eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر یعنی: نجابت دختر یعنی: لطافت دختر یعنی: حرمت دختر یعنی: برکت دختر یعنی: احساس دختر یعنی: عشق دختر یعنی: پرنسس باباش دختر یعنی: ناموس داداشاش دختر یعنی: لبخند خدا … پیشاپیش  روز دختر مبارک❤️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957 کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
دوستِ من،آدمها را نباید به هر قیمتی نگه داشت همه برای ماندن نمی آیند آدمی که میماند جنسش با دیگران فرق دارد برای ماندنش مجبور نمی شوی خودت را تغییر دهی اینو به یادت داشته باش برای نگه داشتن آدمها نباید خودت را زیر پا له کنی آدمها باید با دلشان بمانند نه با جسمشان! ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
عزیز من! "زندگی بدون روزهای بد نمی‌شود" بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم اما روزهای بد، همچون برگ های پاییزی باور کن که شتابان فرو می‌ریزند و در زیر پاهای تو اگر بخواهی، استخوان می‌شکنند! و درخت استوار و مقاوم برجای می‌ماند. ابراهیمی ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲الهی همین روز ها همون خبری که خیلی وقته منتظرشی که بشوی و از  شدت خوشحالی فقط بگی خدایا شکرت که دعام رو مستجاب کردی... ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جزیره‌ای سبز وسط کویر... روستای زیبای نایبند در طبس، یه روستای پلکانیه که به ماسوله‌ی کویری شهرت داره. روستایی که قدمتش بر اساس حفره‌ها و غارهایی که در دل کوه‌هاش وجود داره، به هزار سال پیش برمیگرده. 🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠خوشبختے خانه ، در خدا پرستے است. ❤️ عزت خانه ، در دوستے است. 🏠 ثروت خانه ، در شادے است. ❤️ زیبایے خانه ، در پاڪیزگے است. 🏠 پاڪے خانه ، در تقوا است. ❤️ نیاز خانه ، در معنویات است. 🏠 استحڪام خانه ، در تربیت است. ❤️گرمے خانه ، در محبت است. 🏠 صفاے خانه ، درمحبت است. ❤️پیشرفت خانه ، در قناعت است. 🏠لذت خانه ، در سازگارے است. ❤️سعادت خانه ، در امنیت است. 🏠روشنایے خانه ، در آرامش است. ❤️رفاه خانه ، در حرمت و تفاهم است. 🏠ارزش خانه ، در اعتماد و اطمینان است. ❤️سلامتے خانه ، در نظافت و پاڪیزگے است. 🏠صفت خانه ، در انصاف و گذشت است. ❤️شرافت خانه ،  در لقمه حلال است. 🏠زینت خانه ، در ساده بودن است. ❤️آسایش خانه ، در انجام وظیفه است ‎‌ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیستم- بخش ششم انگار مامان حق داشت و این اخلاق من بود که وقتی به
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش اول همینطور که مشغول کار بودم ؛ ذهنم منو می برد به نتیجه ی دادگاه ..چون اصلا دست خودم نبود ؛دلم بی اندازه شور می زد .. طوری که گاهی حال تهوع بهم دست می داد ...منتظر بودم دکتر یاوری بیاد و ازم تعریف کنه فکر می کردم از اینکه ببینه خودم کار رو شروع کردم خوشحال میشه ... به نظرم چیزی نبود یک پوسیدگی ساده و می تونستم زود اونو بر دارم و جاشو پر کنم .... داشتم با دقت کار می کردم که یک مرتبه اون زن از درد از جاش پرید .. وای یادم رفته بود که آمپول بی حسی بزنم .. فورا گفتم : درد دارین ؟ سرشو تکون داد... فهمیدم خیلی دردش گرفته گفتم : آخ ببخشید پس اجازه بدین بی حسی بزنم .. بعد به کارمون ادامه میدیم ..که دکتر رو پشت سرم دیدم ... چند بار با علامت تاسف سرشو تکون داد و گفت : برو کنار کی به شما گفت شروع کنی ؟ گفتم : دکتر یک پوسیدگی ساده است من اصلا فکر نمی کردم حتی درد داشته باشه با خودم گفتم بی خودی بی حسش نکنم ... یک مرتبه داد زد خانم شما بی جا کردی فکر می کنی و با خودت تصمیم می گیری .. پس درسی که خوندی به چه کارت میاد ..بدون عکس از کجا فهمیدی چقدر پوسیدگی داره .. اگر میرسید به عصب می دونی چه بلایی سر مریضت میاوردی ؟ گفتم : بله ..خوب ..چشم دکتر دیگه اول عکس می گیرم .. عصبانی شده بود و نمی تونست خودشو کنترل کنه ... به اون خانم گفت : چطوری ؟ معذرت می خوام ؛؛ الان خودم درستش می کنم .. خواستم کارم تموم بشه بعد بیام ولی مثل اینکه این دانشجوی ما خیلی خودشو علامه می دونه که بدون من شروع کرده ... 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش دوم با حرص آب دهنم رو قورت دادم و روپوشم رو درآوردم تا از سالن خارج بشم ... با قدم های تند رفتم به طرف در .. ولی یک آن به ذهنم رسید که : دلبر تو بازم داری از اشتباه خودت فرار می کنی و به جای اینکه عذر خواهی کنی معرکه رو ترک می کنی .. اینجا خونه ی بابا نیست که بری تو اتاقت و درو ببندی بعد مادرت بیاد و با ناز و نوازش تو رو ببره ؛؛ و تو بازم با قلدوری روی حرف خودت بمونی .. فردا چطور می خوای تو صورت دکتر نگاه کنی ... فورا برگشتم روپوشم رو پوشیدم و رفتم پیش دکتر و گفتم : ببخشید دکتردیگه تکرار نمیشه اشتباه کردم قول میدم جبران کنم ... با لحن ملایم تری گفت : شما دختر با هوشی هستی نمی دونم چرا یک وقتا از دستت در میره .. اصلا وارد اینجا شدی فهمیدم حالت خوب نیست .. اگر حواست رو جمع می کنی بیا ادامه بده ولی از راه درست .... گفتم : چشم .. دکتر کنارم ایستاد بود و به اون خانم می گفت : نگران نباش یکی از با استعداد ترین دانشجو های منه ..خودمم هستم . و در تمام مدتی که روی دندون اون خانم کار می کردم بالای سرم بود و ساکت ایستاده بود ...تا کارم تمام شد رفت سراغ بقیه ی دانشجو ها ... ساکشن رو در آوردم و گفتم دهنتون رو بشورین .. 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش سوم حالا بزارین روی هم ؛؛ راحتین؟ گفت: بله خوبه ممنون ...من به دکتر گفتم که شما خیلی خوب کار می کردین و من اصلا اذیت نبودم ... گفتم : ولی حق با ایشون بود من اول باید عکس می گرفتم ..ممکن بود پوسیدگی از ریشه عمیق شده باشه .. اشتباه کردم و اینم درسی بود که هرگز فراموش نمی کنم ... وقتی از جاش بلند شد نگاه صمیمی به من کرد و دستشو دراز کرد و گفت : من خواهر دکترم شاید برای همین حساسیت به خرج داده بود . گفتم : شما دکتر رو دارین اومدین اینجا دندون تون رو درست کنین ؟ گفت : خوب حتما حکمتی توش بوده ..ممنون کارتون عالی بود .. رفتم پیش دکتر و گفتم میشه من یکم زود تر برم ؟ اجازه میدین ؟ گفت : نه نمیشه یک جراحی لثه داریم همه باید باشن ..برین سر کارتون ... با تمام دلشوره ای که داشتم و می خواستم برگردم خونه تا بببینم نتیجه ی دادگاه چی شده نیم ساعت هم دکتر ما رو اضافه نگه داشت چون دکتری که می خواست جراحی رو انجام بده دیر اومد حالا چی به من می گذشت بماند ....و بالاخره راه افتادم طرف خونه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و یکم- بخش اول همینطور که مشغول کار بودم ؛ ذهنم منو می برد
