💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#امام_رضا_علیه_السلام #بانوان_خادم #سیدرضا نریمانی 🎤
#بانوان_خادم
#میلاد_امام_رضا_علیه_السلام
🎉🎉🎉🎉🎉🎉
سرمستی دل گذشت از حد
ساقی یه دل خراب اومد
امشب شب شب اینجا موندن نیست
پاشو دلتو ببر مشهد
بگو که حرم امام رضا دلت میخواد آره چرا که نه
قرارمون باشه ورودی باب الجواد آره چرا که نه
مگه مقام خادمیش مقام شاهی نیست آره چرا که نه
لباس پادشاهی میپوشم بهم میاد آره چرا که نه
باز این دل دیوونه پر زد
بازم پریده سمت گنبد
دل دیوونه رو بردار بریم مشهد
یا مولا علی علی علی یا مولا
علی مولا علی مولا ...
با کاسه طلایی آب خوردم
انگار تو حرم شراب خوردم
از سفره با کرامت تو
من روزی بی حساب خوردم
بذار دل منم باشه یه گوشه از حرم آقام امام رضا
نگو سرم رو از رو دامن تو بردارم آقام امام رضا
منی که روسیاهم میشه تو ضامنم بشی آقام امام رضا
یعنی میخوای بگی من از یه آهو کمترم آقام امام رضا
دیوونه تو بودن عشقه
لبخند تو برام من عشقه
اگه سلطان تویی نوکر شدن عشقه
انگیزه نوکریم مشهد
ای خونه مادریم مشهد
یه ماهی فقط تو آب زنده ست
میمیرم اگه نریم مشهد
راه علاج مشکلاتمون به سادگی سفر مشهده
خدایی خاطرات خوب و خانوادگی سفر مشهده
راه فرار از گناه به سمت بندگی سفر مشهده
زیباترین سفر برا شروع زندگی سفر مشهده
پس راهی شو بگو یا سلطان
راهی نیست از اینجا تا سلطان
بگو کاری اگه داری تو با سلطان
کارت رو بذار زمین ای دل
بارت رو بذار زمین ای دل
به کنج حرم بشین ای دل
از گنبد و از ضریح رد شو
صاحب خونه رو ببین ای دل
بگو میخوای همش دور و بر حرم باشی آره چرا که نه
چشماتو وا کنی جلو در حرم باشی آره چرا که نه
رها شی از حرم بری تو آغوش خودش آره چرا که نه
میخوای بهتر از کبوتر حرم باشی آره چرا که نه
پا رو دلت بزار و پاشو
در بسته خونه مولا شو
مطیع و نوکر محض این آقا شو
یا مولا علی علی علی یا مولا
علی مولا علی مولا
#بانوان_خادم
🌺میلادامام رضا علیه السلام پیشاپیش مبارک باد💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🖐سلام دنیاۍ زیباےِ هر روزِ من ❗️
روزي که شروعش با شماست...
خورشید دیگر اضافیست ...🙃❤️
🌸✨أَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ مُحَمِّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُــمْ✨🌸
#مهدےغریبِ_مادر💔🥀
#امام_زمان
#أَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَٔالْفَرَج
🚩 #یارب_الحسین_بحق_الحسین_اشف_صدرالحسین_بظهور_الحجه
💐💐💐💐💐
🍀السلام علی آل یاسین 💚🍀
🍀سلام امام زمانم💚🍀
🍀صبحت بخیر عزیز تر از جانم💚🍀😔✋
به هر طرف نظر کنم اثر ز روی ماه توست
گر این جهان بپا شده بهخاطر صفای توست
ببین که پر شده جهان ز ظلم و جور ای عزیز
بگو کدام
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
💐💐💐💐💐💐
❣#سلامامامزمانم❣
❣#سلام_دورت_بگردم❣
❣#صبحت_بخیر_یادت_آرامش_قلبم❣😔✋
اگر عطر یادت
✨در قلبم پیچیده است ،
اگر شمیم محبتت
در جانم رخنه کرده است،
اگر نسیم اهورایی مهرت
در روحم دمیده است ...
