💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#سبز_شدن_گیاه_ابلق 🍀🍀
👈خیلی از دوستان میپرسن چرا گیاه ابلقشون ، سبز شده و قسمت های روشن گیاه ، سبز تیره شده
دو دلیل داره
#نور_کم
#کود_ازت_بالا
☀️نور گیاه رو بیشتر کنید و از کودهای فسفاته یا پتاسه مثل ۱۰.۵۲.۱۰ یا ۱۲.۱۲۳۶ استفاده کنید
🤓⬅️کود سه بیست هم میتونید به گیاهان ابلق بدید ولی باید نصف دوز در هر مرحله بدید
مهم : 🍃 یعنی اگه به همه گلها کود سه بیست رو یک ق چایخوری در یک لیتر آب میدید به گل ابلق نصف ق چایخوری در یک لیتر آب بدید
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#ریشهدار_کردن_قلمه_برگ در آب :🌀
یکی دیگر از راههای تکثیر گیاه سانسوریا، تهیه قلمه برگ و قرار دادن آن در آب میباشد.
قلمههای مناسب از گیاه مادر تهیه کرده و داخل ظرف آب قرار دهید، تا قلمه ابتدا ریشه داده و سپس ریزوم آن تشکیل شود
در صورتی که برای تنظیم میزان قرار گرفتن قلمه برگ در آب مشکل دارید، میتوانید از یک گیره کوچک و چوب همانند تصویر کمک بگیرید.
پس از ریشهدار شدن قلمه، آن را به گلدان با سایز مناسب منتقل کرده و منتظر ظاهر شدن و یا رشد پاجوشهای گیاه جدید باشید. .
در کل ریشهدار کردن قلمه برگ در خاک بیشتر پیشنهاد میشود، زیرا قرار دادن قلمه در آب احتمال بروز بیماریهای قارچی را به دلیل رطوبت بالا افزایش خواهد داد.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این اونجا چکار میکنه😂😂😂
🪴شاد باشید .
🧡💛💚💙💜🤎
🌼 ما به همراهی شما مباهات و افتخار میکنیم
به کانال ما بپیوندید :👇👇👇
┅🌷🍃🌼🍃🌷┅
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌴🌿🌾
🥀🍃💐🌷🌿 ❤️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍀 دل که زنده باشد،
هرخانهای آباد میشود!
خانهی دلت آباد...🔶💚
🧡💛💚💙💜🤎
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
استاد مرحوم صفایی ✨
در سختی ها کم و زیاد نشویم
ظرفیت داشته باشیم 🤔🤔🤔✅
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
#پنج_شنبه
به یاد مسافران بهشتی
فاتحه و صلوات
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_6003334449729636013.mp3
6.86M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای لری
🍃🌲🎤فرج علیپور...
🍃❣🌸الهی دلاتون شاد و پر امید
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیبا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
AUD-20220822-WA0006.mp3
8.46M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای زیبای ترکی
🍃🌲🎤رامین مرادی...
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ایرانِزیبا
تقدیم ب دوستان عزیز لر زبان و ترک زبان کانال شاد و سلامت باشید 😍😍❤❤🤲 🤲🙏🙏🌹🌹👆👆
آرش وعلی توی مسیر از چند نفر دیگه هم پرسیدند
ولی هر چی بیشتر گشتند کمتر یافتن
خسته وبی حوصله ماشین رو در کنار جاده پارک کردند
علی گفت :یعنی چه
ده بزرگی هم نیست چرا کسی نمی شناسدش
آرش گفت نمیدونم منم حسابی گیج شده
کلا روستای عجیبیه
بعد هر دو دست شو توی موهای مشکیش فرو کرد و بعد نگاه شیطنت آمیزی به علی کرد
گفت :
میگم علی اگر اینا هیچ کدوم آدمی زاد نباشن چی؟
یهو نگاه علی برگشت طرف آرش تا ببینه چقدر جدی این حرف رو زد
ولی وقتی دید آرش روی لبش خنده داره
فهمید شوخی حرفش و با دلخوری گفت بی مزه.
