💢داخــل ایــن خــانــه ڪــه واقــع در اســتــرالــیــا اســت مــانــنــد بــیــرون آن ڪــامــلــا بــرعــڪــس اســت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرت عجیب و باورنکردنی عقاب
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شهادت شهید محسن حججی
امیدواریم خانواده شهید حججی هیچ وقت این کلیپ را نبینند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
و پنجشنبه ها آمد…
تا آلبوم خاطرات را بازكنيم
و فاتحه اى بخوانيم
براى كسى كه بود امّا ديگر نيست
شادی روح جمیع مومنین و مومناتی که بار سفر از این دنیا بسته اند فاتحه مع الصلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
هر آدمی به جایی نیاز دارد
برای تازه شدن
برای زنده شدن
برای جان گرفتن🥰
هر آدمی به جایی نیاز دارد
که سنگین برود،سبک برگردد
هر آدمی به جایی نیاز دارد…🌱
#خونه_مادربزرگ😍
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان واقعی گل مرجان
پارت شصت و یک
مامان رو ترش کرد و گفت باز شروع کردی؟
سوگل خانم که مخالفت مامان و دید گفت مگه چه اشکال داره جمیله ؟
خب منم دارم کار میکنم اشکالش کجاست؟
چرا زندگی رو به خودت و این بچه ها سخت میکنی؟
ماشالله جوونه زرنگه،منم قول میدم هم حواسم بهش باشه و هم کمکش کنم،
آنقدر سماجت نکن دیگه،به فکر این بیچاره ها باش
شدن پوست و استخون،
هرروز با خودم میبرم و با خودمم میارمش،
بذار یه نون بیاد سر سفرتون آنقدر منت هر نامردی رو نکشی ،
بخدا باید این دختر و بذاری رو سرت،خودش داره التماست میکنه بذاری کار کنه دیگه چی میخوای؟
مامان که انگار از شنیدن حرفای سوگل خانم کمی آروم شده بود گفت آخه میدونی ترسم از چیه؟این دختر برو رو داره،میترسم بره جایی کسی اذیتش کنه…..
سوگل خانم لبخندی زد وگفت گفتم که من حواسم بهش هست،
خودشم ماشالله دختر سنگینیه من میدونم دست از پا خطا نمیکنه…….
مامان سری تکون داد و با سکوت رضایتش رو اعلام کرد،
خیلی خوشحال بودم،
میدونستم کار سختیه اونم واسه منی که تا همین چند ماه پیش دست به سیاه و سفید نمیزدم
اما از اینکه دیگه گرسنه نمیخوابیدیم حس خوبی داشتم…..
سوگل خانم میگفت اگه خوب کار کنم پول خوبی بهم میدن و حتی گاهی که مهمون داشته باشن از غذاهایی که مونده از مهمونی هم میدن بهمون،
قرار شد فردا صبح زود با سوگل خانم برم و شروع کنم به کار…….
اونشب از شدت خوشحالی و استرس ..خوب نتونستم بخوابم اما همینکه آفتاب طلوع کرد وحیاط روشن شد از خواب بیدار شدم،
به تیکه نون بیات شده گذاشتم تو دهنم و بیرون اتاق منتظر سوگل خانم نشستم،
خداروشکر که بهار بود وهوا خوب
،اگه زمستون باید چکار میکردم؟
منی که حتی یه لباس گرم درست و حسابی نداشتم…..
با صدای باز شدن در اتاق سوگل خانم از روی پله بلند شدم و سلام کردم،
سوگل خانم با مهربونی گفت کاش منم یه دختر مثل تو داشتم که اینجوری غیرت داشت…..
سرم و پایین انداختم و چیزی نگفتم،برای رفتن سر کار باید به محله های اعیون نشین میرفتیم و اون روز چون من پولی نداشتم سوگل خانم کرایه ی من و هم حساب کرد….
توی پنجره ی ماشین به بیرون چشم دوخته بودم و باورم نمیشد دارم برای کلفتی ذوق میکنم،
منی که فکر میکردم با اومدن به شهر زندگیمون از این رو اون رو میشه حالا داشتم واسه شستن رخت چرکهای مردم خوشحالی میکردم…….