باید که چون پروانه
دور ضریح یادت بگردم
و در لحظه لحظه ی بودنم
حضورت را احساس کنم
و نگاه پدرانه ات را دریابم ...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🤲
💐💐💐💐💐
💚سلام علی آل یاسین💚
💚سلام امام زمانم💚
صبحت بخیر مولا جانم 💚😔✋
خدا کند به نبودنتان عادت نکنیم
خدا کند ندیدنتان،همواره
بزرگترین اندوهمان باشد 🥀
خدا کند زندگی فریبمان ندهد.....
خدا کند دعا برای ظهورتان
از اعماق جانمان باشد💚😔
خدا کند قلبمان خانه ی مهرتان باشد💚😔
با یه ترک گناه دل آقا امام زمانت را شاد کن 🤲
تعجیل درظهور وسلامتی وآرامش قلب نازنین مولایمان آقا امام زمان عليهالسلام دلتو نورانی کن با ۱۴صلوات🍃
اللهم صل علی محمد وآل محمد
وعجل فرجهم💚🍃
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🤲
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش #بستنی_کاراملی 😍🍦
شکر ۱ لیوان
کره ۳۰ گرم
خامه صبحانه ۲۰۰ گرم
شیر داغ ۴ لیوان (بهتره شیر پرچرب یا شیر محلی استفاده کنید)
نسکافه فوری ۱ عدد (دلخواه)
ثعلب ۱/۲ ق چ (از عطاری یا لوازم قنادی تهیه کنید)
شکر ۱ ق غ
طرز تهیه
۱ لیوان شکر رو روی حرارت ملایم بزارید و بدون اینکه هم بزنید بزارید آروم آروم ذوب بشه. هر چند وقت قابلمه رو تکون بدید تا کل شکر کاراملی بشه. کره و خامه رو اضافه کنید.(بهتره خامه رو روی بخار کتری بزارید تا گرم بشه)
میبینید که شکر دوباره سفت میشه با حرارت ملایم به هم زدن ادامه بدید تا سس کارامل یکدست بشه.
شیر داغ و نسکافه رو اضافه کنید.
۱ ق شک رو با ثعلب مخلوط کنید و همزمان که شیر رو هم می زنید کم کم اضافه کنید.
۳۰ تا ۴۰ دقیقه شیر رو هم بزنید تا کمی غلیظ بشه.
از روی حرارت بردارید و بزارید به دمای محیط برسه .
توی فریزر بزارید و بعد از ۲-۳ ساعت که اطرافش یخ زد از فریزر دربیارید و هم بزنید.
دوباره بزارید تو فریزر و هر نیم ساعت هم بزنید بعد از ۴-۵ بار میبینید که مواد به شکل بستنی آب شده در اومده، الان دیگه مایه بستنی آماده ست. داخل ظرف مورد نظرتون بریزید و چند ساعت توی فریزر بزارید تا خودشو بگیره و بعد سرو کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش #رانی_هلو 🍑😍
🌸
یک نوشیدنی طبیعی و خوشمزه تا فصلشه حتما امتحان کنید، اوف وقتی تکه های هلو میاد زیر دندونتون😍 خیلی خوشمزه تر از کارخونه ای ها میشه
✅مواد لازم:
_هلو یک کیلو (حدودا ده تا متوسط)
_آب ۴ لیوان
_شکر سه چهارم لیوان
_یک عدد آب لیمو تازه کوچک
🌸
✅طرز تهیه:
ابتدا ۴ لیوان آب رو بذارید تا به جوش بیاد.
هلو ها را پوست کنده.(سعی کنید از هلو زعفرونی استفاده کنید چون خوش رنگ تر میشه)
هسته هاش رو جدا کنید بعد نگینی کنید.
سپس به آب در حال جوش اضافه کنید.
به مدت ۱۰ دقیقه اجازه بدید بپزه، بیشتر از ده دقیقه نذارید بمونه چون له میشه.
شکر و آبلیمو تازه رو اضافه کنید و خوب هم بزنید تا شکر حل بشه. بعد از دو دقیقه حرارت رو خاموش کنید.
حدود دو سوم لیوان از تکه های هلو رو که پخته شدن جدا کنید و بذارید کنار.
