💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گالری جمجمهها و اسکلت های سربازهای فرانسوی/ایتالیایی یکی از عجیب ترین گالری های دنیاست که از بقایای 2000 سرباز تشکیل شده
این سربازها در جنگی که در سال 1860 بین فرانسه و اتریش اتفاق افتاد کشته و بقایا هنوز در یک کلیسا نگهداری میشه
احترام گذاشتن به سربازهای جنگی همه جای دنیا کار با ارزشیه ولی اینا خیلی ترسناکیه
یاد و خاطر سربازها رو زنده نگه داشتن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❣#سلام_امام_زمانم❣
با هرنفسۍسلام ڪردن عشق اسٺ
آقا به تو احترام ڪردن عشق اسٺ
اسم قشنگٺ به میان چون آید
از روادب قیام ڪردن عشق اسٺ
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله♥️
#امام_زمان💚
کوتاه ترین دعا
برای بزرگترین ارزو
اللّهم عجّل لوليك الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و سی و یک توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماش
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و چهل و یک
چند روزی گذشت و همه چیز در آرامش بود،مهتاب خانم دیگه خبری ازش نشد و با خودم گفتم حتما فهمیده دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بی خیال شده......
عادت ماهیانه ام همیشه سر وقت بود و میدونستم کی باید عادت بشم اما اون ماه هنوز خبری نشده بود،خدا خدا میکردم حامله باشم تا خیالمون راحت بشه اما من که هیچ علائمی نداشتم،مگر نه اینکه زن باردار مدام استفراغ میکنه و حالش بده پس چرا من حالم انقدر خوب بود؟
اون روزها تمام فکر و ذکرم حاملگی بود و فکر میکردم اگر نتونم بچه ای برای آرش به دنیا بیارم ازم سرد میشه و به حرف مادرش گوش میده......
آرش مدام سعی میکرد با شوخی و خنده و بیرون رفتن حرف های مادرش و از ذهن من پاک کنه تا دلگیر نباشم،
نمیدونستم باید قضیه ی عقب افتادن عادتم رو بهش بگم یا نه اما سعی کردم تا مطمئن شدنم چیزی نگم......
یه شب که توی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به عکس های بچگی آرش نگاه میکردم در اتاق باز شد و آرش در حالیکه سراسیمه بود داخل شد،با تعجب نیم خیز شدم و گفتم چی شده ارش؟
چرا انقدر مضطربی؟
اتفاق بدی افتاده؟
آرش یکراست سراغ کمد رفت و در حالیکه داشت لباس هاش و روی تخت پرت میکرد گفت برام پاپوش درست کردن مرجان،اگه گیرم بیارن اعدامم میکنن،
آنقدر گیج و منگ شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم،
از روی تخت پایین اومدم و گفتم توروخدا قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی ارش؟
پاپوش چیه کی این کارو کرده؟
آرش ساک لباسش و از توی کمد در آورد و گفت بیین مرجان من برام یه مشکل پیش اومده و مجبورم یه مدت نباشم،
تورو نمیتونم با خودم ببرم چون اصلا نمیدونم کجا باید برم،ازت خواهش میکنم همینجا توی خونه بمون تا هروقت جاگیر شدم خبرت کنم باشه؟
فقط میتونی به شهریار اعتماد کنی مرجان،حتی اگر مادرم یا تیمسار جلوی در اومدن و خواستن کمکت کنن قبول نکن،تنها کسی که مورد اعتماد منه شهریاره…….
با بغض گفتم آرش توروخدا نرو،
حداقل من و هم با خودت ببر،من اینجا بدون تو میمیرم آرش
قول میدم واست مشکلی پیش نیارم فقط خواهش میکنم بذار بیام…..
آرش که صدای بغض آلود من رو شنید دستاش و دور صورتم قاب کرد و گفت بهت قول میدم که برگردم،من شاید مجبور بشم از کشور خارش بشم،توی اولین فرصت که خیالم از بابت جا و مکانم راحت بشه تورو هم میبرم پیش خودم،فقط بهم قول بده مواظب خودت باشی،
با گریه گفتم ارش توروخدا بمون،من مطمئنم تیمسار میتونه بهت کمک کنه،برادرته چطور نمیتونه به دادت برسه؟
آرش پوزخندی زد و گفت امروز فهمیدم که از صدتا دشمن هم برای من بدتره فقط مواظب خودت باش عشق من ……..
هیچوقت فکر نمیکردم بوسه ی خداحافظی آنقدر جانفرسا باشه،
آرش رفت و من تا خود صبح مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و گریه کردم،
نه سواد داشتم و نه کسی رو میشناختم باید چکار میکردم……
کاش راضیش میکردم با هم بریم من بدون آرش نمیتونم زندگی کنم،
چطور میتونستم به شهریار اطمینان کنم،مگر آرش خودش نمیگفت به هیچ کس رحم نمیکنه،
تیمسار چکار کرده بود که آرش انقدر از دستش ناراحت بود و میگفت از دشمن هم برام بدتره؟
یعنی خانواده اش با اینهمه نفوذ نمیتونستن کاری براش بکنن؟
شاید هم میتونستن اما بخاطر اینکه مارو از هم دور کنن حاضر نشدن کاری بکنن،به نظر میومد مادرش هم توی این قضیه نقش داشته باشه،خودش گفته بود برای جدا کردن من و آرش از هم از هیچ کاری دریغ نمیکنه…..
اونشب بدترین شب زندگیم بود،تا خود صبح منتظر بودم آرش بیاد خونه و با خنده بگه داشته شوخی میکرده و میخواسته من و اذیت کنه،
درسته با عشق باهاش ازدواج نکرده بودم و اوایل دوستش نداشتم اما توی این چند ماه آنقدر باهام خوب بود و بهم عشق ورزیده بود که منم عاشقش شده بودم…..
آفتاب که طلوع کرد طلعت با سینی صبحانه توی اتاق اومد و ازم خواست چند لقمه بخورم،
آنقدر حالم بد بود که به محتویات سینی نگاه میکردم حالت تهوع میگرفتم……
کاش حداقل خانواده ام اینجا بودن،همینکه پیششون میرفتم و تنها نبودم خوب بود،بخاطر توصیه ی آرش میترسیدم تا توی حیاط هم برم،مادری که به بچه ی خودش رحم نمیکرد چه انتظاری بود که به من رحم کنه؟
دو روز از رفتن آرش گذشته بود و من مرگ رو با چشم هام دیدم،
بی خبری بدترین درد دنیا بود و همینکه نمیدونستم آرش کجاست و حالش خوبه یا نه قلبم و از جا میکند،
روز سوم بود که بالاخره در خونه به صدا دراومد و من به خیال اینکه ارش اومده با شوق پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم،
نگهبان که به سمت در رفت خدا خدا میکردم آرش توی چهارچوب در ظاهر بشه اما با دیدن شهریار تمام امیدم نا امید شد،
این اینجا چکار میکرد؟
اصلا دوست نداشتم در نبود آرش اینجا رفت و آمد کنه حتی با وجود اینکه آرش فقط شهریار رو معتمد خودش معرفی کرده بود…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و سی و یک توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماش
کت و شلوار شیکی پوشیده بود و آنقدر به خودش رسیده بود که انگار به عروسی دعوت شده،از پله ها که بالا اومد با صدای رسایی سلام کرد و گفت امیدوارم حالتون خوب باشه،قصد مزاحمت نداشتم فقط آرش بهم سپرده که مدام بیام اینجا و بهتون سر بزنم…….
خیلی سرد جواب سلامش رو دادم و درحالیکه سعی میکردم استرس و اضطرابم رو پنهان کنم گفتم:شما از آرش خبر دارید؟من میخوام برم پیشش هرجوری که شده خواهش میکنم بهم کمک کنید،اگه این کار رو برام بکنید تا آخر عمر مدیونتون میشم،
شهریار درحالیکه با نگاهش کم مونده بود من و قورت بده گفت انگار شما متوجه نیستید،اصلا میدونید آرش چرا رفته؟براش پرونده ی جاسوسی درست کردن،اونم برای کی؟برای نیروهای آشوبگر و ضد حکومت،من حتی اگر از جای آرش خبر داشته باشم نمیتونم چیزی بگم چون اینجوری جونش به خطر میفته،
نمیخوام ناامیدتون کنم اما برای همیشه فکر آرش رو از سرتون بیرون کنید،اون دیگه نمیتونه برگرده چون به محض اومدنش یکراست باید بره توی زندان،البته نگرانش نباش خانواده اش اون و فرستادن به یکی از بهترین کشورهای دنیا و اونجا داره برای خودش عشق و حال میکنه.....
نمیدونم چرا از لحن حرف زدن شهریار بدم اومد و با اخم ظریفی گفتم این طرز حرف زدن اصلا درست نیست آقای شهریار،آرش به شما اعتماد داشت و به من گفته بود فقط میتونم به شما اعتماد کنم و هر خبری که ازش بشه شما به من اطلاع میدید اما حالا دارید بهم بگید که بی خیالش بشم و دیگه هیچ وقت بر نمیگرده؟
باید خدمتتون عرض کنم که همچین چیزی محاله و حتی اگر شده خودم تنها میرم و آرش و پیدا می کنم......
شهریار پوزخندی زد و گفت هیچ کاری از دستت بر نمیاد خانمزیبا،
حتی خط تلفن این خونه کنترله و اگر کوچکترین تماسی در رابطه با آرش گرفته بشه سریع نیروهای امنیتی میان و اینجا رو به خاک و خون می کشن،چه برسه به اینکه بخوای راه بیفتی و دنبالش بگردی،
مطمئن باش قبل از اینکه تو بخوای سراغش بری نیروهای امنیتی حسابش رو رسیدن....
