💞 و ششم- بخش سیزدهم دیگه اختیار بدنم رو نداشتم می لرزیدم .. گفتم : آخه چطوری گمشده ؟ ناخدا با افسوس دستی به ریشش کشید و گفت :داشتیم برمی گشتیم رضا پیله کرد تا اعمارات بره ..گفتم نرو ..گوش نداد و گفت تا شب برمی گردم ..اما نیومد صبح قایق فرستادم دنبالش پیداش نکردن ... خبر دادم گشت و پلیس دریایی دارن می گردن ..حتم پیداش می کنن .. تو نگران نباش ؛ تا پیداش نکنم زمین نمیشینم ... گوهر خانم فریاد زد سعید ..تو اینجایی مادر بیا ببینم ..بیا بغلم ..بچه ام ماتش برده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده ولی از اونجایی که همیشه شاهد نگرانی های من برای رفتن رضا بود داشت گریه می کرد. شرمین و نارمین هم زار می زدن ولی من ماتم برده بود .. زانو زدم و نشستم روی زمین و زیر لب گفتم : رضا برمی گرده من می دونم؛ اگر طوریش می شد من می فهمیدم .. اون چشم بسته توی دریا راه رو پیدا می کنه محاله گم بشه .. گوهر خانم گفت : ولی رضا عادت نداره ما رو نگران کنه ..حتما یک اتفاقی براش افتاده .. گفتم من باید برم خونه ...رضا میاد من نیستم ..باید برم .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش چهاردهم با چه مکافاتی منو نگه داشتن و چه شبی به ما گذشت فقط خدا می دونه ..روز بعد بچه ها رو گذشتم پیش نارمین و دیوونه وار رفتم جایی که ازش جدا شده بودم .. لگد کوبیدم به آب ..داد زدم ..حسود ..حسود ..نتونستی عشق من و رضا رو تحمل کنی ؟ می خوای ازم بگیریش ؟ این بود وفای تو به رضا ..اون که این همه تو رو دوست داشت ..پس چی شد ؟ دریا ..رضا رو بهم برگردون .. و در حالیکه فریاد می زدم افتادم روی زمین و گفتم خدا ..خدایا رضا رو بهم برگردون ..خواهش می کنم ..با من این کارو نکن .. و روزها و شب های چشم انتظاری من شروع شد .. مامان و بابام تا شنیدن خودشون رو رسوندن بوشهر چون حال و روز گوهر خانم و ناخدا از منم بدتر بود .. اما رضا نیومد .. حتی قایقش رو هم پیدا نکردن ..هیچ کس خبر نداشت چه اتفاقی براش افتاده ؛ کلا بچه ها رو سپرده بودم به مامانم و مجنون وار هر روز کنار دریا چشم انتظارش بودم ..
داستان 🦋💞 و هفتم- بخش اول و چه دردی از این بالاتر که یک زن ندونه شوهرش ؛عشقش کجاست و آیا زنده اس یا مرده ..نه جنازه ای و نه خبری ..و تازه بفهمه باردارم هست .. در حالیکه من مسئولیت اون بچه که توی شکمم بود رو هم حس می کردم دوست نداشتم غصه و ها و غم های من توی خون اون هم جاری بشه .. موجودی که بی گناه داشت به این دنیا میومد و از هیچی خبر نداشت .. در حالیکه سعید و سودابه همه چیز رو درک می کردن و شاهد گریه های ما و چشم انتظاری های من بودن ..و اینو توی چشم هاشون می خوندم که تاب تحملشو ندارن .. ولی چه کنم که نا امید نمیشدم و با تمام قلبم احساس می کردم رضا زنده اس ..و نمی تونستم به بپذیرم که دیگه بر نمی گرده ..و دلتنگی هامو می بردم لب دریا ..ازش گله می کردم التماس می کرد و از همون جا با رضا حرف می زدم و باور داشتم که اونم از همون دور داره منو صدا می کنه و باهام حرف می زنه .. یک روز که مثل دیوونه ها لب ساحل راه میرفتم فریاد می زدم بی وفا چطور دلت اومد ما رو ول کنی و بری ؟ من جواب این سه تا بچه رو چی بدم ..و خیلی حرفایی که اشک خودم رو در میاورد .. یک مرتبه یک زن و مرد رو دیدم که از کنارم رد شدن ..و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداختن و با تاسف دور شدن .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دوم به خودم اومدم و یاد بی بی فاطمه افتادم ..من نمی خواستم مثل اون زنی مجنون کنار دریا باشم ..هرگز .. مو به تنم راست شد ..و بدنم شروع کرد به لرزیدن .. به این فکر افتادم که هر اتفاقی توی زندگیم افتاده یک تیکه از پازل سرنوشتم بوده ..آره دیدن بی بی فاطمه , مرگ شهناز که اثر بدی روم گذاشته بود ..و منو آماده برای ساختن با زندگی کرد .. سوختن پیمان هم راز و رمزی برای خودش داشت ؛ خدایا تو در تمام زندگیم با من حرف زدی ..می خوای ساخته بشم ؟ اون کار رو با من کردی که حالا بتونم دوری رضا رو تحمل کنم .. باشه راضیم به رضای تو ولی خودت یک طوری بهم بگو اونو به من برمی گردنی ؟ یک نشونه یک چیزی که آرومم کنه ..و رو دریا ایستادم و دستهامو بردم بالا و با تمام نیروم داد زدم بهم بگو ..به دلم بنداز ..تو دیگه تنهام نزار .. چند قدم رفتم توی آب تا زانو و از ته قلبم احساس کردم رضا برمی گرده؛ دلم روشن به زنده بودنش گواه داد ؛ و هرگز این باور رو از دست ندادم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش سوم ولی باید زندگی می کردم , به خاطر سه تا بچه هام ..من اونا رو به دنیا آورده بودم که بهشون زندگی خوب بدم نه غم رنج و درد ..حالا می فهمیدم اون زمان بی بی فاطمه می خواسته به من یاد آوردی کنه که اگر دیوانه بشم چی در انتظار بچه های من خواهد بود ... نگاهی به دور دست های اون آب های متلاطم انداختم ؛ شاید همون لحظه هم منتظر معجزه ای بودم که صدای موتور قایق رضا رو از دور بشنوم و برنگردم خونه ..ولی جز صدای چند مرغ دریایی که گاهی من و رضا بهشون نون می دادیم و حالا هم به همین هوا اطرافم جمع شده بودن صدایی نبود .. آروم طوری که کسی منو دیوانه نه پنداره گفتم : رضا وعده ی ملاقات من با تو همینجا ..منتظرت می مونم ولی دیوانه نمیشم ... می خوام وقتی برگشتی هنوزم پرپروک تو باقی مونده باشم ..نه مثل بی بی فاطمه آواره ی شهر ها ...رضا یادت نره تو باید برگردی ..بهم قول دادی . وقتی برگشتم خونه , مامان بچه ها رو حمام کرده بود و داشت با حوله خشک می کرد .. ناهار آماده و خونه تمیزو مرتب بود ..بابا کنار حیاط توی سایه روی صندلی نشسته بود و سیگار می کشید ..چیزی که همیشه ازش متنفر بود و آدم های سیگاری رو توی خونه راه نمی داد .. احساس کردم پیر شده ..توی صورتش رنج و درد دیدم ..اون بابای خوشحال و همیشه سر حال من پشتش داشت خم میشد .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش چهارم تازه به این فکر افتادم که دارم به این دونفر هم ظلم می کنم ..منو دید و گفت : بابا جون برگشتی ؟ گفتم : آره قربونتون برم برگشتم بازم دست خالی .. آهی کشید و گفت : شاید یک روزی که اصلا منتظرش نیستی برگرده ..مثل اینکه حالت بهتره ؛آره بابا ؟ بهتری ؟ گفتم : چیکار کنم ؟ چاره ای نیست باید زندگی کنم ..ولی منتظرش می مونم .. با اینکه سعی می کردم به خاطر بچه ها خودمو آروم نشون بدم ولی پذیرفتن اینکه دیگه رضا نیست و من حتی عزاداری هم براش نکردم کار سختی بود ..و مدام بغض گلومو فشار می داد .. تا اینکه خبرهای ضد و نقیضی به ما رسید .. رضا روپلیس گشت دریایی ایران گرفته و به زودی میاد ..یکی دیگه می گفت من توی امارات دیدمش حتما اونجا گرفتار شده ..
