eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ « شروع صبح با کریم » ♦️ « قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلَّا مَن شَاءَ أَن يَتَّخِذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِيلًا » ♦️ « ﺑﮕﻮ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ [ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﺒﻠﻴﻎ ﺩﻳﻦ ﻫﻴﭻ ] ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺟﺰ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ [ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﺮﻛﺖ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻣﻦ ] ﺭﺍﻫﻲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺑﮕﻴﺮﺩ. » 📚 [ قرآن کریم - الفرقان ، ٥٧ ] 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح است🕊🌼 بيا تا كه غزل ساز تو باشم مست مى آن 🕊🌼 نرگس شيراز تو باشم برخيز تو اى مطلع اشعار شبانه🕊🌼 تا وقت سحر نقطهٔ آغاز تو باشم                       ســ🥰✋ـلام   صبحتـون بخیـرو شـادی🕊🌼 امرزتـون سراسر عشق و نیکبختی🕊 امروزتون زیباتراز گل🌸🍃 و به یادماندنی الهی خورشید عشق🌸🍃 تا ابد بر شما بتابد و قلبهاتون راگرم از عشق و محبت کند🌸🍃 الهی زندگیتون و راهتون نشانی از عشق الهی باشد و مسیر زندگیتون پراز موفقیت باشه🌸🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی🌸🍃 خدایا همینطوری یهویی شکرت واسه وجود خانوادمون رفیقامون ، عزیزانمون واسه اینکه امروزم طلوع خورشیدو دیدیم واسه دیدن یه تابستون دیگه از عمرمون فرصتایی که میدی ... اشتباهاتمونو جبران کنیم سختیایی که میتونست از این سخت تر باشه زمین خوردن و دوباره بلند شدنا واسه تمام دلخوشیای کوچیک زندگی خــ💗ــدای قشنگم شکرت🙏 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مگذار دیگران تو را به ورطه آشفتگی‌هایشان بکشانند تو آنها را به سوی دنیـای آرامِ درونت دعوت کـن...🥰 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تـمام راز و رمز لبخـنـد 😊 معصوم و جادويی بچه ها در آن است كه بار هيچ گذشته‌ای را به دوش نميكشند ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هرگز تسلیم نشوید وقتی مشکلی رخ می دهد وقتی جاده سربالایی است وقتی پول کم و بدهی زیاد است وقتی دلت می خواهد لبخند بزنی اما مجبوری که آه بکشی وقتی تحت شرایط فشار و خفقان هستی نفس بکش اما تسلیم نشو زندگی سرشار از فراز و نشیب است ما می‌دانیم و لمسش می‌کنیم بارها شکست میخوریم و وقتی که باید تلاش کنیم دست از کار و تلاش بر می‌داریم اگر پیشرفت کُند است هرگز تسلیم نشوید موفقیت شاید در یک قدمی شما باشد در مقابل شدیدترین ضربات به نبرد ادامه بدهید در بدترین شرایط است که نباید تسلیم شوید 🔴نبرد سخت تر = پیروزی شیرین تر🔴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبحتون قشنگ💖 دوستان خوبم دعا میڪنم امروز مهربانی💖 قلبتان رانوازش کند گرمای عشق زندگیتان را زیبا کند💖 و برکت و روزی فراوان لبخند شیرین به لبتان بنشاند💖 آخر هفته تون زیبـا 🌸🍃 روزتون پر عشق و امـید🌸🍃 الهـی کـه آخـر هـفتـه تـون 🌸🍃  پر از برکت شـادی و آرامـش🌸🍃 و دل خـوش بـاشــه ♡ ......🌸🍃 پنج شنبه تون پر از بهترینها🌸🍃    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک روز ، چشم باز می کنی و می بینی عزیز ترین آدمِ زندگی ات ، دیگر نیست ! کسی که تا دیروز خیال می کردی همیشه برایِ داشتنش و برایِ دوست داشتنش ، فرصت هست ، کسی که فکرش را هم نمی کردی ، رفتنی باشد ... به همین سادگی ، آدم ها می روند ، و جایِشان ، برایِ همیشه خالی می مانَد ! عزیزانت را همین ثانیه دوست داشته باش ، همین ثانیه قدرِشان را بدان ، و همین ثانیه ، در آغوشِشان بگیر منتظرِ هیچ فردا و روزِ مبادایی نباش ! چه آدم ها که با زخمِ سکوت و تنهایی ، رفتند ، چه دل ها که تا ابدیتِ تاریخ ، شکسته ماند ، و چه دوستت دارم ها که تا همیشه ، میانِ حنجره هایِ زمان ، گیر کرد " مبادا " یعنی امروز ، یعنی الان ، یعنی همین لحظه !!! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تا ابـد یاد عزیزان ز دل و جان نرود جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود پنج شنبه آمد و یاد آنهایی که روزی شادی زنـدگی بـودن با خوانـدن فاتحه ای یـادی کنـیم .... از غایبین زندگیمان خدایا همه اموات‌ و گذشتگانمان را ببخش و بیامرز و قرین رحمت خویش قرار بده...🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️خودت را دوست داشته باش وسیع باش دلتنگ که شدی منتظر نباش کسی دل گرفته ات را باز کند… بلند شو و قدمی بردار دل کسی را شاد کن… دلت خود به خود باز می شود… قوی باش… و پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی خودت را دوست داشته باش… تا همچنان باشی در لحظه هایی که کسی برای تو نیست... صبور باش زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد… گاهی مساله های به ظاهر بزرگ و پبچیده توانایی و هوش زیادی نمی خواهد… کمی زمان می خواهد تا آرام تر شوی و مساله را کوچک تر و ساده تر ببینی… 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔻 غم‌ ها ارزش جنگیدن ندارند آنقدر خسته اند که باکوچکترین بی توجهي از پا درمی‌آیند آغوشتان را به روی شادی‌ باز كنيد و به زندگی لبخند بزنيد صبحتون قشنگ🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣ لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور می‌خواهد مشکلاتِ شما را حل کند. این مسئولیتِ اوست. کارِ شما نیست. کارِ شما این است که به خدا ایمان و اعتماد داشته باشید. کارِ شما این است که با ایمان و انتظار زندگی کنید. آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید. خدای ما، خدای مافوقِ طبیعی است. خدا می‌تواند آنچه را که بشر نمی‌تواند انجام دهد، به انجام برساند. او محدود به قوانینِ طبیعت نیست. در زندگی دفعتاً متوجه می‌شویم که خداوند کارهایی در زندگی‌مان کرده است که خود به تنهایی قادر به انجامش نبوده‌ایم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هرکدام از اعضای بدنت را که به کار نگیری، آرام آرام از کار می‌افتد و می‌میرد؛ کار قلب هم دوست داشتن است...👌 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی فقط بیخیال باش ... وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی ؛ روزت را برایِ عذابِ داشتن ها و افسوسِ نداشتن ها خراب نکن ! دنیا همین است ؛ همه ی بادهای آن موافق ، همه ی اتفاقات آن دلنشین ، و همه ی روزهای آن خوب - نیست !! اینجا گاهی حتی آب هم ، سر بالا می رود ... پس تعجبی ندارد اگر آدم ها جوری باشند که تو دوست نداری ! گاه گاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن . فراموش نکن ؛ تو مجاز به انتخابِ آدم هایی ، نه تغییرِ آنها ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
♻️اگر در زندگی شما از نشاط و هیجان خبری نیست، باید ببینید که با زندگی خود چه کرده اید. شما هرگز این عبارات را از کسی نخواهید شنید: وقتی از خواب بیدار می شوم ورزش می کنم، مطالعه می کنم، با تمام نیرو و توانم کارم را انجام می دهم، سعی می کنم هر روز رابطه ی بهتری با دیگران برقرار کنم و با همه ی این ها باز هم هیچ اتفاق خوبی در زندگی ام رخ نمی دهد!! زندگی شما مشتمل بر یک سیستم انرژی است. اگر هیچ اتفاق خوشایندی در زندگی تان رخ نمی دهد، مقصر خودتان هستید. وقتی شما بپذیرید که خودتان شرایط بیرونی خود را می سازید آن وقت دیگر می توانید نقش یک قربانی را بازی نکنید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پنجشنبه 👈26 مرداد /‌ اسد 1402 👈30 محرم 1445 👈17 اوت 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅امور ازدواجی خواستگاری و... ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅آغاز معالجات و درمان. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅فصد و خون دادن. ✅خوردن دارو. ✅و قرض و وام خوب است. 🚘مسافرت همراه صدقه باشد. 💑مباشرت امروز: از مباشرت به قصد فرزند آوری احتیاط شود. 👶 زایمان مناسب و نوزاد راستگو و خوب تربیت گردد و کارش بالا گیرد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️قولنامه و سند زدن. ✳️خرید خانه و مسکن. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️و خرید باغ و زمین زراعی نیک است. 🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. 👩‍❤️‍👨 امشب و فردا: امشب و فردا ،ممکن است فرزند دیوانه از کار در آید. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از بلیات می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، حکمی ندارد. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 1سوره مبارکه "حمد" است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین. و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که نامه یا حکمی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد و سبب خوشحالی او می گردد.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 🌟 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول و باز پشت موتور رضا نشستم و رفتیم بطرف خونه ی ناخدا ..نمی دونستم مامانم و مهمون ها مون اومدن یا نه ؟ احساس کردم دلم برای دیدن مادرم پر می کشه ؛ از ذهنم گذشت که ..چرا این زورا من اصلا فکر نمی کنم ..چرا حواسم به اطرافم نیست ؟ همینطور که باد به صورتم می خورد و موهام رو به دستش سپرده بودم داد زدم رضا ؟ گفت : ها ..ناراحتی ؟ گفتم : نه ..یک سئوال دارم .. گفت : جان دلُم خو بُگو .. سرم رو بردم کنار گوشش و پرسیدم : عشق چرا اینطوریه ؟ خندید گفت : برا چی ؟ خوبه که ,, .. گفتم : آدم همه کس و همه چیز رو فراموش می کنه ..من جز به تو نمی تونم به چیزی دیگه ای فکر کنم ..الان یادم اومده که مامانم و بابام و حتی بچه ها چه حالی دارن از اینکه من دیگه توی خونه ی اونا نیستم .. حتما دلتنگ من شدن .. گفت : خدایش هم خوبه و هم بد ...آدم رو گرفتار می کنه ..مُو از تو بدترُم ..پرپروک ؟ خوشت میاد اول بریم پایگاه ؟ گفتم : نه دیر میشه نمی خوام مادرت رو ناراحت کنم دیشب با دلخوری رفت .. گفت : مادرمُو قلبش صافه زود یادش میره ..تو اونو نمیشناسی ؛ زن خوبیه ..برا همی ما بهش زور میگیم ... گفتم : واقعا ؟ سوء استفاده چی ؛؛ گفت : قانون طیبعت اینه ..زور بشنوی ..زورت میگن ... مادر مُو قلبش از طلاست اما خودش می خواد زحمت بکشه ..صد بار گفتُم مُو عروسی مفصل دوست ندارُم ..نمی خوام ..کو گوش شنوا ؟ داستان 🦋💞 - بخش دوم رسمه ..رسمه ..تا کی این کارای اضافه و وقت گیر ؛خو به مادرم بود تو رو سوار اسب می کرد و دهنه شو می داد دست مُو .. گفتم : نه ؛؛ اسب ؟ دیگه چی ؟ گفت : حالا برُم پایگاه ؟ گفتم : نه , خودشون میان برای پاتختی دیر میشه .. اون روز وقتی رسیدم خونه ی ناخدا ..رضا با موتور رفت توی حیاط ,, چند نفر داشتن کار می کردن و بساط عروسی شب قبل رو جمع و جور می کردن .. رضا ساک منو بر داشت و همراهم اومد .. ساختمونی با اتاق های زیاد و تو در تو که اغلب از دو طرف در و پنجره داشت ؛ و من هر چی دقت می کردم نمی تونستم سر و ته اون خونه رو تشخیص بدم .. رضادستم رو گرفته بود و از در سالن خونه وارد شدیم .. مادر رضا اونجا بود و داشت با دوتا خانم دیگه مرتبش می کردن برای پذیرایی عصر از مهمون ها ..ما رو دید روشو برگردوند و به کارش ادامه داد .. رضا رفت جلو و بغلش کرد و گفت : باز که گوهر خانم قهر کرده ؟ گفت : برو بی حیا .. رضا بوسیدش و سر بسرش گذاشت تا به خنده افتاد .. و گفت : خو گفتُم نمیارُم ولی آوردم که ؛؛اخمت سی چیه ؟ گوهر خانم گفت : وای رضا از دست تو امروزم تموم بشه از شر تو خلاص شُم .. گفت : چیت گو ؟ خلاص ؟ خو تو دی مُویی خلاصی نداری ... داستان 🦋💞 - بخش سوم ای پرپروک مُو دستت سپرده ..ما کار دارُم ..باید بریم بندر ناخدا منتظره .. ساعت چند کارتون تموم میشه بیام دنبالش ؟ گوهر خانم گفت : توهر وقت کارت تموم شد بیا؛؛ خُو خونه غریبه نمی خوای بری که ؟ چیه رضا ؟ خودتو جدا کردی ؟ رضا سر منو گرفت توی بغلش و جلوی مامانش بوسید و گفت : می ببینمت ..و همینطور که از در میرفت بیرون گفت : زن مُو رو اذیت نکنی مادر شوهر .. و قاه قاه خندید و رفت .. گوهر خانم نگاهی به پشت سرش انداخت و آه عمیقی کشید و پرسید : تو و رضا با چی اومدین اینجا ؟ در حالیکه ترسیده بودم گفتم : با موتور .. زد روی دستش و گفت : الهی من بمیرم ..عروس یکشبه رو با موتور آورده پاتختی ؟ آخه تو چرا به حرف رضا گوش می کنی ؟ زن اونو که زنیت داشته باشه؛ مثلا دختر تهرانی هستی .خو نفهمیدی این عیبه ؟ حتم همه ی بنمانع شما رو دیدن ..دختر جان ؛ دوماشین دنبالت میومد؟ براتون صبحانه حاضر می کردن ؟ با سلام و صلوات تو رو میاورد اینجا ؟ گل جلوی پات میریختن و اسپند دود می کردن؟ بهت شاباش می دادن ؛ حالا خودت بگو به رسم بوشهری بهتر نبود ؟ تا اینطوری خار و ذلیلی سوار موتور بشی و آبرو بریزین ؟ ها ؟ خودت بگو ..اینو گذاشتم به هوای شما دیدین حالا چرا من حرص و جوش می خورم ؟ چون هیچ کس جز من به فکر این چیزا نیست .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم گفتم : مامان جون ببخشید ولی ما صبح زود از خونه بیرون اومدیم هیچکس ما رو ندید ..رفتیم ساحل .. یعنی رضا اینطوری خواست .. گفت: اون جوونه از این چیزا چی سرش میشه ؟ باد عاشقی افتاده توی کله اش یکی دوماه دیگه فرو کش می کنه رو سیاهی این کارا برای تو میمونه ..بد تو رو که نمی خوام ؛؛ ..
از این به بعد ببین من چی میگم گوش کن به حرف رضا راه نیفت با موتور این ور و اون ور مردم حرف می زنن ؛آبروی ناخدا رو نبر .. گفتم : چشم مامان جون ..من فکر کردم باید به حرف شوهر...نه رضا گوش کنم .. گفت : ببین چقدر در مقابل خانواده ی تو من صبوری کردم .. برای این عروسی انگشت تکون ندادن مادرت ماشاالله عین مهمون اومد عین مهمون رفت ..خدا رو شکر آب توی دلشون تکون نخورد تا این عروسی تموم شد .. ببین امروز پاتختی دخترشونه هنوز نیومده .. اگر من بودم تا صبح پشت در اتاق می موندم و تا خاطرم جمع نمیشد ؛؛ تحویل نمی دادم؛ نمی رفتم ..خوب حالا بگذریم ..اصلا الان کی تو رو تحویل ما داد ؟ رضا که بچه و خامه ..هیچ معلوم هست شما ها چیکار دارین می کنین ؟ داستان 🦋💞 - بخش پنجم اولش با خودم گفتم ما دخترشون رو می خوایم کارشون رو نمی خوایم ..تا اینجاشم بخشیدم ولی از این به بعد تو عروس ناخدایی باید فقط به حرف من گوش کنی , کج بری آبروی ما رو می بری؛ منم که باید مراقب باشم .. گوهر خانم با خنده این حرفا رو می زد و لحن مهربونی داشت و من نمی فهمیدم واقعا از روی دلسوزی میگه یا منظور خاصی داره .. این بود که فقط بهش نگاه کردم ونمی دونستم چی رو باید تحویل می دادم ولی یک حدس هایی زده بودم که برای خودم خجالت آور بود و پس سکوت بهترین کار بود تصمیم گرفتم عین حرفاشو به مامانم بزنم تا خودش جوابش رو بده .. از اون همه ناروایی که شنیده بودم بشدت غمگین شدم ,, ..و به محض اینکه مامانم اومد خودم رو انداختم توی بغلشو و بعد کشیدمش کنار و در گوشش گفتم : گوهر خانم میگه مامان و بابات هیچ کاری برای عروسی نکردن ..میگه .. مامان حرفم رو قطع کرد و گفت : هیس ..