ولی شاید ظاهر حرف آرش شوخی به نظر میومد ولی ته دلش این حرف زیادم شوخی نبود.
برای همین ادامه داد: با اون چیزا که من توی این کوه دیدم بعید هم نیست
علی گفت: ول کن آرش دیگه داری شورشو در میاری
و بعد گفت :ای بابا چرا پیدا نمیشه این یارو
تا بریم از روستای لعنتی
وبعد هر دو ساکت شدند
آرش دست برد تا پاکت سیگار رو از داشبورد ماشین برداره
که چشمش به پیر زنی که کی جلوتر از ماشین میخاست از خیابان رد بشه افتاد
توی یک دست پیر زن یک نایلون میوه و مقداری خرت و پرت بود
وتوی یک دستش یک چوب که جای عصاش بود.
آرش گفت :برم به این بنده خدا کمک کنم مثل اینکه بارش سنگینه
علی نگاهی به پیرزن کرد گفت :با این چرت وپرت هایی که تو میگی مگه آدم جرات میکنه طرف کسی بره دیگه.
علی پاکت سیگار گذاشت وگفت: دیگه هر چی که باشه الان توشون هستیم وراه فراری هم نداریم و بعد لبخند مسخره ای زد و گفت
پیاده شو
این زنه سنش همون اندازه هاس شاید چیزی دستگیرمون شد و پیاده شد
علی هم پیاده شدو باهم سمت پیرزن رفتند
+سلام مادر !,
اجازه بدید کمکتون کنیم .
پیرزن که چادری دور کمرش بسته بود و کمرش کمی خم بود
سعی کرد کمرشو راست کنه وگفت سلام جونا
خدا خیرتون بده زحمت میشه براتون
علی گفت نه خاله زحمتی نیست خونه تون دوره؟
پیرزن با عصاش گفت: نه ننه
دو کوچه اون طرفتره من زیادی بی جونم
آرش وسایل پیرزن رو گرفت نایلون میوه رو به دست علی داد و با پیرزن به سمت خانه ش راه افتادن
از آسفالت که رد شدن وارد یک کوچه باریک شدند
و بعد کوچه پیچید و وارد کوچه ی باریکتری شدند
پیرزن با عصاش ته کوچه رو نشون داد و گفت اونجاس ننه
ببخشید باعث زحمتتون شدم
آرش گفت نه مادر زحمتی نبود
دم در که رسیدند خاستند تا وسایل رو تحویل بدن
که پیر زن گفت : به نظر غریب هستین این طرفا
حتما کسی چایی،آبی هم دستتون نداد
بیان بریم توی خونه یه گلویی تازه کنید
علی و آرش نگاهی بهم کردند
علی گفت: نه ممنون مادر باعث زحمت نمیشیم
باید بریم
فقط یک سوالی :شما آدمی به اسم حسین حسن آبادی نمی شناسید باید همسن خودتون باشه
پیرزن به فکر فرو رفت و با خودش تکرارکرد
حسین حسن آبادی
باید با تاسف گفت :نه پسرم چیزی یادم نمیاد
آرش که انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:باید یادتون بیاد مادر همون که یک برادر با اسم حسن داشت که ۳۰..۴۰ سال پیش از اینجا رفت بازم چیزی یادتون نیومد؟
پیرزن که انگار تازه چیزی به ذهنش رسیده باشه وگفت آها حسین قلی رو میگی
آرش که اولین بار بود این اسم رو میشنید گفت :نمیدونم شاید
وبعد ادامه داد خونه همین حسین قلی کجاس شاید خودش باشه
پیرزن گفت :اگه همون دو بردار که یکی سر یکی رو کلاه گذاشت و رفت رو بگی که خودشه
حسین قلی و حسن قلی حسن آبادی!