بالاخره بعد از کلی توی ماشین نشستن به محله های بالا رسیدیم،
جایی که همه پولدار بودن و به قول سوگل خانم خوب پول میدادن،
با ذوق به خونه ها نگاه میکردم و غبطه میخوردم به حال کسایی که بدون هیچ فکر و مشغله ای توی اون خونه ها زندگی میکردن……
سوگل خانم بالاخره جلوی خونه ای ایستاد و گفت اینجا همیشه کار زیاد هست انشالله تو رو هم قبول کنن،
چند دقیقه بعد در بزرگ باز شد و پیرمرد اخمویی با دست بهمون اشاره کرد داخل بریم……
وای خدای من اینجا حیاطه یا بهشت؟
پر از گل های رز رنگی رنگی بود و درخت های گیلاس با شکوفه های صورتی رنگش اون وسط خودنمایی میکرد،
سوگل خانم که گیج و منگی من و دید گفت زود باش دختر،ببینن دست و پا چلفتی قبولت نمیکننا…..
سریع چشم از حیاط گرفتم و با قدم هایی بلند خودم و بهش رسوندم
،تا حالا فکر میکردم خونه ی آقا پرویز ،شوهر زری از همه ی خونه ها قشنگ تره اما حالا با دیدن این خونه ها دیگه به چشمم نمیومد……
جلوی در خونه که رسیدیم زن زیبایی که لباس های خیلی گرونی هم پوشیده بود به استقبالمون اومد و با جدیت به سوگل خانم گفت این کیه دیگه با خودت آوردی سوگل؟
مگه نگفتم آوردن همراه ممنوعه؟
با ضربه ای که به پهلوم خورد سریع سلام کردم و زن فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد…..
سوگل خانم با خنده گفت خواهر زادمه خانم،آوردمش اینجا کار کنه اگه بدونی چقدر زبر و زرنگ و تمیزه،سه سوته کل اینجا رو واستون برق میندازه……
خانم نگاهی به سر تا پام کرد و گفت نمیتونم این و قبول کنم سوگل،
من پسر جوون تو خونه دارم،از اولم گفتم کلفت ترگل ورگل نمیخوام……..
با شنیدن این حرف خنده رو لبام ماسید و زود خودم و باختم،من روی این کار خیلی حساب کرده بودم و حالا……
سوگل خانم با مهربونی گفت خانم جان قربون قد و بالات برم گناه داره بخدا،
یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن.
خودش خرج خونه رو میده،نگران نباشید خودش نامزد داره همین روزا عروسی میکنه میره……
زن دوباره نگاهی بهم کرد و گفت باشه فقط بخاطر خودت سوگل،فقط بهش بگو مواظب باشه دست از پا خطا نکنه……
سوگل باشه ای گفت و من با خوشحالی ازش تشکر کردم،
واقعا به دردم خورده بود و هیچوقت این لطفش رو فراموش نمیکردم……
توی آشپزخونه آدم های زیادی در رفت و آمد بودن و هرکس کاری رو انجام میداد،زن مسنی که در حال آشپزی بود با دیدن ما سوتی کشید و گفت این کیه دیگه سوگل؟
از خارج اومده؟
چرا آنقدر زرده
موهاش انگار رنگ گذاشته….
زن دیگه ای که اونطرف مشغول خورد کردن گوجه بود با صدای آرومی گفت خانم چطور راضی شد اینجا کار کنه؟
نترسید مخ اون پسر شکم گنده شو بزنه؟
این و که گفت همه بلند زدن زیر خنده و سوگل با تشر گفت بسه دیگه،میخواین باز صداش دربیاد؟
دختر خواهرمه آوردمش اینجا از این بعد اینجا کار کنه،یتیمه آقاش و داداشش تازه مردن هواش و داشته باشین……
از اون روز کار من رسما توی اون عمارت بزرگ شروع شد،اگه بگم اونجا کار کردن راحت بود دروغ بزرگی گفتم اما خب برای منی که حتی به یک قرون هم احتیاج داشتم خوب بود…
..اونروز سوگل من و توی اتاق کوچیکی برد و گفت اینجا رخت شور خونست،
کار من و تو اینجاست اما خب بعضی وقتا کار عمارت زیاده و باید به بقیه هم کمک کنیم،فقط سه روز در هفته اینجا میایم و سه روز دیگه میریم جای دیگه ای…..
