⁉️چی میتونه جایگزین گوشی برای بچهها باشه؟
🔹بجای عادت دادن بچهها به گوشی، آنها را برای نقاشی کشیدن تشویق کنید.
🔰برخی از فوائد نقاشی کشیدن:
۱- نقاشی به هماهنگی چشم ها و دست های کودک کمک میکند.
۲- نقاشی کشیدن کودکان، راهی عالی برای تقویت ماهیچههای کوچک دستان بچههاست که در سنین مدرسه و از اول ابتدایی در مهارت نوشتن کودکان نقش مهمی دارد.
۳- در نقاشی کشیدن؛ هم نیم کرده چپ مغز که محل فعالیتهای تحلیلی و منطقی است و هم نیم کرده راست که محل فعالیتهای خلاقانه و احساسی است، فعالیت میکند.
🔸هماهنگی و فعالیت دو نیم کره، اهمیت زیادی در قدرت حل مسائل پیچیده دارد که نقش مهمی در موفقیتهای افراد بازی میکند.
۴- نقاشی کردن کودکان به آنها اجازه تفکر خلاق ،
تصمیمگیری و حل مسئله را در محیطی امن فراهم میکند.
۵- نقاشی کشیدن برای بچهها فرصتهای زیادی برای آموزش و یادگیری فراهم میکند که یادگیری رنگها و اشکال هندسی، بیان ایدهها، ترکیب رنگها و آزمایش آنها از آن جمله است.
۶- نقاشی کردن کودکان، فرصتی برای تمرین خلاقیت است، در نقاشی فقط یک راه درست وجود ندارد و برای بیان ایدههای و استفاده از خلاقیت آزادیم!
۷- نقاشی کشیدن راهی خوب برای کسب آرامش است و به رها شدن از استرس و به کاهش تنشها در گذر از دوران و موقعیتهای سخت زندگی کمک میکند.
#فرزندپروری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
45.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌍وسیروافیالارض🌍🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🏔🌲🏕☀️فیلمِ مستندِ بسیار زیبایی در دل کوهستان و جنگل وطبیعتی بکر توی یه مزرعه ییلاقی...
🍃🏔🌲🏕☀️و قصه ای تصویری از زحمات یه مادر روستایی برای پختن یه غذای محلی بسیااار خوشمزه و مغذی 👌😍.
🍃🏔🌲🏕☀️سیرابی شکم پر...
🍃🏔🏕🌲☀️ که یه لشگر رو سیر میکنه بس که زیاده و بابرکت👌😇.
🍃🏔🌲🏕☀️گمونم یه روز تعطیله و این دوتا پدر بزرگ و مادر بزرگ منتظر بچه ها و نوه هاشون هستن👌😍.
🍃💐☀️خیلی قشنگه حتما نگاه کنین
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
پیدا که آره ولی!
_ولی چی پسرم؟
از اونجا رفته بودند
_ای داد بی داد کجا رفته بودند
درست نمیدونم ولی گفتند مثل این توی تهران دیدنشون
_ کارمون سخت شد که!حالا توی شهر به بزرگی میون این همه خلق الله چجوری پیدا شون کنیم؟
وبعد پاشد و در حالی که دستانش را پشتش گرفته بود
جلو پنجره ایستاد
و در حالی که از پنجره مشرف بر حیاط و خیابان جلو آن بیرون رو نگاه میکرد
با تاسف گفت: خیلی دیر دنبالشون رفتم
و بعد برگشت وبه پدر گفت :خب پرویز از این به بعدش با توعه
باید بگردی وپیداشون کنی قبل از اینکه دیر تر بشه و خدا نکرده عمو حسین.....و بعد سکوت کرد
آرش وپدر به هم نگاهی کردند و چیزی نگفتن
بعد از آن بحث به مسائل کاری کشید که آرش عذرخواهی کرد و اجاره خواست تا برای استراحت به اتاقش برود
حاجی اجازه داد و آرش خارج شد و به اتاقش رفت و دوشی گرفت و روی تخت دراز کشید
که مادرش برای شام صداش کرد
بعد شام هم آرش خستگی رو بهانه کرد و چون زیاد حوصله نداشت با اتاقش رفت.
