تحت هیچ شرایطی از مهربانی اش کم نمی شد.
-عوض می کنم..بذار خیالم از تو راحت بشه.
لبی به لیوان زد و گفت:
-من خوبم…برین لباستون رو عوض کنین..خیس خیسه.
وقتی برگشتم دیدم که پاهایش را روی مبل جمع کرده و شیر را هم نصفه کنارش گذاشته.
-چرا نخوردی؟
به سادگی جواب داد:
-از طعم شیر خشک خوشم نمیاد.
کمی جمع و جور شد تا منهم کنارش جا شوم.
-می خوای یه کم دراز بکشی؟
-نه..من بهتره برم خونمون…شما هم نباید اینجا باشین..عروسی برادرتونه مثلاً…حسابی شرمنده شدم.
یواش یواش هوش و حواسش داشت برمی گشت.
-تو با این سر و وضع هیچ جا نمی ری…معلوم نیست مامان بابات کی برگردن…نمیشه که تنها بمونی…شب رو همین جا هستی…با تبسمم هماهنگ می کنم که به مادرت بگن شب خونه اونایی…
من و من کرد.
-نمیشه که..درست نیست.
می دانستم دردش چیست.
-اگه از بودن تو خونه من می ترسی می گم افشین و تبسم بیان اینجا.خوبه؟
سریع جواب داد.
-نه به خدا…منظورم این نبود.
لبخند زدم و گفتم:
-خوبه؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-آره.
این ترسش…ارزشش را هزار برابر کرد…هزار برابر…
-باشه الان زنگ می زنم…خودت با تبسم صحبت کن..بعدشم برو دراز بکش…اگه خواستی در اتاق رو هم قفل کن.
لبش را گاز گرفت و خجولانه گفت:
-من به شما اعتماد دارم آقا دانیار.
شماره افشین را گرفتم و گفتم:
– می دونم….!
گوشه ای ایستادم تا پتو را کنار زد و روی تخت نشست.
-میشه خواهش کنم برین؟آخه اینجوری تا آخر عمرم عذاب وجدان دارم که عروسی برادرتون رو خراب کردم…خواهش می کنم…به خدا من خوبم…بیشتر از این شرمنده م نکنین.
به عکس سه در چهار دیاکو که روی میز توالت گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:
-تبسم و افشین تو راهن…اونا که برسن من می رم.
نفس راحتی کشید و گفت:
-ببخشید که اینجوری شد…!خیلی اذیتتون کردم…
دستانم را روی سینه قفل کردم و به دیوار تکیه دادم.
-آقا دانیار؟
-بله؟
چشمانش را دزدید.
-میشه کمکم کنین واسه ارشد مثه شما هیدرولیک قبول شم؟منم دلم می خواد از شهر دور باشم..مثه شما…میشه؟
تمام وجودم دوباره در آغوش گرفتنش را می طلبید.
-میشه..
لبخندش غمگین بود..اما به هیچی می ارزید.
-آقا دانیار؟
-بله؟
-میشه منو به خاطر امشب ببخشین؟
کاش زودتر افشین و تبسم از راه برسند.
-به شرطی که دیگه از من فرار نکنی..آره..میشه.
خنده اش وسعت گرفت.
-نمی کنم..منکه به جز شما دوست دیگه ای ندارم.
خدایا اجازه نده خبط کنم…خدایا…
-آقا دانیار؟
-بله؟
-من چجوری می تونم جبران کنم؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-فقط به یه شکل جبران میشه.
با اشتیاق نگاهم کرد و گفت:
-هرچی بگین قبوله.
نفسم را به بیرون فوت کردم و گفتم:
-هرچی؟
بدون فکر جواب داد:
-هرچی.
خندیدم.
-خوب نیست دخترا بدون فکر و نشنیده خواسته پسرا رو قبول کنن.ممکنه خطرناک باشه ها…
او هم خندید…هرچند مصنوعی…
-شما با بقیه پسرا فرق دارین.
خوب بود که از گذشته من خبر داشت و مرا پسر پیغمبر می دید…ابروهایم را بالا دادم.
-مطمئنی؟بگم؟
همان لحظه اعتراف کردم که عاشقم..همان لحظه که با وجود بی پناهی اش…مطمئن و راسخ توی چشمم نگاه کرد و بدون ذره ای تردید و مکث جواب داد:
-مطمئنم…بگین…هرچی باشه قبوله.
چند قدم جلو رفتم و گفتم:
-خب..شرطش اینه که…
نه ترسید…نه تکان خورد…انگار واقعاً به من اعتماد داشت.
-شرطش چیه؟
همان وسط ایستادم..او اعتماد داشت اما من به خودم مطمئن نبودم.دستهایم را پشتم مخفی کردم و گفتم:
-شرطش اینه که دیگه به من نگی آقا دانیار….!
#اسطوره
#قسمت #۱۴۹
یک سال و هشت ماه بعد
دانیار:
با خونسردی به چشمان عصبی و خشمگینش زل زدم و گفتم:
-نه.
کیفش را برداشت و گفت:
-پس من از این شرکت می رم.
کمی با صندلی گردانم بازی کردم و گفتم:
-باشه…اگه فکر می کنی جایی هست که یه دانشجوی ترم اول ارشد رو که از قضا دخترم هست بفرسته سر سد…برو…به سلامت.
پایش را روی زمین کوبید و گفت:
-سر سد هم نفرستن مهم نیست…حداقل بهم دروغ نمی گن.
دستم را به طرف در گرفتم و گفتم:
-هرطور راحتی.
خشم از چشمش رفت و ناباوری جایش را گرفت.
-دانیار؟
هنوز هم بعد از اینهمه مدت…از دانیار گفتنش…دلم می لرزید.
-یعنی می گی برم؟
از ظرف روی میز شکلاتی برداشتم و گفتم:
-من نمی گم..خودت می گی.
نشست..می دانست که سر حرفی که زده ام می مانم.
-تو به من قول دادی…اصلاً من به عشق اینکار گرایش ارشدم رو هیدرولیک انتخاب کردم…چرا اون موقع کمکم کردی؟چرا اون موقع مخالفت نکردی؟چرا اون موقع هیچی نگفتی.
شکلات را توی دهانم چرخاندم.
-گفتم..همون موقع هم گفتم که این گرایش به دردت نمی خوره…اما بهت قول دادم هرجا خودم رفتم ببرمت..هرجا خودم باشم..هرجا خودم تشخیص بدم و هروقت خودم بخوام.الانم سر قولم هستم.اما این پروژه مال من نیست..در نتیجه با رفتنت موافقت نمی کنم.
انگشتانش را درهم قفل کرد.
-پروژه های خودت رو هم دیدم…یه جوری می ری که من اصلاً نمی فهمم.وقتی می رسی اونجا تازه بهم خبر می دی.
با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفتم..مدتها بود که سعی می کرد بدون اشک ریختن مشکلاتش را حل کند…اما هنوز هم در شرایط سخت مجبور بود بغضش را تند و تند قورت دهد.
-واقعیتش احساس می کنم تو با مستقل بودن من مشکل داری.یه جورایی دلت نمی خواد من کار اجرایی کنم..انگار از نظرت نهایت پیشرفت من تو همین کارای دفتری خلاصه میشه.باورت نمی شه که منم بتونم نظارت کنم…خط بدم..کنترل کنم…خب درسته..شاید الان نتونم..ولی دوبار که ببینم..دوبار که تو شرایطش باشم یاد می گیرم…اما تو بهم فرصت نمی دی…پر وبال نمی دی…استقلالم رو به رسمیت نمی شناسی.
در دل خندیدم…چه استقلال استقلالی می کرد برای من جوجه تازه از تخم درآمده…!مشتم را روی میز کوبیدم تا تمام حواسش جمع من شود.
-استقلال تو چه ربطی داره به رفتن توی یه محیطی بدتر از صدتا سرباز خونه؟تو اصلاًمی دونی شرایط اونجا چجوریه؟یه محیط کارگری…توی صعب العبور ترین مناطق…دور از تمدن و شهر…سر و کله زدن با کارگرای خسته و بی تفریح که بعضیاشونم آدمای صالح و درستی نیستند…خوابیدن توی کمپ بی در و پیکر و حتی ناامن…کار کردن زیر تیغ آفتاب یا سرمای زیر صفر.آخه دختر جون…منی که مردم به سختی تو اون شرایط دووم میارم…به سختی می تونم کارگرا رو کنترل کنم…وقتی شورش می کنن تا چند نفر رو لت و پار نکنن آروم نمی شن…گاهی حتی امنیت ما هم به خطر می افته…دست به یقه می شیم…کتکاری می کنیم…اخراج می کنیم..تنبیه می کنیم…می دیمیشون بازداشتگاه…بازم با این وجود گاهی نمی تونیم جمعشون کنیم…وای به حال روزی که ببینن طرفشون زنه…!
جلو آمد و با هیجان گفت:
-خب وقتی تو باشی که مشکلی نیست..منم کاری به کار کارگرا ندارم…به تو کمک می کنم..دستیارت می شم.سر و کله زدن با کارگرا مال خودت.
چرا نمی فهمید؟اخمهایم را در هم کردم و با جدیت گفتم:
-شبا رو چیکار می کنی؟
انگار که کشف مهمی کرده باشد با ذوق جواب داد.
-خب اون کانکسا قفل دارن حتماً…درش رو قفل می کنم.یه صندلی هم می ذارم زیر دستگیرش که باز نشه.
کی این دختر بزرگ می شد؟
-بعدشم…مگه دختر مهندس بزرگمهر نیست؟اسمش چی بود؟مهتا؟چطور اون می تونه دووم بیاره؟من نمی تونم؟
نخیر…چاره ای نداشتم.
-منو ببین…!
چشمان بازیگوش و هیجانزده اش را به صورتم دوخت…شمرده و محکم گفتم:
-دختر مهندس بزرگمهر…یا همون مهتا…توی پروژه هایی شرکت می کنه که پدرش حضور داشته باشه…تنها نمی ره..این یک! کسی جرات نمی کنه به دختر پیمانکار چپ نگاه کنه..این دو…!مهتا جاهایی می ره که نزدیک شهره و توی هتل اقامت می کنه..این سه…!حتی توی هتل هم با پدرش هم اتاقه…اینم چهار…!
برق امید از نگاهش رفت.
-خب منم جایی ببرین که هتل داشته باشه.
گردنم را مالیدم و پشتم را به پشتی مبل زدم و گفتم:
-فعلاً همچین پروژه ای نداریم.
در صورتش التماس موج می زد.
-یعنی هیچ راهی نیست؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-فقط یه راه…
قسم می خورم اوج گرفتن ضربان قلبش را شنیدم.
-چی؟
به زحمت رنگ شیطنت را از کلامم زدودم و گفتم:
-شبا رو هم پیش خودم باشی…تو کانکس من…
تمام تنش تکان خورد…با چشمان از حدقه در آمده گفت:
-بله؟
به زور خنده ام را مخفی کردم و گفتم:
-یه عقدنامه قلابی جور می کنیم…خرجش یه میلیون تومنه…در عوض هم خیال من راحت میشه هم تو به مراد دلت می رسی.
دهان بازش را بست و گفت:
-شوخی می کنی دیگه…!
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-نه…
زورکی خندید.
-همینم مونده…عقدنامه قلابی…
چشمکی زدم و گفتم:
-مشکلت با قلابی بودنشه؟نترس بابا…فقط عقدنامه ش الکیه..بقیه ش واقعیه…
تمام صورتش رنگ خون گرفت.جیغ زد:
-دانیار…!
با آرامش سیگاری از توی جیبم درآوردم و گفتم:
-ها؟چیه؟فکر کردی من از اون کارگرا کمترم؟یا سیب زمینی ام؟یا مسیح مقدسم؟
از جا پرید..کیفش را چنگ زد و با حرص گفت:
-یه کلمه بگو نه..بگو نمی ذارم بری…بگو از نظر من زن به درد عمران نمی خوره…بگو خوشم نمیاد کار یاد بگیری…چرا بهونه میاری؟
پک عمیقی به سیگار زدم و گفتم:
-بهونه نیست..تنها راه حل موجوده…
نزدیک در ایستاد و گفت:
-راه حلت بخوره تو سر…
نفسش را فوت کرد و با بغض ادامه داد:
-تو سر من…
و از اتاق بیرون رفت…با رفتنش به خنده ام اجازه رها شدن دادم و نفس راحتی کشیدم…حداقل تا مدتی از اصرارهایش خلاص شده بودم…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۰
دستم را پشت سرم گذاشتم…کمرم را کشیدم و به خنده های ضعیف دایی لبخند زدم…صدایش با تاخیر می رسید…اما مهم این بود که هنوز صدایش می رسید.در حالیکه سرفه می زد و می خندید گفت:
-با این پیشنهاد بی شرمانه کلاً خودت رو خلاص کردیا…
با خیال راحت پاهایم را روی میز گذاشتم و گفتم:
-نه بابا…دو روز دیگه با یه راه حل جدید میاد سراغم.
جدی شد.
-آخرش که چی؟تو قول دادی و باید پاش وایسی.
چشمانم را بستم.
-آره…یه غلطی کردم و خودمم توش موندم.
-داری مته به خشخاش می ذاری پسر خوب…داری حقش رو پایمال می کنی.
پشت پلک های بسته پرده قرمزی کشیده شد…اینبار توی بیداری…
-نمی تونم دایی…نمی تونم اجازه بدم شاداب وارد همچین محیطی بشه..اونجا پر از مرده…همه هم تحت فشار و شرایط و سخت…مثل….