بقیه مواد رو با هر وسیلهای که دارید مثل مخلوط کن، ۱۲۳ یا گوشت کوب برقی خوب مخلوط کنید تا کاملا یکدست بشه.
اخر سر اون تکه های هلویی رو که کنار گذاشته بودید رو بهش اضافه کنید.
بذارید فریزر دو الی سه ساعت بمونه تا کاملا خنک شه.
هرچی بیشتر بمونه توی یخچال یا فریزر خوشمزه تر میشه.
بعد از فریزر در بیارید، قبل از سرو کردن خوب به هم بزنید تا تکه های میوه که ته نشین شدن بیان بالا.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرتون شاد دوستان عزیز مرسی از همراهی گرم تون سپاس 😍😍❤❤
https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوم خرداد، روز فتح خرمشهر
"آقا میگم من تو شهرم"
صدای کمتر شنیده شده احمد كاظمى از نخستین پیام بیسیم به قرارگاه فتح، هنگام ورود رزمندگان به خرمشهر
🎯https://eitaa.com/joinchat/185860446C58ae6cb957
لحظه ها را ميگذرانيم
تا به خوشبختي برسيم
غافل ازاينكه خوشبختي در
آن لحظه هایی بود كه گذرانديم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دنیا مملو از آدم های تنها، ناکام، عصبانی و ناخشنودی است که نمی توانند به هیچ آدم خشنود و شادمانی نزدیک و با او صمیمی شوند. عمده ترین مهارت های اجتماعی آنان نیز شکایت، سرزنش و انتقاد است که به سختی می توان با چنین مهارت هایی با دیگران کنار آمد.
📕 تئوری انتخاب
ویلیام گلسر
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قدرت فاسد نمیکند.
ترس است که فاسد میکند؛
ترس از دست دادن قدرت!
جان اشتاین بک
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃
به آدمها به خاطرِ سهمشان از شادی حسادت نکنید
چرا که سهمِ غمِ آنها دیده نمیشود...
#ادهم_شرقاوی
❤️🕊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط انرژی مثبت تورو ب هدفت میرسونه ❤️✌🏻👇🏻🌱
تو میتونی زندگیتو تغییر بدی💪❤️🌱🌱
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و سی و یک
توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد،
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم چکار میکنی آرش؟
نزدیک بود پرت بشم بیرون؟
آرش اما بدون توجه به حرف من با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد و من از ترس خودم و توی صندلی مچاله کرده بودم.....
توی جاده ی اصلی که رسیدیم بدون اینکه بهم نگاه کنه با صدای بلند گفت مگه نگفتم این جماعت گرگن؟
مگه نگفتم حق نداری با هیچکدومشون حرف بزنی چه برسه به اینکه بخوای بگو بخند کنی.......
پوزخندی زدم و گفتم اها،پس واسه این ناراحتی،خودت چی که با اون دختره داشتی میرقصیدی؟
حتی دستش و هم گرفته بودی
،فکر کردی من کورم نمیبینم؟
آرش لبش و به دندون کشید و گفت اون دختر عمه ام بود،ما از بچگی باهم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونه......
زود توی حرفش پریدم و گفتم دختر عمه ات باشه منم دوست ندارم تو با زن دیگه ای برقصی،چون دختر عمه ات بود اونجوری دستش و گرفته بودی و واست ناز میکرد؟
حالا که اینجوریه خوب کردم با اون مرده حرف زدم......
صدای فریاد آرش چنان بلند بود که حس کردم شیشه های ماشین به لرزه دراومد،ترسیده و بغض کرده گوشه ی در کز کردم و دستام و جلوی صورتم گرفتم،
آرش با فریاد گفت بیخود کردی،مرجان اون روی سگ من و بالا نیار،تو میدونی اون مردی که داشتی باهاش حرف میزدی و اونجوری میخندیدی حتی به یه پشه ی ماده هم رحم نمیکنه،برای بار آخر دارم بهت میگم دیگه حق نداری با کسی بجز من اونجوری حرف بزنی وگرنه من میدونم و تو فهمیدیییییییی؟
همونجوری که دستام جلوی صورتم بود با صدای لرزونی گفتم آآرره،فهمیدم........