فکر آرش به شدت درگیر بود افکار آشفته ودل آشوبه زیادی داشت
میخواست بخوابه ولی خوابش نمی برد .هی دراز می کشیدوبازبلند میشد مینشست
امشبم هم برای آرش به سختی سپری شد پراز کابوس و خواب های پریشان..
ساعت ۱۰ بود که آرش با صدای مادرش از خواب بیدار شد
مادر در حالی که به در میزد می گفت:آرش جان پسرم خوابی هنوز علی اومده ،خوابی؟
آرش با صدای گرفته گفت : نه بیدارم مامان بگو بیاد بالا
_خب چرا نمیای پایین مامان جان؟
علی توی پذیرایی نشسته .
+میام مامان فعلا بگو بیاد بالا بعدش میایم
مادر رفت و چند لحظه بعد علی با ضربه ای به در وارد شدو گفت صبح بخیر داماد جنیان چطوری مطوری؟؟
آرش با دلخوری نگاهی بهش انداخت و گفت صبح توهم بخیر دوست بدتر از دشمن
به توهم میشه گفت دوست؟
_ دلخور نشو داداش شوخی کردم حالت عوض شه
+اینجوری حالم عوض نمیشه
_پس چجوری عوض میشه عالی جناب
+باید برگردیم علی
علی که چشماش از تعجب گرد شده بود کجا برگردیم پسر
تو کامل رد دادی ها!!
پاشو پاشو بریم بیرون یه هوایی به کله ات بخوره مگه این فکرا از سرت بیوفته
وزیر بغل آرش رو گرفت تا بلندش کنه
- بچه های بیاین که به موقع اومدین
دیگه داشتیم جمع میکردم
اینو مادرکه سر میز صبحانه ایستاده بود گفت
+ممنون مامان اشتها ندارم داریم با علی میریم بیرون
-کجا پسرم دیشبم چیزی نخوردی واسه چی اشتها نداری نکنه مریض شدی تو این سفر؟
+ نه خوبم مامان یکم کم اشتها شدم خوب میشم
کبری خانم که از آشپزخانه با یک سینی برای جمع کردن میز میامد گفت آب به آب شدن خانوم خوب میشن کم کم
آرش در حالی که داشت کفش می پوشید حرف کبری خانوم رو تایید کردواز مادرش پرسید حاجی کجاس؟
-با پدرت رفتن سر ساختمان مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده، معمار زنگ زده بود
+آها باشه فعلا کاری ندارید بامن؟
-نه پسرم مواظب خودتون باشید
علی هم از لیلا خانم خداحافظی کرد و رفتند
لیلا خانم مادر آرش زنی با ۴۰ و اندی سال بود
دختر یکی از بانکداران معروف تهران
زنی امروزی با قدی تقربیا بلند که بیشتر وقتش در کلاس های مختلف و سفرها داخلی و خارجی وبا دوستانش میگذشت و خیلی هم اهل مهمانی رفتن و مهمانی دادن بود
آرش و علی سوار بر ماشین از خانه خارج شدند
چند ساعتی رو در خیابان ها گشتند ورستورانی رفتند
و وقت گذروندن
بعد علی گفت کجا بریم؟
آرش گفت:تو گفتی بیایم بیرون وگرنه من حوصله هیچ کس و هیچ جایی رو ندارم
علی گفت نظرت چیه بریم پیش بچه ها؟
+مگه بچه ها کجان؟
جشن تولد توی باغ شهرام اینا
+تولد کیه؟
_من درست نمیدونم فک کنم تولد دوست دختر جدید شه
+ای بابا اینم رکورد منو زده توی دوست دختر عوض کردن و بعد دوتایی زدن زیر خنده
نزدیک باغ که رسیدند آرش گفت :کادو مادو
چیزی نگرفتیم
علی گفت من یه چیزایی گرفتم
آرش گفت آفرین کارت درسته داداش وادامه داد یادت باشه اینا رو باهم حساب کتاب کنیم
این حرفا رو نزن که ناراحت میشم از شما به ما رسیده سالار و بعد به یکی زنگ زد که در باز شد و با ماشین وارد باغ شدند
ماشین رو پیش ماشین بقیه پارک کردند و به طرف مهمان ها رفتند
نزدیک که شدند شهرام متوجه شون شد و به استقبال
امد و باهاشون احوال پرسی کرد و خوش آمد گفت
و ازشون دعوت کرد تا میان مهمان ها برن
در همین حال یک دفعه دختری از پشت سر آرش رو صدا زد
و تا آرش برگشت سیلی محکمی به صورتش نواخت...