علی و آرش نگاهی بهم انداختن
علی گفت چه کلاهی؟
پیرزن گفت :این قصه سر دراز دارد
بیان تو خونه تا یک چایی هم بخورید بگم براتون
و بعد از زیر چارقد سفید ش دسته کلیدش رو که تو گردنش بود جلو کشید و کلید رو به در انداخت و درحالی که در حال باز کردن در آهنی رنگ و رو رفته بود
پرسید:شما کیه حسین قلی میشد ؟شماه نوه شید
علی خاست جواب بده که آرش با آرنج بهش ضربه زد و خودش گفت نه ننه آشناشیم
پیرزن درو هل داد و در با صدای زیادی باز شد
پیرزن وارد و شد و گفت بفرمایید غریبه گی نکنید
خودش جلو تر به راه افتاد در به یک دالان تاریک راه داشت
پیرزن همون طور که میرفت با عصاش یه چیزایی رو از راه ش کنار میزد و غرولند میکرد
گفت درو ببند پسر جان
بعد دالان پار یک حیاط کوچک شدن که چند اتاق مجاز و کوچک داشت
پیر زن با عصا به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :شما برید اونجا پسرم تا من اینا رو بزارم آشپزخانه و یه چایی درست کنم بیارم براتون
و بعد غرغر کنان راه و افتاد و همون طور وسط غرغر هاش گفت غریبه گی نکنید خونه خودتونه و با یک آخ خودشو از ۲..۳ تا پله جلو اتاق بالا کشید و وارد آشپزخانه ش شد
آرش و علی هم با تردید با اتاقی که پیرزن گفته بودرفتند
اتاق ساده ای که بایک فرش رنگ و رو رفته پوشیده شده بود
ودر کنار دیوارش چندتا پشتی کوچک بودیک صندوق چوبی هم گوشه اتاق بود
که چند دست رختخواب بالای آن قرار داشت
علی گفت :آرش مااینجا چیکار میکنیم
خیلی فضاش سنگینه
آرش گفت :دیگه اومدیم بیا بشین وخودتو بسپار به خدا...
آمدن پیرزن طول کشید.
آرش و علی در مدت غیبت پیرزن در باره
اتفاقات پیش آمده کمی باهم حرف زدند
که علی با بی حوصله گی گفت چرا نیومد پس
عجب سفری شد! مثلاً قرار بود خوش بگذره
آرش گفت سفر به سرزمین جن ها
علی گفت :آرش خفه شو
در همین گفتگو ها بودند که پیرزن کتری در دست جلو در ظاهر شد و گفت این کتری رو بگیر پسرجان تا قوری رو بیارم
آرش تیز پرید کتری رو گرفت وگفت باعث زحمت شدیم ببخشید مادر جان
پیر زن گفت نه ننه زحمتی نیست
زندگی من کلا همیجوریه
عصا بدست که بشی باید هر کاری رو دوبار انجام بدی
و در حال رفتن غرزد پیریه دیگه
رفت پس از چند لحظه با قوری وارد اتاق شد
قوری رو کنار کتری گذاشت و رفت سمت تاقچه و یک سینی که چند استکان وارونه و یک قندان مسی توش بود رو آورد و بعد پهلوی کتری و قوری نشست و با تکیه به دیوار
کمری راست کرد و گفت:خوش آمدید.