هیس ؛ من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ بی چشم رو نباش ..حالا مادرشوهرت بوده و یک حرفی زده این همه کار برات کرد ندیدی ؟ بزرگش نکن فردا دودش توی چشم خودت میره ؛؛ داستان 🦋💞 - بخش ششم گفتم :آخه شما نمی دونی که چی به من گفته ؟ گفت : نمی خوام بدونم ..تو باید از پس خودت بر بیای ..همون طوری که همیشه با ما رفتار می کردی با مادر شوهرتم رفتار کن ..فردا من از اینجا میرم تو می مونی و اینا .. بی خودی کینه و کدورت درست نکن , من می دونم پروانه ؛ عزیز مادر , تو می تونی ..کاری کن هیچ کس نتونه بهت زور بگه ..خودت باش همون پروانه ای که چراغ خونه ی ما بود خاموش نشو ..عوض نشو .. حرف رو قیچی کن ..دنبالشو بگیری سر از ناکجا آباد در میاری .. فهمیدی ؟اینجا یک چشمت خون میشه یک چشمت اشک ..نه به من بگو نه به رضا مبادا حرف ببری و بیاری ؛؛ گفتم : بله ..فهمیدم .. گفت : پس حالا بیا بغلم که از دیشب دلم تنگه ..با دست خودمون تو رو دادیم به غریبی ..به قول بابات پر کشیدی و برای خودت آشیونه درست کردی .. زندگی بدون تو برامون خیلی سخته .. یعنی تو میگی عادت می کنیم ؟بیا عزیز دلم بیا که یک دل سیر بغلت کنم .. مامان اجازه نداد که همه ی حرفم رو بزنم اما با این حرکتش خیلی چیزا بهم یاد داد .. و اون روز به خیر و خوشی تموم شد . و به اندازه یک اتاق برای من کادو آورده بودن که اغلب پارچ و لیوان بود و فنجون چای خوری ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هفتم رضا دیر کرده بود و مامان و بقیه رفتن و قرار شد من صبح برم پایگاه تا مهمون هامون رو که از تهران اومده بودن بدرقه کنم .. مادر رضا اینو شنید و تا تنها شدیم اومد کنار من و احساس کردم بازم می خواد زخم زبون بزنه چون همون حالت ظهر رو داشت ..ترسیدم و جبهه گرفتم ..گفت : یادت باشه صبح که میری خونه ی خودتون برای مادرت یک کادو ببر حق شیر به گردنت داره .. نگاهی بهش کردم و گفتم : خوب شما هم حق شیر به گردن رضا دارین ..مثل اینکه من بازم نفهمی کردم و امروز باید برای شما کادو میاوردم .. خندید و گفت : نه خو من مادر پسرم رسم اینه که برای مادر دختر کادو می برن ..شما رسم ندارین ؟ گفتم : نمی دونم ..شما یادم بدین من گوش می کنم اما ؛؛ مامان ؟ میشه لطفا حساب منو از رضا جدا کنین ؟ می خوام دخترتون باشم .. سنم که زیاد نیست اشتباه می کنم و خیلی چیزا رو نمی دونم ..اما شما منو معذب کردین ..راستش از حرفای شما ناراحت شدم ..چون خودم فکر می کنم حرف رضا برای من از همه چیز مهمتره ..خوب و یا بد ش رو باید بفهمم ..ولی قول میدم رعایت حال شما رو بکنم .. این همه زحمت کشیدین ..اما کارایی که کردین خواست من نبود ..اگر به خودم بود یک عروسی ساده برای خوشبخت شدن من کافی بود ..خوب شما صلاح دونستین و منم گوش دادم. داستان 🦋💞 - بخش هشتم ازتون هم خیلی ممنونم ..ولی از این به بعد اینقدر به من محبت نکنین که جبرانش از دستم بر نیاد؛؛ می خوام عروس خوبی برای شما باشم .. گفت : تو خوب بودی که ما رو تو رو پسند کردیم ..اما .. و رضا وارد اتاق شد و نتونست حرفشو تموم کنه .. رضا با خنده گفت : به به خوب با هم جور شدین و خلوت کردین ..پرپروک بریم دیر شد .. گوهر خانم گفت : رضا خیر باشه چی دیر شد ؟ شام بمونین ناخدا رو هم ببینین .. رضا گفت : کار دارُم باید برم ؛؛شب دیگه ,,.. و در میون اعتراض های گوهر خانم رضا باز منو سوار موتور کرد و رفتیم بطرف خونه .. هوای خنکی به صورتم می خورد که بوی دریا رو می داد ..و مه غلیظ توی شهر پیچیده بود ..آرامش عجیبی بهم دست داد و حس می کردم واقعا روی ابرها دارم پرواز می کنم .. رضا سرشو آورد عقب و با صدای بلند پرسید : سختت نشد ؟ گفتم : نه عالی بود .. گفت : خوشت میاد موتور سوار بشی ؟ می خوای برات ماشین بخرُم .. گفتم : نه همین خوبه ..خیلی دوست دارم .. صدای خنده اش رو شنیدم و سرشو چند بار تو صورتم تکون داد و گفت : خو مُو پول ندارُم که ماشین بخرُم ؛؛ ..پس منو محکم تر بگیر ..محکم تر ...نه فکر کنی سی خودُم میگُم ..برا ای که نیفتی ... داستان 🦋💞 - بخش نهم رضا یک جا نگه داشت و دوتا هندوانه خرید ..میوه ای که همیشه توی بوشهر پیدا میشه و سر هر سفره و مهمونی محاله نباشه ..و گرمای بوشهر اشتیاق به خوردنش رو زیاد می کنه .. وقتی رسیدیم در خونه دیدم سر و صدا میاد ..پرسیدم چه خبره ؟ گفت : برو خودت ببین .. پیمان و مهیار و مهدی و کمال توی حیاط آتیش روشن کرده بودن که ماهی کباب کنن .. از خوشحالی فریاد زدم و اشک شوق ریختم ..نمی دونستم چطوری اونا رو بغل کنم و ببوسم .. اونشب تا دیر وقت اون پنج نفر جوک گفتن و مزه ریختن و خندیدیم اونقدر که دلم درد گرفته بود .. پیمان شوخی می کرد و می گفت : همین دوستت رو برای من درست کن زن بگیرم و همین جا بمونم .. گفتم : منظورت کیه ؟ گفت : خودتو نزن به اون راه منظورم شهنازه ....آره دیگه اسمش شهناز بود ..تمام دیشب به من نگاه می کرد .. گفتم : تو دهنت بوی شیر میده زن می خوای چیکار .. کمال گفت : مثل اینکه باهم شیر خوردین چطور بوی دهن شما رفته مال پیمان مونده ..خودم شهناز رو برات جور می کنم با کوکاش دوستم .. مهدی گفت قربون دستت دوتا هم برای من و مهیار بزار کنار ..به زودی لازم میشه .. ما هم موندگار بشیم اینجا پیش خواهرمون .. اصلا رضا تو بیا ما سه تا رو به فرزندی قبول کن .. داستان 🦋💞 - بخش دهم و همین حرفای ساده ما رو به خنده های از ته دل و قهقهه وامی داشت .... و آخر شب کمال با ماشین ناخدا اونا رو برد برسونه .. شب های بوشهر همراه بود با پشه هایی که بد جوری آدم رو می زدن و فورا جاش باد می کردو بوشهری ها بهش پخشه کوره می گفتن و اونشب من از خوشحالی فقط خودمو می خاروندم و توجهی نمی کردم .. اما وقتی خواستم بخوابم خارش شدیدی پیدا کردم ؛ رضا دستپاچه شده بود و یک پماد آورد زد روی پشه خوردگی ها و گفت : وای از همین روز اول نتونستم ازت مراقبت کنم ..