برق از چشمان آرش پرید
و بروبر به دختر نگاه می کرد
علی رفت جلو و داد زد چیکار کردی دیوونه
مگه زده به سرت
دختر داد زد به تو ربطی نداره گمشو اونطرف
میخام ببینم این فک کرده کیه که جواب تلفن منو نمیده!
و بعد رو به آرش گفت تو واقعا فک کردی کی هستی چون بچه پولداری هر غلطی دلت خواست میتونی انجام بدی؟!
چرا جواب تلفن مو نمیدی هان؟ هان با توام؟
آرش که تازه حالش جا اومده بود گفت چی میگی دختره ی کنه؟
یکبار به آدم میگن درگیرم شرایطم جور بشه زنگت میزنم
حالا مگه چی شده ؟
تو فک کردی کی هستی؟اصلا تو اینجا چیکار میکنی مگه نمیگفتی من اهل این جور مهمونی هانیستم
خب شد شناختمت.
دختره در حالی که گریه اش گرفته بود گفت :چرا نباشم تو باشی من نباشم! و بعد با صدای بلند زد زیر گریه کرد
جوری که توجه همه به سمت شون برگشت
شهرام گفت لاله چت شده چرا اینجوری میکنی؟ بعد از اون طرف ۲ تا دختر صدا زدو گفت بیاین اینو ببرید اونور تا حالش بهتر بشه
و بعد بازوی آرش رو گرفت و گفت بیا بریم این دخترا حالشون دست خودشون نیست
آرش گفت:دختره ی روانی معلوم نیس چه مرگشه تا یه بار بروشون میخندی هوا ورشون میداره حیف که زن بود!
علی گفت خودتم بی تقصیر نیستی داداش تو که اهلش نیستی چرا اینا هوایی میکنی.
+چرا اهلش نیستم ولی خداییش تو توی اینا یک دختر درست و حسابی میبینی که آدم بتونه بهش به عنوان زن زندگی نگاه کرد
این مثلا از خوباشون بود
یادته اون روز بهش گفتم بریم جشن تولد
چجوری رو ترش کرد که من اهل مهمونی مختلط نیستم
(لاله یک دختر با قدی متوسط و چشم و ابرو مشکی و دختری با زیبایی نچرال، تقریبا ۵..۶ ماهی بیشتر نبود که پاش توی زندگی آرش باز شده بود
کسی درست نمی شناختش
می گفتند شهرستانیه و انتقالی گرفته به دانشگاه تهران آمده
دختری که با نجابت و حیاش دل آرش رو برده بود
طوری که آرش رو وادار کرده بود بطور جدی بهش فکر کنه
تا اینکه چند روز پیش آرش اونو توی پارک در حال صحبت کردن با ۲ تا پسر دید ولی وقتی ازش پرسید که کی بودند وباهشون چیکار داشتی تعرفه رفت و جواب درستی نداد
و این باعث شد که آرش بهش بدبین بشه وبهش کم محلی کنه)
شهرام که می خاست هم حرف رو عوض کنه و حواس بقیه رو از روی این مسئله برداره
با صدای بلندگفت: داداش اهلشو میخای بیا پیش خودم
و بعد داد زدو گفت بچه ها همه حواسا اینجا
میخوام یه چیزی بهتون بگم
و بعد طرف کیک و دختری که پشتش ایستاده بودرفت و
بلندداد زد آقا یون، خانما من همینجا از همین تریبون اعلام میکنم که بنده زن زندگیمو پیدا کردم و همینجا جلو جمع از شیرین خانم خواستگاری میکنم .
