💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⚖📌 نکــــــته:
در مواردی که چک صیادی ثبت نشده...💻
🔹نمیشود صادر کننده را #الزام به ثبت چک کرد.
🔴در صورتی که چک صیادی #ثبت نشود،چک قابل برگشت زدن نیست و از #مزایای چک (سند تجاری) برخوردار نیست و
👈🏻 فقط به عنوان یک سند #عادی (مانند یک برگه دستنویس) قابل مطالبه است.💯
#چک
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کتاب "چرا تابهحال کسی اینها را به من نگفته بود؟"
همچون جعبهابزاری مفید، راهنمایی ضروری برای بهبود و ارتقای سلامت روان شماست. توصیههای ساده اما تخصصی دکتر اسمیت و تکنیکهای مقابلهای قدرتمندش به شما کمک میکند فارغ از مشکلات و مسائل زندگی، انعطافپذیری خود را حفظ کنید.
مدیریت اضطراب، برخورد با انتقاد، مقابله با بدخلقی، ایجاد اعتماد به نفس، یافتن انگیزه، پرورش حس خودارزشمندی، بخشش خود و موارد بسیاری از این دست...
کشمکشهایی هستند که خیلی از ما سالهاست با آنها دست و پنجه نرم میکنیم. این کتاب راهکارهای عملی مناسب و روشهای اثباتشدهای را برای حلوفصل این مسائل به ما ارائه میدهد.
همچنین مرجعی عالی با راهکارهای عملی برای هرکسی است که به سلامت روان خویش اهمیت میدهد و همه، حتی بدون پیشزمینهای از روانشناسی، کاملاً میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند.
👤دکتر جولی اسمیت
#معرفی_کتاب
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگه همچنان اين دوتا تماس رو دريافت ميكنی
از خوشبخت ترين افراد روی زمينی❤️
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♥️
دوشنبه 👈8 خرداد/ جوزا 1402
👈9 ذی القعده 1444👈29 می 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅شروع به کار و شغل.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅و باغداری خوب است.
🚘 سفر: مسافرت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد در همه امور زندگی موفق باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️خرید خانه و زمین.
✳️قولنامه و قرار داد نوشتن.
✳️خرید باغ و زمین زراعی.
✳️داد و ستد و تجارت.
✳️و ارسال کالا های تجاری نیک است.
🔵امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب،(شب سه شنبه)، فرزند سخاوتمند و پاک زبان است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث درد و بیماری می گردد.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث درد اعضا می گردد.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
🌟 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب:
تعبیر خوابی که شب " سه شنبه " دیده شود طبق ایه ی 10 سوره مبارکه " یونس علیه السلام" است.
دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام...
و از معنای آن استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالح یا خبری به وجود آید که در دنیا و اخرت به او نفع رساند . ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 کد زیر را در موبایل خود وارد کنید
(ستاره مربع صفر شش مربع) #06#*
◽️ یک کد دیجیتالی روی صفحه نمایش ظاهر میشود، این شماره سریال مختص دستگاه شما است!
◽️این شماره را یک گوشه یادداشت کنید تا اگر زمانی موبایل شما دزدیده شد، بتوانید به پشتیبان شبکه خود تماس بگیرید و این کد را به آنها بدهید سپس آنها قادر خواهند بود دستگاه شما را مسدود کنند.
◽️حتی اگر دزد SIM کارت را عوض کرده باشد تلفن شما کاملا غیرقابل استفاده خواهد شد.
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعور پسر آبیپوش رو ببینید!
چنین انسانی فقط بزرگ نشده بلکه واقعا "رشد" کرده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلم عراقی در حال گرفتن امتحان از دانشآموزهاش بوده که برق میره، هوا هم خیلی گرم بوده.