سوگل بهم یاد داد که چطور باید لباس ها رو چنگ بزنم تا چرکشون در بیاد و تمیز بشن و من با چندش شروع به کار کردم
،از صبح که یه تیکه نون بیات خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم و از گرسنگی داشتم ضعف میکردم،
سوگل خانم میگفت باید اول اهل عمارت غذا بخورن و اگه چیزی بمونه مارو صدا میزنن وگرنه باید لقمه ی نون پنیر بخوریم…..
نمیدونست که برای من لقمه ی نون و پنیر حکم بهترین غذا رو داشت،نمیدونم چقدر گذشته بود که یکی از خدمه جلوی در اومد و گفت سوگل خانم سفره کشیدن زود باش تا تموم نشده خودت و برسون…..
نمیدونم چطور دستام و شستم و دنبالشون راه افتادم،توی آشپزخونه که رسیدیم سفره ی بزرگی چیده بودن و هرکس مشغول خوردن چیزی بود،
یعنی اون همه غذا واسه آدمای این عمارت بود؟
اطلس خانم کنار خودش برامون جا باز کرد و نشستیم،دهنم از دیدن اونهمه غذا آب افتاده بود،با خودم گفتم الان من میخورم و عصر هم با دستمزدم واسه مامان و بچه ها یه غذای خوب درست میکنم…….
توی چشم به هم زدنی سفره خالی شد و من فقط تونستم نصف بشقاب برنج ومرغ بخورم
،سوگل غر میزد و میگفت اینجا باید گرگ باشی وگرنه میخورنت…….
راست میگفت من زیادی آروم و بی زبون بودم،باید کمی روی خودم کار میکردم……
تا نزدیکی های غروب کارمون طول کشید و بعد از اینکه حیاط به اون بزرگی رو هم تمیز کردیم وقت گرفتن دستمزد شد،
دل توی دلم نبود بیینم خانم چقدر بهم میده،
سوگل خانم روزی ده تومن دریافت میکرد و من خدا خدا میکردم حداقل پنج تومن بگیرم……
خانم با کیسه ی توی دستش جلوی در ایستاد و گفت دستت درد نکنه سوگل امروز خیلی کار کردی،سوگل دستش و دراز کرد و دستمزدش رو گرفت نوبت به منم که رسید دستم و دراز کردم و با دیدن ده تومنی رنگ از رخم پرید…….
نگاهی به پول انداختم و گفتم خانم فکر کنم زیاد دادین بهم،
توی دلم خدا خدا میکردم نگه اشتباه کردم و بقیه ی پول و ازم بگیره اما بی تفاوت گفت چون سوگل گفت یتیمی و میخوای عروسی کنی آنقدر دادم بهت
،فردا که هیچی پس فردا زودتر بیاین مهمون دارم.......
چشمی گفتیم و بعداز خداحافظی با شوق به پول توی دستم نگاه کردم،
باورم نمیشد ده تومن کار کردم،واسه من پول زیادی بود،خوشحال به سوگل نگاهی کردم و گفتم من این پول و مدیون توام،هیچوقت این خوبیت و فراموش نمیکنم
،سوگل دستی توی کمرم زد و گفت من چرا،خودت کار کردی مزد خودته.......
بعد از اینکه از عمارت بیرون زدیم با سوگل به سمت بازار رفتیم و کمی وسیله برای خونه خریدم،
آنقدر خرج کردن اون پول برام لذت بخش بود که حس میکردم هیچوقت تموم نمیشه......
برای اولین بار کمی میوه خریدم و برای شام هم تخم مرغ و گوجه و نون خریدم و مقداریش و هم برداشتم برای کرایه ی چند روزم،
سوگل میگفت همه ی پولات و خرج نکن و پس انداز کن برای روز مبادا شاید بعضی وقتها کار نباشه و مجبور باشیم توی خونه بمونیم باید مقداری پول توی دستمون باشه تا به پیسی نخوریم ……..
