eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
-یه لیوان شیرعسل بخور…دوش آب گرم بگیر…لباس خوشگل بپوش..موهاتم باز بذار…من زن هپلی دوست ندارما. آن تلخی و عذاب را حس نمی کردم…راحت تر حرف می زد..راحت تر می خندید…راحت بود.یعنی می شد؟می شد دانیار سرد نشود؟بد نشود؟می شد زهر نشود و در جانم نریزد؟ می شد این حسادت ها و دست و پا زدنهایی را که دروغ هم نبود ببیند و بفهمد به خاطر او حتی می توانم از دیاکو هم متنفر باشم؟می شد؟ -باشه…منتظرتم. -از حموم که بیرون اومدی اس ام اس بده.زیادم سرپا نایست.خب؟ بوسه ای برایش فرستادم و گفتم: -خب..!
دیاکو: به محض عبور از گیت بازرسی و میان آنهمه جمعیت استقبال گر، دانیار را دیدم…و از همان فاصله، شیشه ضخیم و سرد چشمانش را تشخیص دادم…و وقتی در آغوشش گرفتم فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم و چقدر این پسر کم حرف و بی حوصله را دوست دارم. برگشتن به ایران خوب بود…بهترین اتفاق بعد از مدتها…یک لبخند که بالاخره بر لبم نشست و ثابت کرد که هنوز هم عضلات صورتم می توانند منقبض و منبسط شوند. دانیار را بوسیدم…بوییدم.او مثل همیشه از این چسبیدنها بیزار بود…حس می کردم تمایلش را برای دور ایستادن. اما تحمل کرد…صبر کرد و اجازه داد از وجودش نیرو بگیرم و با خودم فکر کردم که آیا می داند همیشه توان جدیدی بوده در پاهای خسته من؟می داند همیشه نقطه آغاز بوده در پایان راه من؟ به صورتش نگاه کردم و دست کشیدم روی ته ریش کوتاهش…نه لبخند داشت و نه پوزخند و چشمانش مثل همیشه هیچ حسی را متساعد نمی کرد…اما می دانستم…از حلقه سفت دستانش می فهمیدم که او هم دلتنگ بوده…که منهم دلیل سرپا بودن او هستم… که هنوز هم مجرای تنفسیمان مشترک است و با هم نفس می کشیم… حجمی توی گلویم بالا و پایین می شد…و تنها به اندازه پرسیدن یک پرسش به من فرصت داد: -خوبی داداش؟ نگاهش از موها و پیشانی من گذر کرد و به چشمانم رسید. -خوبم. انگار همین حجم توی گلوی او هم بود. ..چون سیب آدمش بالا و پایین می شد…اما بی حرف…بی صدا. هر دو چمدانم را از دستم گرفت… کنار هم راه افتادیم…برای اختلاف قد چند سانتیمان دلم ضعف رفت…برای گردن برافراشته و نگاه مستقیمش هم…برای قدمهای بلند و پر صلابتش هم…برای فک بهم فشرده و مصممش هم…و برای حلقه توی دست چپش هم… -شاداب چطوره؟ نفسش را محکم به بیرون دمید. -خوبه. "خوبم…خوبه. .."خندیدم.. .دانیار تک کلمه ای.. . -اما انگار اونم نتونسته یه ذره این زبون تو رو از تنبلی نجات بده. چمدانها را توی صندوق عقب گذاشت و ماشین را دور زد و در همان حال گفت: -نه ..نتونسته. سوار شدم.. .ماشینش بوی سیگار می داد…مثل همیشه… -سیگار رو هم نتونسته ترکت بده. زیرچشمی نگاهم کرد و استارت زد.شیشه را پایین دادم…هوای دیماه تهران سرد بود…اما نه به سرمای تابستان امریکا… خیابان ها را با ولع سر کشیدم.. .مردم را.. .مکالمه های نامفهوم اما آشنا را.چقدر از زبان انگلیسی متنفر بودم…چقدر از تمدن و آسمانخراش و پیشرفت بیزار بودم…چقدر دلم سادگی می خواست…پیکان هایی که هنوز هم مسافرکشی می کردند. ..