#اسطوره
#قسمت #۴۹
شاداب
حسرت زده و درمانده به مسیر رفتنش خیره شدم.از هیچ کس به اندازه خدا شکایت نداشتم.او که از حالم خبر داشت.او که می دید در این دو روز چه کشیدم تا بتوانم کمی بر خودم مسلط شوم.پس چرا دوباره تجربه بودن در آغوشی را که اینگونه بیچاره ام کرده بود،در دامانم گذاشت؟چرا اجازه نمی داد این دندان لق را بکنم و دور بیاندازم؟چرا نمی گذاشت فراموش کنم که داغ چه چیزی بر دلم مانده است؟چرا مرا در آتش اشتیاق یک طرفه می سوزاند و هردم شعله اش را فروزان تر می کرد؟منکه به خوش باوری و خیال پردازی خودم معترف بودم…پس چرا دوباره سودای این آغوش گرم و مردانه را در سرم می انداخت؟
او چرا اینهمه عصبانی بود؟به خاطر حواس پرتی یا تاخیرم؟هیچ وقت اینقدر بداخلاق و تلخ ندیده بودمش.حتی صبر نکرد که همراهش بروم.احتمالا نمی خواست در محیط کارش با هم دیده شویم.شاید چون من کوچک بودم…چه از لحاظ سنی و چه از لحاظ…!
کیفم را توی کمد میزم گذاشتم و کامپیوتر را روشن کردم.آنقدر بدنم کوفته بود که انگار واقعاً با سنگهای کف خیابان برخورد کرده بودم و آنقدر سرم درد می کرد که انگار به جای سینه محکم و تپنده دیاکو..با یک تریلی هجده چرخ تصادف کرده بودم.
ارباب رجوعهایش آمدند و رفتند.کارمندهایش آمدند و رفتند.آبدارچی بارها به اتاقش رفت و آمد.تلفن بارها زنگ خورد و من وصل کردم.ساعت چرخید و چرخید تا به دوازده رسید.یک ساعت دیگر وقت ناهارش بود و او یک ساعت قبل از غذا باید قرصش را می خورد.سه بار بلند شدم و باز نشستم.دوبار تا آبدارخانه رفتم و برگشتم.صدبار به خودم گفتم "به تو چه" و باز با نگرانی به ساعت نگاه کردم ودر آخر به این نتیجه رسیدم…که "او مرا دوست ندارد…منکه دوستش دارم".برایش یک لیوان آب خنک بردم و وارد اتاقش شدم.
آرنجش را روی میز گذاشته و پیشانی اش را به کف دستش تکیه داده بود و آلبومی را ورق می زد.بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید:
-چیزی می خوای؟
لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:
-قرصتون…!
-باشه…ممنون…!
همیشه می ماندم تا به چشم خودم ببینم که قرص را خورده و آبش را تا ته نوشیده.آلبوم را تا آخر ورق زد و بعد قرص را از کشوی میزش درآورد و گفت:
-یه گرافیست جدید قراره بیاد اینجا که طرحاش رو ببینم.از طرف مهندس حیدریه.به محض اینکه رسید معطلش نکن.کارمون بدجوری لنگه.
زیرلب گفتم:
-چشم.
لیوان را برداشتم که از اتاق بیرون بروم.صدایم زد.با همان کشش الف دوم اسمم که نمی دانم چطور اینقدر خاص تلفظش می کرد.
-شاداب…!
سعی کردم فکر نکنم..نه به زنگ صدایش..نه به رنگ نگاهش.
-بابت تولد دانیار ازت ممنونم واقعا سنگ تموم گذاشتی.
او هم برای من و احساسم سنگ تمام گذاشته بود…!
-و البته به نتیجه ای هم که می خواستی رسیدی.دانیار رو خوشحال کردی.
عضلات اطراف دهانم…لبخند زدن را از خاطر برده بودند…!
-و البته منو..!امیدوارم بتونم یه روز لطفت رو جبران کنم.
بی اختیار دستم را روی ابرویم کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم.
این تنها جمله ای بود که از میان تارهای صوتی متورمم می توانست خارج شود.به سالن برگشتم و مرد کوتاه قدی را منتظر دیدم.بلافاصله به سمتم آمد و گفت:
-من از طرف مهندس حیدری اومدم.می تونم آقای مهندس رو ببینم؟
آهی کشیدم و گفتم:
-بله.منظرتونن…اجازه بدین بهشون خبر بدم…
و گوشی را برداشتم و خبر رسیدن گرافیست جدید را به اسطوره بداخلاق و بی حوصله ام دادم…!
#اسطوره
#قسمت #۵۰
دیاکو
با بی میلی به طرحهای پیش رویم نگاه می کردم..از مهندس حیدری در عجب بودم که با گذشت اینهمه سال و اینهمه شناختی که از من و سلیقه ام داشت یک طراح معمولی و ساده را به عنوان گرافیست ماهر به شرکتم معرفی کرده بود.تمام رزومه اش را برای پیدا کردن یک نکته مثبت و بارز زیر و رو کردم…اما دریغ…! نه اینکه بد باشد..اما آنی نبود که من می خواستم.پرونده را بستم و بدون هیچ توضیحی گفتم:
-ممنون..شماره تون به منشی بدین.در صورت لزوم تماس می گیریم.
فکر می کنم از طرز نگاهم جوابم را خوانده بود.چون با ناامیدی گفت:
-یه آلبوم دیگه هم هست.می خواین اونم ببینین.
سری تکان دادم و گفتم:
-نیازی نیست.همین کافی بود.