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش چهارم حیاط دانشگاه رو با سرعت طی کردم و خودمو رسوندم به خیابون تا تاکسی بگیرم ... یک مرتبه یک ماشین جلوی پام ترمز کرد و دکتر و خواهرش که خانمی بود نزدیک پنجاه سال خوش تیپ و خوش لباس بود ولی با قیافه ای معمولی ..شیشه رو کشید پایین و گفت : خانم دکتر سوار شین ما شما رو به جبران زحمتی که برای من کشیدین برسونیم ... گفتم : نه مرسی خودم میرم اینطوری معذب میشم تازه من که کاری نکردم اگر آقای دکتر نباشه پشت سر هم خرابکاری می کنیم ... دستشو برد عقب و درِ ماشین رو باز کرد و گفت تعارف نکن سوار شین خواهش می کنم ما کاری نداریم شما رو می رسونیم ... دکتر چیزی نمی گفت : فکر می کردم به خاطر اصرار خواهرش نگه داشته .. اون مرد پر جذبه ای بود و همه ی دانشجو ها ازش می ترسیدن ..شوخی و خنده تو کارش نبود و بدون رو در وایسی ایراد های ما رو با لحن تند بهمون گوشزد می کرد ... دیگه مجبور بودم سوار بشم .. ولی تا نشستم روی صندلی عقب گفتم : شما مسیر خودتون رو برین من یک جایی پیاده میشم ... گفت : ای بابا چقدر شما تعارفی هستی .. گفتم که ما خواهر و برادر امروز می خوایم با هم باشیم کاری هم نداریم چه از این بهتر که شما رو برسونیم ؛ لطفا آدرس تون رو بدین ... 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش پنجم دکتر هنوز ساکت بود و دخالتی نمی کرد ... آدرس رو دادم و گفتم : ببخشید دکتر مزاحم شما هم شدم .. گفت : دلبرخانم یک سئوال ازت دارم پاتون چی شده ؟ می ببینم که درست نمی تونی راه بری و گاهی درد داری اینو فهمیدم و کنجکاو شدم .... گفتم : سوخته .... خواهرش گفت : ای وای با چی ؟ آب جوش ؟ گفتم : تقریبا ؛؛سوختگی بدی بود و هنوزم خوب نشده .. گفت : حتما تا آخر به معالجه ادامه بده وگرنه جاش می مونه .. یک کرم هست برات می نویسم بگیر؛ روش بمال زود تر خوب میشه جاشم نمی مونه ... دلبر خانم چند تا خواهر برادرین ؟ گفتم : دوتا خواهریم.. پرسید برادر ندارین ؟ گفتم : نه خیر ..دیدم اون ول کن نیست و منم از دلشوره داشتم سکته می کرد و کاملا بی قرار بودم ادامه دادم ... من کوچیکم وخواهر بزرگم ازدواج کرده دوتا بچه داره .. اسم شوهرش رامینِ ؛ مامان و بابام کارمند راه آهن هستن ....و سال دیگه باز نشست میشن چون همسن هم هستن و با هم استخدام شدن .. و توی دلم گفتم : خدا کنه نکته ی مبهمی براش باقی نمونده باشه که دیگه من تحملشو نداره .. ای بابا به تو چه مربوط آخه زن اینقدر سئوال می کنی؟ ... انگار متوجه شده بودن نگاهی بهم کردن و ساکت شدن .... آدرس دقیق خونه رو ندادم و زیر پل پیاده شدم و تشکر کردم ... دکتر م پیاده شد و در حالیکه از اون جذبه ی توی دانشگاه خبری نبود ..یا من اینطوری به نظرم رسید 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش ششم گفت : دلبر خانم اگر من گاهی به شما سخت می گیرم برای اینه که دکتر خوبی بشین یک وقت به دل نگیرین .. گفتم : نه بابا ؛اختیار دارین آقای دکتر می دونم ... ولی خدایش همه از شما می ترسن ... گفت : واقعا ؟ شما هم می ترسی ؟ گفتم : من زیاد نه چون اصولا سرِ نترسی دارم ..خواهرتون منتظرن ..تعارف نمی کنم بیاین خونه ی ما چون می دونم که نمیاین .. ممنونم بفرمایید برین ..خانم مرسی که منو رسوندین .. گفت : خواهش می کنم مرسی که دندون منو درست کردین .... وقتی اونا رفتن با خودم گفتم : اینم از این به نظرم یکم مشکوک می زدن .. یا از این رسوندن من منظوری داشتن یا خواهر و برادر شیرین می زنن .. اما زود این موضوع رو فراموش کردم و خودمو رسوندم خونه .. تا وارد هال شدم بابا رو دیدم که خیلی عصبی و ناراحته .. مامان تو آشپز خونه بود صلاح ندونستم از اون بپرسم گفتم سلام و رفتم سراغ مامان ... پرسیدم : نتیجه ی دادگاه چی شد ؟ برای چی بابا اینقدر خرابه ؟ اومد جلو و یواش گفت : هیس برو تو اتاقت من میام بهت میگم ..کاری به بابات نداشته باش ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و یکم- بخش چهارم حیاط دانشگاه رو با سرعت طی کردم و خودمو رسو
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش هفتم گفتم : بگو تو رو خدا الان بگو خودتون که می دونین طاقتِ صبر کردن ندارم ..صدای بابا رو شنیدم که داد می زد .. بهش بگو ..بگو دسته گل هایی که آب داده چطوری حیثیت ما رو برد ...تف به روت بیاد دختر این بود نتیجه ی این همه زحمتی که برات کشیدم .. دستمزد ما رو خوب دادی .. برگشتم و گفتم : اول بگین چی شده ..بعد پیش داوری کنین ..باز من چیکار کردم ؟ مامان گفت : هیچی مادر تو برو توی اتاقت من میام برات تعریف می کنم مال موقعی که با صابر بودی ... بابا بلندتر در حالیکه می لرزید داد زد .. آره همینطوری بگو مال موقعی که با صابر بودی وقتی تو که مادرشی اینو بگی از دخترت چه توقعی دارم ... منم صدامو بردم بالا و گفتم : ای خدا بسه دیگه حرف بزنین ببینم چی شده ..دیدم دلم خیلی شور می زنه .. خواهش می کنم یکی برام تعریف کنه ..به خدا دیگه جون غصه خوردن رو ندارم ... مامان گفت : راست میگه بچه اول براش تعریف کن تا بدونه تو چرا اینقدر ناراحتی بی خودی به سر و کله هم نزنین ... بابا گفت : هیچی خانم خانما ؛ چی می خواستی بشه از اونی که می ترسیدم به سرم اومد ... من نشستم و اون صابر بی شرف هر چی دلش خواست گفت و منه بی غیرت فقط تماشا کردم دهنم بسته بود ... 