یا دستفروش هایی که با همه نداری…شاید از من خوشبخت تر بودند …یا آب میوه فروش هایی که به غیر بهداشتی ترین شکل ممکن به مردم خدمات می دادند. دلم برای همین بی قانونی توی رانندگی هم پر می کشید.. .لذت می بردم از اینکه همه چیز روی اصول و منطق نیست. ..از بی قانونی شهر لذت می بردم…و حتی راننده هایی که سر بیرون می کشیدند و فحش های رکیک نثار هم می کردند. باید غربت کشیده باشی تا بفهمی چطور همه زشتیهای وطنت پیش چشمت زیبا و خواستنی می شود…باید مثل من تمام عمر غریب باشی تا بفهمی حتی فحش هم می تواند گوشنواز باشد..اگر به زبان خودت گفته شود. -چی شده؟ با بی میلی سرم را برگرداندم…این روزها و خیلی روزهای قبل به روش او پناه برده بودم…سکوت! و حالا درک می کردم که چقدر سخت است ترک عادت کردن…چقدر سخت است از سکوت دست کشیدن. -نپرس. ابرویش را بالا انداخت. -نپرسم؟ می گی قراره جدا بشیم.زنت رو ول کردی و تنها اومدی اینجا. ..می گی شاید دیگه برنگردم امریکا…بعد…نپرسم؟ ای کاش می شد این روزهایش را زهر نکنم…این روزهای شادمانی و سرخوشی اش را…کاش می توانستم… -به بن بست رسیدن،پرسیدن نداره .به بن بست رسیدنه. اینبار ابروهایش در هم گره خورد. -این چه بن بستیه که دایی نتونسته بازش کنه؟یعنی دایی از پس دخترش بر نمیاد؟اصلاً دایی از مشکلتون خبر داره؟ دایی؟؟؟داییِ کلافه از ما…حتی قید درمانش را زده بود…دایی؟ -خبر داره. عصبی شد..این را از فشاری که به فرمان و فرمان به رگهای دست او وارد می کرد فهمیدم. -چرا تلگرافی حرف می زنی..درست بگو ببینم چی شده؟ نه…انگار یک چیزهایی در وجود دانیار تغییر کرده بود..قبل ها اینقدر گیر نمی داد و پیگیر نمی شد. -بچه دار نمی شیم. ..نه مشکل از منه. ..نه از اون.اما با هم سازگار نیستیم.. .اون با یه نفر دیگه می تونه بچه دار بشه..منم با یه نفر دیگه…اما با هم نه.هزار تا روش آزمایشگاهی و کوفت و زهرمار رو هم امتحان کردیم.حرف آخر همین بود.اسپرم و تخمک شما کنار همدیگه دووم نمیارن..زنده نمی مونن..تشکیل نطفه نمی دن.حالا چرا؟بخت سیاه و پیشونی سیاه تر..علتش اینه.
هیچ تغییری در صورتش ایجاد نشد…به جز ضربان دار شدن عروق گردنش…و نشستن پوزخند روی لبهایش. -به خاطر بچه می خوای زنت رو طلاق بدی؟ منهم…چه خوب پوزخند زدن را یاد گرفته بودم. -به نظرت من مردی ام که به خاطر بچه، زن طلاق بدم؟ رویم را برگرداندم. -زنم.. .به خاطر بچه می خواد ازم جدا شه. و چقدر گفتنش سخت بود. ..و چقدر غرورم را می شکست این بی مهری هرچند به حق همسرم. -منم بهش حق می دم.. .خیلی باهاش حرف زدم…دایی هم حرف زد..اما میگه دوست دارم مادر بشم…دلم می خواد مادر بودن رو تجربه کنم.و حق داره.من گذشتم..از پدر شدن..با همه عشقی که به بچه داشتم گذشتم و گفتم زنم واسم مهمتره…اما اون نگذشت…و البته…حق داره! چهره اش تیره شد…سرخی پیشانی اش در آن تیرگی توی ذوق می زد. -پس اون همه عاشقتم و می میرم واست کشک بود؟ صدای سایش دندانهایش را شنیدم. -همینه که می گن وفای سگ از زن بیشتره. از همین می ترسیدم. .دامن زدن به بدبینی دانیار…و به سرم آمده بود. -همه مثل هم نیستن.مگه کمن مردایی که به خاطر بچه یا زنشون رو طلاق می دن یا می رن سراغ یکی دیگه؟