💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بگونیارکس
بگونیا دارای۹۰۰ گونه مختلف از گیاهان چند ساله همیشه سبز علفی و گیاهان خزان کننده است که برای برگ ها و گل های زیبایشان پرورش داده می شودند.
◀️مراقبت: گیاه رکس به نور متوسط، دمای معمولی خاک همیشه مرطوب رطوبت هوای متوسط تا زیاد یعنی ۵ تا ۹۰درصد و خاک کمی اسیدی احتیاج دارد.
◀️کود: کود مورد نیاز بگونیا رکس را می توان به میزان ۱گرم در لیتر، هردو هفته یک بار، از فروردین تا آبان ماه، مورد استفاده قرا داد.
◀️خاک: مخلوطی از تورب، خاک برگ نرم و ماسه به نسبت مساوی، برای رشد این گیاه مناسب است.
◀️ازدیاد: بهار و تابستان بهترین زمان برای تکثیر این گیاه است. یک برگ بالغ را که خیلی هم پیر نباشد، انتخاب کنید و با استفاده از یک چاقی تیزکه به بافت برگ صدمه نرساند و آن را له نکند، برگ را به بخشهای منظم در قالب طبیعی آن ببرید. سپس قطعات برگ را به آرامی و با دقت بردارید و از سطح پشتی برگ و میان رگبرگهای اصلی، در پودر هورمون ریشه زایی فرو ببرید و روی سطح کمپوست مخصوص بذر و قلمه، در داخل سینی بذر، بخوابانید و به آرامی روی سطح خاک فشار دهید. سپس روی تکه های برگ را با کیسه پلاستیکی بپوشانید و در دمای حدود ۲۱ درجه سانتیگراد نگاه دارید زمانی که گیاهچه های کوچک به وجود آمدند و به طول۵/۲ سانتیمتر رسیدند، کیسه پلاستیکی را بردارید و هر کدام را در گلدانی با قطر دهانه ۹ سانتیمتر حاوی کمپوست گلدانی با پایه پیت بکارید. باید مرتبا زیر پوشش پلاستیکی بررسی شود تا اگر برگها دچار فساد و پوسیدگی شده بود، بیرون آورده و با قارچکش سمپاشی صورت بگیرد.
🌿🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پیانته سوکولنته از خانواده کاکتوس ها که به شکل قلب رشد میکنند، در برخی نقاط جهان به آن هویا کری نیز می گویند.
🌿🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌵🌵 افوربیا تریگونا 🌵🌵
🌧آبیاری:
در فاصله بین دو آبیاری اجازه بدین، خاک گلدون کاملا خشک بشه و سپس آبیاری رو انجام بدین.
🌝نور:
بیشتر کاکتوس ها به نور زیاد احتیاج دارن ولی در مواقعی نور زیاد آسیب میزنه پس به مقدار نور گیاه خودتون توجه داشته باشین. افوربیا به محیطی با نور کامل و زیاد، آفتاب مستقیم نیاز داره ( آفتاب تابستان برای این گیاه مضره).
🟤خاک:
این گیاه به خاکی سبک با زهکشی خوب نیاز داره، بهترین ترکیب خاک برای افوربيا، (خاک برگ + ماسه) یا (ماسه + پیت ماس) می باشد.
💊کوددهی:
در فصل تابستان و بهار هر 14 روز یکبار میتونین از کود مخصوص کاکتوس و یا کود 12 12 36 استفاده کنین.
🧪دما:
دمای مناسب برای نگهداری افوربیا تریگونا همچون سایر کاکتوس ها 25-30 درجه سانتی گراده.
🎋تکثیر:
افوربیا تریگونا از طریق قلمه و بذر قابل تکثیره.
🌿🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔴 انواع کود ها (NPK):
●نیتروژن N: رشد سریع و جوانه زنی
●فسفر P: کمک به ریشه زایی بهتر
●پتاسیم K: کمک به گلدهی و جلوگیری از بیماری
💊🌱کود 20 20 20: مناسب برای اکثر گیاهان آپارتمانی و قبلا در موردش خیلی توضیح دادیم.