🌝💫🧚‍♂️ و یکم- بخش هشتم قاضی اول محکومش کرد اون پسره که روی شما اسید پاشید به دادن دیه و پنج سال حبس و اون بی شرف چهار سال حبس ... اما از چیزایی که شنیدم دلم می خواست یکی منو ببره زندان تا دیگه تو صورت کسی نگاه نکنم .... حالا یک دادگاه دیگه باید بریم که توام باید باشی ؛ حالا خر بیار و مکافات بار کن ..ای خدا من چطوری تو روی مردم نگاه کنم ؟ ... گوشیمو از کیفم در آوردم و زنگ زدم به رامین و با اضطراب گفتم : رامین جان تو رو خدا بگو چی شده ؟ گفت : مگه بابا بهت نگفت ؟ گفتم : از بس عصبیه نمی تونه درست تعریف کنه ...بابا از اون طرف داد زد آره رامین تو بهش بگو من اگر بخوام تعریف کنم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و نزنمش ... رامین گفت : دادگاه خوب پیش رفت قاضی خوشبختانه یکی از اون آدم هایی بود که خیلی با اسید پاشی مخالف بود و می گفت دست من بود اعدامت می کردم و عقیده داشت این کار از قتل بدتره .. اما صابر توی دفاعیه اش چیزایی گفت که بابا عصبی شد ..من می دونم تو این کارا رو نکردی ولی بابا باور کرد ... وکیل صابر همون جا تجدید نظر داد ... دوباره باید وقت تعیین کنن و این بار توام باشی ... دلبر خودتو ناراحت نکن من دارم میرم خونه آذین رو بر می دارم میام اونجا باهم حرف می زنیم ... گفتم بگو چی گفته الان به من بگو ... گفت : صابر می گفت تو ازش پول گرفتی و خودت با رضایت رفتی به آپارتمانش تا ..چه می دونم . .یک حرفای بدی زد .. می گفت به خاطر کارای تو از زندگی افتاده و خونه و ماشینش رو از دست داده .. می گفت تو اونو به خاک سیاه نشوندی .... گفتم فهمیدم ..رامین تو رو خدا زود بیا بابام حالش خیلی بده ....منم همینطور 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش اول اولین چیزی که به یادم اومد این بود که پارسا در مورد من چی فکر می کنه .. درمونده شده بودم نمی تونستم با بابا حرف بزنم .. گناهی نداشتم جز اینکه دنبال کسی می گشتم که خلاء زندگیم رو پر کنه ..بالم شکسته بود و احتیاج به یک کسی داشتم که پروازم بده ... پدر من حتی اجازه نمی داد با کسی دوست باشم و هر بار که می فهمید هزار مشکل برام درست می کرد و اونقدر سر همون دوست که اونو نمی پسندید دعوا می کردیم که بالاخره منو بیزار کرد تا با کسی دوست بشم ... نمی دونم چطوری با خودش فکر نمی کرد که منم آدم بودم و احساس داشتم ... مامان بازوی منو گرفت و گفت : قربونت برم دلبرم ؛آروم باش بزار آذین بیاد ... گفتم :وای مامان پارسا ؟؛؛ حالا اون در موردمن چی فکر می کنه ؟ گفت : نمی دونم ولی از پشتی تو در اومده و عصبانی شده وبه قاضی گفته اون دختر رو من می شناسم محال همچین کارایی کرده باشه دروغ میگه و بعدم کلی بد و بیراه بار صابر کرده ... حالا برو توی اتاقت نزار حرفتون بشه .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و یکم- بخش هفتم گفتم : بگو تو رو خدا الان بگو خودتون که می د
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش دوم گفتم : بزار حرفمون بشه من کاری نکردم که قابل سرزنش باشه .. بابا داد زد تو غلط کردی رفتی توی آپارتمان یک مرد مجرد .. گفتم : اون مرد مجرد کسی بود که اومده بود خواستگاری من ؛؛ شما مگه خونه ی پدرش شام نخورین ؟ به صدای ساز و آوازش گوش نکردین ؟ شما نبودین که به به چهچه کردین؟ اگر من قبل از این ماجرا رفته بودم حق با شما بود ولی اونموقع وقتی صابر یک روز اومد دم دانشگاه و گفت می خوام آپارتمانم رو نشونت بدم ببین اگر می پسندی همون جا رو درست کنم برای تو .. من نمی دونستم که قصد بدی داره ..نمی دونستم اون خونه مال دوست دخترش از کجا خبر داشتم ماشین اون دختر رو سوار میشه ؟.. شما و رامین تحقیق کردین و به نتیجه ای نرسیدین .. من از کجا باید می فهمیدم ...بابا ؛ به جون مامان قسم می خورم به اون خدایی که می پرستی من کار بدی نکردم .. تا پای جونم ایستادم و از خودم محافظت کردم نذاشتم دستش به من برسه ..قران رو بیار دستم رو بزارم روش ... شما که یکبار منو وادار کردین کاری رو که نمی خوام انجام بدم پس چرا بهم شک می کنین ؟ شما دختر تون رو چطوری دیدن ؟ آدمی هستم که از اون مرد پول گرفته باشم ؟ صابر بعد از ماجرای اون روز توی آپارتمان مدام بهم زنگ می زد و ازم می خواست ببخشمش و اصرار می کرد ... خواستم کثافت بودنش رو بهش ثابت کنم تا ولم کنه .... 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش سوم بابای خوبم ؛؛می دونم مهربونی و دلت برای من می سوزه ولی اگر با من رفیق بودی ؟ اگر اجازه می دادی درد دلم رو به شما بگم ؟ تنها نمی رفتم به شما می گفتم و با هم صلاح می کردیم .. ولی اون مرتیکه زنگ می زد پیام می داد و من ترسیدم می دونی چرا بابا ؟ از شما ترسیدم اگر بفهمی اون به من زنگ می زنه روزگار منو سیاه می کردی ؛ مدت ها با شما مشکل پیدا می کردم ..روی عقل خودم خواستم موضوع رو تموم کنم ..خوب اونطوری شد .. بازم میگم پشیمونم ولی تجربه پیدا کردم زندگی یعنی همین ..شما خودت توی زندگی خطا نکردی ؟ اگر بگی نه من قبول ندارم ..چون یکی از خطا های شما من بودم ..باهام بد رفتار کردین بابا ،تا حالا شجاعتشو نداشتم که اینطوری با هاتون حرف بزنم اما دیگه وقتش رسیده که اینو قبول کنین .. من بزرگ شدم و دیگه اون دختر بچه ای نیستم که شما هر طوری دلتون خواست با من حرف بزنین .. خودتون فکر کنین یکبار ..فقط یکبار از من پرسیدین که چطوری فکر می کنم؟ .. چرا بیقرارم ..حتی وقتی دکتر گفت از انرژی زیاده و نور ماه روی من اثر بیشتری می زاره ..با این گوش های خودم شنیدم که قبول نکردین و به مامان گفتین اینم یکی از فیلم هایی هست که دلبر داره بازی می کنه ... بابا؟ بابا جون..من سالها عذاب کشیدم و جرات نکردم به شما بگم که چه حالی دارم ... 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش چهارم اونقدر به من بد بینی که حتی چیزای خوبی هم که درمن سراغ دارین رو انکار می کنین .. برای اینکه باورتون در مورد من عوض نشه و متوجه نشین که عمر منو تباه کردین ... مدام منو محکوم می کنین ..