بهش قول دادم که پولهام و الکی خرج نکنم و مقداری هم برای پس انداز جمع کنم
به خونه که رسیدم بچه ها توی حیاط داشتن بازی میکردن من و که دیدن با هیجان به سمتم دویدن و از سر و کولم آویزون شدن،
با دیدن میوه های توی کیسه خوشحال و خندان بالا پایین میپریدن و میگفتن وای آبجی برامون چی خریدی از کجا می دونستی هوس میوه کرده بودیم......
مامان توی اتاق نشسته بود و چرت میزد
با سر و صدای من و بچه ها بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت هان چیه حالا چتونه؟
چرا آنقدر سروصدا می کنید ذلیل شده ها، از صبح تا حالا نذاشتین دو دقیقه بخوابم حالا هم که چشمام داشت گرم می شد دوباره پیداتون شد؟
با خوشحالی گفتم مامان پاشو ببین چی خریدم نمیدونی که امروز چی شد
صاحب عمارت که اتفاقاً زن خیلی زیبایی هم بود بهم ده تومن دستمزد داد
اندازه سوگل خانم میدونی یعنی چی ؟
یعنی اگر قرار باشه هر روز انقدر کار کنم دیگه هیچ مشکلی نداریم و تا چند ماه دیگه تمام بدهی آقا رو هم صاف میکنیم......
مامان دهن کج کرد و گفت فکر میکنی بدهی آقات یه قرون دوقرونه که با این پولها جمع بشه ؟
ده تومن که فقط پول خورد و خوراکمون میشه پس چطوری میخوای اجاره خونه رو بدی؟
مامان گفت تو چرا به حرف من گوش نمیکنی؟اگه به من باشه همین الان بند و بساطمون و جمع میکنم و راهی ده میشم
،بالاخره اونجا یه نفر هست یه تیکه نون تو سفرمون بذاره….
.با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم دوست داری همیشه چشمت به دست بقیه باشه آره؟
دلت میخواد همیشه گدایی کنی تا یکی یه چیزی توی دستت بذاره؟
خوب من که دارم کار می کنم دیگه مشکلت چیه؟
ببین همه چیز خریدم حتی میوه
تا چند روز دیگه میرم هم برای بچه ها لباس نو میخرم تا دیگه این پاره هارو نپوشن.......
اونشب با بچه ها املت درست کردیم و کلی بهمون خوش گذشت،
چند روزی گذشت و حسابی توی کارم جا افتاده بودم،باحوصله کارم و انجام می دادم و سعی می کردم صاحب خونه رو از خودم راضی نگه دارم……
سوگل هر کاری که می کرد من هم سریع انجام می دادم تا یاد بگیرم و توی چشمشون دست و پا چلفتی نباشم.........
یه روز غروب که خسته و کوفته از سر کار اومده بودم و از پله ها داشتم بالا می رفتم صدای زیور خواهر مصطفی رو شنیدم که پشت سرم آروم اسمم رو صدا زد
با تعجب برگشتم و گفتم جانم زیور اتفاقی افتاده؟
زیور نگاهی به سوگل انداخت و وقتی مطمئن شد توی اتاق رفته به آب انبار اشاره کرد و گفت هیچی فقط یه نفر اونجا کارت داره
،متعجب نگاهش کردم و زیر لب زمزمه کردم مصطفی اومده؟
زیور خندید و چشمهاش و باز و بسته کرد ……
نمیدونستم از ذوق چه کار کنم مدت ها بود که ندیده بودمش و حسابی دلم براش تنگ شده بود،دور تا دور حیاط و نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی حیاط نیست آروم به سمت آب انبار حرکت کردم میدونستم اون موقع از روز کسی توی آب انبار نمیره و با خیال راحت پله ها رو پایین رفتم ….
قلبم به شدت می کوبید و هیجان همه وجودم و گرفته بود.....
چشمم که بهش خورد انگار دنیا رو بهم دادن چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم
با چشمهای مهربونش بهم نگاه کرد و گفت سلام خانوم کجا بودی شنیدم میری سر کار؟
با بغض توی گلوم سلام کردم و گفتم میدونم که مامانت همه چیز رو برات تعریف کرده باور کن اگر دست خودم بود هیچ وقت سرکار نمی رفتم اما شرایط خانوادم جوری نیست که بشینم توی خونه و دست روی دست بذارم…..
