💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✅چه خوب است مرد به همسرش بگوید ای کاش همه ی زن ها مثل تو بودند، تو در دنیا نمونه ای🌹
💕وچقدر خوب که زن به شوهرش بگوید ای کاش همه ی زن ها مثل من خوش شانس بودند و شوهری مثل شما داشتند.
💞اسلام این گونه از اخلاقیات را می پسندد و می خواهد بین زن و شوهر الفت برقرار باشد.
زن خود را برای شوهرش و شوهر خودش را برای زنش بخواهد، نتیجه ی این گونه زندگی سعادت است.
#همسرداری
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تو ماه🌙 شبمی..
بفرستید برای همسرتون🌹
#کلیپ_عاشقانه👌👌👌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
🏳️🌈😍 علاقه به هر رنگ نشانه چیست؟😍🏳️🌈
🦋 در بازی با رنگها گرایشهای کلی وجود دارد، اما اینکه یک فردی چه تاثیری از رنگها میگیرد تا حدود زیادی به سن، جنسیت، و تا اندازهای به سلیقهی شخصی بستگی دارد. در طول فراز و فرودها، و اتفاقات عجیب زندگیتان، به دلایل مختلف به دنبال رنگهای مختلف میروید.
📌 بسیاری از آدمها وقتی با رنگهای آبی و سبز احاطه میشوند احساس بهتر و آرامش و بیشتری دارند
🖤❤️ سیاه، قرمز، قهوهای یا خاکستری
این رنگها برای نشان دادن چاکرای ریشه یا پایه استفاده میشوند. چاکرای پایه شما را به دنیای اطرافتان و ترسهای درونیتان وصل میکند. کسانی که به این رنگها جذب میشوند سعی میکنند دردشان را با ظاهری محکم و استوار بپوشانند.
🧡نارنجی
نارنجی رنگ اصلی چاکرای خاجی، و نشاندهنده روابط، خلاقیت، پول و تمایلات جنسی است. کسانی که به دنبال نارنجی یا عاشق این رنگ هستند بهطور طبیعی خلاق هستند و تمایل دارند یک زندگی جنسی سالم ایجاد کنند. آنها از ماجراجویی و اطلاعات جدید لذت میبرند و سعی میکنند واقعگرا باشند.
💛زرد
زرد رنگی منفعل و آرامشبخش قلمداد میشود. هرچند این مورد ممکن است برای بعضی افراد درست باشد. زرد، رنگ چاکرای شبکه خورشیدی است. این چاکرا با تنفس، انرژی، و قدرت شخصی ارتباط دارد؛ افرادی که به این رنگ گرایش دارند بهطور طبیعی رهبرانی فوقالعاده و در کسبوکار دانا و کاردان هستند. آنها عملگرا و بانفوذ هستند.
💚سبز
گاهی تصور میشود نابغهها این رنگ را انتخاب میکنند. سبز با چاکرای قلب، که دروازه همه چاکراهای ‘بالاتر’ و ادراک است، پیوند دارد. این چاکرا دربردارنده عشق الهی است و جایی است که ما درک شهودی را دریافت میکنیم. همه موافق هستند که این رنگ برای افرادی که پیوندهای عاطفی قوی دارند انتخاب خوبی است. آنها شنونده و درمانگرهای فوقالعادهای هستند.
💙آبی
آبی با چاکرای گلو در ارتباط است. این رنگ نماد و جایگاه قدرت اراده و انتخاب است. کسانی که از رنگ آبی احساس فوقالعادهای میگیرند، در برقراری ارتباط عالی هستند. این یعنی در شنیدن، صحبت کردن، و همدلی خیلی عالی هستند و ممکن است برونگرا باشند.
💎نیلی
چاکرای چشم سوم درک شهودی، خرد الهی، و تشخیص حقیقت را کنترل میکند. اگر این رنگ را جستوجو میکنید توانایی درک شهودی دارید، از نظر روحانی توانا هستید، و در دنیای رویاها ونیمهآگاهانه باتجربه هستید.
💜بنفش
چاکرای تاج با رنگ بنفش نشان داده میشود. این چاکرا که دروازهی رسیدن به خدا یا هستی است، جایی است که نیروهای نامریی به کمکمان میآیند، ذهنمان را هدایت میکند و گاهی عزم و ارادهی ما را محک میزنند. کسانی که عاشق بنفش هستند از شاد کردن دیگران لذت میبرند. آنها بهطور طبیعی سرخوش و بینهایت مثبتاندیش هستند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
24.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«وَلَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ ۗ قَلِيلًا مَا تَشْكُرُونَ»
«و همانا ما شما (فرزندان آدم) را در زمین تمکین و اقتدار بخشیدیم و در آن بر شما معاش و روزی مقرر داشتیم، لیکن اندک شکر نعمتهای خدای را به جا میآرید.»