شما اگر پدر من هستی می دونی که این کارا ازم بر نمیاد ... سرتو بالا می گرفتی و به جای پارسا شما سینه سپر می کردی ... چرا باید اون و رامین منو قبول داشته باشن و پدر خودم اینطور بهم تهمت بزنه و خودشو سر شکسته بدونه ؟... واقعا من شما رو سر شکسته کردم ؟ بابا من به دوستی شما بیشتر از دلسوزی تون نیاز داشتم . گفت : آخه بابا جون تو خودتم مقصری ؛ حرف من اینه که میگم از اول نباید دنبال اون پسره می رفتی .. من چه ترسی دارم؟ چرا تو ازم باید بترسی ؟ تا حالا دست روت دراز کردم ؟ ازت سئوالم نکنم؟ .. کجا میری کجا میای ؟ پس اینجا به درد چی می خورم ؟ من این کارا رو از روی دوست داشتنت می کنم بعد تو به جای حق شناسی از من می ترسی ؟ من چیکارت کردم دختره ی بی چشم رو غیر از اینه که صبح تا شب زحمت می کشم رفاه تو رو فراهم کنم؟ چی ازت کم گذاشتم ؟ حالا تو مدعی من شدی ؟ 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش پنجم گفتم : مدعی ؟ دارم از خودم دفاع می کنم ، آخه چرا متوجه نیستین من چی میگم ؟ شما بگین من چیکار کردم که به من اعتماد ندارین ؟ ... گفت : به تو اعتماد دارم به اونایی که مثل گرگ اون بیرون منتظرن گولت بزنن اعتماد ندارم .. دیدم بحث کردن فایده ای نداره نه بابا می تونه منو قانع کنه نه من اونو ... سرمو تکون دادم و گفتم : بابا جون ما یک قاضی لازم داریم صبر می کنم رامین و آذین بیان ... با حرص رفتم توی اتاقم و درو زدم بهم ..صدای بابا رو شنیدم که فریاد زد : اون درِ وامونده رو اینقدر تو سر ما نکوب ..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و یکم- بخش هفتم گفتم : بگو تو رو خدا الان بگو خودتون که می د
یکی از اون چیزایی که می خوای بدونی چیکار می کنی همینه تا بهت یک حرف حساب می زنن میری و درو می زنی بهم .... کیفم رو پرت کردم روی تخت ولی صدای زنگ تلفن رو شنیدم .. گوشی رو در آوردم .. پارسا بود سرجام خشکم زد ..و با دیدن اسمش قلبم به تپش افتاد .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یکی از اون چیزایی که می خوای بدونی چیکار می کنی همینه تا بهت یک حرف حساب می زنن میری و درو می زنی به
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش ششم چقدر دلم براش تنگ شده بود .. ای خدا چیکار کنم چی می خواد به من بگه ... داشتم فکر می کردم جواب بدم یا نه ؛ قطع شد ..اون سه بار زنگ زده بود ...و من نشنیده بودم .. خواستم زنگ بزنم مردد شدم..می خواستم فراموشش کنم و مطمئن بودم اونم همینو می خواست ولی هنوز با کاراش منو تحت تاثیر خودش قرار می داد و نمی تونستم از کنار کاراش به آسونی رد بشم .... آهسته گفتم ای خدا به دلش بنداز دوباره زنگ بزنه ... همینطور که مات و مبهوت گوشی به دست ایستاده بودم دوباره زنگ خورد واقعا از جا پریدم .. حس عجیبی داشتم ..از اینکه دوباره می خواستم با اون حرف بزنم به هیجان اومده بودم .... از طرفی می خواستم بدونم در مورد من چطوری فکر می کنه و این برام خیلی بیشتر از نظر بابام مهم بود ... فورا جواب دادم و گفتم : بله .. گفت : دلبر تو خوبی ؟ گفتم : نه نیستم .. پرسید : بابا حرفی بهت زده ؟ گفتم : پارسا نمی دونم چرا همش به تو باید بگم متاسفم .. مثل اینکه امروزم اذیت شدی ... گفت : نه کی گفته؟ آقای یزدانی اذیت شد و من نگران شدم تو رو اذیت نکنه ... 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش هفتم گفتم : یک چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟ گفت : آره چرا که نه ؟ گفتم : چقدر از حرفای امروز رو باور کردی ؟ گفت : هیچی؛ معلوم بود داره تهمت می زنه که خودشو خلاص کنه .. من به آقای یزدانی هم گفتم این وصله ها به تو نمی چسبه ... انگار آبی روی آتیش دلم ریختن و اون موقع بود که دلم نازک شد واشکهام که منتظر ی تلنگری بودن مثل ابر بهار پایین اومدن ... گفتم :خیلی دلم می خواست با تو حرف بزنم نظرتو بدونم .. ممنون که زنگ زدی انگار حالم بهتر شد .. راستش چند دقیقه بیش فکر می کردم دنیا تموم شده ... دلم می خواد زمان رو به عقب برگردونم ....آخه چرا اینطوری شد ؟ من این زندگی رو نمی خوام .. دلم نمی خواست باعث رنج تو باشم ..کاش آشنایی با صابر رو از ذهن و روحم پاک می کردم .... گفت : دلبر خواهش می کنم اینو نگو ؛ یک بار دیگه این حرف رو زده بودی ..ولی زمان به عقب بر نمی گرده ..حتی یک ثانیه اش ... اونچه که هست رو قبول کن ....و اینقدر سخت نگیر .. من فعلا خدا حافظی می کنم مشتری دارم ؛ یک مطلب برات پیام می کنم نگاهی عمیق بهش بنداز .. 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش هشتم گفتم: پارسا قطع نکن بگو زخمهات چطورن ؟ با عجله گفت : خیلی بهتره ممنون کاری نداری ؟ گفتم :نه منم ممنونم ... ده دقیقه ای طول کشید و پیامش نیومد من همینطور روی لبه ی تخت نشستم بودم و به گوشیم نگاه می کردم در حالیکه خیلی آروم شده بودم .. نمی دونم چرا پارسا اینقدر روی من اثر مثبت داشت و ازش انرژی خوبی می گرفتم ... در حالیکه نه زیاد اهل حرف زدن بود و نه بگو و بخند؛؛ ولی آرامشی تو صورتش داشت که منو مجذوب می کرد ... پیام رسید:فورا خوندمش ؛؛ تسلیم به معنی ضعف و انفعال نیست نه به تقدیر گرایی راه می برد نه به عجز ؛ بر عکس قدرت حقیقی در تسلیم نهفته است ؛ قدرتی که از باطن سر بر می آورد ..کسانی که به جوهر الهی زندگی سر می سپارند بی هیچ تزلزلی آسوده در صلح خواهند زیست ؛ حتی وقتی جهان در آشفتگی از پس آشفتگی سیر می کند ؛؛ . متن رو چند بار خوندم و به ذهنم سپردم ... صدای بچه ها رو شنیدم که منو صدا می کردن .. خاله دلبر؟ .. خاله دلبر کجایی ما اومدیم پیشت ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و دوم- بخش ششم چقدر دلم براش تنگ شده بود .. ای خدا چیکار کنم