خوب ببینید آقای معلم بزرگوار چه میکنه
💬https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Reza Bahram - Sedam Kon (128).mp3
4.05M
آهنگ جدید رضا بهرام به نام صدام کن
#آهنگ
🎯https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در دوران شاه عباس دوم صفوی، در جریان توسعه عرضی شهر اصفهان، مجموعه عظیم سلطنتی به نام سعادت آباد در ساحل جنوبی زاینده رود ساخته شد که تا حاشیه تخت فولاد گسترده می شد. حد شرقی این کاخ پل خواجو و حد غربی آن سی و سه پل و خیابان چهارباغ بالا بوده است. این باغ عظیم که دولتخانه جدید صفوی نامیده میشد، دارای کاخهای متعددی بوده و از مهمترین آنها، کاخ هفت دست، آیینه خانه و عمارت نمکدان است که امروزه از هیچ یک نام و نشانی باقی نمانده است.
.در سال ۱۳۰۶ هجری قمری و در اوج دوره تخریبهای ظلالسلطانی، سرانجام نوبت به کاخ نمکدان هم رسید. ظاهرا ظلالسلطان در این سال کاخ و بخشی از پیرامون آن را که جزو زمینهای دولتی محسوب میشده در اختیار یکی از کارگزارانش به نام بنانالملک گذاشت به شرط آنکه آن را ویران سازد. امروزه اما از همین تل خاک و آجر هم چیزی باقی نمانده است.
#تاریخیhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و هفتاد و یک با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و آرش
داستان واقعی گل مرجان
پارت صد و هشتاد و یک
تقریبا چهارده روز گذشته بود که بالاخره اصغر اومد
،با زری نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم که در اتاق به صدا دراومد،از بس کسی رو نداشتیم و هیچکس سراغمون نمیومد میدونستم اصغر اومده،
قبل از اینکه زری به خودش بیاد زود بلند شدم و به سمت در رفتم،وقتی پشت در دیدمش ناخودآگاه خندیدم و گفتم سلام،
اصغر جواب سلامم رو داد و گفت آبجی ببخشید بخدا این چند روز همش گیر حجره بودم بار اومده واسمون وقت نکردم بیام،الان میتونی بیای بریم؟
دیروز با دوستم هماهنگ کردم گفت بیاین،خوشحال تشکر کردم و گفتم آره الان جلدی آماده میشم و میام……
زری که اصلا در جریان کارای ما نبود متعجب گفت کجا میخوای بری با این پسره گلی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟
با ذوق گفتم دارم دنبال آرش میگردم زری،بذار برم و بیام همه چی و واست تعریف میکنم…..
سریع لباسام و پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،اصغر گوشه ی حیاط منتظرم ایستاده بود و همینکه من و دید تکیه شو از دیوار برداشت و آماده ی رفتن شد،سر خیابون سوار ماشینی شدیم و به طرف جایی که قرار بود دوست اصغر رو ببینیم حرکت کردیم،
میگفت توی یکی از ژاندارمی ها کار میکنه و اتاق داره……
به مقصد که رسیدیم پیاده شدم و دنبال اصغر راه افتادم،دل تو دلم نبود تا دوستش و ببینم و التماسش کنم برام کاری بکنه،پشت در اتاق که رسیدیم شلوغ بود و باید کمی منتظر می موندیم،چند نفری جلومون بودن و داشتن با صدای بلند باهم حرف میزدن،انگار دعوای خانوادگی داشتن و سر ارث و میراث با هم بحثشون شده بود……
داشتم به حرفاشون گوش میدادم و تو دلم میخندیدم که غصه ی چه چیزهایی رو میخورن………
یک ساعتی منتظر مونده بودیم و هنوز نوبتمون نشده بود،
آنقدر سر پا مونده بودم که پاهام داشت گز گز میکرد،گرسنگی هم بهم اضافه شده بود و عجیب ضعف داشتم،حس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست و بدنم داره سرد میشه
،اصغر نگاهی بهم کرد و گفت چی شده ابجی؟
چرا رنگت پریده؟
بدنتم انگار داره میلرزه استرس داری؟
نترس بابا کاری نمیخوای بکنی که…..