که شیرین خانم هم قبول کردو بعدهم همونجا نامزد کردند
شهرام از دوستای صمیمی آرش و علی پسری خوش قلب و با مرام که همدانشگاهی هم بودند
که نه مثل علی ولی اغلب توی برنامه های آرش شرکت داشت
مهمانی تموم شد و همه آماده رفتن شدند
آرش به علی گفت برای شام بریم خونه ی ما
علی قبول کرد
توی راه صحبت درباره اتفاقاتی که در مهمونی شهرام افتاده بود گرم بود
تا رسیدن خونه
حاجی و پدر توی پذیرایی گرم صحبت بودند
در باره اتفاقات سر ساختمان
علی و آرش وارد شدند و سلام کردند
حاجی جواب دادو
دعوتشون کرد به اونا ملحق بشن
پدر هم جواب داد و گفت خوش آمدی علی جان
خوبی پدر خوبن؟
_خوبن آقا پرویز سلام میرسونند
اتفاقا امروز گفتند درباره واحدی که پیش خرید کردند ازتون بپرسم که کی اماده میشه؟
پرویز پدر آرش مهندس راه و ساختمان بود
و یکی از بساز و بفروش های کله گنده که با پولی که از پدرش بهش رسیده بود و جنمی که از خودش داشت
سری تو سرا درآورده بود
پرویز گفت: اتفاقا امروز سر ساختمان بودیم
یه سری مشکل پیش اومده اونا رفع بشه
طول نمیکشه سر موعد تحویل میدیم خدا بخاد
آرش پرسید چی شده بود؟
پدر گفت چیزی نیست معمار و مهندسی ناظر به مسئله خورده بودند سر یه چیزایی
که حاجی توی حرف اومد و گفت این حرفا رو ولش کنید
بریم سر مسئله اصلی
به نظر میاد که اینجا دنبال عمو حسین و خانواده ش گشتند مثل دنبال سوزن گشتند توی انبار کاهه
من و پدرت داشتیم در همین مورد صحبت میکردیم
فک کنم بازم باید بریم حسن آباد مگه ردو نشونی پیدا بشه
علی و آرش بهم نگاه کردند
که حاجی از نگاهشون حالشون رو فهمید و با لبخند گفت
این دفعه خودمون میریم شما نترسید
پدر و مادرت گفتند که خیلی اذیت شدین تو سفر قبلی
که یک دفعه آرش گفت :نه نه ما میریم .....
