eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
👩‍🍳🍝🥫 200 گرم پاستا 10-12 عدد گوجه گیلاسی 1 پیاز قرمز کوچک 2 حبه سیر 2 قاشق غذاخوری روغن زیتون 2 قاشق مرباخوری رب گوجه فرنگی 200 میلی لیتر شیر یا خامه (و یا مخلوط شیر و خامه) 400 میلی لیتر آب 1 قاشق چایخوری پودر فلفل قرمز مقداری جعفری تازه خرد شده نمک، فلفل سیاه و اویشن طبق ذائقه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🕊❤️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
روز قيامت روزى است كه هر فردى را بلند مى كنند تا همه او را ببينند، آن وقت منادى ندا مى كند: هركس به اين شخص حقّى دارد بيايد؟ آنگاه طالبين حقوق به او رو مى آورند، كسانى را كه شايد اصلاً خودش احتمال نمى داده حقوقشان را اداء نكرده است ، اطرافش را مى گيرند. ✘آبروى كسى را ريخته ، ✘يا غيبت كسى را كرده ، ✘مال كسى را خورده ✘ يا به كسى بدهى داشته و فراموش نموده ، از او مطالبه حق مى كند، بيچاره بايد از حسنات خود به آنها بدهد. در روايات آمده كه ؛ براى يك درهم مال ، هفتصد ركعت نماز مقبول را بايد بدهد، ديگر مصيبت از اين بدتر؟ در صورتيكه حسناتش تمام شود، بايد در مقابل از گناهان صاحبان حقوق بردارد و بار آنها را سبك تر نمايد. ⇚قيامت به قدرى سخت است كه برادر از برادر و پسر از پدر و مادر از پدر، زن از شوهر و شوهر از زن فرار مى كند، از ترس اينكه نكند حق خود را مطالبه كند. 📚حقایقے از قرآن ، ص ۱۹ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆شيوه مردان بزرگ 🌳روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت . در حاليكه عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت ، زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد. 🌳مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش ‍ نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت . 🌳مالك مقدارى دور شده بود. يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت : - آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى ؟ 🌳مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر اين شخص كه بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: - او مالك اشتر از صحابه معروف اميرالمؤ منين بود. 🌳همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على عليه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد تا از او عذرخواهى كند. مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالك انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسيد. 🌳مالك اشتر گفت : چرا چنين مى كنى ؟ بازارى گفت : از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى . 🌳مالك اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد. 📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥ماجرای شنیدنی و زیبا از معجزه امام رضا (ع) 👤حجت الاسلام قرائتی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شاگردی از استاد خود پرسید: معنای زندگی چیست؟ استاد جواب داد: 🦋به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم. به جایی که امید نیست، امید ببریم. به جایی که دروغ هست، راستی ببریم. به جایی که ظلم هست، عدالت ببریم. به جایی که کدورت هست، مهر ببریم . به جایی که جنگ هست، صلح و ببریم .... و …. این ساده ترین و قابل فهم ترین معنای زندگیست.