آب دهنم و قورت دادم و گفتم نه خوبم فقط میشه یک کم برم بیرون یه هوایی بهم بخورم و برگردم ؟
اصغر گفت میخوای بیام باهات؟میترسم زمین بخوری ،سریع گفتم نه خوبم میام زود…….
توی حیاط که رفتم و هوای خنک بهم خورد یک کم حالم جا اومد،از آبخوری گوشه ی حیاط آب خوردم و دوباره برگشتم داخل،
اصغر من و که دید گفت کجایی بیا نوبتمون شد،به سمت اتاق پاتند کردم و گفتم بریم داخل ببخشید……
اصغر در اتاق و باز کرد و کنار ایستاد تا من برم داخل،تشکر کردم و توی اتاق رفتم اما،با چیزی که دیدم حس کردم قلبم از حرکت ایستاد…….
باورم نمیشد این مصطفست که پشت میز نشسته و داره بهم نگاه میکنه،اونم از دیدن من شوکه شده بود و حتی جواب سلام اصغر رو هم نداد،
هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و انگار توی گذشته ها غرق شده بودیم،به روزهایی که توی آب انبار با هم قرار میذاشتیم و دور از چشم بقیه دقایقی رو سر میکردیم......
کمی که گذشت مصطفی از اون بهت و تعجب بیرون اومد و اخم غلیظی روی پیشونیش نشست،
اصغر در اتاق و بست و جلوتر از من خودش رو به مصطفی رسوند،
انقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم باید چی بگم یا چکار کنم،هنوز همونجا کنار در مونده بودم،چه روزهایی که دنبالش می گشتم و نمیدونستم کجاست و چکار میکنه حالا توی همچین شرایطی پیداش شده بود......
مصطفی عصبی نفس میکشید و به حرف های اصغر گوش میداد انگار جونی توی پاهام نبود تا خودم و به میز برسونم،اصغر با دست من و نشون داد و به مصطفی گفت داداش بخدا بچه ش شش ماهست خیلی کوچیکه اگه کاری از دستت برمیاد براش انجام بده،
مصطفی دستی توی موهاش کشید و گفت منکه اون بار گفتم بهت اصغر جرمش خیلی سنگینه،برادر خودش تیمساره کلی برو بیا داره اما نتونسته کاری براش انجام بده منکه دیگه کاره ای نیستم.....
اصغر به من رو کرد و گفت آبجی بیا جلو خودت حرف بزن دیگه
مگه نگفتی من و ببر خودم حرف دارم،مصطفی نگاه غمگینی بهم انداخت و انگار منتظر بود من چیزی بگم،به هر سختی بود دهن باز کردم و از همون فاصله گفتم من چیزی نمیخوام فقط یه شماره ازش پیدا کنید برام بتونم بهش زنگ بزنم.....
مصطفی با خشم گوشه لبش و به دندون کشید و گفت شرمنده کاری از دست من براتون برنمیاد انجام بدم،نگاهش هم غمگین بود و هم پر از خشم و نفرت.......
بغض توی گلوم و قورت دادم و به اصغر گفتم میشه بریم؟
پسرم حتما تا الان بیقراری کرده.اصغر نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت آبجی منکه گفتم کاری از دستش برنمیاد بخدا از من میشنوی برو دنبال زندگیت ،
حیف تو نیست چندین سال منتظر یه آدم فراری بشینی که حتی خانواده اش هم تو و بچه ات رو نمیخوان؟…..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و هفتاد و یک با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و آرش
دست خودم نبود از حرف های اصغر چنان دلم شکست که انگار همه صداش و شنیدن،نمیدونم از حرف های مصطفی بود یا اصغر ،گریه ام تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم اونجا بمونم،
با همون گریه ی شدید از اتاق مصطفی بیرون زدم و حتی به صدا زدن های اصغر توجهی نکردم………
نمیدونم اصغر تا کجا دنبالم اومد اما تا چند تا خیابون اونورتر رو دویدم و دویدم،
جوری که نفسم دیگه بالا نمیومد،نمیتونستم درک کنم که چطور مصطفی پیداش شده بود اونم توی این شرایط من،
گریه ام که قطع شد یک کم بهتر شدم،دیدن مصطفی هیچی رو عوض نکرده بود من هنوز عاشق آرش بودم و یک تار مویش و با دنیا عوض نمیکردم،مصطفایی که توی سخت ترین روزهای زندگیم ولم کرده بود و حتی به خودش زحمت نداد دنبال من بگرده…..
