1_1399570644.mp3
1.05M
صدای اذان چه دلنشین هست
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حرف های زیادی هست برلی گفتن !
به جای آدما ،برای خدا بگو...
❤@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
«جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است. مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر میشود، پر از دلهرههای پراکنده و غصههای بیدلیل و یکجور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر ...»
📚خاطرات پراكنده
👤گلی ترقى
🎯@aMaryam4
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی افکاری که در حاشیه ذهن هایمان پنهان می کنیم صادقانه ترین افکارند، چون فقط مال خودمان اند و ما فکر می کنیم کسی آن ها را نمی بیند.🦋💙
📘سنگ، کاغذ، قیچی
✍🏻#آلیس_فینی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
23.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅لحظاتی ناب از زندگی روستایی ، آبگوشت آتشی و چوپانی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
@aMaryam4
#اسطوره
#قسمت #۹۰
ترسی که در چشمش دودو می زد و صدایی که لرزان و ملتمس دعا می خواند…دوست داشتم می توانستم در آغوشش بگیرم و کمی آرامش کنم…حسم نه هوسی داشت و نه غریزه ای…! تنها محبت بود و نگرانی برای اینهمه آشفتگی و اضطراب…! دلم می خواست می توانستم سر کوچکش را روی سینه ام بگذرام و بگویم…ببین…هنوز قلبم می زند…اینقدر خودت را عذاب نده..اینطور با خودت بد نکن…!اما نمی شد…می دانستم او هم به این آرامش در آغوش من نیاز دارد…! اما با اینکار تا آخر عمرش را می سوزاندم…دیگر نمی توانست فراموش کند و بگذرد…تا ابد تلخی عشق من در خاطرش حک می شد و نجات پیدا نمی کرد…!نزدیک شدن به من سمی بود که می توانست تا روز آخر زندگی اش را مسموم کند و بسوزاند و من مرد اینکار و یا بهتر بگویم نامرد اینکار نبودم…!این روزها حتی اگر خواب هم نبودم پلکهایم را روی هم می فشردم..چون طاقت دیدن حال بد دانیار و شاداب را نداشتم…اما با دست ناآشنایی که روی پیشانی ام نشست…چشمم را باز کردم…کمی طول کشید تا تصویر برایم واضح شد…مردی با موههای سپید و کم پشت…صورتی زرد و بیمار…دستهایی لرزان و تبدار..و چشمانی زنده و هوشیار! پلک زدم…ماسک نیمی از صورتش را پوشانده بود…مغز مُسَکِن گرفته ام نمی توانست ارتباطی بین این چشمها و این صورت پیدا کند…اما همینکه گفت…"مرد بزرگ" اثر آرامبخش ها دود شد و نیمخیز شدم…!اسطوره من برگشته بود…!آنقدر در آغوشش ماندم تا آرام آرام حواسم به کار افتاد و خشم جای اشتیاق را گرفت.با تغیٌر به سمت دانیار چرخیدم و گفتم:-چرا اینکارو کردی؟چرا به من نگفتی؟دایی ماسک را از روی صورتش برداشت…اسپری سیاهرنگی را از جیبش در آورد و گفت:-آروم پسرجان،آروم…دانیار کار درست رو کرده.با شرمندگی گفتم:-شما خودت مریضی…یه روز در میان بستری میشی…سفر و جابجایی واست قدغنه…آخه چطور اینهمه راه رو اومدی؟اسپری را استنشاق کرد…چند لحظه نفسش را حبس کرد و بعد گفت:-اومدم ببرمت…باید می اومدم.ببرد؟؟؟-منو ببرین؟کجا؟دایی نگاهی به دانیار کرد…دستان پیر و لرزانش را به صندلی گرفت و نشست:-آمریکا…اونجا بهتر می تونن درمانت کنن…!با کمک دانیار همه چی رو مرتب کردم…فقط یه بلیط می گیریم و والسلام..!در اوج ناباوری خندیدم!به دانیار خیره شدم.-آمریکا؟؟؟دیوونه شدی دانیار؟همه چی رو ول کنیم و بریم اونجا؟کار من..کار تو..چیزایی که واسشون اینقدر زحمت کشیدیم…!زده به سرت؟دانیار تخت را دور زد و سمت دیگرم ایستاد و گفت:-نگران اونا نباش…من می مونم و حواسم هست…هم به کار خودم هم به شرکت تو…!به هرحال هزینه های اونجا هم کم نیست و باید تامین بشه.معده ام تیر کشید…شدیدتر از همیشه…با ناله گفتم:-دیگه بدتر…مگه من می تونم تو رو اینجا ول کنم و برم؟صدای دایی با آنهمه مریضی و تکیدگی هنوز مقتدر بود و گیرا…!-دانیار بچه نیست…نزدیک سی سالشه…در ضمن دو سه سال اینجا تنها بمونه بهتر از اینه که واسه یه عمر از دستت بده…!دوباره نیمخیز شدم و با فریاد گفتم:- دو سه سال؟؟؟اخمهای دایی درهم گره خورد:-چه خبرته دیاکو؟؟؟چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟بله…دو سه سال…!دکتر می گفت دردهای مزمن زمان زیادی واسه درمان می برن…راستم می گه…دردی که بیست و چهارساله عین جذام درونت رو خورده، با یه روز و دو روز درست نمیشه…!خودم را روی تخت رها کردم و گفتم:-من نمی تونم…محاله بیام…حداقل بدون دانیار نه…!دانیار دستهایش را توی جیبش فرو کرد و گفت:-هزینه های درمانی آمریکا بالاست…تو که اونجا حتی بیمه هم نداری!می تونیم هرچی داریم رو بفروشیم و بریم…اما باید به آینده هم فکر کنیم…تو می تونی دوباره همه چیز رو از نو شروع کنی؟می تونی باز کارگری کنی؟آمریکا هم می دونم که نمی مونی…بر میگردی همینجا و اونوقت…کمی جلو آمد:-منطقی باش دیاکو…فکر نکن واسه من راحته…به هر راهی که می شد فکر کردم تا منم بتونم بیام…اما نشد…نه آدم مطمئنی رو می شناسم که شرکت تو رو بچرخونه…نه اینکه تنها،با درآمد اونجا میشه هزینه ها رو پرداخت کرد…به درآمد منم احتیاجه…حرف یه روز و دو روز نیست…بحث پرداخت هزینه ها…به مدت حداقل دو سال…اونم به دلاره…! شوخی بردار نیست..!نه…نمی شد…من چطور می توانستم دانیار را با اینهمه فشار تنها رها کنم…!-نیازی به هیچ کدوم از اینکارا نیست…من همینجا می مونم و خوب میشم…ایران کلی پیشرفت کرده…آمریکا چی داره که اینجا نداره؟اونجا بیام بدتره…همش فکرم اینجاست..بیشتر اذیت می شم…!دانیار پوفی کرد و نگاه مستاصلش را به دایی دوخت…دایی چند تک سرفه خشن زد و گفت:-چند دقیقه ما رو تنها بذار پسرم.دانیار سری تکان داد و بیرون رفت..به محض خروجش گفتم:-دایی…مگه از شرایط دانیار واست نگفتم؟مگه نمی دونی؟مگه ندیدی؟چطور انتظار داری ولش کنم و بیام اون سر دنیا؟اصلا فکرشم دیوونه م می کنه…چه رسیده به انجامش…!دایی آهی کشید و گفت:-آره..می دونم…از اون چیزی که تو تعریف کردی بدتره…-تازه این روز خوبشه…اینهمه سال به اندازه امروز حرف نزده…اگه من