آب دهانم را قورت دادم.
-مثل سربازا…همونا…
نفسم برای ادامه دادن یاری نکرد و برید.دایی هم سکوت کرد.
-من دیگه ریسک نمی کنم دایی..دیگه روی ناموسم…روی کسی که دوست دارم خطر نمی کنم…اگه حتی یه نفر بد نگاهش کنه خونش رو می ریزم…به جبران همه خونهایی که باید می ریختم و نریختم…خون هرکسی رو که به شاداب نظر داشته باشه می ریزم.
مشتم را آهسته باز کردم…رگ مچم از شدت فشار گرفته بود.
-اگه بخواد بیاد اونجا…باید شب تا صبح پشت در اتاقش کشیک بدم…نمیشه که…یا باید کار کنم یا حواسم به شاداب باشه…نمی تونم.
-خب اگه واقعاً بره یه شرکت دیگه و اونجا مشغول به کار شه چی؟الان بهش کار نمی دن…اما بالاخره که پیدا می کنه…اون موقع می خوای چیکار کنی؟
رگ گردنم بیرون زد.
-مگه از رو جنازه من رد بشه.
میزان هشدار صدای دایی بالا رفت…!
-آخه تو چکاره ای که بخوای جلوش رو بگیری؟پدرشی؟برادرشی؟شوهرش ی؟با کدوم مجوز و قانون می خوای مانعش بشی؟
گاهی احساس می کردم حتی دانیار بزرگ هم مرا درک نمی کند.
-می گی چیکار کنم دایی؟
-اول اینکه باور کن که شرایط جنگ تموم شده…نه اون کارگرا سربازای عراقین و نه شاداب مادر تو.نمی گم نمیشه و محاله…اما تجاوز کردن به یه زن اونم تو یه کمپ دولتی…اونم با شرایطی که تو مراقبش باشی…خیلی بعیده…جرم سنگینیه..مجازاتش اعدامه…می دونم وضعیت امنیت ایران خراب شده..اما این دلیل نمیشه تو اینقدر بدبین باشی و همه رو به یه چشم ببینی…در ضمن نمیشه که یه قفس درست کنی و اون دختر رو بندازی داخلش…نه اونقدر بهش پر و بال بده که بپره نه اونقدر محدودش کن که خفه شه…بعدشم پسر خوب…تو چرا اینقدر دست دست می کنی؟بابا جون نزدیک به دو سال از عروسی دیاکو گذشته…نزدیک دو ساله که به قول خودت حتی اسمش رو هم نیاورده…دو ساله که لحظه به لحظش رو با هم بودین…کنار هم بودین…چرا اقدام نمی کنی؟چرا هیچی بهش نمی گی؟یه وقت به خودت میای و می بینی مرغ از قفس پریده ها.
با ناخن خطوطی را روی شلوارم طراحی کردم و گفتم:
-هنوز زوده…هنوز آمادگی پذیرش این موضوع رو نداره.
-عجبا…چند سال دیگه باید بگذره تا وقتش بشه؟زود و دیر بودن رو چی تعیین می کنه؟یعنی تو هنوز نتونستی بفهمی شاداب دوستت داره یا نه؟
خطوط درهم را رها کردم و بلند گفتم:
-نه…نتونستم…چون همونجوری که واسه سرماخوردگی من از جونش مایه می ذاره…واسه عطسه یه گربه هم ضعف می کنه…شاداب همه رو دوست داره…استثنا هم نداره…واسه همینم هیچ کدوم از رفتاراش رو نمی تونم به حساب عشق بذارم.
دایی قهقهه زد..آنقدر شدید که به سرفه افتاد.بریده بریده گفت:
-راه حلش یه سوال ساده ست پسرم…یعنی اینقدر سخته؟
سخت بود…ترس نه شنیدن…برای من..برای دانیار…از مرگ کشنده تر بود.
-سخته دایی…چون می دونم به همچین چیزی فکر هم نکرده.
-چون تو وادارش نکردی که فکر کنه…
من نمی توانستم..می ترسیدم..می ترسیدم همین رابطه نصفه و نیمه هم از دست برود…دایی از سکوتم وخامت حالم را فهمید به همین خاطر با ملایمت گفت:
-پسرم…عزیزم…بالاخره که باید این مساله رو مطرح کنی.تا کی می خوای کشش بدی؟بگو و خیال خودت رو راحت کن..تکلیفت رو معلوم کن…یا اینوری یا اونوری…مرگ یه بار شیونم یه بار…بذار رک بهت بگم..اگه تو این دو سال نتونستی شاداب رو به خودت علاقه مند کنی…تو روحش نفوذ کنی…فکرش رو درگیر کنی…بعد از اینم نمی تونی…پس قال قضیه رو بکن و همه چی رو روشن کن.
خم شدم…آرنجم را روی زانویم گذاشتم و پیشانی ام را به کف دستم تکیه دادم…
-واقعیتش خودمم از این وضع خسته شدم…از این تنهایی…تحت فشارم…بذار منم رک بگم دایی…من مرد این زندگی ریاضتی نیستم…ادعای پاکی و پیغمبری هم ندارم….
#اسطوره
#قسمت #۱۵۱
راحت نبود حرف زدن در این مورد…راحت نبود بی پرده بودن..آنهم با مردی مثل دایی…
-نمی دونم چجوری بگم..اما اینجوری ادامه دادن با شاداب داره اذیتم می کنه..هی باید به خودم نهیب بزنم که دستم به خطا نره…چشمم هرز نره…
عرق روی پیشانی ام نشست…اما فقط دایی بود که می توانست حرفم را بفهمد…بی قضاوت…بی شتابزدگی…
-خودت خوب می دونی دایی…استارت علاقه من به شاداب به خاطر نیازهای جسمی نبود…هنوزم به خاطر این چیزا نیست…اونقدر واسم ارزشمند بوده که قید همه دخترای دور و برم رو زدم…اما خب…
صدایم گرفت..گلویم را صاف کردم.
-من حرمت شاداب رو نگه داشتم دایی..همونجوری که گفتی…ولی دایی…شما خودتم مردی…می دونی چی می گم…هر مردی زن مورد علاقش رو تمام و کمال می خواد…نه اینجوری قسطی و …
از صورتم حرارت بیرون می زد.حرف نزدن دایی بدترش هم می کرد.سعی کردم توجیه کنم.
-می دونم الان داری به چی فکر می کنی…اما دایی اگه من دنبال نیازها و امیال خودم بودم..اگه اینقدر ضعیف و بدبخت بودم که نتونم تحمل کنم قید شاداب رو می زدم و برمی گشتم به زندگی سابقم…ولی…
بالاخره دایی به حرف آمد..همینکه صدایش را شنیدم راه نفسم باز شد.
-لازم نیست واسه یه مسئله طبیعی اینقدر دلیل و منطق بیاری یا اینجوری خجالت زده بشی…
عرق راه گرفته روی گردنم را پاک کردم.
-تازه یه جورایی خیالم راحت شد که احساست به این دختر درست و واقعیه…واسه یه ساعت و دو ساعت نمی خوایش…می خوای واسه ابد مال خودت بشه و این در مورد آدمی مثل تو عالیه.
خواستم اعتراض کنم..اما با خنده ادامه داد:
-من و تو که با هم تعارف نداریم…درسته؟من هیچ وقت فکر نمی کردم آدم بی بند و باری مثل تو بتونه پابند کسی بشه…اما تو ثابت کردی که می تونی…وفاداری رو بلدی..حرمت عشق رو می شناسی و همه اینا به خاطر خون پدرته که توی رگهات می جوشه…به هرحال…
چند لحظه مکث و سپس..
-به هرحال به نظرم وقتشه …یکی دو هفته رو که می تونی صبر کنی..مگه نه؟
منظورش چه بود؟
-وقت چیه؟
نفس عمیقش عمق نداشت.
-وقت ملاقات با این شاداب خانوم شما.
آنقدر شوکه شدم که نتوانستم حرف بزنم…اما او آرام بود.
-به نظر نمیاد از تو آبی گرم بشه…باید خودم آستین بالا بزنم…البه اینطوریم بهتره…هم به غرور شاهانه شما لطمه ای وارد نمیشه…هم اینکه وجود یه بزرگتر به مسئله رسمیت می ده…
دایی می آمد؟به خاطر من؟
-اما..شما…با این حالت…
احساس کردم سرفه اش را سرکوب می کند.
-نترس مرد بزرگ…من تا یه رقص کردی حسابی تو مراسم عروسی تو اجرا نکنم جون به عزرائیل نمی دم.
تمام آرامش دنیا…حتی آن دنیا…و تمام دنیاهای دیگر به قلبم سرازیر شد…نگرانی مثل یک روح خبیث جسمم را ترک کرد و رفت…چون دایی جن گیر بود…چون دایی پلیدی زدا بود…چون دایی معجزه بلد بود…چون دایی درستش می کرد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۲
شاداب:
مقابل کانتر پذیرش مسافر ایستادیم…قلبم از شدت هیجان توی دهانم بود…باورم نمی شد دانیار راضی شده باشد…هر چند دقیقه یکبار نگاهش می کردم…می ترسیدم پشیمان شود…اما مگر می شد از صورت او چیزی خواند؟بلیط و شناسنامه را از دستم گرفت و چمدان را تحویل داد و کارتهای پرواز را تحویل گرفت.کنار هم نشستیم.دلم می خواست حرف بزنم تا فرصت فکر کردن و پشیمان شدن را از ذهنش بگیرم.
-خیلی دوره؟
دستش را دراز کرد و روی پشتی صندلی من گذاشت و پا روی پا انداخت.
-از مرکز استان تا اونجا سه ساعتی راهه.
انگشتانم را درهم پیچیدم.
-چه جالب..یعنی باید تو کانکس بخوابیم؟
نگاه گوشه چشمی اش اصلاً دوستانه نبود.
-جالبیش رو وقتی رسیدی می فهمی.
لبخند من دوستانه بود.
-من تحملم زیاده..مطمئن باش دووم میارم.
زیرلب گفت:
-تو شاید..اما من نه.
تنه ام را کمی به سمتش کشیدم.
-قول می دم پشیمونت نکنم.
با بی حوصلگی جواب داد.
-به نفعته که همینطور باشه.
چرخیدم و به نیم رخ عبوسش خیره شدم…نیم رخ همیشه بداخلاق اما جذابش…
-وقتی تو باشی مشکلی پیش نمیاد.چرا اینقدر نگرانی؟
با دست آزادش..موهایش را شانه زد و گفت:
-همین دیگه…باید کار و زندگیم رو ول کنم و بیفتم دنبال جنابعالی.
با شیطنت گفتم:
-خودت اینجوری دوست داری…وگرنه من بلدم از خودم مراقبت کنم.
سرش را برگرداند و گفت:
-فکر نکن چون کارت پرواز گرفتیم کار تمومه…زبون درازی کنی…وسط زمین و آسمونم که باشیم از همون بالا پرتت می کنم پایین.
خندیدم و گفتم:
-دلت میاد؟
چند لحظه چشمانش را توی صورتم چرخاند و گفت:
-آره..اتفاقاً انگیزه های زیادی واسه کشتنت دارم.
دستانم را بغل زدم و با پررویی گفتم:
-مثلاً؟
پوزخندی زد و گفت:
-یکیش اینکه سر قضیه این سد..یه مدته که بدجوری رو اعصابمی.
عقب ننشستم.
-دومیش؟
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-دومیش اینه که تو هم بدتر از دیاکو…گیرنده ت تعطیله.
منظورش را نفهمیدم..اما برای اینکه کم نیاورم جواب دادم:
-شاید ایراد از فرستنده باشه…!
از حاضرجوابی ام خنده اش گرفت…لبخند هم زد…اما از آن لبخندهایی که فقط من می توانستم کشفشان کنم.
-باشه بهش می گم.
-به کی؟
نگاهش شیطان شد.
-به فرستنده.
-که چی بشه؟
-که امواجش رو…
صدای ظریفی حرفش را قطع کرد.
-به به آقای مهندس حاتمی…!
از گشت و گذار در عمق چشمانش…به دنیای بیرون پرت شدم…صاحب صدا دختر زیبای مهندس بزرگمهر بود…سلام کردم…جواب نداد…نگاهش به دست دانیار بود.
-چه تصادف جالبی…البته بابا گفته بود قراره برین سایت…اما فکر نمی کردم همسفر بشیم.
دانیار بدون اینکه تغییری در حالت نشستنش بدهد یا دستش را بردارد با تمسخر گفت:
-تصادف؟ههه…آره…جالب بود.
چرا طرز نگاه این دختر به دانیار را دوست نداشتم؟
-من به فال نیک می گیرمش…اونجا پر از خاطره های خوبه واسه ما.
خاطره؟خاطره مشترک با دانیار؟اشتراک دانیار با این دختر چه می توانست باشد جز…؟به دانیار نگاه کردم..دلم می خواست چشمانش سیاه باشد…همان گودال های تیره و بی احساس…
دانیار سرش را تکان داد و گفت:
-من به فال اعتقاد ندارم چه نیکش چه بدش..!
بوی عطرش را دوست نداشتم…زیادی خوش بو بود…!لحن حرف زدنش را هم دوست نداشتم…صلح طلبانه بود…!خنده ای کرد…خندیدنش را هم دوست نداشتم…دلبرانه بود.
-باشه…هرچی تو بگی…خانوم رو معرفی نمی کنی؟
به دهان دانیار زل زدم…چقدر این مراسم معارفه برایم مهم شده بود.