ارتفاعات تنگ شبیخون لرستان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
غم فراوان است
اما غمگسار خداست..🌱 💫
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
مجتبی شکوری _ حالِ خوب_080223093232.mp3
8.61M
🎙 دکتر مجتبی شکوری
🎼 #حال_خوب قسمت چهاردهم و پایانی
🔸 برنامه کتاب باز
#پادکست
منبع : تهران پادکست
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
🌹..الهم عجل لولیک الفرج🌹
🤲 #دست_توسل
🦋 خاصیت استغفار قبل از خواب
🦋 امام صادق علیه السلام فرمودند:
🦋 کسی که زمان خوابیدن 100 مرتبه
استغفار کند گناهانش همچون برگ درختان فرو میریزد وصبح که بلند شود گناهی برایش نماند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
♦️تصویر مهدی احمدی سرباز مرزبانی که در درگیری با طالبان به شهادت رسید
تصویر سرباز وظيفه "مهدی احمدی" که در حين حراست و پاسداری از مرزهای عزت و شرف ايران اسلامی در درگيری مسلحانه با نیروهای تحت امر طالبان در نقطه صفر مرزی ايران و افغانستان به فيض عظمای شهادت نائل آمد.
گفتنی است شهيد "محمد مهدی احمدی" مجرد و ساكن استان خراسان شمالی بود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و شصت و یک
زری با ترس نگاهی به معصومه انداخت و پس باید چکار کنیم؟
معصومه گفت ببین باید همین الان با یه ماشین از اینجا دور شی،بخدا شوهرت بیدار شه ببینه بچه رو بردی قیامت به پا میکنه خیابون و میبنده،زری گفت ماشین کجا بود این موقع صبح،تازه هوا داره روشن میشه…..
معصومه فکری کرد و گفت میخوای زنگ بزنم به داداشم؟ماشین داره اون شاید بتونه بیاد دنبالتون،
زری با التماس نگاهش کرد و گفت دردت به سرم معصومه بخدا این کارو بکنی برام تا آخر عمر مدیونتم،معصومه به سمت خونه راه افتاد و گفت من بهش زنگ میزنم اما شانس خودته که جواب بده یا نه……
من و زری دنبال معصومه داخل رفتیم و از استرس بدنمون میلرزید،منصور هنوز خواب بود ونمیدوست دور و برش چه خبره……
معصومه گوشی تلفن رو که براشت زری دستاش و بالا برد و شروع کرد به ذکر گفتن،هرچه بیشتر میگذشت ماهم ناامید تر میشدیم و درست زمانی که معصومه میخواست گوشی تلفن رو قطع کنه صدای برادرش توی گوشی پخش شد،از خوشحالی به زری نگاه کردم که اونم داشت میخندید،معصومه با کلی خواهش و تمنا داداشش رو راضی کرد که بیاد دنبالمون و ما رو از اونجا دور کنه،با کمک زری سریع وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت در رفتیم،
خداروشکر که معصومه بود و کمکمون کرد وگرنه شب رو باید تو خیابون میخوابیدیم و زری هیچوقت نمیتونست منصور رو از اونجا بیرون بیاره…..
نیم ساعتی طول کشید تا صدای ماشین برادر معصومه از توی کوچه اومد،معصومه سریع در خونه رو براش باز کرد تا ماشینش و داخل بیاره و ما از توی حیاط سوار شیم،میترسید کسی از کوچه رد بشه و مارو ببینه……..
وسایل و که توی ماشین گذاشتیم زری خودش و توی بغل معصومه انداخت و با کلی اشک و گریه ازش خداحافظی کرد،
منصور بیدار شده بود و انگار باورش نمیشد توی بغل مامانش نشسته،خدا لعنت کنه پرویز رو که حتی به فکر بچه ی خودش هم نبود،
ماشین که از کوچه بیرون رفت نفس راحتی کشیدم،از اینکه پرویز صبح بیدار بشه و منصور رو نبینه لبخند موذیانه ای روی لبم نشست،اینهمه اون مارو اذیت کرد الان نوبت خودشه……
.یک کم که از اون محله دور تر شدیم داداش معصومه از توی آینه نگاهی بهمون انداخت و گفت میشه بگید کجا باید برم؟جای خاصی مدنظرتونه؟
زری آروم گفت حالا کجا بریم مرجان؟تو میگی چکار کنیم؟
با تردید گفتم نمیدونم زری،من قبلا تصمیم داشتم برم پیش سیده خانم اما اونجا دیگه نمیشه بریم چون شوهرت آدرس اونجا رو بلده،میترسم بیاد دنبالمون پیدامون کنه،زری با ترس گفت نه اونجا نه،میاد پیدامون میکنه،اینهمه اتاق تو این شهر هست یکی دیگه اجاره میکنیم،نگاهی به برادر معصومه کردم و گفتم ببخشید شما جایی که اتاق اجاره بده سراغ ندارین؟
بخدا من نمیدونم کجا باید برم وگرنه مزاحم شما نمیشم خودم میگردم پیدا میکنم…..