گفتم : رضا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ راستی تو ناراحتی ؟ پشه خورده تا فردا خوب میشه .. گفت : انشاالله ..بدنت حساسیت نداشته باشه ..چون الان داره باد می کنه خو مُو ترسیدُم .. و اون می دونست که ممکنه اون پشه ها چه بلایی سرم آورده باشن ..وتا صبح از شدت خارش و سوزش و درد توی بغل رضا گریه کردم .. تازه سپیده زده بود که منو ترک موتورش سوار کرد و برد به یک درمونگاه ..فورا بهم آمپول زدن و قرص و شربت و پماد از داروخونه گرفتیم و یکراست رفتیم پایگاه .. اصلا نفهمیدم چطوری با فامیل هامون که به خاطر من اومده بودن بوشهر خداحافظی کنم گیج بودم و افتادم توی تختم و خوابم برد .. داستان 🦋💞 - بخش یازدهم وقتی چشمم رو باز کردم رضا رو دیدم که خودشو کنارم جا کرده بود و چنان در خواب عمیقی فرو رفته بود که دلم نیومد تکون بخورم ؛ دست انداختم گردنشو دوباره خوابیدم ..و حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که پیمان صدامون کرد برای ناهار .. سه روز گذشت .. رضا بیشتر وقتشو با من میگذروند و مرتب خدا رو شکر می کردم که اونو سر راهم قرار داده ..رضا هیچ تغییری با روزی که توی رامسر دیدمش نکرده بود همونطور مهربون و دوست داشتنی ..و چقدر ساحل زیبای بوشهر با همه ی شگفتی هاش به نظرم زیباتر میومد .. رضا می دونست منو با خودش کجا ببره ..یک روز روی صخره های بلند دریا رو تماشا کردیم و یک روز منو با قایق برد دریا .. و روز بعد رفتیم به دیدن گوهر خانم و ناخدا .. شب وقتی باز من ترک موتور نشسته بودم و می رفتیم بطرف خونه ..بلند صدام زد ..پرپروک مُو باید برم .. گفتم : کجا ؟ گفت فردا صبح میرُم دریا ..یک مرتبه غم عالم اومد به دلم ..حالم منقلب شد .. بطور عجیبی مور مورم می شد گفتم : چقدر زود ؟ گفت : خو دست مُو نیست ..وگرنه دلم راضی به رفتن نیست ..محکمتر گرفتمش و گفتم کی بر می گردی ؟ داستان 🦋💞 - بخش دوازدهم گفت : نمی دونُم ..ولی یک هفته تا ده روز .. گفتم : من چیکار کنم توی این مدت ؟ گفت : پیمان و بچه ها میان پیشت ..من صبح موتور رو می زارم برای پیمان ..تا تو بیدار بشی اومده تنها نمی مونی ..بهش گفتم هر جا می خوای تو رو ببره .. گفتم : رضا ؟ این بار تو باهاشون نرو .. گفت : سختش نکن فکر می کنی دلُم می خواد برُم ؛ ولی ای زندگی مُو هست باید عادت کنیم .. و تمام شب رو همدیگر رو بغل کردیم و با هم حرف زدیم .. می ترسیدم چشمم رو ببندم و اون برو و نبینمش ..خدایا من چقدر رضا رو دوست داشتم و این چه علاقه ی عجیبی بود که به دل من انداختی ؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و یکم- بخش اول رضا وسایلشو جمع می کرد تا ببره توی قایقش از اونجا می رفت بندر و قایق رو به لنج می بستن و به قول خودش می زدن به دل دریا .. همینطور که حاضر می شد ..من کفشم رو پام کردم دویدم طرف ساحل .. رضا صدام کرد ؛؛کجا میری ای وقت شب ؟ ولی به راهم دادم و از چند ها کوچه گذشتم از یک سرازیری پایین رفتم و خودمو رسوندم لب ساحل جایی که قایق رو نگه داشته بود .. مه همه جا رو در هاله ای از ابهام فرو برده بود و روی آبهای به رنگ شب طوری حرکت می کرد که انگار می خواد منو بترسونه ..داد زدم ..دریا ،، رضا داره میاد ..من دیگه اونو اول دست خدا بعدم دست تو سپردم اگر توام دوستش داری مراقبش باش؛؛ و بغض کردم خوب دلم نمی خواست رضا بره ؛ ..و صدای پای رضا رو شنیدم که با باری که حمل می کرد روی ماسه ها کشیده می شد .. .. احساس کردم نزدیک من بار رو گذاشت روی زمین و دستشو دور سینه ی من حلقه کرد و سرشو گذاشت کنار سرم و آروم گفت : یعنی تو ای قدر مُو رو دوست داری ؟ وای خدایا رضا چقدر خوشبخته .. سرمو بردم عقب ؛تا بیشتر لمسش کنم و گفتم : رضا ؟ بهم قول بده زود برگردی مثل اینکه من طاقت ندارم ؛می دونستم ماهیگیری ولی از دل خودم خبر نداشتم که طاقت نمیاره .. زود باش بهم قول بده ..یک چیزی بگو تا آروم بشم و بعد برو .. گفت : ریی چشُم پرپروک مُو ..خو بر می گردم ..دریا با مو رفیقه ..کارُم نداره اون هیج وقت به مو صدمه ای نمی زنه ... برگشتم و همدیگر رو محکم در آغوش گرفتیم .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش دوم سال 95 .. بدنم از شرجی هوا خیس شده بود و رضا سر و صورتم رو غرق در بوسه می کرد ..صدای سعید رو شنیدم که با نگرانی داد می زد ..مامان ...مامان .