یکی دیگه خبر آورد که قایق بی موتور رضا رو شکسته توی خارک دیده .. و با شنیدن هر خبر ناخدا و کمال و دوستانش که جون فدای رضا بودن میرفتن و می گشتن و تحقیق می کردن و این سرگردونی و عذاب ما رو بیشتر می کرد .. اون زمان ناخدا آشنایان زیادی داشت ولی حتی نتونستن بفهمن کدوم خبر راسته و کدوم دروغ .. اما امیدوار مرتب اسرایی رو که تلویزیون های عربی نشون می داد نگاه می کردیم ..شاید یک طوری دست عراقی ها افتاده باشه .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش پنجم دو ماه گذشت و دیگه بابا و مامان می خواستن برگردن تهران و اصرار می کردن منم با خودشون ببرن .. بابا می گفت : وقتی رضا نیست تو اینجا چیکار داری ؟ جمع کن بریم من و مامانت هم تنها نیستیم گفتم : خودم دلم نمیاد از اینجا برم ..اما قول میدم به محض اینکه رضا برگشت یکساعت هم بوشهر نمونم .. و بالاخره روزی رسید که اونا هم رفتن .. هر کدومشون رو بغل می کردم دلم می خواست زمان متوقف بشه ..ولی نشد و تنها موندم ... گوهر خانم پیله کرده بود که بیا خونه ی ما زندگی کن ..ولی زیر بار نرفتم و می خواستم روی پای خودم بایستم .. تا وقتی کمال بوشهر بود مرتب خرید می کرد ومیاورد و مقداری پول می داد و میرفت .. یکم پس انداز داشتم ولی نمی دونستم رضا چقدر پول داره و حساب و کتابش با ناخدا چیه ؟ به فکر افتادم یک کاری برای خودم دست و پا کنم ..اینطوری چشمم به دست دیگران باشه رو دوست نداشتم ... یک روز صبح پیمان زنگ زد و تازه فهمیده بود برای رضا چه اتفاقی افتاده ..کلی با هم گریه کردیم ..از وضع و حال و روزم پرسید .. بهش گفتم : یکبار گفته بودی که نقاشی های منو می خرن ..راست گفتی تهران جایی هست که اینا رو بفروشم ؟ داستان 🦋💞 و هفتم- بخش ششم گفت : اینطوری که نه خواهر جان ..باید قاب بشه ..حالا صبر کن من پرس و جو کنم بهت خبر میدم ... یک چند روزی گذشت و بابا زنگ زد که پیمان نقاشی های تو رو فروخته .. بفرست ببینیم چند تا ش رو می خوان .بعد پولوشو برات حواله می کنیم .. گفتم قاب کنم ؟ گفت نه همینطوری بفرست ..بزار رو ی هم دورشو محکم کن بده به اتوبوس من می رم می گیرم .. بدون اینکه فکر کنم چنین چیزی ممکن نیست نقاشی ها رو بسته بندی کردم و فرستادم تهران ..و منتظر پولش شدم .. هنوز هم پس انداز داشتم و هم مرتب کمال و ناخدا و حتی گوهر خانم بهمون می رسیدن ..ولی من دلم می خواست محتاج کسی نباشم .. برای همین مرتب می کشیدم و آماده می کردم و می فرستادم تهران و حتی سعی می کردم روز به روز بهتر و با دقت تر بکشم تا شاید خریدار های بهتری پیدا کنم .. .. حالا بیشتر گل مرغ و تذهیب کار می کردم و وقت زیادی می بردو دقت زیادی لازم داشت و این بهم کمک می کرد تا این انتظار کشنده رو بتونم تحمل کنم .. یک هفته بعد بابا تلفن کرد و بهم یک شماره حواله داد وگفت که هفت تا از نقاشی ها رو فروخته و پولشو برام فرستاده .. باورم نمیشد یعنی کسی بوده که این همه پول برای نقاشی های من بده ؟ داستان 🦋💞 و هفتم- بخش هفتم ..دیگه کارم رو جدی تر گرفتم ..تا بتونم پول بیشتری در بیارم ... سعید با اینکه هنوز وارد هشت سال نشده بود..در مورد من احساس مسئولیت می کرد ..اینو از پدرش یاد گرفته و می گفت : مامان شما نگران هیچی نباش من خودم هستم مردت میشم .. بزرگ شدم میرم دریا و برات ماهی می گیرم و پول در میارم ..و اینطوری اشک منو در میاورد .. اون حتی خیلی زیاد مراعات سودابه رو می کرد و واقعا حس مردونگی بهش دست داده بود و من اینو نمی خواستم .. دوست داشتم مثل خودم بچگی کنه ..شیطنت داشته باشه ..و گاهی هم حرص منو در بیاره ..ولی اون هم غمگین بود و هم خیلی زیاد حرف گوش کن شده بود .. یکشب وقتی بچه ها خوابیدن ؛ نشستم به نقاشی کشیدن ؛ تو دل شب احساس کردم صدای حرف میاد .. به دنبال صدا رفتم و دیدم سعید جانماز پهن کرده و داره دعا می کنه ..می گفت :یا امام محمد باقر بابای منو برگردون منم قول میدم همیشه نماز بخونم ..رفتم کنارش نشستم راستش هم بغض کرده بودم و هم خنده م گرفته بود .. پرسیدم : قربونت برم سعیدم حالا چرا امام محمد باقر ؟ گفت : آخه توی امام ها کسی اونو صدا نمی کنه گفتم شاید سرش خلوت باشه و صدای منو بشنوه .🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هفتم- بخش هشتم بغلش کردم و گرفتمش روی سینه ام و گفتم : قبول باشه پسرم ..انشالله حاجتت رو بگیری .. گفت : مامان اگر بابام نیومد تو خیلی غصه می خوری ؟ گفتم : تو این چیزا فکر نکن ..من ازت نمی خوام تو مرد من باشی ..می خوام پسرم باشی مثل قبل ..بابات هر کجا که باشه می دونم حواسش به ما هست .. گفت : یک چیزی بهتون بگم ناراحت نشین ها ؛؛ گفتم باشه بگو .. گفت : من هر شب خواب بابام رو می ببینم ..و فکر می کنم پیشمه و با من حرف می زنه .. گفتم : این که خیلی خوبه ..منم خوابش رو می ببینم درست مثل تو انگار اصلا دریا نرفته بود و بیشتر اوقات می ببینم پشت موتورش سوار شدیم و داریم با سرعت میریم ...حالا پاشو برو بخواب فردا امتحان داری .. حواست رو جمع کن نگرانش هم نباش ..من و تو و سودابه همدیگر رو داریم ..و سه تایی از پس همه چیز بر میایم .. سرشو توی سینه ی من فرو کرد و با صدای محزونی گفت : مامان خیلی دوستت دارم .. گفتم : قربونت برم پسر عزیزم ..منم خیلی دوستت دارم تو آقا ترین پسر دنیایی ... اما دیگه بغض فرصت حرف زدن رو ازم گرفت ..و نتونستم چیزی بگم که بچه رو آروم کنم ؛ و بالای سرش نشستم و نوازشش کردم تا خوابش برد .. چقدر بدون رضا غریب تر شده بودم خدایا حالا با این سه بچه من چیکار کنم خودت به فریادم برس .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش نهم تا سعید امتحانش تموم شد ..چمدونم رو بستم تا مدتی برم تهران تا بچه هام یک حال و هوایی عوض کنن در واقع می ترسیدم هر آن یک موشک بیاد روی سرمون .. آخه آژیر خطر پشت سر هم به صدا در میوند و من بچه ها رو می بردم توی حمامی که رضا درست کرده بود می ایستادیم تا وضعیت سبز میشد دیگه سودابه از ترس و وحشت توی بغلم می لرزید ..که حالا دلتنگی برای رضا هم بهش اضافه شده بود .. دوتا چمدون بزرگ بستم و نقاشی هایی که کشیده بودم بسته بندی کردم .. ولی باید اول به گوهر خانم خبر می دادم بعد بلیط می گرفتم ..اخلاقش رو می دونستم ؛که اگر بدون خبر این کارو می کردم کلی حرف بارم می کرد .. و در عین حال اون روزای بدی رو می گذروند و در حالیکه رضا ناپدید شده بود و کمال هم جبهه بود حوصله ی سر و کله زدن با کسی رو نداشت .. نمی خواستم منم آزارش بدم .. قصد داشتم قبل از رفتن به خونه ی گوهر خانم با بچه ها بریم ساحل تا از رضا هم خداحافظی کنم ..و اینو می دونستم که هیچوقت راضی نبود که تنهایی برم سفر..اونم با اتوبوس برای همین باید بهش می گفتم .. بچه ها از در خونه بیرون رفتن و من داشتم درارو می بستم که صدای زنگ تلفن بلند شد .. به خیال اینکه مامانم زنگ زده برگشتم و جواب دادم ..نارمین همینطور که هق و هق گریه می کرد گفت : پروانه زودباش بیا اینجا محمد شهید شده ؛بیا که بهت احتیاج داریم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دهم خوب همه ی ما با دلهای پراز غصه باید عروس هفت ماهه رو دلداری می دادیم .. گوهر خانم حتی بعد از چهلم محمد هم اجازه نداد من برم تهران و البته با خواهش و تمنا این کارو کرد که نرو تا من سعید رو هر روز ببینم بوی رضا رو برام داره ..منو دیگه از بچه اش محروم نکن .. پس دوباره مامان و بابام اومدن بوشهر و تاده روز بعد از زایمان من موندن .. بابا بازم مقداری پول بهم داد که گفت ده تا دیگه از نقاشی هات رو فروختم ..و اینطوری دست و بالم باز شده بود اما در میون اشک و آه و حسرت سحر به دنیا اومد ..و خوب اسمش رو از قبل با خودش آورده بود که رضا عاشق این بود که دختری به نام سحر داشته باشه .. در میون ناباوری که از نبودن رضا داشتم دوسال گذشت و اون نیومد ..دیگه گاهی به زنده بودنش شک می کردم و اما خودمو دلداری می دادم ..و توی این دوسال گوهر خانم هر سال برای رضا مراسم یاد بود گرفت و من شرکت نکردم حالا سعید کلاس سوم بود و سودابه اول .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش یازدهم کمال اغلب جبهه بود و ناخدا هم مریض و ناتوان شده بود و گوهر خانم دیگه کمکی به ما نمی کرد شاید هم فکر می کرد من خودم پول دارم .. در حالیکه دستم واقعا خالی بود ..نمی دونم چطور با خودشون فکر می کردن که من بعد از دوسال هنوز پول دارم .. اونقدر افسرده بودم که حتی دیگه دلم نمی خواست نقاشی بکشم در حالیکه هر وقت اونا رو می فرستادم تهران بابا کلی پول برام می فرستاد .. یک روز که بچه ها مدرسه بودن دست سحر رو گرفتم و رفتم تا با گوهر خانم حرف بزنم ..داشت قلیون می کشید خم شدم و باهاش روبوسی کردم و کنارش نشستم ..