علی با تعجب به آرش نگاه کرد و چشم غره ای رفت
پاشدوگفت آرش میشه یک دقیقه با هم حرف بزنیم
پدر آرش نگاهی به علی انداخت و گفت بشین پسرم
همون طور که حاجی گفت :این بار خودم میرم
لازم نیست نگران باشی
ولی بازهم آرش اسرار کرد که ما میریم
وگفت:بااجازه من و علی یک دقیقه صحبت کنیم
و با علی بیرون رفتند
_آرش معلوم هست چی میگی داداش ؟
تو هنوز درست حالت جا نیومده
ومنم دیگه میترسم اونجا برگردم بزار پدرت بره
اون به محیط ومردم اونجا آشنا تره
ما دفعه اول مگه چی نصیب مون شد که دوباره برگردیم
آرش گفت: ولی من تا دوباره اونجا برنگردم تا همه چی برام روشن نشه
اروم نمیشم توکه شاهد بودی ۲ شبه من خواب ندارم
اعصابم بهم ریخته س حالم دست خودم نیس
_میدونم داداش برگرد ولی نه به این زودی
بزار این دفعه پدرت بره
لازم باشه بازم میریم من تا پشت قله قاف هم باهات میام
ولی الان میدونم رفتن ما به اونجا هیچ فایده ای برات نداره
و کلی حرف زدو آسمان ،ریسمان بهم بافت تا
آرش قبول کرد
بعد برگشتن پیش پدرو حاجی پدر حرف علی رو تایید کردو گفت اتفاقا توی شیراز هم ساخت و سازی داریم که باید بهش سر بزنم
قرار شد پدر ۲ روز بعد بازهم ناشناس به حسن آباد بره
بعد رفتن پدر ،آرش سرپرستی شرکت رو عهده دار شد
و با کمک علی کار سرکشی به ساختمان ها و رسیدگی به حال و احوال پدر بزرگ هم جزو وظایف شون شد
از طرفی هم ترم آخر مهندسی نقشه کشی رو هم باید پاس میکرد
برای همین حسابی سرش شلوغ شده بود
لاله هم قوز بالا قوز شده بود با اینکه توی مهمونی حسابی کنف شده بود ولی از رو نرفته بود
وهر روز به بهونه ای میخاست خودشو به آرش نزدیک کنه
یک روز با ناز وعشوه ،یک روز با دعوا و معرکه گیری ...
ولی آرش دیگه بهش محل نمیداشت از یک طرف از لاله حسابی دلزده شده بود و از طرفی هم آتش یک عشق عجیب و غریب به جانش افتاده بود
امابرای اینکه خودش رو از این فکرو خیال ها دور کنه
تا می توانست سرشو با کار شلوغ کرده بود
امروز قرار بود پدر برگرده آرش باید برای آوردن پدر به فرودگاه می رفت
پدر با یکی از شرکا با هواپیما رفته بودند تا ضمن رفتن به حسن آباد به چند پروزه هم سربزنند
در راه رفتن به فرودگاه علی که طبق معمول با آرش بود
گفت: چی شد؟چیزی دستگیره پرویزخان شده؟
+ فک کنم یه چیزایی فهمیده
علی با شیطنت لبخندی زدو گفت اون جن ندیده
آرش با اخم گفت مسخره میکنی
_ببخشید شوخی کردم
آرش پاشو روی گاز گذاشت تا به فرودگاه رسیدند
پدر و آقای اصلانی شریک پدر و سوارکردند
توی راه بحث بیشتر کاری بود تا آقای اصلانی رو دم خونه ش پیدا کردند و تنها شدند
آرش وعلی به شدت مشتاق شنیدن حرفای پدر بودند
علی گفت :خب پرویز خان تعریف کنید چی شد.
