eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☺😊آنچه که داری را با کسانی که کمتر از تو خوشبخت هستند سهیم شو...✌ شادی هایت را با آنان که به دلگرمی نیاز دارند تقسیم کن...🕊 ☀️امروز ... روز زندگیست❤️ فرصتی که بدست آورده ای قدر بدان🌹 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من باور دارم خدا هست و مارو میبینه گاهی اگه تنهایی و کسیو نداری، به خدا پناه ببر، فقط خداست که یه جوری بندشو هدایت میکنه که فکرشم نمیکنی اصلا چیشد... صبح بخیر عزیزم🌱 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💦❄️پروردگارا... به زندگی ام برکت ببخش و ذهنم را روشن کن روزی را که پیش رو دارم به تو می سپارم با هر کس و هر موقعیتی که روبرو میشوم برکت ببخش💦❄️ 💦❄️از من انسانی بساز که خودت میخواهی تا کاری را انجام دهم که تو میخواهی خدای مهربانم به درون قلبم نفوذ کن و همه ی خشم، ترس و درد درونم را دور کن روحم را جانی تازه ببخش و ذهنم را آزاد کن💦❄️ الهی آمین🌸 *سلام.صبح زیباتون بخیر و شادی انشاالله*😍🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✳️ خداوند مسلط بر هر چیز است ...! اگر چیزی را دوست داری، آن را ببخش! با بخشیدن بخشی از چیزی که دارید، بیشتر از آنچه میخواهید به دست خواهید آورد ...! 🔆 کشاورزی که طالب محصول فراوان است، باید بخشی از بذر خود را به زمین ببخشد ...! 🔆 عدم وابستگی یعنی بخشیدن آن چیزی که برایمان ارزش دارد! هر چیزی را که ببخشید به طرف شما باز خواهد گشت ...! 🔆 موجودی حساب بانکی شما بیانگرثروت شما نیست! ثروت به چیزی میگویند که در طی زندگی به گردش در می آید ...! 🔆 سعادت و خوشبختی جریان همیشگی از یک دست دادن و از دست دیگر گرفتن است ...!🍃🍃🍃 ♾https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
❣دعا کنید! بعد از دعا، به خود تلقین کنید، دعاهای من همیشه مستجاب می شوند! در دعا کردن، دست و دلباز باشید، برای خودتان، برای دیگران... هیچ فرقی نگذارید! عادت کنید، به دعا کردن! باور کنید، دعا کردن، کار عجیب و غریبی نیست، و از عهده ی هر شخصی، و در هر زمان و مکان و شرایطی امکان پذیر هست. از حساب پس انداز انسان، که چیزی کم نمیشود، پس خوشایند هست همانقدر که انسان برای خودش می خواهد، برای دیگری نیز بخواهد، و یا شاید بیشتر از خود!🍃🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگی ادامه داره... - زندگی ادامه داره....mp3
6.42M
🌸زندگی ادامه داره، 🌸چه تو انتخاب کنی حرکت کنی 🌸چه عقب بمونی ودر گذشته گیر کنی 🌸پس سعی کن انتخابت حرکت به سمت جلو باشه صبحتون بخیــر🌤😍 انرژی😊🦋🌱   ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حیفم اومد اینو براتون نفرستم☺️ بفرست برا اون کسایی که با ادعای روشن فکری نماز نمیخونن، اعتقاد به اذکار ندارن!! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر زیبا براتون رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی وآرزوهایی پرشور که از میان شون چندتایی برآورده شود براتون آرزو میکنم که فراموش کنید هرچه غم و اندوه است براتون آرزو میکنم 🌸 عزیزان عصرتون بخیر 🌸الهی دل مهربونتون 🌸هیچ وقت غم و غصه نبینه ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺تقدیم به دوستان گلم 🌸کوتاه دستي ام راببخشید 🌺که وسعت توانم 🌸اندک است 🌺اماهمین اندک را با  احترام 🌸پیشکشتان ميکنم 🌺هر کجا هستیـد 🌸خــدا پناهتون باشـد ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
قرار نیست زندگی‌ت شبیه عکسای پینترست باشه. قرار نیست همیشه مینیمال و شیک باشی. قرار نیست همیشه پوست صورتت صاف و بدون جوش باشه. قرار نیست همیشه زیر ابروهات تمیز و صورتت اصلاح شده باشه. قرار نیست همیشه خونه‌ت مرتب باشه. قرار نیست همیشه کیکی که می‌پزی خوب از آب درآد. قرار نیست همیشه همه چیت توی بهترین حالت خودش باشه. قرار نیست خودتو بذاری پشت ویترین تا آدما بیان تماشات کنن. پس دست از سر خودت بردار و زندگی رو برای خودت سخت‌تر نکن عزیزم. ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
