عشقورزي
روزي مردي، عقربي را ديد که درون آبدست و پا ميزند. او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نيش زد.
مرد بازهم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد، اما عقرب بار ديگر او را نيش زد.
رهگذري او را ديد و پرسيد: براي چه عقربي را که نيش ميزند، نجات ميدهي؟
مرد پاسخ داد: اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم.
چرا بايد مانع عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتاً نيش ميزند؟
نتيجهي اخلاقي:
عشقورزي را متوقف نساز. لطف و مهرباني خود را دريغ نکن حتي اگر ديگران تو را بيازارند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هويج، تخممرغ و قهوه
دختري از سختيهاي زندگي به پدرش گله ميکرد.
از زندگي خسته شده بود و نميدانست چه کند؟
بلافاصله پسازاينکه يک مشکل را حلشده ميديد مشکل ديگري سر راهش آشکار ميشد و قصد داشت خود را تسليم زندگي کند.
پدر که آشپز ماهري بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند.
سپس در اولي تعدادي هويج در دومي تعدادي تخممرغ و در ديگري مقداري قهوه قرار داد و بدون اينکه حرفي بزند چنددقيقهاي منتظر ماند.
دختر هم تعجب کرد و بيصبرانه منتظر بود.
تقريباً بعد از 20 دقيقه پدر اجاقگاز را خاموش کرد.
هويجها و تخممرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجاني ريخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسيد: عزيزم چه ميبيني؟
دختر هم در پاسخ گفت: هويج، تخممرغ و قهوه.
پدر از دختر خواست هرکدام از آنها را لمس کند.
هويجها نرم و لطيف بودند و تخممرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببويد.
دختر دليل اين کار را سؤال کرد و پاسخ شنيد: دخترم هرکدام از آنها در شرايط ناگوار و يکساني در آب جوش قرار گرفتند ولي از خود رفتارهاي متفاوتي بروز دادند. هويجهاي سخت و محکم ضعيف و نرم شدند. پوستههاي نازک و مايع درون تخممرغها سخت شدند، ولي دانههاي قهوه توانستند ماهيت آب را تغيير دهند.
سپس پدر از دخترش پرسيد: حالا تو دخترم وقتي در زندگي با مشکلي مواجه ميشوي مثل کداميک رفتار ميکني: هويج تخممرغ يا قهوه؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش اول
گفتم : تو فکر می کنی من دلم میاد تو رو تنها بزارم و برم ؟ من که مثل تو نیستم ؛ همیشه منو می زاری و میری پیش عشق اولت ..
سرشو طرف من برگردوند و گفت : عشقت ؟پرپروک ؟ تو داری به دریا حسودی می کنی ؟
گفتم : معلومه من نمی خوام تو کسی رو جز من دوست داشته باشی ..
خندید و سرمو محکم گرفت و بوسید و گفت : خو مگه میشه ؟ دریا که حرفه ..تو همه چیز منی ..عشقم ...دوستم یار و یاورم ..مادر بچه هام ..
مُو حتی اونا رو هم به خاطر تو دوست دارُم .
گفتم : منم این دنیا به خاطر تو می خوام ..تو اونقدر خوبی که همه دوستت دارن ..رضا نمی دونم چرا از همون اول بهت اعتماد داشتم ..توی صورتت یک صداقت خاصی هست که آدم می فهمه که هر چی میگی راسته ..
تا حالا نشده به تو شک کنم در مورد هر چیزی بهت اعتماد کامل دارم ..
گفت : ها؟ چیه پرپروک؟ زبون می ریزی حالا که می خوای بری ؛ نکنه قصد داشته باشی بیشتر بمونی ؟
گفتم : یعنی چابلوسی می کنم ؟ خوب آره من تهرونیم این کارا رو بلدم ..
گفت :عیب نداره مُو خوشم میاد ..
گفتم : نه بابا همین که پیمان رو دیدم و راهیش کردم برمی گردم ...تازه ماه رمضونه باید روزه بگیرم ..
نمی دونم میشه تهران هم روزه گرفت ؟ شکسته نیست ؟
گفت : نه تو رو خدا ول کن دیگه تو مسافری ..گناهش گردن من ..
گفتم : تو خودت روزه نمی گیری هر سال منو به خاطر این روزه ناراحت می کنی ..بلیط م رو برای بعد از ظهر بگیر که بتونم فردا روزه ام رو نگه دارم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش دوم
گفت : چی؟ تو که بری تهران دیگه نمیتونی روزه بگیری ..