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا سپاس و ستایش برای توست به خاطر این حلمِ در پی عِلمت ، این شکیباییِ بعد از دانایی ات، و این عفوِ در عین قدرتت . خدای من یاریم کن که  حلم تو به من جرات معصیت  نبخشد و این خطا پوشی تو از شرم و حیای من نکاهد و این علمِ به گستردگی رحمت تو و عظمتِ عفو  تو ،مرا مرتکب به اعمالی که تو مرا از آنها منع کرده ای نگرداند ... ای بردبار بخشنده ...! ای زنده (ی) جاودانی ...! ای آمرزنده گناهان و ای پذیرنده توبه بندگان... ! ای دارنده منت عظیم و احسان قدیم ... مرا بپذیر و لحظه ای از درگاهت دور مگردان . آمین با رب العالمین . .https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔰 رمز موفقیت این است که باورهای گذشته را پاک کنید و باورهای جدیدی جایگزین کنید. جدیدی که باید در طول روز در ذهن خود تکرار کنید این است: ✔من هستم. ✔من هستم. ✔من هستم. ✔من منظم هستم. ✔من هستم. ✔من مورد لطف خدا قرار دارم. ✔من شخصیت خوبی دارم. ✔مردم دوست دارند پیش من باشند. به صداهایی که در ذهن تان مدام تکرار می شوند، توجه کنید. 🔰 در زندگی بر علیه خود نباشید. اکثر افراد قلبا در مورد خودشان احساس خوب ندارند و صدایی مدام به آنها یادآوری می کند که نمی توانند و مناسب نیستند. 🔰 دلیل اینکه بعضی افراد نمی توانند با دیگران برقرار کنند این است که نتوانسته اند با خودشان ارتباط خوبی برقرار کننhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگر میخواهید رشد کنید و بزرگ شوید قدم به قدم باید از گذشته خود دور شوید گذشته را رها کنید... از شکست ها، نا امیدی ها، نتوانستن ها، اتفاقات بد درس بگیرید؛ بعد با انها خداحافظی کنید. آنها جزئی از زندگی شما بودند اما قرار نیست تا ابد با شما باشند نترسید! رهایشان کنید... به زمان حال بیایید و آینده ای روشن بسازید آینده ای که متعلق به شماست آینده ای که حق شماست و سهم شماست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ، ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ . 🦋ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ... ﺑﻪ خداوند ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ؛ 🦋اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ .. ﺑﻪ خداوندی که موسی را در آغوش دشمن تشنه به خونش می پروراند. اعتماد به خدا ضامن آرامش توست. 🪴وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ ﻭ ﺑﺮ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ،(٢١٧) سوره الشعراء https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
استاد ✅آگاهانه بر زیبایی ها تمرکز کنیم 🛑پول و ثروت نتیجه تمرکز بر زیبایی هاست 🛑به اندازه ای که به یاد می آورم جنس اتفاقات با کیفیت تر می شود ✨https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خودت رو با زیبایی‌های محیط زندگیت درگیر کن لذت های زندگیت رو جدی بگیر هر روز که دوباره بتونی آفتاب رو ببینی. روز_شانس_توست . . .! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شما در کاری موفق می شوید که به آن عشق می ورزید... در رشته ای موفق می شوید که عاشقش هستید... و عشق و علاقه تنها راز موفقیت است... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یکی از تکنیک های مهم در زمینه قانون جذب و مثبت اندیشی ، مشاهده و تمرکز بر زیبایی هاست. اگر از الان به دیدن و توجه به زیبایی ها عادت کنید، می توانید انرژی مثبت را در خود افزایش دهید. این کار را مدام تکرار کنید و ذهن خود را تمرین دهید که در هر حالی، فقط اتفاقات مثبت را ببیند. خود را در محیط مثبت قرار دهید.  