مصطفی بهم زل زد و گفت بهت افتخار می کنم گل مرجان
باور کن وقتی که شنیدم عشق و علاقه ام بهت هزار برابر شد متاسفم که من هم توی شرایط خوبی نیستم و نمیتونم کمکی بهت کنم…….
مصطفی گفت توی این دو سال هیچ حقوقی بهمون تعلق نمیگیره و حتی پول کرایه رو هم از خانواده ام میگیرم
اما بهت قول میدم که این روزها هم میگذره و خودم نوکرتم
قول میدم تمام این روزهای سخت رو برات جبران کنم فقط صبور باش.......
عشق مصطفی بهانه ای شده بود برای تحمل روزهای سخت،
اونروز غروب توی آب انبار کلی باهم حرف زدیم و بهم امید داد که روزهای خوب توی راهه.......
بازهم فقط یک روز موند وفرداش راهی شد،
ده روزی بیشتر از کار کردنم نمیگذشت و فقط تونسته بودم بیست تومن پس انداز کنم که اون و هم داده بودم برای بچه ها لباس خریده بودم و دیگه چیزی واسم نمونده بود….
یه روز که خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم مامان با عصبانیت گفت امروز این مرتیکه اومده بود
تو حیاط نمیدونی چه سرو صدایی کرد
،با تعجب گفتم کی؟طلبکارا؟
مامان گفت نه این مردک کاظم اومده بود،میگفت چند ماه کرایه ندادین یا پول من و بدین یا جل و پلاستون و میندازم تو کوچه......
مضطرب نگاهی به مامان کردم و گفتم چیکار کنیم
حالا منکه هنوز پول جمع نکردم،مامان دستی توی هوا تکون داد و گفت من چه میدونم،مگه این تو نبودی هی گفتی برم سرکار برم سرکار،چی شد پس؟کو پول؟
با بغض نگاهی بهش کردم و گفتم من فقط ده روزه رفتم سر کار انتظار داری تو این ده روز هزار تومن بذارم کف دستت؟
مامان عصبی گفت من نمیدونم خودت میدونی و صاحب خونه
،پولش و جور نکردی من تا سر ماه برمیگردم میرم ده،حوصله ندارم هر روز تنم تو این خونه بلرزه……
پوزخندی زدم چیزی نگفتم،
یکجوری میگفت انگار اون میره کلفتی میکنه،
اینجوری نمیشد باید فکری میکردم،
فردا بعد از اینکه کارم تموم شد میرم سراغش و چند روزی ازش فرصت میگیرم تا خورد خورد بهش بدم……
اونشب آنقدر فکر و خیال توی سرم میچرخید که نتونستم خوب بخوابم و صبح با سر درد رفتم سر کار
،سوگل وقتی شنید عصر قراره برم سراغ آقا کاظم گفت نکنه یه وقت تنها بری ها،بمون باهم میریم این مردک سر حال نیست ببینه تنها رفتی اذیتت میکنه…….
کارمون که تموم شد باهم به سمت خونه ی آقا کاظم حرکت کردیم،
قرار شد ده تومنی که اونروز کار کردم رو بهش بدم و بقیه اش رو هم جمع کنم و باهاش تسویه کنم…..
در خونه اش که رسیدیم سوگل کمی با فاصله ایستاد و گفت برو من از همینجا حواسم بهت هست،
در که زدم سریع در رو باز کرد و با دیدن من خنده ی زشتی کرد …….
با لکنت گفتم سلام آقا کاظم
،اومدم باهاتون حرف بزنم راجع به کرایه های عقب افتادمون،
چشماش برقی زد و گفت تنها اومدی اره؟
بیا تو منم تنهام……
دلم میخواست بزنم توی دهنش اما هرجوری بود خودم و کنترل کردم و گفتم نه ممنون دوستم سر خیابون منتظرمه،اومدم بگم لطفا بهم وقت بدید
یه مدت باهاتون خورد خورد تسویه میکنم،من تازه رفتم سر کار یک کم پول بیاد تو دستم میدم بهتون…..