آرش دیگه چیزی نگفت و من هم همونجوری که از توی شیشه بیرون رو نگاه میکردم کل مسیر رو آروم و بی صدا اشک ریختم،منکه کاری نکرده بودم اون مرد خودش بهم نزدیک شد و سر صحبت رو باز کرد......
به خونه که رسیدیم آرش سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه به من توجهی کنه داخل رفت،اینم از جشن عروسی که آنقدر منتظر رسیدنش بودم و فکر میکردم خیلی خوش میگذره........
باقدم های لرزون از پله ها بالا رفتم و یکراست خودم و به اتاق رسوندم،خبری از آرش نبود حتما دلش نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه،با بی حوصلگی لباسم و درآوردم و توی حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی آروم بشم،بیرون که اومدم بازهم آرش توی اتاق نبود ،انگار تنبیه سختی برام در نظر گرفته بود چون خوابیدن به تنهایی توی اون اتاق واقعا اذیت کننده بود........
توی تخت که دراز کشیدم واقعا دلم برای آرش تنگ شد و از اینکه اونجوری باهاش حرف زدم پشیمون شدم اما خب خودشم مقصر بود ….
اونشب غرورم بهم اجازه نداد سراغش برم وهرجوری که بود خوابیدم،صبح که شد انگار دست و پام و بسته بودن هرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم،
چشمام و که باز کردم خودم و توی آغوش آرش دیدم،انقدر سفت و محکم بغلم کرده بود که انگار میخواستم فرار کنم….
چشمای باز من و که دید لبخندی زد و گفت بابت رفتار دیشبم واقعا معذرت میخوام،راستش خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی خودم بودم،نه اینکه تو تقصیری نداشته باشی نه،اما با شناختی که من ازت دارم میدونم رفتار دیشبت فقط بخاطر اذیت کردن من بوده،میشه ازت خواهش کنم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نکنی؟
من روی تو حساسم مرجان، دوست ندارم کسی حتی بهت نگاه کنه چه برسه به اینکه بخوای کنار مرد غریبه ای بشینی باهاش حرف بزنی و بخندی…..
اونروز هرجوری که بود هردو از دل هم درآوردیم و بعد از خوردن صبحانه به پیشنهاد آرش بیرون رفتیم تا ناهار رو بیرون بخوریم….وقتی از آرش راجع به خانواده اش پرسیدم و گفتم دیشب به هم معرفیمون نکرد سری تکون داد و گفت انقدر از دستت عصبانی و ناراحت بودم که حتی به آتوسا هم تبریک نگفتم و بدون خداحافظی جشن رو ترک کردم،
دو روز دیگه جشن پاتختی آتوسا ست و قول میدم اونجا دیگه به هم معرفیتون کنم اما باید خیلی حواست باشه چون مادرم فوق العاده زن تیزهوشیه…..
بعداز ناهار دوباره با آرش راهی بازار شدیم تا لباس مناسبی برای جشن پاتختی بخرم و اینبار انتخاب آرش رنگ سبز بود……
آرش میگفت برای روز پاتختی حتما باید هدیه ای برای عروس تهیه کنیم و با همفکری هم برای آتوسا گردنبند زیبایی خریدیم که با سنگ یاقوت تزیین شده بود،اون دو سه روز هم گذشت و دوباره همون آرایشگری که روز عروسی آرایشم کرده بود اومد تا برای جشن اماده ام کنه….
اینبار جشن پاتختی توی خونه ی آتوسا برگزار میشد و تمام کسانی که توی عروسی حضور داشتن برای جشن پاتختی هم دعوت میشدن….
غروب که آماده شدم و دوباره جلوی آیینه رفتم تا خودم و نگاه کنم،میدونستم امروز دیگه حتما با مادر آرش روبرو میشم و باید ظاهر موجه و قابل قبولی داشته باشم،
مثل دفعه ی قبل آرایش خیلی ملایمی روی صورتم انجام داده بود و اینبار موهای بلند و روشنم رو باز گذاشته بود و روی شونه هام ریخته بود…..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
لباسم اینبار هم کوتاه بود و آستین های تقریبا پفی داشت ،واقعا سلیقه ی آرش رو توی انتخاب لباس تحسین میکردم که آنقدر زیبا پسند بود،
آرش که اومد دوباره هرکدوم توی ماشین های جداگانه ای نشستیم و به سمت خونه ی آتوسا حرکت کردیم،راننده که ترمز کرد باورم نمیشد اینجا خونه ی آتوسا باشه،اصلا خونه بود یا کاخ؟
حتی از عمارت تیمسار هم قشنگ تر بود…..