یا مردایی که چهار تا بچه دارن و بازم خیانت می کنن؟وفا به مردی و زنی نیست داداش.به ذاته. بی توجه به من به فرمان مشت کوبید. -باورم نمیشه این زن دختر دایی باشه.هیچیش به باباش نرفته.از روز اول فهمیدم.تعجبه..به خدا تعجبه که تو دامن دایی بزرگ شی و اینقدر بی مرام باشی. این هم یک تغییر بزرگ دیگر…قبول داشتن یک آدم..تا این حد..آنهم از جانب دانیار. -نمیشه یه طرفه قضاوت کرد.هر آدمی یه بار فرصت زندگی داره و این طبیعیه که دلش بخواد همه لذتهای دنیا رو تجربه کنه. با وجود خستگی…با وجود دلشکستگی…هنوز هم نمی توانستم بی احترامی به زنی را که همچنان همسرم بود بپذیرم. -نشمین داره یه تصمیم منطقی می گیره…اینو محیط امریکا یادش داده…نه دایی. ناباورانه نگاهم کرد. -پس تکلیف تو چیه این وسط؟ سعی کردم بخندم. ..مثل همیشه مطمئن و آرام…اما این زندگی خیلی به من سخت گرفته بود…خیلی بیشتر از ظرفیتم…حتی نمی توانستم ظاهرم را حفظ کنم. -هیچی. صدایش بالا رفت. -هیچی؟به همین راحتی؟هیچی؟شما هنوز دو ساله که ازدواج کردین.زوده واسه نا امید شدن.چه عجله ای دارین؟چرا صبر نمی کنین؟ چقدر دانیار عوض شده بود..چقدر این تغییرات چشمگیر بودند.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: -تو نمی خواد حرص بخوری..در برابر بلاهایی که به سرم اومده و ازشون جون سالم به در بردم این هیچه…نترس…می گذره…بازم دووم میارم. ترمز کرد…ایستاد و سرش را روی فرمان گذاشت. ..لبم را گاز گرفتم…معده ام را چنگ زدم و سرم را روی کتفش گذاشتم.
دانیار: احساس می کردم می توانم دنیا را بر سر تمام آدمهایش خراب کنم…حتی می توانستم بر سر خدا هم فریاد بزنم و بگویم: "صفت تو عدالت است؟و عدالت این است؟" والله که هیچ کس به اندازه من معنی بی عدالتی را نمی فهمید.معنی چروک های عمیق شده کنار چشم برادرم را نمی فهمید…معنی لبخندهایی که دیگر کش نمی آمد را نمی فهمید…معنی اینهمه بی رنگ شدن موهایی را که سنشان خیلی کمتر از سپیدیشان بود، نمی فهمید.برای هیچ کس به اندازه برادر من درد تعریف نشده بود…حتی برای من…! به شاداب اس ام اس دادم که دیرتر می آیم…و چرای "پر الفش" را بی جواب گذاشتم.حرف داشتم…با دایی حرف داشتم…با دخترش هم همینطور…حق نداشتند حق برادرم را اینطور ناجوانمردانه بپردازند…حق برادر من اینهمه ناحقی نبود. دایی دیاکو را در آغوش می کشید…همیشه رفتارش با دیاکو متفاوت بود…محترمانه تر…آرام تر…با محبت تر…!انگار برای من دانیار بود و برای دیاکو…دایی. چمدانها را توی اتاق گذاشتم و برگشتم…طلبکار و شاکی نشستم و به چهره تکیده دایی خیره شدم…به من نگاه نمی کرد..تمام حواسش پی دیاکو بود…از حال و روز معده اش می پرسید…و من نیازی به شنیدن جواب نداشتم…! اعصابی نمانده بود که معده ای را ترمیم کند. -به نظرتون با این جهنمی که دخترت واسش درست کرده احوالپرسی معنی داره؟ دیاکو تند نگاهم کرد…و دایی نگاهم نکرد. -اگه شرایط برعکس بود..اگه دیاکو از دخترت می برید…اگه به خاطر بچه مثل یه تیکه… دندانهایم را روی هم فشردم. -اگه به خاطر بچه نشمین رو طلاق می داد..