🩸🌸کود 10 50 10: وقتی شرایط نگهداری گل خوب باشه. نور، دما، خاک و آبیاری درست و منظم انجام بشه، به گل میشینه اما میتونین از این کود هم برای گلدعی بیشتر استفاده کنین. اما به این نکته دقت داشته باشین که اگه کود 10 50 10 رو پیدا نکردین میتونین از کود هایی که عدد میانیش بیشتره تهیه کنین. (یعنی P فسفر بیشتری داره، عامل اصلی گلدهیه).
💉🌻هیومیک اسید: ضد تنش و شوکه شدن. بهتره سالی دوبار برای گل ها استفاده بشه.
🧪🌼کود آهن: برای گیاهانی که سبزینگی خودشون رو از دست دادن استفاده میشه. بهترین زمان استفاده بعد از تعویض گلدون و وقتی که گل رو به تازگی میخرین و میارین خونه هستش.
💚زمان مناسب برای کوددهی بهار و تابستونه که گل ها در حال رشدن. هر دو هفته یکبار تو فصل رشد بهشون کود بدین. زمان کوددهی بهتره اگه خاک گیاهتون خیلی خشکه بصورت سطحی آبیاری کنین تا جذب کود بهتر صورت بگیره.
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پوست_بادام_زمینی_درخاک
🤓👈از #پوست_بادام_زمینی به عنوان کود طبیعی برای گل و گیاه بیرونی و اپارتمانی استفاده می شود.ترکیب پوست بادام زمینی با خاک موجب حاصلخیزی ان شده و در رشد گیاه بسیار تاثیر گزار است.پوست #بادام_زمینی زهکش خوبی برای خاک ایجاد می کند که باعث می شود ریشه گیاه در گلدان یا خاک باغچه به راحتی حرکت کند و مواد لازم برای رشد گیاه را تامین کند
⬅️حواستون باشه پوست بادام زمینی خام استفاده کنید که نمک نداشته باش
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک باور اشتباه :🤓
❌کوددهی با فاصله کم ،با غلظت بالا ،ترکیب کردن چند کود کاملا اشتباهه و دوستانیکه فکر میکنند با اینکار گلهاشون رشد بیشتری پیدا میکنه کاملا در اشتباهن و باعث خراب شدن گیاه و سوختگی ریشه و برگها میشه ☠
⬅️حداقل بین دو کوددهی ۲۰ روز فاصله بزارید
⬅️غلظت کود یک ق چایخوری در یک لیتر آب باشه
⬅️کودها رو با هم ترکیب نکنید
😍مراقب گل های خوشگلتون باشید
🌿🌿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😍😍 #گل_استکانی (کامپانولا)
🌿🌸
شرایط نگهداری
🌿 #نور
این گیاه به نور فراوان به صورت مستقیم و یا پراکنده نیاز دارد. گلاستکانی گیاهی روزبلند بوده و برای گلدهی نیاز به طول روز بلند دارد و در طول روز کوتاه گل نمیدهد مگر اینکه نور اضافی برای آن تامین شود. این نور اضافه میتواند در شرایط گلخانه و توسط لامپهای مختلف تامین شود
🌿 #آبیاری
نیاز آبی این گیاه در حد متوسط میباشد. خاک این گیاه بایستی در طول دوره فصل رشد مرطوب نگه داشته شود و محیط اطراف ریشه مرطوب بماند. در دوره رکود گیاه آبیاری به تدریج صورت میگیرد
🌿 #خاک
خاک گلدان شامل خاک آلی، پیتماس و ماسه به نسبتهای مساوی میباشد. تعویض گلدان در فصل بهار انجام میشود
🌿 #کوددهی
تغذیه گیاه در هر دو هفته یک بار از ماه بهار تا اواخر دوره گلدهی توسط کود مایع صورت میگیرد. از کود NPK برای آن میتوان استفاده کرد. برای گلدهی باید نیتروژن را ده درصد کم کرد
🌿 #آفات و بیماریها
گیاه استکانی خیلی حساس به آفات و بیماریها نیست ولی در شرایط رطوبت زیاد بایستی بوتهها از خسارت ناشی از کپک خاکستری دور نگه داشت