گفتم : نمی دونم می پرسم آخه اونجا خونه پدری منه ..اگر نشد خوب نمی گیرم ..چیزی هم از ماه رمضون نمونده
گفت :حالا دیگه حرف رفتن رو نزن ..هیچی نگو ..
رضا منو تا صبح توی بغلش نگه داشت و حتی توی خواب هم هراسون بود که ازش جدا نشم ...
دلم براش سوخت و چندین بار فکر کردم بی خیال بشم و نرم پیمان رو ببینم ولی بازم دلم طاقت نیاورد ...
روز بعد اول چمدون بستم و بچه ها رو برداشتم و رفتم خونه ی مامان تا خداحافظی کنم ..و برای اینکه دل گوهر خانم رو بدست بیارم مشکلی ندیدم که اونم با من بیاد و چند روزی مهمون مادر من باشه تعارف کردم و گفتم : شما هم بیاین بریم یک چند روزی آب هوا عوض کنین همش توی خونه موندین ..
فورا گفت : خیلی دلم می خواد باهات بیام ..برای مامانت هم دلم تنگ شده ..اما الان نمی تونم تو برو منم بلیط می گیرم چند روز دیگه میام ..
جرات نکردم بهش بگم من خودم چند روزه میرم ؛ ..
فکر کردم از رضا بخوام که باهاش حرف بزنه ..ولی اونقدر موقع رفتن بدو ؛بدو داشتم ..که فراموش کردم ؛رضا هم دیر اومد دنبالمون و سودابه هم اصلا طاقت گرما رو نداشت و مدام گریه می کرد و می گفت : بریم خونه اینجا گرمه ..و تا سوار هواپیما شدیم یکسره نق زد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش سوم
از اون طرفم رضا یک حالت قهر با من داشت نگاهم نمی کرد و حرف نمیزد ...احساس کردم بغض داره ..گفتم : رضا تو رو خدا دلمو خون نکن بزار با خیال راحت برم و برگردم ..
گفت : خو دست خودُم نیست ..برو دیگه سوار شو نگران نباش ..شب بهت زنگ می زنم ...
از اضطراب زیاد وقتی نشستم روی صندلی هواپیما یک نفس راحت کشیدم ..و تازه یادم اومد که گوهر خانم قصد داره چند روز دیگه بیاد تهران ..
یک نخ بستم به انگشتم که وقتی رضا زنگ زد بهش بگم ..
بابا و پیمان اومده بودن فرودگاه دنبالمون و منم به ذوق خونه پدری و آغوش گرم مادر و دیدن پیمان که مثل جونم دوستش داشتم همه چیز رو فراموش کردم ..و اون نخ هم از دستم باز شد ..
می گفتن هوای تهران گرمه ولی برای من و بچه ها بهار شده بود .
مامان توی ایوون فرش پهن کرده بود ..و بساط سماور و چای و سفره ی افطار روبراه بود بوی قورمه سبزی از همون جلوی در به مشام می رسید ..
وای که چقدر دلم برای این خونه تنگ شده بود ..برای اون حیاط آبپاشی شده ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش چهارم
مامان و پیمان روزه بودن و اینطوری یاد دورانی افتادم که همه با هم روزه می گرفتیم.. هیچ وقت فکرشم نمی کردیم که اینطور از هم دور بیفتیم ..
ساعت ده شب رضا زنگ زد و حال و احوال کرد اما صداش گرفته بود و معلوم میشد حال خوشی نداره ..گفتم : الهی قربونت برم ..درست عین پسر بچه ها شدی ..رضا تو بابای دوتا بچه ای چرا اینطوری می کنی؟ ..میام دیگه ...
گفت : راست میگی خودمم فهمیدُم دارُم لوس بازی در میارُم ..ولی از همی حالا دلُم برات تنگ شده چند روزی نیستم میرم دریا برگشتم زنگ می زنم بهم بگو بلیط برای کی گرفتی ؟
گفتم : رضا ؟ من دوساعته رسیدم حواست هست ؟ میشه مراقب خودت باشی ..تو رو خدا فکر کن من توی خونه ام غصه نخور تا من بیام ..
پیمان گوشی رو از دستم گرفت و گفت : عه ؛عه حالم بهم خورد زن ذلیل ..چیه اون پشت ناله می کنی ؟ رضا ؟ باورم نمیشه این تویی که داری این حرفا رو می زنی ؟..