بعد از بیرون رفتن مرد…شماره مهندس حیدری را گرفتم و قبل از اینکه حرفی بزنم صدای شوخ و سرحالش را شنیدم.
-نپسندیدی…نه؟
خندیدم:
-گذاشتیمون سر کار مهندس؟
-دقیقاً..می خوام اینقدر کارت گیر کنه که بلند شی بیای اینجا..می خوام ببینم تا کی می خوای از این پدر پیرت دوری کنی؟
با شرمندگی گفتم:
-چوبکاریم می کنین؟خودم به اندازه کافی خجالت زده هستم.ولی به خدا گرفتارم.
-گرفتار؟با این موهای سفیدم سرم شیره می مالی؟گرفتار یه روز..گرفتار دو روز…گرفتار یه ماه…گرفتار دو ماه…الان چهار ساله که تو به من سر نزدی پسر جان…! به خاطر گرفتاریه؟
پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-حق با شماست..گردن منم از مو باریکتره…هر تنبیهی هم که صلاح بدونین قبول می کنم.
صدایش دوباره شاد شد.
-آها…این شد یه چیزی..! امشب دست دانیار رو بگیر و بیا خونه ما…بابا مردم از دلتنگی واسه شما دو تا برادر.
حتی اگر دانیار بود…دیگر انرژی بحث کردن با او را نداشتم…!
-دانیار اینجا نیست…سر یکی از پروژه هاشه…ولی خودم خدمت می رسم.
-پس من و حاج خانوم واسه شام منتظرتیم…دیر نکنی که مادر جونت همین الانشم به خونت تشنه س…!
از لفظ مادر…دلم گرفت…و البته که حاج خانم کمتر از مادر نبوده برای من…!
-من مخلص مادر جونم هستم…قول می دم قبل از شما خونه باشم.
خب…انگار چاره دیگری نداشتم…بیشتر از این نمی توانستم این پیرمرد و پیرزن را که این همه به گردنم حق داشتند منتظر بگذارم…و البته شرمنده بودم..به خاطر کم کاری و کم لطفی خودم. ساعت چهار وسایلم را جمع و جور کردم و از اتاق بیرون رفتم.شاداب با کامپیوترش مشغول بود…به نظرم می رسید..ظرف این دو روز رنگ پریده و لاغرتر شده…! و چقدر از اینکه مسبب این اتفاق من و دانیار بودیم متاسف بودم. مرا که دید از جا بلند شد و گفت:
-تشریف می برین؟
در اینکه من این دختر را دوست داشتم و وجودش برایم منبع آرامش بود…شکی نبود…!در اینکه نجابت و سر به زیری و پوشش اش همان بود که من می خواستم…شکی نبود…!در اینکه قطعا زن زندگی می شد و مردش را خوشبخت می کرد..شکی نبود…! اما نه برای من…نه با من…حیف می شد…خیلی کوچک بود برای این حرفها…دلم نمی آمد فرصت جوانی کردن را از او بگیرم…و نمی توانستم به احساس دختری در سن او اعتماد کنم…نمی توانستم ریسک کنم و آینده هردویمان را به بازی بگیرم…نمی شد…نمی توانستم…!اصلا فکر کردن به شاداب حس گناه را در من زنده می کرد…حس سواستفاده گر بودن…حس جانی بودن…حس عراقی بودن..عراقی هایی که دخترهای نه ساله و ده ساله ایرانی را به غارت برده بودند…!نه…نه او زنی بود که من می خواستم و نه من مردی که حق او باشد..! اما این را چگونه تفهمیمش می کردم که آسیب نبیند؟
-آره…جایی مهمونم…زودتر می رم..کار خاصی پیش اومد با موبایلم تماس بگیر.
سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد…آهی کشیدم و خداحافظی کردم…نا خواسته باعث چه رنجی در این دختر شده بودم…!
خانه یاقوتی رنگ حاج رضا حیدری…همان بود که چهار سال پیش…با مشت های گره کرده و قلب درهم شکسته ترکش کرده بودم…همانی که در تمام این چهار سال نخواستم برگردم و ببینمش…حتی به قیمت دلخوری این زن و مرد مهربان و سالخورده…!توی ماشین ماندم و از پشت شیشه نگاهش کردم…زمانی اینجا خانه آمال و آرزوهایم بود..تنها دلخوشی آن روزهایم…! درختهایش هنوز هم تا توی کوچه شاخ و برگ داده بودند…همانهایی که همیشه حاج خانم نگران شکست کمرشان و از دست رفتن بارشان بود و حاج رضا…زیبایی خانه را به این پرپشتی و خمیدگی درختها می دانست…! از قرار هنوز کمر این درخت ها نشکسته بود و همچنان زیبایی خانه و کوچه را تامین می کردند..
دلم می خواست برگردم…بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم..درست مثل چهارسال پیش…همانطور که رفتم و رفتم…!دلم اینجا را نمی خواست…خیلی وقت بود که از قید این دیوارهای یاقوتی رها شده بود…نمی خواستم برایش یادآوری کنم…نه وقتش را داشتم و نه حوصله و نه توانش را…اما با این همه دینی که بر گردنم سنگینی می کرد چه می کردم؟
May 11
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پینوکیو و ارتباطش با آگاهی .
یکی از بهترین کارتون هایی که تا کنون ساخته شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ی_حس_خوب
جاده های شمال و بارون و رانندگی و حسِ خوبش❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید قبل از نوشیدن آب، با آن صحبت کنیم؟ 🚰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه می خوای تو زندگی آرامش داشته باشی این نکته رو رعایت کن
🎯
@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d