آقا کاظم که انگار با دیدن من از خود بی خود شده بود گفت دختر جون آخه یه قرون دو قرون نیست که،الان هشت ماهه شما کرایه ندادین به من،
هزارتومن میخوای چجوری جور کنی ها؟
من به ننتم گفتم از خر شیطون پیاده شین بخدا من خودم نوکرتم هستم،ببین دختر جون یه خونه دارم تو همین کوچه شش دانگ میزنم به نامت،پول مول طلا هرچی خواستی به پات میریزم فقط دست رد به سینه ی من نزن…..
متعجب نگاهش کردم و گفتم ببخشید به مامانم چی گفتین؟
دوباره لبخند پت و پهنی زد و گفت نگفت مگه بهت؟
ببین دختر جون من الان دو ساله که زنم به رحمت خدا رفته،بچه مچه هم ندارم،نه اینکه فکر کنی عیب از من بوده ها نه،از اون خدابیامرز بود اما خب من اصلا به روش نیاوردم و تا آخرین روز عمرش گذاشتمش رو سرم
،الانم دنبال یه زن خوب میگردم که هم خانم خونم بشه و هم یه وارث برام بیاره تا اینهمه ملک و املاک بی صاحاب نمونه…..
چنان از حرفای مردک عصبانی شده بودم که حس میکردم نمیتونم نفس بکشم،به سختی دهنم و باز کردم و غریدم بی شرف تو از اقامم بزرگتری از سن و سالت خجالت بکش،بزنه تو سرت خونه و زمین و هر کوفت و زهرماری که داری…..
آقا کاظم که حرفای من به مذاقش خوش نیومده بود اخم غلیظی کرد و گفت بیچاره من دلم برات سوخته،
میدونی هرروز طلبکارای آقات میان اینجا رو سر من آوار میشن ؟
باید بگم بیان اونجا رو روی سرتون خراب کنن تا حالیت بشه با کی طرفی……
سوگل که سر و صدای مارو شنیده بود سریع خودش و به من رسوند و گفت چی شده گل مرجان ؟
بیا بریم الان همسایه ها میریزن بیرون….سوگل من و دنبال خودش میکشوند و آقا کاظم بلند بلند ناسزا میگفت و خط و نشون میکشید که یا قبولش کنم یا از اونجا پرتمون میکنه بیرون………
توی راه چنان با سوز گریه میکردم که اشک سوگل رو هم درآورده بودم اما دست خودم نبود،انقدر بهم فشار اومده بود که دیگه نتونستم راه برم و به کمک سوگل زیر درختی نشستیم،
سوگل بوسه ای به سرم زد و گفت الهی بمیرم واسه بختت دختر،
توهم مثل من سیاه بختی…….
سوگل سرم و روی شونه اش گذاشت و گفت اصلا خودت و ناراحت نکن،این مردک یه چیزی گفت،
مامانت خودش حسابش و میرسه….
.با گریه پوزخندی زدم و گفتم دلتون خوشه ها؟
من هرچی میکشم از مامانم میکشم،مگه زری بیچاره نبود هرچی زد تو سر خودش و التماس کرد مامان به حرفش گوش نداد و بخاطر یه انگشتر شوهرش داد،
اونم چی انگشتری که گیرش نیومد…..
حالا به نظر شما دست رد به سینه ی این میزنه؟
که قول و قرار خونه گذاشته؟
فقط کافیه آقا کاظم بیاد و به مامان بگه من بهتون خونه میدم اونوقته که آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره باید من و سر سفره ی عقد بنشونه…..
سوگل پشتم و ماساژ داد و گفت خدا بزرگه عزیزم حالا تو پاشو بریم خونه تا شب نشده،انشالله که شر این مردک از سرت کم میشه………
با حال خراب و چشمای پف کرده بلند شدم و هرجوری که بود خودم و به خونه رسوندم،
سکینه روی پله ها نشسته بود و به بازی بچه ها نگاه میکرد،آروم از سوگل خداحافظی کردم و راهی اتاق شدم
،سکینه درست روی پله های منتهی به اتاق ما نشسته بود و مجبور بودم از کنارش رد بشم،
هنوز پله ی دوم رو بالا نرفته بودم که صدای پر از خشم و نفرت سکینه به گوشم خورد که گفت فکر کردی میری تو آب انبار و با نامزد من لاس میزنی من نمیفهمم ها؟
چندین بار بهت هشدار دادم اما محل ندادی،چنان آشی برات پختم که یه وجب روش روغنه….