رضا قاه قاه خندید و گفت : ها ؛ خوب زن مُو رو کشیدی اونجا حرفم داری کوکا ؟ پیمان گفت : به خدا رضا خیلی دلم برات تنگ شده ..نمی دونم چطوری از خجالت تو در بیام ..چرا نیومدی ؟
رضا گفت : اوضاع خرابه ..مثل اینکه یک اتفاقاتی داره میفته ...ناخدا پیر شده دست تنها نمی تونه ..کمال از پسش بر نمیاد ..وگرنه از خدا می خواستم بیام و تو رو ببینم ..انشالله که بر می گردی ؟
پیمان گفت : صد در صد ..حالا برم ببینم اوضاع چطوره مهیار یک کار خوب پیدا کرده و حقوقشم خوبه ..فعلا به امید اون دارم میرم ..تا خدا چی بخواد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش پنجم
رضا گفت : میگن داره شلوغی بیشتر میشه ..معلوم نمی کنه چی می خواد بشه ..
پیمان گفت : آره منم برای همین یک مرتبه تصمیم گرفتم و کارامو کردم ..رضا جان اگر دیدم اوضاع روبراهه توام پولات رو جمع و جور کن و بیاین همون جا زندگی کنیم ..
رضا گفت : نه من از زندگیم راضیم ..دریا و کارم رو دوست دارم ..خیر پیش تو برو بسلامت ..
سه روز بعد ما پیمان رو در میون اشک و آه راهی کردیم و رفت ..انگار نیمی از وجودم رفته بود ..اونشب تا صبح من و مامان و بابا نشستیم و اشک ریختیم ..
انگار خونه خالی شده بود و پیمان همه ی شادی ها رو با خودش برده بود ..
دو روز دیگه هم موندم در حالیکه دلم شور رضا می زد که اگر برگرده و ببینه من هنوز بلیط نگرفتم از دستم ناراحت میشه ..
هر چی فکر کردم توی این موقعیت اونا رو تنها بزارم دلم نیومد ..چون حسابی سرشون با سعید و سودابه گرم بود و فکر کردم اگر ما هم تنهاشون بزاریم هر دو خیلی اذیت می شدن ..به خصوص که بابا تازه باز نشست شده بود و عادت به توی خونه موندن نداشت ..
آخرین روز ماه رمضون بود و هنوز رضا زنگ نزده بود ..
هر لحظه و هر ثانیه منتظر تلفنش بودم برای همین خودم گوشی رو بر می داشتم ..
ساعت ده صبح بود که تلفن زنگ زد وفورا جواب دادم به خیال اینکه رضا از دریا برگشته و زنگ زده ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش ششم
ولی گفت : پروانه خانم ..مُو هستم کمال ..دست و پام شروع کرد به لرزیدن و پرسیدم رضا کجاست ؟ تو رو خدا بهم بگو طوریش شده ؟
گفت : رضا خوبه نترسین هنوز برنگشته ..ازش خبر دارُم ..شما خوبین ؟
سعید و سودابه چطورن ؟
گفتم : ما خوبیم بهم بگو رضا چرا اینقدر طولانی مونده دریا ؟
گفت : چیزی نیست حالش خوبه ..می خواستم خبر بدم مامان ساعت دو پرواز می کنه میاد تهران گفته بهتون خبر بدم ...
خدا می دونه از این خبر چقدر خوشحال شدم هم از اینکه رضا خوب بود و هم می تونستم بهانه ای داشته باشم که بیشتر بمونم ..
پرسیدم تو رو خدا اگر از رضا خبری داری به من بگو ..
گفت : خاطر جمع خودش برای مامان بلیط گرفت ..
گفتم :واقعا ؟ مگه رضا برگشته ؟
گفت : برگشته بود؛ دوباره رفت ..خو کار زیاد بود نتونست به شما زنگ بزنه ؛
گفتم: کمال از روزی که من اومدم رضا فقط همون شب اول به من زنگ زد ..تو رو خدا بگو با من تماس بگیره کارش دارم ..
گفت : چشم حتما میگم ..
گوشی رو که قطع کردم اصلا حال خوبی نداشتم و حدس می زدم که رضا فکر کرده این نقشه من بوده که بیشتر تهران بمونم و از دستم ناراحته ..چون من به گوهر خانم خیلی اصرار کرده بودم و حتما اینو به گوش رضا رسونده که حاضر شده خودش برای اون بلیط بگیره ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش هفتم
خونه ی پدری من نزدیک بهارستان بود و بیشتر شلوغی ها و سر و صدا ها و تظاهرات و تیر اندازی همون طرفا بود ..