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چهار دلیل گل ندادن #پیاز_نرگس
1⃣پیاز نامرغوب اولین دلیله، پیاز سالم و سنگین انتخاب کنید که حداقل پنج گرم وزن داشته باشه و بقطر یک سانت باشه، اگر پیاز مرغوب نباشه سال اول گل نمیده
2⃣دومین گزینه عدم سرمادهی پیاز نرگس هست
پیاز نرگس بهتره در پاییز کاشته بشه و در محیط بیرون از خونه بمونه تا دوره سرماشو بگذرونه و زمستون گل بده
3⃣سومین گزینه عمق کاشت هست، اگر در باغچه میکارید در مناطق جنوب کشور که هوا گرمتره در عمق ده سانتی و در مناطق سردسیر در عمق بیست سانتی باید کاشته شوند، در کلدان در عمق دوسانتی متری بکارید
4⃣چهارمین دلیل گل ندادن پیاز نرگس ابیاری نادرسته
نرگس، آبياري زياد را دوست ندارد اگر در اين كار افراط كنيد، برگهایش بيش از حد بزرگ شده و گل نميدهد. متخصصان معتقدند اين گياه براي گل دادن بهتر است كمي خشكي ببیند
🌺🌺🌺
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#شفلرا
شفلرا گیاه حساسیه که در اثر موارد زیر برگ هاش ریزش میدا میکنه
1⃣جابجایی
2⃣نور کم
3⃣آبیاری زیادوغرقابی شدن
تکثیر #شفلرا
👈برای قلمه زدن شفلرا قلمه های8سانتی ازساقه های سالم راجدا کرده ودرهورمون ریشه زافروکرده
درخاک ماسه ای نمناک فروکرده وروش نایلون بکشید
دردمای24دورازتابش خورشید بزاریدبعداز1ماه جون
🌿⃟🌸 🌿⃟🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❣ثانیه ها زیباترین دقایق
رامیسازند
هرثانیه فرصتی است
برای دگرگون کردن
زندگیتان
ثانیه های امروزتان
سرشارازعشق و امید...😉😊
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگذار فلک بر کام ما نچرخد. زندگی آن قدر سخاوتمند است که دوباره سهم خود از شادی را از آن میگیریم.
سلام صبح بخیر
🎯
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
#شکرگزاری
#جذب_انرژی_مثبت
شکرگزاری و جذب انرژی مثبت امروز💗🤩
۱۴۰۲/۴/۳
برای همه بفرست و انرژی بده
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دلم برای کودکیام تنگ شده
برای روزهایی که باور سادهای داشتم
همه آدمها را دوست داشتم
مرگ مادر کوزت را باور میکردم...
و از زن تناردیه کینه به دل میگرفتم
مادرم که میرفت به این فکر بودم که مثل مادر هاچ گم نشود
دلم میخواست
ممل را پیدا کنم
از نجاریها که میگذشتم گوشه چشمی به دنبال وروجک میگشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده
خدایی که شبها بوسه بارانش میکردم
دلم برای کودکیام تنگ شده...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...
#اسطوره
#قسمت #۱۳
شاداب
تبسم..با کتاب توی دستش…محکم بر سرم کوبید.چنان آخی گفتم که کل بچه های حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روی محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:
-الهی دستت بشکنه…الهی خیر از جوونیت نبینی…مگه مرض داری؟
دوباره کتاب را بالا برد.سریع سرم را عقب بردم و گفتم:
-چته؟هاپو گازت گرفته؟
با عصبانیت گفت:
-زهرمار…یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح می دم.از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم نشستم وردل تو که مثلا یه چیزی تو اون کله پوکت فرو کنم.ولی معلوم نیست کدوم گوری سیر می کنی.
کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:
-میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوی مادر مرده بیای بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدی؟
احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد…با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:
-درد…بی ادب…بی شخصیت…بی حیا..بی نزاکت…شعور داشته باش…تربیت داشته باش.
موذیانه خندید و گفت:
-چیه؟چرا عصبانی می شی؟پرو پاچه می تونه کف پا باشه…می تونه انگشتای پا باشه…می تونه ساق پا باشه..می تونه زانو باشه…می تونه رون باشه…
دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد.دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
-ببند لطفاً..!
گاز محکمی از کف دستم گرفت.دوباره جیغ زدم.اینبار یکی از دخترها معترض شد.
-چه خبرتونه خانوم؟رعایت کنین.
با گونه های سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه تبسم.آبرو واسمون نذاشتی.
چشمکی زد و با بی خیالی گفت:
– تو اگه آبرو داشتی به جاهای ناجور مردم فکر نمی کردی.
هم عصبانی بودم..هم خنده ام گرفته بود…با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم:
-کافر همه را به کیش خود پندارد.
آی آی کنان زیرلب گفت:
-آره جون خودت…اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهای خوش حالتش یا چشمای شیداش یا قد رعناش فکر می کردی اونجوری سرخ و سفید نمی شدی.کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.
غریدم:
-تبســـم…!
با لبخند گل و گشادی گفت:
-جـــــون جـــــــــیگر؟؟؟
چندشم شد…اینبار محکتر به پایش کوبیدم.فریادش به آسمان رفت.مسئول سایت از همان دور داد زد:
-خانوما اونجا چه خبره؟
صدای مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:
-چیزی نیست داوود جان…دارن فتوشاپ تمرین می کنن…
همانجا روی صندلی وا رفتم…!
شاداب
مگر می توانستم سرم را بچرخانم؟تمام رفلکسهایم از کار افتاده بودند.زانوهایم را به هم چسبانده بودم اما به طرز محسوسی می لرزیدند.لازم نبود صاحب صدا را ببینم…قیافه رنگ پریده تبسم عمق فاجعه را مشخص می کرد.قلبم را دقیقاً زیر زبانم حس می کردم.خون حتی از دستانم هم فرار کرده بود وای به حال صورتم.
-خانوم نیایش اینجوری می خواین فتوشاپ یاد بگیرین؟
تبسم سقلمه ای به پهلویم زد.به هر بدبختی و جان کندنی بود از جا برخاستم و با تته پته سلام کردم.جرات نداشتم در چشمانش نگاه کنم.
-علیک سلام…می بینم که به هوای فتوشاپ کل سایت رو روی سرتون گذاشتین.
به تبسم نگاه کردم…رسماً مرده بود…به زور تلاش کرد درستش کند:
-راستش چیزه…ما تنظیم بودیم…یعنی نه اینکه تنظیم باشیم…تنظیم نبودیم…یعنی داشتیم…بعد نرفتیم…گفتیم فتوشاپ تمرین کنیم… که چیز شد…شاداب چیز بود…یعنی چیز شده…یعنی حالش خوب نبود…نشد..!
ضربه ای به پایش زدم و در دل گفتم:
– ای بمیری تبسم…شاداب چیز بود؟؟؟خفه شی با این حرف زدنت…حالا واقعا فکر می کنه من چیز شدم…!
تبسم آخ خفه ای گفت…حرکتم از چشم دیاکو مخفی نماند…بلند خندید..زیرچشمی نگاهش کردم…هیچ اثری از اخم در صورتش نبود…نفس راحتی کشیدم…حرفهایمان را نشنیده بود…! آهسته آهسته آرامش به وجودم بازگشت…
قدمی به جلو برداشت…با تعجب نگاهش کردم…در چشمانش چیزی بود که تا به حال ندیده بودم…نوعی شیطنت…نوعی خباثت…خودم را به تبسم چسباندم…لبخند مرموز گوشه لبش هرلحظه بیشتر شدت می گرفت.حس می کردم تمام تنم قلب شده و می زند…تبسم به کمرم چنگ زد..من به پهلویش…چشمانش لحظه ای روی دستان ما ثابت شد و بعد به صورتمان برگشت…نمی دانم در قیافه ما چه دید که خنده اش اوج گرفت…شمرده و آرام گفت:
-اصلا نگران کلاسی که نرفتین نباشین خانوما…شما کاملا تنظیمین…نیازی به تنظیم خانواده ندارین…به تمرین فتوشاپتون ادامه بدین…
و رفت…با دهان باز به تبسم نگاه کردم…دهان او از من بازتر بود…احساس کردم لبم می لرزد…تبسم به خودش آمد..سریع صندلی را جلو کشید و گفت:
-بیا بیا…بیا بشین…الان می افتی…!