پدر گفت:خب یه سری حرفا که همون تکرار حرفای شماس
منم رفتم پیش سکینه خانم
سکینه خانم همون پیرزنی بودکه شما پیشش رفتین
همون حرفایی که به شما گفته بود به من هم تقریبا همونا رو گفت
پیش یکی و دو نفر دیگه هم رفتم که از اوناهم
یکسری اطلاعات گرفتم
+چه اطلاعاتی پدر؟
اینکه یکی از پسرای عمو حسین الان توی کانادا زندگی میکنه و یکی دیگه همینجا توی تهران هست
وکارش رنگاری مبل و صندلی هست
که احتمالاً با مادرش زندگی میکنه
و اینکه دختر جوانی هر سال توی سالگرد فوت عمو حسین که تیرماه هست سر خاکش میاد
که گفتند نوه شه
آرش گفت کسی نشناخت شمارو ؟
_نه گفتم وکیل پسرشم که خودشون گفتند پسرش که کانادا س ؟
منم از خدا خواسته گفتم بله
فقط تعجب کرده بودند که چرا توی این همه سال کسی سراغ عمو حسین رو نگرفته بود و الان هر چند وقت
یکبار یکی میره و دنبالش میگرده
وبعد سری به تاسف تکان داد وبه بیرون خیره شد
آرش که حال گرفته پدر رو دید گفت :
گذشته ها گذشته باید ببینیم الان چیکار میتونیم انجام بدیم
پدر گفت:درسته
اولین قدم اینه که موضوع فوت عمو حسین رو به پدر بزرگ بگیم و بعد باید هر جور شده باید از پسر عمو حسین یک نشونی پیدا کنیم
وبعد آهی کشید و گفت حاجی وقت زیادی نداره
باید دین شو ادا کنیم تا به آرامش برسه
آرش متعجب به پدر نگاه کرد اون می دونست که پدر بزرگ حالش زیاد خوب نیست ولی نه در این حد
پدر که نگاه متعجب پسر رو دید گفت اره پسرم قبل سفر رفتم پیش دکترش گفت فرصت خیلی کمه
+چقدر
شاید فقط چند ماه
و بعد سکوتی سنگین بین سه نفر حکمفرما شد
وقتی به خانه رسیدن آقا پرویز پیش حاجی رفت
برای گزارش
بعد یک ساعت پدر از اتاق پدر بزرگ برگشت ولی متاثر و غمگین
آرش پرسید بهش گفتید
_آره گفتم
مادر گفت حال حاجی بد نشه
_نه قرص شو دادم آروم شد وگفت میخاد یکم تنها باشه
یکم دیگه میادپایین
_من میرم یه دوش بگیرم
آرش گفت :من هم میرم توی اتاقم حاجی اومد منم صدا بزنید
یک ربعی نگذشته بود که صدای جیغی بلند شد
آرش خودش روبه پایین رسوند که دید خواهر کوچکتر ش
آتنا از بالا پله های سمت اتاق پدر بزرگ با گریه داد میزنه مامااان. باباا
باباحاجی مرده..
آرش پای پله خشکش زده بود و خیره به آتنا نگاه میکرد
مادر با وای خدا مرگم بده با سرعت از پله های بالا میرفت
پدر سراسیمه با حوله حمام پیداش و گفت آرش چرا خشکت زده یه کاری کن و خودش روبه سرعت به اتاقش رسوند تا لباس بپوشه
پدر بزرگ برای کل خانواده عزیز بود و فقدانش ضایعه بزرگ ولی برای آرش فرق میکرد
آرش به عنوان تنها نوه ذکور خانواده حکم گل سر سبد رو برای حاجی داشت
صمیمیت خاصی بینشون بود و این رو همه می دونستن آرش زیر چتر محبت و حمایت های حاجی قد کشیده بود
حاجی هیچ وقت نگذاشته بود آب توی دلش تکون بخوره
بابا حاجی با اینکه مرد قدرتمند و سختگیری بود
و این اواخر هم بعد فوت مادر بزرگ و بخاطر عود کردن مریضیش خیلی کم حوصله و بد اخلاق شده بود
ولی اینقد سختگیری هاش از سر دلسوزی و محبت بود که کمتر کسی از دستش شاکی میشد
پدر در چند ثانیه لباس پوشیده نپوشیده برگشت ولی آرش همون جور خشکش زده بود
پدر در حالی که آشفته از پله ها بالا میرفت داد زد آرش چه مرگت شده بیا بالا دیگه
و خودش به سرعت پله هارو ۲تایی بال رفت