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش اول ملیکا و ماهان رو بغل کردم و بوسیدم .. هردو با هم حرف می زدن و با هیجان گزارش کارایی رو که کرده بودن به من می دادن .. اون دوتا جون من بودن و نفسم براشون می رفت ولی مثل همیشه به شنیدن حرفای اونا اشتیاق نداشتم .. که آذین اومد توی اتاق .. فورا خودمو انداختم توی بغلش و گفتم : می ببینی بابا با من چیکار می کنه ؟ والله به خدا رامین و پارسا خیلی آقا هستن که هنوز تو صورت من نگاه می کنن ..هر کس بود با خودش فکر می کرد این دختره حتما یک کاری می کنه که باباش اینقدر بهش بی اعتماده ... خوش بحالت که زود شوهر کردی و رفتی از دست بابا خلاص شدی ... ماهان گفت : خاله منم بهت اعتماد دارم گفتم قربونت برم خاله جون ؛مَرد من؛ این از همه برام مهمتره .. آذین گفت : بچه ها یکم برین بیرون من با خاله حرف بزنم صداتون می کنم .... ملیکا گفت : ای بابا این حرف بزرگا تموم نمیشه من می خوام پیش خاله باشم ..بعدا حرف بزنین .. آذین گفت : قول میدم زود تموم بشه معذرت می خوام ولی یک کار کوچولو با خاله دارم .. با نارضایتی رفتن ... 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش دوم و اون در حالیکه چشمش پر از اشک بود نشست روی تخت و گفت : رامین از دست بابا خیلی ناراحت شده میگه صابر که معلوم بود این حرفا رو می زنه برای دفاع از خودش اما بابات چرا اون کارا رو کرد؟ که همه فکر کردن واقعا دلبر این کارا رو کرده .. می گفت بابا طوری سرشو گرفته بود و به تو فحش می داد که حتی قاضی رو هم به شک انداخته بود . اگر پارسا نبود منم داشتم از حرکات بابا باورم می شد ... وقتی دیدم پارسا که یک غریبه است اینقدر از دلبر دفاع می کنه از خودم خجالت کشیدم .. من و بابا باید از دلبر دفاع می کردیم.. گفتم : آفرین به رامین ... گفت : الانم به خاطر تو اومده وگرنه دلش نمی خواست با بابا روبرو بشه ... گفتم : متاسفانه ؛ چیکار می تونم بکنم بابامه؛؛ داره بهم بد می کنه ولی خودش نمی دونه ... گفت :تو فکر می کنی با من خوب بود ؟ گفتم : بازم از من بهتربود هیچوقت به تو معترض نمی شد همیشه ازت تعریف می کرد من یادمه ؛؛ گفت : تو بچه بودی و نمی فهمیدی به من داشت چی میگذشت .. 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش سوم از هفده سالگی با وجود اینکه دلم می خواست درس بخونم و دانشگاه برم خواستگار قبول می کرد و می خواست ازدواج کنم هر وقت اعتراض می کردم می گفت صلاح تو رو من می دونم ... و بالاخره هم من و راضی کرد آخه بابا برای من از اون بر پشت بوم افتاده بود .. مدام می گفت تو خوبی ..تو مظلومی ؛ تو عاقلی ؛ اشتباه نمی کنی ..و اینطوری من همیشه تحت فشار بودم که کاری نکنم که پدرم ازم مایوس بشه .. و همه ی خواسته هام ؛؛ امید و آرزوهام از یادم رفت .... بابا حد وسط رو بلد نبود ...من نتونستم بچگی کنم .. نتونستم درس بخونم و حالا شدم یک زن مطیع و فرمانبر دار یک چیزی مثل عروسک خیمه شب بازی که هر کس می تونه منو با ساز خودش برقص در بیاره .... از همه می خورم نمی تونم جواب بدم .. هنوز اون ترس در من هست که مبادا کسی فکر کنه من بدم .. نمی تونم حرفم را بگم و حقم بگیرم ، رامین مرد خوبیه ولی اگر خودم انتخابش می کردم .. با چیزی که بابا از من ساخته بود خودم بهش یاد دادم بهم زور بگه .. همین دوتا بچه به راحتی سوار من شدن ؛ چرا ؟ برای اینکه من بدون چون و چرا مطیع و فرمانبردارم ... ولی حسم چیه 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش چهارم از زندگی چی می خواستم و چی به روزم اومد ،، شد حرفایی که توی دلم مونده و عقده ی بزرگی برام درست کرده .. من همیشه ازت حمایت کردم برای اینکه نمی خوام مثل من بشی .... گفتم : آره درست میگی می فهمم ..کاش به جای همه ی این کارا و دلسوزی ها با ما رفیق می شد و آدم حسابمون می کرد .. نظر مون رو می پرسید که چی می خوایم و چی نمی خوایم..اون موقع هر کاری می کردیم چه غلط و چه درست میشد تجربه ی زندگی ما نمی تونستیم به گردن کس دیگه ای بندازیم ... مامان سرشو از لای در کرد تو و گفت : اشتباه می کنین آدما عادت دارن همیشه همه چیز رو به گردن دیگران بندازن ..چیه ؟ پشت سر بابات حرف می زنین ؟ گفتم : مگه جلوی روش میشه چیزی گفت ؟ در واقع این خود باباست که آبروی خودشو می بره و جالب اینجاست که هیچ وقت قبول نمی کنه اشتباه کرده .. یادتونه شمال که بودیم همینطور نشست و از من پیش همه حرف زد اصلا با خودش فکر کرد من دلم می خواد اون حرفارو به آدمایی که بار دوم بود می دیدیم بزنه ؟ چرا یک پدر باید جلوی غریبه از زندگی خصوصی دخترش حرف بزنه؟ .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و سوم- بخش اول ملیکا و ماهان رو بغل کردم و بوسیدم .. هردو ب
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش پنجم مامان باور کنین داشت به پارسا و آقای اسدی می گفت که توی پارگینگ خونه ی صابر چه اتفاقی برای من افتاد همون جا دلم می خواست بمیرم و تو صورت کسی نگاه نکنم .. حالا یکی اینو بهش بگه ..اصلا انکار می کنه میگه نگفتم ... مامان گفت : می دونم عزیزم ..فکر می کنی حواس من نیست ؟ چیکار کنم ؟ منم دیگه یک حدی توان دارم ..اما اینو می دونم که جون و عمرش شما دوتا هستین .. ازش بگذرین بزارین به حساب عشقی که بهتون داره ..اما عزیزان من آدم نمی تونه همه ی کاستی هاشو به گردن پدر و مادر بندازه .. شما ها عقل دارین بزرگ شدین ..اگر واقعا تغییر تو زندگیتون می خواین الان وقتشه .. از این به بعد دست خودتونه نمی تونین تا آخر عمر اشتباه کنین و بندازین گردن رفتار پدر و مادر .. ما هم به اندازه ی خودمون می فهمیدیم ..شما هم سعی کنین اندازه ی آدمی رو که باید باشین رو خودتون تعین کنین ؛؛ ... حالا از این حرفا گذشته می خوام شب جمعه فروغ خانم و آقا پارسا رو دعوت کنم برای شام شاید آقای اسدی و زهره خانم رو هم گفتم ... دور هم باشیم یکم حال و هوا مون عوض بشه ... 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش ششم با شنیدن این خبر همه ی اون ناراحتی ها رو فراموش کردم .. نمی تونستم اینو انکار کنم که دلم بشدت می خواست پارسا رو ببینم ... احساس می کردم اونم نسبت به من یک حس قوی داره وگرنه نمی تونست اونطور در مورد من غیرتی بشه .. ولی اینم می دونستم که این احساس هر چی که هست باید توی دل من و اون بمونه و هر کس بره دنبال زندگی خودش ..