دانستنی ها💡
1⃣ آيا مي دانستيد...؟!
گرفتن عکس از برج ایفل در شب، خلاف قوانین کپی رایت فرانسه است.
2⃣ آيا مي دانستيد
برج ازادي هدیه ای ازطرف فرانسه است قطعات این مجسمه کم کم با کشتی از فرانسه به آمریکا اورده شد ودر انجا سر هم شد و متعلق به آمریکا نیست!
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مار در موی مردی در برزیل😐
در حالی که مار در موهایش گیر کرده در شهر قدم می زند.
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای وال خاکستری از فاصله نزدیک روی سطح آب
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری باید واسه رسیدن به هدف بکوشیم
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
به جمع ما در مطالب آموزنده بپیوندید 👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنرنمایی پهپادی در سیدنی استرالیا 👌
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمونهای کوچک از انرژی که در جریان زلزله آزاد میشود!!
به این تکه سنگ کوچک داخل سنگ شکن نگاه کنید که چطور موقع شکستن انرژی آزاد میشود. حال تصور کنید وقتی لایههای سنگی به ابعاد دهها کیلومتر ناگهان در لحظه وقوع زلزله میشکنند چه انرژی عظیمی آزاد میشود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر فکر میکنید مردا از خانوما شجاع ترن این گیفو ببینید
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای مصنوعی برای فیلی که پایش قطع شده
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از آمادگی جسمانی حرف میزنیم دقیقا از چی حرف میزنیم؟!👌
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دهم آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم ت
💕 💌
#بخش_یازدهم
با استفاده ضمادها وضعیت ننه بهتر شده بود و درد پاش بهتر خوب شد و من هم خیالم راحت شده بود
یه مدتی گذشت و از اون صداها و چیزهایی که می دیدم خبری نبود
شاید هم بخاطر داروها پودرها و دعاهایی که مرد رمال داده بود حالم بهتر بود
روزها همینطور سپری می شد و من روزها سرکار بودم و شب ها به ننه رسیدگی می کردم
چند روزی گذشت تا اینکه یه روز که از سرکار اومدم دیدم حال ننه خیلی بده نفسش بالا نمی اومد
دستپاچه شدم و سریع ماشین همسایه رو قرض گرفتم و رسوندمش دکتر، ننه پیر بود و هرروز یه مشکلی داشت و من با جون دل بهش می رسیدم و تنها نگرانیم و دغدغه ذهنی ام این بود که بیش از این درد نکشه
به دستور دکتر شب رو بستری شد
تا چند تا آزمایش بده و دکتر نتیجه نهایی رو بده
اتاق ننه دوتا تخت دیگه داشت و من که مدت ها بود چیزی ندیده بودم از زیر تخت کناری صداهایی رو می شنیدم و از پشت پنجره دو چشم براق می دیدم که بهم زل زده بود
شب تا صبح به همین منوال کنار تخت موندم و چشم روی هم نذاشتم و ننه تا صبح ناله می کرد
صبح مجبور بودم مرخصی بگیرم تا پیش ننه باشم حاجی که ماجرا رو فهمید با خانومش برای عیادت اومدن بیمارستان
ننه وقتی چشمش به زن حاجی افتاد نتونست خودش را کنترل کنه و اشک هاش تند تند روانه صورتش شد
حاجی منو همراه خودش برد بیرون تا خانم ها راحت باهم درد ودل کنن
اما من دلم با ننه بود
حاجی دلداریم می داد و می گفت
اگه چیزی خواستی رو درواستی نکن
موقع مرخصی فهمیدم حاجی بیمارستان رو حساب کرده خوب
می دونست که من دستم خالیه
ننه رو گذاشتم تو ماشین و رفتم تا داروهاشو تهیه کنم
به حرفای دکتر فکر می کردم که می گفت خطر رفع شده بود ولی خیلی باید هواشو داشته باشم
تصمیم گرفتم یه مدت ببرمش خونه خاله حمیده که تو روستا بود تا هم یه آب و هوایی به سرش بخوره و هم حال و هواش عوض بشه
از حاجی مرخصی گرفتم و راهی شدم
تا روستا خاله دو سه ساعتی بیشتر مسیر نبود
پراید یکی از بچه ها رو گرفتم و ننه رو نشوندم و راهی شدم
ننه دلش راضی نبود که منو تنها بذاره و بره و تمام مسیر تو خودش بود
ولی من با خنده و شوخی سعی می کردم دلشو به دست بیارم
مرتب براش شعر مادر می خوندم و اونم لبخند می زد
وقتی رسیدیم یه ساعتی نشستم و می خواستم راه بیفتم که خاله نذاشت و با اصرار تا شب نگهم داشت، شام لذیذی که خاله تدارک دیده بود رو خوردیم و دم غروب بود که ننه رو به خاله سپردم و خداحافظی کردم و راهی شدم
هنوز یه ساعت بیشتر نرفته بودم که احساس کردم ماشین پنچر شد...