بازم اینقدر خونسرد بودی؟ دیاکو خروشید. -دانیار…! دایی نگاهم نکرد. -خداییش چی یاد این دختر دادی؟چجوری بزرگش کردی که اینقدر بی معرفت و چشم سفید شده؟ دایی نگاهم نکرد…دیاکو بلندتر غرید. -بسه دانیار…صدات رو بیار پایین. بس نبود…و تا این آتش توی دلم زبانه می کشید صدایم پایین نمی آمد. -یعنی از پس دخترت برنمیای؟باور کنم؟تو ذهن من از خودت یه قهرمان ساختی.یه رستم…یه آرش…یه اسطوره…اونوقت می خوای باور کنم که نمی تونی گوش یه الف بچه رو بکشی و سر جاش بنشونیش؟باور کنم دایی؟ می سوختم…سراپا می سوختم… -اگه نمی تونستی…اگه نمی تونستین…چرا به من نگفتین؟چرا از من مخفی کردین؟من می تونستم ادبش کنم…می تونستم حالیش کنم که چه بی لیاقتیه…می تونستم… چرا نگاهم نمی کرد؟این سرامیک تیره چه داشت که اینطور محوش شده بود. -تو که می دونستی دخترت اینقدر بی مرامه چرا به دیاکو پیشنهادش دادی؟ مغزم در حال انفجار بود…محکم روی زانویم کوبیدم. -چرا زندگیش رو..زندگیمون رو از چیزی که بود داغون تر کردی؟ هیچ کس حرف نمی زد..هیچ کس نگاهم نمی کرد. -چرا ساکت موندی؟چرا درستش نمی کنی؟نگو که نمی تونی…نگو. چشم گرداندم…از دایی به دیاکو..از دیاکو به دایی…!نه…از این دو نفر آبی گرم نمی شد…از جا پریدم…مثل گدازه های آتشفشان.بی توجه به دانیار گفتن های دیاکو از خانه بیرون رفتم…به تماس های از دست رفته شاداب اهمیتی ندادم…و شماره ینگه دنیا را گرفتم…مهم نبود آنجا نصفه شب باشد…مهم دل سوخته و غرور له شده برادرم بود..برادری که این حقش نبود. صدای خوابالود نشمین،پوزخند روی لبم نشاند. -خوابی؟من جای تو بودم به جای تختخواب یه قبر واسه خودم می کندم. -شما؟ -آدم بی لیاقتی مثل تو رو چه به زنده بودن؟ صدایش محتاط شد. -دانیار؟ -آره…خودمم.زنگ زدم بهت بگم…باختی…بد چیزی رو باختی.اصلاً هرچی رو که داشتی باختی. -دانیار..چی می گی؟ -می گم..دلم واست می سوزه..خیلی بدبختی..چون نمی دونی چی از دست دادی…چون نمی دونی با خودت چه کردی. -دانیار… -می دونی خاصیت دیاکو چیه؟تا وقتی هست..تا وقتی داریش..تا وقتی کنارته…قدرش رو نمی دونی…اما وای به روزی که می فهمی دیگه نیست…اون روز دیگه روز نیست…تا ابد شبه…این خاصیت دیاکوئه…از فردا روزگارت سیاهه. -صبر کن…بذار حرف بزنم. -وقتت تموم شد دختر خانوم…خدا بهت فرصت داد با مردترین مرد روی زمین زندگی کنی..اما تو لیاقت نداشتی…حالا اگه دیاکو هم حاضر شه تو رو ببخشه…یا حتی اگه بازم خدا بهت فرصت بده…من دیگه نمی ذارم…دیگه حتی سایه دیاکو رو هم باید تو خواب ببینی… بغض کرد. -دانیار..بذار حرف بزنم. -آره دختر دایی…برو بخواب…چون مردی مثل دیاکو رو فقط توی خواب می تونی پیدا کنی…خوب بخوابی. قطع کردم…در حالیکه تمام تنم رعشه داشت…لگدی به لاستیک ماشینم زدم و سوار شدم…این قصه سر دراز داشت…! شاداب با ذوق در را برایم گشود…اما از دیدن قیافه من خنده روی لبش ماسید.کنار رفت یا کنارش زدم..نمی دانم!فقط پاکت سیگار را از روی کانتر برداشتم و به اتاق رفتم.کی به اتق آمد…نمی دانم!اما دستهای کوچکش شانه هایم را ماساژ داد…و می دانم که مغناطیس وار…آهن پاره های درد را از تنم بیرون کشید.