وقتی آرش وارد اتاق شد دید پدر سر پدر بزرگ را رو پاش گذاشته و در حال گریه کردن میگه چه غلطی کردم پدر ...پدر تو خدا چشماتو وا کن
و مادر دو دستی به پاهاش میزد وداد بی داد میکرد
آتنا هم که فقط اشک می ریخت و بابا حاجی بابا حاجی میکرد
یهو یکی از پشت سر تنه ای به آرش زد و وارد شد گفت :بابا حاجی و خودش رو به پیکر بی جان پدر بزرگ رسوند و دستش رو روی گردنش گذاشت
آزیتابود خواهربزرگتر آرش ،دانشجوی سال آخر پزشکی
که اون شب با شوهرش دکتر نریمان برای شام اونجا بودند
بعدااز اون دکتر نریمان هم با سرعت خودشو به پدر بزرگ رسوند
دستای آزیتا روی گردن بابا حاجی میلریزد برای همین دستشو کنار کشید و با گریه دادزد احمد من چیزی حس نمیکنم تو بیا
دکتر نریمان دستش رو روی گردن حاجی گذاشت و تمرکز کرد تا مگه بتونه نبضی هر چند ضعیف حس کنه و خانواده روکه شدیداً در هول و ولا بودند آروم کنه
پرویز خان در حالی که های های گریه میکرد گفت :چی شد دکتر تو رو خدا یه کاری کن
دکتر نریمان به چشمام اشک بار پرویز خان چشم دوخت ولی چیزی نگفت وهمه ی حواسش رو به گرفتن نبض حاجی داد
بعد چند ثانیه داد زد آزیتا زنگ بزن بیمارستان و بعد با صدای بلند تری گفت: زودباش نبض خیلی ضعیفه
آزیتا دوید سمت تلفن
تواین فاصله هم دکتر نریمان کارهای لازم رو انجام داد
چند دقیقه بعد آمبولانس از بیمارستان نزدیک خونه اونجا بود
حاجی رو به بیمارستان منتقل کردند و به سرعت به اتاق سی تی اسکن بردند و کارهای درمانی رو شروع کردند
حاجی یک تومور مغزی بد خیم داشت که یکی دو بارهم جراحی کرده بود ولی افاقه نکرده بود وحالا به شدت عود کرده بود
با خارج شدن دکتر نریمان از اتاق آی سی یو خانواده خودشون رو با سرعت به اون رسوندند
پدر باهمون سرو صورت آشفته در حالی که لباس مرتبی هم نداشت جلوتر ازهمه به دکتر رسید و پرسید:چی شد احمد جان
لطفا خبر بد نده
دکتر گفت :خدا رو شکر به خیر گذشت این بارم
وبعدخسته و کوفته روی مبل جلو در نشست
همه خوشحال حال شدند ومدام خدا رو شکر میکردند
آزیتا و مادر که توان ایستادن نداشتن رو مبل نشستند
آزیتا گفت :احمدجان حالش خوب میشه دیگه درسته؟
احمدگفت:نمی دونم عزیزم به امید خدا خوب میشه
وادامه داد ولی با این شوک که بهش وارد شده احتمالا وضعیت بیماریش خیلی بدتر بشه باید صبر کنیم و ببینیم
توی همین حرفا بودند
که یک زن با داد و بیدادو گریه وارد راهرو بیمارستان شد...
AUD-20221223-WA0002.mp3
5.28M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲❄️🎧❣🎼آوای بسیاار زیبای :یادت نشد فراموشم ...
🍃🌲🎤پویا بیاتی...
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیباhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🍃💚}
•
•
⁉️ اگه خـــــــــــدا منو دوست نداشت،
چرا خلقم کرد..
اگه این کلیپ رو دیدین و حال دلتون خوب شد التماس دعا #دوست_داشتن
#خلقت 🌺https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه متن خونده بودم نوشته بود:
انسان ساخته ی خداوند است
واااای بر ویران کنندگانش ...
حواسمون باشه به کسی زخم نزنیم
خدا همه چی و میبینه ...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
در دو جمله خلاصه میشود:
🌸 لذت بردن از روزهای خوب
🌸 صبر کردن در روزهای بد
اگر حال خوبی داری،
شکر گزار باش و لذت ببر.