-مهندس نیایش…!
دختر ابرویش را بالا برد…نگاهش به خودم را هم دوست نداشتم…تحقیرآمیز بود و معنی دار…!
-مهندس نیایش؟تا اونجایی که یادم میاد ایشون منشی سعید بودن.ارتقا گرفتن؟
کف دستانم عرق کرد…اما سرم را استوار و برافراشته نگه داشتم و به جای دانیار خودم جواب دادم.
-از اون جایی که شما یادتون میاد..خیلی زمان گذشته…!من الان دانشجوی ارشد هیدرولیکم.
شاید اشتباه می کنم..اما احساس کردم دست دانیار برای لحظه کوتاهی شانه ام را فشرد…مهتا دستی به موهای مش کرده و بی قید و بندش کشید و گفت:
-آها…
و سمت دیگر دانیار نشست و زیرگوشش نجوا کرد.کمی عقب رفتم و چشم از آنها گرفتم و با موبایلم مشغول شدم…برخلاف چند دقیقه قبل گذشت زمان کند و ملال آور شده بود…به محض شنیدن شماره پرواز برخاستم و به دانیار گفتم:
-بریم؟
مهتا بلافاصله پرسید:
-شماره صندلیتون چنده؟
دانیار کیف لپ تاپش را برداشت و گفت:
-از تو خیلی دوره…فعلاً.
تا زمانی که جاگیر نشدیم تنهایمان نگذاشت…به من و صندلی ام به چشم غاصب نگاه می کرد…وقتی رفت سوالی را که توی گلویم گیر کرده بود پرسیدم.
-شما قبلاً با هم کار کردین؟
کمربندش را بست و با خونسردی پاسخ داد:
-کار؟نه…من با زنا کار نمی کنم.
کمی دست دست کردم و گفتم:
-ولی به نظر میاد خیلی وقته همدیگه رو می شناسین.
کارت ایمنی هواپیما را به دقت نگاه کرد و گفت:
-آره.
آخ..خدا لعنتت…نکند..دانیار…با این جواب دادنت…
-آها..از طریق پدرش می شناسیش؟
دیدم که گوشه چشمش چین خورد..اما لبخندی روی لبش نبود..کارت را به محفظه اش برگرداند و گفت:
-نه…!
دستم را مشت کردم…بیش از این پرسیدن جایز نبود…نفسش روی پوستم نشست..
-مهتا دوست دخترم بوده…به مدت طولانی…
احساس کردم هاله ای نامرئی قلبم را احاطه کرد و فشرد…از دهانم پرید:
-هنوزم هست؟
چشمانش قهوه ایِ قهوه ای بودند.درز مقنعه ام را کج کرد و گفت:
-فضولی کار خوبی نیست خانوم کوچولو.
خجالت کشیدم…لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم و در حالیکه مقنعه ام را مرتب می کردم گفتم:
-ببخشید.
این بغض برای چه بود؟
#اسطوره
#قسمت #۱۵۳
شب و دیرهنگام..بعد از یک راه طولانی و خسته کننده که مهتا به کامم زهرش کرده بود به سایت رسیدیم…دانیار چمدانم را توی کانکس کوچک اما جمع و جور و مرتب گذاشت و گفت:
-کانکس بغلی مال منه…در رو قفل کن…هر صدای عجیب و غیر طبیعی هم شنیدی با مشت بکوب به دیوار یا جیغ بزن.من سریع میام.
به No Service زشتی که به جای خطوط آنتن روی گوشی ام خودنمایی می کرد نگاه کردم و گفتم:
-گوشیمم آنتن نمی ده.
لبخند مهربانی زد و گفت:
-آره اینجا آنتن صفره…تا چند کیلومتر اونور تر هیچ وسیله ارتباطی وجود نداره.
آه کشیدم.
-گشنه نیستی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
-نه..با همون ساندویچه سیر شدم.
کمی کمرش را به عقب خم کرد و خمیازه ای کشید و گفت:
-دستشویی چی؟نمی خوای بری؟
اگر هم نیاز داشتم قطعاً با او نمی رفتم.
-نه…مرسی.
گردنش را ماساژ داد و گفت:
-باشه…پس من می رم…فعلا هم بیدارم…اگه تنهایی حوصله ت سر رفت می تونی بیای پیش من.
خم شدم و چمدانم را باز کردم…ملحفه های سفید و تمیز را درآوردم و به دستش دادم و گفتم:
-واسه تو هم ملافه آوردم…یکی رو بنداز رو تشکت..یکی رو هم بکش روت بعد از پتو استفاده کن.
دستی روی پارچه ها کشید و گفت:
-باشه..اما اینجا این سوسول بازیا رو برنمی داره ها..!
دستانم را به کمر زدم و گفتم:
-سوسول بازی چیه؟بهداشته بابا…راستی…
پاکت آجیل را هم بیرون آوردم.
-اینم یه کم تنقلاته…می خوای کار کنی از اینا بخور که سرگرمت کنه.
خنده اینبارش بلند بود.
-من همین کانکس بغلی ام مادربزرگ…سربازی که نمی رم اینهمه بار و بندیل واسم بستی.
من حوصله خندیدن نداشتم..بی دلیل اخمهایم درهم بود.
-حال ندارم واسه چهار دونه پسته چادر چاقچور کنم و بیام بیرون.
کمی نزدیکم شد..
-واسه پسته نه..اما واسه چایی چرا…اون کتری رو ردیفش کن که بدجوری دلم می خواد.
دلم می خواست دراز بکشم…پاهایم درد می کرد..اما مگر جرات اعتراض داشتم؟
-باشه..آماده شه میارم واست.
سرش را تکان داد و رفت…پرده نصب شده مقابل پنجره کوچک را کشیدم و سریع مقنعه و جورابم را درآوردم و موهایم را باز کردم.صندل هایم را پوشیدم…ملحفه ها را روی تشک انداختم..با اکراه پتو را برداشتم و پتوی مسافرتی خودم را درآوردم و پهن کردم.با وسواس سینک رنگ و رو رفته را شستم و بعد به جان کتری و قوری افتادم.فندک گاز برقی را زدم و کتری را رویش گذاشتم و دراز کشیدم.با نامیدی دوباره گوشی ام را چک کردم..اما دریغ از حتی یک خط…احساس غربت داشتم..اولین بار بود که از مادرم اینهمه دور می شدم…به دانیار که نمی توانستم بگویم..اما از همین حالا دلم تنگ شده بود..برای مادر..برای پدر…برای شادی..برای خانه..برای اتاقم…این حس دلتنگی با حضور مهتا بیشتر هم شده بود..چون دانیار را از من دور می کرد…توجهش را می برد…می گفت دوست دخترش بوده…دوست دختر مهمتر از دوست معمولی نبود؟بود دیگر…از مدتها قبل با هم در ارتباط بودند…خیلی قبل تر از من مهتا را می شناخت…طبیعی بود با او صمیمی تر باشد..اما من چه؟من اینجا خیلی تنها بودم..به جز او کسی را نمی شناختم…اینجا جایی نبود که بتوانم دانیار را با کسی تقسیم کنم.
آب جوش آمد…برخاستم و چای دم کردم.لیوان هم به همراهم آورده بودم..هم برای خودم…هم برای دانیار…شستمشان…سینی پلاستیکی پشت شیر آب را برداشتم و لیوانها را درونش گذاشتم و به جای قند کمی شکلات توی ظرف ریختم..شالی روی موهایم انداختم و اتاقک را ترک کردم.با احتیاط از دو پله کانکس دانیار بالا رفتم…اما تا خواستم در بزنم صدای مهتا را شنیدم…دستم خشک شد و گوشهایم تیز…کمی گردنم را کشیدم و از گوشه پنجره داخل را پاییدم…دانیار ایستاده بود و مهتا نشسته..بی حجاب و البته…زیبا..!دستم کمی لرزید و چای توی سینی ریخت…آنجا ماندنم درست نبود..حق جاسوسی نداشتم…راه آمده را برگشتم…سینی را توی اتاقک خودم گذاشتم و به سمت سد رفتم.می دانستم اگر دانیار بفهمد کارم تمام است..اما واقعاً دلم گرفته بود…مادرم را می خواست.
#اسطوره
#قسمت #۱۵۴
چهره شب سد وحشتناک بود…یک غول بی شاخ و دم..با صدای خشمناک آب پر قدرتی که به شکل ترسناکی خودش را به در و دیوار می کوبید…با وجود گرمسیر بودن منطقه..باد خنکی می وزید…مچاله شدم و فکر کردم که اگر گذر نااهلی به این اطراف بخورد چه بلایی به سرم می آید.پشیمان شدم..خواستم بلند شوم که سایه ای را پشت سرم دیدم…قبل از اینکه داد بزنم دانیار را شناختم…توی آن هراس و تاریکی برق چشمان عصبی او را کم داشتم…!برخلاف نگاهش…صدایش آرام بود.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
این شکل حرف زدن..یک سوراخ موش می طلبید.
-چیزه…اومدم یه هوایی بخورم.
-تو خیلی بیجا کردی.
با بهت نگاهش کردم…اولین بار بود با من اینطوری حرف می زد.صدایش اوج گرفت.
-مگه بچه ای که باید هرچیزی رو واست صدبار توضیح بدم؟عقلت نمی رسه؟شعورت نمی کشه؟نمی فهمی وقتی می گم اینجا امنیت نداره؟
حتی نتوانستم بلند شوم..خاک زیر پایم را چنگ زدم.
-اگه به جای من یکی دیگه پشت سرت ظاهر شده بود می خواستی چیکار کنی؟ها؟حتماً باید یه بلایی سرت بیاد تا هشدارام رو جدی بگیری؟
زبانم در اختیارم نبود.
-آخه…حوصله م سر رفته بود.
احساس کردم فریادش پایه های سد را لرزاند.
-شهربازی که نیومدی خانوم…حوصله ت سر می ره بشین نقاشی بکشی…چه می دونم با لپ تاپت فیلم ببین…تازه هنوز شب اوله…مگه من همه اینا رو بهت نگفته بودم؟مگه باهات اتمام حجت نکردم؟اینجوری می خواستی پشیمونم نکنی؟
قلبم توی گلویم شکست…دلتنگی و افسردگی و احساس تنهایی بی کسی اشکم را سرازیر کرد.
-ببخشید…دیگه تکرار نمیشه.
حتی عذرخواهی مظلومانه ام هم آرامش نکرد.
-اگه از پنجره ندیده بودمت..اگه دنبالت نیومده بودم..اگه نمی دونستم کجایی…می دونی چه بلایی به سرم می اومد؟می دونی؟
می دانستم داد و بیدادش از نگرانی است..از احساس مسئولیت است…اما من از صدای بلند بیزار بودم..می ترسیدم.با پشت دست اشکم را زدودم و تکرار کردم.
-ببخشید.
کف دستش را روی تمام صورتش کشید و نشست و بعد از چند نفس عمیق گفت:
-روی همین تپه من مردایی رو دیدم که با همدیگه ور می رن…منظورم رو متوجه می شی؟مرد با مرد…!خیلی از اینایی که اینجان تبعیدین…اونقدر بد و به دردنخور بودن که فرستادنشون اینجا بلکه آدم بشن.تو خیلی از کانکسا بساط مشروب و تریاک و هزار کوفت و زهرمار دیگه هم برپاست…اینجا هم نزدیک سرویس بهداشتیشونه…کافیه چشمشون به تو بیفته…می دونی چی میشه؟
نفسش تند و کلافه شد.
-می دونی چی میشه یا اینو هم باید واست تشریح کنم؟
اشکهایم از گوشه لبهایم نفوذ می کرد و به دهانم طعم شوری می بخشید.نگاهش کردم و گفتم:
-ببخشید.
به صورت خیسم خیره شد و پوفی کرد و گفت:
-خیله خب…اشکاتو پاک کن.
دلم مادرم را می خواست…نه این دانیار میرغضب را…
-من اگه چیزی می گم به خاطر خودته…ممکنه دو سال اینجا باشی و هیچ اتفاقی نیفته…ممکنم هست…
پر شالم را گرفت و کشید:
-هی دختره..بسه دیگه…گریه نکن…تموم شد…منو ببین…دیگه عصبانی نیستم.اصلاً..وایسا ببینم..مگه قرار نبود واسه من چای بیاری؟
هنوز گوشه های لبم از شدت بغض به پایین متمایل می شد.
-آوردم…اما مهمون داشتی…برگشتم.
دوباره شال را کشید…برای اینکه از سرم نیفتد گرفتمش و خودم هم به سمتش کشیده شدم.
-مهمون کدوم خریه؟تو چای آوردی و به خاطر مهتا به من ندادیش؟
دماغم را بالا کشیدم.
-نخواستم مزاحم بشم.
-شاداب؟
شال را از دستش بیرون کشیدم و کمی فاصله گرفتم.
-تو از چیزی ناراحتی؟
ناراحت بودم…خیلی زیاد..دروغ نگفتم..اما همه راست را هم به زبان نیاوردم.
-دلم واسه خونه تنگ شده.
انتظار داشتم بخندد…اما نخندید…نگاهش عجیب و مچ گیرانه بود.
-فقط همین؟
خودش یادم داده بود که روراست باشم و صادق…گفته بود هیچ چیز ارزش دروغ گفتن و بی ارزش شدن خودم را ندارد.
-نه..فقط همین نیست.
-پس چیه؟
من با دانیار هیچ راز مگویی نداشتم…کم جان نفس کشیدم و گفتم:
-از فکر کردن به روزی که ازدواج کنی و بری غصه م میشه.