معلوم بود دلش میخواد هرچه زودتر پیاده بشیم و از دستمون راحت بشه،نوچی کرد و گفت یه خیابون هست اونجا پیادتون میکنم دیگه خودتون بپرسید بببنید کجا هست………
گوشه ی خیابون که نگه داشت با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدیم،
زری صورت خودش و با روسری پوشونده بود و روی سر منصور هم پارچه گذاشته بود،پرسون پرسون آدرس پیرمردی رو پیدا کردیم که حجره داشت و اتاق هم اجاره میداد،پول زیادی همراهمون نبود و باید حتما برای پول خونه طلا میفروختم،منتظر بودم اتاق جور بشه تا سریع برای فروش اقدام کنم…..
کارگر حجره مارو که دید جلوی در ایستادیم بیرون اومد و گفت بفرمایید خانما فرش میخواید؟با لکنت گفتم ببخشید ما با حاج آقا کار داریم واسه اجاره ی اتاق اومدیم…..
نگاهی به داخل حجره انداخت و گفت داره صبحونه میخوره یه چند دقیقه وایسین خبرتون میکنم،باشه ای گفتم و به زری گفتم روی سکوی کنار مغازه بشینه تا خسته نشه،با یک دستش منصور رو بغل کرده بود و با دست دیگه اش نصف وسایل من و تو دست گرفته بود که من بار سنگین بلند نکنم،
خیلی براش ناراحت بودم جوری که نگرانی های خودم برام کمرنگ شده بود……
ده دقیقه بعد پسرک دوباره برگشت و گفت حاجی میگه بیا داخل ببینم چی میگی،با استرس بلند شدم و دنبالش راه افتادم،اگه اتاق گیرمون نمیومد تا شب آواره میشدیم و دیگه خونه ی معصومه هم نمیتونستیم بریم…..
پام و که توی حجره گذاشتم پسرک به گوشه ای اشاره کرد و گفت میز حاجی اونجاست،به پیرمردی که سن زیادی داشت و در حال خوردن چایی بود نگاه کردم،به نظر اخمو و عبوس میومد و نمیدونستم بهمون اتاق میده یا نه…..
نزدیکش که شدم سلام کردم و سرم و پایین انداختم،پیرمرد با صدای زمختی جواب سلامم و داد و گفت بفرما،اصغرگفت واسه اتاق اومدی شوهرت یا آقات کجاست پس؟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
آب دهنم و قورت دادم و گفتم آقام مرده شوهرم ندارم هنوز ازدواج نکردم،با ابجیم زندگی میکنم اونم شوهرش مرده یه بچه کوچیک داره،مرد استکان چاییش و توی نعلبکی گذاشت و گفت برو آبجی من حوصله ی دردسر ندارم،اتاق به زن تنها نمیدم.....
از حرفاش اشک اومده بود توی چشمام با بغض گفتم حاج آقا بخدا ما هیچ دردسری نداریم،
امیدم اول به خدا و بعدم به شماست،خواهرم و نگاه کنید با بچه ی کوچیک نشسته تو خیابون خدا شاهده شما اتاق بهمون ندید مجبوریم شب تو خیابون بخوابیم،حاجی که انگار دلش به رحم اومده بود همونجوری که با تسبیحش بازی میکرد گفت باشه میدم بهت اتاق اما خدارو شاهد میگیرم یه ذره پاتون کج بره نصف شبم باشه بیرونتون میکنم،
با خوشحالی باشه ای گفتم و قرار شد با کارگرش بریم و اتاق و بهمون نشون بده......
باورم نمیشد آنقدر زود اتاق پیدا کردم،سریع سراغ زری رفتم و بهش گفتم بلند شه،شاگرد حاجی که وسیله هام و دید سریع گاری کنار حجره رو برداشت و گفت آبجی بده وسایلت و بذارم توش،تشکری کردم و همه رو توی گاری جا دادم،
منصور رو هم داخلش گذاشتیم و پشت سر شاگرد راه افتادیم........
چندین خیابون و کوچه رو رد کردیم تا بالاخره گاری جلوی خونه ی تقریبا نوسازی نگه داشت،زری کوچه رو که دید گفت وای چه جای خوبیه گل مرجان،
خداروشکر از این محله داغونا نیست،با خوشحالی حرفش و تایید کردم و وسایل رو از توی گاری پایین گذاشتم،قابله ازم خواسته بود استراحت کنم و مواظب بچه باشم اما توی اون دو روز انقغد این ور و اون ور رفته بودم که حس میکردم زیر دلم درد داره......
زری سریع وسایل رو ازم گرفت و گفت ولشون کن من میارم همه رو
منصور که دیگه بیدار شده،باشه ای گفتم و دست منصور رو گرفتم تا پشت سر کارگر داخل خونه بریم........