به خونه که رسیدم زری با دیدن به هم ریختگیم متعجب گفت چی شده گلی چرا آنقدر صورتت باد کرده چشمات چرا قرمزه گریه کردی؟
وای خاک تو سرم نکنه این پسره غلطی کرده؟
گلی بخدا میرم خونش و میریزم…..با حرفای زری گریه ام شدید تر شد و با هق هق گفتم نه آبجی بخدا اون مثل برادره برام،
واسه آرش ناراحتم میترسم دیگه هیچوقت نتونه برگرده……
زری کنارم نشست و سعی میکرد آرومم کنه اما فایده ای نداشت،دلم آنقدر پر بود که فقط خدا خودش میدونست چه حال و روزی دارم…….
تا غروب خودم و انداختم تو رختخواب و فقط چند باری به نریمان شیر دادم،اصلا با دیدن مصطفی انگار یه آدم دیگه شده بودم بدم اومده بود که توی اون شرایط باهاش روبه رو شدم……
روز بعد بیدار که شدم یک کم بهتر شده بودم،انگار پذیرفتم که چاره ای نیست و باید زندگی رو خوب یا بد ادامه بدم،توی مدتی که نریمان به دنیا اومده بود مقداری از طلاها رو فروخته بودم و براش لباس و گهواره خریدم برای همین دیگه چیزی نمونده بود و مجبور بودیم بریم سرکار،قرار شد دنبال کار بگردیم و یه روز من برم سر کار و یه زور اون…….
چند روزی از دیدن مصطفی گذشت و باید برای دادن کرایه به حجره میرفتم،
قصد داشتم از اصغر هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم واقعا دست خودم نبود دیدن مصطفی حسابی به همم ریخته بود......
داخل حجره که رفتم و اصغرو دیدم با لکنت سلام کردم و گفتم اومدم هم کرایه رو بدم و هم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم،باور کن دست خودم نبود برای شوهرم ناراحت بودم خیلی......
اصغر نگاه نافذی بهم انداخت و گفت بخاطرت شوهرت بود یا یادآوری خاطرات گذشته؟
متعجب سرم و بالا گرفتم و گفتم چی؟
اصغر خنده ی کمرنگی کرد و گفت مصطفی خودش همه چی و برام تعریف کرده،میدونستی هنوز بخاطر تو ازدواج نکرده؟چطور تونستی بهش نارو بزنی ؟
عصیی گفتم من بهش نارو زدم؟
اون بود که نارو زد و به حرفای مادر و خواهرش گوش کرد......
عصبی گفتم من بهش نارو زدم؟اون بود که به حرف های مادر و خواهرش گوش کرد و بی خیال همه چی شد،
همون لحظه قبل از اینکه اصغر چیزی بگه مصطفی از پشت سرم گفت توی این چند سال اینجوری خودت و تبرئه میکردی اره؟
با تعجب به عقب برگشتم و وقتی دیدمش تمام تلاشم روکردم که دوباره خودم و نبازم،باید حرف میزدم باید از خودم دفاع میکردم….