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همیشه به یاد داشته باش انسان های زیادی هستند که آرزویشان است شرایط زندگی و موقعیت تو را داشته باشند … پس همین لحظه ، بابت هر چه که هستی ، خدا را شکر کن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چه زمانی به بیشتر خواسته های خودم می رسم؟ زمانی که آدم متفاوتی شده باشی وقتی که تغییر پیدا میکنی آن مکان ارتعاشی قبلی را ترک میکنی اما اکثر ما همان جای قبلی خود هستیم ومدام میگوییم چرا چیزی اتفاق نمی افتد چرا زندگیم عوض نمیشود https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به زندگی با دیدی مثبت نگاه کنید تا خود را به دلیل احساس انرژی و خوشحالی بسیار زیادی که نصیبتان خواهد شد، متعجب سازید. به یاد داشته باشید که افراد شاد و مثبت بیشتر می توانند دیگران را مجذوب خود کنند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دهم- بخش چهارم مامان با بی حوصلگی و غصه رفت و منو با هزار درد تنه
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم تا موقعی که دانشگاه ها باز شد من مدام خوابیده بودم به یک جا خیره می شدم حتی توی دانشگاه هم حالم بهتر نشد یک روز در میون میرفتم و هیچی برام اهمیت نداشت ... تا یک روز آذین از یک دکتر روانشناس وقت گرفت و با مامان منو بردن پیش اون ... در حالیکه فکر می کردن زبونم بند اومده به محض اینکه جلوی دکتر نشستم پرسیدم : آقای دکتر ماه روی آدما چه اثری داره می تونین راهنماییم کنین ... دکتر که یک مرد جا افتاده بود .. با یک لبخند از جاش بلند شد و اومد روبروی من نشست و پرسید : تو که خودت دانشگاهی هستی برای چی نمی دونی ؟ فکر می کنی روی تو اثر داره ؟ گفتم : فکر می کنم ..همیشه می خواستم از یکی بپرسم ولی یادم میرفت درست همون شب هایی که ماه شب قرص کامل میشه حال منم دگرگون میشه بیقرار و پریشونم .... گفت : درسته ..البته تحقیقات زیادی انجام شده ولی اثر ماه روی همه ی چیزاهایی که روی کره زمین هست یکسان نیست ..به خصوص روی آدم ها .. جز و مد رو که میشناسی ؟ حتی جز و مد هم روی آبهای کره زمین یکسان عمل نمی کنه بعضی دریا ها و اقیانوس ها سه سانت و در جاهایی تا پونزده سانت بالا میاد .. تحقیق نشون میده هفتاد در صد جرم و جنایت ها در دنیا وقتی اتفاق میفته که ماه قرص کامل باشه ... حتی تولد نوزدان هم در این شب ها بیشتر به اتفاق میفته ..در واقع ماه اثرش اینطوری که آنچنان رو آنچنان تر می کند .. تا کسی آمادگی کاری رو نداشته باشه نمیشه ...حالا تو بگو برای چی همچین فکری کردی تا بیشتر برات توضیح بدم .... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم همینطور که مامان و آذین نشسته بودن خلاصه ی جریان خودم رو براش تعریف کردم ... و گفتم : دکتر من با کسی مشکل ندارم ...مشکلم خودم هستم نمی دونم با این رفتارم که به نظر همه نا خوشاینده چیکار کنم ؟ نه میتونم آدم مطیعی باشم که تنها نرم ..لباسی رو که اونا می خوان تنم کنم بلند حرف نزنم ..آروم و سر براه باشم ..نه دیگه می تونم این وضع رو تحمل کنم .. خیلی اذیت میشم..شما به من بگو چطوری می تونم از شر اثر ماه خلاص بشم ؟ گفت : راه داره ولی خوب دائمی نیست گاهی باید منتظر یک چیزایی باشی ولی اگر بدونی چی بهت میگذره زیاد کار سختی نیست ... تو همیشه باید مراقب باشی ..