با عصبانیت نگاهی کردم و گفتم انگار شما از این موضوع خیلی هم ناراحت نیستید،خیلی خوشحالید که آرش مجبور به فرار شده اره؟
شهریار خنده مرموزانه ای کرد و گفت چرا همچین فکری به ذهنت رسیده ؟
باور کن من فقط دارم برای خودت میگم که بقیه ی عمرت رو توی بی خبری و انتظار برای برگشتن آرش به سر نبری، ببین مرجان می خوام رک و پوست کنده باهات حرف بزنم تمام این برنامهها زیر سر خانواده آرشه،
اونا تمام این کارها رو کردن که شما رو از هم جدا کنن،پرونده ای برای آرش درست کردن که تا قیامت هم نمیتونه پاشو توی ایران بذاره،
چون میدونه که اگر برگرده بی برو برگشت حکمش اعدامه پس به فکر خودت باش و سعی کن آینده نگر باشی......
اشک توی چشمام حلقه زده بود اما بدون اینکه کوتاه بیام دندون قروچه ای کردم وگفتم اگه حتی یک روز از عمرم مونده باشه منتظر آرش میمونم،شمام دیگه لازم نیست بیای اینجا و واسه من آیه ی یاس بخونی،قطعا اگر آرش میدونست قراره بیاید اینجا و این حرفا رو به من بزنید نمیذاشت از صد کیلومتری این خونه رد بشید……
شهریار میخواست حرف بزنه اما دیگه اونجا نموندم و توی خونه رفتم،انگار همه دست به دست هم داده بودن تا من و آرش رو از هم جدا کنن اما من نمیتونستم
،توی همین چند روز فهمیده بودم که واقعا آرش رو دوست دارم و نمیتونم به نبودنش فکر کنم…….
اون شب توی تنهایی خودم فقط گریه کردم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره تا از این شرایط خلاص بشم،حاضر بودم برم سراغ مهتاب خانم و التماسش کنم اما بذاره من و آرش دوباره باهم زندگی کنیم…….
چند روز دیگه هم گذشت و هیچ خبری نبود داشتم بدترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و انتظار جونم رو به لبم رسونده بودگاهی به سرم میزد برم سراغ تیمسار و ببینم حرفش چیه اما میترسیدم،حس میکردم همه دستشون توی یک کاسه است……
ده روز که از نبودن آرش گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم شال و کلاه کردم و از راننده خواستم من و به خونه ی پدر آرش ببره،طلعت خواهش میکرد جایی نرم و توی خونه بمونم اما نمیتونستم،
آرش همسرم بود بهترین روزهای زندگیم رو کنار اون گذرونده بودم چطور میتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم؟
لباس مرتب و تر و تمیزی پوشیدم و توی ماشین نشستم دلم نمیخواست ژولیده به نظر بیام،برای اولین بار بود که میخواستم به خونه ی پدر آرش پا بذارم و حسابی مضطرب بودم،دستام و توی هم قلاب کرده بودم و سعی میکردم اینجوری کمی خودم و آروم کنم……
ماشین که جلوی خونه بزرگی توقف کرد راننده از توی آیینه نگاهی بهم کرد و گفت خانم خونه ی جناب وثوق اینجاست،من همینجا منتظرتون میمونم تا برگردید……..
سری تکون دادم و با دست های لرزان در ماشین رو باز کردم،دروغ چرا از مهتاب خانم میترسیدم و میدونستم رفتار خوبی باهام نداره اما بخاطر آرش مجبور بودم،در که زدم کمی طول کشید تا باز بشه،
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و سی و یک توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماش
پیرمرد گوژپشتی درحالیکه چشماش و ریز کرده بود نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟
صدام و صاف کردم و گفتم ببخشید من مرجان هستم و برای دیدن مهتاب خانم اومدم کار مهمی باهاشون دارم….
پیرمرد در خونه رو باز کرد و گفت بیا توی حیاط تا ازشون اجازه بگیرم
،اخه خانم با هرکسی دیدار نمیکنه…..
باشه ای گفتم و چشم دوختم به جنگل روبه روم،بوته های گل رز چنان زیبایی به خونه بخشیده بود که انگار وارد بهشت شده بودم،
بوی گل یاس که به مشامم خورد چشمام و بستم و سعی کردم به روزی فکر کنم که آرش برمیگرده و دوباره با عشق زندگی میکنیم…….
دورتادور حیاط پر از درخت و گل های زیبا بود وتنها راه باریکی با سنگفرش درست شده بود که به خونه وصل میشد،
میز و صندلی های سفید و شیکی کنار استخر بزرگ وسط حیاط چیده شده بود و زن خدمتکاری در حال دستمال کشیدن روی میز بود…….
نمیدونم چقدر توی حیاط منتظر موندم اما با دیدن پیرمرد که از دور میومد کیفم و محکم توی دستم فشردم،اگه حاضر به دیدنم نشه چی؟
پیرمرد که بهم نزدیک شد قدمی جلو گذاشتم و پرسیدم چی شد؟میتونم باهاشون حرف بزنم؟….
دستش و به سمت در ورودی دراز کرد و گفت از اونجا برو داخل بهت میگن اتاق خانم کجاست،سریع تشکر کردم و به سمتی که گفته بود راه افتادم،
پام و که داخل گذاشتم دهنم باز موند،خونه بود یا قصر؟
سقفش آنقدر بلند بود که برای دیدن لوسترهاش باید گردنت رو تا آخرین حد ممکن خم میکردی…..
توی راهرو مجسمه های طلایی زیبایی گذاشته شده بود و فرش زیبا و دستبافتی وسط سالن پهن بود،
یعنی آرش توی همچین قصری بزرگ شده؟
با صدای زنی که میخواست بدونه برای چی اونجا ایستادم به خودم اومدم و ازش خواستم اتاق مهتاب خانم رو نشونم بده……..
زن سری تکون داد و از پله های ته راهرو بالا رفت،طبقه ی بالا به مراتب زیباتر از پایین بود و از نگاه کردن سیر نمیشدم،زن خدمتکار پشت در اتاقی ایستاد و گفت اینجاست اتاقشون در بزنید و تا اجازه ی ورود ندادن نمیتونید داخل برید،
باشه ای گفتم و بعد از اینکه دستی به لباس هام کشیدم شروع کردم به در زدن،چند دقیقه ای طول کشید تا صدای مهتاب خانم به گوشم رسید و من با کلی ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم،پام و که توی اتاق گذاشتم سلام کردم و مهتاب خانم در حالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت یادم نمیاد ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیای؟
سعی کردم محکم باشم و با حرفای تلخش بغض نکنم،آب دهنم و قورت دادم و گفتم اگه اینجام فقط به خاطر ارشه……..
با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت بخاطر ارش؟جک نگو دختر،بهتره بگی بخاطر پول آرش…..
چیه آرش رفته ترس برت داشته؟دیگه کسی نیست که مثل ریگ برات پول خرج کنه؟یا از این میترسی که خانواده ات از گرسنگی بمیرن؟
آخه فکر کنم خرجشون و آرش میداد….
دندون قروچه ای کردم و گفتم حق ندارید به خانواده ام توهین کنید،مگه من مردم که بخوان دستشون و جلوی بقیه دراز کنن؟
همونجوری که توی این چند سال با شرف کار کردم الانم میکنم،انقدر براتون سخته که آرش عاشق منه؟
فکر کردید تا آرش رو فرستادید یه جای دیگه من و فراموش میکنه؟
اون انقدر من و دوست داره که محاله من و فراموش کنه،مهتاب خانم از روی صندلیش بلند شد و گفت آرش دیگه نمیتونه برگرده خودش میدونه که اگر همچین حماقتی بکنه باید قید زندگی رو بزنه،تو نگرانش نباش بالاخره مرده چقدر مگه میتونه تحمل کنه؟
با دخترای ترگل ورگلی که من قراره بهش معرفی کنم مطمئن باش دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه……
ببین دختر جون تو هم بهتره دست از لجبازی برداری و به فکر آینده ات باشی،باور کن آرش دیگه برنمیگرده،بیا با هم صادق باشیم،تو آرش رو دوست نداشتی و فقط بخاطر پول حاضر شدی باهاش ازدواج کنی،الانم من یه پیشنهاد خوب برات دارم،همون خونه ای که الان توش هستی رو تا هروقت که بخوای در اختیارت میذارم،کاری میکنم توی پول غرق بشی و هفت جد و آبادت ازش بخورن فقط دست از سر آرش بردار،بذار زندگیش و بکنه…….
آنقدر از حرفاش عصبی شده بودم که دلم میخواست سرش و توی دیوار بکوبم،مهتاب خانم سکوت من رو که دید گفت خانواده ات رو هم ساپورت میکنم چطوره؟
پوزخندی زدم و گفتم هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عشق آرش رو از من بخره،تا آخرین روز زندگیم منتظرش میمونم،منکه میدونم برمیگرده و دوباره باهم زندگی میکنیم پس تا اونموقع خداحافظ……
مهتاب خانم خنده ی عصبی کرد و گفت دختره احمق بشین تا آرش برگرده………
از خونه که بیرون اومدم برخلاف همیشه گریه نکردم،باید محکم باشم اگر ضعیف و رنجور باشم نمیتونم مقابل این زن شیطان صفت بایستم،
بالاخره یک روز بی گناهی آرش ثابت میشه و برمیگرده،پس باید تا اونموقع قوی باشم…..
توی ماشین که نشستم از راننده خواستم فعلا خونه نره و کمی خیابونگردی کنه،توی اون چند روز آنقدر توی خونه نشسته بودم که حس میکردم روحیه ام داغونه…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و سی و یک توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماش
راننده توی خیابونا میچرخید و من دل و دماغی برای رفتن به خونه نداشتم،خونه ای که آرش توش نبود حکم زندون داشت برام،هوا تاریک بود که بالاخره دل از خیابون کندم و راضی شدم برم خونه…….
.ماشین که جلوی خونه نگه داشت با دیدن در باز متعجب پیاده شدم،سابقه نداشت کسی در خونه رو باز بذاره،نگاهی به راننده انداختم و با بهت گفت چرا در بازه؟
راننده سریع ماشین رو قفل کرد و زودتر از من به سمت خونه حرکت کرد،هرچه نزدیک تر میشدم انگار صداهای آشنایی به گوشم میخورد،هرجوری بود خودم و به در رسوندم و با دیدن مهتاب خانم که به همراه دو مرد قوی هیکل توی حیاط ایستاده بود سرجا خشکم زد،این اینجا چکار میکرد؟
حالا قراره چه معرکه ای راه بندازه؟
طلعت که چشمش به من افتاد در حالیکه داشت گریه میکرد سریع خودش و بهم رسوند و گفت خانم جان کجا بودین از صبح تا حالا؟
ببینید چی شده مهتاب خانوم اومده میگه دیگه حق نداریم توی این خونه زندگی کنیم تمام وسایل ما و شما رو توی حیاط ریختن تورو خدا بیا یه کاری بکن این وقت شب جایی رو نداریم بریم که........