زد زیر خنده.
-چی؟
دلخور نگاهش کردم.یعنی از عمق وابستگی من به خودش خبر نداشت؟
-نخند…جدی می گم.
-یعنی تو از غصه روزی که من ازدواج کنم و برم…سر به بیابون گذاشتی؟
صادقانه سرم را بالا و پایین کردم.
-زده به سرت نصفه شبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
-حالا کی خواسته زن بگیره؟
آهی کشیدم و گفتم:
-بالاخره که این اتفاق می افته.
انگار موضوع برایش جالب شد.
-خب بیفته…تو از چیش ناراحتی؟
یعنی برای او دور شدن از من مهم نبود؟
-از اینکه دیگه نمی تونم ببینمت..از اینکه اگه نزدیکت بشم زنت چشمامو در میاره…از اینکه تو هم مثل تبسم سرت گرم زندگیت میشه و منو فراموش می کنی…از اینکه تو تنها دوست من هستی و…
اگر یک سانتی متر جلوتر می آمد دماغش به دماغ من می خورد.
-خب؟بقیه ش؟
رویم را برگرداندم و گفتم:
-همین دیگه.
-یعنی واسه عروسی منم میای رو به روی خونه و یه گوشه می شینی و گریه می کنی؟
از اینکه خودش را با دیاکو مقایسه کرده بود بدم آمد..من رفتن دیاکو را با وجود او تاب آوردم…اما رفتن او تحمل نمی کردم..دیاکو فقط عشق بود..اما دانیار تمام ابعاد زندگی ام بود.
#اسطوره
#قسمت #۱۵۵
-خیلی بدجنسی…دارم جدی حرف می زنم..یعنی اگه من شوهر کنم تو غصه نمی خوری؟
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
-نه…غصه نمی خورم…
غصه ام شد…چشمک زد و ادامه داد.
-شوهرت رو می خورم…!
از شیطنت کلام و نگاهش تمام دلتنگی هایم فراموشم شد و از تصور حرفی که زده بود خنده ام گرفت…چند ثانیه به تماشای خنده هایم نشست و بعد گفت:
-پاشو بریم…چایی که بهمون ندادی..حداقل کپه مرگمون بذاریم.صبح باید زود بیدار شیم.
تا کنار کانکس شانه به شانه رفتیم…موقع خداحافظی گفت:
-نمی ترسی که؟می خوای بیای پیش من بخوابی؟
هوای خنک را به انتهایی ترین نقاط ریه ام فرستادم و گفتم:
-نه…نمی ترسم…اگه ترسیدم مشت می زنم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه…چیزی لازم داشتی خبرم کن…خودت راه نیفتی تو سایت.
من اگر می مردم هم…محال بود بی اطلاع او جایی بروم…دیگر طاقت فریادهایش را نداشتم.دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
-چشم پسرم.
-آفرین..حالا دیگه برو..شب بخیر…
رفتم..صدایش را از پشت سرم شنیدم.
-قفل در یادت نره.
در را قفل کردم و روی تخت نشستم و فکر کردم:"یعنی پیشنهاد خوابیدن در کانکسش را به مهتا هم می دهد؟"
دانیار:
دستم را سایبان سیگارم کردم و فندک زدم.حوصله کانکس خودم را نداشتم.روی پله هایش نشستم و به چراغهای خاموش اتاقک های دیگر نگاه کردم.خواب از چشمم فراری بود.وجود شاداب اذیتم می کرد.تحت فشارم می گذاشت.فهمیده بودم که به مهتا حسادت می کند…بغ کردنش را از لحظه حضور مهتا متوجه شده بودم…بغض کردنش را به خاطر استرس ناشی از کم شدن توجه من…یا حتی ترسش از تنها ماندن و رفتن من…همه را حس کرده بودم…اما تا خواستم لب باز کنم..تا خواستم آرام و مطمئنش کنم..مرا با تبسم مقایسه کرده بود…به راحتی از ازدواجش با مرد دیگری حرف زده بود…از حساسیت های همسر آینده من ترسیده بود و اینها یعنی…او اصلاً به رابطه عمیق تر با من فکر نمی کرد…واقعاً فکر نمی کرد…چون شاداب هرگز نمی توانست احساسات واقعی اش را پنهان کند…حداقل از من…!
-چه عجب…بالاخره دل کندی…!
سرم را بالا گرفتم…مهتا شنلی دور خودش پیچیده و توی چهارچوب درِ کانکس من ایستاده بود.زیرلب گفتم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
روی پله…کنار من نشست.
-منتظرت بودم برگردی…اینقدر با عجله رفتی که انگار نه انگار من پیشت بودم.
پک محکمی به سیگار زدم و گفتم:
-خب..حالا که برگشتم..حرفت رو بزن و برو.
دستش را روی بازویم گذاشت.
-کجا برم؟من به خاطر تو اومدم تو این بیابون.
ههه…به خاطر من…!اجازه دادم پوزخندم را واضح و کامل ببیند.
-چیه؟دوست پسر جدیدت دلت رو زده که هوای قدیمیا به سرت افتاده؟
گرمای دستش از پیراهنم نفوذ می کرد و به گوشت و عصبم می رسید.
-خودتم می دونی که هیچ کسی نمی تونه جای تو رو واسه من پر کنه…اما آخرین برخوردت یادته؟داشتی منو می کشتی.
سرم را چرخاندم و میخ صورتش شدم.
-وقتی یادم میاد چه غلطای اضافیی کردی پشیمون می شم از اینکه نکشتمت.
با ملایمت فاصله بینمان را خزید و گفت:
-حق با توئه…من اشتباه کردم…نباید اون حرفا رو می زدم..هرچند که توام هرچی از دهنت اومد به پدر و مادر من گفتی..اما گذشته ها گذشته…تو عصبانیت که حلوا پخش نمی کنن…من یه چیزی گفتم…تو هم به بدترین شکل ممکن جواب دادی…دیگه فکر می کنم وقت آشتی رسیده.
خندیدم و سر تکان دادم و گفتم:
-تو دو تا گوش دراز رو سر من می بینی؟من صدتا مثل تو و پدرت رو لب تشنه از چشمه برمی گردونم.کاش حداقل صداقت داشتین و حرفتون رو رک و راست می زدین…کاش پدرت اونقدر غیرت داشت که از تو واسه رسیدن به اهدافش استفاده نمی کرد…به هرحال از قول من بهش بگو…گندی رو که تو سد داریان زده با صدتا دختر مثل تو نمی تونه درست کنه…من گزارشش رو رد می کنم…تو هم خودت رو خسته نکن…اونقدر واسه من ارزش نداری که به خاطرت چشمم رو همچین خیانت بزرگی ببندم.
بلند شدم و با حرص سیگار را روی زمین له کردم…چقدر سخت بود پذیرش مردانی که اینقدر راحت ناموسشان را به حراج می گذاشتند.برخاست و مقابلم ایستاد و به چشمانم خیره شد.
-آره…حق با توئه…پای بابام گیره…بدجورم گیره…شاید یکی از دلایل اومدنم به اینجا همینی باشه که تو می گی..اما مهمترینش نیست…من دنبال یه بهونه بودم واسه برگشتن پیش تو…این موضوع همون بهونه ای بود که می خواستم.من به بابا گفتم که محاله سر این قضیه کوتاه بیای.خودشم قبول داشت.واسه همینم اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر خودته.
جلو آمد.
-باور کن دنی…هیچ کلکی در کار نیست…من واقعاً دلم واست تنگ شده.
دستش را دور کمرم انداخت و سرش را به سینه ام چسباند.تا آمدم از خودم دورش کنم صدای سقوط جسمی به گوشم رسید…سریع به عقب برگشتم و شاداب را نقش زمین دیدم.بلافاصله مهتا را به عقب راندم و به سمتش دویدم.
-شاداب؟چی شد؟
کنارش زانو زدم…قوزک پایش را مالید و بدون اینکه نگاهم کند جواب داد:
-هیچی…پام پیچ خورد.
دستم را جلو بردم.
-بذار ببینم.
پایش را عقب برد.
-چیز مهمی نیست.
چرا نگاهم نمی کرد؟
-دوباره واسه چی اومدی بیرون؟
به سینی افتاده بر خاک اشاره کرد و گفت:
-امشب قسمتت نیست چای بخوری.
مهتا عصبی و خشمگین پرسید:
-واسه چایی اومده بودی یا فضولی؟
به او نگاه کرد…از نوع عاقل اندر سفیهش…دم حجیمش را فرو داد…دستش را به پایه کانکس گرفت و بلند شد..خواستم کمکش کنم…دستم را پس زد.
-خودم می تونم.
لنگ می زد…خم شد و سینی و استکانهای خالی و خاکی را برداشت و بی توجه به من به کانکسش رفت.پشت سرش رفتم..اما در را بست و قفل کرد.هرچه قدرت داشتم توی انگشتانم ریختم و موهایم را چنگ زدم.
-چیه بابا..چیزی نشده که…بزرگ میشه یادش می ره.
نیاز مبرمی به فریاد زدن داشتم…اما نمی خواستم کارگرها بیدار شوند…رخ به رخش ایستادم و آنقدر بازویش را فشردم تا آخش درآمد.
-یه لطفی کن و اینقدر دور و بر من نپلک…فعلاً تختم با بهتر از تو پره…هر وقت خالی شد خبرت می کنم…!
چشمانش مثل یک ببر زخمی درخشید..دست آزادش را بالا برد که توی صورتم فرود بیاورد…مچش را گرفتم و پیچاندم…جیغ آرامی زد و از شدت درد خم شد.منهم خم شدم و کنار گوشش گفتم:
-سری بعدی در کار نیست مهتا…یه بار دیگه با این دختر بد حرف بزنی قسم می خورم که با دستای خودم گردنت رو می شکنم.حالا از جلوی چشمم گم شو.
هولش دادم…چند عقب عقب رفت و درحالیکه مچش را می مالید گفت:
-تو بیماری…مریضی…مشکل داری…عوضی بی لیاقت…روانی…وحشی…
آنقدر گفت تا بغضش ترکید و دوان دوان دور شد…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۶
شاداب:
سنگریزه های کف دستم را پاک کردم…پوستم خراشیده و ملتهب بود…بدتر از آن پایم امانم را بریده بود…دمپای شلوارم را بالا زدم و کمی ماساژش دادم.بدتر از آن قلبم بود که بدجوری سرناسازگاری داشت…بدتر از آن گلویم بود که با بغضی بی دلیل راه نفسش بند آمده بود…بدتر از آن مغزم بود که مرتب تکرار می کرد…"به تو چه..به تو چه..به تو چه…"بدتر از آن چشمم بود که هی پر و خالی می شد…بدتر از آن حافظه ام بود که مثل پرده سینما مرتب صحنه ها را تکرار می کرد…بدتر از آن احساسم بود که احساس سرخوردگی داشت…احساسم احساس بدی داشت…احساسم احساس غم مبهمی داشت.
-شاداب باز کن این در کوفتی رو.
باز نمی کردم…نمی خواستم باز کنم…از دانیار بدم آمده بود…بی دلیل بدم آمده بود…انگار تازه دانیار واقعی را به یاد آورده بودم…انگار تمام دانسته های گذشته ام در مورد او از قبر سر بلند کرده بودند و مثل زامبی های خونخوار چنگالشان را توی تمام اعضا و جوارحم فرو می بردند…
-شاداب با توام..در رو باز می کنی یا بزنم بشکنمش؟
باز نمی کردم..دلم نمی خواست باز کنم…از دانیار بدم می آمد…از برادرش هم بدم می آمد..از همه مردها بدم می آمد.
-شاداب…!
اما به من ربطی نداشت..داشت؟به من چه که دانیار دختری را بغل می کرد؟آنهم دوست دختر سابقش را؟مگر زندگی شخصی خودش نبود؟زندگی شخصی آدمها به من چه ربطی داشت؟دیاکو هم کیمیا را بغل کرده بود…دیاکویی که آنقدر معتقد به اصول اخلاقی بود…دانیار که دیگر…
ضربه محکم دانیار به در از جا پراندم…گفتم الان است که کل سایت را خبر کند…لنگ لنگان رفتم و در را باز کردم.چشمانش دو کاسه خون بود و رگ پیشانی اش می زد.بی اجازه من داخل شد..نفسهایش مثل نفسهای اژدها بود…آتشین و داغ.
-این مسخره بازیا چیه؟چرا در رو باز نمی کنی؟
حق داشت..مسخره بازی بود دیگر…چه جوابی داشتم بدهم؟می گفتم چرا مهتا را بغل کردی؟می گفت به تو چه…خب راست هم می گفت..به من چه؟
-می خوام بخوابم…نصفه شبه مثلاً…بعدشم اگه کسی تو رو اینجا ببینه خیلی بد میشه…من مثل تو بی خیال حرفای مردم نیستم.
این را خوب گفته بودم…مگر نه؟راست گفتم…من مثل او بی پروا نبودم.
چقدر خسته به نظر می رسید.
-الان اینی که گفتی متلک که نبود خدای نکرده؟
متلک؟متلک نبود…واقعیت بود.روی تخت نشستم و به کف دست های سوزانم نگاه کردم.
-بده ببینم چیکار کردی با خودت.
دلم نمی خواست ببیند…دلم نمی خواست باشد..بی هیچ دلیلی…از دستش ناراحت بودم.
-چندتا خراش کوچیکه…خوب میشه.