آنکه انتظار دارد هر چهار فصل سال بهار باشد نه خود را می‌شناسد نه طبیعت را و نه زندگی را نه شادی و نه رنج پا برجا نمی‌ماند. اگر این را درک کنید، وقتی که رنج شما را فرا می گیرد، مضطرب نخواهید شد، چون میدانید که همه چیز عوض میشود. همینطور وقتی که شاد هستید به شادی به چشم یک پدیده گذرا نگاه خواهید کرد. چون می دانید که همه چیز دوباره تغییر می یابد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
در زندگی به هیچ کس اعتماد نکن آیینه با تمام یک رنگیش دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
☑️از کجا بفهمم زندگیم با کیفیته یا بی کیفیت اینکه چقدر زندگی تو با کیفیته و یا بی کیفیته نشون دهنده اینه که تو در مدار کم انرژی و یا پر انرژی قرار داری، هرچی شما در مدار پر انرژی تری باشین فرصتها و انتخابها بیشتره و حالتون خوب تره و از زندگیتون لذت بیشتری میبرید، ممکنه خیلی چیز خاصی هم نداشته باشید ولی حال درونی شما خوبه. هرچی که شما احساس کنید حالتون بدتره و یا اینکه در مدار پایینتر و کم انرژی تری باشید آدمهای منفی دور و بر شما زیاد میشن و در موقعیتهایی قرار میگیرید که فشار و سختی و عذاب خیلی بیشتره، میری بیرون تصادف میکنی، میری بانک دعوات میشه، میای خونه با مادرت بحث میکنی و مدام این جنگ اعصاب وجود داره و یا یکدفعه در چاله هایی میوفتی که این چاله ها به شدت آسیب زاست مثل چاله های روانی، مثل ورشکستی و یا از دست دادنها و ترک شدنها، مریضیها و افسردگی تماما نشون دهنده مدارهای کم انرژی هستن. ─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ─┅─═ঊঈ🤍ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍃🌸🌸🍃 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🍃💫چندنکته‌ازهزاران 🍃💐📹نماهنگی بسیار زیبا و دکلمه و بیان‌نکته هایی ناب و زندگی ساز که برای همه سنین مفید و روشنی بخشِ دل و قلب هستش. 🍃🌸☀️خیلیی قشنگه خیلیییی 🌿💚🤍❤️🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨پنجشنبه 🕊✨و يــاد درگــذشــتــگــان ⚪️✨ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ        🙏   التماس دعا   🙏 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ⚪️✨ پنجشنبه 🕊✨در روایات بـرای امـوات ⚪️✨بسیار مغتنم دانسته شـده 🕊✨برای چشم انتظاران اسیران خاک ⚪️✨با شاخه گلی، ذکر صلوات و فاتحه ای 🕊✨از آنــهــا یـــادی کـــنـــیـــم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با استفاده از گیاهان ثروت را جذب کنید ☘گیاه‌هایی را که برگ‌های گردِ شبیه به سکه دارند، در کنج ثروت‌تان قرار دهید. برای مثال‌ گیاه‌هایی مانند دیفنباخیا، یشم یا لوناریا برای این کار مناسب هستند. 🌿استفاده از گیاهانی که گل‌های قرمز یا بنفش دارند، می‌تواند تأثیر این کار را افزایش دهد. از گیاه‌های تیغدار یا گیاهانی که برگ‌های سفت و خاردار دارند، باید پرهیز کرد. در فنگ شویی این باور وجود دارد که بامبو به علت رشد زیادی که دارد باعث خوش‌اقبالی می‌شود. بامبو معمولا در گلدان شیشه‌ای گذاشته می‌شود، اما اگر آن را درون یک گلدان سرامیکی گذاشته‌اید، یک سکه‌ی فلزی درون آن قرار دهید. بامبوی شما باید هشت ساقه داشته باشد، چرا که هشت قوی‌ترین عدد برای پول و ثروت است. یک گیاه ثروت می‌تواند باعث افزایش پول و کامیابی شود. 👌🌻🌻🍀🌻🌻❤️
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هفدهم- بخش هفتم وقتی به بیمارستان رسیدم ..از لای در سرمو کردم تو