مهتاب خانم که چشمش به من افتاده بود سرش رو بالا انداخت و با غرور تا وسط حیاط اومد،
نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت مگر نگفتی میخوای منتظر آرش بمونی؟
خوب بسم الله،انتظار که نداری بذارم توی این خونه زندگی کنی ؟این خونه به اسم منه و من هم اون و دست آرش سپرده بودم نه دست تو ،صبح که توی خونه خوب زبون دراز بودی و برام بلبل زبونی میکردی پس بچرخ تا بچرخیم،
می خوام ببینم چطور میخوای توی این بی پولی و بیچارگی چشم انتظار آرش بمونی.......
چقدر از این زن شیطان صفت متنفر بودم نگاه منزجرکننده ای بهش انداختم و گفتم اتفاقا من خودم میخواستم از اینجا برم،
اگه میدونستم این خونه به نام شماست که همون روز اول می رفتم،فکر میکنید آنقدر خوار و خفیف شدم که توی خونه شما زندگی کنم؟
مهتاب خانم ابرویی بالا انداخت و گفت به به چه زن مستقل و از خود ساخته ای، باور کن وقتی که آرش بیاد به خاطر این شجاعتت بهت افتخار میکنه،البته اگر بیاد،همین روزها قراره براش جشن نامزدی بگیرم اینجا نه همونجایی که هست.
بهت قول میدم برات کارت دعوت بفرستم، تو هم همینجا بمون منتظرش انشالله که برمیگرده.....
حقیقتاً حرفاش اذیتم میکرد اما سعی میکردم تحت تاثیر قرار نگیرم تا کمتر اذیت بشم،مثل خودش دستم و به کمرم زدم و گفتم مطمئن باشید روزی که آرش برمیگرده با هم میایم خدمتتون سلام عرض میکنیم اونوقته که قیافه شما دیدنیه........
مهتاب خانم آروم روی بازوم زد و گفت خواهیم دید،در خونه قفل شده اگه بخوای میتونی جل و پلاست و پهن کنی و شب توی حیاط بخوابی،اونم فقط بخاطر اینکه میدونم بی کس و کاری و جایی نداری که بری……
انگار با حرف هاش میخواست غرورم و نشونه بگیره اما من هرجوری که بود خودم و نباختم و گفتم خیلی دوست دارم بدونم اگر این پول و ثروت ازتون گرفته بشه میخواید به چی بنازید،
کور خوندید با این کارها نمیتونید بین من و آرش فاصله بندازید……
مهتاب خانم بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد و یکی از مردهایی که همراهش بود اونجا موند تا خیالش از رفتن ما راحت بشه،خدای من حالا باید چکار میکردم؟
ماشین رو هم از راننده گرفته بودن و همه دور من جمع شده بودن،بغض سنگینی به گلوم فشار میارد اما خودم رو کنترل میکردم که زیر بار زور این زن شیطان صفت خمیده نشم…..
لباس هام و توی کیسه های پلاستیکی کنار دیوار گذاشته گذاشته بودن و درهای خونه قفل شده بود،خداروشکر کردم که حداقل چند تیکه طلایی که آرش توی اون مدت برام خریده بود همرام بود و اونا رو توی خونه نذاشته بودم……
چاره ای نبود باید از اون خونه خداحافظی میکردم اما کجا میرفتم رو نمیدونستم،طلعت و بقیه قرار شد شب رو توی حیاط بمونن تا فردا فکری برای خودشون بکنن من اما حاضر بودم توی جوی آب بخوابم اما اونجا نمونم،
نگهبان خونه به درخواست خودم تا سر کوچه همراهم اومد تا برام ماشینی بگیره و راهی خونه ی زری بشم،بجز اونجا جای دیگه ای رو برای موندن نداشتم،تصمیم گرفتم روز بعد طلاهام و بفروشم و دوباره پیش سیده خانم برم و ازش بخوام بهم اتاق بده
حس میکردم بجز اونجا جای دیگه ای برام امن نیست،
نیم ساعتی سر خیابون منتظر موندیم تا بالاخره ماشینی جلوی پامون نگه داشت،راننده پسر جوونی بود و من از ترس اینکه بهم آسیبی نزنه از نگهبان خواستم همراهم تا خونه ی زری بیاد و دوباره با همون ماشین برگرده…….
پشت در خونه ی زری که رسیدم هوا تاریک تاریک بود،دلم نمیخواست اونجا برم اما مجبور بودم چاره ی دیگه ای نداشتم…..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و سی و یک توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماش
در که زدم کمی طول کشید تا درو باز کنن،آقا پرویز که معلوم بود توی تاریکی من و نشناخته گفت بفرما،با کی کار داری؟با صدای لرزونی گفتم گل مرجانم آقا پرویز اومدم به زری سر بزنم،
چشمش که به وسایلم خورد اخم کرد و گفت خیره بار کردی اومدی اینجا؟
به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که زری از داخل گفت کی بود این وقت شب؟
چرا نمیای داخل؟
آقا پرویز با بدخلقی گفت خواهرته بیا ببین چکارت داره…..
آنقدر بی شعور بود که حتی بهم تعارف نکرد داخل برم و همونجا موندم تا زری بیاد……..
زری که اومد و من و اونجوری دید با تعجب گفت خیر باشه گل مرجان ،این وقت شب اینجا؟شوهرت کو پس؟
بیا تو بذار کمکت وسایلت و بیارم داخل،
به کمک زری وسایلم و توی اتاق بردیم و من تازه فرصت کردم زری رو بیینم،
چقدر لاغر و نحیف شده بود،چشم هاش آنقدر غمگین بود که معلوم بود غم بزرگی توی دلشه،کنارم که نشست با مهربونی گفت چی شده؟
قهر کردی با شوهرت؟با بغض گفتم نه فرار کرده…..
زری توی صورتش زد و گفت خاک تو سرم،چرا؟
خلافکار بوده؟توی حرفش پریدم و گفتم نه بخدا آبجی ،واسش پاپوش درست کردن…..انگار که بعد از مدت ها گوش شنوایی پیدا کرده بودم چشمام و بستم و تمام حرفای دلم و به زری گفتم،زری آهی کشید و گفت نمیدونم چرا خدا با ما سر ناسازگاری داره،همه دارن برای خودشون زندگی میکنن و فقط ماییم که هنوز داریم با بدبختی دست و پنجه نرم میکنیم،دستم و روی دست زری گذاشتم و گفتم چرا آنقدر به هم ریخته ای،مثل همیشه نیستی،انگار چیزی ناراحتت کرده…..
زری آهی کشید و گفت مردم از بس سکوت کردم و چیزی نگفتم،گل مرجان اگه یه چیزی بهت بگم باورت نمیشه،با ترس نگاهش کردم و گفتم چی شده زری؟قشنگ حرف بزن،زری آه عمیقی کشید و گفت پرویز و قمر با هم سر و سر دارن……
با اینکه من از قضیه خبر داشتم اما متعجب گفتم چی؟؟؟اونا که خواهر و برادرن؟زری پوزخندی زد و گفت حرومزاده ها فکر کردن من خرم،بهت گفته بودم که خواهر و برادر نیستن و فقط مادر قمر با پدر پرویز ازدواج کرده بود و الکی به من گفته بودن خواهر و برداریم،چند وقتی بود قمر راه به راه میومد اینجا و شبا به بهونه ی منصور خونه ی ما میخوابید،اوایل شک نمیکردم بهش اما چند باری دیدم موقع خواب که میشه واسه هم چشم و ابرو میان و اشاره میکنن،
یه شب الکی خودم و زدم به خواب دیدم پرویز آروم بلند شد از اتاق بیرون رفت،نمیدونی چه عذابی کشیدم گل مرجان ،چند دقیقه که گذشت بلند شدم و دنبالش رفتم میتونستم حدس بزنم کجا میره،پشت در اتاق قمر که رفتم صداشون به گوشم خورد،
دلم میخواست همونجا خودم و بکشم،من زنش بودم کنارش بودم بهم دست نمیزد بعد میرفت سراغ اون بد ترکیب،با خشم گفتم هیچ کاری نکردی زری؟
گیساش و میگرفتی از خونه پرتش میکردی بیرون……
زری دندوناش و به هم سابید و گفت فکر میکنی شرم و حیا سرشون میشد؟چنان قشقرقی به پا کردم و دعوا انداختم اما میدونی چکار کردن؟
زری گفت چنان قشقرقی به پا کردم اما میدونی چکار کردن؟اولش که پرویز من و تا سر حد مرگ کتک زد که چرا تو کاراش دخالت میکنم
بعدم آنقدر وقیح شدن که جلو من دوباره دستش و گرفت بردش تو اتاق،میخواستم همون شب خودم و بکشم فقط بخاطر منصور این کارو نکردم گفتم من بمیرم میفته زیر دست اینا،حتی گفتم میرم به شوهر قمر میگم بعدا فهمیدم شوهرش سکته کرده علیل شده…..
آنقدر دلم برای زری میسوخت که حد و حساب نداشت،واسه اینکه آرومش کنم دستم و روی دستش گذاشتم و گفتم حالا که اینا آنقدر بی آبرو و بی شرمن تو چرا خودت و اذیت میکنی؟ولشون کن گور پدرشون،تو حواست به پسرت باشه خوب تربیتش کنی انشالله این پرویز گور به گور شده میمیره تو هم از دستش راحت میشی،زری با چشمای خیس بهم نگاه کرد و گفت همیشه با خودم میگم اگه مامان یک کم بهمون مهر و محبت نشون میداد و بچه هاش براش مهم بودن الان این وضع و اوضاع ما نبود،یادته چطور من و به زور پای سفره ی عقد نشوند؟
الانم که رفته ده و یکبار نمیگه دوتا دختر دارم اینجا برم یه سر بهشون بزنم،از خداش بود مارو از سر خودش وا کنه…..