کارگر یااللهی گفت و وارد خونه شد،دیگه از راهروهای تنگ و باریک خبری نبود و در یکراست توی حیاط باز میشد،همه اتاق ها تمیز و قشنگ بود و معلوم بود خونه ی نوسازیه،خبری از حیاط شلوغ و بچه هایی که از در و دیوار بالا برن نبود و همه جا در آرامش بود.....
.شاگرد حجره وسایل و که پشت در اتاق گذاشت گفت آبجی مبارکتون باشه اما چندتا چیزو باید بگم بهتون حاجی از اینکه کسی توی حیاط بشینه متنفره،یعنی ببینه با زنی توی حیاط نشستی درجا اتاق و ازتون میگیره،زری متعجب گفت وای یعنی حق نداریم بیایم بیرون یک کم هوا بخوریم؟میپوسیم که داخل خونه.......
کارگر حجره گفت واسه چند دقیقه بچت و بیاری یک کم هوا بخوره اشکالی نداره،اما اگر قرار باشه با زن ها دور هم بشینین توی حیاط بهتون گیر میده....
زری باشه ای گفت
و بعد از اینکه کارگر در اتاق رو برامون باز کرد وسایل و برداشتیم و داخل رفتیم .....
اتاق آنقدر تمیز و نو ساز بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست،حقیقتاً دلم نمیخواست توی اتاق تاریک و نمور زندگی کنم و حالا با دیدن اتاق دلبازی که روبروم بود کمی خوشحال شده بودم.....
فردا باید برای پرداخت اجاره و بستن قرارداد دوباره به حجره ی حاجی میرفتم و مجبور بودم تیکه ای از طلاهام و بفروشم..... هم من طلا داشتم و هم زری طلاهایی که متعلق به زن اول پرویز بود و همون شب دعوا برای عروسی کتایون پوشیده بود رو با خودش آورده بود و انقرد خوشحال بود از اینکه تونسته بود اون همه طلا رو با خودش بیاره و به قول خودش داغ رو دل پرویز بذاره......
همون روز بعد از ظهر زری منصور رو پیش من گذاشت و با سر و روی پوشیده راهی بازار شد تا کمی وسیله برای خونه بخره،هیچی توی خونه نداشتیم حتی بشقابی که داخلش غذا بخوریم،طلاهامون و درآوردیم و روی هم گذاشتیم تا تیکه تیکه بفروشیم و خرج زندگیمون رو در بیاریم ،همین که تا مدتی مجبور نبودیم کار کنیم و توی خونه می موندیم خودش خیلی بود،
غروب بود که زری از بازار اومد و به کمک مرد گاریچی وسایلی که خریده بود رو توی اتاق گذاشت،یک قالی بزرگ دوازده متری،اجاق خوراک پزی ،کمی ظرف و ظروف و سه دست رختخواب کل خرید زری بود،برای مایی که معلوم نبود چقدر اونجا زندگی می کنیم همون ها هم زیاد بود و خداروشکر میکردیم که بی سرپناه نموندیم....
.زری آنقدر خوشحال بود که حد و حساب نداشت،می گفت مدتها بود که دوست داشتم از دست اون دیو دو سر راحت بشم،اما دل و جراتش رو نداشتم،
مطمئنا اگر تو نمیومدی من هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم،نمیدونی گل مرجان الان چقدر آرامش دارم همین که میدونم با خیال راحت سرم و میذارم روی بالش و هر شب با گریه نمیخوابم خودش خیلیه....
زری مقداری گوشت و برنج و خوراکی هم خریده بود تا چند روزی مجبور به بیرون رفتن از خونه نباشیم،خدا رو شکر همسایه ها اصلاً فضول نبودن و کاری به کار هم نداشتن....
خیالمون راحت بود که هیچکدوم ما رو ندیدن و نمیدونن کی هستیم.....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
روزها سرم با منصور گرم بود و اینقدر دوستش داشتم که حدو حساب نداشت،زری نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم و تمام کارهای اتاق رو خودش انجام میداد،تمیز میکرد،غذا درست میکرد و حتی لباسهای من رو هم میشست، نمی دونستم چطور باید ازش تشکر کنم.......
تمام روز و شبم با خیال آرش می گذشت و منتظر فرصتی بودم تا از خونه بیرون برم و سری به شهریار بزنم،خدا خدا میکردم یا خبری از آرش بهش رسیده باشه یا بتونه از من خبری به اون برسونه،هرچند اصلا حس خوبی به شهریار نداشتم اما خب تنها کسی که آرش گفته بود میتونم بهش اعتماد کنم اون بود......