گیج و منگ نشستم و آرام گفتم:
-تبسم…منظورش از اون حرف چی بود…یعنی چی ما تنظیمیم؟
تبسم هم روی صندلی نشست و به دیوار زل زد.
-فکر کنم منظورش این بود که خونوادمون تنظیمه.
دستم را روی گلویم گذاشتم:
-یعنی چی خونوادمون تنظیمه؟گفت خودتون تنظیمین.
تبسم نگاهش را از دیوار بر نداشت.
-نه…منظورش این بود که در آینده خودمون می تونیم خونوادمونو تنظیم کنیم.
اشک در چشمم حلقه زد.
-چجوری؟
همچنان مات و بی حرکت گفت:
-با دقت به مسائل پر و پاچه…!
لبم را گاز گرفتم:
-یعنی حرفامونو شنیده؟
جوابم را نداد.
-تبسم با توام.
رویش را برگرداند و گفت:
-نظرت چیه این ترمو حذف کنیم؟
دو دستی بر سر خودم کوبیدم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۴
دیاکو
از سایت که بیرون آمدم همچنان می خندیدم.بعد از یک جرو بحث اساسی با دانیار…این دو تا دختر واقعاً سرحالم آورده بودند…پس این بچه نوزده ساله مظلوم، عاشق هم بود…حیف که برای یک لحظه تبسم صدایش را پایین آورد و نتوانستم اسمش را بفهمم و ببینم کیست این پسر خوش قد و بالا و خوش پر و پاچه…! از یادآوری حرفها و تجسم قیافه های وا رفته شان دوباره خنده ام گرفت…آنقدرها هم که به نظر می رسید ساده و چشم و گوش بسته نبودند…! مخصوصاً آن تبسم مارمولک…!
-خدا رو شکر یه بارم ما قیافه خندان شما رو دیدیم.
با شهاب دست دادم.
-کجایی داداش؟کم پیدا شدی؟
سرم را تکان دادم.
-گرفتار شرکتم…خیلی زیاد.
ضربه ای به پشتم زد و گفت:
-ولی خدا رو شکر حسابی کار و بارت گرفته.
روی صندلیهای یک کلاس خالی نشستیم.
-آره…خوبه…شکر…تو چه خبر؟
خندید و گفت:
-سلامتی…امشبو که هستی؟
چشمانم را تنگ کردم:
-امشب؟مگه چه خبره؟
-ای ول حافظه…یه هفته ست دارم تو گوشت می خونم…قراره بریم باغ مهیار اینا…شب جمعه و کیف و حال…!
ها…برنامه ی همیشگی…
-دخترا هم هستن…به خدا خیلی خری اگه اینبارم نیای.
دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
-بازم دختر فراری؟
اخم کرد و با غیظ گفت:
-برو بابا ضدحال…دختر فراری کجا بوده…یه بار یه غلطی کردیم…تا شیش ماه بعدشم که جواب ایدزمون منفی شد روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم و تاوانش رو پس دادیم…بچه ها با پارتنراشون میان…تو هم دست یکی رو بگیر با خودت بیار اونجا…اتاق خالی…چادر عالی…نوشیدنی متعالی…همه چی فراهمه…!
پوزخند زدم.