فقط بشین و تماشا کن،
تا خواستم چیزی بگم سریع از سر جاش بلند شد و به سرعت توی اتاقشون رفت،
با خودم گفتم هر غلطی دلت میخواد بکن حالا انگار میخواد چکار کنه…..
پام و که توی اتاق گذاشتم مامان سریع جلوم پرید و گفت رفتی پیشش؟
چی گفت بهت؟
نگاه تاسف باری بهش کردم و گفتم باهاش تبانی کردی اره؟
چیه بهت قول خونه داده؟
آدم نشدی هنوز نه؟
هرچقدر شوهر زری بهت انگشتر داد اینم بهت خونه میده……
مامان طلبکارانه گفت چی گفت مگه بنده خدا؟
مثل آدم اومد خواستگاری کرد،میدونی چقدر مال و اموال داره؟
بچه مچه هم که نداره همش میرسه به خودت،دو روز دیگه هم سرش و میذاره زمین و خلاص،تو میمونی و اونهمه مال و اموال……
.نمیدونستم باید چی بهش بگم،بعضی وقتا فکر میکردم اون ما رو نزاییده،
آخه مگه میشه یه مادر انقدر بی احساس باشه؟
ولی کور خونده من زری نیستم
،قرار باشه من و مثل زری به زور سر سفره ی عقد بنشونه قیامت به پا میکنم….
.مامان که سکوت من و به پای رضایتم گذاشته بود با ملایمت گفت آفرین دخترم،من میدونم تو عاقلی،به فکر آینده ی خودت و خواهر برادرتی……
با این حرفش مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و گفتم اگه فکر کردی من زن این پیر خرفت میشم کور خوندی،
بخدا خودم و میکشم به خاک آقا و مرتضی خودم و میکشم اما نمیذارم بلایی که سر زری آوردی سر منم بیاری،
مامان روی دستش زد و گفت مگه زری جاش بده؟نون نداره بخوره یا لباس تنش نمیکنن؟
بدبخت تو دلت واسه خودت بسوزه،چند سالته که داری میری کلفتی این و اون و میکنی،بد میگم بیا برو بشین تو خونه واسه خودت خانمی کن؟
ها چیه منتظر پسر سوری خانم نشستی؟
بدبخت اون اگه میخواست بیاد که تا حالا اومده بود،الکی دل خودت و صابون نزن......
آنقدر از حرفای مامان عصبی شده بودم که حس میکردم چشمم داره میپره،خلاصه اونشب آنقدر جیغ جیغ کردم و توی سر و صورت خودم زدم که مامان از ترس دیگه چیزی نگفت و به ظاهر بحث تموم شد،
یکی دو روزی گذشت و سعی کردم دیگه پولام و الکی خرج نکنم،باید هرجوری که شده پول خونه رو جور میکردم تا این مردک دست از سرمون برداره…….
چند وقتی بود توی عمارت،خانم کار بیشتری بهمون میداد و واقعا خسته میشدم،
قبلا فقط توی رختشور خونه کار میکردیم و آب و جارو کردن حیاط به عهده ی ما بود اما بخاطر اخراج چند تا از کارگرها که با همدستی هم از خوراکی های توی انبار دزدی کرده بودن کار ماهم بیشتر شده بود…….