بدن تو کاریزمای قوی داره بطور ساده الکتریسته ی بدنت فعال تر از آدم های دیگه است ... برای همین آروم و قرار نداری ؛ خاصیت وجودت اینه ...اول خودت رو بشناس بعد به راحتی باهاش کنار میای ..کاش زود تر اومده بودی ؛ چون میشه حتی با خوردن بعضی غذا ها شدت اونو کم کرد .. دارو نخور چون هر دارویی عوارض جانبی خودشو داره و تو بهتره توی این سن و سال نخوری ...ببینم حتما شوکولات زیاد مصرف می کنی ؟ گفتم بله آقای دکتر داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم گفت : شوکولات ؛ شیرینی ؛ نبات ؛ فلفل زنجبیل ؛ دارچین ؛ گل پر ممنوع .. و فقط از این دستور غذایی من استفاده می کنی ... گوشت تو بیشتر باید ماهی و میگو باشه ...شب های مهتابی حتما یک لیوان شیر یا یک کاسه ماست بخور تا خواب آرومی داشته باشی و توی اتاقی که می خوابی حد المکان پنجره نداشته باشه ..و اگر داشت یک پارچه ی زخیم جلوش می زنی .. تنهایی زیر نور مهتاب راه نمی ری ..اون چیزایی که به ذهنت می رسه نباید باعث بشه گول بخوری چون همیشه صحت نداره و ممکنه از آشفتگی و فشاری باشه که به مغزت میاد ... گاهی هم درسته توی طبیعت چیزِ غیر عادی نیست .. خیلی از آدما اینطورین .. خواب هایی می ببین که فرداش صحت پیدا می کنه و من زیاد به این موارد بر خوردم ...ولی تو بهتره ازش دور کنی خداوند اگر می خواست ما از آینده با خبر بشیم خودش این نیرو رو در بدن ما می ذاشت مثل همه ی اون چیزایی که بهمون داده .. پس خودتو بشناس با فعالیت زیاد مغزی و بدنی انرژی تو کم میشه و اثر نور ماه هم به حد اقل می رسه ..و مثل خیلی ها که متوجه اش نیستن توام نمیشی .. و شایدم یادت بره ...تا می تونی مطالعه و ورزش و دستور غذایی که برات می نویسم رو انجام بده .. حالا بگو چرا نمی خوای با خانوادت حرف بزنی خانم دکتر ؟ گفتم : ای بابا کو حالا تا دکتر شدن من ..برای اینکه درکم نکردن براتون که تعریف کردم .. گفت : نشد دیگه اونا هم حتی تصورشو نمی کردن که ممکنه کارای تو ارادی نبوده ..اگر حرف نزنی افسرده میشی و بعد درمان اون دیگه خیلی سخت میشه ..این کارو به خاطر خودت بکن . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دهم- بخش پنجم تا موقعی که دانشگاه ها باز شد من مدام خوابیده بودم
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم بعد رو کرد به مامان که حیرت زده به من نگاه می کرد گفت : خوب مادر گرامی دلبر خانم پس شما یک دختر تیز هوش مادب ...با وقار ؛ حرف گوش کن و نمره ی بیست بگیر می خواین .. .چون شما اینطور می خواین پس اگر هر کس بهش آسیب زد چون مرده و حق داره هر کاری دلش می خواد بکنه .. دختر خودت رو مقصر دونستی ..چون از خط قرمز شما پاشو فراتر گذاشته ... جنس مخالف برای ذهن کنجکاو دختر تون شده بود همه ی آرزوش ..شاید خودشم نمی دونست ولی راه فرار از قفسی که شما براش ساختین همونی بود که انتخاب کرد . و من می دونم از روی خیر خواهی پدری در کنارش بود که به جای آغوش امن الهه ی ترس دختر تون شد ... خانم محترم همون قدر که نمیشه توقع داشت و دور از ذهن هست که شما مثل من فکر کنین دلبر هم نمی تونه مثل آذین خانم باشه .. اصلا چه لزومی داشته ؟ این شما بودید که اونا رو متفاوت به دنیا آوردین... دختر شما با هوشه اگر باهاش درست رفتار کنین خوب و بد رو تشخیص میده ..