بابا گفت : شما ها نمی خواد بیاین من تنهایی میرم فرودگاه ..این روزا نباید از خونه بیرون رفت ..
من و مامان با همه ی قوا خودمون رو برای پذیرایی از گوهر خانم آماده می کردیم ولی حال من خیلی گرفته بود و دیگه برای رفتن به بوشهر صبر نداشتم اما دیگه نمیشد , خوب ما زیاد مهمون گوهر خانم شده بودیم و حالا وقت جبران بود ؛ اما من یک ترس به دلم افتاده بود و می ترسیدم که رضا رو از دست بدم ؛
حدود ساعت سه و نیم بود که بابا هم رفت فرودگاه ..
تا وقتی برگشت دیگه افطار شده بود ..من و مامان مثل شبی که اومده بودم تهران حیاط رو آماده کردیم ..و من داشتم آبپاشی می کردم که یک مرتبه از بیرون صدای تیراندازی اومد ..
اونقدر نزدیک بود که یک لحظه خودمون رو در خطر دیدیم ..مامان فریاد زد یا خدا ؛ یکی رو کشتن ..
سودابه جیغ کشید و سعید از ترس به گریه افتاد ..
مامان داد زد بچه ها رو بیار تو زود باش...
صدای داد و فریاد و ناله از بیرون به گوش می رسید و ما جرات نمی کردیم در رو باز کنیم ..که با فاصله دور تر بازم صدای تیر اندازی اومد و من ترس و وحشت رو توی چشم های اون تا بچه ی معصوم دیدم ..و نمی دونستم این آغاز این ترس هاست ..
که ذره ذره مثل سم وارد خون این بچه ها میشه ..نسلی که حالا ما شاهد عصیانشون هستیم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش هشتم
فورا بچه ها رو بردمشون توی اتاق و درو بستم ودر حالیکه هر دوشون رو بغل کرده بودم گفتم : فداتون بشم دارن توی کوچه بازی می کنن ..
سعید گفت : ولی شما هم ترسیدی ..مامانی هم ترسید ..
گفتم : ما ترسیدیم برای اینکه صدا بلند بود ولی ترس نداشت ..
صدای زنگ در و بوق ماشین بابا اومد و گفتم : ببین تموم شد بابایی مامان گوهر رو آورده پیش شما ..و در حالیکه هنوز قلبم تند می زد و نگران بابا بودم که توی کوچه اس با عجله رفتم به استقبالشون ..
در رو که باز کردیم اولین نفر رضا اومد تو ..خدای من نمی دونستم چطوری خودمو بهش برسونم و فریاد زدم ؛ رضا ؛؛ بدجنس ..بدجنسی به خدا نگو نه ...
وقتی منو در آغوش کشید چنان قلبم سرشار از عشق بود که توی سینه ام بی تابی می کرد ..
گوهر خانم به شوخی گفت : من نمی خواستم بیام رضا رو برات آوردم ...
اونشب خاله فریده و خاله منیژه برای احترام به گوهر خانم اومدن خونه ی ما ..
دو روز بعد بطور کلی چهره ی کوچه و خیابون عوض شد ..در و دیوار ها پر شده بود از شعار و پنجه هایی که توی رنگ قرمز فرو برده بودن و روی دیوار به علامت کشتار میدون ژاله همه جا دیده می شد ...
شعار ها بی پروا تر و علنی تر شد و من و رضا که گوهر خانم رو همراه خودمون داشتیم تهران موندیم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش نهم
اما با هر سر و صدایی سودابه وحشت می کرد و بشدت به گریه می افتاد ..وقتی بغلش می کردم صدای قلبشو می شنیدم ..
تابستون تموم شد و مهر و آبان هم گذشت و ما هنوز برای رفتن امروز و فردا می کردیم ..
گوهر خانم دیگه معذب شده بود و می گفت : اصلا فکر نمی کردم که این همه تهران بمونم ...خوب با وجود همه ی شلوغی ها بهش بد نگذشته بود که همه ی فامیل یکی ؛یکی دعوتش کردن و تقریبا بیشتر شب ها مهمونی بودیم ..و یا مهمون داشتیم ..