و اگر حالت بد است، صبر داشته باش
روزهای خوب خواهند آمد...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
برای انتقال فیلها به هواپیما تعدادی جوجه در قفس میزارن، چون قرار دادن جوجه در کنار فیلها باعث میشه که فیلها ساکت بشن و از ترس زیر پا گذاشتن یا آسیب رسوندن به اونا هرگز حرکت نکنن!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
+ قلب بزرگشون موجب میشه از آسیب رسوندن به کوچیکترها بترسند!🐘🥲
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش #شیرینی_مرنگ 😍😋
.
🔹موادلازم :
🔹سفیده تخم مرغ : ۴ عدد
🔹پودر قند یا شکر آسیاب شده : ۱۰۰ گرم
🔹پودر تار تار : ۱/۴ قچ
🔹نمک : یک پنس
.
🔸سفیده تخم مرغ روبا نمک و پودر تارتار با دور تند همزن بزنید وقتی کف کرد شروع به اضافه کردن پودر قند کنید پودر قند رو حتما الک کنید و بعد با قاشق به صورت پراکنده روی سفیده بریزید و همزمان با دور تند هم بزنید و پودر وانیل رو اضافه کنید. زمانیکه پره های همزنو بلند کنید و سفیده نوک تیز بشه آمادست میتونید با زعفرون دم شده یا چند قطره رنگ خوراکی مخلوط کنید .مواد رو داخل قیف با ماسوره دلخواهتون بریزید و کف سینی شیرینی روی کاغذ روغنی با فاصله ۲ سانت ماسوره بزنید .داخل فر از قبل گرم شده با دمای ۱۰۰ درجه بزارید به مدت ۱ ساعت بزارید تا رطوب مرنگ گرفته بشه بعد از پخت فرو خاموش کنید و بدون اینکه در فرو باز کنید بزارید ۱/۵ تا ۲ ساعت دیگه داخل فر بمونه و بعد ۱ ساعت داخل محیط بزارید بعد ازین مدت مرنگ پفکی میشه و به راحتی از کاغذ روغنی جدا میشه
🔸فرگازی ۱۰۰ درجه
🔸فربرقی ۸۰ درجه
.
🔺حتما سفیده سرد باشه تا راحتر فرم بگیره
🔺پودر تارتار برای مقاومت سفیده استفاده میشه که داخل فر آب نشه میتونید حذفش کنید ولی اگر باشه مرنگتون باکیفیتره
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کیکت گنبدی میشه؟😕❌
یکی از کارای مهمی که باید انجام بدی
اینه که کیکتو در یه نقطه متمرکز داخل قالب نریزی چون باعث میشه کیک از همون نقطه گنبدی بشه👌
پس دستتو توکل قالب بچرخون و تکون بده تا کیک به صورت یکنواخت در سطح قالب پخش بشه☺️👏👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش #کلوچه_عسلی 😋😍
یه آموزش راحت و کاربردی و البته فوق العاده خوشمزه و خوش بافت🥰🥰
هم میتونین برای میان وعده درست کنین و با چای میل کنین هم میتونین سایز کوچیکتر قالب بزنین و به عنوان شیرینی عید درستش کنین🥳🥳🥳
شیر گرم ۷۰ گرم (۱/۴ پ+۲ ق س)
شکر ۱۴۰ گرم (۳/۴ پ)
تخم مرغ ۱ عدد
کره ۸۰ گرم
عسل ۱ قاشق سوپخوری
وانیل ۱/۲ قاشق چایخوری
آرد ۴۰۰ گرم ( ۳ پ)
بکینگ پودر ۱ قاشق سوپخوری
🍀رومال: زرده تخم مرغ + ۱/۲ ق چ خامه صبحانه
🌹 تخم مرغ و کره هم دمای محیط باشد
🌹 شیر خیلی داغ نباشه در حدی که گرم بشه کافیه
🌹 استراحت خمیر نیم ساعت در یخچال
🌹 دمای فر ۱۷۰ درجه به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه
🌹تا دو هفته تو یخچال و طولانی مدت تو فریزر ماندگاری داره
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d