مصطفی پوزخندی زد و گفت مگه این مادر من نبود که تورو به من پیشنهاد داد؟
مگه خواهرم نبود که محرم من و تو بود ،حالا دیگه اونا بین ما رو خراب کردن؟
چرا نمیخوای قبول کنی مشکل از خودت بود؟
چیه پول طرف چشمات و کور کرده بود؟
با خودت گفتی گور بابای مصطفی اونکه آه نداره با ناله سودا کنه پس من منتظرش بمونم که چی بشه،حالا که شانس بهم رو کرده و یه آدم پولدار به تورم خورده بذار برم زنش بشم……
شنیدن حرفای مصطفی انقدر برام سخت بود که ناخواسته ناخونام و توی گوشت دستم فرو کردم،
یاد روزایی افتادم که میرفتم جلوی خونه و از همسایه ها سراغ مصطفی رو میگرفتم،یاد روز آخر که بهم گفتن نامزد کرده و از اون خونه رفتن،
آنقدر حالم بد بود و گریه کردم که راه خونه رو گم کرده بودم،
سعی کردم بغض نکنم و راحت حرفم و بزنم،صدام و صاف کردم و گفتم چیه ادعای عاشقیت میشه؟
میخوای بگی تو تا آخر موندی و این من بودم که نارو زدم؟
مگه اینارو نمیگی؟
خب بیا من و خواهرت رو با هم رو در کن،بهش بگو من چند بار رفتم جلوی در خونه و قسمش دادم آدرس خونمون و به تو بده،گریه کردم التماسش کردم اما اون چی گفت؟
گفت مصطفی داره نامزد میکنه دیگه مزاحممون نشو،من یه دختر بودم اما تا روز قبل از ازدواجم هم اومدم جلوی خونه قدیمی و سراغ تورو گرفتم،اما تو چی؟تو چکار کردی؟
به حرف های خاله زنکی گوش دادی و خونتون و عوض کردی که من مزاحم زندگیت نشم……..
مصطفی غرید تو بهشون گفته بودی دیگه من و نمیخوای
با یکی دیگه ریخته بودی روی هم
،با یه مرد زن دار،وقتی هم فهمیدن شبونه خونه رو جمع کردین و از اونجا رفتین،همه ی همسایه ها هم شاهد بودن،خودم از تک تکشون پرسیدم،میخوای بگی همه دروغ میگن و تو راست میگی؟……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و هفتاد و یک با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و آرش
وای که مغزم داشت سوت میکشید،چه دروغ هایی که پشت سر من مصطفی نگفته بودن،خدا لعنتت کنه سکینه،
هرجایی هستی روز خوش نداشته باشی که اینجوری آبروی من و بردی………
نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم برام مهم نیست که تو و خانوادت چی در موردم فکر می کنید،چون دیگه اون روزها گذشته و یادآوریش هیچ ارزشی برای من نداره اما برات می گم تا بدونی تمام این حرفهایی که بهت گفتن دروغه،همه ی این برنامه ها زیر سر سکینه بود درست از آخرین باری که تورو دیدم اومد جلوی در و تهدیدم کرد که حسابم رو میرسه،من حرفش و جدی نگرفتم و گوش ندادم اما چند روز که گذشت زن و شوهری که اصلا نمیدونستم کین اومدن جلوی در اتاق و شروع کردن به آبروریزی و سر و صدا، مگه من چند سالم بودم؟
کی پشتم بود که جلوشون بایستم و حق خودم رو بگیرم
وقتی مادر خودم پشتم نبود،
وقتی که مادر تو پشتم رو خالی کرد و حرفهای اونارو قبول کرد من چی باید می گفتم؟چیکار میکردم؟ تو که خودت سکینه رو میشناختی میدونستی چه آدمیه و برای اینکه به تو برسه هر کاری میکنه،در ضمن من شبونه فرار نکردم اتفاقاً هوا روشن روشن بود،میخوای علت رفتن من رو از اون خونه بفهمی؟
پس برو سراغ آقا کاظم تا برات همه چیز رو توضیح بده،مادر سکینه هرروز سراغ مادرم می رفت و پرش می کرد که من و به آقا کاظم شوهر بده میدونی چرا؟
چون به مادرم وعده خونه داده بود و گفته بود اگر دخترت و به عقدم در بیاری یه خونه توی همین کوچه به نامش میزنم و بدهیهای این چند وقت رو هم از تون نمیگیرم
مادر من و هم که میشناختی فقط منتظر لقمه آماده بود میخواست من و به اون بده تا خودش از مستاجری و این اتاق اون اتاق گشتن راحت بشه
من اگر دنبال آدم پولدار بودم که نمی رفتم تو خونه های مردم رخت چرک بشورم، وقتی حاضر نشدم زن آقا کاظم بشم تمام وسایلمون رو توی حیاط ریخت و از اونجا بیرونمون کرد، چندین و چند بار جلوی در خونه اومدم با زیور حرف زدم با همسایه ها حرف زدم، خواهش کردم آدرس اتاق جدیدمون رو بهت بدن تا هر وقت از خدمت آمدی بیای و حرف ها رو از خودم بشنوی،
میدونستم مادرت و زیور هرجور که دلشون می خواد قضیه رو برات تعریف می کنن….