-چیزی می خوری واست بیارم؟ صورتم را چرخاندم و صورتش را نظاره کردم…موهای مشکی افشانش را…و آرایش کمرنگش را. -نه. و بعد یادم افتاد که او گرسنه است..که او منتظر من مانده…که او تقویت می خواهد…که او… به خودم لعنت فرستادم و چشمان پر سوزم را بستم و باز کردم. -تو چیزی خوردی؟ سرش را بالا و پایین کرد. -یه کم شیر و عسل. چشمانش غمگین نبود…استرس داشت. -فقط؟ اما لبخندش مثل همیشه متین و سنگین بود. -قرار بود ناهار رو با هم بخوریم. اگر شاداب هم مرا رها می کرد چه؟اصلاً چه تضمینی بود بماند؟نشمین از دیاکو با آنهمه نکات مثبت به راحتی گذشت…دل شاداب به چه چیز من خوش بود؟ -باشه..لباس بپوش بریم بیرون. دستش را از زیر بازویم رد کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت. -نمیشه یه چیزی سفارش بدیم بیارن خونه؟ موهایش را بو کشیدم. -میشه…ولی می خواستم یه کم پسته بخرم واست. صورتش را میان درز و دروز پیراهنم مخفی کرد. -همینجا بمونیم…پسته نمی خوام. دستم را از دستش آزاد کردم و دور تنش پیچیدم. -نمیشه که…کوچولو بزرگ شده..باید تقویت شه. گربه وار خودش را توی آغوشم جا کرد و گفت: -کوچولو فقط تو رو می خواد… اگر شاداب می خواست مرا ترک کند…می توانستم مثل دیاکو منطقی برخورد کنم و یا….؟
دیاکو: از برخورد دانیار شرمسار بودم و سر فرو افتاده دایی هم بیشتر خجالت زده ام می کرد..اما گوشه ای در اعماق دلم جشن برپا بود…چسبیده بود…عجیب این فریادهای غیورانه و حمایتگرانه دانیار چسبیده بود.و باید دانیار را می شناختی تا لذت دل نگرانی هایش تمام رگ و پی تنت را غرق سستی و مستی کند. دستم را روی زانوی دایی گذاشتم. -ببخشید دایی…من معذرت می خوام…دانیاره دیگه..می شناسیش…اهل تعارف نیست…رک حرف می زنه…دلخور نشو. چقدر از آخرین باری که دیده بودمش نفسهایش سنگین تر و گرفته تر شده بود.آه بلندی کشید. -مگه دروغ می گه دایی؟مگه ناحق می گه؟اتفاقاً کاش منم جرات اینهمه روراستی رو داشتم..کاش تو هم داشتی.ما همیشه چوب مصلحت اندیشی و نگرانی واسه آرامش اطرافیانمون رو خوردیم.اگه تو می تونستی رک باشی این حال و روزت نبود..اگه من می توستم تو گوش دخترم بزنم..الان اینطور شرمنده تو نبودم. زانویش را فشردم. -این چه حرفیه مرد مومن؟واسه چی تو گوش دخترت بزنی؟نشمین از زن بودن..از مهربونی..از دوستی…واسه من هیچی کم نذاشت…مگه کم بودن شبایی که تا صبح پای من و درد کشیدنام بیدار نشست؟یا روزایی که از این بیمارستان به اون بیمارستان دنبال دوا و دکتر من بود؟من با نشمین خوشبخت بودم…آروم بودم…اما چه میشه کرد؟بچه می خواد.بچه خودش…میشه به زور نگهش دارم؟میشه یه عمر تو حسرت بسوزونمش؟میشه مجبورش کنم با همچین داغی زندگی کنه؟گیرم زندگی کنه..گیرم بمونه…ولی دیگه اون زندگی ارزشی داره؟ دهان باز کرد…دستم را بالا گرفتم. -نه دایی…نشمین رو سرزنش نکن…من ازش دلخور نیستم..حتی بهش حق می دم…مادر شدن چیزی نیست که یه زن بتونه بی خیالش بشه.بذار اونجوری که دوست داره زندگی کنه.مرام شما زور و قلدری نیست…مرام منم نیست…بذار واسه آینده ش خودش تصمیم بگیره. باز آه کشید..منقطع…بریده… -چی بگم پسر جون؟همون موقع هم نذاشتی دخالت کنم…نذاشتی گوشش رو بکشم.چی بگم که این بی مهری رو توجیه کنه؟چطور بهش بفهمونم که یه کرد هیچ وقت رفیق نیمه راه نمیشه؟