تا بیست و پنج آذر که تولد سودابه رو گرفتیم گوهر خانم پاشو کرد توی یک کفش که می خواد هر طوری شده برگرده ..
اما اعتصابات شروع شده بود و دیگه نه هواپیمایی بود و نه حتی اتوبوس که برگردیم بوشهر ..
می گفتن بوشهر هم وضع از این بدتره ..
بابا یک ارتشی قسم خورده بود و بشدت از این اوضاع ناراضی ..گاهی بد خلق می شد و باز این رضا بود که هواشو داشت و با بازی با تخته سرشو گرم می کرد ..
بالاخره سوم دی ماه وقتی برای رفتن اصرار کردیم و دنبال وسیله ای می گشتیم که ما رو برسونه بوشهر بابا گفت خودم می برمتون ..
و یک هفته ای هم اونا بوشهر موندن و برگشتن تهران ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_سی و سوم- بخش دهم
آخر شهریور سال 58 .. حالا انقلاب شده بود و خیلی چیزا ها تغییر کرده بود و یا به سرعت در حال تغییر بود ..
سر شب داشتم شام رو آماده می کردم تا رضا بیاد , بچه ها توی حیاط بازی می کردن که با صداهای مهیبی آسمون روشن شد ..و ادامه پیدا کرد ..
بچه ها وحشت زده دویدن توی بغلم ..و من خودم اونقدر ترسیده بودم که هر دوشون رو روی زمین خوابونم و خودمو حائل اونا کردم ..
حدود پنج ؛شش دقیقه طول کشید ..جرات نمی کردم بلند بشم ..و صدای بچه ها هم در نمی اومد ..
سعید رو نگاه کردم هنوز میشد وحشت رو توی صورتش دید ..اما سودابه چشمش بسته بود ..
صداش کردم جواب نداد ..بلند شدم و داد زدم مامان ..سودابه ؟ دخترم ..خوبی ...تموم شد بازی بود,چشمت رو باز کن ..مادر ؟ ولی اون بچه از حال رفته بود ..
بغلش کردم و بردمش توی اتاق و به سر و صورتش آب زدم ..
صداش کردم ولی فایده ای نداشت دویدم توی کوچه در حالیکه هنوز می ترسیدم و فکر می کردم بمب بارون شدیم فریاد زدم یکی کمک کنه ...بچه ام داره از دست میره ..
یک مردی رد میشد و گفت نترسین مانور بود صدای آژیر رو نشنیدین ؟
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
وجود هزارپا در گلدان
.
این رو اول کاری بگم که وجود هر موجود زنده اعم از کرم خاکی و یا هزارپا و… در خاک گلدان مضر هستش. چرا مضر است؟ علاوه بر تغذیه کرم از ریشه گیاه ، وجود گیاه در داخل خانه باعث کثیفی محل زندگی شما خواهد شد.
✔️ روش مبارزه با کرم گلدان استفاده ازسموم سوین یالیندین ( وتاول پودری)
به نسبت یک قاشق مرباخوری دریک لیترآب میتواند مفید باشد.
آبی که سم را در آن مخلوط کردید به عنوان آبیااری به گیاه بدهید.
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
نگهداری از #شامادورا
برای مراقبت از کوکداما نخل شامادورا خود بهتر است ابتدا شرایط عمومی نگهداری از کوکداما را مطالعه فرمایید.
شرایط اختصاصی
میزان سختی نگهداری: کم، خوشبختانه شامادورا نیاز به مراقبت زیادی ندارد.
نور مورد نیاز
این گیاه در نور کم و متوسط هم رشد میکند و باید دور از تابش مستقیم خورشید باشد. یکی از خوبیهای شامادورا این است که با نور فلورسنت هم رشد خوبی دارد.
آبیاری
زمان آبیاری این گیاه وقتی است که خاک آن نیمهمرطوب است. البته در زمستان باید خاکش کاملا خشک و توپ کوکداما سبک شود. در هر آبیاری آن را کاملا سیراب کنید و در فصل زمستان به دلیل رشد کمتر گیاه مقدار کمتری به آن آب بدهید.
تکثیر
شامادورا را میتوان از راه کاشتن بذر تکثیر کرد اما سرعت رشد و جوانهزدن بذرها خیلی کم خواهد بود.
سرعت رشد
رشد این گیاه زیبا کم است و بلندی شامادورا نهایتا به اندازهی ۹۰ سانتیمتر تا حدود یک متر میرسد
🌿💕🌿💕🌿💕🌿
➖➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d