کمی مقدمه چینی کردم و گفتم : نزدیک عید شده خوب رضا هم که نیست ..می خوام برم یک جا کار کنم تا بتونم خرج بچه ها رو در بیارم .. گفت : تو می خوای سه تا بچه رو به امید خدا ول کنی بری سرکار ؟ گفتم : خوب مامان جون چاره ندارم ..من اصلا نمی دونم حساب و کتاب رضا چی بوده و چی داشته و پولاش کجاست ..شما می دونی ؟ گفت : آره توی پماد هایی که برای پیمان خرید .. گفتم :آهان ..فهمیدم ..پس رضا هیچی نداشته ؟ نمی دونم پس چطور اون همه خرج می کرد ؟ گفت : خوب کار می کرد ..حالا نه کمال هست نه ناخدا دل و دماغ داره بره دریا ..ما خودمون هم داریم ورشکست میشیم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دوازدهم گفتم : پس اجازه بدین من برم سرکار ؛ گفت : برات مهم نیست بگن عروس ناخدا محتاج شده؟ .. نه من راه بهتری رو بلدم بیا اینجا زندگی کن خونه رو هم اجاره بده ماهیانه اش رو بگیر و خرج کن .. گفتم : نمیشه مامان من می خوام نزدیک دریا باشم ..تازه اگر رضا بیاد زودتر می فهمم .. گفت : ببین پروانه من مادرم دلم نمیاد این حرف رو به تو بزنم ولی رضا دیگه نمیاد ..کی تا حالا توی دریا گمشده و بعد از دوسال پیدا شده ؟ منم نمی خوام بچه های رضا زیر دست غریبه بیفتن .. گفتم : پدر و مادر من غریبه نیستن .. گفت : نه منظورم اونا نیست ..تو خوشگلی و هنوز جوون بیا یک فداکاری برای دل یک مادر بکن ..بهت قول میدم ضرر نمی کنی .. گفتم : باشه مامان جان هرکاری بگین می کنم ؛ولی خونه و زندگیم رو بهم نمی زنم ..اینو ازم نخواین .. چند تا پوک محکم زد و فوت کرد ..و آه عمیقی کشید و گفت : دلم خون شده ..خدا منو بکشه که این حرف رو می زنم ..ولی همه میگن که چاره ی دیگه ای ندارم ..ببین چی میگم برای منم آسون نیست ولی تو چاره ای نداری .. اگر زن کمال بشی هم اون دیگه جبهه نمیره هم تو و بچه هات سرو سامون می گیرین ...من می دونم تو می تونی کمال رو هم مثل رضا پابند کنی .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش سیزدهم انگار یک دیگه آب جوش ریختن سرم ..یک مرتبه ازجام پریدم و ایستادم ..احساس کردم دارم خفه میشم .. نفسم به شماره افتاده بود و اونقدر عصبانی بودم که قدرت حرف زدن نداشتم .. گوهر خانم فهمید و زود گفت : من نمی خوام زود جواب بدی ..فکراتو بکن ..اما اینم در نظر داشته باش که اگر بخوای شوهر کنی یا بری تهران بچه ها رو ازت می گیرم ..نمی زارم اونا رو از من جدا کنی ..پس عاقل باش و بیا زن کمال بشو ... گفتم : یعنی شما برای همین منظور دست و بال من و بچه هام رو تنگ کردین ؟ شما اینطور زنی بودین و من نمی دونستم ؟ مامان ؟ من زن رضام و زن اونم باقی می مونم .. ما عاشق هم بودیم خودتون می دونین که توی این هشت سال حتی یکبار با هم جر و بجث نکردیم ..چطور دلتون اومد همچین حرفی به من بزنین که می دونین قبول نمی کنم و منتظر رضا هستم .. ببینن چی بهتن میگم ..اگر ساختم ..اگر دیدم و به روی خودم نیاوردم ..اگر برای همه ی حرفای شما اطاعت رو انتخاب کردم فقط به خاطر این بود که باور داشتم منو مثل دخترتون می دونین .. ولی من پروانه ام بلدم گلیمم رو از آب بکشم اگر بخوام برم تهران میرم بچه هام رو هم از خودم جدا نمی کنم ..اینو بهتون هشدار میدم با من در نیفتین ..که بد می ببین ..وای ..وای مامان کاش رضا اینجا بود و می شنید شما به من چی گفتین .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش چهاردهم ولی خدا رو شکر که نیست ...دیگه نه شما به من همچین حرف زدین و نه من شنیدم که تهدیدم کردین ؛ دیگه ازتون ناامید شدم .. از این به بعد خودم از پس زندگیم بر میام ... با حرص دست سحر رو گرفتم وتا از اون خونه برم بیرون دنبالم اومد و گفت : برو از هر کس می خوای بپرس ببین بهت لطف کردم یا ناحق گفتم ؟ پسر جوونم رو پیشکشت کردم حرفم داری ؟ چه پر مدعا ...دیگه صبر نکردم بقیه اش رو بشنوم ؛ برای اینکه داشتم منفجر می شدم .. سال 95..نمی دونم تا حالا شده خواب باشین و موقع نماز صبح بدون اینکه صدای اذان بیاد شما بشنوین و بیدار بشین ؟ اما برای من زیاد پیش اومده بیدار شدم و نماز خوندم و دعا کردم .. اینکه تازگی ها همش به یاد گذشته میفتادم این بود که احساس می کردم رضا بهم نزدیک شده ..و باز مثل گذشته همش چشم انتظارش بودم .. اون روز تا سپیده صبح دعا کردم خدایا قبل از اینکه بمیرم اگر زنده اس یکبار دیگه رضا رو ببینم .. بعد سبد برداشتم و رفتم توی باغچه .. هوا سرد بود و بارونی حس نمناک بوشهر و دریا دوباره اومد به سراغم ..چشمم رو بستم و سرمو بردم به عقب تا بزارم توی سینه ی رضا و اون در گوشم زمزمه کنه ..پرپروک خیلی دوستت دارُم .. خو تو عشق مُویی .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هشتم- بخش اول و من رضا رو حس می کردم ، شده بودم همون پرپروک که نازشو رضا می کشید و قلبم مثل دوران جوونی به تپش افتاده بود . همینطور که چشمم بسته بود آروم گفتم : رضا حالا خوب می فهمم که چرا اسم منو پرپروک گذاشتی، بهم بگو چرا بعد از این همه سال دوباره اینطوری منو هوایی کردی؟آخه خودت بگو چطوری می تونم تو رو فراموش کنم ؟ ببین دارم پیر میشم موهام همه سفید شده، در گوشم زمزمه کرد: ای حرف رو نزن اگر مُو رو ببینی ؛ خُو موهای منم سفید شده ، حرفی نیست! یک مرتبه به خودم اومدم و گفتم : پروانه از سن و سالت خجالت بکش ، و شیر آب رو باز کردم قبلم هنوز تند می زد ، و به سبزی هایی که دیگه داشتن طراوتشون رو از دست می دادن آب دادم و یک مقداری از علف ها رو از خاک بیرون آوردم و سبزی خوردن جمع کردم و همون جا نشستم . یادم افتاد چطور روزهای او‌‌ّلی که رضا گم شده بود ، مثل دیوونه ها لب دریا پای برهنه می دویدم و حتی زخم هایی که از تیزی مرجان ها هر دو پای منو خونین کرده بود نمی فهمیدم . گاهی شب ها هم تا صبح می موندم و بابا در حالیکه مرتب اشکهاشو پاک می کرد یک گوشه ی ساحل می نشست و سیگار پشت سیگار روشن می کرد و مراقب من بود .. اما اونقدر رضا رو دوست داشت که فکر نمی کنم غم خودش از من کمتر بود .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش دوم با صدای زنگ تلفن برگشتم به اتاق حتم داشتم سحره که بچه ها رو آورده ..ولی تصویر حوری روی تلفن دیدم و راستش ترسیدم از اینکه باز اتفاقی بین اونو و سعید افتاده که اون وقت صبح به من زنگ زده ..و درد شدیدی توی پشتم احساس کردم .. خواستم جواب ندم ولی دلم طاقت نیاورد و گفتم : بله .. حوری گفت : مامان سلام .. از اینکه صداش آروم بود نیرو گرفتم جواب دادم سلام دخترم خوبی ؟ گفت : من خوبم چیه دیگه از ما خبر نمی گیرین ،قهر کردین ؟ گفتم : نه عزیزم این حرفا چیه فکر کردم یک مدت به حال خودتون بزارم بهتره ؛؛تا با هم کنار بیان ، گفت : راستش سعید خیلی فرق کرده منم کوتاه اومدم ..فعلاً که داریم زندگی می کنیم ..یک خواهش ازتون داشتم ، میشه کورش و میلاد چند روزی خونه ی شما باشه من و سعید بریم کیش ؟ دوتایی دیگه ، متوجه میشین که ؟البته خونه ی مامانم هست ولی میلاد اونجا نمیره پیش خودم فکر کردم با هم باشن بهتره .. سکوت کردم ..صدا کرد مامان جان ؟ گفتم :جانم ؛ باشه بیان من که حرفی ندارم ولی به فکر خودت باش وقتی برگشتی دیگه برای من حرف درست نکنی من به روش خودم بچه تربیت می کنم ، حالا چرا صبح به این زودی زنگ زدی ؟ داستان 🦋💞 و هشتم- بخش سوم گفت : سعید این جاست نگرانتون بودیم ، میگه شما خواب می مونین و باید یکی بیدارتون کنه .. گفتم : نه این خبرا نیست من حالم خوبه ..باشه بچه ها بیان پیش من خوشحال میشم .اما اینو یادت باشه چی گفتم من مثل خودم رفتار می کنم .. گفت : وا؟ مامان، این چه حرفیه ! اصلاً نمیشه به شما چیزی گفت خیلی حساس شدین تازگی ها ، گفتم : کی می خواین برین ؟ گفت : فردا صبح بلیط گرفتیم .. دوشنبه شب هم بر می گردیم ..میلاد؛ کورش رو بعد از ظهر میاره پیشِ شما ، خودشم قبول کرده اون سه روز رو ببره مدرسه و بر گردونه .. گوشی رو که قطع کردم رفتم تو فکر با اینکه اون بچه ی من بود ولی داشتم از دستش حرص می خوردم و اینو می دونستم که حوری هر وقت با من کار داره میاد سراغم بقیه اوقات ازم دلخوره اما مادر بودن رو در همین چیزا می دیدم ، همینطور که صبحانه ی آرش و ملیکا رو آماده می کردم یک بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون تا ماکارونی درست کنم که هر پنج تا نوه ام دوست داشتن و مطمئن بودم پونه هم خواهد اومد .. دلم به همین بچه ها و پاکی و صفایی که داشتن خوش بود .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش چهارم سحر زنگ زد و گفت : مامان نزدیکم دیرم شده ..درو باز کنین و بچه ها رو بگیرین من دیگه پیاده نمیشم .. آرش دوساعت حق داره بازی کنه ..شربت سینه ی ملیکا رو هم بهش بدین هنوز سرفه می کنه و میگن زده به ریه اش ،مال آلودگی هواست دکتر گفته نباید بره مهد کودک ، میشه چند روزی پیش شما بمونه که از خونه بیرون نره ؟ بعد هم به خاطر اون موضوع که می دونین نباشه خونه بهتره .. گفتم : باشه من میام توی حیاط می گیرمشون تو نگران نباش .. ملیکا در حالیکه سرفه می کرد و نفهمیدم راسته یا دروغ خودشو انداخت توی بغل منو و گفت : مامانی ببین سرفه می کنم ،دکتر گفته باید پیش مامانی بمونی و ازش جدا نشی ،