. بالاخره یه روز صبح تصمیم گرفتم برم سراغش،هرچقدر زری التماس کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم توخونه بمونه بهتره،تازه داشت جون میگرفت و کمی رنگ و روش باز شده بود،شماره تلفن شهریار رو روی کاغذی نوشته بودم و اول باید باهاش تماس میگرفتم تا بدونم کجاست و خودم رو بهش برسونم،
شب قبل فقط خواب آرش رو دیده بودم و توی خواب آنقدر گریه کرده بودم که با تکون های زری از خواب پریدم،خواب دیده بودم عروسی آرشه و مهتاب خانم دختر زیبایی رو براش انتخاب کرده و وقتی من آرش رو میبینم و بهش میگم که حامله ام با بداخلاقی پسم میزنه و میگه من از کجا بدونم اون بچه ی منه و توی این مدتی که نبودم بهم خیانت نکردی؟
آنقدر نزدیک به واقعیت بود که حتی بعداز بیدار شدن هم حس میکردم خواب نبودم و واقعا آرش پسم زده......
چادر بلندی پوشیده بودم و نصف صورتم رو پنهان کرده بودم،میدونستم پرویز در به در دنبالمونه و اگر پیدامون کنه راحت دست از سرمون برنمیداره و بدتر از همه اینکه منصور رو از زری میگیره و نابودش میکنه......
توی خیابون که رسیدم توی اولین مغازه رفتم و از فروشنده خواستم تلفنش رو در اختیارم بذاره تا تماس کوتاهی بگیرم،انقدر دندون گرد بود که مقداری پول ازم گرفت و بعد گوشی رو جلوم گذاشت......
.شماره رو بهش دادم و خواهش کردم برام بگیره،چقدر ناراحت بودم از اینکه حتی سواد خوندن هم ندارم و مجبورم برای گرفتن شماره تلفن به غریبه ها رو بزنم،مرد که پول خوبی ازم گرفته بود سریع تلفن رو به سمت خودش کشید و شماره گرفت،صدای بوق که توی گوشم پیچید استرس بهم غلبه کرد،خدایا بهم رحم کن،به این بچه ای که توی شکممه رحم کن و آرش رو برگردون......
با صدای شهریار که گفت بله بفرمایید باهول گفتم سلام مرجانم،صدام و که شنید با خوشحالی گفت کجایی شما میدونی من چقدر دنبالت گشتم؟
با صدای لرزونی گفتم از آرش خبری شده؟خواهش میکنم اگه چیزی شده بگید بهم.....
شهریار گفت میشه بگی الان کجایی؟باید حتما حضوری با هم حرف بزنیم،از مغازه دار آدرس رو پرسیدم و قرار شد خیلی زود خودش و برسونه،از شدت استرس دست و پام میلرزید و حس میکردم هر لحظه پخش زمین میشم.....
نیم ساعت بعد ماشین شهریار درست جلوی مغازه متوقف شد و با دیدنش سریع به سمتش حرکت کردم،دل توی دلم نبود تا از آرش خبری بهم بده،یعنی میشه آرش برگشته باشه؟
در عقب و که باز کردم شهریار با اخم گفت دلیلی نداره اونجا بشینی مرجان،خواهش میکنم اینجا بشین،بدون توجه به حرفش روی صندلی عقب نشستم و گفتم ممنون همینجا راحتم......
ماشین که حرکت کرد نمیدونستم چطور باید سر حرف و باز کنم اما هرجوری که بود دهن باز کردم و گفتم میشه بگی از آرش خبری شده یانه؟
شهریار آینه ماشین رو دقیقا روی من تنظیم کرد و در حالیکه با نگاهش نزدیک بود من و قورت بده گفت آره خبرهای زیادی دارم اما فکر نکنم به مذاقت خوش بیاد،حس کردم قفسه ی سینه ام داغ شده و نمیتونم درست نفس بکشم،
شهریار دوباره گفت مرجان واقعا معذرت میخوام دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما خبرای خوبی ندارم،همین چند وقت پیش مهتاب خانم به صورت کاملا پنهانی دختر آقای صابری،کارخونه دار معروف رو فرستاد پیش آرش و براشون جشن نامزدی گرفت،اتفاقا عکسارو هم برام فرستادن اگه خواستی نشونت میدم......
اشکام توی صورتم میریخت و نمیتونستم آروم بشم،با هق هق گفتم دروغه،اینا همه دروغه،محاله آرش همچین کاری رو بکنه خودش گفت منتظرش بمونم.......