پیشم نشست..فاصله گرفتم…حس بدی داشتم…او هم داشت…از نفسهای عمیقی که برای کنترل رفتارش می کشید و از نگاه دلخوری که به فاصله مان کرد فهمیدم.
-پات چی؟
-اونم خوب میشه.
-بذار ببینمش…نکنه مشکلی داشته باشه.
با غیظ گفتم:
-مگه تو دکتری؟
ماتش برد…اما به روی خودش نیاورد.
-دکتر نیستم…ولی اینقدر از این چیزا دیدم می تونم تشخیص بدم.انگشتات رو می تونی تکون بدی؟
می توانستم.
-آره.
جلوی پایم نشست..دستش را که به سمت شلوارم برد پایم را بالا کشیدم.
-به من دست نزن و از اینجا برو…من مهتا نیستم…!
سریع دستم را روی دهانم گذاشتم..اما بی فایده بود…چیزی را که نباید می گفتم گفته بودم.سرش را بلند کرد…آتش چشمش سرد شد…نگرانی صدایش خاموش شد و روح واقعی دانیار به جسمش بازگشت.
-منظورت چی بود؟
منظورم را فهیمده بود…نیازی به حرف زدن من نبود..پس سکوت کردم.
-منظورت چیه هی می گی من مثل تو نیستم مثل مهتا نیستم؟چته هی عقب می ری؟مگه می خوام بخورمت؟
چشمانش در نهایت سردی سرخ بودند…!
-چرا با کنایه حرف می زنی؟رک و پوست کنده هرچی تو دلته بگو.
پای دردناکم را روی زمین گذاشتم و گفتم:
-منظوری نداشتم.
زهرخندی زد و بلند شد.
-منظوری نداشتی؟فقط بابت یادآوری بود که پامو از گلیمم درازتر نکنم یه وقت..درسته؟خوبه…خیلی خوبه که یادآوری کردی که تو کی هستی و من کی هستم…! اما من از چیزی که هستم ابایی ندارم…پنهونشم نمی کنم…بذار بگم تا بدونی که من نه فقط با مهتا بلکه با دخترای زیادی تا تهش رفتم…تهش می دونی یعنی چی؟
لبم را گاز گرفتم.
– یادت میاد گفتم شایعاتی رو که در مورد من می شنوی باور کن؟بهت گفتم من همونی ام که مردم می گن؟یادت میاد گفتم من آدم خطرناکی ام؟یادت میاد یا نه؟
یادم می آمد.
-ولی تو گفتی بهم اعتماد داری…گفتی از من نمی ترسی…حالا چی شده که بعد از اینهمه مدت یادت افتاده که تنها بودن با من خطرناکه؟که اگه به قوزک پات دست بزنم ممنکه حالم خراب شه و هزارتا بلا سرت بیارم؟که من دخترا رو فقط به خاطر یه چیز می خوام؟چرا تا امشب این چیزا یادت نبود؟یا بهتر بگم واست مهم نبود؟چرا تا امشب از من نمی ترسیدی؟آها…باورت نشده بود؟فکر نمی کردی همچین آدمای کثیفی هم پیدا بشن؟فکر می کردی همه از دم پاک و مطهرن… آره؟اما واقعیت اینه شاداب خانوم…
دانیاری که بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری یا بهتره بگم داشتی اینه…دختربازی یکی از کوچکترین غلطاییه که من کردم…پاکی و نجابت از من فراریه…دور و بر من از این چیزا پیدا نمیشه…دیاکو یه دونه بود و تموم شد…من دانیارم…یه آدم بی آبرو…خونسرد و بی خیال…هر وقت عشقم بکشه میام تو کانکست…دلم بخواد اینجا می خوابم…اصلاً هم مهم نیست واسم که کی چی فکر می کنه…بنده خدا…همین که با من اینور و اونور میای کلی زیر سوالی…کلی حرف پشت سرته…ولی اگه خیلی از تنها بودن با من می ترسی همین فردا برگرد تهران…پشت سرتم نگاه نکن…برو و بچسب به اون زندگی پاستوریزه و بی گناه خودت…وجود من زندگیت رو نجس می کنه…برکت رو از زندگیت می بره…وجودت رو کثیف می کنه.درسته دیر باور کردی…اما حالا که باور کردی خودت رو نجات بده…مطمئن باش من اونقدر سرگرمی دارم که نبود تو به چشمم نمیاد.
چه گفته بودم که اینهمه برایش گران تمام شده بود؟دانیار که به هیچ چیز اهمیت نمی داد.
-الانم با اون شالت به جای خفه کردن خودت پات رو ببند.نترس اگه با دیدن موهات حالم بد شد مهتا هست…با تو کاری ندارم.
دهانم خشک بود و گس…چه گفته بودم که مجازاتش اینقدر سنگین بود؟
-دانیار..من منظوری نداشتم…
نگاه سرد و سرخش درد هم داشت…پوزخند پررنگش تلخ هم بود…
-فردا بر می گردی تهران.
بحث فایده نداشت…برمی گشتم…می رفتم…بی دانیار نه سد را می خواستم…نه سایت را…!
پمادی را روی تخت پرت کرد و رفت…خالی شدم…بیشتر از وقتیکه دیاکو رفت…!
#اسطوره
#قسمت #۱۵۷
تهران بی دانیار جهنم است…!
این را روی یکی از صفحات جزوه ام نوشتم و به پشت خوابیدم و به سقف زل زدم.
تهران بی دانیار جهنم بود…پایتخت بی دانیار کوچکتر از قفس بود…دیگر مطمئن شده بودم که زنگ نمی زند..که نمی آید…که مثل همیشه راست گفته و نبودن من برایش مهم نیست…روزهای اول با هر صدای زنگ و اس ام اسی از جا می پریدم و ضربان قلبم تند می شد و هربار ناامید تر از قبل چشم از صفحه گوشی ام می گرفتم…دانیار رفت و تنهایم گذاشت..به همین راحتی…چمدانم را گرفت…تا مرکز استان و فرودگاه همراهم آمد…برایم بلیط گرفت و روانه سالن ترانزیتم کرد…همه اینها بدون حتی یک کلمه..بدون حتی یک نیمه نگاه…هیچ…بعد از آن هم هیچ…واقعاً هیچ..انگار هرگز نبوده..انگار هرگز نبوده ام.
روزهایم بد شده بود..اما امان از شبهایم…امان از گریه های خفه و بغض هایی که میهمان دائمی گلویم شده بودند و امان از اشک هایی که وقتی همه می خوابیدند قطره قطره می ریختند…بیشتر از نداشتن دانیار،عذاب وجدان اذیتم می کرد…عذاب وجدان دلی که شکسته بودم…من دل دانیار را با حرفم شکسته بودم..دانیار از بی اعتمادی من شکسته بود…اما فقط خدا می دانست که حرفهایم از زورِ…از زورِ…از زور غصه بود…و حالا که زمان گذشته و غم آن صحنه رفته بود..خودم را سرزنش می کردم…منکه دانیار را با تمام گذشته اش قبول داشتم..منکه برخلاف تمام شایعات یا واقعیات زندگی اش باورش کرده بودم..او که باور کردن مرا باور کرده بود…چرا همه چیز را به خاطر یک حسادت بچگانه خراب کرده بودم؟به خاطر کدام خطایش؟دانیار هرچه بود حریم مرا نمی شکست…اصلاً او که بود…
دیگر با صدای زنگ موبایل از جا نپریدم…می دانستم دانیار نیست.
-چیه تبسم؟
-زهرمار…یخمک…این چه طرز جواب دادنه؟
دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.
-جونم عشقم؟بفرمایید.
هین بلندی کشید و گفت:
-با منی؟
بی حوصله جواب دادم.
-تبسم حال ندارما…سر به سرم نذار.
صدای سایش ناشی از خشم دندنانهایش را شنیدم.
-اگه آخرش من دستمو به خون آلوده این دوتا برادر کثیف نکردم…حالا ببین.خبری از خبر مرگش نشد؟
انگار نیشتر به قلبم فرو کردند.
-زبونت لال بشه الهی خاله جغده.چطور دلت میاد؟
-تو که اینجوری جونت واسش در می ره چرا نمی ری منت کشی؟
غلت زدم.
-نمی تونم.
-چرا؟
-نمی دونم..شاید چون گفت بود و نبودم واسش مهم نیست.
-ای بابا…عصبانی بوده یه چیزی گفته.تو که کینه ای نبودی..!
به خاطر کینه نبود..بحث را عوض کردم.
-افشین خوبه؟
-آره بد نیست…طبق معمول پرایدوش رو برده تعمیرگاه.
خندیدم.
-باز خراب شده؟
-باز؟اینکه همیشه خرابه…می گم شاداب..می خوای بگم افشن دانیار رو دعوت کنه..بعد مثلاً تو خبر نداری..یهو بیای..اونجا همو ببینین آشتی کنین؟یه درختم واستون می ذاریم وسط پذیرایی دورش بچرخین و آواز بخونین..بعد تو بدویی..اونم دنبالت بیاد…فقط باید دامن بپوشیا..که باد بخوره همچی مواج بشه…اون زیر میرا هم اندکی معلوم شه…
حرفش را قطع کردم.
-باز توهم زدی تبسم؟
-خب می گی چیکار کنم؟دلم می ترکه وقتی تو رو اینجوری پنچر میبینم.
-هیچی..خوب می شم..اصلاً اینجوری بهتره..بالاخره که این اتفاق می افتاد.
آهی کشید و گفت:
-راستش منم زیاد از این دوستی خوشم نمی اومد..شما دوتا هیچ سنخیتی با هم نداشتین…ولی تو خیلی وابستش بودی…اینجوری یهویی…
سوز آه من بیشتر بود.
-آره..حق با توئه…
-تو می تونی فراموشش کنی..از دیاکو که سخت تر نیست.
سخت تر بود..به خدا سخت تر بود.
-بی خیال..تبسم پشت خطی دارم.خودم باهات تماس می گیرم.
پشت خطی نداشتم…فقط نمی توانستم بیش از این ادامه دهم.سرم را زیر بالش بردم و…
#اسطوره
#قسمت #۱۵۸
دانیار:
خوابالود و خسته کلید را توی قفل چرخاندم و وارد شدم.چمدانم را کنار دیوار گذاشتم و کتم را روی دسته اش انداختم.به شدت به یک استکان چای پررنگ احتیاج داشتم.تا آشپزخانه هم رفتم..اما پشیمان شدم…خواب واجب تر بود.
-تو برو بشین من دم می کنم.
هم ترسیدم..هم تعجب کردم…سریع برگشتم و با دیدن دایی از ته دل لبخند زدم.
-دایی…
دکمه چایساز را زد و گفت:
-اینجوری مهمون دعوت می کنی پسر؟
پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.به میز تکیه دادم و گفتم:
-چرا خبر ندادین؟
تی بگی داخل لیوان انداخت و گفت:
-چجوری خبر می دادم؟گوشیت خاموش بود…تلفن خونه رو هم جواب نمی دادی.
-آره سر سد بودم…کی اومدین؟چجوری اومدین داخل؟
-دیروز..از دیاکو کلید گرفتم.
آب جوش را توی لیوان ریخت و روی میز گذاشت.
-حالتون چطوره؟
دستانش را از هم گشود و گفت:
-احوال پرسیمونم شبیه آدم نیست.
خندیدم و در آغوش کشیدمش و فکر کردم که چقدر نسبت به دو سال قبل لاغرتر شده.
-چه خبر؟
می دانستم دنبال چه خبری ست.
-هیچی…مثل همیشه فقط کار.دیاکو چطوره؟
به صورتم دقیق شد.
-همیشه فقط کار نبود.
سرم را به زیر انداختم.
-چی شده؟
کاش می توانستم قبل از حرف زدن در این مورد کمی بخوابم.
-خیله خب…اگه گشنه نیستی برو بخواب..بعداً حرف می زنیم.
به اتاق رفتم…نتوانستم بدون دوش گرفتن به تخت بروم..آبی به تنم زدم و بیرون آمدم.صدای سرفه دایی نگرانم کرد.
-خوبین؟
صورتش سرخ شده بود.
-خوبم.
کمکش کردم دراز بکشد.
-داروهاتون رو خوردین؟
-آره…تو برو…
لبه تخت نشستم.
-می مونم تا بهتر شین.
دستش را روی پایم گذاشت و هیچی نگفت.
-دایی؟
-جانم؟
-اون قضیه منتفیه…باید بهتون می گفتم که اینهمه راه رو تا اینجا نیاین.
-اما نگفتی.
نمی توانستم توی چشمانش نگاه کنم.
-فراموش کردم…ببخشید.
فشار ضعیفی به پایم داد.
-فراموش نکردی پسر خوب…
نیم خیز شد.
-ببین منو.
دیدمش…چشمک زد.
-من آخرین امیدتم..درسته؟
انکار کردم.
-نه دایی…اون قضیه تموم شده…شاداب به درد من نمی خوره.
هوشی که از چشمانش سرازیر بود معذبم می کرد.
-چه جالب..تا همین چند وقت پیش تو به درد شاداب نمی خوردی.جریان چیه؟
جریان را برایش تعریف کردم.کمی از آئروسل های اسپری را توی حلقش خالی کرد و گفت:
-الان دقیقاً مشکلت چیه؟
خواب از سرم پریده بود.