گفتم : قربونت برم الهی ..من تو رو از خودم جدا نمی کنم تا خوب بشی ، آرش درخونه رو بست ودر حالیکه ساک و کیف مدرسه اش رو به زحمت با خودش حمل می کرد گفت : آخیش خونه ی مامانی ، راحت شدم گفتم : از چی راحت شدی مامان جان ؟ گفت : مامانی از دیشب تا حالا دارن دعوا می کنن مثلا ما هم خریم و نمی فهمیم .. گفتم : تو چی رو فهمیدی ؟ داستان 🦋💞 و هشتم- بخش پنجم گفت : همین دیگه ..همون که خودتون هم می دونین ..بابام گند زده حالا گیر افتاده ، احساس کردم سرم داغ شده ، در اتاق رو باز کردم گفتم : بفرمایید آقای همه چیز دون ..صد بار بهت نگفتم بچه ها خوب نیست به حرف بزرگتر ها گوش کنن ، گفت : برای چی ؟ مگه ما گوش نداریم ؟ به ما میگن برو توی اتاقت بعد خودشون داد می زنن ، مامانم به بابام میگه یواش تر و بابا به مامانم میگه هیس بچه ها می شنون ، به خدا مامانی اونا بچه ان و ما بزرگیم ، اقلاً این کارا رو نمی کنیم ..مثل بچه ی آدم با آی پد مون بازی می کنیم .. گفتم : باشه اگر تو بزرگی می دونی که نباید راز خونه تون رو جایی ببری حتّی به من .. گفت : تو روخدا شما دیگه کلک نزن ..خودم دیروز دیدم مامانم رو دعوا کردین ..شما هم فکر می کنین ما خریم یا کر و کور ؟ گفتم : برو سرتق من از پس زبون تو بر نمیام کیفشو گذاشت روی مبل و گفت : چرا مامانی ؟ من چرا باید حرف نزنم ؟ خسته شدم اینقدر بهم گفتن : تو ساکت باش هنوز بچه ای ، تو خفه شو به تو مربوط نیست ..آرش برو توی اتاقت تا نگفتم بیرون نیا ، شما بهم بگو برای چی اینطوری با من رفتار می کنن ؟ اما خودشون از صبح تا شب دارن اشتباه می کنن و حتی از ما معذرت هم نمی خوان ، آخ جون صبحانه ی مامانی ، ملیکا بیا مامانی از اون خاگینه هاش برامون درست کرده. و دیگه منتظر جواب من نشد و همه چیز رو فراموش کرد، وای که دنیای بچگی چقدر زیباست ، یاد بچگی های سعید و سودابه و سحر افتادم و دلم آتیش گرفت . داستان 🦋💞 و هشتم- بخش ششم نگاهی بهش انداختم و زیر لب گفتم : خوبیه شما بچه ها همینه که زود فراموش می کنین و با لحظه ها خوشین ، اما اون روز من در مورد حرف های آرش خیلی فکر کردم اون بچه هیچ حرف غیر منطقی نمی زد ، با اینکه به نظر ما جسور و گاهی بی ادب بود ولی حق رو می شناخت ، و در مقابلش می ایستاد .. دیگه براش فرقی نمی کرد که من باشم یا پدر و مادرش و یا معلم و مدیر مدرسه اش ، کارا و حرفای اونو مرور کردم ..و به نظرم اومد این بچه همونی هست که باید باشه ، ولی ما نفهمیدیم چطور راه و موقعیت شناسی رو بهش بیاموزیم ، و ایراد کار اون بچه باز هم به ما بزرگتر ها نگاه می کرد نزدیک ظهر بود که سحر زنگ زد و گفت : مامان ببخشید تو رو خدا مهدی داره میاد با شما حرف بزنه ، اشکالی نداره ؟ راهش میدین ؟ گفتم : بیاد ببینم چی می خواد بگه ،اما اینم از همون حرفایی هست که آرش معترضش میشه ..چرا ما بزرگتر ها کاری رو که نمی خوایم انجام بدیم به زبون میاریم ، گفت : چی مامان ؟ آرش چی میگه ؟ گفتم : هیچی ولی من نمی خوام جلوی بچه ها حرف بزنیم ، بهش بگو صبر کنه وقتی تو اومدی پیش بچه ها بمون من با مهدی میرم بیرون و حرف می زنم ، گفت : دیگه نمیشه نزدیک خونه اس تا من زنگ بزنم رسیده .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش هفتم ملیکا به خاطر خوردن شربت سینه خوابش برده بود و آرش داشت بازی می کرد ،کنارش نشستم و گفتم : من باید با بابای تو حرف بزنم ..از نظرت اشکالی نداره بریم توی اتاق ؟ می دونی چرا این کارو می کنم ؟برای اینکه گاهی ما حرف هایی می زنیم که شما سر در نمیارین و توضیحش هم امکان نداره و برای این کار اول باید بزرگ بشی ..مثل دیشب که بد بر داشت کردی ممکنه دچار سوء تفاهم بشی ، با خونسردی همینطور که بازی می کرد گفت : برین حرف بزنین من مشکلی با این موضوع ندارم ، خبر داشتم بابام امروز میاد اینجا ..فقط بگین به من گیر نده؛ می خوام این بازی رو تا آخرش برم ، دستی به سرش کشیدم و گفتم : مرد کوچک تو تا کی می خوای بازی کنی ؟کی سیر میشی اینو بهم بگو , ولی اون سخت مشغول بازی بود و به هیچ عنوان حاضر نبود دست بر داره و خونه ی ما رو هم برای همین دوست داشت ، مدّتی بعد در حالیکه من دوتا چای لیوانی ریخته بودم با مهدی توی اتاق روبه روی هم نشسته بودیم .. با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی سعی کردم برخورد بدی باهاش نداشته باشم .. یکم سکوت بین ما طولانی شد انگار خجالت می کشید یا نمی دونست از کجا شروع کنه ..من همینطور ساکت موندم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هشتم- بخش هشتم بالاخره گفت : مامان تو رو خدا با من اینطوری رفتار نکنین ، گفتم : چطوری ؟ گفت : خودتون می دونین مثل غریبه ها شدین ، گفتم : من نباید و حق ندارم در مورد تو قضاوت کنم ،اما بهم بگو من تو رو می شناسم ؟ گفت : مامان جون به خدا اونطوری که شما فکر می کنین نیست ..نمی دونم سحر بهتون چی گفته ولی من از کسانی پول می گرفتم که ده برابر اون پول رو از بیمه گرفتن به من در صد دادن ، نه که از جیب خودشون بدن ، گفتم : خوب ؟ گفت : خوب همین دیگه . گفتم : به نظرت کارت قانونی بوده ؟ پس چرا ترسیدی ؟ گفت : مامان جان بیمه اون پول ها رو داده ، مال کسی نبوده متوجه میشین ؟ گفتم : فهمیدم سر بیمه رو کلاه گذاشتین ..بیمه هم به مردم فشار میارن و هر روز قیمت ها رو می برن بالا .. الان برای همین پراید قراضه یک میلیون پانصد هزار تومن حق بیمه اش میشه ..پس در واقع اون مراجعه کننده به تو و تو از بیمه و بیمه از مردم ..همه دارن سر هم کلاه می زارن ..درسته ؟ به نظرت حالا فهمیدم ؟ اصلا تو چرا می خوای به من توضیح بدی که کارت اشتباه نبوده ؟ واقعا اینطوری فکر می کنی ؟ گفت : خوب نه کار درستی که نبود ولی والله همه دارن همین کارو می کنن وگرنه توی این مملکت نمیشه زندگی کرد .. گفتم : آقا مهدی ..پسرم تو تحصیل کرده و روشن فکری ..یک سئوال ازت می کنم ..فقط یک کلام به خودت جواب بده کارت درست بود یا غلط؟ به من ربطی نداره فوقش اوقاتم تلخ میشه ..تو تکلیفت رو با خودت معلوم کن . داستان 🦋💞 و هشتم- بخش نهم گفت : خوب معلومه دیگه ..چی بگم ؟ ولی نمی خواستم اینطوری بشه .. گفتم : آره می دونم .. یک جامعه وقتی رو به نابودی میره که مردم اون جامعه بپذیرن که به جای مبارزه با سیاهی سکوت کنن و همرنگ اون بشن ..من ازت انتظار نداشتم برای همین ناگوارم اومد .. گفت : منو ببخشید درستش می کنم ..شما دعا کن از این درد سر نجات پیدا کنم دیگه حواسم رو جمع می کنم .. گفتم : من کی هستم که تو رو ببخشم ..خدا کنه حق کسی به گردنت نمونده باشه ... مهدی چایی شو خورد و با من روبوسی کرد ودر حالیکه به شدت غمگین بود و ترسیده بود گفت : حالا اجازه میدین پیشتون بمونم ؟ دوست ندارم شما از دستم ناراحت بشین .. آدم در مقابل بچه هاش نمی دونه چیکار کنه ..احساس می کردم دارم ضعف نشون میدم ..ولی خوب چاره ای هم نداشتم .. غذا رو کشیدم و چهار تایی خوردیم و مهدی آی پد رو از آرش گرفت و گفت : برو بشین سر درست تا اون روی منو بالا نیاوردی ..و خودش گوشی به دست یک بالش گذاشت و دراز کشید .. تا بعد از ظهر خونه شلوغ شده بود سحر از سرکارش اومد .. میلاد و کورش و سودابه و پونه و فریبرز ..همه جمع شدن به قصد اینکه شب رو پیش من بمونن فردا جمعه هم دور هم باشن .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش دهم که سعید زنگ زد و گفت: کی اونجاست؟ گفتم همه هستن جز تو و حوری ..بچه هات هم اینجان .. گفت : حوری که بهتون گفت صبح میریم کیش ؟ گفتم آره مادر خوش بگذره ..به سلامتی برین و برگردین .. گفت : چیه مامان جان می خوای منو از سرت باز کنی؟ ..میرم دنبال حوری میایم خونه ی شما ..سر راه کباب می گیرم .. گفتم : نه ، نه ..سفارش دادیم کباب بیارن شما هم بیان قدمتون روی چشم .. و خودم میلاد رو فرستادم کباب خرید و آورد و همه دور هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده نشستن و گفتن و خندیدن و کباب خوردن .. به بچه هام نگاه می کردم ..و حس خوبی داشتم ..اما با اینکه دیدن خانواده ام دور هم خوشحالم می کرد ولی خیلی دلم می خواست که رضا هم بود و مثل من از وجود بچه هاش لذت می برد ، دلم گرفت ، گفتم : بچه ها من خسته شدم می خوام بخوابم ..دخترا همه چیز دست شما سپرده خودتون رختخواب ها رو پهن کنین .. سودابه دنبالم اومد و گفت : مامان مروارید پونه رو ازش گرفتم شنبه می برم قیمت می کنم ..هر چی فکر می کنم می ببینم درست نیست اونا رو بفروشیم اصلاً دلم نمیاد .. گفتم : باشه ..الان حرفشو نزن سعید داره میاد .. اما پشت سرشم سحر و حوری اومدن توی اتاق من .. گفتم : کجا میان می خوام بخوابم .. سعید گفت : مثلا ما فردا صبح مسافریم همینطوری ولمون می کنین ؟ نشستم روی تخت ..و اونام دور و ورم نشستن ..مهدی و فریبرز هم اومد .. گفتم: پس چی شد؟ هموتون اینجاین که؛؛ من چطوری بخوابم ..زود باشین برین بیرون .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش یازدهم