به جون پسرم من حتی یک روز قبل از ازدواجم هم جلوی خونه قدیمی اومدم و گفتم شاید تو سراغم رفته باشی، شاید به کسی سپردی اگر من اونجا رفتم آدرسی تلفنی چیزی از تو بهم بده اما دریغ نمی دونستم که تو خیلی بی خیال تر از این حرف هایی و خیلی زود من و فراموش کردی
الان هم خدا رو شکر میکنم که این اتفاق افتاد و من و تو به هم نرسیدیم……..
الان هم خدا رو شکر میکنم که این اتفاقها افتاد و من و تو به هم نرسیدیم
،تو اگر مرد بودی هرجوری که بود من و پیدا میکردی و به حرفام گوش میدادی،نه اینکه حرفهای خاله زنکی بقیه رو گوش بدی و چندین سال کینه توی دل خودت نگه داری…..
این حرفایی هم که الان داری میزنی ذره ای برای من مهم نیست،چون من زندگی خودم و دارم و عاشق شوهرم و پسرم هستم ،حتی اگر صد سال هم طول بکشه منتظر آرش میمونم تا برگرده،
باور کن یک تار موی گندیده ی آرش رو به صدتا مرد دیگه نمیدم میدونی چرا؟
چون تو روزهای سخت پشتم بود چون حمایتم کرد، دستم و گرفت و من و از اون زندگی بیرون کشید
به درد خانوادم خورد و همه جوره پام وایساد، حتی جلوی خانوادهاش ایستاد،تو روی مادرش ایستاد و عشقش رو فریاد زد
،تهدیدش کردن
فراریش دادن
بهش گفتن از ارث محرومت میکنیم اما دست از سر من برنداشت و تا لحظه آخر عاشقم بود….
الانم میدونم هر جایی که هست فکرش پیش منه،مثل تو نبود که به حرفای بقیه گوش بده و خودش و قایم کنه،
چیه بعد از سالها یادت افتاده که من در حقت بدی کردم و بهت نارو زدم؟
اگه برات مهم بود که همون موقع سراغ من رو می گرفتی…….
مصطفی که از حرفهای من حسابی متعجب شده بود گفت از کجا میدونی من دنبالت نگشتم و پرس و جو نکردم ؟
بخدا قسم سراغ تک تک همسایه ها رفتم،حتی سراغ قمرخانم رفتم و گفتم آدرس خواهرت رو بهم بده اما وقتی رفتم خواهرت بهم گفت که ازدواج کردی و رفتی،
خودت میدونی گل مرجان من تمام سختی اون دو سال رو بخاطر تو تحمل کردم، یادته وقتی میومدم تورو ببینم و برگردم ؟
اونهمه راه رو به عشق تو میومدم و برمیگشتم، انتظار نداشتم که همچین کاری باهام بکنی….