-دست یکی رو بگیرم و با خودم بیارم؟
با هیجان گفت:
-حالا اگه کسی رو پیدا نکردی زیاد مهم نیست…چندتا از دخترا هم سینگل میان…اونجا با هم مچتون می کنیم.
از اصطلاحاتی که به کار می برد خنده ام گرفت.دستی به شانه اش زدم و گفتم:
-نه داداش…من وقتش رو ندارم…شما برین خوش باشین…!
چینی روی بینی اش انداخت و گفت:
-شد یه بار پایه باشی؟خسته نشدی از این همه مثبت بودن؟اصلا من شک دارم به مردیت…فکر کنم اونم همراه با کلیه ت دادی به دانیار…!
ضربه محکمی به پشت سرش زدم و گفتم:
-خفه…هرچی من هیچی نمی گم پررو تر میشه…صدبار گفتم…بازم می گم..من اهل این غلطای زیادی نیستم…خوشم نمیاد…یه عمره دارم سر این قضیه با دانیار کلنجار می رم…حالا خودم پاشم بیام مثل اون احمق با دوتا دختر عین یه حیوون رفتار کنم و بعدشم هیچی به هیچی؟اگه مردی به این چیزاست…ارزونی تو و دانیار…!
ابروهایش را بیشتر در هم گره زد و گفت:
-حیوون کجا بوده؟مگه قراره به زور باشه؟اون دخترا خودشون می خوان…یه سر بیا…همچین که قد و هیکل تو رو ببینن یه جوری آویزونت می شن که اصلا این شعارا یادت می ره…! فکر کردی عهد بوقه؟ یا اینجا مثل کردستانه؟ نه برادر من…دوره اون حرفا گذشته…با این شرایط مملکت ما…تنها دلخوشی دختر و پسرا به همین روابط و خوشگذرونی های ماهی یه باره…همینم نداشته باشیم که دق می کنیم…دخترا هم دیگه اونقدر عاقل شدن که بفهمن…ما پسرا حتی اگه وعده ازدواجم بدیم دروغه…می دونن دنبال چی هستیم…و می دونن وقتی بهش برسیم هر کی می ره سی خودش…بنابراین هیچ اغفال و نامردی و دروغی هم در کار نیست…به همون اندازه که ما کیف می کنیم…اونا هم لذت می برن…این کجاش غلط اضافیه؟
خنده آرامی کردم و از جا برخاستم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و دوستانه فشردمش.
-باشه داداش…مشکل تفاوت در طرز فکرمونه…از نظر من شرایط مملکت توجیه مناسبی واسه بی بند و باری و کثافت کاری نیست…من به فردایی که فکر می کنم که خودم یه دختر داشته باشم…یا حتی یه پسر…قطعاً واسه اونا نمی تونم این نسخه رو بپیچم…نمی تونم به بهانه خراب بودن شرایط مملکت و نداشتن سرگرمی…به راحتی اجازه بدم ناموسم بازیچه دست پسرای مردم باشه و هر شب دست به دست شه…پس در شرایطی می تونم درست تربیتش کنم…یا درست نصیحتش کنم…که خودم درست زندگی کرده باشم…!من به ناموس کسی بد نگاه نمی کنم…به این امید که در آینده کسی به ناموسم بد نگاه نکنه…!
نیشخندش…توهین مستقیم بود به عقایدم …اما بی توجه ادامه دادم:
-شما راحت باشین…مشکل از اعتقادات منه که کهنه و پوسیدست و از نظر شما مسخره…! به هر حال هرکسی یه جور فکر می کنه…یه جور زندگی می کنه…من عادت ندارم عقایدم رو به کسی تحمیل کنم…حتی به برادرم…! نظرمو می گم…اما مجبورش نمی کنم…چون می دونم نتیجه عکس می ده…شما هم همونطور که فکر می کنید درسته، ادامه بدین…منم راه خودمو می رم…الانم اگه اجازه بدی باید برگردم شرکت.بعداً می بینمت.
در حالیکه با افسوس سرش را تکان می داد بلند شد و گفت:
-باشه..هرطور راحتی…ولی کاش حداقل زن بگیری…موندم چطور سی و چهار سال خودت رو کنترل کردی؟
جوابش را با یک لبخند دادم و از کلاس بیرون آمدم.