پیاده که شدم ماشین آرش هنوز نرسیده بود،سریع در ماشین رو بستم و وارد خونه شدم،چندین نگهبان و سرباز جلوی در و توی حیاط ایستاده بودن و کوچه رو زیر نظر گرفته بودن…..
داخل خونه که رفتم برخلاف روز عروسی شلوغ بود و تقریبا اکثر مهمان ها حاضر شده بودن،
دوباره گوشه ی کنجی انتخاب کردم و نشستم،کل خونه با رنگ سفید و آبی طراحی شده بود و آرامش عمیقی به آدم منتقل میکرد……
درست نیم ساعت بعد از من آرش در حالیکه دسته گل بزرگی توی دستش گرفته بود وارد خونه شد و یکراست به سمت آتوسا رفت،دوباره نگاه های پنهانی من و آرش شروع میشد وسعی میکردیم به دور از چشم بقیه همدیگرو زیر نظر بگیریم…..
صدای موزیک که بلند شد جوونترها مجلس رو توی دست گرفتن و وسط سالن مشغول رقصیدن شدن…….
کاوه پسر خاله ی آتوسا به همراه یکی از دخترهای حاضر توی جشن در حال رقصیدن بود و من در حالیکه داشتم به عشق اتشینش به آتوسا فکر میکردم با لبخند نگاهشون میکردم که صدای کسی رو شنیدم،با دیدن آرش و زن زیبایی که کنارش ایستاده بود با هول بلند شدم و سلام کردم،
زن دستش رو سمتم دراز کرد و گفت سلام مهتاب هستم مادر آرش….
پس مادر آرش این بود،دستش رو به گرمی فشار دادم وقبل از اینکه چیزی بگم آرش گفت ایشون هم خانم مرجان هستن مادر،دختر یکی از دوستان تیمسار…
مهتاب خانم نگاهی به سرتاپای من کرد و با لحن زیرکانه ای گفت از آشناییتون خوشبختم مرجان،خیلی خوش اومدید،
آرش چندین بار راجع به وقار وزیبایی شما با من صحبت کرده،اتفاقا به زودی جشن نامزدی آرشه و من از همین الان شخصا شمارو دعوت میکنم که حتما تشریف بیارید…….
چنان از حرف مهتاب شوکه شده بودم که برای چند ثانیه ای مات و مبهوت بهش چشم دوختم،از اعماق نگاهش میشد پی به بدجنسیش برد
،ارش که نگاه مبهوت من رو دید خنده ی مصنوعی کرد و گفت مادرم مزاح میکنن،الان سال هاست که میخوان برای من جشن نامزدی بگیرن اما من دم به تله نمیدم……
آب دهنم و قورت دادم و هرجوری که بود خندیدم تا مهتاب خانم شک نکنه،
آنقدر حالم خراب شده بود که دلم میخواست جایی تنها باشم و فقط گریه کنم،اگه راست گفته باشه چی؟
شاید همون دختری که توی عروسی با آرش میرقصید قراره نامزدش باشه؟
مهتاب خانم سکوت من که رو دید گفت من برم سراغ مهمان های جدید باید بهشون خوش آمد بگم،
امیدوارم باز هم شما رو ببینم،چیزی نگفتم و به لبخند محوی اکتفا کردم،دست خودم نبود انگار به دهنم قفل زده بودن…..
دور که شد آرش با صدای آرومی گفت چرا اینجوری کردی مرجان،نمیخوای بگی که حرف مادرم و باور کردی؟
باور کن اون سال هاست که داره این حرفارو میزنه،وقتی من زن زیبایی مثل تو دارم چرا باید نامزد کنم اخه؟
با بغض نگاهی به آرش انداختم و گفتم میشه لطفا تنهام بذاری؟اصلا میشه من و ببری خونه؟بگو راننده ببره تو هم بمون اینجا هرموقع جشن تموم شد بیا…..