و چیزی که شما اصلا بهش توجه ندارین بزرگ شدن اونه الان شما نباید براش تصمیم بگیرین چیکار کنه و چیکار نکنه بزارین خودش پای خطا هایی خودش بایسته این طور که من فهمیدم به خاطر علاقه به شما اعتماد به نفسش هم کم شده.. لطفا ادامه ندین بزارین زندگی کنه به جرم زن بودن زنده بگورش نکنین ... تعجب می کنم شما الان جزو نادر کسانی هستین که اینطور رفتار می کنین ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش نهم از حرفای دکتر خیلی خوشم اومده بود و دلم می خواست بازم برای خودم یاد آوردی کنم ولی یک مرتبه دستی روی صورتم کشیده شد ..هراسون چشمم رو باز کردم و از جام پریدم ... آذین بود گفت : دیدم خواب نیستی ..همش وول می خوردی ؛ترسیدم دوباره به خودت فشار بیاری ؛ حالت بد میشه ها ؟ واقعا که خیلی رو داره .خجالت نمی کشه دوباره سر و کله اش پیدا شده ... تو تازه داری یکم بهتر میشی ...یک وقت گولشو نخوری ؛ گفتم : نه بابا گول چیه مگه دیگه احمق باشم ...ولی می ترسم چون دوماه زندانش کردیم بخواد ازم انتقام بگیره ... گفت : تو بدون خبر ما کاری نکن بابا و رامین حواسوشون هست ...پاشو بیا شام حاضره .. گفتم ببخشید اصلا کمکت نکردم .. گفت : تو خوب باش بگو و بخند این برای من از همه چیز مهمتره ... آخر شب همه توی ایوون نشسته بودیم و نسکافه می خوردیم که آقای اسدی زنگ زد و رامین و ما رو به ویلای خودشون دعوت کرد برای ناهار فردا ... اصلا دلم نمی خواست برم ولی چیزی نگفتم تا مثل همیشه ضد حالشون نشم ... گفتن ویلا لب دریاست .. خوب منم فکر کردم وقتم رو کنار ساحل میگذرونم ... و به کار اونا کاری ندارم ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دهم روز بعد ما تا حاضر شدیم طول کشید و نزدیک ساعت یک رسیدیم ویلای زهره خانم ولی پارسا در و باز کرد ... ماهان رو پای من نشسته بود سرمو گذاشتم توی پشت اون تا چشمم بهش نیفته ... پارسا مرد معمولی بود با قد متوسط ریش و سیبل داشت و موهاش مقداری بلند بود ..ومثل روز قبل لباس مشکی پوشیده بود . حتی وقتی پیاده شدیم من عمدا بهش سلام نکردم و ندیده گرفتمش نمی خواستم بازم نگاه اونو تحمل کنم ... با هم رفتیم توی حیاطی که مشرف به دریا بود که با یک در نرده ای آهنی از ساحل جدا می شد ..میز گذاشته بودن و بساط کباب هم روبراه بود .. وقتی با مادر پارسا سلام علیک کردم و دست دادم به فکرم رسید از دلش در بیارم همینطور که دستش توی دستم بود گفتم : ببخشید من شرمنده ام .. اون روز من شما رو نمیشناختم .. ولی به هر حال کار بدی کردم اما عمدی نبود ..باز عذر می خوام شما هم خانمی کردین ... خنده ی صدا داری کرد و گفت : نه بابا این حرفا چیه؟ چیزی نگفتی دخترم ..می فهمم منم جدی نگرفتم بهش فکر نکن ... دشمنت شرمنده باشه .. زهره خانم سینی جوجه ها دستش بود و داشت میرفت سراغ آتیش .. گفتم بدین به من دوست دارم ، کباب درست کنم .. گفت : عزیزم زحمتت میشه ...ازش گرفتم و بردم کنار منقل که آقای اسدی داشت ذغال ها رو باد می زد ... ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دهم- بخش هشتم بعد رو کرد به مامان که حیرت زده به من نگاه می کرد