با این حال نمی خواستم از دلم بیرونش کنم .. حتی فکر کردن به اون به من آرامش می داد .. دو روز بعد سر کلاس آسیب شناسی فک و دهان که استادش دکتر یاوری بود نشسته بودم .. راستش داشتم به فردا شب که می خواستم بعد از مدت ها با پارسا روبرو بشم فکر می کردم ... اما درس رو هم گوش می دادم و کاملا می فهمیدم .. من عادت داشتم با یک بار شنیدن حفظ می شدم ..که یک مرتبه دکتر صدا زد .. خانم یزدانی شما توضیح بده ..خیلی عادی پرسیدم : همشو استاد ؟ دقیقا بگین از کجا تا کجا رو توضیح بدم ؟ .. با نگاهی زیرکانه به من خیره شد و گفت : شما کجا شو گوش کردین ؟ 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش هفتم حتی یک کلمه از حرفای منو اگر شنیدین همونو بگین ... گفتم : نمیفهمم چرا اینو میگین ؟ می تونم از اول کلاس تا الان هر چی گفتین تکرار کنم ...با دست اشاره کرد و گفت تشریف بیارین اینجا ... بلند شدم و زیر لب گفتم حالا این به من گیر داده ... و چون احساس کرده بودم که می خواد مچ منو بگیره خیلی بهتر از خودش درس رو توضیح دادم .... وقتی کلاس تموم شد ..و دانشجو ها داشتن میرفتن بیرون دوباره صدام کرد دلبر خانم ... میشه با من بیان کارتون دارم ... گفتم : چشم استاد الان میام ... داشتم وسایلم رو جمع می کردم و اون منتظر من شده بود .... با خودم گفتم نشنیدم تا حالا کسی رو به اسم کوچک صدا کنه ولی اغلب منو دلبر صدا می زنه ... کیفشو بر داشت و راه افتاد خوب طبیعی بود که من باید دنبالش میرفتم ببینم چیکارم داره به انتهای سالن که رسیدیم ایستاد و گفت : یک پیشنهاد براتون دارم که به پیشرفت شما کمک می کنه ، دستیار من بشین 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش هشتم گفتم : وای استاد چقدر شما منو یاد بابام میندازین در واقع یک طورایی خود اون هستین ... پرسید باباتون مگه چطوریه ؟ گفتم : منو آدم حساب نمی کنه بهم اعتماد نداره مدام می خواد مچ منو بگیره ؛؛نظر منم براش مهم نیست .. درست مثل شما که بهم اعتماد ندارین ؛؛ که پیشنهاد تون رو امری به من دادین .. دستیار من بشین؛؛ ...آقای دکتر شما چرا ؟ گفت : معذرت می خوام دقیقا منظورم این نبود ..تو داری با کلمات بازی می کنی ... گفتم که پیشنهاد می کنم ؛ این یعنی امر؟ گفتم :چرا من ؟ چون این موقعیت خوبیه همه دلشون می خواد دستیار استاد بشن .. گفت : برای اینکه اولا بیشترِ همکلاسی هات دارن یک جایی کار می کنن تا تجربه کسب کنن دوما فهمیدم با هوش و زیرکی البته ساده و رو راست ؛؛ برای همین فکر کردم می تونیم با هم کار کنیم .. گفتم : ممنونم اجازه میدین با پدرم مشورت کنم ؟ اگر اون راضی نباشه نمیشه ... لب هاشو به علامت تعجب جمع کرد و ابرویی بالا انداخت وگفت : باشه پس خبرشو به من بده .. از شنبه تا چهارشنبه از ساعت شش تا ده ...ببینم بازم کتابفروشی کار می کنی ؟ گفتم : نه استاد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و سوم- بخش پنجم مامان باور کنین داشت به پارسا و آقای اسدی می
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش نهم گفت باشه باشه پس شنبه خبرشو به من بدین ... دکتر یاوری سی و یکی ؛دو سال بیشتر نداشت .. یک ریش پرفسوری گذاشته بود و پوستی سفید داشت که یکم برای یک مرد زیادی بود و چشمانی درشت و برجسته که قهوه ای روشن بود توجه بیننده رو جلب می کرد ... ولی مثل خواهرش خوش استیل و با شخصیت به نظر می رسید ... یک زن خیلی زود متوجه میشه که مردی بهش احساس داره .. اون روزم من دکتر یاوری رو اینطور دیدم .. توجه زیادی به من داشت و خیلی سخت نبود که بفهمم برای چی می خواد پیشش کار کنم این بود که تصمیم گرفتم ازش دوری کنم و نزارم یک ماجرای دیگه برام اتفاق بیفته که دیگه نمی تونستم به کسی اعتماد کنم و تحمل عواقب اونم نداشتم .... وقتی رسیدم خونه بابا و مامان خرید کرده بودن و توی آشپز خونه با هم داشتن اونا رو جابجا می کردن تا برای مهمونی فردا شب آماده باشیم ... سلام کردم یکی از اون سیب های درشت و قرمز و آبدار رو بر داشتم گاز زدم ... 🌝💫🧚‍♂️ و سوم- بخش دهم مامان گفت : سلام مادر خسته نباشی اونو نخور دلت ضعف میره بیا اول ناهار بخور و بگو چه خبر ؟ ... گفتم :سلامتی ؛؛ می دونی که از این سیب نمی تونم بگذرم ..و نشستم روی صندلی و برای اینکه توانایی خودمو به رخ بابا بکشم ..ادامه دادم ... مامان امروز دکتر یاوری به من پیشنهاد دستیاری داد .. می دونی همه توی دانشگاه آرزوشون بود که این کارو بکنن .. ولی دکتر به من گفت تو از همه بهتر و با هوش تری ... مامان گفت : معلومه که دختر من با هوشه تازه فهمیده ؟ بهش گفتی تیز هوشان می رفتی ؟ همینطور که سیبم رو گاز می زدم با سر گفتم نه ؛؛ گفت : یعنی باید براش چیکار کنی ؟ گفتم : من که قبول نکردم ..ولی باید از ساعت شش تا ده شب توی مطبش کار می کردم ..نمی تونم توان ندارم ... بابا گفت : آره خوب کردی اون موقع شب صلاح نیست دختر از خونه بیرون بمونه ... یک کار دیگه پیدا می کنی ..هنوز وقت زیاده ... بدون اینکه ناهار بخورم رفتم یکم بخوابم ... برای فردا شب ثانیه شماری می کردم .. هنوز چشمم سنگین نشده بود که صدای زنگ در اومد 🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش اول چشمم رو باز نکردم ولی گوشم تیز شد که بفهمم کی اون موقع روز اومده خونه ی ما ... صدای مامان رو شنیدم که آیفون رو بر داشت ..و بعد با صدای بلند گفت : اینجا چی می خواین برین تو رو خدا درد سر درست نکنین .. باباش خونه اس و خیلی هم عصبانیه ...و بابا پشت سر هم می پرسید کیه؟ .. گفتم کیه ؟ از جام پریدم و از اتاقم رفتم بیرون .. مامان آیفون رو زده بود و به من گفت : چیکار کنیم پدر و مادر صابر اومدن ..معلومه برای چی اومدن راهشون بدم ؟.. بابا گفت :در رو باز می کنی و بعد می پرسی ؟ تحویل بگیر دلبر خانم دردسری که درست کردی تمومی نداره ... مامان یک مرتبه طرفش براق شد و انگشتشو گرفت طرف بابا و گفت : : به اون خدای بالای سرم اگر از بچه ات دفاع نکنی دیگه رنگ منو تو این خونه نمی ببینی میگی نه امتحان کن .. دست و پام می لرزید و آماده بودم که دق و دلمو سر اونا خالی کنم .. ولی مادرش تنها با سری پایین و صورتی که غم و درد ازش می بارید گریه کنون اومد .. طوری که حتی بابا هم نتونست حرفی بزنه .... 🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش دوم مامان ادب رو رعایت کرد و تعارف کرد .. من از همون دور نگاه می کردم پام قدرت نداشت جلو برم ... چشمش به من که افتاد با گریه سری تکون و داد و گفت :خدا رو شکر که به صورت تو نریخته ... نمی دونم چی بگم ؛؛ای خدا این روزا رو هم دیدیم .... بعد نشست و بدون مقدمه ادامه داد ...خدا برای کسی نخواد که بچه اش رو توی زندان ملاقات کنه ... ما الان از زندان میایم ..به خدا صابر پشیمون شده ..التماس می کرد که رضایت شما رو بگیرم .. به اون امام رضا که قفلشو گرفتم تا پسرم نجات پیدا کنه ؛ دلبر رو دوست داشت می خواست باهاش زندگی تشکیل بده نمی دونم چرا اینطوری شد .. خانم یزدانی جان فدای شما بشم تا حالا ندیده بودم صابرم این طور اشک بریزه ... زندگیش نابود میشه نزارین توی زندان بمونه .. اون بد کرد شما بد نکنین ؛ بخشش از بزرگانه .... تو راه فکر کردم تنها راه نجات بچه ام اینه که رضایت شما رو بگیرم .. دیه هر چی بخواین بهتون میدیم خونه مون رو می فروشیم حتی اگر لازم باشه فرش زیر پامم می فروشم میدم ولی به خاطر خدا نزارین حبس بکشه رضایت بدین من یک مادرم نمی دونین که چقدر عذاب می کشیم ..شرمنده ام ؛ به خدا خیلی زیاد؛؛ ولی کاری از دستم بر نمیاد .. کاریست که شده ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و سوم- بخش نهم گفت باشه باشه پس شنبه خبرشو به من بدین ... دک
🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش مامان گفت : یعنی چی کاریست که شده ؟ شما می دونین ما چی کشیدیم ؟ والله از شما بیشتر صدمه دیدیم ..دختر من هنوز نمی تونه درست راه بره اگر دلشو دارین برین پاشو ببینین بعد بگین عذاب کشیدم .. شاید شما نمی دونین که شاکی ما نیستیم ..اون کسی هست که بی گناه سلامتی خودشو از دست داده .. ناقص شده و خودتون می دونین که جای اون سوختگی هرگز خوب نمیشه ما خجالت می کشیم توی صورت مادر و بچه هاش نگاه کنیم .... بابا گفت : خانم پسر شما هنوزم دست بر دار نیست دروغ میگه پشیمون شده ... نمی دونین توی دادگاه چه تهمت هایی به دختر معصوم من زد .. اون دلبر رو نمی خواست ..فکر می کرد اینطوری آینده اش رو تامین می کنه ..شما نمی دونین پسرتون چقدر کلاهبرداره ؟ .... مادر صابر در حالیکه گریه اش شدید تر شده بود با بی قراری گفت : حق دارین ..هر چی بگین حق دارین .. ما از شرمندگی تا حالا به خودمون اجازه ندادیم بیایم و مزاحم شما بشیم الانم باباش راضی نبود وحاضر نشد بیاد تو؛؛ می گفت از کارای صابر خجالت می کشه ..🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش چهارم به خدا با التماس آوردمش ؛ چیکار کنم مادرم دیگه ، نمیشه دست روی دست بزارم بچه ام نابود بشه ... والله نمی دونم ؛؛ نفهمیدم چرا صابر افتاد توی این کارا .. دیدم پول دار شده ماشین شیک سوار میشه فکر کردم عرضه و وجود داره؛ خوشحال بودم .. می فهمیدم با دخترای زیادی رابطه داره به خدا ناراحت بودم از این چیزا توی زندگی ما نبود .. ولی به خاطر شکل و قد و بالاش دخترا ولش نمی کردن .. مثل اینکه اونم پول زیر دهنش مزه داده بود و توی این کارای زشت و کثیف تا مرز غرق شدن رفت ..متاسفانه ما هم کاهلی کردیم و جدی نگرفتیم .. پشتم رو کردم و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم برگشتم به اتاقم و گوشم رو گرفتم که دیگه صدایی نشنوم .. حرف ها تکراری و بیهوده به نظرم می رسید ...و منو یاد روزهایی مینداخت که ازش بدم میومد ... اون روز ها گول ظاهر صابر رو خوردم و قبل از اینکه بدونم اون کیه و چیکارس بهش دل سپردم ... یاد حرف فروغ خانم افتادم که می گفت : ببین اون پسر چی تو زندگیش کشیده که دلش سیاه شده ... 🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش پنجم راستی چرا صابر اینقدر بد بود ؟ آیا اونم می تونه کارای خودشو به گردن پدر و مادرش یا کسان دیگه ای بندازه ؟ در غیر این صورت همه ی آدما از روز ازل باید صبح تا شب بهم بدی کنن ؟ گوشی مو برداشتم به پارسا پیام بدم که مادر صابر اینجاست .. اما دستم شل شد و رفتم تو فکر ؛؛ دیگه تصمیم نداشتم کاری بکنم که بعدا عواقب بدی برام ببار بیاره با خودم گفتم ، ببین دلبر این کار تصمیم توست و نشونه ی عقل تو..اگر درست باشه یا غلط نتیجه اش برای خودته و نمی تونی به گردن کسی بندازی ... وقتی مادر صابر رفت مامان اومد سراغم روی تخت دراز کشیده بودم انگار تمام بدنم درد می کرد و سرم داشت می ترکید ... مثل موقع هایی شده بودم که ماه قرص کامل بود .. مامان نشست کنارم و دستی به سرم کشید ..باز کمرشو گرفتم و سرمو گذاشتم توی سینه ای و پرسیدم : چندم ماهه.. گفت : نمی دونم برای چی ؟حالت خوب نیست ؟ گفتم : مامان دلم برای اون زن هم سوخت ..دلم برای صابرم سوخت و برای خودم برای پارسا ... چی شد ؟ بهش چی گفتین ؟ گفت : چی می خواستی بگیم فعلا رفت تا ببینیم چی میشه ..منم موندم ... 🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش ششم گفتم : مامان جون می خوام یک چیزی بهتون بگم ..می تونم بهت اعتماد کنم ؟ گفت : آره عزیرم معلومه چرا که نه من مادرتم ... اشکم گلوله ،گلوله اومد پایین و لبم رو گاز گرفتم و گفتم : نمی خوام دیگه این بار رو به تنهایی به دوش بکشم ... ولی قول بده به کسی نگین حتی به آذین؛.. گفت : بگو قربونت برم فدای سرت بشم خاطرت جمع باشه کمکت می کنم قول میدم بین خودمون می مونه ... گفتم : مامان ، من عاشق پارسا شدم ..چیکار کنم حالا ؟ دست خودم نیست .... یکم سکوت کرد و آروم سرمو نوازش کرد و گفت :وای دلبر ؛ وای ، اون چی ؟ اونم تو رو دوست داره ؟ بهت گفته ؟ گفتم : نمی دونم ..هیچی نگفته ؛ ازم فرار می کنه ولی حس می کنم که داره .. اما برام فرقی نمی کنه من اونو دوست دارم ..تو رو خدا هیچی نگو .. می دونم نمیشه ..می دونم کار محالیه ..درست نیست ؛؛..ولی واقعیت داره .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و چهارم- بخش مامان گفت : یعنی چی کاریست که شده ؟ شما می دونین ما چی کشیدیم ؟ وال