آرش تا خواست حرفی بزنه سریع گفتم خواهش میکنم،باور کن حال خوبی ندارم،نفس عمیقی کشید و گفت باشه میگم راننده تو رو تا خونه برسونه،اگه من بیام مادرم شک میکنه که چرا باهم غیبمون زد،باشه ای گفتم و روی صندلی نشستم……
حالم از اون جشن مسخره و آدمای مسخره ترش به هم میخورد،
کاش اصلا نمیومدم و توی خونه میموندم….
کمی که گذشت یکی از خدمتکارها بهم نزدیک شد و گفت خانم رانندتون جلوی در منتظر شما هستن،سریع کیفم رو برداشتم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم از اون خونه بیرون زدم،توی ماشین که نشستم دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن،میدونستم اگر با اون حالم خونه برم قطعا سکته میکنم برای همین به راننده گفتم کمی توی خیابون ها بگردیم بلکه حالم بهتر بشه…..
سرم و که به شیشه ی ماشین تکیه دادم قطره های اشکم پایین ریخت و دوباره یاد حرف مادر آرش افتادم،کاش میتونستم جواب کوبنده ای بهش بدم تا حالش سر جا بیاد……
نمیدونم چقدر گذشته بود اما هوا تاریک تاریک بود که بالاخره رضایت دادم بریم خونه،آروم که نشده بودم هیچ تازه گریه ام شدیدتر هم شده بود……..
آرش هنوز نیومده بود و توی تاریکی اتاق روی تخت نشستم،
حرف مهتاب خانم واقعا برام سنگین بود،حس میکردم متوجه شده بود که بین من و آرش خبراییه و این حرف رو از روی قصد و غرض گفته…..
تمام فکر و ذکرم این بود که اگر حرفش درست بوده باشه من باید چکار کنم………
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که آرش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمیتونستم سرم و بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟
لباسات و چرا عوض نکردی؟جوابش و ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم......
آرش لبه ی تخت نشست و با صدای آرومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت،
آخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدهم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و میخواسته تو رو از من دور کنه......
با بغض نگاهش کردم و گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟
آرش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که من و؟
آرش پوزخندی زد وگفت تو مادر من و نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یکجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم.........
تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟
اونشب آرش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم،مادری که من دیده بودم صرفا با به دنیا آوردن بچه ی پسر رضایت نمیداد.......
چند روزی گذشت و کم کم آروم شدم،تقریبا دو ماه از ازدواجمون گذشته بود و هنوز خبر از حاملگی نبود،میدونستم عجله میکنم اما برای دوام زندگیم چاره ی دیگه ای نداشتم.........
زندگیمون خوب پیش میرفت و آرش همه چیزش خوب بود اما همیشه ترس از دست دادنش عذابم میداد،نمیگم خیلی عاشقش بودم نه،اما خب هرچی که باشه شوهرم بود و دوستش داشتم........
همیشه با خودم فکر میکردم که اگر حامله بشم و بچه مون دختر باشه تکلیف زندگیمون چی میشه؟آرش باز هم از گفتن حقیقت به خانواده اش سر باز میزنه؟
دیگه به گاهی شب نبودن های آرش عادت کرده بودم و
مواقع تنهایی سعی میکردم به این فکر کنم که چطور آرش رو راضی کنم تا با خانواده اش صحبت کنه،نمیدونم چرا زندگی نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده اما من گل مرجان بودم و روزهای سخت تر از این و پشت سر گذاشته بودم…….
چهار ماه از ازدواجمون گذشت و هنوز هیچ خبری از حاملگی نبود،گاهی وقتا تنهایی از خونه بیرون میرفتم و تابی میخوردم ،
آرش کارش زیادتر شده بود و کمتر میومد خونه،خیلی دلم میخواست برم ده و سری به خانواده ام بزنم اما آرش قبول نمیکرد و میگفت هروقت بیکار شدم با هم میریم،
یه روز که طبق معمول بیرون بودم و داشتم به خونه برمیگشتم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه اما به عقب که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم،کوچه آنقدر پر از درخت بود که حتی اگر کسی تعقیبم میکرد به راحتی میتونست خودش و پنهان کنه….