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول هوا نیمه ابری و خیلی لطیف بود ..بوی ذغال و نم هوا و چایی تازه دم و صدای خنده و بازی بچه ها بهم یک حس خوبی داد .. نمی دونم چرا اون روز بعد از مدت ها حالم بهتر بود و احساس می کردم به زندگی عادی برگشتم .. با ذوق و شوق کباب ها گذاشتم روی آتیش ..از اون طغیانی که همیشه توی وجودم حس می کردم خبری نبود .. آقای اسدی همین طور که ذغال ها رو باد می زد گفت : دلبر خانم ما منتظریم ببینیم کی مطب می زنی؟ باید اول دندون های منو درست کنین وپولم نگیرین گفتم : به نظرم برین دندون ها تون رو درست کنین : منتظر من نشین اووو.. موقعی که من مطب بزنم باید یک دست مصنوعی بخرین چون خیلی مونده تا اونجا خندید و گفت : مجانی باشه مصنوعی باشه .. اصلا چرا مصنوعی خوب صبر می کنم برام ایمپلنت کنی ... گفتم : البته به دوره ی آموزشی که برسیم دستیار میشیم اون موقع می تونم شما رو ببرم و روی دندون شما اوستا بشم ... گفت : آره اتفاقا من شنیدم خیلی هم بهتر میشه چون دقت می کنین و تحت نظارت استادتون هستین دندون ما رو خوب درست می کنین داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم بابا که اومده بود اون نزدیک و حرفای ما رو گوش می کرد، گفت : بی خودی از الان وقت نگیرین من توی نوبت ایستادم ..اول باید دندون باباشو درست کنه ... و اینطوری همه توی بحث ما شرکت کردن و هر کسی چیزی می گفت ولی پارسا ساکت بود و چشمش به بچه ها که یک وقت نرن لب دریا و متوجه نشه .... بعد دست پدرام رو گرفت و با خودش آورد و توی همین حال نگاهی به من انداخت ؛ همون نگاهی که انگار از من متنفره ....داشت لباس پدرام که چهار سالش بود عوض می کرد و به آرومی گفت : بابا جون دیگه خودتو کثیف نکن این جا دیگه لباس نداری ... یک بار دیگه من منقلب شدم حرصم گرفته بود دلم نمی خواست از کنار این موضوع رد بشم و به روی خودم نیارم . حتی اگر شده ناراحتش کنم باید می فهمیدم اون احمق برای چی منو اینطوری نگاه می کنه ... بعد از ناهار با بچه ها رفتم لب دریا ..که هم خودم حال و هوایی عوض کنم هم مراقب بچه ها باشم ... بلند گفتم : بچه ها کفش هاتونو در بیارین ... ببینم کی ماسه بیشتر اینجا جمع می کنه می خوایم قلعه بسازیم اینطوری ماسه ها رو بکشین اینجا جمع بشه .... زود باشین؛؛ همه با هم .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم بچه ها با ذوق و شوق در حالیکه می خندیدن و خوشحال بودن . ماسه رو با دست هل می دادن که یک جا جمع کنیم بعد ما تپه ی بزرگی از ماسه داشتیم .. در حالیکه مثل اونا ذوق می کردم ...دورش نشستیم وشروع کردیم به ساختن قلعه .... اونطوری که فکر می کردم نشد ولی سر و صورت لباس هامون پر شده بود از ماسه ,, و من می دیدم که پدرام از همه بیشتر ذوق می کنه و اشتیاق داشت اون قلعه خوب از آب در بیاد . همینکه قلعه ما یک شکلی به خودش گرفت گفتم : حالا یک قصه داریم ..و ما میشیم قهرمان های اون قصه .. پدرام پادشاه باشه .. ماهان شوالیه .. ملیکا ملکه پریا دختر پادشاه؛ ماهان پرسید : خاله پس تو چی ؟می خوای چی باشی ؟ گفتم : منم وزیر پادشاه میشم ..که وقتی شوالیه اومد دختر پادشاه رو ببره بد جنسی کنم و باهاش بجنگم ..... دیالوگ ها رو من می گفتم و اونا هم اجرا می کردن .. قرار بود شوالیه بیاد و دختر پادشاه رو با خودش ببره در حالیکه پادشاه وزیر رو مامور کرده بودجلوشو بگیره ... من که دختر رویایی و خیال پردازی بودم چنان غرق قصه شده بودم که بچه ها هم باورشون شده بود . خیلی جدی بازی می کردیم و نفهمیدیم که پارسا بالای سرمون ایستاده و تماشا می کنه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_یازدهم- بخش اول هوا نیمه ابری و خیلی لطیف بود ..بوی ذغال و نم هو