بعد از اینکه کلی حرف زدیم و درد و دل کردیم زری رفت تا برام کمی خوراکی بیاره،حس میکردم باهام حرف زد یک مم حالش بهتر شد و غم تو چشم هاش کمرنگ تر شد……
نمیدونستم قضیه ی حاملگیم و به زری بگم یانه،البته خودم هنوز مطمئن نبودم و فقط برای اینکه عادت ماهیانه ام عقب افتاده بود فکر میکردم شاید حامله باشم……
روز بعد از خواب که بیدار شدم به زری گفتم باید برم و دنبال اتاق بگردم ،اخماش و تو هم کرد و گفت مگه من مردم که تو خودت تنها بری توی اتاق زندگی کنی؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و سی و یک توی ماشین که نشستم هنوز در و کامل نبسته بودم که ماش
همینجا بمون تا تکلیفت مشخص بشه منم تنهام میبینی که حالم خوب نیست اصلا…….
باورم نمیشد زری این حرفارو داره بهم میزنه همیشه میرفتیم اونجا همون روز اول میگفت زیاد بمونید آقا پرویز بدش میاد من و دعوا میکنه اما حالا خودش ازم میخواست اونجا بمونم،ازش تشکر کردم و گفتم نه نمیتونم زری،تو شوهرت بدش میاد من اینجا بمونم نمیخوام واسه تو مشکل درست کنم میرم پیش همون سیده خانم ببینم اتاق داره واسم یا نه…
.زری گفت وقتی گفتم نمیذارم یعنی نمیذارم،پرویزم بیخود میکنه چیزی بگه،از وقتی تهدیدش کردم آبروی خودش و و قمرو پیش همه میبرم دیگه کاری باهام نداره،نترس کاری نداره باهات ،الانم عروسی کتایونه خونه همیشه شلوغه نمیتونه چیزی بگه ……
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه تاریکترین لحظه ها⚘
درست قبل از سپیده دم است⚘
اگر ناامید نشویم⚘
روشنایی و امید سرازیر می شود⚘
شبتـون پـر از عشـق و امیـد ᥫ᭡⚘
🌜🌟🌜🌟🌜🌟🌜
خدایا حس بودنت
زیباترین حس دنیاست.. ❤️
تو ڪه باشی
امشب ڪه نہ
تمام لحظہ ها را
عشق است... 💕🥰
🌙شبتون آروم🕊️
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و هفتم- بخش اول گفتم : تو رو خدا به من نگو دکتر وقتی هنوز نی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش پنجم
گفت : نه ؛ فکر نکنم , چطور مگه ؟ ....والله اونم نمی دونم فقط می دونم که زنش یکی دیگه رو دوست داشت و نامزد بودن و پدر اون پسره توی جبهه شیمیایی شده بود و از موقعی که به دنیا اومده بود ناراحتی تنفسی داشته و ریه اش از کار افتاد و فوت کرد..... وقتی با پارسا ازدواج کرد هم نتونست اونو فراموش کنه..بچه ی اولشون پریا رو یادم نیست جبریانش چی بود؛؛ اون موقع خیلی با هم ارتباط نداشتیم ..یک طورایی از ما فاصله می گرفت ..ولی وقتی پدرام رو حامله شد با گریه اومد پیش من ازم خواست با رامین ؛ پارسا رو راضی کنیم که بچه رو کورتاژ کنه...می گفت دیگه بچه نمی خوام ..رامین وقتی شنید خیلی ناراحت شد و گفت ما توی این دخالت نمی کنیم ..اصلا برای چی باید توی از بین بردن یک بچه دخالت داشته باشیم ؟ اما می شنیدم که پارسا خیلی ناراحته و بالاخره هم نذاشت این کارو بکنه و همین باعث شد اختلاف بین اونا بالا بگیره و به گوش ما برسه و چون رامین بهترین دوستش بود این دعوا ها به خونه ی ما کشیده شد و از اونجا زیاد میومدن پیش ما ..🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش ششم
تقریبا پارسا از همون اوایل ازدواجش فهمیده بود که زنش دوستش نداره ..اینو می دونم که سه ماه بعد از عقد می خواستن طلاق بگیرن ولی نفهمیدم چی شد که دوباره آشتی کردن اما مدام با هم قهر بودن ...حتی یکسال که با هم شمال ویلای زهره بودیم یک کلمه با هم حرف نزدن ....وقتی موقع زایمان پدرام مریض شد پارسا خودشو مقصر می دونست ...به هر حال زندگی خوبی نداشتن ..گفتم : ولی به من گفت برای زنم مشکی می پوشم ..شاید پارسا اونو دوست داشته ..گفت: چه می دونم ,ولی خوب بالاخره مادر دوتا بچه اش بود ..خدا از دلش خبر داره ..دلبر جان من برم فروغ خانم منتظر منه ....
این بارهم بچه ها هیچکدوم دلشون نمی خواست برن و پریا به فروغ خانم التماس می کرد و ملیکا به آذین که شب رو خونه ی ما بمونن ...ولی من درس داشتم زیاد اصرار نکردم و رفتن ..خیلی دلم می خواست خود پارسا بیاد دنبالشون و من بتونم ببینمش ..هنوزامیدم رو از دست نداده بودم و حس می کردم اونم همین احساس منو داره ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش هفتم
روزها از پس هم گذشتن و من دیگه هیچ خبری از پارسا نداشتم ...در حالیکه هر لحظه منتظرش بودم که طاقتش برای دیدن من تموم بشه خبری ازش نشد و چشمم به راهش موند ؛ روزگارم رو با دیدن خوابش و یاد آوردی محبت هاش می گذروندم ...ولی نمی تونستم پارسا رو فراموش کنم ....زمستون داشت تموم می شد هوا بشدت سرد و آلوده بود ..توی تهرون دیگه نمی شد نفس کشید . برای همین روزا یکراست از دانشگاه میرفتم مطب کلید داشتم باز می کردم و یک چیزی می خوردم و روی مبل می خوابیدم تا زهرا بیاد ...دختر خوب و مهربونی که اون روزا با هم خیلی صمیمی شده بودیم و اون چون می دونست من اونجام گاهی میوه و خوارکی برای من میاورد ....یک روز از من پرسید : دلبر تو کسی رو دوست داری ؟
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش هشتم
گفتم : چه جالب این روزا دخترای دانشگاه هم از من همین سئوال رو می کنن ..بهتره بپرسی عاشق هستی یا نه ...
برای چی پرسیدی ؟ تو خودت عاشقی ؟
خنده ی با نمکی کرد و گفت : مگه میشه عاشق نباشم ؛؛ دختر جون داریم می ترشیم ..
تو چرا ازدواج نمی کنی ؟
گفتم : وای نگو زندگی من فرق می کنه به قول بابام نه به زمینم نه به آسمون ..نه خواستگارم مثل همه اس نه عاشقیم ..
یکی منو دوست داره من ندارم یکی رو من دوست دارم اون نداره ..خلاصه قمر در عقربه ...
گفت : مثلا آقای دکتر ؟
گفتم : نه اون اصلا توی زندگی من نیست ..
گفت : ولی من احساس می کنم از تو خوشش میاد ..
گفتم برای چی اینو میگی ؟
گفت : قول بده پیش خودت بمونه ...
گفتم : باشه بگو ..
گفت : نه قول بده هیچوقت به دکتر نگی ...
گفتم : قول میدم به جون عزیزترین کسم که مامانم باشه قسم می خورم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و هفتم- بخش پنجم گفت : نه ؛ فکر نکنم , چطور مگه ؟ ....والله
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش نهم
گفت : دیروز با خواهرش تلفنی حرف می زد ...تو داشتی روی یک مریض کار می کردی اومد بیرون رفت توی آبدار خونه و من صداشو شنیدم ..
می گفت اول بزار با خودش حرف بزنم ..بعد بریم خواستگاری ..
نمی دونم تا حالا رویی نشون نداده ...نفهمیدم خواهرش چی گفته بود که جواب داد ..
ای بابا چی میگی تو ؟ ..وقتی هر چی میگم خودشو می زنه به اون راه چیکار کنم؟ ..آره بابا من دست و پای این کار رو ندارم ..
اول اینکه شاگرد منه نباید آبروی خودمو ببرم دوم فردا توی دانشگاه انگشت نما میشم .....
دلبر من اینجا فهمیدم داره از تو حرف می زنه ...
گفتم : یک چیزی ازت بپرسم ؟باهام رو راست هستی ؟
گفت : آره به خدا هستم ...
گفتم : تو از دکتر خوشت میاد ؟
گفت : وا؟ نه؛ اشتباه بر داشت کردی ...
گفتم : معذرت می خوام ..ببخشید وقتی داشتی در مورد دکتر حرف می زدنی یک لحظه این حس بهم دست داد ...
گفت : چقدر تو دقیقی آفرین ؛ مرحبا , نه بابا یاد عشق خودم افتادم حالم گرفته شد ..کاش برای ما هم مثل شما مانعی نبود ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هفتم- بخش دهم
من پسر دایی مو دوست دارم ولی یک مشکل بزرگ بین ما هست و اونم زن دایی منه که دلش نمی خواد منو برای پسرش بگیره ..نمی دونم چرا از من بدش میاد ..به بطور کلی با ما قطع رابطه کرده ...ولی پسر داییم منو دوست داره و دست بر دار نیست ...
با حرفایی که زهرا بهم زد دیگه موندنم اونجا جایز نبود ..دکتر رفتارش اغلب با من عادی بود احترام میذاشت ؛محبت می کرد ؛ولی کاری رو که دور از ادب باشه نکرده بود و برای همین فکر می کردم من در مورد اون اشتباه کردم ...ولی حالا که فهمیده بودم دیگه باید از اونجا میرفتم ...
