eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد ‌و توی حصار آغو
با صدای باز شدن در اتاق فهمیدم که آرش اومده،به زمین چشم دوخته بودم و نمی‌تونستم سرم و بالا بگیرم،ارش چراغ اتاق رو روشن کرد و با تعجب گفت چرا توی تاریکی نشستی مرجان؟ لباسات و چرا عوض نکردی؟جوابش و ندادم و روی تخت دراز کشیدم،دلم میخواست بهش بگم از اتاق بره بیرون اما نتونستم...... آرش لبه ی تخت نشست ‌و با صدای آرومی گفت مرجان خواهش میکنم اینجوری نکن با خودت، آخه چیزی نشده که عزیزم،بخدا مادر من سال هاست این حرفا رو میزنه،بعدهم بهت گفته بودم که خیلی باهوشه مطمئن باش از علاقه ی من به تو یه چیزایی فهمیده و می‌خواسته تو رو از من دور کنه...... با بغض نگاهش کردم و گفتم اگه واقعا دور کنه چی؟ آرش تا کی باید پنهانی با هم زندگی کنیم؟خواهش میکنم بیاتموم کنیم این بازی رو،بیا بگیم بهشون،مگه میخوان چکار کنن،نمیکشن که من و؟ آرش پوزخندی زد وگفت تو مادر من و نمیشناسی مرجان،منکه بهت گفتم تا وقتی پسر دار نشدیم نمیتونیم بهشون چیزی بگیم،اگه الان از ازدواج من مطلع بشه یکجوری از هم جدامون میکنه که خودمونم نمیفهمیم......... تو که تحمل کردی این یکسال رو هم تحمل کن بهت قول میدم همه چی درست میشه،الانم من یه کاری برام پیش اومده و باید برم،فردا که برگشتم مفصل با هم حرف میزنیم باشه؟ اونشب آرش برای انجام کارش از خونه بیرون رفت و من فهمیدم که توی بازی پیچیده ای پا گذاشتم،مادری که من دیده بودم صرفا با به دنیا آوردن بچه ی پسر رضایت نمیداد....... چند روزی گذشت و کم کم آروم شدم،تقریبا دو ماه از ازدواجمون گذشته بود و هنوز خبر از حاملگی نبود،میدونستم عجله میکنم اما برای دوام زندگیم چاره ی دیگه ای نداشتم......... زندگیمون خوب پیش میرفت ‌ و آرش همه چیزش خوب بود اما همیشه ترس از دست دادنش عذابم میداد،نمیگم خیلی عاشقش بودم نه،اما خب هرچی که باشه شوهرم بود و دوستش داشتم........ همیشه با خودم فکر میکردم که اگر حامله بشم و بچه مون دختر باشه تکلیف زندگیمون چی میشه؟آرش باز هم از گفتن حقیقت به خانواده اش سر باز میزنه؟ دیگه به گاهی شب نبودن های آرش عادت کرده بودم و مواقع تنهایی سعی میکردم به این فکر کنم که چطور آرش رو راضی کنم تا با خانواده اش صحبت کنه،نمی‌دونم چرا زندگی نمیخواست روی خوشش رو به من نشون بده اما من گل مرجان بودم و روزهای سخت تر از این و پشت سر گذاشته بودم……. چهار ماه از ازدواجمون گذشت و هنوز هیچ خبری از حاملگی نبود،گاهی وقتا تنهایی از خونه بیرون میرفتم و تابی میخوردم ، آرش کارش زیادتر شده بود و کمتر میومد خونه،خیلی دلم میخواست برم ده و سری به خانواده ام بزنم اما آرش قبول نمیکرد و میگفت هروقت بیکار شدم با هم میریم، یه روز که طبق معمول بیرون بودم و داشتم به خونه برمیگشتم حس کردم کسی داره دنبالم میکنه اما به عقب که نگاه میکردم چیزی نمیدیدم،کوچه آنقدر پر از درخت بود که حتی اگر کسی تعقیبم میکرد به راحتی میتونست خودش و پنهان کنه…. کلیدو که توی در انداختم دوباره برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم اینبار مرد جوونی رو دیدم که پشت یکی از درخت ها داشت نگاهم میکرد و تا من رو دید سریع خودش رو قایم کرد، از ترس خودم و داخل خونه انداختم و در رو محکم بستم، این کی بود دیگه؟اینجا چکار میکرد؟