-اینکه شاداب بهم اعتماد نداره…حقم داره…ولی من با این بی اعتمادی نمی تونم بسازم.تو این مدت همه حریما و فواصل رو حفظ کردم.مگه کم با هم تنها بودیم؟کوچیکترین حرکتی انجام ندادم که…
از یادآوری حرفهایش دوباره آتش گرفتم…
-دایی من به گذشته م افتخار نمی کنم…اما هیچوقتم مخفیش نکردم…شاداب رو واسه این دوست داشتم که علی رغم آگاهی کاملش نسبت به زندگیم..بازم بهم اعتماد داشت..چشم بسته وکامل…من از گوشه و کنایه و متلک خوشم نمیاد…از سین جیم شدن خوشم نمیاد…از مچ گیری خوشم نمیاد…اگه قرار باشه یه عمر بخوام بابت گذشته م جواب بدم و متهم بشم…ترجیح می دم قید احساسم رو بزنم و خودم رو تو این چاه نندازم…در واقع می دونی چیه دایی؟مشکل از شاداب نیست…از خودمه…من بازم برگشتم سر خونه اولم…من آدم ازدواج نیستم…به درد ازدواج نمی خورم…هم خودمو بدبخت می کنم هم طرف مقابلم رو.
لبخند گوشه لب دایی از چیزی که بودم عصبی ترم کرد.با کف دست موهای خیسم را بهم ریختم و بعد با انگشتانم مرتبشان کردم.
-برو بخواب پسرم…خسته ای مخت داغ کرده.
من ذاتاً آدم خونسردی بودم…اما خونسردی دایی عجیب و غریب بود…!
-مخم داغ نکرده دایی..شما خودت رو بذار به جای من…چیکار می کردی؟
خندید…وقت خنده بود؟
-لازم نیست من جای تو باشم…تو جای خودت باش و یه لحظه این چیزایی رو که می گم تصور کن…قول می دی بدون فکر کردن…و مثل همیشه رک جوابم رو بدی؟
نفسم را محکم از طریق بینی به بیرون فوت کردم.
-آره.
-خوبه..می خوام قشنگ صحنه سازی کنی.فکر کن تو سایتی…نصفه شب از کانکست میای بیرون…شاداب رو تو بغل مردی می بینی که از قضا قبلاً یه احساسی هم بهش داشته…مثلاً دیاکو…!تو از گذشته شاداب خبر داری…کاملاً بهش اعتماد داری…خیلی خوب می شناسیش..از علت این بغل کردن هم هیچ اطلاعی نداری…فقط می بینی که دختر مورد علاقت…تو بغل یه مرد دیگه ست…عکس العملت چیه؟
به جای جوشیدن،خون در عروقم یخ بست.
-می کشمش.
صدایی که این کلمه را گفت نشناختم…من بودم؟از خنده دایی به خودم آمدم.
-پس چه شانسی آوردی که هنوز زنده ای.
گیج بودم..دایی با من چه می کرد؟
-چیه؟مرگ فقط واسه همسایه خوبه؟فقط ما مردا غیرت داریم؟فقط ما حق داریم زنمون رو واسه خودمون بخوایم؟اونا حق ندارن؟
نگاه سرگردانم را توی صورتش چرخاندم…ضربه ای به بازویم زد و گفت:
-دایی جون…حرف شاداب از بی اعتمادی نبوده…از ناراحتی بوده…عکس العمل طبیعی هر زنی در برابر خیانت مردی که دوست داره همینه…اجازه نمی ده دستایی که یه زن دیگه رو لمس کرده…لمسش کنه…درسته که شاداب گذشته ت رو پذیرفته…اما به شرطی که گذشته، گذشته باشه…اون چه می دونه دختره به تو چسبیده؟علم غیب که نداره…یهو میاد بیرون و همچین چیزی رو می بینه…ببین چقدر بهش فشار اومده که حتی نتونسته تعادلش رو حفظ کنه…اونوقت تو اونو متهم می کنی؟به جای توضیح دادن از خودت دورش می کنی؟گند زدی به تمام باوراش…قلدری هم می کنی؟
من هنوز درگیر جملات ابتدایی دایی بودم…عکس العمل هر زن..به خیانت مردی که دوستش دارد؟شاداب دوستم داشت؟
-یعنی فکر می کنی شاداب منو…
نگذاشت جمله ام را تکمیل کنم.
-حالا تصور کن…از کانکس میای بیرون و یه زن و مرد غریبه رو تو همچین حالتی می بینی؟بازم اون زن رو می کشی؟
واضح بود…نه…!
-ما فقط نسبت به رفتار کسایی که واسمون مهمن عکس العمل نشون می دیم…اگه شاداب دوستت نداشت اینقدر بابت این موضوع اذیت نمی شد…!
خشمی که ده روز مثل جذام تمام وجودم را می خورد فروکش کرد.فشار پنجه اش دردناک شد.
-با وجود تموم این حرفا و با توجه به اتفاقایی که افتاده…من طرف توام دایی جون…باهات هم عقیده م.
قدرشناسانه نگاهش کردم…اما چشمانش اصلاً مهربان نبودند.
-به نظر منم این ازدواج اشتباهه…و من هیچ اشتباهی رو تایید نمی کنم…بی خیال این دختر شو…!
وا رفتم…حالا که فهمیده بودم شاداب دوستم دارد؟حالا؟
#اسطوره
#قسمت #۱۵۹
شاداب:
دانیار برگشته بود…!
صدایش را شنیدم و یخ کردم…با مهندس سهرابی احوالپرسی کرد و من اینور دیوار..پشت در بسته…همزمان با ضربان های وحشی و بی ملاحظه قلبم سراپا گوش شدم…می خواستم دور و نزدیک شدن قدمهایش را بسنجم…آیا به اتاق من می آمد؟
نیامد…!اما نیامدنش باعث نشد که انقباض تنم از بین برود…دستانم بی حس و لرزان شده بود…سعی کردم سرم را به کار گرم کنم…اما آنقدر سرد بودم که با کار هم گرم نمی شدم…چند قدم توی اتاق راه رفتم..تا دانیار از این شرکت خارج می شد از شدت دلهره می مردم.نوای آرام موبایلم در فضا پخش شد…نفس عمیقی برای کنترل لرزش صدایم کشیدم و جواب دادم.
-بله؟
-سلام.
نمی شناختم..خودم را برای "نخیر اشتباهه" گفتن آماده کردم.
-بفرمایید؟
-اسماعیلی هستم.می شناسی؟
-نه…با کی کار دارین؟
-با شما…شاداب خانوم.
حافظه درگیرم جرقه زد…این صدا آشنا بود.
-شما؟
-گفتم که..اسماعیلی هستم…دایی دانیار.
رویش دو شاخ را روی سرم حس کردم.
-شناختی؟
نشستم و پاهایم را به م چسباندم.با من چکار داشت.
-بله.
باید احوال پرسی می کردم؟
-می خوام باهات حرف بزنم.میشه؟
چرا اینقدر ترسیده بودم؟چرا از این مرد می ترسیدم؟حتی جرات نکردم بپرسم "در چه مورد"؟
-اگه می تونی بیا به این آدرسی که می گم.
صدایم را صاف کردم.
-الان؟
-آره..البته اگه می تونی.
حتی اگر نمی توانستم هم می رفتم…کنجکاوی و استرس دست به دست هم داده بودند و …
-آدرس رو بگم؟
یادداشت کردم.
-منتظرتم..فقط این یه ملاقات خصوصیه…دانیار نباید خبردار بشه.
چشمی گفتم و تماس را قطع کردم.برگه مرخصی را دستم گرفتم و به اتاق سهرابی رفتم.قبل از گشودن در دستی به مقنعه ام کشیدم وبسم اللهی بر لب راندم و وارد شدم.
از دیدن خنده ی روی لب دانیار دلم گرفت…و باور کردم که نبود من واقعاً به چشمش نیامده.آهسته سلام کردم.به محض دیدن من اخمهایش در هم رفت…نگاهم را دزدیدم و رو به مهندس سهرابی گفتم:
-ببخشید..من یه کاری واسم پیش اومده…اگه اجازه بدین می خوام برم.
از نگاه تیز دانیار بدنم سوزن سوزن می شد.مهندس سهرابی برگه را امضا کرد و گفت:
-خدانگهدار.
زیرلب تشکر کردم و بدون حتی یک نیم نگاه به دانیار از اتاق بیرون آمدم و نفس خفه شده ام را آزاد نمودم.
سفره خانه ای سنتی و دنج محل ملاقتم با دایی بود…چشم گرداندم و پیدایش کردم و با طمانینه به سمتش رفتم.بلند شد…با شرمندگی گفتم:
-بفرمایین تو رو خدا.
نشستیم…از آخرین باری که دیده بودمش مریض تر..خسته تر و نحیف تر به نظر می رسید…اما جذبه چشمانش همان بود…همان میدان مغناطیسی قوی که هیچ راه گریزی برای هیچ ذره باردار و بی باری باقی نمی گذاشت.چشمانی که شباهت عجیبی به چشمان دانیار داشت…همانقدر سرد..همانقدر خالی…همانقدر نافذ…
-خوبی دخترم؟
"دخترم" گفتنش کمی دلم را گرم کرد و از نگرانی ام کاست.
-ممنون.شما چطورین؟
شالش را دور گردنش محکم کرد.
-خوبم.
مثل دانیار جواب احوال پرسی را با "خوبم" می داد نه تشکر و تعارف.
-چی می خوری؟
مگر چیزی از این گلو پایین می رفت؟
-فقط یه کم آب.
برای خودش چای سفارش داد و برای منهم آب.
-خب…حتماً کنجکاوی علت این ملاقات یه دفعه ای رو بدونی.درسته؟
انگشتانم را درهم قفل کردم.
-بله.
اشعه نگاهش از پوست و گوشت نفوذ می کرد و به اعصاب می رسید.
-خودت نظری نداری؟
از لحظه ای که زنگ زده بود هزار جور فکر و خیال کرده بودم.اما گفتم:
-نه متاسفانه.
پوزخند ناباورش هم مثل دانیار بود.
-خب پس بهتره بریم سر اصل مطلب.
این قلب من تاب نمی آورد..این ضربات را تاب نمی آورد..این نگاه خیره و ترسناک را تاب نمی آورد.
-هنوز دیاکو رو دوست داری؟
به صورت کاملاً ناگهانی گلویم قفل شد و آب دهانم به جای مری در نای ریخت…همه رفلکس ها برای برگرداندن این ماده اضافی از درون مجرای هوا، بسیج شدند و به تقلا افتادند.سرفه های شدید اشک به چشمم آوردند.لیوان آب را از دستش قاپیدم و به زحمت چند قلپ خوردم…و بالاخره آرام گرفتم.
-بهتر شدی؟
به صورت خونسردش نگاه کردم…این موجود عجیب کی بود؟
-ممنون…بهترم.
-خوبه…پس دوباره تکرار می کنم…هنوز دیاکو رو دوست داری؟
پدرزن دیاکو…پدر دختری که همسر دیاکو بود…عجیب ترین سوال دنیا را از من می پرسید.
-منظورتون رو متوجه نمی شم.
لبخند زد.
-ببین دخترم…من نیومدم اینجا که اذیتت کنم یا بازخواستت کنم یا سرزنشت کنم یا هرچیز بد دیگه ای…آروم باش و جواب سوالام رو رک بگو..بدون حاشیه…بدون نگرانی.باشه؟تو هنوز دیاکو رو دوست داری؟
دوست داشتم؟
-بله…اما مثل یه برادر.
لبخندش تمام تلاش مرا به استهزا گرفته بود.
-البته بعد از ازدواجشون رو می گم…بعد از اون فقط یه برادر بودن واسه من.
کمی جلو آمد…صد رحمت به دانیار….!
-یعنی دیگه از اون حس عاشقانه قوی خبری نیست؟
به قلبم رجوع کردم.اما صبر نکرد تا جوابم را بشنود.
-یعنی اگه بهت بگم داره از دختر من جدا میشه و برمی گرده ایران خوشحال نمی شی؟
برق از سرم پرید.
-اگه بگم به این نتیجه رسیده که تو واسش همسر مناسب تری هستی و می خواد باهات ازدواج کنه جواب رد می دی؟
قلبم دست از تلاش برای حیات برداشت و دیگر نزد.
-اگه بدونی من اینجام که تو رو واسه دیاکو خواستگاری کنم چه عکس العملی نشون می دی؟
با وجود اینکه نشسته بودم حس سقوط داشتم.
-دیاکو داره برمی گرده شاداب خانوم…نظرت چیه؟
نظر؟نظر نداشتم…!من مرده بودم…!آدم مرده را چه به نظر دادن؟
در کمال آرامش و بی توجه به برزخی که برای من ساخته بود، قلپ قلپ چایش را نوشید و بعد از دقایقی طولانی سکوت، گفت:
-خب؟نگفتی؟نظرت چیه؟
چطور می توانست اینقدر راحت در مورد متلاشی شدن زندگی دختر و ازدواج مجدد دامادش حرف بزند؟
-چرا هیچی نمی گی؟مگه دیاکو رو دوست نداشتی؟مگه ازدواج با اون آرزوت نبود؟فکر کن الان موقعیتش پیش اومده.جوابت چیه؟
هدف داشت..از هر حرفش..از هر چرخش مردمکش..از هر نگاه مستقیم و زیر چشمی اش هدف داشت…من این مرد را خوب می شناختم…او دانیاری دیگر بود…مانتویم را توی دستم گلوله کردم و گفتم:
-نمی دونم از گفتن این حرفا چه منظوری دارین..اما احساس من به آقای حاتمی…تو همون بیست سالگی جا موند…من از اولش هم مناسب ایشون نبودم…شاید اون موقع نمی تونستم قبول کنم…اما حالا به حرفشون رسیدم…احساس من به آقای حاتمی اسطوره وار بوده و هست..یه حس سراسر احترام…یه حسی که شاید ناشی از کمبودای زندگیم بود…بنابراین…
برای لحظه ای صدا در گلویم شکست..اما سریع خودم را جمع و جور کردم.