..سودابه گفت : مامان جان می خوایم باهاتون حرف بزنیم .. باید بگین شما چتون شده ..تازگی ها فرق کردین بد خلق شدین .. سر شب میرین می خوابین و بیدارم نمیشین ..راستشو بگین چی شده ؟ فکر می کنین حواسمون بهتون نیست؟ ..یک نفس عمیق کشیدم و گفتم : خدا رو شکر که شما ها رو دارم ..اما نگرانیتون بی مورده ؛ من خوبم چیزی نیست نگران نباشین .. سعید گفت : من می دونم باز هر کجا رو نگاه می کنیم عکس بابا رو می ببینم ..حتما به دوران گذشته برگشتین .. گفتم : ولم کنین تو رو خدا بزارین خودم حلش می کنم .. گفت : نمیشه بهم بگین باز چی شده کسی بهتون حرفی زده ؟ گفتم : نه مادر اما خوب نزدیک یک ماهه که از پیمان خبر ندارم ، مهیار و مهدی میگن حالش خوبه ، ولی چرا جواب منو نمیده نمی فهمم ، سعید گفت : باز ما رو بچه گیر آوردین ؟ شده که شش ماه از دایی خبر نداشتین حال شما ربطی به این موضوع نداره ، راستشو بگین چی شده ؟ما که می دونیم چتون شده دوباره، . و اینو نمی خوایم ، بسه دیگه مامان تا کی ؟ ما رو با چشم انتظاری بزرگ کردین ، من حتی توی خواب هم منتظر بابام بودم ، حالا دیگه تحمل ندارم .. سودابه گفت : کاش فقط چشم انتظاری بود ، چی ها که نکشیدیم ..الان دیگه دوست داریم شما رو خوشحال ببینیم .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش دوازدهم گفتم : معذرت می خوام که دوباره نگرانتون کردم ..ولی خود خواهانه بگم این بهم حس خوبی داد ..اینکه کسانی که من براشون نگرانم ..نگران من شدن ..ولی بهتون قول میدم که چیز تازه ای نیست و فقط یک خیاله، میاد و میره ، اما دست خودم نیست دیگه نه جوونم تا خام .اما فقط دلم می خواد گذشته رو مرور کنم . فریبرز خودشو کشید تا کنار دیوار و گفت : من پایه ام ..گوش می کنم هر کس نمی خواد بره ؛؛ مامان جون بلند فکر کنین .خیلی خاطرات شما رو دوست دارم . عشقی که بین شما بود به نظرم از لیلی و مجنونم زده بالا بی اختیار ذهنم رفت به سالهای دور ..و سینه ام لبریز از غم شد گفتم :حاضرین از روزای جنگ بگم ؟ ... سال 62 بوشهر سراپا ترس و دلهره شده بود و هر شب آژیر خطر به صدا در میومد و برق ها قطع میشد وصدای شلیک های هوایی و ضد هوایی ها بدنمون رو به لرز مینداخت .. من وحشت زده بچه هام رو می بردم تو حمام و خودمو حائل اونا می کردم و هر لحظه منتظر بودم خونه روی سرمون خراب بشه و این درست زمانی بود که تک و تنها مونده بودم و گوهر خانم برای اینکه منو تحت فشار قرار بده با کمال ازدواج کنم حتی اجازه نمی داد نارمین و شرمین به دیدنم بیان .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش سیزدهم گاهی هواپیما های عراقی روی شهر بوشهر ریزه های آهن میریختن تا رادار ها رو کور کنن و اینطوری مردم بارونی از خورده آهن ها رو هم تحمل می کردن ... و من هر چقدر به خودم نهیب می زدم که از اون شهر برم نمی تونستم و هنوز چشم براه رضا مونده بودم .. تا یک روز در خونه رو زدن ، سعید باز کرد و با صدای بلند گفت : سلام عمو کی اومدی ؟ کمال گفت یا الله ، فوراً مانتوم رو تنم کردم و یک روی روی سرم انداختم و گفتم بفرمایید ... با اینکه کمال رو می شناختم بازم ترسیده بودم ..چون کمال مقدار زیادی آذوقه برامون آورده بود و چند تا نونم دستش بود ، گفتم : خوش اومدین ، ولی چرا زحمت کشیدن لازم نیست خودم یک کاریش می کنم ، بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : قابلی نداره پروانه خانم ، شرمنده ی زن و بچه ی رضا هستُم ..و هر چی خریده بود برد گذاشت توی آشپزخونه و برگشت ..همون جا جلوی ایوون نشست و سحر رو گرفت توی بغلش و از سعید پرسید ، خوب عمو جان خوب مراقب مادر و خواهرات هستی؟ مرد شدی ؟ یک چایی ریختم گذاشتم جلوشو و گفتم خدا قوت کمال ..همه ی ما نگران شما بودیم .. داستان 🦋💞 و هشتم- بخش چهاردهم گفت : پروانه خانم مادرم رو ببخش قدیمی فکر می کنه من معذرت می خوام ..خیلی باید ببخشید شرمنده شما شدم .. مُو می دونُم که رضا بر می گرده ..اون کسی نبود که توی دریا غرق بشه ..می تونست هزار کیلومتر رو شنا کنه ..حتی طوفان حریفش نبود .. هر کس به جای رضا بود قبول می کردم ولی رضا نه ، اگر یک نفر واقعاً مرد دریا باشه اونم رضاست ؛ یا گرفتار شده و یا جایی رفته که نمی تونه برگرده .. نمی دونم کجا ..ای جنگ هم که خو مهلتُم نمیده درست دنبالش بگردم..اگر مُو کوکامو میشناسم به زودی بر می گرده .. نمی خوام دلتون رو گرم کنم و چشم انتظاری شما رو بیشتر ولی بعید می دونُم که رضا توی دریا غرق شده باشه چون همه جای این خلیج مثل کف دستش می دونست ..نه ؛ باور ندارُم .. گفتم : کمال خدا خیرت بده منم همینو میگم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و نهم- بخش اول کمال با حسرت و افسوسی که توی صورت و نگاهش بود گفت : الان جنگ بهم اجازه نمیده دنبال کوکام بگردُم .. خرمشهر آزاد شده اما هر لحظه ممکنه دوباره سقوط کنه اگر ازش دفاع نکنیم ..ممکنه دوباره دشمن اونو اشغال کنه ؛ باید همه حضور داشته باشن ..خو یک نفرم یک نفره .. محمد به خاطر خرمشهر شهید شد ..جلوی چشم خودم جون داد..پروانه خانم خیلی سخته که فراموش کنم .. گفتم :می دونم خیلی سخته ..ما از دور تحمل نداریم ..حق با شماست ؛ اما میشه بهم بگین ممکنه رضا دست عراقی ها افتاده باشه ؟ گفت : خدا می دونه؛ بعیدم نیست ..لجبازی کرد و رفت اون طرفا همه می گفتن که خطر ناکه گوش نکرد ... گفتم : کمال خودتم نفهمیدی چقدر بهم روحیه دادی؛ ممنونم ازت ..ولی بازم دلم شور می زنه ..اصلا بهم بگو تو حدس می زنی بسر رضا چی اومده باشه ؟ گفت : حدس به درد نمی خوره ..باید پرس و جو کرد ..مُو عید برمی گردُم و میرُم دنبالش .. یک مرتبه قلبم شروع کرد به تند زدن ..و سخت برای رضا دلواپس شدم گفتم: ولی کمال یه چیزی هم هست ؛ ما که دوستش داریم نباید راضی باشیم اون اسیر شده باشه اگر شکنجه اش کنن ؟ وای کمال نمی خوام رضا عذاب بکشه .. گفت : خُو نظامی نبود ..برای چی شکنجه اش کنن ؟ حالا به اینا فکر نکنین بزارین من برگردم قول میدُم دنبال کارش برُم و سر در بیارُم .. گفتم : حالا برای تو درد سر درست نشه ؟ داستان 🦋💞 و نهم- بخش دوم گفت : شرطه های اونجا روی جاشو های ما حساس شدن بعضی ها برای قاچاق مواد میرن اونطرف آب .. از وقتی جنگ شد به همین بهانه همه رو می گرفتن و تهمت می زدن ..حدس من اینه ...وگرنه رضا توی دریا غرق بشو نبود . وقتی کمال این حرف رو زد بغض گلومو گرفت و به گریه افتادم ؛ فکر می کردم خدایا من تا عید چطور صبر کنم ؟ کلافه بودم و برای برگشتن کمال ثانیه شماری می کردم در حالیکه اون روز بازم عملیات بود و خبرهای ضد و نقیضی از این طرف و اون طرف می شنیدیم .. و در میون این انتظار درست ده روز به عید باز ناقوس مرگ توی خونه ی ما به صدا در اومد و خبر شهادت کمال رو برامون آوردن ..و تا بیست و هشتم اسفند که بدن خشک شده ی اونو برامون فرستادن ..چی به ما گذشت .. خدایا قیامتی بر پا شده بود ..و کمال با همه ی خلوص و پاکی که در وجود نازنینش داشت ما رو عزا دار کرد .. گوهر خانم که دیگه طاقتی براش نمونده بود .. ساعت ها می نشست و روی زمین دست می کشید و ناله می کرد ..کار من شده بود مراقب از گوهر خانم .. دلم براش می سوخت ناخدا نه تنها دیگه گردنی افراشته نداشت پشتش خم شده بود ..تشکیلات شون همه از بین رفت .. و اینطور که معلوم بود اصلا برای ناخدا مهم نبود و می گفت : بدون رضا و کمال من دارایی می خوام چیکار ؟ داستان 🦋💞 و نهم- بخش سوم می گفتن عراقی ها ناجونمردانه به آب برق وصل کرده بودن و کمال و عده ی زیادی از جوون ها در جا خشک شده بودن و جنازه ی خیلی ها رو آب برده بود و توی اون کانال مفقود شدن و ما باید خدا رو شکر می کردیم که جنازه ی کمال به دستمون رسیده . نمی خوام دیگه بیشتر اذیتتون کنم .. این ماجرا ها ادامه داشت تا جنگ تموم شد و من به امید اینکه رضا دست عراقی ها افتاده باشه و حالا بر می گرده روز و شب میگذروندم و اخبار اسرا رو دنبال می کردم .. اما از تلویزیون می دیدم که هر اتوبوسی که میرسید صدها مادر با یک قاب عکس منتظر خبری از پسر مفقود شون بودن ..دلهای شکسته ..غم و درد ..و زندگی تلخ تر از زهر مار .. دیگه خسته شده بودم و نا امید از پیدا شدن رضا از طرفی تنها دلخوشی گوهر خانم و ناخدا بچه های من بودن حالا نارمین با یک مراسم عقد ساده ازدواج کرده بود و شرمین هنوز مثل من به عزای شوهرش نشسته بود .. هم درد بودیم و همزبون شدیم ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش چهارم سال 69 .. تابستون گرم و شرجی بوشهر کلافه ام کرده بود ..و به محض اینکه بابا زنگ زد و گفت مامانت مریض شده ..بار سفر بستم و بچه ها رو برداشتم و اومدم تهران .. اینجا سعید حرفم رو قطع کرد و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت : چی میگی مامان ؟ کدوم بچه ها ..وقتی با اتوبوس اومدیم تهران من هفده سالم بود ..سودابه شانزده سال و سحر نه ساله بود .. همچین میگین بچه ها که انگار دست ما رو گرفتین و آوردین تهران ..چهار تا بلیط گرفته بودیم .. سودابه پیش من نشسته بود و سحر کنار مامان .