#بخش_اخر
محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس...
از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم رد نمی شد... مونده بودم چکار کنم
اون موقع شب نه می شد ماشینو رها کرد و رفت و نه می شد اونجا تا صبح دوام آورد..
با مکافات تایر زاپاس رو از صندوق عقب درآوردم، انقدر تاریک بود که چشم چشمو نمیدید
به سختی و با مکافات پنچری رو گرفتم، کارم که تموم شد نفس راحتی کشیدم و راهی شدم
اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که کنار خیابون یه دختر بچه رو دیدم که با موهای بلندش ایستاده بود و نگاهم می کرد
مونده بودم یه دختر کوچیک اونم این وقت شب کنار جاده چکار میکنه!!
میخواستم دنده عقب بگیرم اما همین که زدم روی دنده عقب و توی آینه نگاه کردم از چیزی که
می دیدم شوکه شدم...
دیدم زیبا صندلی عقب نشسته بود
قلبم به شدت توی سینه می کوبید
به سرعت ماشین افزودم از ترس نمی تونستم برگردم و صندلی عقب ماشینو نگاه کنم
همینطور که می رفتم دیدم یه چیزی به شیشه ماشین چسبیده
انقدر هول کرده بودم که محکم به یه درخت کوبیدم و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم، یک خانم رو بالای سرم دیدم...
توی بیمارستان بودم
خانم بهیار مشغول تمیز کردن اتاقم بود چهره ای با نمک و تو دل برو داشت اما قد نسبتا کوتاه و یه کم توپرتر، حس عجیبی نسبت بهش داشتم..
چند روزی اونجا بودم و وقتی حالم روبه راه شد مرخص شدم و برگشتم
تو اداره پلیس ماشینو دیدم که حسابی درب و داغون شده بود
مثل همیشه مجبور شدم دست به دامن حاجی بشم و ازش کمک بگیرم..
به حاجی زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم، کمکم کرد و ماشینو گذاشت تعمیرگاه.
چند روزی از این ماجرا گذشت و من هنوز چشمم دنبال اون دختر بهیار بود و یه روز با مامان به دیدنش رفتم و برای خواستگاری به خونشون رفتیم
پدرش معتاد بود و مادر هم نداشت
وقتی خواستگاری کردیم بهمون جواب مثبت دادن و ما باهم ازدواج کردیم و الان سالهاس از اون روزها می گذره و من و مائده صاحب یه دختر شدیم که اسمشو گذاشتیم فاطمه .
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دهم آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم ت
هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم
ولی از وقتی فاطمه اومد به زندگیمون خیلی حالم بهتره
مادرم چند وقت پیش فوت کرد و افتخارم این بود که تا آخر عمرش تونستم ازش به نحو احسنت مراقبت کنم و نذاشتم حتی یکبار هم دلش بشکنه
البته تو این راه مدیون مائده هم بودم که همراهم بود و مثل مادر خودش از ننه نگهداری کرد
ازاینکه داستان منو خوندید خیلی ممنونم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d