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول گفتم : نمی تونی با این حرفا بار سنگین منو سبک کنی ..چون من به شما نگفتم که باری روی شونه های منه خودتون می دونین که هست .. اما شما هم منظور منو می فهمی برای همین دارین دلداریم میدین .. لطفا مقاله را بدید به من ، صبح باید تحویل بدم ؟ گفت : آره ولی اگر نمی رسی بهشون زنگ می زنم و میگم بعدا میارم ... گفتم : سعی می کنم حاضرش کنم ...فردا مرخص میشین ؟ می تونم بیام خونه تون شما رو ببینم ؟ سرشو با بی تابی تکون داد و گفت : دلبر بس کن لطفا .... پولت رو بر دار هر وقت خیلی محتاج شدم ازت می گیرم ؛ اینطوری خوبه ؟ مقاله و پاکت پول رو بر داشتم و گفتم : باشه هر طوری راحتین منم از پول بدم نمیاد ... اتفاقا خیلی هم بهش احتیاج دارم ؛ پس خرجش می کنم ؛ می دونی چرا ؟ چون مغرور تر اونی هستی که از من پول بگیری ... گفت : من که بهت گفتم الگوی تو نیستم .. 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم گفتم : الگو ؟ کی گفته من همچین قصدی داشتم .. می خوام مثل تو آروم باشم همین اونقدر احمق نیستم که بخوام کلا خودمو عوض کنم .. ولی یک چیزایی هست که باید عوض بشه ..می دونی از اون همه شر و شوری که داشتم برای من یک مشت غصه و درد سر باقی مونده ؟ .. مدام عصبانی می شدم و داد می زدم ولی خودم راضی نبودم و دلم نمی خواست این شخصیت رو داشته باشم ... گفت : خوبه ..برات خوشحالم ... گفتم : پس تو رو خدا بزار هر کاری که خودم صلاح می دونم انجام بدم .... گفت : تو زیاده روی می کنی من اینو نمی خوام .... گفتم : تو نکردی ؟ منم نمی خواستم ... گفت : باشه حالا برو من استراحت کنم .... از اونجا که اومدم بیرون و سوار تاکسی شدم ... حس عجیبی داشتم ..فکر می کردم عزیز ترین کسم رو تنها گذاشتم .. سرمو از پنجره ی بیرون بردم ..هوا پاییزی شده بود و خنک؛؛؛ نسیم که به صورتم خورد انگار آرومم کرد .. ماه رفته بود وسط آسمون و می درخشید ... آهسته گفتم : آهای ؛ سلام من اینجام می خوای با من چیکار کنی ؟ اینو بدون دیگه نمی تونی عصبیم کنی ؛ دلبر عوض شده ... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم روز بعد رامین و آقای اسدی که دوست های صمیمی اون بودن و توی این مدت مدام بهش سر می زدن , تنهاش نذاشتن ورفتن دنبالش تا ببرنش خونه .. در واقع همون دو نفر بودن که شکایت از صابر رو پی گیری می کردن ... سه دوستی که سالها بود با هم بودن و از هم جدا نمی شدن .. اما دل من پیش پارسا بود عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم این منم که باید ازش مراقبت کنم و حالا دارم کوتاهی می کنم .. اون روز از صبح که بیدار شدم به فکر پارسا بودم با اون همه زخم عمیقی که داشت می خواست بره خونه و از رامین شنیدم که خودش با اصرار خواسته که مرخصش کنن .... مقاله ای که داده بود به من و شب قبل تایپ کرده بودم رو بردم تحویل دادم وکتابفروشی رو باز کردم ولی تمام حواسم به این بود که ازش خبری بگیرم ... این بود که نزدیک ظهر بهش زنگ زدم و به بهانه ای حالشو پرسیدم .. خیلی سرد گفت : کاری داشتین ؟ یکم مکث کردم و گفتم : بله کاری دارم ..می خواستم حالتون رو بپرسم .. گفت : مرسی خوبم ..اوضاع چطوره ؟ .. گفتم : خوبه مقاله رو تحویل دادم .. گفت : راستی دست شما درد نکنه بهم زنگ زدن .. فکر کنم کارتون در اومد چون گفتن از این به بعد تایپ شده بهشون بدم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هجدهم- بخش اول گفتم : نمی تونی با این حرفا بار سنگین منو سبک کنی