-مطمئن باشین من هیچ خطری واسه زندگی دخترتون ندارم..از اولم نداشتم…بعد از ازدواجشون حتی یک لحظه هم به خودم اجازه ندادم در مورد آقای حاتمی فکر کنم.
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
-من در مورد زندگی دخترم حرف نزدم.یه سوال پرسیدم.هنوز دیاکو رو دوست داری؟اگه اون بخواد حاضری باهاش ازدواج کنی؟
حاضر بودم؟
-آقای حاتمی همیشه به چشم خواهر به من نگاه کردن…محاله تو این دو سال نظرش عوض شده باشه.
کمی تند شد.
-دخترم…دیاکو رو ول کن…حس خودت رو بگو.دیاکو رو دوست داری؟باهاش ازدواج می کنی؟
خدایا..امان…
-دوستشون دارم…
چشمانش برق زد.
-خب؟
حرفهای دیاکو را مرور کردم.
-اما ازدواج نه…
اخمش ناشی از عصبانیت نبود…!
-چرا؟
برای گفتن حرفم هیچ تردیدی نداشتم.
-آقای حاتمی واسه من یه اسطوره ست…و من می خوام اسطوره بمونه…می خوام همیشه..تا آخر عمرم…تو زندگیم یکی رو داشته باشم که همه چیزش واسم الگو باشه…سند باشه…خودشون گفتن همه بتها با یه اشتباه می شکنن..من نمی خوام بتم بشکنه.
نگاهش فکری بود.انگشتم را روی نم زیر چشمم کشیدم.
-بعد از آقای حاتمی…سعی کردم دنیا رو اونجوری که هست ببینم…واقعی واقعی…من الان خوشحالم…خوشبختم…آقای حاتمی رو ندارم…اما به جاش خیلی چیزای دیگه رو به دست آوردم که جبران نداشته هام رو بکنه…هم درس می خونم..هم درآمد دارم…هم…
خواستم بگویم"هم دانیار را دارم"…
قانع نشده بود…من این چشمان ناباور را می شناختم..دندانهایم را روی هم فشار دادم.سعی کردم با صداقت نظرش را جلب کنم.
-اگه بگم دیگه هیچ حسی بهشون ندارم دروغه…هیچ آدمی نمی تونه عشق اولش رو فراموش کنه..حتی اگه اشتباه باشه…اما منم مثل همه مردم این دنیا حق اشتباه دارم..حق به خطا رفتن..حق رویایی بودن..احساساتی شدن…خب اون موقع خیلی سنم کمتر بود..خیلی خیالاتی بودم..اما الان یاد گرفتم با واقعیات کنار بیام…
تکان نامحسوسی به سرش داد و گفت:
-اینایی که گفتی همه واسه قانع کردن خودته…یه دلیل بیار که منو قانع کنه.چرا با دیاکویی که اونقدر واست عزیز و محترمه ازدواج نمی کنی؟چرا نمی خوای اون اسطوره رو واسه خود خودت داشته باشی؟به حرف این و اون استناد نکن..شکستن بت و احتمالات رو فراموش کن…حرف خودت رو بزن…دلیلت واسه جواب رد به دیاکو چیه؟
توی چه مخصمه ای گیر کرده بودم…! انگار حال خرابم را درک کرد…چون با مهربانی ادامه داد.
-ببین دخترم…به جای اینکه همش خودت رو با این فکر عذاب بدی که من پدر زن دیاکوام و دشمن خونی تو…فقط به این فکر کن که الان موقعیت ازدواج با دیاکو رو داری…دیاکو رو تجسم کن…فکر کن رو به روت نشسته…همون مرد رویاهات..همون نهایت آرزوهات…اینجا نشسته..رو به روی تو…یه دلیل واسه جواب ردت بیار..یه دلیل منطقی…یه دلیل درست و حسابی…چیزی که اونقدر بزرگ و مهمه که حتی علاقه سابق و شدیدت نمی تونه بهش غلبه کنه…چیزی که باعث می شه اسطوره ت رو از خودت برونی…فکر کن..همچین دلیلی داری؟یا فقط داری بهونه میاری؟
فکر کردم.
-دلیل دارم.
داشتم..دلیلی که هرگز اجازه نمی داد دوباره به دیاکو فکر کنم…دلیلی که از احترامم نمی کاست اما از عشقم چرا.
-می شنوم.
توی چشمان مشتاقش نگاه کردم…با این مرد هم باید رک بود مثل دانیار…گفتنش سخت بود اما برای نجاتم از آن محکمه…محکم گفتم:
-من نمی تونم با مردی که یکبار منو پس زده ازدواج کنم…حتی اگه اون مرد آقای حاتمی باشه.
بالاخره لبخندش حقیقی شد…نفس راحتی کشید و تکیه زد و گفت:
-خوبه…پس دیگه با خیال راحت می تونم دست دانیار رو هم بگیرم و با خودم ببرم و واسه همیشه این دوتا برادر رو از این خاک و خاطرات تلخش جدا کنم.
ترک خوردن گوشه لبم را حس کردم…دانیار را ببرد؟برای همیشه؟قسم می خورم صدای قدمهای عزرائیل را شنیدم.
#اسطوره
#قسمت #۱۶۰
لبه جدولی نشستم و پاهای خسته ام را دراز کردم…موبایلم را از جیب کیفم بیرون آوردم…دانیار زنگ زده بود..به اسمش لبخند زدم…اسمی که روز اول به نظرم عجیب و نامتعارف آمده بود و حالا آشناترین حروف دنیا را داشت…دیگر قهر نبودم…دلخور نبودم…مهم نبود که بودم و نبودم برایش اهمیت نداشت…مهم این بود که بود و نبودش برایم مهم بود…!
حالا که می خواست برود…حالا که او را هم از من می گرفتند…نمی خواستم قهر باشم…دلِ تنگم از همین حالا تنگ تر هم شده بود…برای نگاه های گوشه چشمی اش…برای رک گویی های همیشگی اش…برای بودنهای مداوم و بی منتش…برای "خوشحال" گفتنهای شیطنت بارش…برای چک کردنهای از سر غیرتش…!
می خواست برود…می خواستند او را هم از من بگیرند…از منی که به نفس کشیدنش زیر آسمان این شهر هم راضی بودم..حتی اگر نمی دیدمش..حتی اگر قهر بود..حتی اگر بداخلاق بود…اما بود…می دانستم هست…و آرامم می کرد…و حالا همین را هم از من…می گرفتند.دکمه تماس را زدم…با اولین و دومین بوق جواب نداد…و سومی را هم رد کرد.خوشبینانه اش این بود که نمی توانست حرف بزند.بدبینانه اش…نمی خواست حرف بزند.
دستم را روی صفحه گوشی کشیدم و به روز اولی که دیدمش اندیشیدم…چقدر از نگاهش سردم شده بود…تبسم چه می گفت؟خفاش شب…با بغض خندیدم…گفته بود آدم توی تجاوز هم باید شانس داشته باشد…گفته بود اینکه قناری شب است…دستم را جلوی دهانم گرفتم…یاد روزی افتادم که برایم مسئله حل کرد…تشکر کردم..جواب نداد…هق زدم..پیرهنی که برایش دوختم…تولدی که برایش ترتیب دادم…آن شب چه حالی از من گرفته بود…یاد روزی افتادم که دیاکو کیمیا را بغل کرد و برد…و دانیار رسیدگی به حال خراب مرا به بودن کنار برادرش ترجیح داده بود…یاد روزی که مرا به کثیف ترین جگری شهر برد و خوشمزه ترین جگر دنیا را به من داد…یاد روزهایی که دیاکو بستری بود و ما روی نیمکت های بیمارستان کنار هم چرت می زدیم…یاد وقتی که دیاکو رفت…جاده کنار فرودگاه…آنجایی که ایستادیم و من برایش تمام زندگی ام را روی دایره ریختم…و او مردانه کمر به حل مشکلات زندگی من بست و یکی یکی گره های زندگی ام را از هم گشود…یاد روزی که دیاکو مرد…شوکری که به تنش زدم…شیشه هایی که تکه تکه از دستش بیرون آوردم…سری که در آغوش گرفتم…اشک هایی که کنارش ریختم…اشک هایی که با هم ریختیم…یاد روزهایی که با هم کوه می رفتیم…من از شدت دلتنگی سر به زانویش می گذاشتم و او برای آرام شدنم عکس دیاکو را هدیه می داد…یاد روزی که دیاکو برگشت…با نشمین…و او تنها برادرش را تنها گذاشت و به داد من از دست رفته رسید…یاد شبی که با مظلومیت گفت تو با دیاکو مشکل داری گناه من چیه؟یاد شبی افتادم که مجبورم کرد درس بخوانم…با زور و عصبانیت و فریاد و بهترین نمره عمرم را برایم به ارمغان آورده بود…!یاد روز عروسی دیاکو…و آغوشی که مثل دیاکو از سر تصادف نبود…آغوشی که برای امنیت دادن آمده بود…به نیت آرام کردن…کتی که به خاطر گرم کردن من دورم پیچیده شد…حمامی که به خاطر سرما نخوردن من آماده شد…شیر خشک بدطعمی که به خاطر من درست کرد…اشکهایم بی محابا می ریختند…دانیار در تمام عمرش برای چند نفر شیر گرم کرده بود؟فقط من…مطمئن بودم…فقط من…!یاد ساعتهایی که برای ارشدم..برای طرح کشیدنم..برای کار یاد گرفتنم وقت می گذاشت…دانیار برای چند نفر اینهمه صبور بود؟برای چند نفر از وقت خودش می زد؟هیچ کس…به خدا هیچ کس…!یاد سایت افتادم…یاد نگرانی اش..یاد فریادهای ناشی از مسئولیتش…یاد رگ بیرون زده غیرتش…سینه ام از شدت فشار درد گرفته بود…برایم پماد آورد…می خواست مطمئن شود خوبم…مهتا را هرچه که بود رها کرد و پیش من آمد…دانیار برای چند نفر نگران می شد؟برای چند نفر پماد می برد؟من چه کرده بودم؟از اتاقم بیرونش کردم…گفتم به من دست نزن…دست همیشه حمایتگرش را پس زده بودم..دلش را شکسته بودم…صورتم را با دستانم پوشاندم…من بدون دانیار چه باید می کردم؟چطور می خواستند او را از من بگیرند؟چطور می توانستند اینقدر بی رحم باشند؟شاداب بی دانیار چه می کرد؟چطور طاقت می آورد؟
گوشی ام لرزید…مثل چانه ام..مثل دستهایم…اشکهایم را پاک کردم…نمی خواستم بفهمد گریه می کنم…نمی خواستم بیشتر از این اذیتش کنم…نمی خواستم بیشتر از این…
-سلام.
دلم حتی برای نفسهای پشت تلفنش هم تنگ شده بود.
-سلام.
بداخلاق بود…با خود فکر کردم که دیگر خوش اخلاق ها را دوست ندارم…بداخلاق ها دوست داشتنی تر بودند….پرحرف ها را هم دوست نداشتم..کم حرفها قابل اعتمادتر بودند.
-خوبی؟
-خوبم.زنگ زدم جواب ندادی.کجایی؟
کجا بودم؟
-یه پارک…نشستم لبه جدول…
-تنها؟
این مهمترین سوال بود برایش…اینکه تنها نباشم..مزاحمم نشوند…اذیتم نکنند.
-آره.
-مرخصی گرفتی که بری پارک؟اونم تنها؟
دانیار را می بردند؟چطور دلشان می آمد؟
-دانیار؟
فوت محکمش از کلافگی بود.
-چیه؟
-میای بریم جیگر بخوریم؟از همون جیگریه؟
چند لحظه مکث کرد.
-شاداب خوبی؟
نبودم…دلم تنگ شده بود…دلم تنگ تر هم می شد.
-آره…میای؟
صدایش نگران شد.
-اومدم.
دانیار را که می گرفتند…دانیار را که می بردند…بی تکیه گاه چه می کردم؟تکیه گاه به جهنم…بی دانیار چه می کردم؟
#اسطوره
#قسمت #۱۴۱
دانیار:
با ورود من به خانه…نشمین خودش را از آغوش دیاکو بیرون کشید.فیلم می دیدند…با یک ظرف آجیل روی پای هر دویشان…نشمین آهسته سلام کرد…بعد از آن دعوا کمتر با من دمخور می شد…جوابش را دادم..دیاکو گفت:
-شام خوردی؟
نخورده بودم..اما ترجیح می دادم به اتاقم بروم و خلوتشان را بهم نزنم.
-گشنه نیستم..می خوام دراز بکشم.دایی کجاست؟
-حالش زیاد خوب نبود…خوابیده.