در تمام طول راه مامان سرشو گذاشته بود به شیشه ی ماشین و اشک می ریخت ..انگار فراموش کرده بود ما هم کنارشیم ..و سه تایی ما رو تا تهران دق داد .. گاهی ازش دلگیر می شدم چون احساس می کردم چیزی توی این دنیا براش به اندازه ی بابام ارزش نداره .. سودابه گفت : تو بی انصافی مامان هر کاری از دستش بر میومد برای ما کرد یادت نیست ؟خوب براش سخت بود از بوشهر دل بکنه ؛درکش کن ؛ سعید گفت : چرا درکش می کردم ؛ میدونم مامان برامون چیکار کرده ..توی همون حالش به درسمون به رخت و لباس مون به خوراک مون می رسید و نمی ذاشت چیزی کم و کسر داشته باشیم .. حتی شب ها با ما بازی می کرد و سعی داشت دلمون رو خوش کنه ..من اونا رو نمیگم ..می دونین ؟ دلم خوشحالی واقعی می خواست .. دوست داشتم یک خنده از ته دل روی صورت مادرم ببینم . داستان 🦋💞 و نهم- بخش پنجم اون همه سال برای یکی عزاداری کردن به نظرتون کار درستیه ؟ ما نه روحیه درست و حسابی داشتیم و نه دیگه معنای خوشحالی رو می دونستیم .. همش غم و غصه ؛؛همش گریه ..مراسم هفت و چهلم و بعدم سال ..بی خودی نیست من اینقدر پرخاش گر شدم که به هر حرف کوچکی داد می زنم ... گفتم : تو حق داری ولی اینطوری هام نبود ..سعی خودمو رو می کردم که شما رو خوشحال نگه دارم .. حوری گفت :مامان به حرف سعید اهمیت ندین اون دوست داره غر بزنه ..شما ادامه بدین .. گفتم : خلاصه ؛ بالاخره رسیدیم تهران و تا آخر شهریور موندیم .. دیگه نه بابا اجازه می داد برگردیم ..و نه خودمون دلمون می خواست به شهری بریم که هنوز خاطرات رضا هر روز برامون تازه میشد ..بچه ها هم ..نه ببخشید بزرگتر ها تهران بهشون خوش میگذشت .. حالا مونده بودم چطوری به گوهر خانم و ناخدا خبر بدم ..با ترس و دلهره بهش زنگ زدم ..خودش گوشی رو برداشت و گفت : الهی بگردمت ؛پروانه ؟ ..دخترخودتی ..فکر می کردم تو باشی برا همی گوشی روخودم برداشتم ..خوبین ؟ بچه ها چه طورن ؟کی برمی گردی ؟ گفتم : ما خوبیم ..شما چطورین ؟ ناخدا حالشون خوبه ؟ گفت : ای میگذره ..برای شرمین خواستگار اومده ولی مرده زنش مرده و یک دونه بچه داره .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش ششم نمی دونم چیکار کنم قبول کنم یا نه ؟ خوب سن شرمین هم رفته بالا ..از این به بعد همینه دیگه .. گفتم : خودش چی میگه ؟ گفت : می خواد با تو حرف بزنه و نظرت رو بدونه ولی گفتم امروز و فردا پیدات میشه ,چشم براه تو موندیم .کار دیگه ای نداریم . گفتم : مامان ؟تو رو خدا منو ببخشید ..ولی اگر من بخوام تهران بمونم شما ناراحت میشین؟ .. یکم سکوت کرد .. گفتم : مامان جون ؟ چی شد از حرفم ناراحت شدین ؟ با صدای بغض آلودی گفت : نه برا چی ناراحت بشُم .. و من آماده شدم که خودمو در مقابل حرفاش کنترل کنم ..و حدس می زدم به این آسونی رضایت نده . گفت : نه ..بمون ..راستش ناراحت میشم که ازتون دورم ..اما همونجا بمونی برای خودت و بچه ها بهتره ..تا اینجا باشی رضا رو فراموش نمی کنی .. بچه هات هم کم سختی نکشیدن .. گفتم : الهی قربونتون برم من که تنهاتون نمی زارم ..همون طور که به پدر و مادرم سر می زدم میام و شما رو می ببینم ..دلمون براتون تنگ میشه ..تازه اینجا می تونم بهتر نقاشی بکشم و خرجم رو در بیارم .. الان دیگه همه ی نقاشی های منو خریدن .. گفت : اثاث و زندگیت چی میشه ؟ نمی خوای اونا رو ببری ؟ گفتم : چرا با بابا میام که پرونده های بچه ها رو هم بگیرم همین جا ثبت نامشون می کنم ...تهران باشن بهتره ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش هفتم گفت : باشه مادر ..به سلامتی ..من خوشحالی زن و بچه ی رضا رو می خوام .. گفتم : یک مدت بعد شما بیا تهران پیش ما اینطوری حال و هواتون عوض میشه .. گفت : ناخدا مریضه ..بهانه گیر شده ..مدام دعوا می کنه و تازگی فحش های بدی به همه ی ما میده ..هر چی مراعاتشو می کنم فایده ای نداره .. خسته ام کرده .. گفتم : خوب قبول کنین که بد مصبیتی سرشون اومده .. گفت : من مادرشون بودم نه ماه توی شکم من بودن ..شیر بهشون دادم ..اون حرف داره ؟ از من بیشتر می سوزه ؟ کی مراعات منو می کنه ؟ گوهر خانم اونقدر دلش پر بود که نمی خواست گوشی رو قطع کنه و مدت زیادی حرف زد ..واقعا تحمل این زندگی براش سخت شده بود .. دو روز بعد من و بابا رفتیم بوشهر و اثاث رو بار زدیم و فرستادیم و رفتیم با ناخدا و گوهر خانم خداحافظی کنیم .. هر دوشون گریه می کردن و حالشون اصلا خوب نبود ناخدا دست منو گرفت و گذاشت توی دست بابام و گفت : رفیق امانتی که بهم دادی بهت پس میدُم مراقبش باش ..نشد دیگه ؛ بابا گفت : چرا ناخدا شد ..ولی اونطور که تقدیر خواسته .. زندگی با رای ما نمی چرخه ..راضیم به رضای اون ... و در حالیکه همه پشت سرم گریه می کردن از در اون خونه اومدیم بیرون ..
داستان 🦋💞 و نهم- بخش هشتم قرار شد برای عروسی شرمین که قبول کرده بود با اون مرد ازدواج کنه , سه ماه دیگه با بچه ها برگردیم بوشهر .. بابا بلیط هواپیما گرفته بود ..برای آخرین بار رفتم کنار دریا .. و با رضا حرف زدم .. گفتم : بی وفا بودی ..اما من بهت وفادار موندم ..رضا منو ببخش دیگه باید از اینجا برم ..نمی تونم بیشتر از این بچه ها رو عذاب بدم .. من تا اینجا باشم به تنها چیزی که فکر می کنم تویی اختیار پاهام دست خودم نیست و به هر بهانه ای میام اینجا و دوباره وجود تو رو حس می کنم ..راضی باش که ما بریم می خوام دیگه بچه هات غصه نخورن .. مثل خودت همیشه لبخند روی لبشون باشه ..و یکبار دیگه از توی هواپیما به بوشهر نگاه کردم و اشک ریختم .. اومدیم و اینجا موندگار شدیم .. دلم نمی اومد از این خونه برم چون رضا اینجا روبلد بود می ترسیدم منو گم کنه ..وقتی اثاث اضافه رو توی انباری مامان جابجا می کردم همه ی نقاشی هام رو اونجا روی هم دیدم .. راستش احمقانه بود ولی من عصبانی شدم و فکر می کردم سرم کلاه گذاشتن .. بابا آرومم کرد و گفت : این فکر پیمان بود ..اون خودشو به تو و رضا مدیون می دونه ..تازه به من سفارش کرده که اگر روزی ما نبودیم و این خونه داشت قسمت می شد سهم اون مال تو و بچه هات باشه .. الانم هر وقت بتونه پول می فرسته و میگه بدین به پروانه ..و نزارین بفهمه که من دادم .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش نهم در واقع من توی این مدت داشتم با پول پیمان زندگی می کردم . و برای اینکه ثابت کنم نقاشی هامو اونقدر ها هم بی ارزش نیست که توی انباری خاک بخوره همه رو برداشتم و رفتم و استادم رو پیدا کردم و کارامو نشونش دادم .. خوب دیگه همه ی شما می دونین که چی شد ..اونقدر خوشش اومد و تشویقم کرد و از اون به بعد بهم کارای تذهیب می داد براش انجام می دادم ولی پولش کفاف زندگیم رو نمی داد .. این بود که رفتم و به سفارش شوهر خاله ام توی یک کارخونه مشغول کار شدم ..نمی دونم فکر می کنم یکسال طول نکشید که سرکارگر قسمت خانم ها شدم و حقوقم زیاد شد ..و بعد که بابا فوت کرد و حقوقشو من تونستم بگیرم دیگه اومدم بیرون ... از روزی که وارد تهران شدم با خودم قصد کردم با زندگی بسازم و توی خواب و خیال زندگی نکنم .. حالا سه تا بچه ی بزرگ داشتم ..می خواستم گذشته ی تلخ اونا رو از ذهنشون پاک کنم ... به اینجا که رسیدم سحر هق و هق به گریه افتاد و گفت : من هیچوقت ازتون گله نکردم ..درد دل نکردم ولی من از همه بدبخت تر بودم چون اصلا بابام رو ندیدم ..از وقتی خودمو شناختم اشک و آه مادر و مادر بزرگ و عمه هام رو دیدم .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش دهم فکر می کردم دنیا همینطوریه ..باید گریه کرد و غمگین بود ..برای همین هر وقت میرفتم بخوابم تا گریه نمی کردم خوابم نمی برد .. حس می کردم قربانی شدم ..گاهی حتی نمی دونستم برای چی باید گریه کنم؟ ..توی ذهنم بهانه های مختلف می تراشیدم .. یک روز برای اینکه سودابه منو زده بود ..یک روز برای اینکه مامان بهم توجه نکرده بود و یک روز برای ... سحرنتونست حرفشو تموم کنه و سکوت کرد و اشکهاشو پاک کرد و ادامه داد ..ولی در واقع خودم می دونستم ..به خاطر این بود که بابا نداشتم .. دست نوازش اونو می خواستم .. چند بار شنیدم که توی مدرسه بهم گفته بودن بچه یتیم ..از این کلمه منتفر بودم و هر بار می شنیدم قلبم به درد میومد و فریاد می زدم بابای من گم شده قراره برگرده ... سودابه گفت : من کی تو رو زدم خدا بگم چیکارت کنه سحر ..من و سعید که مثل پروانه دورت می گشتیم .. ما هم یک طورایی از تو بدتر بودیم ..چون بابامون رو دیدیم و طعم محبتش رو چشیده بودیم ..نمی تونستم فراموشش کنیم.. گفت :ولی اون حتی از وجود منم خبر نداشت .. جو بدی شد و همه غمگین شدن .. بلند خندید م و گفتم : بسه دیگه ؛ خوب شد حالا ؟ دلتون خنک شد ؟ همینو می خواستین که این حرفا رو بشنویم .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش یازدهم سعید گفت : اتفاقا آره مامان خوب شد ..هیچ می دونی ما هرگز در مورد بابا اینطوری با هم حرف نزدیم .. شما حتی خاطرات خودتون رو به ما نمی گفتین که اذیت نشیم ..ولی اشتباه بود کاش دور هم درد و دل می کردیم ..شاید این همه عذاب نمی کشیدیم ..مثل حالا ..من احساس می کنم سبک شدم .. حوری گفت : مامان میشه حالا یکی از اون خاطره های خوش تون رو برامون بگین ..