شب که آرش اومد حتما باید بهش بگم همچین آدمی تعقیبم میکنه…… تا موقع اومدن ازش چندین بار از پنجره ی اتاق بیرون و نگاه کردم اما نمیتونستم چیزی بیینم،نمی‌دونم چرا دلشوره گرفته بودم و حس خوبی نداشتم، آرش که اومد سریع رفتم پایین و قبل از اینکه سلام کنه گفتم وای آرش نمیدونی چی شد امروز…. با ترس نگاهم کرد و گفت چی شده؟اتفاق بدی افتاده؟ موهام و زدم پشت گوشم و گفتم امروز یه مرد جوون داشت تعقیبم میکرد بخدا خودم دیدمش،پشت یه درخت ایستاده بود همینکه من و دید قایم شد…. آرش ابرویی بالا انداخت و گفت فردا میگم یکی از بچه ها بیاد سر و گوشی توی کوچه آب بده،ولی بازم میگم تو اشتباه میکنی فکر نکنم کسی جرئت کنه بیاد زاغ سیاه خونه ی من و چوب بزنه…… آرش ازم خواست چند روزی از خونه بیرون نرم تا تکلیف این قضیه روشن بشه،خدا خدا میکردم اون چیزی که توی ذهنمه نباشه و مربوط به شغل آرش باشه…… روز بعد صبح زود که آرش میخواست بره سر کار بیدار شدم و بهش یادآوری کردم حتما کسی رو بفرسته سر و گوشی توی کوچه آب بده،دیگه حتی میترسیدم توی حیاط برم،سعی کردم توی خونه خودم و مشغول کنم تا کمتر فکر و خیال به سرم بزنه اما فایده ای نداشت،انگار میدونستم طوفان بزرگی توی راهه…….. ناهار که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم،جسمم جلوی تلویزیون بود اما ذهنم هر لحظه به جایی سرک میکشید، طلعت ظرف میوه ای کنار دستم گذاشت و گفت خانم جان بفرمایید میوه،خیلی ضعیف شدید اصلا به خورد و خوراکتون اهمیت نمیدید ها……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد ‌و توی حصار آغو
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،راست میگفت از موقعی که با مادر آرش توی مراسم پاتختی آتوسا آشنا شده بودم دل و دماغی برام نمونده بود،قطعا اگر مهر و محبت های آرش نبود از پا در میومدم…… چند تیکه از میوه هایی که طلعت برام آورده بود رو خوردم ‌و سعی کردم کمی فکر های بد و آزار دهنده رو از خودم دور کنم که صدای در بلند شد،لبخندی روی لبم نشست،حتما آرش بود،حسابی دلم براش تنگ شده بود و واقعا به حضورش احتیاج داشتم،از سر جام بلند شدم تا جلوی در برم و ‌ ازش استقبال کنم،عاشق این بود که به پیشوازش برم و به قول خودش با لبخندم بهش جون بدم…….. جلوی در که رسیدم نگهبان تازه از اتاقش بیرون اومده بود،درو که باز کرد منتظر بودم ماشین آرش مستقیم بیاد توی حیاط اما با دیدن زنی که عینک دودی بزرگی روی صورتش زده بود جا خوردم، از اون فاصله ‌نمیتونستم تشخیص بدم کیه و در خونه رو باز کردم تا جلوتر برم،شاید اون لحظه بهتربود توی اتاق میرفتم و خودم و پنهان میکردم اما نمی‌دونم چرا دلم میخواست بدونم اون زن کیه…… روی اولین پله ایستادم و به زن که داخل حیاط اومده بود نگاه کردم،عینکش و که از روی چشماش برداشت از همون فاصله ی دور شناختمش،خودش بود….. دست و پام و گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم،ارش که میگفت اونا هیچوقت اینجا نمیان….. پالتوی کرم رنگ شیکی پوشیده بود و موهای رنگ شده اش رو بالای سرش جمع کرده بود،وای که اگر آرش میفهمید مادرش اومده اینجا غوغا به پا می‌شد ،هر قدمی که به سمت من برمیداشت ضربان قلبم تندتر می‌شد،پایین پله ها که رسید نگاه غصبناکی بهم کرد و گفت پس شما از دوستان تیمسار هستید؟ مرجان دروغتون به هیچ وجه قابل بخشش نیست،انگار من و خوب نشناختید من دختر ملوک السلطنه هستم،هیچکس نمیتونه سر من کلاه بذاره…….. هرکاری کردم نتونستم دهنم و باز کنم و چیزی بگم،با لباس های راحتی که من پوشیده بودم حتی نمیتونستم خودم و مهمون معرفی کنم….. مهتاب خانم پله هارو بالا اومد و درست مقابل من ایستاد،هر لحظه منتظر بودم دستش و بالا ببره و توی گوشم بزنه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود، دستکش هاش و از توی دستش درآورد و غرید همین الان به آرش زنگ می‌زنی و میگی خودش و برسونه اینجا،آروم و لرزون گفتم من شماره ای از آرش ندارم،اصلا نمی‌دونم کجا کار میکنه…. خنده ی عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم……. خنده عصبی بلندی کرد و گفت تو گفتی و منم باور کردم؟فکر کردین با بچه طرفین؟ حساب آرش رو هم جدا می رسم،ببین دختر جان فکر اینکه تو عروس خانواده ما بشی و خودت و به نون و نوا برسونی رو از سرت بیرون کن….. فکر می‌کنی من چیزی از گذشته ی تو نمیدونم؟من اگر قرار بود این قدر خنگ و احمق باشم که حالا اینجا نبودم،الان هم دیر نشده و اشکالی نداره خانواده ات که به خونه رسیدن و آرش هم ماهیانه بهشون پول میده،توهم که چند ماهی توی خوشی و رفاه زندگی کردی اما دیگه کافیه، بهت اجازه نمیدم با زندگی و آینده ی پسرم بازی کنی….. آرش کم آدمی نیست که بخواد خودش رو با جماعت گدا گشنه یکی بدونه،تو اصلا از شان و شخصیت خانواده ی ما خبر داری؟ میدونی من توی این سالها چه دختر هایی رو به آرش معرفی کردم و به من نه گفت؟ من دختر وزیر رو براش انتخاب کرده بودم،دختر تیمسار،دختر آدم هایی که توی این شهر اسم و رسمی برای خودشون دارن، درست همون شبی که توی مراسم پاتختی آتوسا شما رو دیدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاستونه،دخترجان ارش اندازه ی قد و قواره ی تو نیست،با چه سحر و جادویی پسر من رو پابند خودت کردی؟اگر فکر می‌کنی با به دنیا آوردن بچه پسر و این حرف‌ها میتونی خودت و توی زندگی آرش جا کنی حسابی کور خوندی،اگر آرش این حرفها رو بهت زده باید بگم همش پوچه…… مهتاب خانم می گفت و من فقط با چشمهای خیس بهش نگاه میکردم نیومده شمشیر رو از رو کشیده بود نمیدونستم باید چی بهش بگم و چطور رفتار کنم کاش آرش اینجا بود و خودش باهاش صحبت میکرد….. نمیدونم از خوش‌شانسی من بود یا چیز دیگه ای که همون لحظه در به صدا در اومد و با باز شدن توسط نگهبان آرش توی چهار چوب در ظاهر شد،اینقدر خوشحال شده بودم که بی اختیار خندیدم و این خنده از چشم‌های تیزبین مهتاب خانم دور نموند…. آرش که انگار از اومدن مادرش خبر داشت بدون اینکه متعجب بشه یا عکس العمل خاصی از خودش نشون بده آروم و با طمأنینه از پله ها بالا آمد و درست رو به روی ما ایستاد…… مهتاب خانم نگاه غضبناکی به آرش کرد و گفت واقعا برای خودم متاسفم توی تمام این سال ها فکر می کردم که پسر با عرضه و با جنمی بزرگ کردم اما خوب انگار اشتباه میکردم، آرش این حق من نبود تو میدونی من تو رو با چه سختی بزرگ کردم وچطور به دندون کشیدم تا به اینجا رسیدی ،این بود جواب خوبیهای من؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد ‌و توی حصار آغو
مرجان من نمیذارم یه تار مو از سرت کم شه،تا قیامتم که باشه خودم سپر بلات میشم…… توی آغوشش که رفتم انگار بهم مسکن تزریق کردن،بوی تلخ عطرش چنان آرامشی بهم داد که دلم میخواست تا ته دنیا همونجا بمونم…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و بیست و یک دوباره دست های آرش دور کمرم حلقه شد ‌و توی حصار آغو