پس گفتید از آشناهای حسین قلی هستید؟
آرش گفت : خیلی ممنون بله
مادرجان آشنای دور
خیلی وقته ازش خبرنداریم ولی مثل اینکه شما خوب می شناسیدش درسته؟
پیرزن در حالی که استکان ها رو با آب جوش آبکشی میکرد جواب داد:با سرگذشتی که این بنده خدا داشت کمتر کسی هست اینجا که نشناسدش
علی گفت:ولی مااز هرکی پرسیدیم گفت نمی شناسم
پیرزن گفت:با اسمی که شما میگفتید
من هم اول نشناختم
بعدشم این بنده خدا چند سالی هست که فوت شده
الان مردم اینقدر درگیری دارند،که از شوم دیشب شونم یادشون نیست
+فوت کرده!؟
-آره ننه ۳..۴ سالی میشه
دم در نگفتم بهتون گفتم شاید شماهم نوه ش باشید غصه دار بشید
+ نوه ش نیستیم ولی غصه دار شدیم
خانواده ش که هستند خونه شون کجاس بریم اونا رو ببینیم حداقل
-نه پسر جان خانواده ش هم نیستن
رفتن از اینجا خیلی وقته پیش همون زمان که برادرش کلاه ورداشت و رفت
و بعد سینی چای رو طرف آرش هل داد و گفت خودتون زحمتشو بکشید مادر، من که دست وپا ندارم
آرش سینی رو جلو خودش وعلی گذاشت و گفت؛
چه کلاهی مادر؟ دم در هم گفتین اینو
پیرزن گفت: خدا عالمه ولی میگن یعنی همون موقع میگفتن :مثل اینکه اینا یک روز که برای چوپانی رفته بودندتوی کوه گنج پیدا میکنند
ولی برادرکوچیکتر سر بزرگتره رو کلاه میزاره و گنج و ور میداره وفرار میکنه
+گنج؟چه گنجی؟
خدا میدونه ما هیچ وقت نفهمیدیم
ولی از اونجا که حسین قلی خیلی دنبال برادرش گشت و پیداش نکرد
و زنش هم برای همین ولش کردورفت باید چیز دندون گیری بوده باشه
علی و آرش ساکت به حرفای پیرزن گوش میکردند
پیرزن ادامه داد همون موقع این جور سر زبونا افتاده بود که انگار این گنج رو جن توی کوه بهشون داده
وبعدانگشت به دندان گزیدو گفت استغفرالله!
خدا میدونه ننه فقط خدا!
آرش و علی باشنیدن اسم جن توی کوه رنگ از صورتشون پرید
آرش با لکنت گفت: ججن؟جن کدوم کوه
پیرزن گفت : نترس مادر این حرفا مال قدیمه
معلوم نیس راست و دروغش
فقط چیزی که معلوم بود این بود که انگار این برادرا سر یک مالی به مشکل خوردن
و جوونتره سراین یکی رو کلاه گذاشت
و دررفت و دیگه هیچ وقت نه پیداش شد این طرفا و نه کسی ازش نشونی دید جایی
علی که تا الان ساکت مونده بود گفت :گفتید این بنده خدا رو زنشم ترک کرد؟
_آره پسرم ترکش کرد دوتا پسرشم با خودش برد به ناکجا آباد
+یعنی هیچ کس وکاری نداره اینجا دیگه؟
_نه هیچ کس رو نداره اینا دوتا برادر بودند از یک پدرو مادری که از جای دیگه اومده بودند و اینجا ساکن شده بودند مثل خیلی از مردم اینجا
مثل پدرو مادر خودم که توی قحطی هااز یک ده دیگه به اینجا اومدندوآهی کشید وگفت که کاش نیومده بودند
بگذریم سرتون رو درد نیارم
اره این سرگذشت این بنده خدا بود
آرش گفت :یعنی هیچ ردو نشونی نمیشه از خانواده ش پیدا کرد ؟
پیرزن گفت :تنها کسی که ما از خانواده این بنده خدا دیدیم نوه شه
یک زن جوون که سالی یکبار میاد سر خاکش و براش خیرات میده وفاتحه ای و میره همین پسرجان
علی گفت :پس برای همین دم دربه ماهم گفتین نکنه شما هم نوه شین؟
_بله برای همین بود.اون خانوم هم دوسال پیش اینجا اومد وقتی مرده بود حسین قلی بخت برگشته
آرش گفت :نمی دونید این خانم رو چجوری ما می تونیم پیدا کنیم؟
_نه مادر فقط معلوم بود تهرانی باشه
مردم میگفتن یکی و دوبار زن حسین قلی رو دیدن که توی تهران دنبال حسن قلی میگشته
راستی نگفتن شما برای چی دنبال این بنده خدا بودید؟
آرش؛دستشو رو پای علی زد و گفت بریم
و چایی که حالا سرد شده بودو سر کشید و پاشد
_کجا ننه شما غریبیداینجا بمونید یه لقمه نونی پیدا میشه توی سفره این پیرزن
+ممنون مادر همه چی تو ماشین هست
باید بریم راهمون دوره به شب نخوریم.