گفتم : آره خودمم دیگه دلم نمی خواد مرثیه بخونم ..بزار ببینم چی یادم میاد .. فریبرز گفت : اتفاقا من دوست دارم خاطرات جنگ رو گوش کنم ..چون این خاطرات آدم رو یاد خیلی چیزا میندازه ..مثلا اگر آسون تر با مشکلات برخورد کنیم میگذره و اگرم سخت بگیرم بازم میگذره .. پس چرا همه عمر به این کوتاهی رو داریم غصه می خوریم ..تا نگاه می کنی تموم میشه و میره .. خدا ما رو برای شادی آفریده نه غم و غصه خوردن ..به نظرم مامان شما اشتباه کردین می تونستن کمتر خودتون و بچه ها رو عذاب بدین ؛ کاش زودتر پذیرفته بودین که شوهرتون دیگه نمیاد .. سعید گفت : چی میگی داداش مامان هنوزم منتظره .. مهدی گفت : این نشونه ی یک عشق بی نظیره ..زن های حالا تا بگی کیش به کشمش طلاق می خوان چه برسه به اینکه این همه سال منتظرت بمونن ... من که فکر می کنم اگر دو روز نباشم سحر لباس هامو میزاره توی کوچه ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش دوازدهم سعید خندید و گفت : من جایی نرفتم ولی ده بار تا حالا بیرونم کردن .. سودابه گفت : خوب غلط زیادی نکنین تا بیرون تون نکنیم ..مگه شما مثل رضا بوشهری هستین ..بابای من یک مرد واقعی بود ..مامان بگو ..یکی از اون خاطرات رو بگو .. خندیدم و گفتم : والله چی بگم؟ .. رضا سر تا پا معرفت و آقایی بود ..هرگز یک کلمه توهین آمیز به من نگفت ..شاید اگر گفته بود منم لباس هاشو میذاشتم دم در .. فریبرز گفت : حتما شما هم کاری نکردین که بهتون توهین کنن .. گفتم : نمی دونم ؛ ولی فکر می کنم چرا ,, گاهی نادونی هایی داشتم ولی رفتار رضا طوری بود که خودم شرمنده می شدم و سعی می کردم تکرار نکنم ..بچه ها من رضا رو دوست داشتم و اونم منو ..به این میگن عشق ..برای همین مرگ هم نتونست ما رو بعد ازاین همه سال از هم جدا کنه .. شما ها همدیگر رو دوست دارین ولی به خاطر خودتون .. حوری گفت : مامان اگر بشنوین که بابا یک جایی دوباره ازدواج کرده و زن و بچه داره بازم دوستش دارین ؟ گفتم : باور می کنین که گاهی این فکراهم به سرم زده ..احساس بدی پیدا می کنم حسودیم میشه قلبم تند می زده و حتی می تونم بگم فشارم میره بالا ..ولی از رضا بدم نیومده .. اونقدر اونو می شناسم که می دونم شاید مجبور به این کار شده. داستان 🦋💞 و نهم- بخش سیزدهم اصلا قدیما بیشتر زندگی ها اینطوری بود ..مثلا پدر و مادر من به فاصله شش ماه وقتی که بابا سکته کرد مامانم دیگه طاقت نیاورد و مریض شد مدام تب می کرد و خودشو رسوند با بابام .. گفتن عفونت کلیه بوده ولی من میگم درد دوری بود .. اما خدا رو شکر اون روزای آخر تنها نبودن و ما پیششون بودیم .. بابا به من گفته بود که این خونه سهم تو و مهیار و مهدی هست دست تو امانت ..پیمان مال خودشو بخشیده به تو به خاطر دینی که رضا به گردنش داشت ..اینطوری شد که من اینجا موندم .. اونشب وقتی سرم رو گذاشتم زمین خوابم برد و بعد از سالها با خیال راحت خوابیدم انگار دیگه از رضا خداحافظی کرده بودم ... دی ماه اونسال وارد شصت سالگی میشدم و خوب دیگه عاقلانه نبود بازم چشم انتظار باقی بمونم .. زمستون رو به پایان بود و در این مدت در گیر دردسری بودیم که مهدی درست کرده بود و بالاخره با جریمه و تعلیق یکساله از کار از این ماجرا خلاص شدیم .. برای سودابه هم مقداری جور کردم خودشم مروارید پونه رو به سی و پنج میلیون فروخت و یکسال دیگه اونجا موندگار شد .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش چهاردهم تا نزدیک عید شده بود یک روز جمعه که بچه ها همه ی خونه ی من جمع شده بودن و داشتیم خونه تکونی می کردیم .. تلفن زنگ خورد ..سحر گوشی رو برداشت و گفت : سلام مامان گوهر حالتون خوبه ..تو رو خدا ..کی ؟ ..باشه ..باشه ..منتظرتون هستیم ..چشم .. می خواین گوشی رو بدم به مامانم ؟ ..چشم بهش میگم .. توجه ی همه ما جلب شد .. سحر بی حال و رمق گوشی رو گذاشت و گفت : گاومون زائید ..اونم چی دوقلو .. مامان گوهر و عمه شرمین و عمه نارمین با شوهر و بچه هاشون دارن میان تهران عید بمونن ..فاتحه ی عیدمون خونده شد ..ساعت دو پرواز دارن .. باید با دوتا ماشین بریم دنبالشون .. گفتم : وای زود باشین جمع کنین ..چرا اینطوری ؟ همیچین قراری نداشتیم ؟ سحر گفت : اصلا برای چی می خوان عید مون رو خراب کنن ؟ مامان گوهر خودش میومد ..دیگه شوهر های اونا رو چرا راه انداخته ..؟ ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گوهر خانم حالا هشتاد و دو سال داشت و با وجود از دست دادن عزیزانش هنوز سر پا بود ؛ و عادت قلیون کشیدن رو هم از دست نداده بود .. خودم رفتم انباری تا قلیونی رو که از قدیم براش خریده بودیم وهر وقت میومد تهران براش آماده می کردیم که حالا داشت خاک می خور د بیارم .. چشمم افتاد به چمدونی که وسایل رضا توش بود ..یک لحظه دستمو بردم تا درشو بازش کنم و باهاش حرف بزنم .. هنوز بعد از این همه سال قلبم با به یاد آوردن اسم رضا به تپش میفتاد ..اما تعادلم رو از دست دادم و حس کردم سرم داره گیج میره ..و حالم بد شده .. اول فکر کردم از خستگی زیاده ؛ دستم رو گذاشتم روی چمدون و یک نفس بلند کشیدم ..و زانوهام خم شد و نشستم روی زمین .. داستان 🦋💞 - بخش پنجم صدا کردم سودابه ..سودابه مادر؟ ..ولی کسی نشنید ..حس توی بدنم نبود ..احساس می کردم قلبم داره از کار میفته ..که یک مرتبه فضولی آرش این بار به دردم خورد و دنبال من اومده بود ببینه چه خبره .. من فقط صداشو شنیدم که داد زد مامان ..مامان بدو مامانی افتاده زمین .. دخترا سراسیمه اومد و منو بلند کردن و با زحمت بردن توی اتاق با اصرار روی تختم دراز کشیدم .. سحر فورا فشارم رو گرفت و گفت : عجیبه فشارتون همیشه بالا بود حالا پایین اومده ده روی شش ..خوب شد بهتون قرص فشار ندادم فکر کردم آبگوشت چرب بوده حتما فشارتون رفته بالا ؛ .. گفتم : سودابه جون برو مادر قلیون مامان گوهرت رو بیار و آماده کن از راه برسه باید جلوش باشه .. سحر بهم می رسید و اجازه نمی دادن از جام بلند بشم .. نمی خواستم وقتی مهمون ها میان حالم بد باشه ..برای همین به حرفشون گوش دادم و یکم خوابیدم .. وقتی بیدار شدم دخترا همه چیز رو آماده کرده بودن و حوری گفت مامان من با سعید حرف زدم دارن نزدیک میشن .. فورا صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم که زنگ در خونه به صدا در اومد .. داستان 🦋💞 - بخش ششم آرش آیفون رو بر داشت ..بلند گفت دایی سعید بود .. میلاد گفت : شما نیاین مامانی من میرم به استقبالشون .. گفتم : ای بابا اینطوری نکنین نزارین مهمونا بفهمن من حالم بد شده دیگه خوبم ..والله چیزیم نیست .. و رفتم توی ایوون ..در باز شد و سعید کنار پیمان اومدن توی خونه .. چشمم داشت از حدقه بیرون می زد ..در حالیکه موهای تنم راست شده بود داد زدم یا فاطمه ی زهرا ..خدایا چی می ببینم .. پیمان تو کجا بودی ؟ داداش جونم قربونت برم ..و همینطور که می دویدم بطرفش گوهر خانم وارد حیاط شد .. نمی فهمیدم چی به چیه .. پیمان با گوهر خانم از بوشهر اومده ؟ به هر حال دیگه برام مهم نبود همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم آنچنان سخت که دلم نمی خواست از جدا بشم ..از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم .. گوهر خانم رو محکم بغل کردم و گفتم : چه خبره پیمان با شما بود ؟ طوری می خندید و گریه می کرد که من فکر کردم خدایا چقدر این زن مهربونه که برای اومدن پیمان اینطور ذوق زده شده .. حال عجیبی داشت که تا اون موقع ندیده بودم گفت : آره مگه ما چه مونه که پیمان رو برات نیاریم ؟ بچه ها ریخته بودن دور پیمان و خودشون رو معرفی می کردن و روبوسی ..منظره ی جالبی بود ..دوباره خودمو انداختم توی بغل پیمان .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول قسمت آخر یکم شوکه بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ..بذر سبزی ها توی دستم مونده بود .. سعید و میلاد داشتن توی باغچه سبزی و بنفشه می کاشتن ..و من اومده بودم بذر ها رو براشون ببرم .. سودابه گفت : ای بابا , مامان گوهر که تابستونی اینجا بود .. گفتم : پونه اینا رو بده به دایی سعید خودم یک زنگ بزنم ببینم ماجرا چیه ؟.. سوادبه گفت : نه دیگه درست نیست شما زنگ بزنین ..بزارین من می زنم ..حتماً الان همه خونه ی مامان گوهر جمع شدن .. گفتم : پس زود باش چیزی نمونده ..آخه چرا از قبل خبر ندادن ؟ سودابه زنگ زد و نارمین گوشی رو برداشت و گفت : جانم عمه جون ؟حالت خوبه ؟ پرسید : بله ممنون ..عمه جون ببخشید شما دقیقا کی حرکت می کنین سحر درست متوجه نشده ، .. گفت : تو رو خدا به مامانت بگو کاری نکنه ..ما می خوایم بریم مشهد ..فقط یکشب پیش شما می مونیم ..وقتی برگشتیم اونوقت شما رو می ببینیم ..و با مامان بر می گردیم بوشهر .. سودابه گفت : این چه حرفیه عمه ؟ قدمتون رو چشم ..مامان گوهرم می برین مشهد ؟ گفت : نه بابا؛ سختشه , امروز تصمیم گرفت با ما بیاد ..شانسی یک بلیط توی همون پرواز ما براش گیر اومد .. دلش برای شما ها تنگ شده ..وقتی فهمید ما اول میایم تهران گفت منم بزارین پیش پروانه .. داستان 🦋💞 - بخش دوم خودت می دونی درست نمی تونه راه بره باید حتما یکی باهاش باشه امشب تهران می مونیم فردا با اون قطار ها که صبح میره و عصر می رسه میریم مشهد .. می خوایم سال تحویل توی حرم باشیم ؛ سودابه گفت : پس خوبه امشب دور هم هستیم دیگه .. گفت : آره عزیزم داریم آماده میشیم بریم فرودگاه .. سودابه گوشی رو گذاشت و گفت : سحر ؟ عمه که می گفت همین امشب رو اینجا می مونن شلوغش می کنی و میگی عیدمون خراب شد .. سحر گفت : به من فقط گفت دارم با عمه هات میام تهران ..چه می دونم از هولم درست نشنیدم .. سودابه گغت : حالا هر چی ..زود باشین , فکر کنم باید خودمون رو بزاریم روی دوره تند..و گرنه مامان غش می کنه .. گفتم : وای نگو با دور تند هم نمیشه این خونه و زندگی بهم ریخته رو جمع کرد ..حالا شام چی درست کنم ؟ حوری گفت : مامان تو رو خدا سخت نگیر ..از بیرون می گیریم ..تقصیر خودشونه دیر خبر دادن .. مهدی گفت : نگران نباشین این همه آدمیم ..دست به دست هم بدیم تمومه .. فریبرز بلند شو ببینم ؛تنبلی بسه ..ما هم باید کار کنیم ..سعید همینطور که دستش خاکی بود سرشو کرد توی اتاق و پرسید ..مامان ؟ چی شده پونه میگه از بوشهر داره مهمون میان؛ آره ؟ گفتم : آره مادر ؛ میشه زودتر کارتو تموم کنی ..حیاط رو بشوریم فریبرز گفت : مهدی باشه کمک شما ها خانم ها منم میرم کمک آقایون .. گفتم : نه من راضیم مردا حیاط رو تمیز کنن ما خودمون اینجا ها رو جمع می کنیم ...کار شما ها نیست . داستان 🦋💞 - بخش سوم آرش گفت : مامانی من الان مَردم یا زن ؟ .. گفتم : عقل کل منی ..با کورش برین پیش مردا؛ فقط ریخت و پاش نکنین برای من بسه ؛ کار نکرده عزیزین ؛ .. حوری گفت : مامان زنگ بزنم شام برامون رزرو کنن ؟ گفتم : حالا زوده ..بزار ببینیم چی می تونیم درست کنیم ... سحر گفت : اینطور نمیشه کارا رو تقسیم کنیم .. گفتم : باشه تو و سحر و پونه اینجا رو تمیز و مرتب کنین ..دیگه ام نمی خواد دیوار ها رو بشوریم ..خوبه دست بهش نزنیم معلوم نمیشه .. من و حوری میریم توی آشپزخونه ..ناهارم که آبگوشت داریم ..اول یک لیست نوشتم و دادم به فریبرز و گفتم : مادر تو برو اینا رو بگیر و بیار. و خودمون مشغول شدیم .. طوری که ساعت نزدیک دو شده بود هول هولگی ناهار خوردیم و جمع کردیم ..و سعید و مهدی رفتن فرودگاه دنبال مسافرها.. هنوز خیلی کارا ی عید مون مونده بود که انجام ندادیم و دیگه از خیرش گذشتیم .. وهر پنج نفری اونقدر کار کرده بودیم که داشتیم از نفس میفتادیم .. وقتی سعید زنگ زد و گفت هواپیما یکم تاخیر داره خدا رو شکر کردم ..که وقت داریم بقیه ی کارامون رو هم انجام بدیم داستان 🦋💞 - بخش چهارم سودابه گفت : مامان یکم بخوابین ..خیلی خسته به نظر می رسین .. گفتم :نه مادر دلم طاقت نمیاره شوهر نارمین و شرمین برای اولین بار میان خونه ی من درست نیست چیزی کم و کسر باشه ... آی راستی یکی سالاد رو درست کنه بزاره توی یخچال .. حوری گفت : اصلا بهش فکر نکنین یخچال جا نداره ..بزارین من خودم نزدیک شام درست می کنم نگرانش نباشین ..