و همون شب بود که سرنوشت من تعین شد ..ساعت نزدیک نه بود ولی دیگه مریض نداشتیم .... و با وجود اینکه از وقتی توی مطب دکتر کار می کردم حسم نسبت به زندگی فرق کرده بود و احساس می کردم وجود دارم و می تونم کار مفیدی انجام بدم و کلا اونجا رو دوست داشتم ؛ خودمو آماده می کردم به دکتر بگم که دیگه نمیام ..همینطور که روپوشم رو در میاوردم گفتم: خسته نباشید آقای دکتر ..می خواستم بهتون بگم که .....حرفم تموم نشده بود که برگشت طرف منو به صورتم نگاه کرد طوری که نتونستم ادامه بدم فورا گفت :دلبر با من ازدواج می کنی ؟ 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش اول
این پیشنهاد اونقدر غیر منتظره بود که من یک لحظه هضمش نکردم و گفتم : چی گفتین ؟
به جای اینکه جواب بده..روشو از من برگردوند و روپوشش رو با سرعت در آورد و آویزان کرد و همینطور که دستش به جا لباسی مونده بود گفت : با من ازدواج کن .. فکر می کنم زوج خوبی بشیم ...
من که فهمیده بودم اون بشدت خجالتیه و این همه مدت رو هم به خاطر همین خصلتش نتوسته بود هیچ حرفی به من بزنه ، گفتم : نمی تونم آقای دکتر ...
برگشت و در حالیکه معلوم بود استرس داره گفت : چرا مانعی هست ؟ البته من نمی خواستم به این شکل عنوان کنم ولی هر چی فکر کردم راه دیگه ای به نظرم نرسید ...
اومدم حرفی بزنم اون پیش دستی کرد و گفت : نه خواهش می کنم الان جواب نده اول در موردش با هم حرف بزنیم
گفتم : فکر نکنم لازم باشه ..ببینین آقای دکتر مسئله چیز دیگه اس .
من اصلا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم .
گفت : بهت میگم جواب نده بزار من حرفم رو بزنم خوب فکر کن بعد اصلا چطوره بطور رسمی بیایم خواستگاری ..هان چی میگی ؟
گفتم : چرا شما به حرفم گوش نمی کنین ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش دوم
گفت : نمی کنم چون نمی خوام جواب منفی بشنوم ...
اجازه بدین امشب که شما رو می رسونم در این مورد حرف بزنیم ..حالا چیزی نگین تا خانم کاشفی متوجه نشه .
زود تر بریم .....دیدم اون اجازه ی حرف زدن به من نمیده این بود که گفتم: من امشب نمی تونم با شما بیام جایی کار دارم بعدا حرف می زنیم و با سرعت کیفم رو بر داشتم از در زدم بیرون اونقدر سریع این کارو کردم که نتونست حرفی بزنه .
مخصوصا در اتاق رو که باز کردم به رو وایسی زهرا دنبالم نیومد ...
نمی دونم چرا اضطراب گرفته بودم و بی اندازه عصبی شدم .
طوری که حتی صبر نکردم آسانسور بیاد بالا از پله ها رفتم پایین .
دیدم ریزه ریزه برف میاد ، نگاهی به آسمون کردم بی هدف راه افتادم بطرف میدون قدس نه که بدونم کجا میرم و نه دلم می خواست جایی برم .
فقط میرفتم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و هفتم- بخش نهم گفت : دیروز با خواهرش تلفنی حرف می زد ...تو داشتی روی یک مریض کار
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش سوم
دکتر یاوری می تونست بهترین شوهر برای من باشه ، نه خانواده ام مخالفتی می کردن نه خودم دچار درد سر می شدم .
اما این دلمو می خواستم چیکار کنم ؟..دلی که پیش پارسا مونده بود و نمی تونستم پسش بگیرم .
اونقدر توی ذهم دو؛دو تا چهار تا کردم ..که یک مرتبه دیدم توی میدون تجریشم .
وقتی دل آدم می گیره وقتی دچار سر در گمی میشه تنها پناهش جایی هست که بتونه با خیال راحت با خدای خودش حرف بزنه .
رفتم به طرف امامزاده صالح ...یک چادر بر داشتم و سرم کردم ...مثل ابر بهار اشک میریختم ...و لبام می لرزید .
وضو گرفتم و به نماز ایستادم ..و بعد گوشه ای ؛ رو به ضریح نشستم و زار زدم بلند و بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنم .
اونجا پر از دلای شکسته بود که همه با حاجتی و به امیدی اومده بودن .
گفتم : خدایا خودت می دونی که چقدر سعی می کنم اشتباه نکنم .
خودت می دونی که خطا هام از نادونی بود .
خودت می دونی که مهر پارسا رو تو توی دل من گذاشتی ...و بهتر از همه آگاهی که من سعی کردم ولی نشد .
مگه تو نبودی که منو به بچه های اون نزدیک کردی؟ تا اینقدر همدیگر رو دوست داشته باشیم ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش چهار
حالا ازت یک چیزی می خوام .
بهم نگو نه دست رد به سینه ی من نزن اگر صلاح منو در این می ببینی که با اون باشم خودت برام درست کن ..و گرنه عشق اونو توی دل من بکش .
بهت التماس می کنم نزار اینقدر به فکر اون باشم ....
اونقدر گریه کرده بودم که چشمم باز نمی شد از همون میدون تجریش تاکسی گرفتم و یکراست رفتم خونه .
خوب معلومه مامان و بابا چیکار کردن ..ولی من حرفی برای گفتن نداشتم ..رفتم توی اتاقم و درو بستم .
صدای بابا میومد که از نگرانی داد می زد ...این دختره دیوونه اس هر روز یک مشکل درست می کنه ..برو ببین چش شده باز چه دسته گلی به آب داده .
برو دیگه الان منم دیوونه می کنه ...نشسته بودم روی تخت و حال اینکه لباسم رو در بیارم نداشتم .
مامان درو باز کرد و آهسته اومد تو و کنارم نشست ..دستم رو گرفت ؛تازه می فهمیدم چقدر سردم شده .
با چشمی نمناک بهش نگاه کردم ..اونم بغض کرد و گفت : بیا بغلم ..بیا قربونت برم بهم بگو چی شده ،،🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش پنجم
گفتم : چیز تازه ای نیست و دستم رو انداختم دور گردنش .
گفتم : دکتر یاوری ازم خواست باهاش ازدواج کنم .
آروم گفت : خوب این که بد نیست ..برام تعریف کن ببینم چی گفت ؟ چی شد؟
خودمو از بغلش کشیدم بیرون و گفتم : مامان ؟ خودت می دونی که نمی تونم زن کسی بشم که دوستش ندارم .
من پارسا رو می خوام ..مرغم یک پا داره ..جز اون نمی تونم به کسی احساسی داشته باشم .
این کار رو در حق خودم و دکتر که مرد خوبیه نمی کنم .
مگر اینکه خدا بهم کمک کنه و مهر اون از دلم بره
مامان یک لبخند زد و گفت : می خوای ما بریم خواستگاری ؟ خوب مادر اون نمی خواد دیدی که خونه ی آذین هم نیومد .
می بینی که حتی بعد از دادگاه کسی اونو ندیده .
خوب تو می خوای چیکار کنی؟ ..به خدا اگر ازدواج کنی فراموشش می کنی .
یک روزم به این حرفات می خندی ..بهت قول میدم ..آخه من نمی دونم تو چی اون پارسا رو دوست داری: همسن رامین هست و دوتا بچه هم داره ..شغلشم که کتابفروشیه ..بعد تو می خوام با دکتر مقایسه کنی ؟🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش ششم
گفتم : تو رو خدا بسه دیگه مامان ..یادتون رفت ؟ اون برای من چیکار کرده اقلا به خاطر همین کارش اینقدر در موردش بد حرف نزنین ...
اونشب من حالم بد شد
گلوم درد گرفته بود و تب شدیدی داشتم ..معلوم بود که سرما می خورم .
اون همه راه توی سرما و هوای آلوده راه رفته بودم و مریض شدنم حتمی بود .
در حالیکه این مریضی برای من خوشایند بود ، چون دلم نمی خواست از رختخواب برم بیرون .
هر چی تبم بالا تر میرفت انگار دلم بیشتر خنک می شد ...
و سه روز حتی وقتی تبم قطع شده بود از تخت بیرون نیومدم تلفتم رو خاموش کردم و با کسی حرف نمی زدم .
همه تعجب می کردن چون من آدمی نبودم که بتونم بیکار بمونم و مدام در جوش و خروش بودم .
روز سوم مامان سراسیمه اومد و گفت : یک خانمی زنگ زده ..یک خانم ,, گفت خواهر دکتر یاوری هستم می خوان امشب بیان خواستگاری ، دلبر بلند شو ..به خدا صلاحت اینه ...پاشو برو یک دوش بگیر خودتو ننداز .
بابات هم خیلی خوشحاله ببین فدات بشم همه چیز داره درست میشه ..پاشو الهی قربونت برم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و هشتم- بخش سوم دکتر یاوری می تونست بهترین شوهر برای من باش
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش هفتم
پتو روکشیدم تا زیر گردنم و گفتم : من آدم نیستم ازم بپرسی ؟
گفت : حالا چیزی نشده الان بهت گفتم دیگه ، بلند شو دلبر بی خودی ادا و اطفار در نیار این بار دیگه نمی تونی حرفت رو به کرسی بشونی
به حرف من و بابات گوش می کنی ..
با اعتراض گفتم : مامان ؟
گفت : مامان بی مامان ..هر چی هیچی نمیگم تو بدتر میشی و خر خودت رو دراز می بندی ...برای من میری صابر پیدا می کنی .
حالام که عاشق کسی که نباید شدی و به قول خودتم مرغتم یک پا داره ..بسه دیگه زندگی اینطوری نیست .
تو چشمت رو روی واقعیت های زندگی بستی و توی رویا سیر می کنی .
حالا گیرم که اون آقا پارسا تو بیاد و با التماس تو رو خواستگاری کنه ..مگه ما راضی میشیم ؟ چرا خودتو دست کم می گیری ؟
تو لیاقتت اینه که بری زن یک مردی بشی که دوتا بچه داره ؟ می خوای بشینی بچه های اونو بزرگ کنی ؟ می دونی چه مشکلاتی سر راهت هست .