شهریار نفس عمیقی کشید و گفت مرجان تو از قدرت مهتاب خانم خبر نداری،محاله کاری رو بخواد وانجام نده،اون با هزار دوز و کلک آرش رو وادار به همچین کاری کرده،فکر کنم تا آخر همین ماه هم باهم ازدواج میکنن و همونجا زندگیشون و شروع میکنن،با گریه گفتم ازت خواهش میکنم فقط بگو کدوم کشور زندگی میکنه،این و که دیگه میتونی بهم بگی……شهریار گفت منم نمیدونم یعنی هیچکس نمیدونه،مهتاب خانم به هیچکس نگفته چون فقط کافیه به گوش حکومتیا برسه،سریع برای دستگیریش اقدام میکنن…….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
انگار تمام امیدم ناامید شده بود،گریه میکردم و تو دلم به خدا غر میزدم که چرا روز خوش برای من ننوشته،یعنی عشق آرش هم دروغ بود؟دلم میخواست برم به پای مهتاب خانم بیفتم و التماسش کنم شاید دلش نرم شه اما غرورم اجازه نمیداد،میدونستم بی رحمه و قبول نمیکنه……
.شهریار حرف میزد اما من نمیدونستم چی میگه،تنها چیزی که توی ذهنم بود آرش بود،روزای خوبی که کنارش داشتم هیچوقت فراموشم نمیشد،یک کم که آروم شدم آب دهنم و قورت دادم و گفتم میشه عکسارو بهم نشون بدی ؟گفتی عکسای نامزدیش به دستت رسیده،شهریار ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت و از توی جعبه کاغذ بزرگی رو درآورد و گفت اینه عکساش میترسم ببینی حالت بدتر بشه….
با صدایی بغض آلود گفتم نه خوبم خواهش میکنم بده عکسارو،کاغذو که به سمتم گرفت با اشک ازش گرفتم و بازش کردم…..
از پشت پرده ی اشک آرش رو دیدم که توی عکس کنار دختری ایستاده بود و میخندید،خودش بود مگه میشه شوهرم و نشناسم،پست سرشون تاج های گل بزرگی قرار گرفته و روی میز انواع خوراکی و میوه گذاشته شده بود……
هر سه عکس یکی بودن فقط ژست آرش و اون دختر تغییر کرده بود،گریه ام انقدر شدید شده بود که شهریار عکس ها رو از توی دستم بیرون کشید و گفت تو دیوونه ای دختر،الکی نباید خودت و قاطی این خانواده نمیکردی،مهتاب خانم آنقدر سنگدله که حتی بچه ی خودش براش مهم نیست آواره ی این کشور و اون کشورش کرده فقط بخاطر اینکه ارث و میراث وثوق بهش برسه و اون آرش احمق هم ناخواسته تورو وارد این بازی کرد،اونا از جنس من و تو نیستن مرجان،منم مثل تو توی بچگی طعم فقر رو چشیدم و خودم روی پای خودم ایستادم،اگر اینجام فقط و فقط بخاطر تلاش خودمه نه جاه و مقام پدرم……
بیین مرجان گفتن این حرف سخته اما ازت خواهش میکنم از آرش طلاق بگیر،خودت و ازشر این خانواده راحت کن،بهت قول میدم خودم پشتت باشم،
من میدونم حامله ای اما چیزی نمیگی که به گوش مهتاب خانم نرسه،مرجان من همون روزی که توی جشن دختر تیمسار دیدمت دلباخته ات شدم،نمیدونستم تو زن ارشی و وقتی فهمیدم که دیر شده بود…….
با جیغی که کشیدم شهریار دست و پاشو گم کرد و قبل ازینکه چیزی بگه با فریاد گفتم دست از سرم برداریدددددد،از همتون متنفرم حالم ازتون به هم میخوره….تا اومد به خودش بجنبه در ماشین و باز کردم و پیاده شدم…….
پیاده که شدم دویدم و سریع خودم و به اونطرف خیابون رسوندم،صدای شهریار به گوشم میرسید که اسمم و صدا میزد و خواهش میکرد بمونم،
آرش چطور میتونست با من این کارو بکنه وقتی میدونست من اینجا منتظرش نشستم،با احساس دلدرد بالاخره از حرکت ایستادم و به دیواری تکیه دادم،حالم خیلی بد بود انقدر که انگار دیگه به بچه ی توی شکمم هم فکر نمیکردم،یادم رفت به روزی که دلشکسته از عشق مصطفی بودم و ارش ازم خواستگاری کرد،التماس کردم گریه کردم به خدا که اگر قراره بازهم سختی بکشم آرش رو وارد زندگیم نکنه.خدایا چرا هیچوقت صدام و نمیشنوی چرا از روز اول فقط برای من و خانواده م درد و سختی نوشتی،حالا باید چکار میکردم اونهم با بچه ای که هنوز به دنیا نیومده پدرش ترکش کرده بود…..
به خونه که رسیدم هوا تاریک شده بود و زری نگران توی خیابون ایستاده بود،معلوم بود حسابی نگران شده…..
من و که دید سریع بهم نزدیک شد و گفت کجا بودی گل مرجان،بخدا مردم و زنده شدم چرا آنقدر پریشونی؟
گریه کردی ؟بدون اینکه چیزی بگم خودم و توی بغلش پرت کردم و بلند زدم زیر گریه،دلم محبت میخواست،آغوش مردونه و گرم میخواست،زری که از دیدن حال و روز من بغض کرده بود دستش و توی کمرم کشید وگفت الهی بمیرم برات،کاش بهم بگی چی شده…….