مامان جون ..قربونت برم چشمت رو باز کن ..چی شدی زنگ بزنین اورژانس .. مثل اینکه بختک روم افتاده بود سنگین بودم نمی تونستم چشمم رو باز کنم .. دستم و بردم بالا و آروم گفتم ..خوبم ..خوبم پسرم نگران من نشو صدای شیون سحر رو که شنیدم با زحمت چشم رو باز کردم و گفتم : سعید یک لیوان آب بهم بده ..یکم بزن به صورتم تا بتونم بلند بشم .. سودابه با بغضی که توی صداش بود گفت : مامان جونم آب آوردم بزنم به صورتتون ؟ گفتم : بزن ..و با خوردن چند جرعه آب تونستم از جام بلند بشم .. همه بدون استثنا توی اتاقم بودن و نگران .. نمی دونم شاید خودخواهانه باشه؛ اما از اینکه مریضی من باعث شده بود موقتا اونا رو دور هم جمع کنه خوشحال بودم .. مهدی گفت : مامان خوبین ؟ پاشین داریم توی حیاط کباب درست می کنیم .. سحر گفت : قربونتون برم ناهارم نخورین پاشین گرسنه شدین .. سفره رو پهن کردیم همه چیز حاضر ..خیلی ما رو ترسونین .. وای مامان سعید اومد شما رو بیدار کنه ؛ داد زد مامان نفس نمی کشه ..به خدا مُردم و زنده شدم .. خدا رو شکر ..بیاین که دور هم شام بخوریم ..' داستان 🦋💞 و یکم- بخش سوم گفتم : ساعت چنده ؟ وای من نماز نخوندم ..باشه شما ها برین منم الان میام .. وضو گرفتم و به نماز ایستادم اصلا نمی دونم توی اون مدت خواب بودم یا توی رویا های خودم ..دیگه تفکیک خواب و رویا برام سخت شده بود .. آرش از کنارم تکون نمی خورد برخلاف همیشه ساکت بود و با چشمی نگران بهم خیره شده بود .. سلام دادم و دستی به سرش کشیدم و گفتم : جون دلم چی شده آرش جان ؟ با بغض گفت : مامانی اگر تو بمیری کی از ما مراقبت کنه ؟ خندیدم و گفتم : خوب برای همین سعی می کنم زنده بمونم تو بهم قوت قلب میدی .. گفت : اصلا نمی خوام شما بمیری .. پونه شنید و داد زد سرش خفه شو آرش حرف مفت می زنی ..بگو دور از جون ؛ همینطور که جانماز رو جمع می کردم زیر لب گفتم : به خواست من و تو نه کسی به دنیا میاد ..نه کسی توی این دنیا می مونه .. تا اون کباب ها آماده شد ..همه دور اون سفره نشسته بودیم .. پونه هم نشست کنارم ..سخت احساس گرسنگی می کردم , نگاهی به یک یک اونا انداختم ..آثاری از کدورت بین شون نبود .. کباب رو دست به دست می کردن و با هم حرف می زدن و می خندیدن ..اما میلاد رو ندیدم .. پرسیدم : سعید؟ کو میلاد ؟ گفت : ولش کن شامتون رو بخورین هر گوری رفته خودش میاد ..حالا من می دونم و اون .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش چهارم آروم از پونه پرسیدم : دیگه جر و بحثی نکردن ؟ گفت : نه خیالتون راحت باشه ..ناهار خوردیم همه یا خوابیدن یا نشستن سر گوشی هاشون ..بعدام نگران شما بودیم
پرسیدم : می دونی میلاد کجا رفته ؟ روز جمعه ؟ گفت : خودتون که می دونین حتما رفته سراغ دوست دخترش ..دیگه همه می دونن دایی سعید خیلی عصبانیه خدا کنه تا اینجا هستیم بیاد که دایی مراعات شما رو بکنه .. گفتم : می خوای یک بار دیگه به خاطر میلاد غش کنم ؟ خندید و گفت : مامانی از دست شما به خدا هنوز حالم جا نیومده خیلی ما رو ترسوندین .. بعداز شام سعید گفت : مامان من امشب پیش شما می مونم .. گفتم نه مادر دست زن و بچه ات رو بگیر برو سر زندگیت ..من حالم خوبه .. سحر گفت : مامان جون من وسایل بچه ها رو نیاوردم وگرنه می موندم .. سودابه گفت : من و پونه هستیم شما ها برین .. گفتم :حالا که نگرانین پونه اگر دلش می خواد تنها بمونه توام با شوهرت برو ..چند بار بگم حالم خوبه ..و همه رفتن اما متوجه شدم حوری اوقاتش تلخه و خداحافظی سردی با من کرد .. اونو می شناختم تا این موضوع رو به یک جای باریک نکشه خیالش راحت نمیشه . داستان 🦋💞 و یکم- بخش پنجم ساعت نزدیک دوازده شد و از میلاد خبری نبود گوشیش هم خاموش بود و همین سعید رو کفری تر کرده بود ..ولی معلوم بود که داشت ملاحظه ی منو می کرد .. بالاخره من و پونه تنها شدیم .. گفتم : خیلی خوابم میاد ولی دلم برای میلاد شور می زنه .. گفت : ای بابا , مامانی؟ اون داره خوش میگذرونه شما با این حالتون نگران اون شدین ؟ گفتم : من می دونم سعید هم می دونه که میلاد جرات این کارو نداره که تا این وقت شب بیرون بمونه .. برای همین رفت تا یک کاری بکنه ..حتما یک اتفاقی براش افتاده .. چند دقیقه بیشتر از رفتن سعید و حوری که آخرین نفر بودن نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد .. پونه گفت : بهتون قول میدم خاله سحر باشه باز آرش یک چیزی جا گذاشته .. و آیفون رو برداشت و کلید رو زد و رو کرد به من و گفت :اومد مامانی میلاد اومد .. گفتم : وای این بچه از ترس توی کوچه مونده بود از ترس باباش؛؛ .. از جام بلند نشدم ..میلاد درو باز کرد ..تا چشمم بهش افتاد زدم رو پام گفتم : یا خدا کمک کن بچه ام ..و از جام پریدم .. میلاد لباسش خونی بود و سر و صورتش زخمی .. گفت : نترسین ..نترسین فقط دماغم خون اومده دستمال نداشتم ریخته روی لباسم ... گفتم : تو کتک خوردی ؟ دستش بشکنه کی تو رو زده مادر ؟ ..چرا ..کجا بودی ؟ گفت : مامانی چند تا مهمون دارم میشه امشب اینجا بمونن ؟ گفتم : چی داری میگی میلاد ؟ نمی فهمم .. با بی قراری گفت : چی شو نمی فهمین ؟ مهمون دارم اشکالی نداره امشب اینجا بمونن ؟ داستان 🦋💞 و یکم- بخش ششم گفتم :چرا ؟چی شده .. گفت : مامانی توی درد سر افتادم پلیس دنبالمون افتاده .. گفتم : تو چیکار کردی میلاد پلیس برای چی ؟ گفت : دوستام توی حیاط منتظرن بیان تو ؟ گفتم : باشه بیان تو ولی باید به بابات خبر بدم ..ببینم تو چیکار کردی ؟ سه تا دختر و یک پسر توی حیاط بودن که سر و وضع بهتری از میلاد نداشتن .. یکی یکی اومدن تو ی خونه و سلام کردن , اما به نظر اومد حالت عادی ندارن ..و بی پروایی که در رفتارشون بود منو متعجب می کرد .. ولی معلوم بود حسابی ترسیدن ..چیزی نپرسیدم ..و تعارفشون کردم .. و زیر چای رو روشن کردم و برگشتم و گفتم : خوش اومدین حتما سردتون شده الان چای آماده میشه .. پونه جان میوه توی یخچال هست بیار .. یکی از دخترا گفت : قربون دستتون من چای نمی خورم شما نسکافه دارین ؟ میلاد بلند شد و گفت : دارن من برات میارم ..شما بشینین مامانی ..پذیرایی لازم نیست اینا بخوابن صبح میرن .. دنبالش رفتم توی آشپزخونه و پونه هم اونجا بود . گفتم : مگه دوست تو نیستن؟ .. گفت : خوب چرا ..ولی زیاد با هم آشنا نیستیم .. گفتم : آشنا نیستن ؟ بعد اونا رو آوردی توی خونه ی من ؟ میلاد حرف بزن ببینم جریان چی بوده؟ ..من باید بدونم چه کسانی رو توی خونه ی خودم راه دادم ..یا اینا رو از اینجا ببر یا برام تعریف کن ..من حق دارم بدونم .. عمه ات دخترشو دست من سپرده اینا کین ؟ جریان چیه؟ تو چرا کتک خوردی ؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و یکم- بخش هفتم گفت : مامانی تو رو خدا ..کمک کن یک امشب صبر کن ..پلیس تا توی همین کوچه دنبالمون اومده .. گفتم :زود باش زنگ بزن به بابات ؛؛ زود باش ؛؛..هم نگرانه هم بهتر می دونه تو رو از این وضعیت نجات بده ...امشب که هیچی یک ثانیه دیگه هم صبر نمی کنم .. فردا اگر حوری بفهمه دیگه هر چی به من بگه حقمه ..اونا پدر و مادر تو هستن حق دارن بدونن تو چیکار کردی .. گفت : الهی فداتون بشم ..الان بابا بفهمه میاد و دردسر میشه ، منو می کشه .. گفتم : نمی کشه پسرم ,, بزار بیاد ..اونا نگرانت شدن , خدا رو خوش نمیاد .. گفت : پلیس دنبالمونه ..می فهمین ؟ما یکی شون رو زدیم ؛تا تونستیم فرار کنیم ..پدرمون رو در میارن ..الان اگر بابا بیاد اینجا ممکنه گیر بیفتیم .. گفتم : چرا مسئولیت قبول کردی و اینا رو با خودت آوردی ؟ برای چی نرفتن خونه ی خودشون .. عاجز شده بود و با حالتی عصبی و التماس آمیز گفت : مامانی حالا ول کنین دیگه تو رو خدا من روی شما حساب کردم , نمی تونستیم بریم خونه های خودمون ..بهشون گفتم مادر بزرگ من خیلی مهربونه .. گفتم : نگفتی ولی احمق نیستم ؟ پونه پرسید : میلاد دوست دخترت هم اینجاست ؟ گفت : آره اون که مانتوی سبز تنشه .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش هشتم از آشپزخونه اومدیم بیرون و دیدم هر چهار نفر سیگار روشن کردن و دارن می کشن .. گفتم : میلاد نمیگه الان برای چی شما ها این وقت شب اومدین اینجا ..یکی تون توضیح بده اون سیگار ها رو هم خاموش کنین .. یکی از اون دخترا گفت : مادر بزرگ سخت نگیر ..خیلی استرس داشتیم بزار یکم آروم بشیم بعدا پنجره رو باز می کنیم .. نشستم و گفتم : گوش می کنم ..جریان چیه ؟ میلاد گفت : مامانی چرا الان گیر دادین ؟ بابا پارتی بودیم ریختن ما رو گرفتن ..سه ساعت مارو توی یک ون نگه داشتن ..از دستشون فرار کردیم ..خوب شد حالا ؟.. یکی از دختر گفت :مادر بزرگ استخر پارتی بودیم ..خیلی بد شد یکی ما رو لو داده بود .. پونه گفت توی این سرما ؟ خنده ای کرد و گفت : نه جونم سرپوشیده بود ..استخره حجاب داشت ولی بازم ما رو گرفتن ..از شنیدن این حرف چندشم شد .. دلم برای این جوون ها می سوخت انگار هیچی برای از دست دادن نداشتن ..و بطور باور نکردنی شکل هم بودن ..و برای میلاد نگران و آشفته شده بودم .. همون دختری که مانتوی سبز پوشیده بود گفت : ببخشید مزاحم شما هم شدیم ولی..اگر ما رو توی ون نگه نمی داشتن دیرمون نمیشد ..خدا رحم کرد میلاد تونست فرار کنه , وقتی داشتن کتکش می زدن ما هم در رفتیم ..و خودمون رو رسوندیم به یک تاکسی .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش نهم گفتم : کدومتون اون مامور رو زده ؟ میلاد گفت : نترسین مامانی چیزیش نشد ؛ پرسیدم: بگو کی اون مامور رو زده ؟ خوب چطوری فرار کردین ؟ گفت : من ..ولی اون منو گرفته بود زیر مشت و لگد مجبور شدم بزنمش ..بعدم ..فرار کردیم یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم ولی ما رو تعقیب کردن .. سر کوچه پیاده شدیم اونام رسیدن .. حتم دارم تاکسی رو دیدن ولی نفهمیدن ما توی کدوم خونه رفتیم .. گفتم : شما می دونین میلاد چند سالشه ؟ شانزده سال ,, جنوبیه برای همین قد و هیکلش بزرگ شده و ریش و سیبل در آورده .. میلاد با اعتراض گفت : هفده سالم بعدم چه ربطی داره ؟ گفتم : ربطش اینه که تو هنوز به سن قانونی نرسیدی بچه به حساب میای, متوجه نمیشم تو چرا باید توی این جور جاها شرکت کنی ؟ می دونین الان پدر و مادرتون چه حالی دارن ؟ اصلا چرا اومدین اینجا ؟ چرا نرفتین خونه های خودتون .. اون پسر که یکم منگ به نظر می رسید و رنگ به صورتش نبود و حدود بیست و سه چهار ساله به نظر می رسید سیگارشو توی زیر دستی خاموش کرد و گفت : بچه ها من میرم ..قبلا باز خواست شدم ..دیگه حوصله ندارم .. حالا جای دخترا امن باشه من یک کاریش می کنم .. میلاد گفت : نه نمیشه بری نمی ترسی در رو بازی اون پشت باشن ؟ اگر گیرت بندازن مجبورت می کنن جای ما رو بگی ...مطمئن باش همین طرفان .. گفت : قتل که نکردیم می گیرن و تعهد میدیم و خلاص ..نمی ببینی مادر بزرگت نمی خواد ما اینجا باشیم ؟ .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش دهم یکی از اون دخترا همینطور که به سیگار پوک می زد گفت : آره مادر بزرگ اجازه نمیدین تا صبح اینجا باشیم ؟ ,, و با لحنی که انگار دنیا رو به مسخره گرفته ادامه داد رحم کنین ؛ و یکی دیگه روی مبل دراز کشید ..
اصلا توی این دنیا نبود .. و قبل از اینکه جواب بدم تلفنم زنگ خورد .. حدس می زدم سعید باشه و می خواد بدونه میلاد اومده یا نه .. گفتم : میلاد خودت جواب بده هر چی می خوای خودت بگو ..به نظرم بیاد بهتره .. بهت کمک می کنه ..من بابات رو می شناسم ..تو برای خودت دردسر درست کردی تنهایی نمی تونی از عهده اش بر بیای .. دستهاشو کوبید بهم و با حرص زیاد داد زد ..نه بهش بگین اومدم خوابیدم همین ..فردا هم اینا میرن و تموم میشه نمیخوام بابام بفهمه .. به خدا اگر بگین میرم و خودمو گم و گور می کنم .. گوشی رو جواب دادم و سعید گفت : مامان خواب نبودین ؟ گفتم نه عزیزم بیدارم ..میلاد اومده سلامته ..نگران نباش ..گفت : گوشی رو بدین بهش .. گفتم : خجالت می کشه با تو حرف بزنه ..سعید میشه صبح قبل از اینکه بری سرکار بیای اینجا من کارت دارم .. گفت : مامان حتما میلاد اومده دیگه ؟راست میگین ؟ حالش خوبه ؟ گفتم : آره مادر الان جلوی چشم منه ... گفت : باشه صبح میام ببینم چه مرگشه ..چرا این کارارو می کنه ..خودم کم درد سر دارم این پسرم برام شده قوز بالا قوز .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش یازدهم گوشی رو که قطع کردم ..به میلاد گفتم : دخترا برن توی اون اتاق بخوابن توو این آقا هم همین جا توی هال ..رختخواب که می دونی کجاست ؟ برو براشون بنداز .. اون دختری که روی مبل بی حال افتاده بود تا اومد از جاش بلند بشه شروع کرد به بالا آوردن ..و تموم زندگی منو به گند کشید .. دست پونه رو گرفتم و گفتم : ما بریم بزار هر کاری می خوان خودشون بکنن ..من که دارم دیوونه میشم .. خدایا خودت رحم کن به این جوونه ها ..درِ اتاق رو بستم ولی صدای عق های درد ناک اون دختر رو می شنیدم ..دلم طاقت نیاورد و همینطور پشت در ایستاده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم .. گفتم : نکنه بلایی سرش بیاد ؟ تو از این اتاق پاتو بیرون نمی زاری فهمیدی چی گفتم ..اینا حال خودشن نیست ..بوی الکل همه ی خونه رو گرفته .. پونه گفت : مامانی فقط الکل نیست ..اینا چیزای دیگه کشیدن .. گفتم : خفه شو ..خفه شو ..نمی خوام بشنوم ..تو از کجا می دونی .. ترسید و گفت : ببخشید ..خوب معلومه .. رفتم بیرون .. میلاد که می دونست چه بساطی توی خونه ی من راه انداخته تند و تند داشت مبل و فرش رو تمیز می کرد ..داد زدم یکی تون به داد اون دختر برسه .. داستان 🦋💞 و یکم- بخش دوازدهم پسره گفت : نترس مادر بزرگ بالا میاره خوب میشه .. گفتم تف بروی همه شما ..تف .حالم از همه تون بهم می خوره ..کاش دلشو داشتم بیرونتون می کردم .. و رو کردم به میلاد و گفتم : آفرین به تو ..مرحبا .. و برگشتم به اتاقم ..و درو فقل کردم .. خیلی طول کشید تا اونا هم بی سر و صدا شدن ..اما نه من و نه پونه خوابمون نبرد ..ازش پرسیدم : پونه جان تو بهم بگو از کجا فهمیدی اینا چیزی کشیدن .. گفت : مامانی تو روخدا سخت نگیر ..الان توی همه ی گوشی ها همه چیز هست ..از بچه ی ده ساله نگاه می کنه تا پیر مرد و پیر زن .. گفتم : وای ..وای ..آینده ی این آب و خاک معلومه ...حالا که تو اینطوری در موردش به این سادگی نظر میدی ؛ درد بالاتر از این حرف هاس.. سر و صدا ها که تموم شد منم خوابم برد و با صدای زنگ در بیدار شدم .. لباس پوشیدم و رفتم آیفون رو بر داشتم .. پرسیدم: سعید جان تویی ؟ گفت : سلام خانم ، پلیس ... میشه بیاین دم در ؟ ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃 🍃 🔖سنگ پا فراموش نشود. 🔸از دیدگاه طب سنتی ایران و برخی شاخه های طب مکمل، پا نقشی مهم در پاکسازی بدن از مواد زائد دارد. 🔹سنگ پا زدن برای بهبود بیماری هایی مثل سردرد، سنگینی سر، خستگی، بی خوابی و اضطراب مفید است. . 🔸همچنین، سنگ پا زدن یکی از راه های تحریک مناطق بازتاب درمانی در کف پاست که می تواند برای کل بدن مفید باشد. 🔹 لطفا پس از استفاده از سنگ پا آن را بشویید و خشک نگه دارید و قبل از استفاده مدتی در آب داغ قراردهید. ✔️افرادی که پوست های خشک دارند، پس از حمام از مرطوب کننده استفاده کنند. 🖋دکتر سجاد صادقی (متخصص طب سنتی ایران ، از پزشکان سلامتکده شریعت پناهی) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d