کلیدو که توی در انداختم دوباره برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم اینبار مرد جوونی رو دیدم که پشت یکی از درخت ها داشت نگاهم میکرد و تا من رو دید سریع خودش رو قایم کرد،
از ترس خودم و داخل خونه انداختم و در رو محکم بستم،
این کی بود دیگه؟اینجا چکار میکرد؟شب که آرش اومد حتما باید بهش بگم همچین آدمی تعقیبم میکنه……
تا موقع اومدن ازش چندین بار از پنجره ی اتاق بیرون و نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی بیینم،نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم و حس خوبی نداشتم،
آرش که اومد سریع رفتم پایین و قبل از اینکه سلام کنه گفتم وای آرش نمیدونی چی شد امروز….
با ترس نگاهم کرد و گفت چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟
موهام و زدم پشت گوشم و گفتم امروز یه مرد جوون داشت تعقیبم میکرد بخدا خودم دیدمش،پشت یه درخت ایستاده بود همینکه من و دید قایم شد….
آرش ابرویی بالا انداخت و گفت فردا میگم یکی از بچه ها بیاد سر و گوشی توی کوچه آب بده،ولی بازم میگم تو اشتباه میکنی فکر نکنم کسی جرئت کنه بیاد زاغ سیاه خونه ی من و چوب بزنه……
آرش ازم خواست چند روزی از خونه بیرون نرم تا تکلیف این قضیه روشن بشه،خدا خدا میکردم اون چیزی که توی ذهنمه نباشه و مربوط به شغل آرش باشه……
روز بعد صبح زود که آرش میخواست بره سر کار بیدار شدم و بهش یادآوری کردم حتما کسی رو بفرسته سر و گوشی توی کوچه آب بده،دیگه حتی میترسیدم توی حیاط برم،سعی کردم توی خونه خودم و مشغول کنم تا کمتر فکر و خیال به سرم بزنه اما فایده ای نداشت،انگار میدونستم طوفان بزرگی توی راهه……..
ناهار که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم،جسمم جلوی تلویزیون بود اما ذهنم هر لحظه به جایی سرک میکشید،
طلعت ظرف میوه ای کنار دستم گذاشت و گفت خانم جان بفرمایید میوه،خیلی ضعیف شدید اصلا به خورد و خوراکتون اهمیت نمیدید ها……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،راست میگفت از موقعی که با مادر آرش توی مراسم پاتختی آتوسا آشنا شده بودم دل و دماغی برام نمونده بود،قطعا اگر مهر و محبت های آرش نبود از پا در میومدم……
چند تیکه از میوه هایی که طلعت برام آورده بود رو خوردم و سعی کردم کمی فکر های بد و آزار دهنده رو از خودم دور کنم که صدای در بلند شد،لبخندی روی لبم نشست،حتما آرش بود،حسابی دلم براش تنگ شده بود و واقعا به حضورش احتیاج داشتم،از سر جام بلند شدم تا جلوی در برم و ازش استقبال کنم،عاشق این بود که به پیشوازش برم و به قول خودش با لبخندم بهش جون بدم……..
جلوی در که رسیدم نگهبان تازه از اتاقش بیرون اومده بود،درو که باز کرد منتظر بودم ماشین آرش مستقیم بیاد توی حیاط اما با دیدن زنی که عینک دودی بزرگی روی صورتش زده بود جا خوردم،
از اون فاصله نمیتونستم تشخیص بدم کیه و در خونه رو باز کردم تا جلوتر برم،شاید اون لحظه بهتربود توی اتاق میرفتم و خودم و پنهان میکردم اما نمیدونم چرا دلم میخواست بدونم اون زن کیه……
روی اولین پله ایستادم و به زن که داخل حیاط اومده بود نگاه کردم،عینکش و که از روی چشماش برداشت از همون فاصله ی دور شناختمش،خودش بود…..
دست و پام و گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم،ارش که میگفت اونا هیچوقت اینجا نمیان…..