چطور وقتی تو اجازه نمی دی؟ تکیه دادم..خم نشستن اذیتم می کرد. -حرف زدن فایده ای نداری…زن باید با دلش بمونه…با احساسش…نه با حرف من و شما…من نیازی به ترحم و دلسوزی ندارم…نشمین منو بخواد می مونه…نخواد…همون بهتر که بره. فایده نداشت..حرفهایم حتی یک نقطه از آن همه سیاهی و غم چشمانش کم نکرد. -اینا رو ولش کن دایی..الان از همه چی مهم تر دانیاره.از اون برام بگو…رابطش با شاداب چطوریه؟اذیتش نمی کنه؟خوبن با همدیگه؟ سرش را آرام تکان داد و لبخند کم جانی رو لبهایش نقش بست. -خوشی این روزای من شده تماشای این دوتا جوون.باورت نمیشه…تا نبینی باورت نمیشه که دانیار بتونه با یکی اینجوری نرم و قشنگ حرف بزنه..باید ببینی چجوری نگاش می کنه..چجوری هواشو داره…خیلی شبیه باباته…خیلی منو یاد اون میندازه…خدا رحمتش کنه. چیزی توی دلم ریخت..قندهایی که آب می شدند از خوشی… -یعنی اذیتش نمی کنه؟بهش سخت نمی گیره؟بداخلاقی نمی کنه؟شاداب خیلی صبوره ها…نکنه به شما چیزی نمی گه… لبخند دایی جان گرفت. -واسه همینه که می گم باید خودت ببینی…نمی گم اخلاقش عالیه…هنوزم یه صبر و از خودگذشتگی فوق العاده می خواد زندگی کردن با دانیار…اما انگار این دختر عاشق همین اخلاقای گندش شده..طوری با شیفتگی صداش می زنه و قربون صدقش می ره که… تکیه داد…خنده از لبش رفت… -معجزه بود دیاکو…اومدن این دختر به زندگی دانیار معجزه بود…کاری که فقط خود خدا می تونست انجامش بده.خدا خواست که دانیار به زندگی برگرده و برگشت…با نیروی عشق و صداقت شاداب برش گردوند.معجزه ست…درست وقتی که امیدم نا امید شده بود…وقتی که قید آدم شدن دانیار رو زده بودم…کلی اتفاق افتاد تا بهم ثابت شه…که خدا هنوزم هست…که فقط کافیه اراده کنه…که حواسش هست…که هوای بنده هاش رو داره…که فراموش نمی کنه…که خوابش نمی بره…که کارش درسته. دوباره لبخند زد. -خیالت راحت باشه…حداقل دیگه لازم نیست نگران دانیار باشی.شادابی که من دیدم با همه شکنندگی و مظلومیتش…عین شیر سر زندگیش وایساده و هوای شوهرش رو داره…این دختر فرق داره با دختر قدرنشناس من… چند لحظه سکوت کرد. -فرق داره با همه دخترهایی که من می شناسم. چند لحظه دیگر هم سکوت کرد. -فرق داره..با تموم آدمایی که می شناسم. صدایش پایین رفت…زمزمه کرد..انگار برای خودش…! -شک ندارم هدف خدا از آفرینشش نجات زندگی دانیار بود.
نمی دانم آبرو دارها..چه کسانی بودند که اینهمه روی خدا نفوذ داشتند و اجابتم کردند.چون بالاخره لبم به لبخند گشوده شد و زبانم به سلام چرخید. جلو آمد…دانیار کنارم ایستاد…چشم از اسطوره تا ابد ماندنی ام نگرفتم…نمی خواستم محکوم شوم به دزدیدن نگاه… -خیلی خوش اومدین. هنوز صدایش را نشنیده بودم..هنوز حرفی نزده بود…هنوز فقط نگاهم می کرد و جلو می آمد…و بی انصاف نمی دانست که کمر من دارد زیر فشار نگاه بهانه جوی دانیار می شکند. بالاخره ایستاد…در دو قدمی ام…حس می کردم الان است که بیفتم…تمام کهکشانها دور سرم می چرخیدند…و وقتی دست دراز شده دیاکو را دیدم…اشهدم را خواندم که کافر از دنیا نروم. -شاداب…چقدر خوشحالم که می بینمت…چقدر دلم واست تنگ شده بود. گردنم خشک شده بود…اما حرکتش ندادم…دیدن صورت دانیار…اراده ام را تکه پاره می کرد.دستم را میان دستانش گذاشتم و سوختم…از درون و برون سوختم. -منم همینطور…خوشحالم که سلامت می بینمتون.