داستان 🦋💞 - بخش هفتم و گفتم : فدات بشم ..خدایا باورم نمیشه ..پیمان خودتی ؟ چقدر پیر شدی داداش ..تو بوشهر بودی ؟ گفت : آره ..بوشهر بودم ..حالا برات تعریف می کنم ... گوهر خانم حالت عادی نداشت و هنوز توی حیاط پا ؛پا می کرد و یک نگاهی به من و یک نگاه به در حیاط که هنوز باز بود مینداخت .. سعید که مثل ابر بهار اشک میریخت اومد جلو و منو پیمان رو با هم گرفت بین بازوهاش .. گفتم : چیه مامان جان چی شده از دیدن دایت اینقدر خوشحالی؟ راستی ؛عمه هات کجان .. چشمم افتاد به در حیاط مهدی سرک کشید و رفت .. سعید منو محکم گرفته بود ول نمی کرد .. گفت : مامان جونم ..قربونت برم می خوام مثل همیشه قوی باشی ..درد رو تحمل کردی ..لطفا خوشی ما رو خراب نکن .. گفتم : نه بابا بعد از سالها داداشم اومده ..چشمم افتاد به میلاد اونم داشت گریه می کرد .. با تعجب گفتم : شما ها چرا همه دارین گریه می کنین ؟ .. پیمان گفت : برات سوغاتی آوردم پرپروک .. با این حرفش قفسه ی سینه م درد گرفت ..و در حیاط رو که نیمه باز بود گرفت و گفت : بیا ببین کی اومده .. سعید بازوی من توی دستش بود گفت : مامان جونم ..شما راست می گفتی ؛ این همه سال حق با شما بود ... چند بار خواستم کلمه ی رضا رو به زبون بیارم .. ولی نتونستم ..زبونم مثل یک تیکه چوب بی حرکت شده بود ..و به در خیره شدم ....و رضا اومد .. دیدمش ..رضای من لاغر و تکیده ؛ با موهای سفید و عصایی به دست ، و صورتی که از شدت هیجان می لرزید و گریه می کرد,, رضا اومد ؛؛ ولی من قدرت حرکت نداشتم ؛؛ فقط صدای فریاد های سودابه رو که بابا ..بابا می کرد می شنیدم و دستم رو گذاشتم روی قفسه ی سینه ام نفس نفس می زدم ..و بهش نگاه می کردم .. بچه ها دورش کردن ... بغلشون کرد ولی نگاهش به من بود .. همون نگاه شوخ که سالها دل منو برده بود .. پیمان دو دستی منو گرفته بود ..همه ی اینا چند لحظه بیشتر طول نکشید .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم با قدم های سست و آخرین نیرو رفتم بطرفش ..اونم دوقدم برداشت .. نه ..خواب نمی ببینم ..خودش بود رضا ؛ آروم گفتم : ..رضا ؟ بالاخره اومدی ؟ و دیگه داشتم از حال میرفتم اما خودمو رسوندم بهش و به محض اینکه بغلم کرد و حسش کردم از حال رفتم .. اما همه چیز می فهمیدم .. رضا عصاشو رها کرد و منو گرفت ولی سعید بغلم کرد و دوید طرف خونه صدای گوهر خانم رو می شنیدم که با هق هق گریه می گفت نبرش دوای دردش اینجاست .. شور وحالی عجیبی بود .. همه با هم گریه می کردن نفهمیدم رضا چطور از وجود سحر با خبر بود که اون مدتی توی بغلش گرفته و از هم جدا نمی شدن..بعد اومد بالای سرمن ..و نشست .. با اینکه دورمون حلقه زده بودن بی پروا گفت : عزیز دلُم پرپروک من ..باورم نمیشه دارُم تو رو می ببینُم .. پاشو خو دیگه تموم شد ..کابوسی بود که دیدیم .. حوری یک نبات داغ درست کرده بود و سعی داشت بهم بده ..قوای بدنم رو جمع کردم و از دستش گرفتم و گفتم : آره تموم شد ..اما به چه قیمتی ؟ دستشو کشید به سرم و گفت : تو مُو رو فراموش کردی ؟ خو نه ..منم یک دقیقه نشد که به یاد تو و بچه ها نباشم ...پس با هم بودیم .. داستان 🦋💞 - بخش نهم نگاهش کردم و همینطور که بی اختیار اشکهام پایین میومد گفتم : پیر شدی رضا ..گفت : ولی تو هنوزم خوشگلی ..چرا پیر نشدی ؟ گفتم : بغلم کن ..از کسی خجالت نکش ..بغلم کن .. و نیم خیز شد و همدیگر رو محکم در آغوش گرفتیم ...اونقدر لاغر بود که انگار یک اسکلت بغلم کرده ..دلم آتیش گرفت .. پیمان گفت : خواهر جون مثل اینکه من زود تر از رضا رفته بودم ..تحویلم نمی گیری .. اشکهامو پاک کرد ... رضا دوباره بچه ها رو یکی ؛یکی بغل کرد و بوسید ..و نوه هاشو ..صحنه ای که نمیشه هیجانشو توصیف کرد .. یکساعت بعد همه دور هم نشسته بودیم .. رضا ملیکا رو روی پاش گرفته بود و پیمان حرف می زد که با قل قل صدای قلیون گوهر خانم بهم آرامش خاصی داد .. یاد حرف بابا افتادم ..که بهم گفت زندگی اینطوریه ..درست زمانی که منتظرش نیستی میاد .. پیمان می گفت : یک روز توی رستوران یک عرب اومد غذا بخوره ..فهمیدم مال امارات ..یاد رضا افتادم و حرفای کمال که می گفت حتم دارم رضا اونجا گرفتار شده .. سر حرفو باهاش باز کردم .. گفت یک آشنا هایی داره ..ولی پول می خواد .. گفتم خبری از رضا بهم بده حرفی نیست ..اون روز اصلا امیدی نداشتم که بتونم رضا رو پیدا کنم .. داستان 🦋💞 - بخش دهم
مرد عرب خیلی خونسرد بود و طوری رفتار می کرد که انگار می خواد فقط یک پولی به جیب بزنه .. اما دو روز بعد بهم زنگ زد و گفت : فکر کنم برادر شما توی زندان امارات باشه ..خلاصه هفته بعد یک مقدار پول هم از مهیار قرض کردم و با اون مرد رفتیم امارات ..دردسرش خیلی بیشتر از اونی بود که فکر می کردم .. زندان نبود شکنجه گاه بود ..و رضا رو اونجا پیدا کردم .. من حدودا چهار ماه پیش اینو فهمیده بودم ؛ به کمک اون مرد عرب پرونده ی رضا رو به جریان انداختیم .. کلی دوندگی کردیم می گفتن حبس ابد داره و محاله آزاد بشه برای همین صداشو در نیاوردم خودمم نمی دونستم چی می خواد بشه .. بالاخره یک وقت ملاقات با رضا بهم دادن و دیدمش خودش یک آشنایی توی امارات داشت آدرس داد رفتم پیش اون مرد ولی دوستان رضا همه با خبر شدن و تازه فهمیده بودن که سالهاست اون توی امارات گرفتار شده .. بالاخره به کمک همون دوست ها با کلی درد سر تونستیم حکم آزادی رضا رو بگیریم .. و سه روز پیش رضا رو از زندان بیرون آوردیم و با یک لنج خودمون رو رسوندیم به بوشهر ..حالام که اینجایم .. داستان 🦋💞 - بخش یازدهم و آخر رضا کم حرف و غمگین شده بود سالهای طولانی زندان روح و روانش رو آزرده بود .و من حسرت رو توی نگاهش وقتی به بچه ها خیره میشد می دیدم .. وظیفه ی من حالا سنگین تر از قبل شده بود .. چطور می تونستم این عذابی رو که تحمل کرده از ذهنش پاک کنم .. هنوز نمی تونستم بار سختی اون زندگی رو که تنهایی به دوش کشیده بودم به زمین بزارم ..و حالا اون به مراقبت و توجه من نیاز داشت .. نمی دونم واقعا تقدیر و سرنوشت چطوری برای ما آدم ها نوشته میشه که هر کدوم یک داستان منحصر بفرد داریم اما من همیشه نشونه ها رو دنبال می کردم .. یک روز رضا پیمان رو نجات داد و امروز پیمان رضا رو .. این قصه شاید برای من و رضا درد و رنج به همراه داشت ولی خودش معجزه ای از قدرت الهی و نشانه ای از الطاف اون بود .. تا پایان عید سال 96 همه فقط کنار رضا بودیم و از برگشتنش خوشحال پیمان پانزدهم فروردین رفت و من و رضا با گوهر خانم راهی بوشهر شدیم تا رضا خودشو جمع و جور کنه موتور و ماشین و خونه رو تبدیل به پول کنیم و برگردیم .... اولین کارمون این بود که بریم جایی که همیشه با هم قرار داشتیم .. رضا همینطور غمگین دست منو گرفت و در حالیکه به زحمت با عصا راه می رفت تا کنار آب رفتیم .. نسیم ملایمی که به صورتم می خورد و دست گرم رضا و اینکه دیگه منتظرش نیستم حس خوبی بهم دست داد ..و یک لحظه خودمو همون دختر شاد و سرزنده تصور کردم ..و سرمو گذاشتم روی بازوی رضا .. در حالیکه هر دو به دوردست خیره شده بودیم ..همدیگر بغل کردیم و روی ماسه ها نشستم .. پایان با امید روزاهای بهتر و امید وار کننده تر برای همه ی شما عزیزانم و مردم ایران .. قصه گوی شما ناهید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d