او چه می دانست که تمام این سالها… دغدغه به سامان رساندن دانیار…چطور بی رحمانه..تمام احساساتم را سرکوب کرده بود…او چه می دانست غصه نان شب…چگونه تمام امیال یک بشر را نابود می کند…او چه می دانست بیست ساعت کار در شبانه روز…غریزه عشق به حیات را هم می کشد چه رسیده به…! او چه می دانست درد بی کسی و فشار مسئولیت یک برادر کوچک تر…چگونه شانه های یک بچه ده ساله را در هم می شکند و از هرچیزی که مربوط به زندگیست خالی اش می کند…! آنوقت شهاب…کسی که تمام دغدغه اش…عوض کردن سال به سال ماشین و خریدن آخرین ورژن گوشی موبایل و زدن مخ دخترهایی مثل خودش بود…برای من دم از شرایط بد مملکت و ناچاری و مشکلات جوانان می زد…!
ماشین را پارک کردم و به رستوران رو به روی شرکت رفتم…شلوغ بود…مثل همیشه…اما آن گوشه دنج مورد علاقه ام خالی بود…نشستم…گوشی ام را سایلنت کردم و مردم را زیر نظر گرفتم..دو مرد مسن…یک گروه پسر و دختر…چندتا پسر…یک زن جوان و فرزند کوچکش…سه تا دختر دانشجو…هوووم…هیچ کس تنها نبود…هیچ کس به جز من…! دستم را به صورتم کشیدم و سرم را پایین انداختم…نمی خواستم قبول کنم…اما حرفهای شهاب دلم را به درد آورده بود..فکرم را مشغول کرده بود…که راستی چرا؟؟چرا من مثل بقیه آدمها نیستم…چرا اینقدر تنهایم؟چرا تا این سن تنها مانده ام؟حالا که پول داشتم…حالا که موقعیت خوب و رفاهیات داشتم…حالا که دانیار مستقل شده و یادی هم از من نمی کند..چرا باز تنهایم؟
سرم را بالا گرفتم و به مادر و فرزندی که نزدیکم نشسته بودند نگاه کردم…چیزی در دلم تکان خورد…دلم بچه خواست…بچه ای به همین کوچکی و زیبایی…بچه ای که مال خودم باشد…برای خودم باشد…و زن خواست…زنی به مسئولیت پذیری و مهربانی همین که رو به رویم نشسته بود و تمام حواسش را به گرفتن لقمه های کوچک برای فرزندش داده بود…با همین عشق بی قید و شرطی که نورش تمام رستوران را تحت الشعاع قرار داده بود…! دلم زن خواست…نه فقط برای پر کردن بسترم…برای روشن کردن خانه ام…برای تلطیف روحم…می دانستم که به تازگی جاذبه های سلطانی کلافه ام می کند اما زنی می خواستم برای خودم…نه مشترک با تمام مردان تهران…زنی که زیباییش فقط مال من باشد…برای من باشد…یک زن نجیب…که عشقش…خدای روی زمینش…مردش باشد…! زنی مثل مادرم…مثل زنان کردستان…که در خانه زن بودند و بیرون از آن از هر مردی مردتر…قرص تر…محکم تر…!زن می خواستم…عروسکی برای خودم…لطیف..زیبا..پر از ظرافت های زنانه…زنی که زنانگی بلد باشد…دلبری بلد باشد..اما فقط برای من…فقط برای من…
-خوش اومدین جناب حاتمی…غذاتون رو انتخاب کردین؟
نگاهم را از بچه گرفتم…گارسون دست به سینه و با لبخند مودبانه ای منتظرم ایستاده بود…نگاهی به منو انداختم و گفتم:
-نه…ممنون…پشیمون شدم..گرسنم نیست…!
کمی خم شد و گفت:
-هرطور مایلین.
کیف پول و موبایلم را برداشتم و از رستوران بیرون زدم.