مدتی بود هرروز پسر قوی هیکلی روی یکی از صندلی های حیاط مینشست و رفت و آمد من و چک میکرد،
از تعریف های بقیه میدونستم که پسر خانومه و کسی جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه……
همیشه سر بریز از جلوش رد میشدم و سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم که نظرش جلب بشه،
اما نگاه های خیره و اشاره هایی که میداد ترس رو به جونم انداخته بود……
یه روز غروب که خسته و کوفته توی اتاق دراز کشیده بودم و توی فکر و خیال خودم غرق بودم با صدای داد و فریادی از جا پریدم،
اول با خودم فکر کردم حتما دوباره دو تا از همسایه ها به جون هم افتادن اما هرچه میگذشت صدای داد و فریاد بلندتر میشد و حس میکردم کسی اسم من و صدا میزنه،
همون لحظه مامان که توی حیاط نشسته بود با عصبانیت در اتاق و باز کرد و گفت تخم جن این زنه چی داره میگه ها؟
گیج و منگ به مامان زل زدم و گفتم کدوم زن؟
چی داری میگی مامان؟
صدای داد و فریاد هرلحظه نزدیک تر میشد تا اینکه در اتاق محکم باز شد و زن جوونی میون همهمه ی همسایه ها توی چهار چوب در ظاهر شد ………
زن فریاد میزد و من و هرزه و کثیف میخوند،
مطمئن بودم داره اشتباه میکنه آخه من حتی برای یک بار هم باهاش روبرو نشده بودم……
چنان همهمه ای به راه افتاده بود که بیا و تماشا کن،
زن با صدای بلند رو به همسایه ها فریاد زد آهای ایهاالناس این دختر زیر پای شوهر من نشسته و با ناز و عشوه میخواد آوار شه رو سر من،
به شوهر من گفته یه خونه بزن به نامم زنت میشم
،هرزه ی کثیف فکر کردی شهر هرته؟
من میذارم تو بیای زندگی چندین و چند ساله ی من و خراب کنی؟
همسایه ها پچ پچ میکردن و با تنفر بهم چشم دوخته بودن،من اما مات و مبهوت به زن زل زده بودم و نمیتونستم حرف بزنم،
مامان که چشم و ابرو اومدن همسایه هارو دید سریع جلو پرید و گفت دهنت و ببند زنیکه،
دختر من از برگ گلم پاک تره
،فکر کردی بی صاحابه اینجوری پریدی تو خونه صدات و گذاشتی رو سرت؟
این دروغا لایق خودت و هفت جد و ابادته……
زن گفت چی ؟
من دروغ میگم؟
باشه حالا که باور نداری میرم با خودش میام،همینجا تو ماشینه،
تا مامان میخواست چیزی بگه زن از خونه بیرون رفت و دوباره همهمه ی همسایه ها شروع شد
،یکیش میگفت ما زنا خودمون به هم رحم نمیکنیم،
اون یکی میگفت از سر و وضع زنه معلوم بود آدم حسابیه دروغ نمیگه…..
مامان لب هاش و با زبون خیس کرد و همونجوری که از حرص نفس نفس میزد گفت چرا لال مونی گرفتی ها؟
کاش تو بجای مرتضی مرده بودی تا من آنقدر از دست تو حرص نخورم،
این زنه کیه ذلیل شده ها؟
با بغض گفتم به خاک آقا من تا حالا این و ندیدم مامان،داره دروغ میگه بخدا…..
همون لحظه با شنیدن صدای زن سرم و برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که پشت سر زن ایستاده بود….
خدایا خوابم یا بیدار؟اینا کین دیگه؟
منکه تاحالا چشمم به این آدما نخورده پس چی دارن میگن،
زن نگاهی به شوهرش کرد و گفت مگه همین نبود که دست تو دست تو هم تو خیابون مچتون و گرفتم ها؟
مگه خودت نگفتی بهت گفته خونه به نامم بزن زنت میشم؟
مرد فقط سرشو تکون داد و من بالاخره تونستم دهنم و باز کنم و با صدای گرفته ای گفتم چی داری میگی آقا
من تا حالا نه تورو دیدم نه زنت و،
چرا دارین با آبروی من بازی میکنین؟
به جای مرد زنش گفت ببین گیس بریده دفعه دیگه ببینم دور و بر شوهرم میپلکی اینجوری که باهات رفتار نمیکنم،میام کشون کشون میبرمت تو کوچه و چنان ناز شستی نشونت میدم که دفعه دیگه از این غلطا نکنی…….
همون لحظه چشمم به سوری خانم افتاد که وسط همسایه ها ایستاده بود و با تاسف برام سر تکون میداد…….