وبعد از پیرزن خداحافظی کردند و از خانه پیرزن به سمت ماشین راه افتادند
علی وآرش درسکوت کامل درماشین نشستند
آرش خاست دنده عقب بگیره و دور بزنه که دید پشت ماشین چند تا گوسفند در حال عبور هستند منتظر موند تا گوسفندا وچوپانشون که یک زن بود رد بشن که یکهو...
یکهو چشمش به چشمان زنی دوخته شد
زنی که صورتش را زیر نقاب روسری فرو برده بود
و فقط چشمانش معلوم بود
چشمانی که خیلی برای آرش آشنا بود
زن در یک آن چشمش را دزدید به سرعت برق رد شد
ولی آرش مات و متحیر خشک شده بود
علی که متوجه حال آرش شده بود ضربه ای به بازوش زد گفت:هی کجایی؟
با توام میگم چی شد یک دفعه؟
آرش که تا اون لحظه هیچی نشنیده بود به خودش اومد و گفت :
علی خودش بود!
_کی خودش بود؟چی میگی؟
+دختره!جنه!خودش بود
علی با تعجب اطراف رو نگاه کردو گفت:کو؟ کجا بود؟
+همین گوسفندایی که داشتن از پشت ما رد میشدند !چوپان اونا بود
_وای آرش تورو خدا زود باش از اینجا بریم تو داری کامل دیوونه میشی!
+باور کن واقعی بود یه لحظه پیاده شو
از اون طرف رفت بهش میرسیم
_تومیگی جن!چجوری بهش می رسیم آخه
اصلا چرا باید بهش برسیم؟
+شاید جن نباشه شاید این توهمات ذهن منه که تحت تاثیر حرفای پدر بزرگمه
پیاده شو علی وبعد خودش به سرعت پیاده شد
علی هم که چاره ای نمی دید پیاده شد و حین پیاده شدن گفت :شایدم توهوم نباشه دیدی که پیرزنه هم یه چیزایی میگفت آرش بیا بریم
ولی آرش انگار حرفای علی رو نمی شنید به سرعت به سمتی که دختر با گوسفنداش رفته بود دوید
ولی اثری از آنها نبود بازهم جلو تر رفت ولی هیچ اثری نبود
سراسیمه از مردی که درحال عبور از کوچه بود پرسید آقا ببخشید یه خانمی با تعدادی گوسفند از اینجا رد شد ندیدی کدوم طرف رفت
مرد گفت :نه والا من تو این کوچه گوسفند ندیدم
علی که تازه به آرش رسیده بود گفت داری چیکار میکنی؟ بیار بریم آرش
دیدی اینم کسی رو ندیده
توهوم زدی وگرنه منم می دیدمش بیا بریم از این خراب شده
ودست آرش رو گرفت و کشید
آرش که چاره ای ندید با نگاهی به پشت سر راه افتاد به طرف ماشین
با ذهنی آشفته و درگیر سوار ماشین شدند و براه افتادند
در مسیر که می رفتند هجوم افکار گوناگون بودکه برسرشون آوار میشد
ساعتی درسکوت گذشت
که علی بی طاقت شدوگفت اینجا کجا بود دیگه!اوه
آرش اما همچنان درفکر فرو رفته بود
قبلاً موهایی که باد می رقصیدن و الان چشمایی که در یک آن جلو چشمش سر می خوردند محو میشدند رشته افکارش رو بهم ریخته بود
علی که حال آرش رو دید نگران شد وگفت آرش خوبی؟
آرش نفس عمیقی کشیدوگفت نه خوب نیستم
و ماشین رو کنار زدو سرشو رو فرمون گذاشت وگفت علی حالم بده خیلی هم بده!