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش هفتم سرمو که از توی سینه اش بلند کردم دیدم اشک های اونم صورتشو خیس کرده ... گفت : پارسا خیلی مرد خوبیه ..ما هم بهش مدیونیم .. ولی خوب گذشته ای داره و دوتا بچه ...اینا رو می خوای چیکار کنی ؟ گفتم : هیچی ..مامان اشتباه نکن می خوام کمکم کنی فراموشش کنم اونم می خواد همین کارو بکنه ... باز یکم سکوت کرد و آه عمیقی کشید و گفت : دلبر بزار خودت مادر بشی اونوقت حرف منو می فهمی ..که بهت بگم من فهمیده بودم .. خیلی وقته از کارای پارسا این حدس رو زدم .. نباید میذاشتم بری کتابفروشی ..ولی خوب تو رو میشناختم فکر کردم اگر بگم نه،، باز داد و بیداد راه میندازی که جلوی همه ی کارای منو می گیرین .. تازه این فقط یک مورد بود که بابات اجازه داده بود و نمی خواستم حالا من باهات مخالفت کنم .. دلیلی هم نداشتم جز یک حدس ... پرسیدم : متوجه ی منم شده بودی ؟ گفت : تو رو مطمئن نبودم اصلا فکرشم نمی کردم ..اما باید می کردم چون تو خیلی ساده ای مامان جون زود دل می بندی و همه رو باور داری .. همیشه همین طور بودی که ما رو نگران خودت می کنی ... 🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش هشتم اما حالا احساس می کنم فرق کردی در مورد کارات فکر می کنی آروم شدی و منطقی تر حرف می زنی .. پس منم بهت اعتماد می کنم ..تو دوسال دیگه دکتر میشی باید تخصص بخونی و جایگاه خودت رو توی زندگی محکم کنی .. اما این زندگی توست خودت تصمیم درست رو بگیر منم کنارت هستم ..ببین دلبرم چه خوبی کردی به من گفتی ؟ این راهش بود مشورت کردن و سر خود تصمیم نگرفتن ... گفتم : مامان می خوام برای بچه های پارسا یک هدیه بخرم، شما چی صلاح می دونی ؟ گفت : خوبه ولی باید پنج تا بخری ؛؛ بچه ها این چیزا حالیشون نیست ، نمی تونی به یکی بدی و بقیه نگاه کنن ... گفتم آره خودم می دونم برای ملیکا و ماهان هم می خرم ولی چرا پنج تا ؟ گفت الهه دختر زهره خانم .... گفتم : آهان راست میگین ..ولی وقتی ما رفتیم ویلاشون نبود برای همین یادم رفت .. گفت اون روز با مادر بزرگ و پدر بزرگش رفته بود ساری ... گفتم : با من میاین ؟ گفت : آره بزار شام رو روبراه کنم با هم میریم .. من یکم خرید دارم ...به بابات حرفی نزن با تاکسی میرم و بر می گردیم .. این طوری می تونیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم .. گفتم: نصیحت ؟ گفت : نه درد و دل ....🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش نهم وقتی مامان رفت احساس می کردم باری رو از روی شونه هام بر داشتن سبک شده بودم و حالم بهتر بود یک مسکن خوردم و آماده شدم که با مامان بریم خرید ... و فردا از صبح با ذوق و شوق همراه مامان کار کردیم تا شام درست و حسابی برای اونا تدارک ببینیم .. آذین هم ملیکا رو از مدرسه بر داشت و اومد به کمک ما ... اما با همه ی ذوقی که داشتم می ترسیدم پارسا مریضی رو بهانه کنه و نیاد این دلشوره از صبح به دلم افتاده بود اونقدر بی قرارش بودم و دلم تنگ شده بود که هر ثانیه به نظرم یکساعت می رسید ... برای همین زود دوش گرفتم و خودمو آماده کردم ... غروب وقتی که هنوز ما منتظر کسی نبودیم چون مهمونی شام بود زنگ در خونه رو زدن .. ملیکا دوید و آیفون رو بر داشت وپرسید کیه و با خوشحالی درو باز کرد و گفت : پریا اومد .. مامان اومدن ..🌝💫🧚‍♂️ و چهارم- بخش دهم دستپاچه شده بودیم ... فورا درِ هال رو به حیاط رو باز کردم تا ببینم پارسا هم اومده ... پریا و فروغ خانم جلو بودن و یک دسته گل توی دستهای پریا بود .. دویدم جلو ..و سلام کردم و رو بوسی و گفتم : خیلی خوش اومدین فروغ خانم واقعا لطف کردین .. بعد پریا رو بغل کردم و گفتم : برای چی گل آوردی خودت گلی .. گفت : برای تو دلم برات تنگ شده بود بوسیدمش .. ولی نگاهم به در بود ؛؛ که پارسا رو در حالیکه دست پدرام توی دستش بود توی چهار چوب در دیدم ... قلبم فرو ریخت .. وای خدای من چقدر این مرد رو دوست داشتم ... دلم می خواست بغلش کنم ..رفتم جلو و دوباره نگاهمون در هم تلاقی کرد و وجودم رو به آتیش کشید ... ولی فورا سرشو انداخت پایین در حالیکه می فهمیدم اونم حال منو داره ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از امشب سری پادکست های چهارده قسمتی از برنامه کتاب باز با حضور سروش صحت و مجتبی شکوری منتشر میشه این روزا همه به حال خوب نیاز داریم
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_020223151609.mp3
8.76M
🎙 دکتر مجتبی شکوری 🎼 قسمت اول 🔸 برنامه کتاب باز   منبع : تهران پادکست 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💫 طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد.سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند.طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود. «همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید. دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود.» مریم سمیع‌زادگان✍🏻 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5780578947334934202.mp3
6.19M
🎵 اون چشات👁👁 🎤 امرایی ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️چراغی در این شب 💗برایتان روشن میکنم ⭐️در تاریکی ایـــن شـــب 💗و آنگاہ از خـدا میخواهم ⭐️اگـر در خـــاموشــی 💗غم اسیر تنهایی شدید ⭐️چراغ امیدتان روشن بماند 💗شبتون بخیر و شادی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕در سکوت شب نقش ✨رویاهایت 💕را به تصویر بکش ✨ایمان ‌داشته باش 💕به خدایی که نا امید ✨نمی کند و رحتمش 💕بی پایان است ✨شبتون پراز آرامش 💕زندگیتون آرام ✨فرداتون پراز بهترینها ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
دختر جن پارت۶۴