پالتوی کرم رنگ شیکی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش رو بالای سرش جمع کرده بود،وای که اگر آرش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا میشد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر میشد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟
مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار من و خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره……..
هرکاری کردم نتونستم دهنم و باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودم و مهمون معرفی کنم…..
مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستش و بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود،
دستکش هاش و از توی دستش درآورد و غرید همین الان به آرش زنگ میزنی و میگی خودش و برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از آرش ندارم،اصلا نمیدونم کجا کار میکنه….
خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم…….
خنده عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم؟فکر کردین با بچه طرفین؟
حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودت و به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن…..
فکر میکنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی…..
آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟
میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی آتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر میکنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرفها میتونی خودت و توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه……
مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد…..
نمیدونم از خوششانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشمهای تیزبین مهتاب خانم دور نموند….
آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمأنینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به آرش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم،
آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم……
توی آغوشش که رفتم انگار بهم مسکن تزریق کردن،بوی تلخ عطرش چنان آرامشی بهم داد که دلم میخواست تا ته دنیا همونجا بمونم…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد و توی حصار آغو
چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیم و به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای من و خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم من و از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم،
چرا نمی خوای بفهمی؟
من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده م و انتخاب کنم حرف سنگینیه؟
آخه چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟
مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟
پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با لذت زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری.....
مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مزخرف و ،همیشه خودت و با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره این و بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه،پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دختر هایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی.....
من نمیذارم زندگیت و خراب کنی نمیذارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی.......
آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بذار زندگیم و بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه،
من از زندگیم فقط عشق و آرامش میخوام که اون و کنار مرجان پیدا کردم.......
مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهات و خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟
طلا میخوای؟
چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورت و از زندگی پسرم گم کن .......
آنقدر حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم،
توی پله ها صدای آرش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر من و زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم…..
توی اتاق که رفتم دیگه صداش و نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟
بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم ومادر آرش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟
گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم…..
نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد آرش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرش و پایین برد و دستاش و کرد تو موهاش،یک کم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت میخوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی،
متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر میکنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی میکرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر میکنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟
چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست.......
با دست اشکام و پاک کردم و گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟
توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود……
به هق هق افتاده بودم ودیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد دستاش و قاب صورتم کرد،آب دهنش و قورت داد ومحکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکات و میبینم دلم میخواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟
یکی گفت: چه دنیای بدی! حتی شاخههاي گل هم خاردارند…!
دیگری گفت: چه دنیای خوبی! حتی شاخههاي پرخار هم گل دارند…!
عظمت در تفکر ماست نه در ان چیزی کـه بـه ان مینگریم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روباهی از شتری پرسید:
عمق این رودخانه چقدر است؟
شتر جواب داد: تا زانو.
ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید ،
آب از سرش هم گذشت.
روباه همانطور که در آب دست و پا
می زد و غرق می شد به شتر گفت:
تو که گفتی تا زانو.
شتر جواب داد: بله، تا زانوی من،
نه زانوی تو.
هنگامی که درکاری از کسی مشورت
می گیریم، باید شرایط طرف مقابل
و خودمان را هم در نظر بگیریم.
لزوماً درکارها هر تجربه ای که دیگران
دارند ممکن است برای ما
مناسب نباشد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم.
به پشت سرم نگاه کردم،
جاهایی که از خوشی ها حرف زده
بودیم دو ردپا بود،
و جاهایی که از سختی ها حرف زده
بودیم جای یک ردپا بود.
به خدا گفتم در سختی ها
کنارم نبودی؟
گفت: آن ردپایی که میبینی من هستم،
تو را در سختی ها به دوش می کشیدم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_070223120931.mp3
12.18M
🎙 دکتر مجتبی شکوری
🎼 #حال_خوب قسمت دهم
🔸 برنامه کتاب باز
#پادکست
منبع : تهران پادکست
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_070223144256.mp3
7M
🎙 دکتر مجتبی شکوری
🎼 #حال_خوب قسمت یازدهم
🔸 برنامه کتاب باز
#پادکست
منبع : تهران پادکست
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d