خدا یکی رو گذاشته جلوی پات که می تونی تا آخر عمر راحت و بدون دغدغه زندگی کنی ..بس کن تو رو به اون خدایی که می پرستی ؛ دلبر بیدار شو ؛
به خودت بیا ..زندگی رویا نیست واقعیت ها رو ببین دخترم یک وقت چشم باز می کنی و می ببینی تو چاهی افتادی که نه راه پس داری نه راه پیش ..
این بارو دلبر فقط این یک بارو تو زندگیت به حرف منو و بابات گوش کن اگر ضرر کردی بیا هر چی خواستی به من بگو ...🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش هشتم
حرفش منطقی بود و جوابی نداشتم بدم ...اما غم عالم به دلم بود و نمی تونستم قبول کنم ...
شایدم اون راست می گفت و من باید از این خواب و رویا بیرون میومدم ...
به حرفش گوش کردم هر کاری گفت انجام دادم و اونو بابا و آذین و رامین با ذوق و شوق منتظر دکتر و خواهرش بودن
با بی میلی یکم خودمو درست کردم ..روژ کم رنگی رو بر داشتم تا به لبم بمالم ...همین که گذاشتم روی لبم و یاد دکتر افتادم چندشم شد .
اونو نمی خواستم ..بدم میومد ...چرا کسی نمی فهمه من چه حالی دارم .. زیر لب گفتم مگه زوره ؟ نمی خوام آقا جان نمی خوام اصلا می خوام خودمو بدبخت کنم ...
همون موقع زنگ در به صدا در اومد و دکتر و خواهرش اومدن .
ای خدا چرا من هیچ حسی ندارم ؟ ساکت نشستم و در مقابل چشمان من از همون موقعی که اونا وارد شدن پدر و مادر من رضایت خودشون رو با احترام و پذیرایی و خوش رویی که نشون دادن اعلان کردن و این به منزله ی پایان کار من بود ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و هشتم- بخش نهم
مدتی در مورد اینکه چند روزیه من مریض بودم حرف زدن و از آب و هوا و از پاکی و صداقت دکتر ، وقتی می خواستن برن قرار و مدار دیدار بعد رو گذاشتن .
دکتر موقع رفتن با یک خنده ی پیروز مندانه گفت : خواهشا از فردا بیاین سر کار من دست تنهام .نه گفتم آره و نه گفتم نه ؛ سرم پایین بود و سکوت کردم و اون به منزله ی شرم دخترانه برگزارش کرد و رفت .
هنوز بقیه از استقبال دکتر و خواهرش بر نگشته بودن که دویدم توی اتاقم .
مانتومو تنم کردم و شالم رو پیچیدم دور سرم و کیفم رو بر داشتم و در مقابل چشم اونا بدون اینکه حرفی بزنم از خونه زدم بیرون .
تا سر کوچه دویدم ..صدای رامین رو می شنیدم که دلبر دلبر می کرد ..ولی نتونست به من برسه فورا یک تاکسی گرفتم و آدرس کتابفروشی پارسا رو دادم .
نمی دونم اون موقع چی فکر می کردم ..ولی من دلبر بودم و کسی نمی تونست منو وا دار کنه کاری رو که دوست ندارم انجام بدم .
هر چی نزدیک تر می شدم قلبم تپش بیشتری می گرفت ، آه خدای من چقدر دلم براش تنگ شده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش اول
با خودم گفتم باید باهاش اتمام حجت کنم ..
اگر بخوام زن دکتر بشم باید بدونم که پارسا هم اینو می خواد یا نه در غیر این صورت همیشه به فکرش می مونم ..
من اول باید تکلیفم رو با خودم روشن کنم نمی تونم به دکتر خیانت کنم و در حالیکه دلم پیش کس دیگه ای اونو وارد زندگیم کنم ...
جلوی پاساژ که رسیدم ..یکم مردد شدم ، خواستم برگردم ..
یکی از مغازه دارا رفت توی کتابفروشی ..صبر کردم تا اومد بیرون ..
توی این زمان تصمیمم رو گرفتم و راه افتادم حالا صدای قلبم نمی ذاشت فکر کنم
چنان می کوبید توی سینه ام که نفسم داشت بند میومد .
نزدیک که شدم زیر لب و با حرص گفتم : آقا پارسا این آخرین باره ؛ قسم می خورم اگر دوباره منو با چشم گریون برگردونی دیگه سراغت نمیام .
درو باز کردم پشت میزش نشسته بود و می نوشت .
با صدای در سرشو بلند کرد و تا چشمش افتاد به من از جاش پرید و بلند شد و هراسون اومد بیاد به طرف من ؛
ولی نمی دونم چرا ایستاد ..چیزی که توی ذهنم مدام مرور می کردم بلند به زبون آوردم .
در حالیکه می لرزیدم و حالت بغض داشتم داد زدم قسم می خورم به خدای احد و واحداین بار آخره ازت می پرسم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و هشتم- بخش هفتم پتو روکشیدم تا زیر گردنم و گفتم : من آدم نی
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش دوم
پارسا اومدم حرف دلتو بهم بزنی ؛ ..تو منو می خوای یا نه؟
میخوای من با کس دیگه ای ازدواج کنم ؟ زودباش بهم بگو هیچ حسی نسبت به من نداری ؟
یعنی تو اینقدر سنگدلی ؟ فقط این بار بهم بگو برم دنبال کارم ، دیگه منو نمی بینی ,چون واقعا پدرم و مادرم می خوان شوهرم بدن .
نمی تونم به مردی که می خوام وارد زندگیش بشم خیانت کنم باید تو بهم بگی منو دوست نداری و من تمام این مدت توی خواب و خیال بودم .
در حالیکه دیگه نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم یک قدم دیگه اومد جلو .
یکم مکث کرد با دست زد توی پیشونیشو با سرعت اومد بطرف منو در حالیکه صورتش قرمز شده بود ؛ خم شد و دستهای منو گرفت .
محکم فشار داد و من از تماس با دست اون فهمیدم که بشدت می لرزه .
نفسم به شماره افتاده بود .... با صدایی که شبیه به ناله بود توی چشمم نگاه کرد و گفت : دلبر , وای دلبر ؛ آخه تو حیفی برای من ؛فکر می کنی برای من آسونه ؟
نیست دلبر ..خیلی سخته ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش سوم
می دونی که هر بار تو رو از خودم می رونم یک بار میمیرم و زنده میشم ؟اینو می دونستی ؟
من سنگدل نیستم .... اما نا خواسته توی این راه افتادم ؛ دست خودم نبود .
چون نمی تونم جواب رامین ؛ پدرو مادرت ..؛ آذین خانم رو بدم .
اونا در مورد من چی فکر می کنن؟ چطوری براشون توضیح بدم ؟و تو صورتشون نگاه کنم ؟
گفتم : تو حالا لازمه اینقدر با شرف باشی ؟
می خوای هر دوی ما رو نابود کنی ؟می خوای تا آخر عمر دلم پیش تو بمونه و غصه بخورم ؟
همه شاهدن که چقدر منو از خودت روندی و من دوباره برگشتم .
چرا میگی من حیفم ؟ تو حیفی برای دختری مثل من که همه چیزش رو پای احساساتش گذاشته و هنوز نتونسته خودشو پیدا کنه .
دستم رو فشار داد و گفت : وقتی پیدا کردی و دیگه منو نخواستی چیکار کنم دلبر ؟این طاقت رو ندارم ....
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش چهارم
گفتم : اینطوری نمیشه قول میدم ، من با تو پیدا میشم ؛کنار تو آرامش دارم ؛ پارسا اگر دوستم داری ولم نکن بزار در کنار هم باشیم ،،من اینو می خوام .
یکم به اطراف نگاه کرد و دستم رو رها کرد و گفت : بریم بیرون حرف بزنیم .
کتشو بر داشت و تنش کرد هنوز قلبم همون طور تند می زد ولی حال عجیبی داشتم .
به راهی قدم گذاشته بودم که خودمم نمی دونستم درسته یا نه ..ولی می خواستم تا آخرش برم .
سوار ماشین اون شدیم ..و راه افتاد و گفت : ببین دلبر من زخم خوردم ؛؛خیلی زیاد از روزگار کشیدم .
حالا با دوتا بچه نمی تونم تجربه ی تلخ دیگه ای داشته باشم .
گفتم : چرا تلخ ؟ ما همدیگر رو دوست داریم .من نمی تونم فراموشت کنم دست خودم که نیست اینو بفهم .
می دونم که توام منو دوست داری اینو بارها و بارها بهم ثابت کردی ..اگر سعی کنیم من و تو و بچه ها با هم زندگی خوبی در پیش داریم ... 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش پنجم
گفت : من نمی تونم در مقابل مخالفت پدر و مادرت حرفی بزنم چون حق با اوناست .
گفتم : تو نزن من خودم از پس اونا بر میام . میریم پیش رامین و آذین ..ازشون می خوام اونا رو راضی کنن .
ولی نمی تونم از تو بگذرم ..اگر هوس بود تا حالا تموم شده بود .
پارسا من هر شب خواب تو رو می ببینم .
گفت : تو فکر می کنی من خواب تو رو نمی ببینم ؟
گفتم : خوب پس چرا اینقدر فداکاری می کنی ؟ گفت : آخه من دوتا بچه دارم تو توی درد سر میفتی به اینا فکر کردی ؟
گفتم : آره مگه میشه نکرده باشم ولی من عاشق پریا و پدرامم ..اونام منو دوست دارن .
یکم شجاع باش نترس .
گفت : آخه یک چیزی هست که تو نمی دونی ، در واقع این ماجرا ها همش تقصیر منه ؛نمی خوام عذاب وجدان بگیرم .
گفتم :چی ؟ چی تقصیر توست ؟ یکم سکوت کرد و با ناراحتی گفت : راستش من از همون روزی که توی ویلای رامین تو رو دیدم ..یعنی وقتی از راه رسیدی و چشمم به تو افتاد نا خواسته قلبم لرزید .