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهار گفتم : کاری نداره ؛انجامش میدم ..ببخشید مزاحم شدم .. گفت : این چه حرفیه لطف کردین ... گفتم خدا حدافظ .. گفت : بسلامت ..و گوشی رو قطع کرد . یکم به گوشی نگاه کردم ..نفهمیدم چرا حرصم گرفته بود .. سر خودم داد زدم دلبر به خودت بیا می خواستی چیکار کنه ؟ اصلا راستی چه انتظاری ازش داری ؟ مثلا چی می خواستی بهت بگه ؟ و تمام اون روز رو بیشتر از همیشه پکر بودم به چیزایی که بهم گذشته بود فکر می کردم ..و خیلی از خودم بدم میومد که گول ظاهر صابر رو خوردم واینطوری همه رو توی درد سر انداختم .... به کارای پارسا فکر می کردم که تکلیف خودمو باهاش نمی دونستم ... نه کار انسانی بود که درد و رنج اونو فراموش کنم و از کنارش راحت بگذرم و نه اجازه می داد که بهش نزدیک بشم .... خلاصه حالم گرفته بود و دست و دلم نمی رفت هیچ کاری انجام بدم ... بالاخره تصمیم گرفتم به حرف خودش گوش کنم و اینقدر براش دلسوزی نکنم ... در واقع ازش دور بمونم ... با این فکر هم آروم نشدم ..حتی شب هم که رفتم خونه بابا از صورت من فهمید که حال خوبی ندارم ...و طبق عادت خودش با لحن معترضی گفت : باز دیگه چی شده دلبر ؟ گفتم : هیچی بابا جون,, یکم پام درد می کنه .. مامان گفت :الهی بمیرم ... بیا مادر امشب زود تر پانسمانشو عوض کنم .. شاید دیشب پمادشو کم زدم ...نکنه مشکلی پیش آمده ...... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم روز بعد اونقدر توی کتابفروشی سرم شلوغ بود که نفهمیدم چطوری شب شد .. نزدیک باز شدن مدارس و دانشگاه ها بود و موقع فروش کتاب های درسی ...که مامان زنگ زد و گفت : دلبر نیا خونه ما میایم دنبالت بریم عیادت آقا پارسا .. رامین و آذین می خواستن برن منم گفتم ما هم میایم ... گفتم : شما برین من هنوز کار دارم ..خسته هم هستم نمیام .... گفت : نمیشه بده ..آقا پارسا به خاطر تو اینطوری شده .. یکم دیگه میایم دنبالت نمیام یعنی چی ؟ راستی رامین گفت بیستم مهر؛ دادگاه صابر و اون پسره است ..پرسیدم منم باید برم ؟ گفت : نمی دونم فکر کنم نه؛ چون پارسا شاکی شده .. نمی فهمم چرا به اسدی گفته پای تو رو در میون نیارن .... به یک باره با این حرف مامان دلم نرم شد و حس خوبی بهم دست داد و فورا گفتم :باشه میام ... خودم یک سبد بزرگ گل مریم و رز قرمز گرفتم و خیلی قشنگ با سلیقه ی خودم دادم اونا رو بستن .... ذوق داشتم ببینمش و احساس می کردم اونم دلش می خواد منو ببینه ..خیلی حرفا بود که توی دلم تلمبار شده بود و می خواستم بهش بگم ....و ثانیه شماری می کردم یکبار دیگه با اون تنها بشم ... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم ولی وقتی رسیدم خونه شون ..زمانی بود که پارسا بشدت درد داشت و نمی تونست حتی یک کلمه حرف بزنه ... به اندازه ی پونزده دقیقه موندیم و احساس کردیم که معذب شده .. بچه ها ولم نمی کردن و از دیدنم خیلی خوشحال شده بودن .. ولی حالی برام نمونده بود که با اونا وقت بگذرونم ... هر دو رو بوسیدم و خدا حافظی کردیم اومدیم بیرون .. در حالیکه وقتی توی ماشین بابا نشستیم همه از ناراحتی گریه می کردیم .... تا اون موقع پارسا رو این همه عاجز ندیده بودم ....و فهمیدم که روز قبل هم درد داشته و نمی تونسته حرف بزنه ..و من باز خود خواهانه پیش داوری کرده بودم ... دانشگاه که باز شد؛ من صبح ها کتابفروشی نبودم .. و فقط بعد از ظهر ها باز می کردم ..ولی چهار روز بعد وقتی با عجله در حالیکه هنوز پامو نمی تونستم خوب حرکت بدم خودمو رسوندم تا در کتابفروشی رو باز کنم دیدم پر از مشتریه و اونم داره کتاب میفروشه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هجدهم- بخش چهار گفتم : کاری نداره ؛انجامش میدم ..ببخشید مزاحم شدم