سرم را تکان دادم و به اتاق رفتم…اما از گوشه چشم دست دیاکو را دیدم که دور کمر نشمین حلقه شد…لباسهایم را با یک دست گرمکن عوض کردم و روی تخت نشستم…نشستن فایده نداشت…بلند شدم و سیگاری آتش زدم…سیگار را هم از نیمه رها کردم و عرض اتاق را متر کردم…کشوی میز را بیرون کشیدم و از بین فیلمهایی که داشتم یکی را انتخاب کردم و توی درایور لپ تاپم گذاشتم…اسم بازیگرها و کارگردان را فهمیدم و دیگر هیچ..نه نمی شد..امشب از آن شبهایی بود که نمی گذشت…پشت پنجره ایستادم و فکر کردم که دایی چرا سکوت کرده؟چرا در این یک هفته حتی یک کلمه هم از حال و روزم نپرسیده؟مگر او دانیار نبود؟
از اتاق بیرون رفتم..دیاکو گفته بود خواب است…شاید بیدار باشد..شاید فقط دراز کشیده…فقط حالش را می پرسم و برمیگردم..با احتیاط در را باز کردم..اتاق تاریک بود و شواهد نشان می داد که خوابیده…برگشتم…اما هنوز در را نبسته صدای ضعیفش را شنیدم.
-بیا تو پسر.
انگار دنیا را به من بخشیدند..داخل شدم و گفتم:
-بیدارتون کردم؟
نیم خیز شد و گفت:
-مهم نیست…چراغ رو روشن کن.
خس خس سینه اش خبر از حال خرابش می داد.
-نه..فقط اومده بودم حالتون رو بپرسم.
لبخندش را ندیدم..حس کردم…می دانست من به خاطر احوال پرسی سراغ کسی نمی روم..
-چراغ رو روشن کن پسر جون…
کلید برق را لمس کردم..چشمهایش سرخ بودند.
-شما باید بستری باشین…حالتون خوب نیست.
پتو را از روی پایش کنار زد و گفت:
-این حرفا رو ول کن..برو سر اصل کاری…
حرف داشتم…اما گفتنم نمی آمد.
-چیزی نیست..بهتره استراحت کنین.
عقبگرد کردم…
-بیا بشین اینجا…تو هیچی نگو..من می گم…
این معامله بهتری بود…لبه تختش نشستم و چشم به زمین دوختم.دستش را روی پایم گذاشت و گفت:
-نشد…نه؟
می دانستم منظورش چیست.
-نه نشد.
ماسک اکسیژنش را روی دهانش گذاشت و چند بار نفس کشید و بعد گفت:
-زودتر از اینا منتظرت بودم…فکر نمی کردم همین یه هفته رو هم دووم بیاری.
سرم را بالا گرفتم.
-خیلی با خودم کلنجار رفتم..خیلی سعی کردم…به خاطر خودش…به خاطر آینده ش…اما نتونستم..امروز که بعد از یه هفته دیدمش…امروز که اونجوری…
نفسم گرفت.
-نتونستم.
-امروز دیدیش؟
-آره..اومد شرکت…آخه…
-نگرانت شده بود…یه هفته ازش دوری کردی و طاقت نیاورد.
چقدر خوب بود که لازم نبود همه چیز را توضیح بدهم.
-آره.
-تو هم زدی تو پرش حسابی..درسته؟
سرم را بالا و پایین کردم.
-چرا؟
-چون من به درد شاداب نمی خورم…چون زندگیش با من خراب میشه….چون…
حرفم را قطع کرد.
-یه دلیل دیگه بیار..دلیلی که به خودت مربوط بشه.یه دلیل که بگه اون به درد تو نمی خوره.
فکر کردم…شاداب به درد من نخورد؟
-مشکل از اون نیست…از منه…
دوباره از طرق ماسک به ریه هایش اکسیژن رساند و گفت:
-ببین پسرم…تو قرار نیست به جای اون تصمیم بگیری..اصلاٌ حق همچین کاری رو نداری..تو از طرف خودت به یه سری نتایج رسیدی…باید به اونهم این فرصت رو بدی…بالاخره یا جوابش مثبته یا منفی…هرچی که باشه تو حق دخالت نداری…
لپهایم را باد کردم و نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-خب الان معلومه که جوابش چیه.
خندید.
-الان قرار نیست اتفاقی بیفته…الان تو هم نمی تونی ازدواج کنی…هر دوی شما به زمان احتیاج دارین…اون واسه تفکیک احساسش نسبت به تو و دیاکو… و تو واسه اثبات احساست به اون…
حرفش به دلم ننشست..من از زمان می ترسیدم.
-اگه تو این مدت ازدواج کنه چی؟همین حالاشم نمی دونم جواب اون خواستگارش رو چی داده.
خنده اش برای چه بود؟
-با این اخلاقی که تو داری…بعید نیست همین امشب مرغ از قفس بپره.
راست می گفت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟
-مشکل منم همینه…اون یه دختر عاطفی و من…
نگاهش کردم…خسته و ناامید.
-من مثل بابام نیستم دایی….نیستم…نمی تونم باشم…
دستی به موهایم کشید و گفت:
-برو اون صندلی رو بیار و رو به روی من بشین.
اطاعت کردم.با آن نگاه فرو رونده اش به عمق چشمم فرو رفت.
-ببین دایی جون…من نگفتم تو مثل باباتی…گفتم پسر اونی..نگفتم مثل اون باش..گفتم مثل اون راهش رو پیدا کن…قرار نیست یه گیتار دستت بگیری و هرشب زیر پنجره اتاق اون دختر شعر عاشقونه بخونی…نه…دخترا ممکنه شعر عاشقونه رو دوست داشته باشن اما یه مرد محکم و قابل اعتماد رو به یه مرد عاشق پیشه ترجیح می دن…شاداب تو رو شناخته..می دونه با بقیه فرق داری..این تفاوت رو پذیرفته که باهات راه میاد…خصوصیات مثبتت رو پیدا کرده و پسندیده که بهت اعتماد داره و کنارته…هیچ چیز اونقدر که فکر می کنی وحشتناک نیست..قرار نیست شاخ غول رو
بشکنی..فقط باید صبور باشی…باید نرم نرم اونقدر جای پاتو توی زندگیش محکم کنی که دیگه به هیچ شکلی نتونه حذفت کنه…اون یه دختره…مثل بقیه دخترا…با توجه..با حمایت…با محبت درست،رام میشه…وابسته میشه…حتی اگه نخواد.این قانون طبیعته…دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره…تو هم عوض می شی…تو هم اینجوری نمی مونی…اگه تا این سن اینجوری سرد و خشن موندی به خاطر اینه که جنس محبت زنونه رو درک نکردی..نداشتی…زن که فقط رابطه فیزیکی نیست…تو با زنها فقط در همین حد ارتباط داشتی و نمی دونی که زن واسه مرد منبع آرامشه…نه اون زنایی که تو می شناسی…زن خوب…زن خونه…زن درست…زن نجیب..زنی که بدونی فقط مال خودت و زندگیته…زنی که ساعتی و لحظه ای نباشه…زنی که قسمتی از وجودت بشه…زنی که شریک عمرت بشه…زنی که مونس و همدمت بشه…پرستار روز بیماریت…یاور روز تنگت…اون وقته که تو هم تغییر می کنی…هیچ مردی نمی تونه در مقابل محبت یه زن بی تفاوت باشه…تو هم ناخودآگاه محبت می کنی…لازم نیست حتما به زبون بیاری..با توجهت..با احترامت…با هزار راه دیگه بهش نشون می دی که دوستش داری…واسش ارزش قائلی…
راه نفسم کم کم باز می شد…انگار با آهنربای چشمانش تمام فلزات سیاه و سنگین قلبم را از جانم بیرون می کشید.با زبان لبم را تر کردم و گفتم:
-الان باید چیکار کنم؟
سرفه هایش وحشتناک بود..میان نفس زدنهای سختش گفت:
-اول اینکه خودت باش…آدم مصنوعی و ساختگی به دل نمی شینه…سعی نکن چیزی رو نشون بدی که نیستی…همونی باش که هستی…اونطوری هم خودت راحتری..هم واسه اون بهتره…اگه قراره انتخابت کنه…با آگاهی انتخابت می کنه و تو دیگه مسئول تصمیمات اون نمی شی و برچسب دروغگویی و دغلکاری بهت نمی زنن.دوم…اینکه خودت باشی دلیل نمی شه یه سری چیزا رو ترک نکنی…هیچ دختری نمی تونه یه مرد زن باز رو تحمل کنه…معلوم نیست چند سال طول بکشه تا این رابطه به سرانجام برسه..باید مرد باشی و پای کسی که دوست داری بایستی…مهم نیست که اون از احساس تو خبر نداره..مهم تویی که می دونی دوستش داری و باید به دوست داشتنت وفادار بمونی و پای بقیه دخترا رو از خونه ت قطع کنی..اگه انتظار داری اون فقط واسه تو باشه…تو هم باید فقط واسه اون باشی..یه طرفه نمیشه…و در کنارش باید حرمت اون رو هم حفظ کنی و حد و حدودت رو نگه داری و بهش دست درازی نکنی..اینایی که گفتم رو هستی؟
تا کنون..مقابل کسی بابت گذشته ام خجالت زده نشده بودم…اما دایی…!سر به زیر انداختم و گفتم:
-اونقدرا هم که فکر می کنین ضعیف النفس و نامرد نیستم.
زانویم را فشرد.
-خوبه..و اما سوم اینکه..تو یه بحران رو باید پشت سر بذاری…اونم عروسی دیاکوئه…باید تو اون روزا نقش یه دوست رو واسش بازی کنی..غیرتی بشی و نتونی خودت رو کنترل کنی همه چی خراب میشه…می دونم سخته…خصوصا اینکه رقیب..برادرته…اما تو از این سخت ترا رو هم تحمل کردی…می تونی…
احساس می کردم یک کوه را از روی شانه ام برداشته اند.دل دل کردم و پرسیدم:
-اگه با وجود همه اینا…اگه…
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت:
-واسه اگه های بعدی..بعداً راه چاره پیدا می کنیم…فعلاً تا اون اگه ها خیلی راه داریم…وقت بیشتری رو باهاش بگذرون…و اجازه بده بفهمه که واست مهمه…
نفس کشیدن..به معنای واقعی برایش سخت شده بود…ماسک را به دستش دادم…دستانش قدرت چندانی نداشتند…اما همینکه روی زانویم بودند به من احساس توانایی و زندگی می دادند.قبل از اینکه ماسک را روی صورتش بگذارد گفت:
-برو…من تا آخرش باهاتم.
#اسطوره
#قسمت #۱۴۲
به سقف نگاه کردم..آخرش کجا بود؟
دراز کشید…خم شدم و پتو را روی تنش مرتب کردم…با چشمانش لبخند زد…نتوانستم جوابش را بدهم..راه خروج را در پیش گرفتم..قبل از اینکه پایم را از در بیرون بگذارم برگشتم..ماسک را برداشت..چشمکی زد و گفت:
-همه چی بین خودمون می مونه…بین من و تو…
با این مرد…زبانم خسته نمی شد…!
-راستی…زنگ بزن وخرابکاری امروزت رو از دلش در بیار…
بالاخره توانستم لبخند بزنم…!به اتاقم برگشتم…مقابل پنجره ایستادم و شماره شاداب را گرفتم…صدای ظریفش که توی گوشم پیچید چشمانم را بستم…
-سلام.
دلخور هم که بود..باز برای سلام پیش دستی می کرد.
-احوال خوشحال خانوم؟
آه کشید.
-ممنون..شما خوبین؟
دلخور هم که بود باز حالم را می پرسید.
-خوبم…چه خبر؟چیکار می کردی؟
-هیچی..داشتم با تبسم حرف می زدم…قرار فردا رو کنسل کردم.
دلخور هم که بود…نصف و نیمه حرف نمی زد…بچه بازی در نمی آورد.
-کنسل واسه چی؟
-خب مگه نگفتین فردا باید از صبح برم شرکت؟
ابروهایم تا جایی که جا داشتند بالا رفتند…یادم نبود…
-آها..آره…باید بری.
دوباره آه کشید..یعنی خرید اینقدر برایش مهم بود؟چه خوب که لبخند مرا نمی دید.
-اما به جاش اگه دختر خوبی باشی و کارت رو تا پنج تموم کنی..خودم میام دنبالت و هرجا که خواستی می برمت.
برق چشمانش را از پشت تلفن هم دیدم…باز تمام ناراحتی و غمش را در عرض چند ثانیه فراموش کرد.
-راست می گین؟
کاش از دایی اجازه یک بغل کردن ساده را گرفته بودم.
-آره.
-ولی آخه…
-آخه چی؟
-فکر نمی کنم شما از خرید و پاساژگردی خوشتون بیاد..می ترسم اعصابتون خرد شه…
پیشانی داغم را به شیشه خنک زدم و گفتم:
-آره..خوشم نمیاد…اما فکر کنم این یه بار رو بتونم تحمل کنم.
با ذوق تکرار کرد:
-راست می گین؟
کاش می توانستم نرنجانمش…کاش اینقدر با بزرگواری و دل صافش مرا شرمنده نمی کرد.
-مگه ما دوست نیستیم؟
خندید.
-هستیم.
مثل من نه فکر کرد…نه ترسید…نه تردید داشت…
-پس پنج میام دنبالت.
-کارای آخر سالتون چی میشه؟
به جای خودش شیطان هم بود.
-برو بچه…به خودت متلک بنداز…
خنده محجوبانه اش دلم را از سینه کند.
-به آدمای بداخلاق بایدم متلک گفت.
چقدر باید تحمل می کردم تا او را کنارم و برای خودم داشته باشم؟
-با آدمای بداخلاق باید محترمانه رفتار کرد…چون اگه عصبانی بشن…
حرفم را برید:
-توپ تانک فشفشه…
روی دیوار سر خوردم و نشستم و به صدایش گوش دادم…فقط به صدایش…نه به حرفهایش…دایی راست می گفت…آرامش با زن معنا پیدا می کرد…با زنی مثل شاداب..!