حال عجیبی داشتم تا حالا اینطوری نشده بودم ...مثل پسر بچه ها هیجان زده شده بودم دلم نمی خواست چشم ازت بر دارم .
خواستم ازت دوری کنم باور کن ولی بطور وحشتناکی همه ی هوش و حواسم رو بردی ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و نهم- بخش دوم پارسا اومدم حرف دلتو بهم بزنی ؛ ..تو منو می
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش ششم
عشق تو طوری توی دلم جوونه زد و رشد کرد که باور کردنی نبود .
ولی نمی خواستم بهت نزدیک بشم ..با حوادثی که پیش اومد .
فکر می کردم از اون حالِ بدی که اون روزا داشتی بیارمت بیرون کمکت کنم و با خودم عهد کردم نزارم متوجه بشی که چقدر بهم علاقه پیدا کردم .
باور کن من به این بد اخلاقی که تو دیدی نیستم .
ولی سعی می کردم به قولی که به خودم دادم عمل کنم ...و راستش زیر قولم زدم و نذاشتم تو از پیشم بری .
دلم می خواست کنارم باشی تا ازت مراقبت کنم ..باور کن نمی خواستم کار به اینجا بکشه ولی اعتراف می کنم نا خواسته فکر می کردم هیچ کس بهتر از من نمی تونه در مقابل اون پسره ازت مراقبت کنه .
گفتم : مامانم این و فهمیده بود که تو از شمال نسبت به من یک حسی داشتی ولی من نفهمیدم . به طرف من برگشت و پرسید : مامانت مگه می دونه ؟ یا خدا ؛؛ وای ,وای .
گفتم : معلومه که می دونه من بهش همه چیز رو گفتم الانم اینو می دونه که اومدم پیش تو حتما تا حالا به بقیه گفته ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش هفتم
گفت : وای باور کن نمی تونم تو صورتشون نگاه کنم ..دلبر اگر بهشون بگم و تو رو به من ندن ؛چی میشه ؟
گفتم : نمی تونن جلوی من مقاومت کنن ..
گفت : به جون مادرم قسم می خورم که با تو بودن برای من یعنی داشتن همه ی دنیا ولی می ترسم ، آدم باید توی زندگی حساب شده قدم بر داره
گفتم : چرا ؟ از چی می ترسی ؟
یکم پیشونیشو خاروند گفت : می دونی دلبر گفتنش برام حیلی سخته .
من با زنی ازدواج کردم که مرد دیگه ای رو دوست داشت اگر قبل از ازدواج بهم گفته بود این کارو نمی کردم .
ولی نگفت و با من طوری رفتار می کرد که انگار به زور داره با من زندگی می کنه سرد و بی روح بود و همیشه غمگین ؛؛حتی احساس می کردم گاهی ازم متنفره ؛ نمی خواستم اذیتش کنم صبر می کردم و با خودم می گفتم یک روز بهم علاقه مند میشه ، نباید اسم طلاق رو میاوردم چون بد بختانه وجدان من بیدار ؛که نه خیلی هوشیاره ...
تا یک شب من عکس یک نفر رو دیدم توی دستش که می بوسیدو گریه می کرد .
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ....دعوا کردیم و اون اعتراف کرد که که دوستم نداره و دلش هنوز پیش کس دیگه ایه که توی این دنیا نیست .خیلی غرورم جریحه دار شده بود..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش هشتم
می خواستم ازش جدا بشم ..
مدتی هم از هم جدا زندگی می کردیم رفته بود خونه ی پدرش ...ولی فهمیدیم بار داره ..به خاطر بچه برگشت و کلی حرف زدیم و التماس کرد که خودشوعوض می کنه ، ولی نکرد ..
اونقدر بهانه گیر و بد خلق شده بود که یکساعت نمی تونستیم با هم یک جا بمونیم ...
تا دوباره پدرام رو بار دار شد ..اونو نمی خواست چون به زندگی با من امیدی نداشت ..فقط پریا ما رو بهم وصل کرده بود ..
قرار بود بعد از زایمانش طلاق بگیره و بره ولی مریض شد ..
نمی دونی چقدر عذاب کشیدم ...جهنمی داشتم نگفتی .
من یک جوون بودم ولی داشتم بدون عشق زندگی می کردم ...بعد سکوت غم باری کرد و دلش نمی خواست حرف بزنه ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و نهم- بخش ششم عشق تو طوری توی دلم جوونه زد و رشد کرد که باو
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_بیست و نهم- بخش نهم
و من در حالیکه در کنار اون دنیا رو فراموش کرده بودم داشتم فکر می کردم مگه میشه مردی مثل پارسا در کنار آدم باشه و دوستش نداشته باشی ؟
پرسیدم : تو دوستش داشتی ؟
گفت : نمیشه کسی رو که مدت ها باهاش زندگی می کنی و دوستت نداره و آزارت میده دوست داشته باشی ...
نه مدت ها بود می خواستم ازش جدا بشم ولی دلم براش می سوخت چون اون نمی خواست طلاق بگیره
ولی ..در کل سه سال و نیم که با هم زندگی کردیم ..شاید از تعداد انگشت های دست کمتر با هم بودیم و از وقتی پدرام رو باردار شده بود اتاقشم جدا کرده بود این زندگی من بوده حالا بهم حق میدی وقتی عاشق شدم اینطور ازش فرار کنم؟
گفتم : اما من به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم ..
🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش اول
گفت : چیه دلبر می خوای منو ذوق مرگ کنی ؟ می دونی این حرف تو برام چه ارزشی داره ؟
گفتم : توام تلافی کن و به من بگو ..هم تو می دونستی که من چقدر دوستت دارم هم من می دونم ؛؛ و بهم ثابت کردی که دوستم داری ولی شنیدن این حرف برای هر عاشقی نهایت خوشحالی رو به بار میاره ..
سری تکون داد و خندید و گفت : وای دلبر ، خوب من خجالت میکشم بهت بگم چقدر دوستت دارم یعنی اندازه اش اونقدر زیاده که نمی تونم به زبون بیارم .
سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و آروم شدم ولی بدنم داغ بود مثل اینکه تب کرده بودم از هیجان دلم می خواست فریاد بزنم ..
به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کردم اونجا فقط خودم و پارسا بودیم و انگار کسی توی این دنیا نبود ....
کمی بعد جلوی خونه ی ما نگه داشت و پرسید : خانم خانما حالا تو بگو تکلیف منه بیچاره چیه ؟ از کجا باید شروع کنم که به بن بست نخورم .
گفتم : از فروغ خانم شروع کن به ایشون بگو ...🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش دوم
چونه اش رو داد بالا و گفت فکر کن مامانِ دقیق و حساس من تا حالا نفهمیده باشه .
یکبارم بهم گفت دلبر دختر خوبیه می خوای خودم برات درست کنم ؟
گفتم : نه ؛ شما هیچ کاری نکن ...
با یک لبخند گفتم : ولی من حدس می زدم که از من خوششون میاد ..حالا برو و بگو هر کاری می خواین بکنین ؛ چون دلبر پر رو تر اونیه که دست از سر من بر داره .
پرسید: تو می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : منم بقیه رو آماده می کنم که فروغ خانم اومد مشکلی پیش نیاد .
ولی تو باید اول یک کاری بکنی حتما با بچه ها در این مورد حرف بزن ؛ ببین نظرشون چیه ؟ گفت : اینطور که اخیرا فهمیدم حاضرن منو ول کنن و بیان با تو زندگی کنن ...
از ماشین پیاده شدم ...تا در و بستم و خواستم از پنجره ی ماشین دستی برای پارسا تکون بدم بابا درو باز کرد .
با خونسردی گفتم سلام بابا ..و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه پارسا پیاده شد و سلام کرد و دست داد .
از اینکه بابا هاج و واج موند بود فهمیدم که مامان حرفی به کسی نزده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش سوم
پرسید ..تو رفته بودی پیش آقا پارسا ؟ برای چی ؟ چرا اینکار رو کردی ؟
تازه با اون عجله ...
پارسا با دستپاچگی گفت : ببخشید من باید برم مزاحم نمیشم .
شب به خیر و سوار شد و گاز داد و رفت ...
جلوتر از بابا خودمو رسوندم توی خونه .
رامین و آذین منتظر من شده بودن و مامان نگفته بود حدس می زنه من کجا رفتم .
نمی دونم چی بین شون گذشته بود ولی احساس کردم دلشون برام می سوزه منم فورا سوءاستفاده کردم و در مقابل پرسش آذین که گفت : زود باش بگو کجا رفته بودی و برای چی دوباره ما رو اینطور نگران کردی؟
گفتم : برای اینکه من دکتر رو دوست ندارم .
یکی دیگه رو می خوام لطفا به حرفم گوش کنین ..بابا داد زد خدا به خیر کنه بزار یکی تموم بشه یکی دیگه رو شروع کن .
مامان با اشاره ی سر و گردن التماس می کرد که حرف نزنم ...ولی من در مقابل چشم های حیرت زده ی اونا ادامه دادم ، بی خودی با من مخالفت نکنین چون تصمیم خودم رو گرفتم ..می خوام با پارسا ازدواج کنم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_بیست و نهم- بخش نهم و من در حالیکه در کنار اون دنیا رو فراموش کرد
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش چهارم
صدای نعره ی بابا تو فضای خونه پیچید فحش می داد و می خواست منو بزنه که : بی حیا می دونستم تو کسی نیستی که مثل آدم زندگی کنی دیوونه ی احمق بیشعور چرا قدر خودت رو نمی دونی ؟
خواستگار به این خوبی داری می خوای با مردی زندگی کنی که دوتا بچه داره؟
مگه تو زن بیوه ای؟ یا ترشیدی ؟الاغ,, دلبر می کشمت ..
جنازه ی تو رو هم روی شونه های اون مرد نمی زارم ...
در حالیکه از دستش فرار می کردم گفتم رامین به دادم برس ، منو و پارسا حرف هامون رو زدیم ..دونفر آدم بزرگیم چرا نباید برای خودمون تصمیم بگیریم .
بابا خودشو به در و دیوار می زد اونقدر عصبی بود که قلبش گرفت و افتاد و براش آب قند آوردن .