توی اتاق که رفتیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم گوشه ی دیوار کز کردم و قضیه رو برای زری تعریف کردم،ناراحت شد اما برای دلداری من گفت از کجا معلوم این پسره راست میگه؟
شاید میخواد تورو نسبت به آرش دلسرد کنه تا طلاق بگیری و با خودش ازدواج کنی،با صدایی گرفته گفتم خودم عکساش و دیدم،با یه دختر پشت میز بزرگی ایستاده بود و در حال خندیدن بود،معلوم بود میز نامزدیه،
زری گفت چه میدونم والا،ولی به نظر من به حرفای این پسره اعتماد نکن،تا حالا ندیدمش اما حس میکنم آدم خوبی نیست،ببین گل مرجان آرش اگه بیاد ایران شده زیر سنگم تورو پیدا میکنه،پس دیگه سراغ اینا نرو،بشین تو خونه چند ماه دیگه هم بچه ات به دنیا میاد حسابی سرگرمش میشی……..
با گریه گفتم آخه من چطور این بچه رو تنها بزرگ کنم زری مگه الکیه؟خرجش و چطور بدم فکر میکنی همین دو تیکه طلا رو داریم تا قیامت دیگه پول نمیخوایم؟
زری به مهربونی خودش و بهم نزدیک کرد و گفت اصلا فکر پول نکن،میریم کار میکنیم باهم،یه روز تو یه روز من،اینجوری بچه هام تنها نیستن،زندگی رو سخت نگیر من و تو که نازک نارنجی نیستیم،از روز اول نافمون و با سختی بریدن.......
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و پنجاه و یک منصور پسر زری آنقدر شیرین و تو دل برو بود که لحظه
حرف های زری آروم کننده به نظر میرسید اما من آروم نمیشدم،دلم حمایت های آرش رو میخواست،چه زندگی قشنگی داشتیم و اون مادر خودخواه و بدجنسش نذاشت کنار هم خوشبخت باشیم….چند روزی گذشت و از شدت غم و غصه غذا هم نمیتونستم بخورم و با زور و التماس زری که بچه ی توی شکمت چه گناهی داره و اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودت و نمیبخشی چند لقمه ای میخوردم،کم کم فهمیدم غم و غصه خوردن هیچ فایده ای نداره و باید به سرنوشتی که برام رقم خورده خو بگیرم…..
دو ماه از روزی که شهریار رو دیده بودم و از نامزدی آرش برام گفته بود گذشت،شکمم کمی بزرگ شده بود و گاهی حرکت های بچه رو حس میکردم ،دروغ چرا تنها چیزی که توی اون روزهای سخت کمی خنده به لبم میاورد تکون های بچه بود،هرماه تیکه ای از طلاها رو میفروختیم و خرج میکردیم،از ترس پرویز اصلا از خونه بیرون نمیرفتیم و برای خرید هم زری با سر و روی کاملا پوشیده میرفت و خیلی زود هم برمیگشت،اینجوری که حساب میکردیم زایمانم آخرای زمستون بود و شایدم اوایل بهار،کم کم داشتم از اون پیله ی تنهایی که برای خودم درست کرده بودم بیرون میومدم و برای به دنیا اومدن بچه مشتاق میشدم،
زری هربار که بیرون میرفت یه تیکه لباس براش میخرید و میگفت هرچی باشه اقازادست،
درسته از سر اجبار قراره تو این اتاق به دنیا بیاد اما من مطمئنم باباش به زودی میاد و زندگیتون دوباره پا میگیره…..
باورم نمیشد من و زری که روزی چشم دیدن هم و نداشتیم و حتی کتک کاری هم میکردیم حالا رفیق و همدم هم شدیم،
گاهی از نبودن آرش دلم انقدر میگرفت که فقط گریه آرومم میکرد اما زری همیشه به موقع میرسید و نمیذاشت غم و غصه از پا درم بیاره……
خدا خدا میکردم بچه پسر باشه تا همونجوری که آرش دوست داشت اسمش رو نریمان بذارم و بشه مرهمی بر زخم های بیشمارم،دلم نمیخواست دختر به دنیا بیارم و مثل خودم همیشه در عذاب باشه……
یه روز غروب که با زری توی اتاق نشسته بودیم و گرم حرف زدن بودیم در به صدا دراومد،با تعجب به هم نگاه کردیم و زری بلند شد تا در رو باز کنه،با همسایه ها هیچ رفت و آمدی نداشتیم و نمیدونستم کی پشت دره،دلشوره گرفته بودم و احساسم بهم میگفت اتفاق های تازه ای در راهه اما برای اینکه خودم و آروم کنم توی دلم گفتم حتما یکی از همسایه ها چیزی میخواد و اومده از ما بگیره اما،با باز شدن در تا مرز سکته رفتم ……..