_چی شد میخای من بشینم پشت فرمون تا یکم حالت جا بیاد
آرش سرشو از روی فرمون برداشت و گفت علی میخام برگردم
_ دیوونه شدی؟کجا برگردی؟
+باید برگردم باید این دختر رو پیدا کنم
_کدوم دختر دوست من؟دختری وجود نداره
توهم بخدا
آرش جان توهم قصه های پدر بزرگت
+نیست علی!ولم نمیکنند اون چشمای لعنتی انگار یه نیروی عجیبی منو به اون چشما وصل کرده
وبعد با مشت کوبیدروی فرمون و گفت اوف!دارم دیوونه میشم
_آروم باش پسر هیچی نیست فقط باید از این محیط دور بشی پاشو بیا این ور
و بعد خودش پیاده شد و رفت پشت فرمون نشست
آرش هم مرددو کلافه پاشد تا جای علی بشینه
نیم ساعتی گذشت گوشی آرش زنگ خورد
+الو، سلام بابا خوبیم ممنون، شما خوبید؟
توی کوه بودیم آنتن نداشت
چیز زیادی که نه،
نبودند و شروع کرد به گزارش دادن
البته فقط اون چیزایی که مربوط به قول پدرش، عمو حسین بود
وحرفای پیرزن رو
+باشه چشم امشب هتل میمونیم فردا راه میوفتیم سمت تهران،خداحافظ باشه چشم مواظبیم
علی برای اینکه سر حرف رو باز کنه گفت :مهندس بود؟
آرش با بی حوصله گی گوشی رو پرت کرد روی داشبورد و گفت آره دیگه کی میخاستی باشه؟
ودو دستی سرش گرفت و گفت آخ سرم ترکید و یک سیگار برداشت و روشن کرد رو به علی گفت میکشی
_نه پشت فرمون
ماشین روجلو هتل دادن نگهبان تا ببره پارکینگ
وخودشون رو به اتاق رسوندند
علی گفت:من میرم یه دوش بگیرم و بعد میرم پایین به چیزی بخورم دارم ضعف میکنم هنوز مونده تا شام توهم میای؟
+نه تو برو من اشتها ندارم شام میام
و بعد خودش رو روی تخت انداخت و ادامه داد سرم درد میکنه میخام یکم بخوابم
_آره داداش بخواب یکم آروم میشی
و بعد حوله بدست رفت سمت حموم
با صدای در آرش با وحشت از خواب پرید
علی گفت:نترس پسر منم اومدم برای شام بیدارت کنم
آرش ولی با چشمان قرمز رنگ به صورت نداشت
روی پیشانیش عرق سرد نشسته بود و با چشمان وحشت زده به علی زل زده بود
علی دستپاچه رفت طرفش و گفت ببخش داداش نمی خواستم بترسونمت
بعد یک لیوان آب ریخت و به آرش داد
آرش کمی آب خورد و بادست پیشانیش رو پاک کرد
علی گفت بهتری؟
آرش با سر پاسخ مثبت داد
اون شب برای آرش شب سختی بود حتی شیرین کاری های علی هم تاثیری زیادی روی حالش بدش نداشت
هر چند خودش رو خوب نشون میداد ولی درونش متلاطم بود
شبی که به سختی برای آرش صبح شد
شبی پراز کابوس و خواب های پریشان
خواب موهایی که در باد می رقصیدند چشمایی که رنگ نداشت و چشمانی که رو نگاهش سر خوردند و آشوبی به دلش انداختن...