چرا میخوای با آینده ی خودت و من بازی کنی،من تمام زندگیم و به پای تو گذاشتم الان که وقت دیدن نتیجه بود اینجوری زیر پای من و خالی کردی؟آرش نگاه عمیقی به مادرش انداخت و گفت بارها گفتم من و از این بازی کثیفی که راه انداختی دور کن،مادر من نمیخوام توی بازی شما شرکت کنم من پسرتم وسیله رسیدن به قدرت و پول و مال تو نیستم، چرا نمی خوای بفهمی؟ من دیگه بزرگ شدم و خودم باید برای زندگیم تصمیم بگیرم،تا کی میخوای بهم امر و نهی کنی و برای زندگیم تصمیم بگیری؟اینکه میگم خودم می خوام همسر آینده م و انتخاب کنم حرف سنگینیه؟ آخه چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟ مگه توی زندگی چی کم داری که اینجوری می کنی؟ پول نداری،عشق نداری،رفاه و خوشبختی نداری،همه چیز داری پس بذار منم به حال خودم باشم،من توی این چند ماهی که مرجان توی زندگیم اومده دارم طعم آرامش رو میچشم،دارم با لذت زندگی می کنم،البته اگه شما بذاری..... مهتاب خانم که مشخص بود حسابی به هم ریخته با صدای تقریبا بلندی گفت:بسه دیگه آرش بسه،بس کن این حرفای مزخرف و ،همیشه خودت و با این اراجیف توجیح کردی،واقعا نمیفهمی من دارم برای خودت میگم؟ تو خودت رو با تیمسار مقایسه نکن اون اگر با مستی ازدواج کرد و براش مهم نبود که پدرت بچه هاش رو قبول میکنه یا نه به خاطر این بود که دستش به دهنش میرسه اون هیچ احتیاجی به قدرت و ثروت پدر تو نداره این و بفهم آرش اما تو داری،اون عمارت و ثروت همش باید به تو برسه،پدرت هیچ وقت بچه های تو رو از این زن قبول نمیکنه بهت قول میدم خودت میدونی چقدر حساسه خودت میدونی چه دختر هایی رو برات انتخاب کرد و تو نه گفتی..... من نمیذارم زندگیت و خراب کنی نمیذارم با یک تصمیم اشتباه احساسی،پشت پا به آیندت بزنی....... آرش کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت برای آخرین بار میگم مادر،بذار زندگیم و بکنم اگر دنیا دنیا عوض بشه،اگر آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من مرجان رو ول نمیکنم، میخوای بفهم میخوای نفهم،مرجان تمام زندگی منه،منم مثل تیمسار هیچ احتیاجی به پول و ثروت و قدرت پدرم ندارم،من مثل شما نیستم که فقط این چیزها برام مهم باشه، من از زندگیم فقط عشق و آرامش می‌خوام که اون و کنار مرجان پیدا کردم....... مهتاب خانم ایندفعه به سمت من برگشت و با نگاه پر از کینه ای گفت جوری قلم پاهات و خورد میکنم که دیگه دور و بر زندگی پسر من پیدات نشه بدبخت گدا گشنه،چیه پول میخوای؟ طلا میخوای؟ چی میخوای من همه رو بهت میدم فقط گورت و از زندگی پسرم گم کن ....... آنقدر حرفاش برام سخت و غیر قابل تحمل بود که دیگه نتونستم اونجا بمونم و سریع داخل رفتم، توی پله ها صدای آرش به گوشم رسید که با فریاد به مادرش گفت دست از سر من و زندگیم بردار،حالا که اینجوری شد من خودم فردا میام با پدرم صحبت میکنم،شده به پاش میفتم اما راضیش میکنم….. توی اتاق که رفتم دیگه صداش و نشنیدم،یعنی گناه من فقط فقر بود؟ بخاطر پول اینجوری مورد بی مهری قرار گرفته بودم و‌مادر آرش به خودش اجازه داد انقدر بهم توهین کنه؟ گریه ام تبدیل به هق هق شده بود و هیچ جوری نمیتونستم آروم بشم….. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد ‌ آرش با قیافه ای درهم و ناراحت وارد شد،دلم میخواست تنها باشم اما روم نمیشد بهش بگم از اتاق بیرون بره،لبه ی تخت که نشست سرش و پایین برد و دستاش و کرد تو موهاش،یک کم که گذشت با لحن آرومی گفت من واقعا ازت معذرت می‌خوام مرجان،نمیدونم الان باید چی بگم بهت،من برای همین مسائل بود که دوست نداشتم باهاشون آشنا بشی، متاسفانه مادر من آدم فوق العاده خودخواه و مغروریه و همه چیز رو فقط توی پول میبینه،فکر می‌کنی چرا من حاضر نشدم با دخترهایی که بهم معرفی می‌کرد ازدواج کنم؟چون تمام اونا فقط دخترای پولداری بودن که بجز لباس و آرایش و خوش گذرونی چیزی سرشون نمیشد ،فقط چون پدر پولداری داشتن مادر من فکر میکرد برام مناسبن،فکر می‌کنی پدر من چرا هنوز حاضر نشده بچه های تیمسار رو قبول کنه؟ چون مادرم با همین افکار پوچش توی گوشش خونده که اونا از یه مادر خدمتکار به دنیا اومدن و اصلا خون خاندان وثوق توی رگشون نیست....... با دست اشکام و پاک کردم و گفتم توکه از این چیزا خبر داشتی چرا اومدی سراغ من؟میخواستی فقط من تحقیرشم؟ توکه میدونستی من در حد و اندازه ی تو نیستم،چرا این کارو باهام کردی؟منکه داشتم با بدبختی زندگی میکردم کاری به کسی نداشتم سرم به کار خودم بود…… به هق هق افتاده بودم و‌دیگه نتونستم حرف بزنم،ارش بهم نزدیک شد دستاش و قاب صورتم کرد،آب دهنش و قورت داد و‌محکم گفت دیگه هیچوقت اینجوری گریه نکن خب؟من اشکات و میبینم دلم می‌خواد بمیرم،تو از چی میترسی؟از تهدیدای مادرم؟
یکی گفت: چه دنیای بدی! حتی شاخه‌هاي‌ گل هم خاردارند…! دیگری گفت: چه دنیای خوبی! حتی شاخه‌هاي‌ پرخار هم گل دارند…! عظمت در تفکر ماست نه در ان چیزی کـه بـه ان مینگریم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
روباهی از شتری پرسید: عمق این رودخانه چقدر است؟ شتر جواب ‌داد: تا زانو. ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید ، آب از سرش هم گذشت. روباه همانطور که در آب دست و پا می زد و غرق می شد به شتر گفت: تو که گفتی تا زانو. شتر جواب داد: بله، تا زانوی من، نه زانوی تو. هنگامی که درکاری از کسی مشورت می گیریم، باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوماً درکارها هر تجربه ای که دیگران دارند ممکن است برای ما مناسب نباشد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم. به پشت سرم نگاه کردم، جاهایی که از خوشی ها حرف زده بودیم دو ردپا بود، و جاهایی که از سختی ها حرف زده بودیم جای یک ردپا بود. به خدا گفتم در سختی ها کنارم نبودی؟ گفت: آن ردپایی که میبینی من هستم، تو را در سختی ها به دوش می کشیدم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_070223120931.mp3
12.18M
🎙 دکتر مجتبی شکوری 🎼 قسمت دهم 🔸 برنامه کتاب باز   منبع : تهران پادکست 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_070223144256.mp3
7M
🎙 دکتر مجتبی شکوری 🎼 قسمت یازدهم 🔸 برنامه کتاب باز   منبع : تهران پادکست 🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️انتهای شب شد ♥️دل ها به فردا امیدوار💫 ❤️چشم ها پر از خواب ♥️همه می گویند ❤️زندگی بالا و پایین دارد. 🍃 ❤️اما زندگی هر چه که هست ♥️جریان دارد . . .🍃 ❤️شبتون پيچيده در حرير گرم آرامش😍 شب بخیـــــــــــــــر 🌙 ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d