مهتاب خانم رو که دیدم دست و پام شل شد،این اینجا چکار میکرد؟بغض گلوم و گرفته بود اما به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و جلوی این زن ضعیف نباشم،شکمم آنقدر بزرگ بود که توی اون لباس نه چندان گشاد مشخص بود و هیچ جوری نمیشد پنهانش کنم،نگاه مهتاب خانم که روی شکمم قفل شد بی اختیار دستام و جلوی شکمم گرفتم،زری که نمیدونست کیه متعجب از نگاه ما دو تا به هم نگاهی به مهتاب خانم انداخت و گفت بفرمایید خانم با کی کار دارید؟مهتاب خانم بدون اینکه توجهی به حرف زری کنه همونجور با کفش توی اتاق اومد و با لبخند تمسخر آمیزی گفت خونه ی به اون بزرگی رو ول کردی اومدی چپیدی تو این اتاق؟
البته تقصیرت نیست آدما همیشه آخرش برمیگردن به اصل و ریشه ی خودشون،من اینهمه بهت وعده دادم که از آرش طلاق بگیر تا برات زندگی شاهانه بسازم گوش ندادی حالا خوب شد؟
آرش خودش اونجا زندگی تشکیل داده و تورو فراموش کرده حتی توی یک نامه از من معذرت خواهی کرده و گفته کارای طلاقتون رو انجام بدم،ببین دختر دیگه موندنت پای آرش فایده ای نداره،اینجوری که مشخصه حامله ای و چند وقت دیگه بچه ات هم به دنیا میاد،بیا و دست از این لجبازی بردار،میدونی که از لحاظ قانونی در نبود آرش پدرش یعنی وثوق بزرگ سرپرست بچه اش میشه،پس اگر نمیخوای طلاق بگیری باید قید بچه ات رو بزنی،یا طلاق بگیر و با بچه ات تا آخر عمر توی آرامش زندگی کن یا طلاق نگیر و تا آخر عمر توی حسرت بچه ات بسوز……
زری که تازه فهمیده بود قضیه چیه و مهتاب خانم رو شناخته بود با شنیدن حرف هاش عصبی داد زد بیا برو بیینم فکر کردی کی هستی اومدی اینجا واسه خواهر حامله ی من خط و نشون میکشی،بیا برو تا پرتت نکردم بیرون،مهتاب خانم نگاهی به من کرد و گفت طلاق نمیگیری نه؟به سختی دهن باز کردم و گفتم تا آرش خودش بهم نگه طلاق نمیگیرم،از کجا معلوم حرفای شما همش دروغ نباشه؟
من که دیگه اندازه ی یه ارزن هم به شما اعتماد ندارم…..
مهتاب خانم خوشحال گفت باشه میگم یه نامه بنویسه و بهت بگه،پوزخندی زدم و گفتم انقدر به چشمتون ساده و احمق میام؟
یا حضوری بیاد بگه بهم یا از پشت تلفن صداش و بشنوم و باهاش حرف بزنم،مهتاب خانم عصبی گفت ارزش تو همون نامه ست،خواستی قبول کن نخواستی قید بچه رو بزن…….
🌛🌟🌛🌟🌛🌟🌛
شبتون پر از
ستاره هایے باشه
ڪه هر شب به خدا
سفارشتونو میڪنن😍
الهے آرزوهاے دلتون
با حڪمت خدا یڪے باشه🥰
شبتون آروم🌹
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕🍩☕🍩☕🍩☕🍩
🌹درود و صد سلام به امروز خوش آمدید
🌼به نام خدای مهربان
🌸چونکه صبح آمد وچشمم باز شد
🌼خلقـتم با خالقم هم راز شد
🌸غرق رحمت میشود آنروز که
🌼صبحش با نام تو آغاز شد
🌸 #صبحتون
🌼سرشار از خیر و برکت
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃🌸🇮🇷🇮🇷🌸🍃
🍃🌲🕊آوای طبیعت...
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🔸 ساختن واژه اي بنام "فردا"
بزرگترين اشتباه انسان بود !!
🔔 از وقتي "فردا" را ياد گرفتيم
همه چيز را گذاشتيم براي فردا....
از داشته هاي امروز لذت نبرديم و
گذاشتيم براي روز مبادا....
شايد بايد اينگونه "فردا" را معني كنيم ...
"فردا" روزيست كه
داشته هاي امروزت را نداری.
پس امروز را زندگی کن، 🥰
فردا حقيقت ندارد ...🍃
سلام صبح بخیـــــــــــــــر زندگی 🌿
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6
صبح آرامش... - صبح آرامش....mp3
4.26M
سلام 💞
صبح بخیر 🌻
به هفتم خرداد خوش آمدید🥰
#رادیو_مرسی
سرشار از
انرژی مثبت و شور زندگی 💞
شاد باشید و پر انرژی 😍🤩
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6