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم قلبم بی اختیار شروع کرد به تند زدن مدت ها بود منتظر همچین چیزی بودم که اون برگرده ... با هیجان رفتم تو و گفتم : سلام اومدین ....بهتر شدین ؟ گفت : بله می تونم تحمل کنم ..رفتم پشت پیشخون کنارش ایستادم و گفتم : ولی زود نبود ؟ شما برو بشین من دیگه هستم .. گفت : اگر تو با اون پای زخمی تونستی پس منم می تونم ...و مشغول کار شد .. یک بلوز یقه اسکی مشکی پوشیده بود ولی باند ها ی گردنش پیدا بود ... مدت ها بود که اینطوری خوشحال و هیجان زده نشده بودم .. با تمام وجودم تا آخر شب دست به فرمونش بودم هر کتابی می خواست خودم براش میاوردم و اون می فروخت و پولشو می گرفت ... چایی تازه دم درست کردم و مرتب براش میریختم ... با اینکه حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم یعنی فرصتی هم نبود و کتابفروشی خیلی شلوغ بود ؛حس خوبی داشتم ..خیلی خوب .... وقتی کارمون تموم شد زنگ زد به مریم و گفت : خواهر حالا بیا من حاضرم ... گفتم : نمی تونین رانندگی کنین ؛نه ؟ گفت : حالا زوده نمی تونم دستم رو بیارم جلو می ترسم نتونم از عهده اش بر بیام .... گفتم من زنگ بزنم تاکسی ..اصلا بگین مریم خانم نیان من شما رو اول می رسونم .. 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم گفت : دلبر خانم باید با شما حرف بزنم ...و مکث طولانی کرد و همین طور که سرش پایین بود و به من نگاه نمی کرد ادامه داد ... تا همین جا بود ؛ برای این مدت از شما ممنونم .. ولی دیگه دانشگاه باز شده و شما باید برین به درس خودتون برسین .. من از یکی از دوستانم خواهش کردم یک مدت بیاد و کمک کنه ...واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ... خیلی بهم کمک کردین و امیدوارم خانم دکتر موفقی هم بشین ... مثل یخ وارفته بودم .. سست شدم و نشستم روی چهار پایه ای که اونجا بود ... بهش نگاه کردم سرشو انداخت پایین و کتابی که جلوش بود را بی هدف ورق میزد ، گفتم : بیرونم می کنین ؟ گفت : نه ؛نه , خدا شاهده به خاطر خودتون میگم ... گفتم : به خاطر من نگو ؛ من هر روز میام ؛درسم رو هم همین جا می خونم ..اینجا رو دوست دارم و نمی خوام ولش کنم .. این طور نیست که یک روز خواستین بیام حالا نمی خواین برم ... منم آدمم نظر من براتون مهم نیست ؟اگر حقوقم براتون زیاده ..پولم ازتون نمی گیرم .... حیف که مریض هستین و نمی خوام سر بسرتون بزارم و بهتون بگم خود رای ... اینو نمیگم ..ولی فردا میام ..مقاله تون رو هم بدین امشب تایپ کنم .. منو اینطوری نبینین اصلا آدم مطیعی نیستم خودتون هم می دونین که نیستم و نمی تونین این طوری منو بیرون کنین ,, حالا من به شما میگم ؛ بسه دیگه ..اینقدر برای من دلسوزی نکنین .. من صد برابر شما از این کار ناراحت میشم .... 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول نگاهی به من کرد و یک لبخند زد .. نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ کرد و قلبم رو لرزوند ... گفت : من که از خدا می خوام ولی درست نیست وظیفه ای برای شما باشه ..قرار ما تا باز شدن دانشگاه بود ؛ سر سختی نکنین من یک نفر رو میارم بهم کمک کنه ؛ نگران نباشین و خیالتون راحت باشه دست تنها نمی مونم ... کیفم رو با حرص بر داشتم و انداختم روی شونه ام و گفتم : دیر گفتین وقتی می خواستم برم مانع من شدین .. حالا با زور هم نمی تونین بیرونم کنین و دیگه صبر نکردم حرفی بزنه و از کتابفروشی رفتم بیرون و با سرعت تاکسی گرفتم .... واقعا نمی دونم چی بهم میگذشت که اونقدر دلم می خواست پیش اون باشم و باهاش حرف بزنم انگار باورم شده بود اون منو درک می کنه و می تونم بهش اعتماد کنم ... تمام شب رو فکر می کردم چرا من اینطوری شدم ؟ مثل این بود که توی این دنیا کس دیگه ای رو نمی دیدم ..این با زمانی که با صابر بودم خیلی فرق داشت .. یک حس احترام ؛ و اعتماد و دینی که به گردنم احساس می کردم منو به طرف اون می کشید .. حتی وقتی مامان پانسمان منو که کار دردناکی بود انجام داد تو فکر بودم و یک آخ هم نگفتم ... تا مامان گفت : درد نداشتی؟ ..تازه به خودم اومدم و دیدم حواسم جای دیگه ای بوده .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d