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم پدرام روبروش بود یک مرتبه گفت : بابا توام بیا بازی ؟.. تازه متوجه ی پارسا شدم و از جام بلند شدم گفتم شما ها بازی کنین پارسا گفت : پدر سوخته مگه نگفتم لباست رو کثیف نکن ... دیگه لباس تمیز نداری گفتم : اگر لباسش کثیف باشه مثلا چی میشه ؟ گفت : خوب بد میشه ...باید یاد بگیره مرتب باشه .. از صبح این بار چهارمه لباسشو عوض می کنم ... گفتم: اولین نشانه های اسارت بچه از طرف پدر ...به نظرم بزارین راحت باشن ..چرا باید همونی بشه که بزرگتر ها دوست دارن ؟ ... بچه ها از حرف من خوششون اومده بود و می گفتن آره بابا بزارین راحت باشیم می خوایم بازی کنیم .. فرصت خوبی بود که ازش بپرسم برای چی اونطوری منو نگاه می کنه ... دستهامو تکون دادم و مالیدم به شلوارم تا ماسه ها بریزه .. پارسا نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : ببین تو رو خدا خودتون از همه بیشتر کثیف شدین .. گفتم : آره بیشتر نمی شد وگرنه دلم می خواست روی ماسه ها غلت بزنم ... یک پوزخند زد و گفت : عجب درست حدس زدم ؛ هنوز خیلی بچه ای .. با لحن تندی پرسیدم : اوه ..پس شما به یک بچه اون طور بد نگاه می کنین ؟ نمیگی تو روحیه اش اثر می زاره ؟ گفت :ای بابا شوخی کردم ؛ من کی بد نگاه کردم ؟ داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم نمی دونم چرا این استنباط رو کردین ؟بچه بودن چیز بدی نیست , آدم هایی که روحیه خوبی دارن مثل بچه ها هستن ... به هر حال مهم نیست ... و خیره شد به دریا و ادامه داد ..برای بزرگ شدن گذشت سالها نمی تونه به آدم کمک کنه اگر در جا بزنی بزرگ نمیشی یک وقت نگاه می کنی می ببینی هشتاد سالته ولی فکرت بچه است وبا تو رشد نکرده ... گفتم به نظرتون من فکرم رشد نکرده ؟اونوقت عقیده دارین فکر شما رشد کرده که به خودتون اجازه میدین به من این حرفا رو بزنین ؟ اصلا در مورد من شما چی می دونی که اینطوری قضاوت می کنین؟ با خونسردی در حالیکه دستهاش توی جیبش بود شونه هاشو بالا انداخت و گفت : چیز زیادی نمی دونم .. ولی آشفتگی و بی قراری ..غیظ و حرص خوردن های بی ثمر نشونه ی بزرگ نشدن عقل آدمه ..به نظرم شما حیف میشین که توی چهار چوبِ ؛؛ اون چی گفت و من چی جواب دادم ،، زندگی تون رو هدر بدین .... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم گفتم : می دونم برای چی اینا رو میگین اینا نظر رامینه ؛؛ پس اون همه ی زندگی منو برای شما تعریف کرده .. ولی این دیدگاه اونه و شما اگر ادعا دارین که فکرتون رشد کرده ؛ نباید زود در مورد کسی قضاوت کنین .. گفت : به والله رامین به من چیزی نگفته ..گاهی ازتون تعریف می کنه ..از هوش و استعداد شما میگه و بهتون افتخار می کنه ؛؛ باور کنین ...چیزی که خودم دیدم میگم .. قضاوت هم نمی کنم ..اصلا مگه من کیم ؟ به من ربطی نداره .. برای شما هم نباید مهم باشه ..نمی دونم چرا اینقدر روی نگاه ها و حرفا حساسی ..به نظرم ول کن و بچسب به خودت ... من یک پیشنهاد دارم برای شما البته می خواستم اول با پدرتون در میون بزارم .. ولی فکر کردم این شما هستین که مهمی و باید تصمیم بگیرین ... پرسیدم : واقعا ؟ چه پیشنهادی ؟ گفت : من کتاب فروشی دارم می دونستین ... خودمم نویسنده هستم ... البته تا حالا بیشتر برای دل خودم می نوشتم ..با چند تا مجله هم کار می کنم .. گاهی هم یک گزارش هایی تهیه می کنم ..اما چیزی که می خوام بهتون بگم اینه ...دلتون می خواد نیمه وقت پیش من کار کنین ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d