با صدای بلند گفتم من هیچ کاری نکردم خواهش می کنم دیگه این حرف ها رو بس کن اون روزها گذشت و رفت تموم شد،مطمئن باش من و تو قسمت هم نبودیم وگرنه همه چیز جور میشد و به هم می رسیدیم،
الانم فقط یه خواهش ازت دارم اگه میتونی شماره ای چیزی از آرش برام پیدا کن،قسم میخورم که تا آخر عمرم مدیونت باشم، اون حتی نمی دونه که ما یه پسر داریم فقط میخوام بدونم کجاست حالش خوبه یانه.....
رد اشک رو توی چشم های مصطفی دیدم،توی چشم های سبز رنگش که یه روزی همهی دنیام بود و برای یک لحظه دیدنشون دنیا رو میدادم ……
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و هفتاد و یک با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و آرش
اما الان تنها چیزی که برام مهم بود و بهش فکر میکردم آرش بود،مردی که مثل کوه پشتم بود و حاضر بودم به خاطرش بمیرم......
مصطفی لبش و به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشم و میکنم
حالا که دیگه من و نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط این و بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،
نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،
راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……
مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،
ناراحت شدم،
دلم سوخت،
شکستم
،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،
آرش خودش و بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……
بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از آرش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم
،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز آرش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……
خونه که رفتم نشستم و همه چی و واسه زری تعریف کردم آنقدر خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفم و زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم آنقدر آرش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..
چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….
زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم آدم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد
،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………
کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….
منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،
کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،
روز اولی که نوبت من بود و رفتم
از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……
حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم
،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،
گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستم و به گرمی فشار بده
فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....
توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،
با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یکجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......
حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،
برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای آرش رو فراموش کنم،
یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودم و آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستم و روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاق و که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........
این و که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما از آرش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرش و لمس نکرده رحم کن،
یعنی میشه با آرش حرف بزنم و و صداش و بشنوم؟
نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……
از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،
دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……
با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر من و که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد……….
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت صد و هفتاد و یک با این حرف مهتاب خانم فهمیدم بهم دروغ گفته و آرش
بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟
نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودم و هم فراموش میکردم،
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چی و واست میگه،
الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......
اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از آرش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......
مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشم و کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،
وقتی راجع به آرش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از آرش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،
مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با آرش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با آرش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......
از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........
با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟
مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارش و پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ آشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........
مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،
اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........
باورم نمیشد به زودی صدای آرش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدام و شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرم و به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به آرش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،
مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اون بار جوری گوشش و کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......
کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….
اصغر کلید خونه رو از توی جیبش درآورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،
طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون آوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟
ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لهجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودت و مهمان هات برم ننه،
آره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستم و به گرمی فشرد و گفت... ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟
تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....
ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،
انگار اکسیژن بهم نمیرسید،
صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای آرش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........
ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض آلودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟
مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت آره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم.......
.یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،
ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب من و که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
قرار عاشقی با خدا ❤️
خدا جانم شکرت که بخشندهای
خدایا شکرت که به لطف مهربونیت زندگیم قشنگم
الهی هزاران هزار مرتبه شکرررررررررررت که تا ابد کنارمی
یگانه معبودم ممنونم به خاطر همه ی خوبیهات
خدا جانم شکرت که منو میبخشی به خاطر خطاها وگناهام
خدا جانم فدای نامت که آرامش بخش روح و جان من است 💖💗💖
❣ خدایا شکرررررررررررت ❣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی...
💫 درسڪوت شب
🌸تمام سختی
💫 روزمان را به تو می سپاریم
🌸سلامت را ارمغان
💫 فردای من و دوستانم کن
🌸و همزمان
💫 باطلوع آفتاب فردایت،
🌸هدیه ای الهی ازنوع آرامش
💫 خودت به زندگی
🌸همـه ما هدیه فرمـا
شبتون زیبـا و در پناه خدا 🌸
🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.:
#یک_لحظه_تفکر
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود✌️
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد💚
@یادکنیم ازشهدا با یک صلوات
🌸🌸🌺🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d