مامان التماس می کرد دلبر از حرفت برگرد بهش بگو هر شما بگی .
گفتم نمیگم ..چون بابای من نمیشینه درست و منطقی باهام حرف بزنه می خواد زور بگه منم زیر بار نمی رم و رفتم توی اتاقم ..
نمی دونم چقدر طول کشید که رامین و آذین بابا رو آروم کردن ..
یک هفته ، توی خونه ما جر و بحث بود و نتونستم بابا و مامان رو راضی کنم که فروغ خانم رو به عنوان خواستگار قبول کنن ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش پنجم
بابا می گفت: بزار خودم پارسا رو ببینم می دونم چطوری حرف بزنم که برن و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن
اما رامین بر خلاف تصور من بشدت موافق بود و می گفت بابا اگر دلبر با بچه های پارسا کنار بیاد اون بهترین مردی هست که تا حالا دیدم همه ی کسانی که اونو می شناسن رو سرش قسم می خورن
و بابا داد می زد من که نگفتم مرد بدیه خودم می دونم ولی به درد دلبر نمی خوره این دختر احمقه تب عشقش که خوابید یادش میفته که با دوتا بچه توی این جوونی چیکار باید بکنه من که بزرگترشم باید حواسم جمع باشه خودشو بدبخت نکنه ...
دکتر و خواهرش منتظر جواب ما بودن .
این بود که خودم زنگ زدم به دکتر و آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم کس دیگه ای رو دوست دارم که خوب اینم خودش شد یک جنجال دیگه توی خونه ی ما ...و دیگه فهمیده بودن که واقعا توی تصمیمم جدی هستم .
🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش ششم
شب چهارشنبه سوری بود صدای ترقه و انفجار های پی در پی از اطراف شنیده می شد .
و کسی جرات نمی کرد از خونه بره بیرون ...توی این مدت گاهی شب ها که همه خواب بودن و گاهی با پیام دادن با پارسا حرف می زدم و نمی خواستم حساسیت بابا رو بیشتر کنم اون منتظر بود که بهش خبر بدم بیان برای خواستگاری
اون روز پیامی که داده بودم بی جواب مونده بود نوشته بودم هنوز راضی نشدن ؛بهتره یکم دیگه صبر کنیم و بابا مثل سایه دنبالم بود که نه از خونه بیرون برم و نه به کسی تلفن کنم ..و می فهمیدم که اصلا دلش با این کار نیست و پریشون شده غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی اومد .
دیگه به صورتم نگاه نمی کرد حتی با مامان هم قهر کرده بود ...
🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش هفتم
استرس گرفته بودم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و هر کدوم یک گوشه ی خونه غمگین و بی صدا نشسته بودیم که آذین زنگ زد و گفت : ما داریم میام خونه ی شما ..
مامان به هوای اونا بلند شد و یکم جمع و جور کرد و مرغ در آورد و برنج خیس کرد ..
منم کنارش بودم می خواستم فرصتی پیدا کنم تا دوباره سر حرف رو باز کنم ..ولی اونم بهم رو نمی داد ...
داشتم سالاد درست می کردم که صدای زنگ در بلند شد ..
می دونستم که آذین اومده درو باز کردم ..و رفتم سراغ کار خودم ؛؛ که دوباره زنگ زدن ..
مامان گفت : مگه باز نکردی ؟ گفتم چرا پس حتما غریبه اس ....
آیفون رو بر داشت و پرسید کیه ..و گفت : بفرمایید ..
هولکی گفت : دلبر بدو اینا رو جمع کن فروغ خانم اومده ..
و رو کرد به بابا و گفت : پاشو لباست رو عوض کن ..یادت نره اون زن چقدر خانمه ..
مبادا ؛ مبادا حرفی بزنی که بهش بر بخوره ..ما بهشون مدیونیم ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_آخر- بخش چهارم صدای نعره ی بابا تو فضای خونه پیچید فحش می داد و م
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش هشتم
بابا یک غری زد و رفت لباس بپوشه و من از لای در نگاه کردم دیدم وای پارسا هم اومد با گل و کیک ..
بدنم طوری بی حس شده بود که نمی تونستم از جام تکون بخورم ...باید لباس عوض می کردم ...
گفتم : مامان جونم تو رو خدا بهم کمک کن نزار بابا یک حرفی بزنه که من دیگه نتونم جبرانش کنم .
و دویدم توی اتاقم ..
مامان درو باز کرد و لای در ایستاد و ازشون استقبال کرد ..
برخلاف تصور من خیلی گرم و صمیمی باهاشون بر خورد کرد ...دعا می کردم رامین و آذین زود تر بیان ..
اونا رگ خواب بابا رو بهتر بلد بودن ...
صدای چند نفر رو می شنیدم ..انگار تعدادشون زیاد بود ...
فقط دو زانو زدم رو به قبله و به خدا التماس کردم و قول دادم هم زن خوبی برای پارسا باشم هم مادر مهربونی برای پریا و پدرام .....
بعد مانتو پوشیدم و یک شال آبی سرم کردم و رفتم بیرون ..
سیما و مریم هم بودن ..
پارسا رسما اومده بود خواستگاری .. 🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش نهم
نمی دونم چی شد و چی گفتن ..
مثل خواب و رویا بود هیچ مخالفتی در بین نبود ..
انگار بابا م با تمام سر سختی که نشون داده بود و همه اینو می فهمیدن زبونش بند اومده بود ...
بالاخره آذین و رامین هم از راه رسیدن و در میون نا باوری من همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و قرار و مدار گذاشته شد .
وقتی شب به گوشیم نگاه کردم دیدم پیام پارسا رو که نوشته بود ؛ وقتی آدم زن شجاعی داره باید شجاع باشه من میام برای خواستگاری به امید خدا ....
روز دوم عید جشن عروسی ساده ای برگزار کردیم و من به عقد پارسا در اومدم ..
قرار بود همون شب ما بریم شمال و دو روز تنها باشیم و بقیه روز سوم به ما ملحق بشن ....
به خاطر پریا و پدرام که با موضوع کنار بیان در حالیکه هر دوشون از اینکه من بعد از این با اونا زندگی می کنم خوشحال بودن و مدام دور و ورم می پلکیدن و راضی به نظر می رسیدن ...🌝💫🧚♂️
#قسمت_آخر- بخش دهم
حدود ساعت دو شب بود که ما راهی شمال شدیم و قرار بود فروغ خانم و بچه ها رو با بابا و مامان من بیان ...
وقتی افتادیم توی جاده ..پارسا زد کنار و دستشو طرف من دراز کرد و گفت : بیا بغلم تا شمال نمی تونم صبر کنم ...
مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده بود خودمو در آغوشش جا دادم ..و فهمیدم عشقی که بین ما بود برای من اونقدر هیجان داشت که توصیفش برام سخته همین قدر می تونم بگم من پارسا رو از خودم بیشتر دوست داشتم ...
مخصوصا وقتی برای اولین بار سینه و دست سوخته ی اونو دیدم و می دونستم که اون زخم عمیق و بد شکل به خاطر من اونجا نشسته ....
اونسال شمال برای ما چیزی ماورای رویا بود ..
روز ها با بچه ها توی ساحل بازی می کردیم و خوشحال بودیم ....
و در حالیکه همه منتظر بودن روزی صدای اعتراض منو بشنون و از زندگیم شکایتی بکنم ، در کنار پارسا و دوتا بچه هام و مادر مهربونش که توی نگهداری اونا با محبت بهم کمک می کرد زندگی خوبی داشتم ..
با اینکه مشکلات مالی فراوانی برام پیش اومد چند سال به خاطر پول نتونستم مطب بزنم ..و مشکلات دیگه ای که سر راهمون بود اما هرگز احساس نارضایتی نکردم ..و با جدیت پارسا و محبتی که به من داشت زندگی خوبی داشتیم .
بچه ها بزرگ شدن و هنوز با من دوست و رفیق هستن ...
این روزا پریا هم سخت عاشق شده و رازش رو فقط من می دونم و خواهرش که ده سال از خودش کوچکتره ...
پایان
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_آخر- بخش هشتم بابا یک غری زد و رفت لباس بپوشه و من از لای در نگاه
به پایان امداین دفتر
حکایت همچنان باقیست 💐
باید دست مریزاد گفت به خانم گلکار با این قلم رسایش💐💐💐
دوستان این رمان هم تمام شد
ان شاءالله عمرتون تمام نشه
التماس دعا 🙏🏻🙏🏻🙏🏻
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک خانه پر از روسپیِ ایرانی؛ بزرگترین آرزوی الکس!
چگونه تیم اسکورت سرویس الکس در تور نیروهای اطلاعات ایران افتادند / نحوه دستگیری مانلی و هادی، دست راستهای الکس در ایران
برشی از مستند پول و پورن | بخش چهارم
🔞تماشای این مستند به افراد کمتر از ۱۸ سال توصیه نمیشود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🎥بحث و جدل مخالفان جمهوری اسلامی ایران
🔸تعرض جنسی و زد و خورد بین طرفداران زند، زندگی آزادی در فراخوان های خارج از کشور
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😳 بردن زنان روستایی به #مشهد برای #عقیم کردن در بیمارستان کمیته امداد‼️
#فرزندآوری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 #بین _الطلوعین
کلامی از بزرگان
یکی از آقایان خواب دیده بود که برآورده شدن حاجتت به دست فلانی است.
به نزد او می رود و می گوید: ابتلا به هم و غم داشتیم، ما را نزد شما فرستادند.
او با خونسردی جواب می دهد: به ما هم گفتند، اگر حاجتت را به ما عرضه داشتی بگوییم که، آن #خواب_بین_الطوعین را ترک کن، گرفتاری دنیایی تو رفع می شود.
منبع: در محضر آیت الله بهجت،ج۲ ،ص۳۵۶.
مرحوم حاج سید هاشم حداد : فرزندان و اهل بیت را عادت دهید که بین الطلوعین بیدار باشند. دعاها و توسلات خوب است ولی باید انسان اثر را از خدا بداند و از خدا بخواهد.
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d